اعداد برای بعضی‌ها یك جور دیگر معنا می‌دهد؛ یعنی انگار بعضی اعداد فقط برای آدم‌ها ساخته شده‌اند؛ مثل دهم محرم كه مال امام حسین(ع) است، چهاردهم خرداد كه مال امام خمینی(ره) است، و یازده دی‌ماه كه مال سید مجتبی علمدار است.

یادم هست «علمدار» را نمی‌شناختم تا اینكه یك نوار دستم رسید. به فامیلی قشنگش حسودی‌ام شد و به سوز عشق عجیبی كه در صدای محزون و دردمندش موج انداخته بود. سید مجتبی علمدار، ویژگی عجیب دیگری هم داشت همین داشتن عدد مخصوص بود.
تولد: 11 دی‌ماه 1345
مجروحیت شیمیایی: یازده دی‌ماه 1364
ازدواج با سیده فاطمه موسوی: دی‌ماه 1370
تولد دخترش زهرا: 8 دی‌ماه 1371
شهادت: 11 دی‌ماه 1375
احساس می‌كنم آدم‌هایی كه تولد و مرگشان در یك روز معین است، یك‌جورهایی دوست داشتنی‌ترند.
*
سال 1362 هفده ساله بود كه به عضویت بسیج درآمد. از داوطلب‌های بسیجی بود كه به اهواز و هفت‌تپه و كردستان و... عازم شد و مردانه جنگید. چند باری هم در جبهه مجروح شد، ولی بیشتر اوقات بدون مراجعه به پزشك، زخم‌هایش را درمان می‌كرد، تا سرانجام در دی‌ماه 1364، در عملیات والفجر 8، شیمیایی شد؛ اما خودش را از درمان معاف كرد.
*
سربه‌زیر و دقیق بود، متواضع و خالص. با رفقا برای جوانان بیكار، كار پیدا می‌كردند. دوست داشت عرق شرم بر پیشانی هیچ جوانی ننشیند. می‌گفت جوان باید توی جیبش پول داشته باشد تا جلوی دوستانش خجالت نكشد.
سر زدن به خانواده‌های كم‌بضاعت و بی‌بضاعت جزء برنامه‌های ثابت هفتگی‌اش بود. با اینكه روز در تلاش بود، نماز شبش ترك نمی‌شد. عاشق زیارت عاشورا بود. نزدیكش كه می‌شدی ذكر «یا زهرا» از لبش می‌شنیدی كه یكریز بود و دم به دم. نفس گرمی داشت و مداح اهل‌بیت(ع) و آنانی بود كه به خاطر اهل‌بیت در خون سرخشان غوطه‌ور شده بودند. بعد از جنگ، دلش كه به یاد رفقای شهیدش می‌گرفت، مراسم راه می‌انداخت و می‌خواند. اغلب هم شعرهای خودش را می‌خواند:
ای كاش شور جنگ در ما كم نمی‌شد
بیت‌الزهرا، مسجد جامع، امام‌زاده یحیی(ع)، مصلای امام خمینی(ره)، هیئت عاشقان كربلا و منازل شهدا صدای پر سوز و هجران او را از یاد نخواهد برد.
*
همسرش می‌گفت: یك بار خواب پیامبر(ص) را دیدم. گفتند تعبیرش این است كه همسرت «سید» است. اكثر خواستگارهای من سید نبودند. یكی دو ماه بعد از آن خواب بود كه آقا مجتبی با یك سكة یك تومانی و یك جلد قرآن آمد منزل ما. گفت قرآن را باز می‌كنم، اگر خوب آمد با هم حرف می‌زنیم. چشمانمان با نام زیبای پیامبر روشن شد و سورة محمد(ص) آمد. ... با مهریة سیصد و پنجاه هزار تومان، زندگی مشتركمان آغاز شد.

*
دی‌ماه برای او ماه سرنوشت‌ها بود، هر سال از اول تا یازدهم دی‌ماه ناراحتی و بیماری‌اش شدت می‌گرفت. وقتی میگرن عصبی‌اش شروع می‌شد، مسكن می‌خورد، اما درد تسكین نمی‌یافت. پتو به دور سرش می‌پیچید و از درد فریاد می‌زد. دائم از اهل خانه معذرت می‌خواست و می‌گفت مجبورم فریاد بزنم.
*
روزهای آخر اصلاً حال خوبی نداشت. می‌خواستم از محل كارم مرخصی بگیرم و مجتبی را دكتر ببرم. موافقت نكرد. گفت تو و زهرا بروید من با یكی از رفقا می‌روم دكتر. دیدم كه غسل كرد و پس از آن گفت: آقا پرونده‌ام را امضا كرده و فرموده تو باید بیایی. دیگر نگرانی ماندن در این دنیا ،بس است.
*
یك هفته در بیهوشی كامل بود تا اجازة مرخصی از این دنیا را به او دادند. درد كشید، خیلی زیاد. در وصیت‌نامه‌اش دربارة نماز اول وقت توصیه كرده بود و معرفت به قرآن كریم: «سعی كنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دكورها و طاقچه‌های منزل‌تان»... «نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تكرار شود، بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری باشید كه همان ولی فقیه است. دشمنان اسلام كمر همت بسته‌اند ولایت را از ما بگیرند و شما همت كنید تا كمر دشمنان ولایت را بشكنید.
*
علمدار یك دستمال سبز داشت برای مراسم مداحی و گرفتن اشك چشم خودش كه به اشك چشم خیلی از دوستانش هم متبرك بود. وصیت كرده بود قبل از اینكه جنازه را در قبر بگذارند، یك نفر داخل قبر شود و مصیبت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) را در قبر بخواند و هنگام دفن هم آن دستمال سبز را روی صورتش بگذارد. می‌گفت از شب اول قبر می‌ترسم و دلم می‌خواهم اجداد پاكم به دادم برسند.
*
یازدهم دی‌ماه 75، در گلزار شهدای ساری، جمعیت مشایعت كنندة مجتبی تا بهشت، یكصدا فریاد می‌زدند: یا مهدی(ع)، یا زهرا(س)، آن روز غمی عجیب پیچیده بود در سینة كوچك زهرا علمدار، كه می‌دید بابای او، یعنی مجتبی علمدار، در روز تولدش؛ تولد واقعی‌اش را در آسمان‌ها جشن می‌گیرند.