-
تف!: داستانی کوتاه از سیامک گلشیری
«تف»
سکه را پرت کردم به طرف دیوار کوتاه لب پشت بام. خورد به دیوار و افتاد روی زمین. رفتم جلو و نشستم و و جب گرفتم. چند سانتی بیشتر تا دیوار فاصله نداشت. حدود پنج سانت. برش داشتم و انداختمش ته جیبم و پایین توی کوچه را نگاه کردم. ماشین قهوه ای رنگ هنوز جلوی خانه شان بود. خواستم برگردم که دیدم مردی پیچید توی کوچه. چند متری با ماشین قهوه ای فاصله داشت که باز نشستم. دستهایم را گذشتم روی دیوار. حسابی توی دهانم آب جمع کردم و گذاشتم برسد به ماشین. بعد سرم را بردم عقب و محکم آوردم جلو و تف کردم. جلوی پایش افتاد روی زمین و صدای بلندی داد. تا آمد سرش را بلند کند خودم را کشیدم عقب و گوش دادم. صدای قدمهاش نمیآمد. همان جا ایستاده بود و زل زده بود به بالا. مطمئن بودم. ولی مرا ندیده بود. شاید هم دیده بود. به هر حال صبر کردم. منتظر هم بودم که فحشی چیزی بدهد. نداد. بعد صدای قدمهایش را شنیدم که آهسته دور میشد. فکر کردم هنوز دارد به دور وبر نگاه میکند. انگار زیر لب چیزی میگفت. صبر کردم تا دور شو د بعد نگاهش کردم. داشت میرفت ته کوچه. یک دفعه صدای نادر را شنیدم: گرفتم.
برگشتم . نشست روی پتویی که کنار کولرها پهن کرده بودیم. پاکت سیگاری از توی پیراهنش در اورد. گفتم: طول کشید.
- تا ته خیابون رفتم. اینها هیچکدوم نداشتن.
با انگشت مغازههایی را که سر کوچه آن طرف خیابان بودند نشان داد. لفاف سیگار را که باز میکرد از جیبم یک اسکناس دویست تومانی در اوردم و رفتم کنار پتو.
گفت: حالا بی خیال شو.
- خودتو لوس نکن.
- میگم حالا بیخیال شو.
اسکناس را تا کردم و فرو کردم تنوی جیبش. گفت: پنجاه تومن گرون شده.
زد روی پاکت. چند تا سیگار بیرون آورد. گفتم: پول خرد ندارم.
- کی پولشو خواست؟
یکی برداشتم. یکی هم خودش برداشت. کبریت زد و روشنشان کرد. گفتم: آدامس داری؟
گفت: آره.
از جیبش بسته آدامس در آورد و نشانم داد.
- حال میکنی از این آدامس متریهاس. تا شب میخوریم.
آدامس را نیم متری باز کرد و خندید. بعد دوباره بست و گذاشت توی جیب پیراهنش.
- خب شروع کنیم؟
- چه خبرته! صبر کن اینو بکشیم.
به سیگارم پک زدم و همه دودش را مثل پدرم تو داد و سرفه ام گرفت. زد زیر خنده. گفت: مگه مجبوری؟
گفتم: همه حالش به همینه.
بلند شدم و رفتم کنار دیوار. یک دفعه گفت: نرو اونجا.
- چرا؟
-مامانم بیرونه. اگه با سیگار ببیندت…
خم شدم. گفتم: هیچ کس توی کوچه نیست.
نشستم. آمد کنارم نشست. بعد سرش را برد لب پشت بام و پایین را نگاه کرد. گفت: مصب تو شکر! عجب ماشینی یه. خیلی خوشگله. میدونی مدلش چنده؟
-نود و شیش
همین طوری یک چیزی پرانده بودم. گفت: نود و هشته. بدبخت بیچاره
گفتم: به جهنم.
- مرادی رو!
سر کوچه را نگاه کردم. مردی داشت از پیاده رو به طرف ما نزدیک میشد. چند باری توی کوچه دیده بودمش. خانه شان وسط کوچه بود. گذاشتم چند قدمی در خانه مان که رسید آب دهانم را ول کردم. جوری تنظیمش کرده بودم که درست بیفتد روی سرش و سرم را عقب کشیدم. نادر هم برق آسا سرش را عقب کشید. گفت: چی کار کردی الاغ؟
مراد از پایین فحش میداد. از ان فحشهای رکیک که نمیتوانم بگویم. فکر کردم اصلا به قیافه اش نمیآید. خنده ام گرفت. گفتم: افتاد روی سرش.
- خیلی خری. فهمید.
- محاله.
- نه خیر الاغ جون. فهمید.
سرش را یواش یواش برد تا لب دیوار. یک دفعه پس کشید. گفت: وایستاده در خونه.
- دیدت؟
- نه ولی فهمیده. شانس بیار مامانم نرسه.
بعد شنیدم که باز فحش داد. گفت: کثافت آشغال. یا یه همچین چیزی و رفت.
نادر گفت: یه دفعه دیگه تف کنی…
پریدم وسط حرفش.
- یه دفعه دیگه تف کنم چی؟هان چی؟
- میرم. میگم کی بود.
- اون وقت فکتو میآرم پایین.
بلند شدم از کنارش فاصله گرفتم. سکه را از جیبم در اوردم و پرت کردم طرف دیوار کوتاه. خورد به دیوار و افتاد و روی زمین. این بار فاصله اش کمتر بود. گفتم: پاشو بیا. نوبت توئه.
- من اومدم درس بخونم.
- میخونیم بابا. دیر نشده.
- فردا امتحان داریم.
- به جهنم.
پاشد رفت. نشست روی پتو و کتابش را باز کرد. رفتم سکه را برداشتم و آخرین پک را همانجا کنار دیوار به سیگار زدم و پرتش کردم طرف ماشین قهوه ای رنگ و نشستم روی پتو. گفتم: این یارو ول کن نیست.
دراز کشید.
- تو رو سننه.
دستهاش را گذاشت زیر چانه اش.
-شیش فصل دیگه مونده باید تا شب تموم شه.
- یه سیگار دیگه بهم بده.
- حالا نه. تا این فصلو تموم نکنیم نه.
- تا یه سیگار دیگه نکشم نمیخونم.
یک دفعه دیدم بلند شد نشست. گفت: اگه حالشو نداری من میرم پایین.
گفتم: چرا ترش کردی؟
کتابم رو برداشتم و دراز کشیدم. گفت: فصل چهار رو بیار.
فصل چهار کتاب را آوردم و او شروع کرد به خواندن. قرارمان این بود که او بلند بلند بخواند و به جاهای مهم که رسید زیرشان خط بکشیم. هنوز پنج صفحه جلو نرفته بودیم که از توی کوچه صدایی شنیدم. مثل چرخیدن کلید در قفل یا همچین چیزی. پریدم رفتم لب پشت بام. زن همسایه دیوار به دیوارمان داشت در را با کلید باز میکرد. آب توی دهانم جمع کردم ولی بعد به فکرم رسید تا آنجا نمیرسد. یک دفعه دیدم نادر کنارم سبز شد. گفت: یه وقت تف نکنی.
آب دهانم را انداختم کنار دیوار. گفتم: نترس بابا.
- داشتی میکردی. واقعا که خیلی خری.
- یه سیگار بهم بده.
دست کرد توی جیب پیراهنش و پاکت سیگار را در اورد و انداخت جلوم روی زمین. گفت: بیا بدبخت. انقدر بکش تا جونت در بیاد.
رفت نشست روی پتو.
- به من چه که تو نمیخوای بخونی. هر غلطی میخوای بکن.
سیگاری روشن کردم. گفتم: تا این یارو نره نمیخونم.
- این یارو دیگه هیچ وقت نمیره.
- تو غلط کردی.
-حالا ببین بیچاره.
- تو از کجا میدونی؟
- تو رو خدا بیا
به سیگارم پک زدم. گفتم: چرا این حرفو زدی؟
- کدوم حرف؟
- که گفتی دیگه نمیره؟
- من بمیرم بی خیال شو.
- چرا این حرفو زدی؟
- غلط کردم. خوب شد؟ عجب گیری دادیها… من میخونم.
خم شد روی کتاب. رفتم نشستم کنارش گفتم: صبر کن سیگارم تموم شه.
سرش روی کتاب بود. کتاب را از زیر دستش کشیدم. انقدر محکم که نزدیک بود پاره بشود. گفتم: صبر کن تا سیگارم تموم شه.
گفت: خیلی ادم خری هستی.
- گفتم صبر کن سیگارم تموم شه.
- از این به بعد نخی میگیرم.
- اون وقت همه اش باید بریم پایین.
- بهتر از اینه که هی بخوای دود کنی.
سیگار را گرفتم جلوش. گفتم: میکشی؟
- تا این فصل تموم نشه نه.
سیگار را روی اسفالت خاموش کردم و پرتش کردم پایین. داد زد: چی کار میکنی؟
- مگه چی شده؟
- اگه همین حالا مامانم خونه باشه چی؟ به قدر کافی بوی گند سیگار میدم.
- تو هم کشتی ما رو با اون ننه ات.
از حرفم ناراحت شد. از نگاهش معلوم بود ولی چیزی نگفت. پا شد رفت پایین را نگاه کرد و برگشت. گفت: دفعه پیش فهمیدن کشیدم.
- مگه مجبوری بری بشینی کنارشون؟
- دیگه نمیخوام زیاد بکشم.
باز دراز کشید وکتابش را زیر دستش باز کرد.گفت: دبجنب دیگه.
چند صفحه خواند و من حواسم پرت جای دیگری بود. حدود نیم ساعت شاید هم سه ربع خواند. بعد کتاب را بست .
- داریم میرسیم به جاهای مهمش.
- آره.
بلند شد. در پشت بام را باز کرد و رفت پایین. رفتم نشستم لب دیوار. ماشین لعنتی هنوز آنجا بود. رفتم از شیر آب کنار کولرها آب خوردم و برگشتم. سرم را بردم عقب و به سرعت آوردم جلو و آب دهانم را پرت کردم. درست افتاد رو شیشه ماشین. یک دفعه صدای در پشت بام را شنیدم. نادر کنارم نشست. از توی پیراهنش سیب سرخی بیرون آورد. گفت: بزن تو رگ حال کنی.
سیب را گاز زدم. رفت کنار دیوار نشست. به ماشین نگاه میکرد. تکیه داد به دیوار. گفت: همین روزا عقدشه.
زل زدم توی صورتش.
- حوری؟
سرش را تکان داد. گفتم: از کجا میدونی؟
- آخه هر روز این یارو اینجاس.
- شاید از فامیلاشون باشه
- نیست.
پاشد رفت نشست روی پتو. سیب را تا ته خورد و وسطش را پرت کرد روی پشت بام چند خانه آنطرف تر. گفت: پاشو بیا. نرفتم. گفتم: تو از کجا میدونی؟
- که چی؟
- که عقدشه؟
- میدونم دیگه.
هر هر خندید. وقتی میخندید همه دندانهای زردش که روی هم قرار داشتند پیدا میشد. گفت: مامانش به مامانم گفته. گفته همین روزا بله برونشه.
- با همین یارو؟
- نه پس با عمه ام.
دوباره نیشش باز شد. برگشتم و پایین را نگاه کردم. تف افتاده بود روی شیشه جلو و تا پایین امتداد داشت. گفت: بیا شروع کنیم.
بی انکه برگردم گفتم: حالشو ندارم.
- خل شدی؟ فردا همین موقع سر جلسه ایم بدبخت.
- گور بابای جلسه.
گفت: ببین عاشق سینه چاک! تو رو خدا یه وقت خودتو پرت نکنی پایین.
دوباره هر هر خندید. برگشتم و نشستم لب دیوار. گفت: سر جدت این قدر ننه من غریبم بازی در نیار.
دراز کشید و کتابش را باز کرد. نشستم روی پتو و کتابم را باز کردم. شروع کرد به خواندن و من فقط میشنیدم که چیزی میخواند. یک دفعه شنیدم که بلند گفت: چرا خط نمیکشی؟
- چی؟
- میگم زیرشو خط بکش.
- اصلا نفهمیدم.
- اصلا گوش میدادی؟
- نه
پاشد رفت کنار شیر. آب خورد و برگشت. گفت: بنده خدا شیش سال از تو بزرگ تره. توقع داشتی چی بشهها؟
پاکت سیگار را در اورد. گفت: بیا یکی بکش.
فهمیده بود دمغم. گفتم: نمیخوام.
- ناز نکن با هم میکشیم.
سیگاری روشن کرد. گفت: اون حتی نمیدونه تو وجود داری.
- چرت نگو
سیگار را داد دستم. گفت: فکر کردی با همون یه نامه مسخره که گذاشتی در خونه شون. عاشقت شده؟ تازه بدبخت. از کجا معلوم که نرسیده باشه دست اون داداش نره خرش؟
- رسیده دست خودش.
- از کجا میدونی؟
- میدونم
- آخه از کجا؟
- از نگاههاش.
دوباره هر هر خندید. گفت: از نگاههاش. آخه جوجه تو رو چه به این حرفها. طرف واسه خودش برو بیایی داره.
باز خندید. میخواستم با مشت بزنم توی دهانش تا سه چهار تا از دندانهای زردش بریزد توی آن دهان گشادش و عین خر عرعر بزند. ولی بلند شدم و رتفم نشستم سر دیوار.گفت: این یارو از اون خر پولاس.مامانم میگفت نصف سال اینجاس. نصف سال آمریکا. اونجا کارخونه نساجی داره.
سیگار را زیر دمپایی ام خاموش کردم. گفتم : چرا هیچ وقت نگفته بودی؟
- که مثلا چی بشه؟
یک دفعه از پایین صدایی شنیدم. نیم خیز شدم. مردی با کت و شلوار قهوه ای درست رنگ ماشین از توی خانه مقابل بیرون آمد. جلوی در که رسید دست کرد توی جیب کتش و دنبال کلید گشت. تا آنجا که میتوانستم آب توی دهانم جمع کردم. دستهایم را گذاشتم لب دیوار و سرم را عقب بردم که یک دفعه چشمم افتاد به حوری که از توی خانه بیرون آمد و رفت طرف ماشین. کنار در ایستاد. مانتوی بلندی تنش بود و همان کفشهای پاشنه بلند. مرد کلید را توی قفل چرخاند و آهسته چیزی گفت و حوری خندید. مرد ماشین را روشن کرد و گذاشت توی دنده و عقب عقب از کوچه بیرون رفت و انداخت توی خیابان اصلی و در چشم به هم زدنی ناپدید شد. آب دهانم را انداختم توی باغچه کوچک مقابل خانه و برگشتم. نادر روی پتو دراز کشیده بود و کتاب زیر دستش باز بود. همانجا تکیه دادم به دیوار و پاهایم را دراز کردم.
من همچنان بی امضاء
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن