....حکایت{درعشق ومستی وشور}
شبی یاد دارم که چشم نخفت
شنیدم که پروانه باشمع گفت
که من عاشقمگربسوزم رواست
تراگریه وسوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چوشیرینی ازمن بدرمی رود
چوفرهادم آتش بسر می رود
همی گفت وهرلحظه سیلاب درد
فرومی دویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تونیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
توبگریزی ازپیش یک شعله خام
من استاده ام تابسوزم تمام
تراآتش عشق اگرپربسوخت
مرابین که ازپای تاسر بسوخت
همه شب درین گفتگو بود شمع
به دیداراووقت اصحاب جمع
نرفته زشب همچنان بهره ای
که ناگه بکشتش پریچهره ای
همی گفت ومی رفت دودش بسر
که اینست پایان عشق ای پسر
اگرعاشقی خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی ازسوختن
مکن گریه برگور مقتول دوست
بروخرمی کن که مقبول اوست
اگرعاشقی، سرمشوی ازمرض
چوسعدی فرو شوی ازغرض
فدایی نداردزمقصود چنگ
وگربرسرش تیربارندوسنگ
به دریامرو گفتمت زینهار
وگرمی روی تن به طوفان سپار