اگر شعری دارید که شاعرش رو نمی شناسید در این قسمت بزارید
اگر شعری دارید که شاعرش رو نمی شناسید در این قسمت بزارید
پائيز است
فصل مرگ برگ ها
فصل پايان تضاد رنگ ها
نوبت خاموشی بنفشه ها
وقت آغاز غرور سروها
...
درختی تنها
خاطراتش همه برگ
برگ هايش همه خشک
خاطراتش همه زرد،نارنجی،سرخ
خاطراتی از آواز قناری ها
از خنده دو کودک نا بالغ
از نسيم
نرگس و نيلوفر
ياد آن نهر بزرگ پشت حياط خانه شب بوها
خاطراتی از شکوه تک درخت تنها
...
فصل من پائيز است
کوچه هايم خاموش
لحظه هايم پر رنگ
با موسيقی سرخ
می تراود هر روز از قلبم
شعری زرد
آوازی نارنجی
من هر روز کوچه را از مهر تا آذر نقاشی می کنم
با رنگ غرور
دريا را قرمز
برگ ها را نارنجی
خانه ها را همه زرد
زيبا
پر احساس
کمی مغرور
پادشاه فصل ها
پادشاه زمستان،بهار،تابستان
فصل من
پائيز
نمی دانم اين چه حسی استسراب بود يا که خواب
که وجودم را در بر گرفته
حسی که از آن می ترسم
حسی که دنبلالم می کند
افسوس که کسی حرفانم را با ور نمی کند
کسی باور نمی کند که می بينمش
و با تمام وجود احساسش می کنم
چرا اينگونه می پندارند؟
که چون خود نمی بينند ديگر کسی نمی بيند
و ديگران کورند
آه که خود کورند و نمی دانند
***
ای وای چه به سرم آمده
آيا من ديوانه ام ؟
يا اينکه مرده ام ؟!
گويی پرواز می کنم همچون لاشخور در هوا
در انتظارطعمه ها
در حسرت خون و غذا
می سوزم از درد گناه
ميشنوم از دور من ان ناله ها
آن ناله ها نزديک و نزديک تر شدند
آن ناله های آشنا
آن ناله ها کز ظلم من سوختند و خاکستر شدند
يک باره از هر سو که بود نوری به سمتم حمله کرد
سوختم و خاکستر شدم
آنگاه من بيدار شدم
از قلب اين داستان بد
از قلب آه و ناله ها
از قلب آن شهر خراب
آه که نه ميدانم چه بود شايد
او هرگـــــز نمی آيــد
در اطاقی تاريک؛در هراس از آنم که شمع آب شود و باز نيايی تو...
شعله شمع کوچکی بيداد می کند
چشم های سياه من
خود را به شهوت تاريکی تسليم می کند
به تو می انديشم
و به روزی که جانم را به آغوش گرمت خواهم سپرد،
به شعله شمع خيره می مانم
گويی دو چشم را انتظار می کشم
که مرا به سوی خود بخواند...
ساعت ريتم هميشگی را می نوازد
اما صدای ناله اش فرق دارد،
او اين بار با اندوه می خواند:
<<او هرگز نمی آيد>>
شمع کوچک نيز می گريد به حال من
آه... او هرگز نمی آيد؟
***
ثانيه ها می گذرندو شمع کوچک آب می شود
سرسختی ای غزل امشب به نام کيست
اين واژه ها که بی خبرند از خيال من ؟
تو تک صدای حنجره سبز اين دلی
ديگر نگو که می روی از لحن کال من
بردار هر چه که دارم برای تو
تنها نگاه گرم تو يک لحظه مال من
بايد بريد از همه حتی از آبرو
وقتی که می روی به گريه ز چشمان لال من
امشب کنار بغضهای مکرر نشسته ام
تا بشکنند آيينه ها را به حال من
بايد بلند بگويم مبادا که نشنود
اين آسمان که بی خبراست از زوال من
دارم به دست خويشتن از دست می روم
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگه داری دیوانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیافتی ؟
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
باور نکن تنهاییت را
من در تو پنهانم تو در من
از من به من نزدیکتر تو
از تو به تو نزدیکتر من
باور نکن تنهاییت را
تا یک دل و یک درد داری
تا در عبور از کوچه عشق
بر دوش هم سر می گذاریم
دل تاب تنهایی ندارد
باور نکن تنهاییت را
هر جای این دنیا که باشی
من با توام تنهای تنها
من با توام هر جا که هستی
حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه یک روز
با هم در این عالم نباشیم
این خانه را بگذار و بگذر
با من بیا تا کعبه دل
باور نکن تنهاییت را
من با توام منزل به منزل
"کاش"
چه روشن است روحم
گویی در خواب دیشبم
نیلوفری از آتش
به گرد اسطوره کهن اندوه
پیچیده
وآن را
از هستی ساقط کرده است
کاش امروز می توانستم
در حاشیه سبکبال ترین
آرزویم
با هوش شرقی چمن قدم بزنم
"سخاوت"
اضلاع نگاهت
تنهایی مرا محدود می کند
به قطره اشکی
و سفره رنگ باخته ای
با تکه نان خشکی در ان
به مناسبت چاشت صبح و ظهر
و شب
به راستی
چه سخاوتی دارند
چشمان تو
در این زمستان پیش رو
نسل من جا مانده از تاريخ
نسل من آتشفشان خفته در خاكستر خويش است
نسل من در آستان خفتن و مرگ است
نسل من باروت نم دار است
نسل من يك ناقص الخلقه ست
نسل من خسته ست
نسل من ديگر نمي داند چه بايد كرد
نسل من هر جا كه سايد دست, ريشه پوسيده ست
نسل من آوازهايش گم شده
نسل من آوازهاي نسل ديگر را مثال طوطي بي مغز مي خواند
نسل من در فاصل فرهنگ مي ميرد
نسل من آهش گريبان گير خود گشته
نسل من در تار و پود دفتر تاريخ قرباني ست
نسل من معتاد يك منجي ست
نسل من اي نسل من؟
موعود ما واهي ست !
نسل من همزاد تنهايي ست
نسل من مي بيند اما ...
من نمي دانم چرا اينگونه خاموش است ؟
زيستن با مرگ يكسان است
نسل من در آستان نقطه اي اينگونه پاييده .