-
متبسم و غمگين
گاهی درست نمی دانم که آن احساسی که در دل به او دارم همان است که عشق خوانده می شود یا نه. چه تصویری که بر حسب معمول از عشق نگاشته می شود با صورتی که من می خواهم از آن بنگارم بسیار تفاوت دارد. دلم می خواست که چیزی از این مقوله گفته نشود و او را بی آنکه از عشق خویش خبری داشته باشم، دوست بدارم. مخصوصا دلم می خواست که او را بی آنکه خودش بداند دوست بدارم. از هر چه باید بی او ببینم دیگر هیچ لذتی نمی برم. دیشب، ژروم تازه به اتاق خودش رفته بود. بابا که تا پاسی از شب رفته با من بیدار می ماند، چند لحظه ای تنهایم گذاشت. روی کاناپه نشسته بودم یا به زبان دیگر (کاری که تقریبا هرگز پیش نمی آید) نمی دانم چرا دراز کشیده بودم. آباژور نمی گذاشت که نور چراغ بر چشم ها و بالا تنه ام بتابد. بی اختیار به نوک پاهایم که کمی از پیراهن بیرون آمده بود و پرتوی از نور چراغ بر آن افتاده بود می نگریستم.
وقتی که بابا برگشت، چند لحظه ای سرپا دم در ایستاد و به نحوی عجیب، متبسم و غمگین، براندازم کرد. شرمی مبهم به من دست داد و بلند شدم و آن وقت پدرم اشاره ای کرد و گفت:«بیا پهلوی من بنشین...» و اگرچه دیر بود با من از مادرم حرف زد، کاری که از روز جداییشان هرگز نکرده بود. سرانجام گفتم:«باباجان، خواهش می کنم بگو ببینم چرا امشب این چیزها را برایم نقل می کنی... چه باعث شده است که این مطلب را درست امشب برایم شرح بدهی ...». برای اینکه چند لحظه پیش که به سالن برگشتم و دیدم که به آن صورت روی کاناپه دراز کشیده ای یک دم خیال کردم مادرت را می بینم.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن