خانه عمو توی یک شهر ساحلی کنار اقیانوس آرام بود و من هرگز با وجود زیبایی و آرامشش، چیزی را که میخواستم آنجا پیدا نکردم. عمو سرهنگ باز نشسته ارتش بود، پیر و بداخلاق و کم حوصله. زنش ترکش کرده بود و چون هیچ کسی را نداشت، مرا و سگ کوچولوی پشمالویش را دوست داشت.
بنابراین وقتی شهریار برایم نوشت که حال و اوضاع خوبی ندارد و سیما با معلم سنتورش رفته، نفهمیدم چطوری بلیط گرفتم و برگشتم. حتی فرصت نکردم تا مدارک و وسایلم را جمع وجور کنم. ته دلم میدانستم توی این رفتن دیگر بازگشتی نیست و من هرگز پیش عموجان برنمیگردم. مثل برگی رها شده و بیهدف در باد بودم که به سوی ریشههای تنیده در خاکم پرواز میکردم.
و حالا روبه رویش نشسته بودم. استقبال خیلی گرمی ازم نشده بود و اگر شرایط جور دیگری بود از آمدن خودم پشیمان می شدم اما کسی که روبهرویم نشسته بود به نظر مستحق دلسوزی و دلجویی میآمد. آرنج دست چپش را روی میز گذاشته بود و لای انگشت هاش سیگاری بود که من نگران افتادن خاکستر آن توی فنجان چایش بودم. با چشم های درشت و خسته و بیحالتش نگاهم میکرد. و من توی آن چهره متفکر و آشفته که از لای دود غلیظِ سیگار سایه میزد، و از لای آن تارهای سفیدی که لا به لای موهای چربش جا خوش کرده بود، و روی پیرهنی که تنش بود و احتمالا زمانی سفید و تمیز بود، دنبال شهریاری میگشتم که میشناختم.
انگار سوال نپرسیدهای را در چشمانم خوانده باشد گفت:« خیلی عوض شدهام ؟...» بعد خاکستر سیگارش را در فنجان چای نیم خوردهاش تکاند!
گفتم:« چطور فریبش را خوردی؟»
بلافاصله فهمیدم جملهی خوبی را برای شروع انتخاب نکردم چون احساس کردم نوک انگشتاش میلرزد، بنابراین با درماندگی گفتم:« حداقل برام مینوشتی...»
پوزخندی زد و دوباره حالت نگاهش برایم غریب و نا آشنا شد. به نظرم زیر چشمهاش زیادی پف کرده بود. مدتی به سکوت گذشت. نمیدانم چرا احساس میکردم این سکوت را من باید بشکنم! پرسیدم:«خوب حالا اوضاع خودت چطوره؟»
گفت:« می خوای چطور باشه!» و با دست به اطرافش اشاره کرد. از همانجا که نشسته بودم نگاهی به دور و برم کردم. همه جا شلوغ و بهم ریخته بود. داخل سبد، روی میزی که ما پشت آن نشسته بودیم، چند سیب لک زده و زرد قرار داشت. همه جای اتاق ورق و روزنامه و کتاب ولو بود. کف اتاق جلوی کاناپه یک لنگه دمپایی چرمی افتاده بود و کنارش هم یک فندک نقرهای؛ دو سه بطری خالی کنار میز تلفن، همراه چند استکان و لیوان. پردهها کثیف و چرکمرد شده بود و اتاق تاریک و سرد به نظر میرسید.
گفتم:« خوب که چی؟ می خوای توی این کثافتها غرق بشی و روحت را تطهیر کنی؟»
گفت :«اومدی که اینها رو بههم بگی؟»
فهمیدم عصبی شده اما این نیشها برایش لازم بود شاید از این خواب سنگین و خمودی بیمارگونه بیدارش کند. جواب دادم:«نه، اما بعد از هشت سال ازم خواستی بیام و نتیجه حماقتهاتو ببینم!»
نفهمیدم چطوری همچین حرفی زدم اما نیشم کارگر شده بود چون شراره غضب را توی چشمهاش دیدم و سر مست از پیروزی به سمت کتابهایی که روی میزها ولو بود رفتم و مشغول شدم. از گوشه چشم مواظبش بودم نگاهم میکرد. کتاب ها را روی هم چیدم و توی قفسه کتابخانه گذاشتم و بعد لیوانهای چای نیم خورده را از این طرف و آن طرف جمع کردم. با نگاهش مرا تا توی آشپزخانه تعقیب کرد. کف آشپزخانه یک جفت سرپایی آبی کنار دیوار افتاده بود، آنها را پا کردم و ظرف ها را توی لگن ظرفشویی گذاشتم و رویشان آب داغ باز کردم، مخلوطی از بوهای مختلف و چرب بلند شد.
وقتی رفتم از چیزی فرار کرده بودم که دقیقا نمیدانستم چیست. شاید از ترس. ترس از خواستن و خواسته نشدن، ترس از عشق مرموز سیما و ترس از سکوت وبی تفاوتی شهریار. از انتظار خسته شده بودم. میخواستم به خودم ثابت کنم که برایم چندان مهم نیست، یک لجبازی احمقانه با احساساتم . هرچند که حالا مطمئنم نباید اینطور وسط بازی میدان را خالی میکردم.
بخار آب بلند شده بود ومن با دستکشهای صورتی ، داشتم ظرف هایی رامیشستم که خدا میداند مال چند روز پیش بود. دستکشها مرا به یاد سیما انداخت و به یاد دانشکده ادبیات، وقتی در نامهای از شهریار خوانده بودم که میخواهد با او ازدواج کند فکر کرده بودم این دروغ را نوشته تا مرا وادار کند برگردم. خوب همینطور هم بود، اما یادم نبود که او تا آخر پای تصمیم هایش میایستد، و دردلم گفتم کله شق لج باز. ظرف ها را زیر آب گرفتم و آبکشی کردم. « برگشتی که بمانی؟»
تقریبا از جا پریدم و شهریار را دیدم که پشت سرم به دیوار آشپزخانه تکیه داده است. از آن شرارههای غضب در چشمهاش خبری نبود، منتظر جواب بود شیر آب را بستم و دستکش ها را درآوردم، کتری را پر ازآب کردم و گذاشتم روی اجاق. وقتی اینکارها را میکردم به طرز واضحی کلافه بود، سیگار نمیدانم چندمش را توی یک پیشدستی روی میز خاموش کرد، دستهایش لرزش خفیفی داشت. بالاخره گفتم:«شاید...نمیدانم...»
با بی حوصلگی دستش را بالا آورد و تکرار کرد: «شاید...امیدوارم....نمیدانم... بستگی دارد...»
روبه رویش ایستادم و نگاهش کردم به آن تارهای سفید لای موهای سیاه و به آن چشمان خسته و بی انگیزه. و حس کردم در عمق آنها چیزی مثل فانوسی کم نور سو سو میزند، قوری را از روی میز برداشتم و گفتم:«راستش منهم خسته شدهام. اگر بتوانم کاری پیدا کنم شاید همینجا بمانم هنوز مدارکم نرسیده اما چند کتاب برای ترجمه با خودم آوردهام ... » هر کلمهای که میگفتم انگار با نگاهش میبلعید،گفت:« تو باید بمانی. من به تو نیاز دارم.» احتمالا آخرین تیرش را خلاص کرده بود، اما آنقدر تند و صریح گفته بود که مطمئن نبودم گوشهایم درست شنیده باشد و یا منظورش را درست درک کرده باشم. بنابراین ترجیح دادم به همان ریسمانهای امن بیاعتمادی آویزان باشم.
پرسیدم:« قوطی چای کجاست؟»
دستم راگرفت و مرا روی صندلی نشاند و خودش هم روبه رویم نشست، حالا آب کتری جوش آمده بود و با سرو صدا قل قل میکرد، بی تاب بود و کم تحمل، از کی اینطوری شده بود؟ نوک انگشت هاش مرطوب و یخ کرده بود و من حال غریبی داشتم . صورت سیما جلوی چشمم بود، از توی اون دستکشهای صورتی صدای خندههای نخودیاش را می شنیدم، به سرپاییهای آبی زنانهای که پایم بود نگاه کردم انگار میخهایی نامریی از کف آن توی پایم فرومیرفت؛ به چشم هاش نگاه کردم و سیما در نظرم محو شد و من عکس خودم را در آنها دیدم، هر کدام از کتاب هایش را که برایم پست میکرد ده بار، شاید هم بیشتر میخواندم و در هر کلمه و در هر صفحه آن دنبال نشانهای و اشارهای میگشتم، نامه هایش را هر روز موقع خوردن صبحانه میخواندم و بعد دوباره قبل از خواب آنها را مرور میکردم و گاهی با چشمانی خیس به خواب میرفتم. اگر فقط یکبار مثل حالا گفته بود که به من نیاز دارد...
بی اختیار گفتم:« چطور تونستی؟...چطور می توانی بعد اینهمه مدت، حالا بگویی که به من نیاز داری؟...»
انگشتان مرا محکمتر در دست گرفت و من کمی احساس درد کردم:« تو باید میدانستی ...» چشمانم پر از اشک شد و فکرکردم این دیگر بی انصافیست.
کتری هنوز داشت با سر و صدا میجوشید که من پاهایم را از داخل سرپاییهای آبی خارج کردم.