همبستگی،تیرومندی و قدرت می آورد
در چین قدیم پیرمردی بود که پنج پسر داشت.روزی از روزها پنج پسر را گرد خود جمع کرد و به هر یک یک چوبه تیر داد تا آن را بشکنند.کار آسانی بود،هر کدام بدون زحمت تیر خود را شکستند.سپس به هر کدام یم دسته تیر داد تا بشکنند.این بار آسان نبود هر یک از پسران کوشیدند،اما هیچکدام موفق نشدند تیرها را بشکنند.
پیرمرد در آن هنگام به ایشان گفت:شما پیج برادر همانند این دسته تیر هستید، چنانچه جدا گانه عمل کنید همچون آن یک تیربه آسانی شکسته می شوید، و اگر متحد شوید و با هم از در اتحاد و دوستی در آیید هیچ کس نخواهد توانست شما را در هم بشکند.من بزودی می میرم،شما باید نصیحت مرا به خاطر بسپارید و بدان عمل کنید و بدانید که همبستگی،نیرو و قدرت می آورد.
مثل فوق که از این داستان ناشی است در مورد اتحاد واتفاق به کار می رود و عیناً درادب فارسی و نیز در ادبیات عرب آمده است و نشان می دهد که سابقه دیرینه و گسترده ای دارد.
گاه بلا به سعادت می انجامد
حدود دو قرن پیش از میلاد پیرمردی در ناحیه شمال چین زندگی می کرد.یک روز اسب این پیرمرد گم شد.همسایگان از شنیدن خبر گم شده اسب او تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به منزل وی رفتند،ولی پیرمرد بی آنکه کمترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد گفت:مهم نیست که اسب من گم شده است.شاید این خود حکمتی داشته باشد.همسایه ها از سخنان پیرمرد سخت تعجب بکردند و بازگشتند.
پس از گذشت چند ماه اسب گم شده به همراه چند اسب دیگر باز گشت.همسایه ها این خبر را که شیدند با خوشحالی به منزل پیرمرد رفتند و تبریک گفتند،ولی پیرمرد انگارنه
انگار که اتفاقی افتاده است با خونسری گفت:این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند است به دست بیاورم،شاید این خودش موجب بدبختی برای من بشود.
پیرمرد تنها یک پسر داشت که علاقه زیاد به اسب سواری داشت.روزی هنگام سواری آن پسر از اسب افتاد و استخوان پایش شکست.همسایه ها به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند ولی پیر مرد بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت:استخوان پای شکست که شکست معلوم نیست که این خود بعدها به نفع ما تمام نشود.
همسایگان که باشگفتی سخنان پیرمرد را استماع کردند این بار هم نتوانستند در یابند که او درست می گوید یانه.
یک سال بعد در آن منطقه جنگی اتفاق افتاد که اکثر جوانان به میدان جنگ رفتند و بیشتر آنها کشته شدند،ولی پسر پیرمرد به علت لنگ بودن پابه جنگ نرفت و زنده ماند و آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته های پیرمرد رسیدند.
مثل فوق که ناشی از این داستان است در مورد توصیه به تحمل نا ملائم و پرهیز از مغرور نشدن به سعادت و خوشی ناگهانی به کار می رود وقسمت اول آن یاد آور مثل معروف«پایان شب سیه سپید است»فارسی می باشد.