داستان ضحاک
(داستان فریب خوردن ضحاک از ابلیس )
" داستان 2 "
هنگامی که جمشید پسر تهمورث پادشاه ایران شد در ""سواران "" فرمانروایی پارسا و نیکو کار زندگی می کرد به نام ""مرداس"" او مردی بخشنده و دادگر بود و هیچگاه از یاد خدا بازنمی ماند. مرداس پسری داشت که از خوبیها ی پدر بویی نبرده بود . پسری گستاخ و ناپاک و سبکسر که جز آزارو ستم به دیگران اندیشه ای در سر نداشت . همه نزدیکان او از دستش به تنگ آمده بودند و هیچکس به او دلبستگی نداشت . نام این پسر ضحاک بود و ایرانیان او را بیوراسب می نامیدند. "" بیوراسب"" یعنی ده هزار اسب . و از آن رو وی را به این نام می خواندندکه در آخور او ده هزار اسب تازی زیبا وجود داشت . ضحاک جوان به اسبها ی زیبایش بسیار می نازید . ثروت بی اندازه پدرش که فرمانروای "" دشت سواران "" بود؛ چشم دل او را کور کرده بود.خود را از همه مردم برترمی دانست و چندان چشمش به دنبال سیم و زر بو د که دردل آرزو می کرد هرچه زودتر پدرش بمیردتابتواند به جای او برتخت فرمانروایی ""دشت سواران "" بنشیند.
روزی ابلیس که اندیشه نابود کردن همه آدمیان را در سردارد با خود گفت که می تواند به دست ضحاک بداندیش خواسته پلیدش را به انجام رساند. این بود که یک روز سپیده دم در چهره یکی از نزدیکان ضحاک به کاخ او رفت تا به او پیشنهاد کند که چند روزی باهم به شکار و سواری و چوگان بپردازند. ضحاک پذیرفت و آن دو ده روز و ده شب با هم به دشت و شکار گاه و میدان چوگان رفتند. در این ده روز ابلیس تا آنجا که توانست هنرهای ضحاک را ستود و برای آنکه که اورا فریب دهد گفت که د رهمه این سرزمین کسی نیست تا در سواری و چوگان و تیراندازی بتواند با او برابری کند. ابلیس توانست با چنین سخنان چرب و فریبنده خود را چنان دردل ضحاک جا دهد که هرچه او می گفت ضحاک چشم بسته می پذیرفت . یک شب که باهم از شکار برمی گشتندابلیس به ضحاک گفت:
"چرا سرزمینی که جوانی چون تو دارد باید پادشاه بی هنری چون مرداس داشته باشد؟ تو از مرداس جوانتر؛ دلیرتر و با هنرتری پس باید که پادشاه این سرزمین تو باشی و به جای مرداس برتخت بنشینی."
ضحاک ناپاک گفت:
" می دانم که برای پادشاهی از پدرم شایسته ترم ولی چگونه می توانم تا مرداس زنده است به جای او بنشینم ؟"
ابلیس گفت:
"" تو می توانی ""
ضحاک گفت :
"" چگونه ؟""
ابلیس پاسخ داد:
"زندگیش را کوتاه کن .......ادامه دارد