امام در زندان بصره
امام در یک زندان بسر نبرد،در زندانهای متعدد بسر برد.او را از این زندان به آن زندان منتقل میکردند،و راز مطلب این بود که در هر زندانی که امام را میبردند،بعد از اندک مدتی زندانبان مرید میشد.اول امام را به زندان بصره بردند.عیسی بن جعفر بن ابی جعفر منصور،یعنی نوه منصور دوانیقی والی بصره بود.امام را تحویل او دادند که یک مرد عیاش کیاف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود.به قول یکی از کسان او«این مرد عابد و خدا شناس را در جایی آوردند که چیزها به گوش او رسید که در عمرش نشنیده بود.»در هفتم ماه ذی الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند،و چون عید قربان در پیش بود و ایام به اصطلاح جشن و شادمانی بود،امام را در یک وضع بعدی(از نظر روحی)بردند.مدتی امام در زندان او بود.کم کم خود این عیسی بن جعفر علاقهمند و مرید شد.او هم قبلا خیال میکرد که شاید واقعا موسی بن جعفر همان طور که دستگاه خلافت تبلیغ میکند مردی استیاغی که فقط هنرش این است که مدعی خلافت است،یعنی عشق ریاستبه سرش زده است.دید نه،او مرد معنویت است و اگر مساله خلافتبرای او مطرح است از جنبه معنویت مطلب مطرح است نه اینکه یک مرد دنیا طلب باشد.بعدها وضع عوض شد.دستور داد یک اتاق بسیار خوبی را در اختیار امام قرار دادند و رسما از امام پذیرایی میکرد.هارون محرمانه پیغام داد که کلک این زندانی را بکن.جواب داد من چنین کاری نمیکنم.اواخر،خودش به خلیفه نوشت که دستور بده این را از من تحویل بگیرند و الا خودم او را آزاد میکنم،من نمیتوانم چنین مردی را به عنوان یک زندانی نزد خود نگاه دارم.چون پسر عموی خلیفه و نوه منصور بود،حرفش البته خریدار داشت.
امام در زندانهای مختلف
امام را به بغداد آوردند و تحویل فضل بن ربیع دادند.فضل بن ربیع،پسر«ربیع»حاجب معروف است (9).هارون امام را به او سپرد.او هم بعد از مدتی به امام علاقهمند شد،وضع امام را تغییر داد و یک وضع بهتری برای امام قرار داد.جاسوسها به هارون خبر دادند که موسی بن جعفر در زندان فضیل بن ربیع به خوشی زندگی میکند،در واقع زندانی نیست و باز مهمان است.هارون امام را از او گرفت و تحویل فضل بن یحیای برمکی داد.فضل بن یحیی هم بعد از مدتی با امام همین طور رفتار کرد که هارون خیلی خشم گرفت و جاسوس فرستاد.رفتند و تحقیق کردند،دیدند قضیه از همین قرار است،و بالاخره امام را گرفت و فضل بن یحیی مغضوب واقع شد.بعد پدرش یحیی برمکی،این وزیر ایرانی علیه ما علیه،برای اینکه مبادا بچههایش از چشم هارون بیفتند که دستور هارون را اجرا نکردند،در یک مجلسی سر زده از پشتسر هارون فتسرش را به گوش هارون گذاشت و گفت:اگر پسرم تقصیر کرده است،من خودم حاضرم هر امری شما دارید اطاعت کنم،پسرم توبه کرده است،پسرم چنین،پسرم چنان.بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحویل گرفت و تحویل زندانبان دیگری به نام سندی بن شاهک داد که میگویند اساسا مسلمان نبوده،و در زندان او خیلی بر امام سخت گذشت،یعنی دیگر امام در زندان او هیچ روی آسایش ندید.
در خواست هارون از امام
در آخرین روزهایی که امام زندانی بود و تقریبا یک هفته بیشتر به شهادت امام باقی نمانده بود،هارون همین یحیی برمکی را نزد امام فرستاد و با یک زبان بسیار نرم و ملایمی به او گفت از طرف من به پسر عمویم سلام برسانید و به او بگویید بر ما ثابت شده که شما گناهی و تقصیری نداشتهاید ولی متاسفانه من قسم خوردهام و قسم را نمیتوانم بشکنم. من قسم خوردهام که تا تو اعتراف به گناه نکنی و از من تقاضای عفو ننمایی،تو را آزاد نکنم.هیچ کس هم لازم نیستبفهمد.همین قدر در حضور همین یحیی اعتراف کن،حضور خودم هم لازم نیست،حضور اشخاص دیگر هم لازم نیست،من همین قدر میخواهم قسمم را نشکسته باشم،در حضور یحیی همین قدر تو اعتراف کن و بگو معذرت میخواهم،من تقصیر کردهام.خلیفه مرا ببخشد،من تو را آزاد میکنم،و بعد بیا پیش خودم چنین و چنان.
حال روح مقاوم را ببینید.چرا اینها«شفعاء دار الفناء»هستند؟چرا اینها شهید میشدند؟در راه ایمان و عقیدهشان شهید میشدند،میخواستند نشان بدهند که ایمان ما به ما اجازه[همگامی با ظالم را]نمیدهد.جوابی که به یحیی داد این بود که فرمود:«به هارون بگو از عمر من دیگر چیزی باقی نمانده است،همین»که بعد از یک هفته آقا را مسموم کردند.
علت دستگیری امام
حال چرا هارون دستور داد امام را بگیرند؟برای اینکه به موقعیت اجتماعی امام حسادت میورزید و احساس خطر میکرد،با اینکه امام هیچ در مقام قیام نبود،واقعا کوچکترین اقدامی نکرده بود برای آنکه انقلابی بپا کند(انقلاب ظاهری) اما آنها تشخیص میدادند که اینها انقلاب معنوی و انقلاب عقیدتی بپا کردهاند.وقتی که تصمیم میگیرد که ولایتعهد را برای پسرش امین تثبیت کند،و بعد از او برای پسر دیگرش مامون،و بعد از او برای پسر دیگرش مؤتمن،و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت میکند که همه امسال بیایند مکه که خلیفه میخواهد بیاید مکه و آنجا یک کنگره عظیم تشکیل بدهد و از همه بیعتبگیرد،فکر میکند مانع این کار کیست؟آن کسی که اگر باشد و چشمها به او بیفتد این فکر برای افراد پیدا میشود که آن که لیاقتبرای خلافت دارد اوست،کیست؟موسی بن جعفر.وقتی که میآید مدینه،دستور میدهد امام را بگیرند.همین یحیی برمکی به یک نفر گفت:من گمان میکنم خلیفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسی بن جعفر را توقیف کنند.گفتند چطور؟گفت من همراهش بودم که رفتیم به زیارت حضرت رسول در مسجد النبی (10).وقتی که خواستبه پیغمبر سلام بدهد،دیدم این جور میگوید:السلام علیک یا ابن العم(یا:یا رسول الله).بعد گفت:من از شما معذرت میخواهم که مجبورم فرزند شما موسی بن جعفر را توقیف کنم.(مثل اینکه به پیغمبر هم میتواند دروغ بگوید.)دیگر مصالح این جور ایجاب میکند،اگر این کار را نکنم در مملکت فتنه بپا میشود،برای اینکه فتنه بپا نشود،و به خاطر مصالح عالی مملکت مجبورم چنین کاری را بکنم،یا رسول الله!من از شما معذرت میخواهم. یحیی به رفیقش گفت:خیال میکنم در ظرف امروز و فردا دستور توقیف امام را بدهد.هارون دستور داد جلادهایش رفتند سراغ امام.اتفاقا امام در خانه نبود.کجا بود؟مسجد پیغمبر.وقتی وارد شدند که امام نماز میخواند.مهلت ندادند که موسی بن جعفر نمازش را تمام کند،در همان حال نماز،آقا را کشان کشان از مسجد پیغمبر بیرون بردند که حضرت نگاهی کرد به قبر رسول اکرم و عرض کرد:السلام علیک یا رسول الله،السلام علیک یا جداه،ببین امت تو با فرزندان تو چه میکنند؟!
چرا[هارون این کار را میکند؟]چون میخواهد برای ولایتعهد فرزندانش بیعتبگیرد.موسی بن جعفر که قیامی نکرده است.قیام نکرده است،اما اصلا وضع او وضع دیگری است،وضع او حکایت میکند که هارون و فرزندانش غاصب خلافتند.
سخن مامون
مامون طوری عمل کرده است که بسیاری از مورخین او را شیعه میدانند،میگویند او شیعه بوده است،و بنا بر عقیده من-که هیچ مانعی ندارد که انسان به یک چیزی اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل کند-او شیعه بوده است و از علمای شیعه بوده است.این مرد مباحثاتی با علمای اهل تسنن کرده است که در متن تاریخ ضبط است.من ندیدهام هیچ عالم شیعی این جور منطقی مباحثه کرده باشد.چند سال پیش یک قاضی سنی ترکیهای کتابی نوشته بود که به فارسی هم ترجمه شد به نام«تشریح و محاکمه درباره آل محمد».در آن کتاب،مباحثه مامون با علمای اهل تسنن درباره لافتبلا فصل حضرت امیر نقل شده است.به قدری این مباحثه جالب و عالمانه است که انسان کمتر میبیند که عالمی از علمای شیعه این جور عالمانه مباحثه کرده باشد.نوشتهاند یک وقتی خود مامون گفت:اگر گفتید چه کسی تشیع را به من آموخت؟گفتند چه کسی؟گفت:پدرم هارون.من درس تشیع را از پدرم هارون آموختم.گفتند پدرت هارون که از همه با شیعه و ائمه شیعه دشمنتر بود.گفت:در عین حال قضیه از همین قرار است.در یکی از سفرهایی که پدرم به حج رفت،ما همراهش بودیم،من بچه بودم،همه به دیدنش میآمدند،مخصوصا مشایخ،معاریف و کبار،و مجبور بودند به دیدنش بیایند. دستور داده بود هر کسی که میآید،اول خودش را معرفی کند،یعنی اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلایش بگوید تا خلیفه بشناسد که او از قریش استیا از غیر قریش،و اگر از انصار استخزرجی استیا اوسی.هر کسی که میآمد، اول دربان میآمد نزد هارون و میگفت:فلان کس با این اسم و این اسم پدر و غیره آمده است.روزی دربان آمد گفت آن کسی که به دیدن خلیفه آمده است میگوید:بگو موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب.تا این را گفت،پدرم از جا بلند شد،گفت:بگو بفرمایید،و بعد گفت:همان طور سواره بیایند و پیاده نشوند،و به ما دستور داد که استقبال کنید.ما رفتیم.مردی را دیدیم که آثار عبادت و تقوا در وجناتش کاملا هویدا بود.نشان میداد که از آن عباد و نساک درجه اول است.سواره بود که میآمد،پدرم از دور فریاد کرد:شما را به کی قسم میدهم که همین طور سواره نزدیک بیایید،و او چون پدرم خیلی اصرار کرد یک مقدار روی فرشها سواره آمد.به امر هارون دویدیم رکابش را گرفتیم و او را پیاده کردیم.وی را بالا دستخودش نشاند،مؤدب،و بعد سؤال و جوابهایی کرد: عائلهتان چقدر است؟معلوم شد عائلهاش خیلی زیاد است.وضع زندگیتان چطور است؟وضع زندگیام چنین است.عوایدتان چیست؟عواید من این است،و بعد هم رفت.وقتی خواست برود پدرم به ما گفت:بدرقه کنید،در رکابش بروید،و ما به امر هارون تا در خانهاش در بدرقهاش رفتیم،که او آرام به من گفت تو خلیفه خواهی شد و من یک توصیه بیشتر به تو نمیکنم و آن اینکه با اولاد من بدرفتاری نکن.
ما نمیدانستیم این کیست.برگشتیم.من از همه فرزندان جریتر بودم،وقتی خلوت شد به پدرم گفتم این کی بود که تو اینقدر او را احترام کردی؟یک خندهای کرد و گفت:راستش را اگر بخواهی این مسندی که ما بر آن نشستهایم مال اینهاست.گفتم آیا به این حرف اعتقاد داری؟گفت:اعتقاد دارم.گفتم:پس چرا واگذار نمیکنی؟گفت:مگر نمیدانی الملک عقیم؟تو که فرزند من هستی،اگر بدانم در دلتخطور میکند که مدعی من بشوی،آنچه را که چشمهایت در آن قرار دارد از روی تنتبر میدارم.
قضیه گذشت.هارون صله میداد،پولهای گزاف میفرستاد به خانه این و آن،از پنج هزار دینار زر سرخ،چهار هزار دینار زر سرخ و غیره.ما گفتیم لا بد پولی که برای این مردی که اینقدر برایش احترام قائل است میفرستد خیلی زیاد خواهد بود. کمترین پول را برای او فرستاد:دویست دینار.باز من رفتم سؤال کردم،گفت:مگر نمیدانی اینها رقیب ما هستند.سیاست ایجاب میکند که اینها همیشه تنگدستباشند و پول نداشته باشند زیرا اگر زمانی امکانات اقتصادیشان زیاد شود،یک وقت ممکن است که صد هزار شمشیر علیه پدر تو قیام کند.
نفوذ معنوی امام
از اینجا شما بفهمید که نفوذ معنوی ائمه شیعه چقدر بوده است.آنها نه شمشیر داشتند و نه تبلیغات،ولی دلها را داشتند. در میان نزدیکترین افراد دستگاه هارون،شیعیان وجود داشتند.حق و حقیقت،خودش یک جاذبهای دارد که نمیشود از آن غافل شد.امشب در روزنامهها خواندید که ملک حسین گفت من فهمیدم که حتی رانندهام با چریکهاست،آشپزم هم از آنهاست.
علی بن یقطین وزیر هارون است،شخص دوم مملکت است،ولی شیعه است،اما در حال استتار،و خدمت میکند به هدفهای موسی بن جعفر ولی ظاهرش با هارون است.دو سه بار هم گزارشهایی دادند،ولی موسی بن جعفر با آن روشن بینیهای خاص امامت زودتر درک کرد و دستورهایی به او داد که وی اجرا کرد و مصون ماند.در میان افرادی که در دستگاه هارون بودند،اشخاصی بودند که آنچنان مجذوب و شیفته امام بودند که حد نداشت ولی هیچ گاه جرات نمیکردند با امام تماس بگیرند.
یکی از ایرانیهایی که شیعه و اهل اهواز بوده است میگوید که من مشمول مالیاتهای خیلی سنگینی شدم که برای من نوشته بودند و اگر میخواستم این مالیاتهایی را که اینها برای من ساخته بودند بپردازم از زندگی ساقط میشدم.اتفاقا والی اهواز معزول شد و والی دیگری آمد و من هم خیلی نگران که اگر او بر طبق آن دفاتر مالیاتی از من مالیات مطالبه کند،از زندگی سقوط میکنم.ولی بعضی دوستان به من گفتند:این باطنا شیعه است،تو هم که شیعه هستی.اما من جرات نکردم بروم نزد او و بگویم من شیعه هستم،چون باور نکردم.گفتم بهتر این است که بروم مدینه نزد خود موسی بن جعفر(آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند)،اگر خود ایشان تصدیق کردند او شیعه است از ایشان توصیهای بگیرم.رفتم خدمت امام.امام نامهای نوشت که سه چهار جمله بیشتر نبود،سه چهار جمله آمرانه،اما از نوع آمرانههایی که امامی به تابع خود مینویسد،راجع به اینکه«قضای حاجت مؤمن و رفع گرفتاری از مؤمن در نزد خدا چنین است و السلام».نامه را با خودم مخفیانه آوردم اهواز.فهمیدم که این نامه را باید خیلی محرمانه به او بدهم.یک شب رفتم در خانهاش،دربان آمد، گفتم به او بگو که شخصی از طرف موسی بن جعفر آمده است و نامهای برای تو دارد.دیدم خودش آمد و سلام و علیک کرد و گفت:چه میگویید؟گفتم من از طرف امام موسی بن جعفر آمدهام و نامهای دارم.نامه را از من گرفت،شناخت،نامه را بوسید،بعد صورت مرا بوسید،چشمهای مرا بوسید،مرا فورا برد در منزل،مثل یک بچه در جلوی من نشست،گفت تو خدمت امام بودی؟!گفتم بله.تو با همین چشمهایت جمال امام را زیارت کردی؟!گفتم بله.گرفتاریت چیست؟گفتم یک چنین مالیات سنگینی برای من بستهاند که اگر بپردازم از زندگی ساقط میشوم.دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح کردند،و چون آقا نوشته بود«هر کس که مؤمنی را مسرور کند،چنین و چنان»گفت اجازه میدهید من خدمت دیگری هم به شما بکنم؟گفتم بله.گفت من میخواهم هر چه دارایی دارم،امشب با تو نصف کنم،آنچه پول نقد دارم با تو نصف میکنم،آنچه هم که جنس است قیمت میکنم،نصفش را از من بپذیر.گفتبا این وضع آمدم بیرون و بعد در یک سفری وقتی رفتم جریان را به امام عرض کردم،امام تبسمی کرد و خوشحال شد.
هارون از چه میترسید؟از جاذبه حقیقت میترسید.«کونوا دعاة للناس بغیر السنتکم» (11).تبلیغ که همهاش زبان نیست، تبلیغ زبان اثرش بسیار کم است،تبلیغ،تبلیغ عمل است.آن کسی که با موسی بن جعفر یا با آباء کرامش و یا با اولاد طاهرینش روبرو میشد و مدتی با آنها بود،اصلا حقیقت را در وجود آنها میدید،و میدید که واقعا خدا را میشناسند، واقعا از خدا میترسند،واقعا عاشق خدا هستند،و واقعا هر چه که میکنند برای خدا و حقیقت است.
دو سنت معمول میان ائمه علیهم السلام
شما دو سنت را در میان همه ائمه میبینید که به طور وضوح و روشن هویداست.یکی عبادت و خوف از خدا و خدا باوری است.یک خدا باوری عجیب در وجود اینها هست،از خوف خدا میگریند و میلرزند،گویی خدا را میبینند،قیامت را میبینند،بهشت را میبینند،جهنم را میبینند.درباره موسی بن جعفر میخوانیم:حلیف السجدة الطویلة و الدموع الغزیرة (12) ،یعنی هم قسم سجدههای طولانی و اشکهای جوشان.تا یک درون منقلب آتشین نباشد که انسان نمیگرید.
سنت دومی که در تمام اولاد علی علیه السلام[از ائمه معصومین]دیده میشود همدردی و همدلی با ضعفا،محرومان، بیچارگان و افتادگان است.اصلا«انسان»برای اینها یک ارزش دیگری دارد.امام حسن را میبینیم،امام حسین را میبینیم، زین العابدین،امام باقر،امام صادق،امام کاظم و ائمه بعد از آنها،در تاریخ هر کدام از اینها که مطالعه میکنیم،میبینیم اصلا رسیدگی به احوال ضعفا و فقرا برنامه اینهاست،آنهم[به این صورت که]شخصا رسیدگی کنند نه فقط دستور بدهند، یعنی نایب نپذیرند و آن را به دیگری موکول نکنند.بدیهی است که مردم اینها را میدیدند.
نقشه دستگاه هارون
در مدتی که حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشهای کشید برای اینکه بلکه از حیثیت امام بکاهد.یک کنیز جوان بسیار زیبایی مامور شد که به اصطلاح خدمتکار امام در زندان باشد.بدیهی است که در زندان،کسی باید غذا ببرد،غذا بیاورد،اگر زندانی حاجتی داشته باشد از او بخواهد.یک کنیز جوان بسیار زیبا را مامور این کار کردند،گفتند:بالاخره هر چه باشد یک مرد است،مدتها هم در زندان بوده،ممکن است نگاهی به او بکند،یا لا اقل بشود متهمش کرد،یک افراد ولگویی بگویند«مگر میشود؟!اتاق خلوت،یک مرد با یک زن جوان!»یکوقتخبردار شدند که اصلا در این کنیز انقلاب پیدا شده،یعنی او هم آمده سجادهای[انداخته و مشغول عبادت شده است] (13).دیدند این کنیز هم شده نفر دوم امام.به هارون خبر دادند که اوضاع جور دیگری است.کنیز را آوردند،دیدند اصلا منقلب است،حالش حال دیگری است،به آسمان نگاه میکند،به زمین نگاه میکند.گفتند قضیه چیست؟گفت:این مرد را که من دیدم،دیگر نفهمیدم که من چی هستم،و فهمیدم که در عمرم خیلی گناه کرده ام،خیلی تقصیر کردهام،حالا فکر میکنم که فقط باید در حال توبه بسر ببرم،و از این حالش منصرف نشد تا مرد.
بشر حافی و امام کاظم علیه السلام
داستان بشر حافی را شنیدهاید (14).روزی امام از کوچه های بغداد میگذشت.از یک خانهای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود،میزدند و میرقصیدند و صدای پایکوبی میآمد.اتفاقا یک خادمهای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغالهایی همراهش بود و گویا میخواستبیرون بریزد تا مامورین شهرداری ببرند.امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد استیا بنده؟ سؤال عجیبی بود.گفت:از خانه به این مجللی این را نمیفهمی؟این خانه«بشر»است،یکی از رجال،یکی از اشراف،یکی از اعیان،معلوم است که آزاد است.فرمود:بله،آزاد است،اگر بنده میبود (15) که این سر و صداها از خانهاش بلند نبود.حال،چه جملههای دیگری رد و بدل شده است دیگر ننوشتهاند،همین قدر نوشتهاند که اندکی طول کشید و مکثی شد.آقا رفتند. بشر متوجه شد که چند دقیقهای طول کشید.آمد نزد او و گفت:چرا معطل کردی؟گفت:یک مردی مرا به حرف گرفت. گفت:چه گفت؟گفت:یک سؤال عجیبی از من کرد.چه سؤال کرد؟از من پرسید که صاحب این خانه بنده استیا آزاد؟گفتم البته که آزاد است.بعد هم گفت:بله،آزاد است،اگر بنده میبود که این سر و صداها بیرون نمیآمد.گفت:آن مرد چه نشانههایی داشت؟علائم و نشانهها را که گفت،فهمید که موسی بن جعفر است.گفت:کجا رفت؟از این طرف رفت.پایش لختبود،به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد،برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند.پای برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد.)دوید،خودش را انداختبه دامن امام و عرض کرد:شما چه گفتید؟امام فرمود:من این را گفتم.فهمید که مقصود چیست.گفت:آقا!من از همین ساعت میخواهم بنده خدا باشم،و واقعا هم راست گفت.از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.
این خبرها را به هارون میدادند.این بود که احساس خطر میکرد،میگفت:اینها فقط باید نباشند«وجودک ذنب»اصلا بودن تو از نظر من گناه است.امام میفرمود:من چکار کردهام؟کدام قیام را بپا کردم؟کدام اقدام را کردم؟جوابی نداشتند،ولی به زبان بی زبانی میگفتند:«وجودک ذنب»اصلا بودنت گناه است.آنها هم در عین حال از روشن کردن شیعیانشان و محارم و افراد دیگر هیچ کوتاهی نمیکردند،قضیه را به آنها میگفتند و میفهماندند،و آنها میفهمیدند که قضیه از چه قرار است.
صفوان جمال و هارون
داستان صفوان جمال را شنیدهاید.صفوان مردی بود که-به اصطلاح امروز-یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که آن زمان بیشتر شتر بود،و به قدری متشخص و وسائلش زیاد بود که گاهی دستگاه خلافت،او را برای حمل و نقل بارها میخواست.روزی هارون برای یک سفری که میخواست به مکه برود،لوازم حمل و نقل او را خواست.قرار دادی با او بستبرای کرایه لوازم.ولی صفوان،شیعه و از اصحاب امام کاظم است.روزی آمد خدمت امام و اظهار کرد-یا قبلا به امام عرض کرده بودند-که من چنین کاری کردهام.حضرت فرمود:چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر کرایه دادی؟گفت: من که به او کرایه دادم،برای سفر معصیت نبود.چون سفر،سفر حج و سفر طاعتبود کرایه دادم و الا کرایه نمیدادم.فرمود: پولهایت را گرفتهای یا نه؟یا لا اقل پس کرایههایت مانده یا نه؟بله،مانده.فرمود:به دل خودت یک مراجعهای بکن،الآن که شترهایت را به او کرایه دادهای،آیا ته دلت علاقهمند است که لا اقل هارون این قدر در دنیا زنده بماند که برگردد و پس کرایه تو را بدهد؟گفت:بله.فرمود:تو همین مقدار راضی به بقای ظالم هستی و همین گناه است.صفوان بیرون آمد.او سوابق زیادی با هارون داشت.یک وقتخبردار شدند که صفوان تمام این کاروان را یکجا فروخته است.اصلا دست از این کارش برداشت.بعد که فروخت رفت[نزد طرف قرار داد]و گفت:ما این قرار داد را فسخ میکنیم چون من دیگر بعد از این نمیخواهم این کار را بکنم،و خواستیک عذرهایی بیاورد.خبر به هارون دادند.گفت:حاضرش کنید.او را حاضر کردند. گفت:قضیه از چه قرار است؟گفت من پیر شدهام،دیگر این کار از من ساخته نیست،فکر کردم اگر کار هم میخواهم بکنم کار دیگری باشد.هارون خبردار شد.گفت:راستش را بگو،چرا فروختی؟گفت:راستش همین است.گفت:نه،من میدانم قضیه چیست.موسی بن جعفر خبردار شده که تو شترها را به من کرایه دادهای،و به تو گفته این کار،خلاف شرع است. انکار هم نکن،به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادی که ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور میدادم همین جا اعدامت کنند.
پس اینهاست موجبات شهادت امام موسی بن جعفر علیه السلام.اولا:وجود اینها،شخصیت اینها به گونههای بود که خلفا از طرف اینها احساس خطر میکردند.دوم:تبلیغ میکردند و قضایا را میگفتند،منتها تقیه میکردند،یعنی طوری عمل میکردند که تا حد امکان،مدرک به دست طرف نیفتد.ما خیال میکنیم تقیه کردن،یعنی رفتن و خوابیدن.اوضاع زمانشان ایجاب میکرد که کارشان را انجام دهند،و کوشش کنند مدرک هم دست طرف ندهند،وسیله و بهانه هم دست طرف ندهند یا لا اقل کمتر بدهند.سوم:این روح مقاوم عجیبی که داشتند.عرض کردم که وقتی میگویند:آقا!تو فقط یک عذر خواهی کوچک زبانی در حضور یحیی بکن،میگوید:دیگر عمر ما گذشته است.
یک وقت دیگری هارون کسی را فرستاد در زندان و خواست از این راه[از امام اعتراف بگیرد]،باز از همین حرفها که ما به شما علاقهمندیم،ما به شما ارادت داریم،مصالح ایجاب میکند که شما اینجا باشید و به مدینه نروید و الا ما هم قصدمان این نیست که شما زندانی باشید،ما دستور دادیم که شما را در یک محل امنی در نزدیک خودم نگهداری کنند،و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممکن است که شما به غذاهای ما عادت نداشته باشید،هر غذایی که مایلید،دستور بدهید برایتان تهیه کنند.مامورش کیست؟همین فضل بن ربیع که زمانی امام در زندانش بوده و از افسران عالیرتبه هارون است. فضل در حالی که لباس رسمی پوشیده و مسلح بود و شمشیرش را حمایل کرده بود رفت زندان خدمت امام.امام نماز میخواند.متوجه شد که فضل بن ربیع آمده.(حال ببینید قدرت روحی چیست!)فضل ایستاده و منتظر است که امام نماز را سلام بدهد و پیغام خلیفه را ابلاغ کند.امام تا نماز را سلام داد و گفت:السلام علیکم و رحمة الله و برکاته،مهلت نداد،گفت:الله اکبر،و ایستاد به نماز.باز فضل ایستاد.بار دیگر نماز امام تمام شد.باز تا گفت:السلام علیکم،مهلت نداد و گفت:الله اکبر.چند بار این عمل تکرار شد.فضل دید نه،تعمد است.اول خیال میکرد که لا بد امام یک نمازهایی دارد که باید چهار رکعتیا شش رکعت و یا هشت رکعت پشتسر هم باشد،بعد فهمید نه،حساب این نیست که نمازها باید پشتسر هم باشد،حساب این است که امام نمیخواهد به او اعتنا کند،نمیخواهد او را بپذیرد،به این شکل میخواهد نپذیرد.دید بالاخره ماموریتش را باید انجام بدهد،اگر خیلی هم بماند،هارون سوء ظن پیدا میکند که نکند رفته در زندان یک قول و قراری با موسی بن جعفر بگذارد.این دفعه آقا هنوز السلام علیکم را تمام نکرده بود،شروع کرد به حرف زدن.آقا هنوز میخواستبگوید السلام علیکم،او حرفش را شروع کرد.شاید اول هم سلام کرد.هر چه هارون گفته بود گفت. هارون به او گفته بود مبادا آنجا که میروی،بگویی امیر المؤمنین چنین گفته است،به عنوان امیر المؤمنین نگو،بگو پسر عمویت هارون این جور گفت.او هم با کمال تواضع و ادب گفت:هارون پسر عموی شما سلام رسانده و گفته است که بر ما ثابت است که شما تقصیری و گناهی ندارید،ولی مصالح ایجاب میکند که شما در همین جا باشید و فعلا به مدینه برنگردید تا موقعش برسد،و من مخصوصا دستور دادم که آشپز مخصوص بیاید،هر غذایی که شما میخواهید و دستور میدهید،همان را برایتان تهیه کند.نوشتهاند امام در پاسخ این جمله را فرمود:«لا حاضر لی مال فینفعنی و ما خلقتسؤولا، الله اکبر» (16) مال خودم اینجا نیست که اگر بخواهم خرج کنم از مال حلال خودم خرج کنم،آشپز بیاید و به او دستور بدهم،من هم آدمی نیستم که بگویم جیره بنده چقدر است،جیره این ماه مرا بدهید،من هم مرد سؤال نیستم.این«ما خلقتسؤولا»همان و«الله اکبر»همان.
این بود که خلفا میدیدند اینها را از هیچ راهی و به هیچ وجهی نمیتوانند[وادار به]تمکین کنند،تابع و تسلیم کنند،و الا خود خلفا میفهمیدند که شهید کردن ائمه چقدر برایشان گران تمام میشود،ولی از نظر آن سیاست جابرانه خودشان که از آن دیگر دستبر نمیداشتند،باز آسانترین راه را همین راه میدیدند.
چگونگی شهادت امام
عرض کردم آخرین زندان،زندان سندی بن شاهک بود.یک وقت خواندم که او اساسا مسلمان نبوده و یک مرد غیر مسلمان بوده است.از آن کسانی بود که هر چه به او دستور میدادند،دستور را به شدت اجرا میکرد.امام را در یک سیاهچال قرار دادند.بعد هم کوششها کردند برای اینکه تبلیغ کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است.نوشتهاند که همین یحیی برمکی برای اینکه پسرش فضل را تبرئه کرده باشد،به هارون قول داد که آن وظیفهای را که دیگران انجام ندادهاند من خودم انجام میدهم.سندی را دید و گفت این کار(به شهادت رساندن امام)را تو انجام بده،و او هم قبول کرد. یحیی زهر خطرناکی را فراهم کرد و در اختیار سندی گذاشت.آن را به یک شکل خاصی در خرمایی تعبیه کردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر کردند،علمای شهر و قضاة را دعوت کردند(نوشتهاند عدول المؤمنین را دعوت کردند،یعنی مردمان موجه،مقدس،آنها که مورد اعتماد مردم هستند)،حضرت را هم در جلسه حاضر کردند و هارون گفت:ایها الناس!ببینید این شیعهها چه شایعاتی در اطراف موسی بن جعفر رواج میدهند،میگویند:موسی بن جعفر در زندان ناراحت است،موسی بن جعفر چنین و چنان است.ببینید او کاملا سالم است.تا حرفش تمام شد حضرت فرمود:«دروغ میگوید،همین الآن من مسمومم و از عمر من دو سه روزی بیشتر باقی نمانده است.»اینجا تیرشان به سنگ خورد.این بود که بعد از شهادت امام،جنازه امام را آوردند در کنار جسر بغداد گذاشتند،و مرتب مردم را میآوردند که ببینید!آقا سالم است،عضوی از ایشان شکسته نیست،سرشان هم که بریده نیست،گلویشان هم که سیاه نیست،پس ما امام را نکشتیم،به اجل خودش از دنیا رفته است.سه روز بدن امام را در کنار جسر بغداد نگه داشتند برای اینکه به مردم این جور افهام کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است.البته امام،علاقهمند زیاد داشت،ولی آن گروهی که مثل اسپند روی آتش بودند شیعیان بودند.
یک جریان واقعا دلسوزی مینویسند که چند نفر از شیعیان امام،از ایران آمده بودند،با آن سفرهای قدیم که با چه سختیای میرفتند.اینها خیلی آرزو داشتند که حالا که موفق شدهاند بیایند تا بغداد،لا اقل بتوانند از این زندانی هم یک ملاقاتی بکنند.ملاقات زندانی که نباید یک جرم محسوب شود،ولی هیچ اجازه ملاقات با زندانی را نمیدادند.اینها با خود گفتند:ما خواهش میکنیم،شاید بپذیرند.آمدند خواهش کردند،اتفاقا پذیرفتند و گفتند:بسیار خوب،همین امروز ما ترتیبش را میدهیم،همین جا منتظر باشید.این بیچارهها مطمئن که آقا را زیارت میکنند،بعد بر میگردند به شهر خودشان[و میگویند]که ما توفیق پیدا کردیم آقا را ملاقات کنیم،آقا را زیارت کردیم،از خودشان فلان مساله را پرسیدیم و این جور به ما جواب دادند.همین طور که در بیرون زندان منتظر بودند که به آنها اجازه ملاقات بدهند،یکوقت دیدند که چهار نفر حمال بیرون آمدند و یک جنازه هم روی دوششان است.مامور گفت:امام شما همین است.و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
پینوشتها:
1- این سخنرانی در شب 25 رجب 1382 هجری قمری به مناسبت وفات امام کاظم علیه السلام ایراد شده است.
2- یوسف/33 - 35.
3- یوسف/42.
4- نساء/54.
5- تحف العقول،ص 408.
6- ارشاد،ص296.
7- زیارت جامعه کبیره.
8- «کاظم»یعنی کسی که بر خشم خود مسلط است.
9- خلفای عباسی دربانی دارند به نام«ربیع»که ابتدا حاجب منصور بود،بعد از منصور نیز در دستگاه آنها بود،و بعد پسرش در دستگاه هارون بود.اینها از خصیصین دربار به اصطلاح خلفای عباسی و فوق العاده مورد اعتماد بودند.
10- این خاک بر سرها واقعا در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند.باور نکنید که این اشخاص اعتقاد نداشتند.اینها اگر بی اعتقاد میبودند اینقدر شقی نبودند،که با اعتقاد بودند و اینقدر شقی بودند.مثل قتله امام حسین که وقتی امام پرسید اهل کوفه چطورند؟فرزدق و چند نفر دیگر گفتند:«قلوبهم معک و سیوفهم علیک»دلشان با توست،در دلشان به تو ایمان دارند،در عین حال علیه دل خودشان میجنگند،علیه اعتقاد و ایمان خودشان قیام کردهاند و شمشیرهای اینها بر روی تو کشیده است.وای به حال بشر که مطامع دنیوی،جاه طلبی،او را وادار کند که علیه اعتقاد خودش بجنگد.اینها اگر واقعا به اسلام اعتقاد نمیداشتند،به پیغمبر اعتقاد نمیداشتند،به موسی بن جعفر اعتقاد نمیداشتند و یک اعتقاد دیگری میداشتند،اینقدر مورد ملامت نبودند و اینقدر در نزد خدا شقی و معذب نبودند،که اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل میکردند.
11- اصول کافی،باب صدق و باب ورع.
12- منتهی الآمال،ج 2/ص 222.
13- چون امام در زندان بود و کاری نداشت،آن کاری که در آنجا میتوانستبکند فقط عبادت بود و عبادت،یک عبادت طاقت فرسایی که جز با یک عشق فوق العاده امکان ندارد انسان بتواند چنین تلاشی بکند.
14- ائمه اطهار یک اعمال قدرتهایی میکردند،یعنی طبعا میشد،نه اینکه میخواستند نمایش بدهند.
15- یعنی اگر بنده خدا میبود.
16- منتهی الآمال،ج 2/ص216.
منبع: مجموعه آثار جلد 18 ، مطهری، مرتضی؛