داستان تاپو را میتوانید در اینجا بخوانید
نقد داستان "تاپو" ( از مجموعه داستان "خط ترمز روي گيج گاه زن")

آقاي مرادي:
دو مورد را درباره داستان مي گويم. يکي اينکه داستان با راويي که ديد شک و ترديد و منفي نگري دارد شروع مي شود و اين خيلي داستان را جذاب مي کند. من خيلي خوشم آمد و لذت بردم. ولي يواش يواش در ادامه داستان اين راوي شکاک تبديل به يک راوي سوم شخص مي شود و من احساس مي کنم،‌اگر روند و حالت اول داستان ادامه پيدا مي کرد از لحاظ جذابيت،‌داستان قشنگ تر پيش مي رفت. چون تم و شکل داستان هم جوري به نظر مي رسيد که مي خواست حالت اول را حفظ کند. و نکته دوم در مورد انتهاي داستان هست. داستان به نظر من يک داستان رئاليسم جادويي بايد باشد. ولي انتهاي داستان آن کشف و شهودي که انجام مي دهند و آن کنجکاوي که کارکترها دارند،‌در انتهاي داستان وقتي آن اتفاق مي افتد،‌ خيلي راحت و سرسري از قضيه رد مي شود و توجهشان جلب نمي شود. داستان خيلي راحت تمام مي شود و دراين جا فکر مي کنم با هدف داستان که به وجود آوردن يک فضاي خاص است يک مقدار شايد متناقض باشد و انتها يک مقدار جاي تأمل بيشتري شايد داشته باشد.

آقاي زيرکي:
در مورد متفاوت بودن راوي با آقاي مرادي موافقم. اما يک مسأله ديگر،‌ اينکه راوي مي توانست به اعتقاد من همان جن و پري باشد. يعني وقتي از اول داشت با يک حالتي صحبت مي کرد به نظر من مي آيد ايشان شبيه داناي کُل است. ولي مي توانست اين طور نباشد. حتي مثلاً‌يک جني باشد که مي گويد،‌ مي خواهد بترساند. حالا ايشان گفت،‌ شک و ترديد. مي توانست اين حالت را داشته باشد. حتي اگر الان اينها بدانند چه بلايي قرار است سرشان بيايد اين کار را نمي کنند مدام اين حرفها را دارد مي زند ولي در آخر داستان خراب مي شود و اصلاً‌يک راوي داناي کل معمولي معمولي مي شود که همه چيز را به صورت خيلي عادي مي گويد و حتي در پيک نيک هم قراي است خيلي بهشان خوش بگذرد. من فکر مي کنم اگر در واقع روي راوي بيشتر کار شود داستان واقعاً‌ جنبه هاي زيبايي شناختي خيلي بيشتر و جذابيت ها ويتانسيل هاي خيلي بيشتري به دست مي آورد. اما خود اين اتفاق که در داستان يک فضاي کاملاً‌معمولي يعني يک سري مسائل مطرح مي شود و اين مسائل حل شده باقي مي ماند. در آخر يک جوري انگار يک فضاي معمولي و يک مسافرت معمولي که تا آخر هم معمولي به نظر شخصيت ها باقي مي ماند،‌براي مخاطب به چالش کشيده مي شود که انگار اين طور هم نبوده. انگار اتفاقات ديگري در جريان بوده تار و پودهاي ديگري در اين فضا و رنگ وجود داشته .اتفاق قشنگي بود. و اين حل نشدن اتفاقات به نظر من برخلاف آقاي مرادي،‌ اعتقاد دارم که چيز خوبي بود.

افروغ :
خواستم بگويم در اين جا از صُور خيال استفاده نشده. چون اگر استفاده مي شد خيلي راحت تر مي توانست مطلبي را که داستان هراس انگيز است،‌ القا کند به خواننده. بعد در اين جا زمان تاريخي مشخص نيست. مکان مشخص نيست که ما با آن آشنا باشيم. اين چهار شخصيت اصلي که رفته بودند مسافرت،‌ پرداخت خوبي نشدند، که چه ويژگي دارند. پلات ضعيف است. چون دليلي ندارد که جوان ها بروند دره پريزاد،‌ بعد اين همه تاپو را کندند که ببيند داخلش چيست. وقتي مي کنند همين جوري بي مقدمه از آن رد مي شوند. تشابه بين خدامنده و مرد غريبه از اين لحاظ هست که هر دوشان غيب مي شوند. ولي تشابه ديگري بين اينها نيست که بهتر بود باشد. بعد،‌يک زير ساخت ناقصي وجود دارد که شيرين مادربزرگ ( شيرين جون) و يک شيرين که نوه اش است. اين دوتا درست است که اسم شان يک چيز است، ولي هيچ شباهتي به هم ندارند.

آقاي دادخواه:
به نظر من داستان ساخت شکني از يک ژانر بود و ساخت شکني که انجام داده کار موفقي است. البته يک توضيحي هم از ساخت شکني مي دهم. به نظرم از ژانر گوتيک در ايراتن کاملاً‌ ساخت شکني مي کند. يک ژانر جا افتاده اي است. اتفاقاً‌ اينجا هم زياد در موردش بحث شده. يک رگه خيلي قوي در داستان نويسي ايراني است. که گوتيک ايراني از هوشنگ گلشيري تا غلامحسين ساعدي و گلستان رو اين ژانر کار کرده اند. چيزي که بعد از اين جالب است من فکر مي کنم ساخت شکني از اين ژانر است. عنصر ترس فزاينده که از مؤلفه هاي مهم داستان گوتيک است مي آيد اين جا کمرنگ و کمرنگ تر مي شود. تا جايي که فکر مي کنيم داستان اصلاً‌ يک فيلم است. ما راوي مان سوم شخص است و محدود به ذهن هيچ کدام از اين چهار نفر نيست. يعني زاويه دوربين است. اين دوربين دارد مي چرخد و همه اينها را مي بينند. در اين جا راوي سوم شخص مانند دوم شخص عمل مي کند الان دقت کنيد اگر چهار تا جمله سوم شخص به زمان حال بنويسيد،‌ توي داستان تعليق ايجاد مي کند. اما کاملاً‌ ژانر در اين داستان دارد ساخت شکني مي کند حتي از خود راوي. يعني آن را محدود به ذهن هيچ کدام از شخصيت ها نمي کند. در مورد قهرمان داستان،‌باز هم يک ساخت شکني ديگري داريم،‌ داستان قهرمان ندارد. يک قهرمان جمعي دارد. يعني چهار تا شخصيت،‌يک قهرمان جمعي اند و هويت خاص ندارند. اين ها را من ربط مي دهم به همان ساخت شکني از يک ژانر. اما در هر ساخت شکني ممکن است که ساخت شکني از آن ژانر موجب ساخت شکني از عناصر داستان شود. و اين خطر خيلي بزرگي است. يعني اتفاقي که دراين داستان مي افتد،‌ علي رغم آن دستاوردهايي که دارد،‌ يعني ساخت شکني در ادبيات ايران،‌ مي تواند يک داستان متفاوت به وجود آورد. يک عنصر غريب و يک عنصر گوتيک را کاملاً‌ به يک عنصر پيش پا افتاده،‌ تعطيلات تابستاني،‌ تبديل کند. يک خطر وجود دارد،‌ که مي گويم ساخت شکني از آن ژانر موجب ساخت شکني از عناصر خود داستان شده. ببينيد قهرمان يک انگيزه براي روايت مي خواهد. قهرمان يک حادثه محرک مي خواهد،‌ يک حادثه پاياني مي خواهد. قهرمان يک نقطه اوج مي خواهد،‌يک نقطه فرود. متأسفانه معمولاً ساخت شکني ها منجر به يک گزارش گونگي مي شوند و اين اتفاقي بوده است که در اين داستان مي افتد. و من مي خواهم يک دور حرفها را بشنوم،‌ ببنيم مثبت بوده اين مورد يا نه. اما به نظرم چيزي که بايد در موردش صحبت کرد اين است که راوي اين ژانر گوتيک را مي شناسد و داستان، داستان حرفه اي است.

خانم فرماني:
دستتان درد نکند. به نظر من داستان خوب شروع مي شود با يک فضا سازي خوب، آن قضيه موش ها،‌ تارعنکبوت و آن شيوه اي که راوي دارد. ولي اين راوي که اول داستان دارد کمک مي کند،‌ به نظر من که اين داستان را خوب پيش نمي برد. منظورم اين است که يک فضايي نمي سازد که آن وهم توش باشد. آخر سر مي آيد قضاوت مي کند و مي گويد که اگر رگبار به اين تندي نمي زد و ... همين که پريسا اول مکث مي کند و آب دهانش را قورت مي دهد و بعد اينها را مي گويد،‌کافي است که شيرين و سهراب تا لب خط بدوند و فرار کنند. اين راوي که آن جا آنقدر خوب شروع کرد و کمک مي کرد، الان آمده اين جا دارد قضاوت مي کند و يک جوري مي گويد، من مي دانم،‌ هنوز همه چيز را و در واقع انگار کسي که داستان را مي خواند،‌ رها مي کند. بعد در مورد شخصيت ها،‌ چرا سهراب؟ يکي از بچه ها در مورد شيرين نگاه مي کند. اين شباهت اسمي وجود دارد. ولي انگار اين جا سهراب است که فقط از اين قضيه بو برده و نمي دانيم بقيه فهميدند يا ترديد دارند که يک کم عجيب است. اگر اين ترس باشد، ترسي است که مشخص است و دايي که بگوئيم آمده، ظاهراً‌ اينها موجوداتي هستند که حتي مثلاً‌ خدابنده تصويرش پاک مي شود و آن دايي موقعي که غذا مي خواهد بخورد مي گويد بسم ا... گفت و شروع کرد. تصور ما از جن و پري اين است،‌که بسم ا... اينها را دور مي کند. چه برسد که حالا يک قسمتي از اسم شان شود به نظرم اين نمي تواند باشد. ولي در مجموع يک داستان خيلي قوي با ساختار قوي، ديالوگ هاي خيلي خوب بود. ولي انتهايش يک مقدار انگار نويسنده هنوز دوست داشته حس وهم را نگه دارد که به نظرم زياده روي شده است.

آقاي يعقوب زاده:

به نظر آن چيزي که در داستان از همه چيز بيشتر مشهود است همان مسأله راوي است که بچه ها هم تا حدود زيادي به آن اشاره کردند. يک چنين داستان هايي به نظرم در واقع مي آيند واقعيت را به چالش بکشد ـ و اينکه واقعيت چي باشد؟ يک جور عدم قطعيت در واقعيت را مي خواهد نشان دهد که ساختار داستان هم در واقع به همان سمت مي رود يعني ما سرنوشت معنوي را نمي توانيم براي شيرين حدس بزنيم و در واقع اين راوي داناي کلي که به کار برده در تناقض است. براي اينکه ويژگي راوي داناي کل يک جور قطعيت دادن است.يعني ما از راوي داناي کل انتظار نداريم که بخواهد حالا به نوعي گول بزند خواننده را و بخواهد در يک جاهايي،‌ چيزهايي را نگويد و به انحراف بکشاند. در واقع تو صحنه پاياني ما مي بينيم که راوي داناي کل مي گويد يک فرد مهمان،‌ وارد آن خانه شده. يعني ما کاملاً اعتماد مي کنيم به اين حرفي که راوي داناي کل دارد مي زند. ولي بعد مي آيد در سطح دو تا از شخصيت ها اين قضيه را انکار مي کند. يعني يک جور در واقع اين راوي خودش انگار کارکرد يک شخصيت غير آگاه را دارد که فکر مي کنم اين تمهيد به خاطر همان عدم قطعيت به کار رفته. ولي بهتر بود که اين عدم قطعيت به نوع ديگر نشان داده مي شد. حالا شايد با راوي ديگر. الان راوي خاص به ذهنم نمي آيدکه بخواهم پيشنهاد بدهم. ولي فکر مي کنم يک راوي داناي کل اين مشکلات را ايجاد مي کند.

خانم اشتراني:
من برعکس آقاي دادخواه فکر مي کنم ويژگي گوتيک بودن داستان اصلاً‌در داستان خوب استفاده نشده است. حالا اسمش را مي گذارند ساختارشکني. ولي اين را ساختارشکني نديدم. داستان هاي گوتيک از عناصري که ترسناک نيستند به روش ترسناک استفاده مي کنند. مثلاً‌يک دفعه خوردن ناگهاني در به هم، وقتي انتظارش را نداريم. يا همين عنکبوت يا اين چيزهايي را که در داستان استفاده کرده است. بيشترين چيزي که داستان را گوتيک کرده راوي داناي کل است که مفسر است و هي دارد با اگر،‌ اگرهايي که اول متن فوف العاده زياد هست يعني در 3 صفحه اول 5 ـ 6 تا است و در باقي داستان 3 تا است. يعني در متن درست هم تقسيم نشده و دارد فضا را گوتيک مي کند. ولي اين فضاي گوتيک براي فيلم هاي ترسناک يا حالا داستان هاي ترسناکي است که اِلمان هاي خارجي ترسناکي،‌ در آن واقعاً‌ وجود ندارد. يعني عامل غير انساني ترسناک وجود ندارد. اتفاقاً‌ خيلي هم ترسناک تر از داستان هايي مي شوند که يک هيولا يا يک جني در آن هست. منتها در اين داستان ما مي بينيم که يک مهماني مي آيد که اين مهمان غيب مي شود. يا يک نفري هست به نام منده از او فيلم گرفته اند. فيلم پاک مي شود. يعني يک عامل غير انساني ترسناک را وارد اثر کرده. اين دو تا با هم تناقض دارد. يعني ديگر داستان حالت گوتيک ندارد،‌ استفاده کرده از اِلمان هاي گوتيک. اما ما يک عامل خارجي داريم که ترسناک است. بعد من با مطلبي که آقاي يعقوب زاده راجع به راوي گفتند کاملاً‌ موافقم. ايراد نثري هم کم و بيش دارد. دو مورد اينکه،‌ کل متن زمان حال است بايد بگويد،‌ حتي اگر پا به فرار نمي گذارند. يک جا ديگر هم سهراب گفت را به کار برده،‌ بايد بنويسد سهراب مي گويد. باز ايرادات کوچکتر از اين هم هست. دست شان درد نکند.

آقاي بابايي:
من خيلي همدلانه با متن برخورد کردم. يعني اولش که داستان را مي خواندم خيلي همدلانه رفتم جلو و لذت بردم از متن و به عنوان يک متني که خيلي خوش خوان است به نظرم برخورد کردم. يکي از مهم ترين مسألي که در متن هست عنصر تعليق است که خيلي خوب در اين داستان به نظر من وجود دارد و وجه اول در خوانش يک اثر ادبي يعني لذت بخش متن. مي دانم لذت خيلي پيچيده است براي من شخصه لذت داشت. استفاده اي که از راوي داناي کل شده را هم دوستان گفتند که من هم با اين راوي آنقدر دخالت گر که مي خواهد يک فضايي را ايجاد کند هر چند که در کل اش هم به نظر من دقيق کار نشده است موافق نيستم. يعني راوي در واقع يک سوم شخص بيروني است، مثل يک نويسنده که چيزهاي واقعي را مي بيند و تعريف مي کند و جاهايي هم در واقع مي شود گفت راوي داناي کل است ولي هيچ جا نمي شود به من اعتماد کرد. يک مقدار ذهنيت ما را وقتي مي خواهيم يک متني را بخوانيم دچار چالش مي کند. و شخصاً‌ با اين مسأله مشکل داشتم. حالا اگر بخواهيم خود داستان را بخوانيم،‌من دو خوانش دارم. اگر بگيريم که مرگ است اين مشخص نيست. بگوئيم که آره،‌اين را آل برده و فلان و اين حرف ها بگوئيم که اين بحث سنتي و اعتقاد سنتي اين جا وجود دارد، عملي شده و واقعاً‌ اين زن را آل برده يا نمي دانم جن و پري و از اين جور چيزها او را برده اند. اگر روي اين بخش تکيه کنيم،‌ خوب آن فضاي وهمي و ... وجود دارد. اين بحثي که واقعيت چيست و غير واقعيت چيست و آن چيزي که ما در مورد جهان عيني مي گوئيم،‌ اصلاً‌ کدام غيبت کدام جهان هستي و فلان؟ اين يک خوانش است که در داستان وجود دارد. فکر مي کنم جور ديگري هم مي شود اين متن را خواند. با توجه به آن صحنه پاياني که لوله تفنگ است من فکر مي کنم يک اِلمان هايي هم وجود دارد که متن را تا حدي به اين سمت مي آورد که مي توانيم بگوئيم شيرين به وسيله ي شوهرش کشته شده ودر آن جا مثل اينکه بچه را کرده تو آن جايي که بوده يعني تاپو با توجه به اين که مي بينيم استخوان دارد مي آيد،‌ البته اين خوانش من دلالت خاصي ندارد. اينکه اين استخوان ها مي آيد و انگار که جنازه را کردند آن جا و اگر اين جوري بگيريم شيرين که تو داستان هست،‌ نوه اين که مي آيد،‌ انگار اين همان مي شود با آن شيرين گذشته چون همه دارند به او نگاه مي کنند و با توجه به اين که پيرمرد که مي آيد اين جا او هم مرده و ديگر تصاويري از او نيست. آن مهمان عجيب و غريب هم که مي آيد او هم مي گويد اين مرده. اين فلاني را نديدي؟ مي گويد او هم شش ماه است که مرده. يعني انگار يک بازگشت از جهان مردگان صورت گرفته که يک حقيقت که در گذشته بود اين طور شکل بگيرد. البته اين خوانش من خيلي فردي است. و خيلي رو اصراري به درستي آن ندارم. مي گويم بيشتر عناصر متن رو همان خوانش اول است که به واقعيت و غير واقعيت در واقع اشاره دارد. در کل از متن خيلي لذت بردم براي يک بار خواندن داستان ايشان جالب بود. فقط بحث راوي واقعاً‌ اذيت مي کرد.

خانم نوري:
من هم تا حدود زيادي با خوانش آقاي بابايي موافقم. من مثل ايشان تقربياً‌ داستان را خواندم. يعني همين طور که ايشان روايت کردند. من هم اين طور داستان را ديدم. که انگار شيرين به دست شوهرش کشته شده. فکر مي کنم داستان شگفت بود. اگر درست بگويم،‌ چون هميشه شک دارم. فضاسازي ها به نظرم درست و حساب شده بود. اگر درست بگويم، داستان بومي بود من هم مثل دوستان ذهنم درگير اين بود که چه کسي روايت مي کند و راوي داستان است؟ به نظرم جايي با آن فضاي داستاني و تعليق کمک مي کرد و گاهي هم احساس مي کردم حضورش زيادي است. يعني گاهي شبيه فيلم هاي ترسناک مي شد مي خواهند جذاب کنند يک فيلم ترسناک را. به نظرم تقابل گذشته ـ حال،‌ تقابل سنت ـ‌ مدرنيته بود. در انتقال احساس بسيار موفق بود. داستان چند روايت داشت. داستان عدم قطعيت بود. يعني کاملاً‌ با ترديد به پايان رسيد،‌ قصه و اينکه چه اتفاقي افتاده،‌ درست من حدس مي زنم در کل داستان وجود داشت. من هم مثل اکثر دوستان اين داستان را دوست داشتم. حالا نه اينکه بخواهم بگويم خانم اله بخش دوست من هستند ولي اين داستان را دوست داشتم و لذت بردم.

آقاي گودرزي:
به اعتقاد من خانم اشتراني گوتيک را با گوتيک کاذب اشتباه گرفتند. اين گوتيک نوعي ازگوتيک است که بر پايه وحشت کاذب است،‌ يعني چيزي نيست و از عناصر استفاده مي کنند،‌ براي اينکه وحشتي را که پايه ندارد القا مي کند. ولي گوتيک علاوه بر اين را هم شامل مي شود. کلاً‌ مبناي گوتيک که تعريف هاي اوليه ايشان هم بود،‌ در ادبيات به داستان هاي وحشتناک مانند در اکولا هم که کاملاً راوي بيروني است،‌ اطلاق مي شود. در واقع هر نوع وحشت را که در حال و هوايي مرموز رخ مي دهد،‌ ريشه اش را در گوتيک دانسته اند. يعني داستان گوتيک اغلب در محيط هاي تيره و تار و ترسناکي شکل مي گيرد تا خود مکان و فضا هم بر عنصر وحشت بيفزايد البته من در اين داستان وارد بحث گوتيک نمي خواهم بشوم،‌ اين را هم روي گفته هاي شما مطرح کردم. ابتدا راجع به سخنان دوستان مي گويم تا ابهامات برطرف شود: آقاي زيرکي فکر مي کنم گفتند که مشکل،‌ راوي هست که اگر راوي حل مي شد به اصطلاح داستان،‌ داستان خوبي مي شد. در واقع اين داستان اگر راويش تفاوت مي کرد يک سري از مشکلاتي که ما مي گوئيم باز هم حل نمي شد. در عين حال که راوي نقش خيلي مهمي دارد من فکر مي کنم بحث ژانر و طرح در اين جا تأثير زيادي دارد. اگر بگوئيم داستان شگفت است آن موقع کارکرد راوي فرق مي کند،‌ تا اينکه مثلاً‌ داستان واقع گرا باشد. يعني ما اول بايد تکليف مان را براي نوع داستان ور خدادي که در آن هست و مسيري که پيش مي رود. روشن کنيم. بعداً‌ خود به خود به مسأله راوي مي رسيم. به همين دليل اگر ما خوانش مان از داستان شگفت باشد بهترين پيشنهاد همان پيشنهاد شما است. يعني اين داستان يک مقدار انسجام داستاني بيشتري پيدا مي کند. در گروه خودش، اگر راوي معين بود و يک موجود متافيزيکي يا ماوراء الطبيعي بود. مثلاً‌ فرض مي کنيم يک نفر يا يک موجودي غير انساني،‌ مثلاً‌ جن يا آل، به سقف چسبيده با يک حالت خاصي دارد وقايع را مي بيند و روايت مي کند. کار،‌ يعني تغيير راوي،‌ درست مي شد،‌ درست مي شد،‌ ولي مشکل ژانر باقي مي ماند. در واقع ما اين جا مشکل ژانر داريم. الان راجع به آن حرف مي زنم و در مورد قهرمان داستان موافق نيستم که اين چهار نفر قهرمانند. من اعتقادم بر اين است و حتي بحث راوي را مي خواهم اينطوري بگويم،‌ ما اين جا با يک نمونه الگوي ازلي،‌ يونگي اگر بخواهيم تعريف کنيم،‌ رو به روييم،‌ و راوي به نظرم کليت تفکر حاکم بر روستا است. يعني باورها اين جا اين طوري است. البته خيلي جاها خوب عمل نشده. فقط توجيه اش اين است که انگار مثلاً‌ منده ها،‌ ارواح و آن کساني که به اصطلاح هستند،‌اين راوي با آنها هم خواني دارد و آنها قهرمان کل روايت هستند. تعليق را هم داستان گفتند که خوب بود. بعد بحث عدم قطعيت هست که بيشتر راجع به آن حرف مي زنم،‌ فقط اين جا يک کليدي بدهم. بهتر است کمي وارد بحث نظري شويم. داستان عدم قطعيت به اعتقاد من که معمولاً‌باعث داستان هاي پسامدرن شروع شد و عده اي هم پدر اين سبک را بکت مي دانند که در داستان هايش اين ويژگي وجود داشت،‌ معمولاً‌بين واقعيت ها خود را نشان مي دهد،‌ نه فرا واقعيت ها. يعني اين نيست که واقعيت است يا فرا واقعيت؟ اين جوري عدم قطعيت نيست. قطعيت يعني اينکه اين شخصيت مرد است يا زن است. اين چه کسي است و به اصطلاح چه ويژگي دارد. عدم قطعيت هم دراين سطوح خود را نشان مي داد. مثلاً ‌اگر شخصيتي حرف مي زد،‌ خواننده تصور مي کرد و در جاي ديگري تصور مي کرد مرد است. يک جا مي گويد آمد،‌ يک جا اصلاً‌ نمي دانيم آمد يا نيامد عدم قطعيت راجع به اين جور چيزها است. ولي وقتي که شما بين دو جهان يعني بين دو ژانر بگوييد اين واقع گرا است يا اين شگفت است؟ اين اصلاً‌ بحث عدم قطعيت نيست. يک بحث ديگر است. و عدم قطعيت با راوي سوم شخص خيلي نمي خواند. يعني وقتي ما راوي بيروني داريم و دارد براي ما يک روايتي را بيان مي کند و ما را به سمت خاص مي برد، راوي داناي کل مفسر است که جهت دهنده است. همان سطر اول داستان به ما حس وقوع حادثه را القا مي کند،‌ يعني از همان جا او به ما مي گويد. که قرار است اتفاقي بيفتد. و آن حس اضطراب و حس نگراني و حس ايجاد حادثه را راوي به ما مي دهد. اين از يک نفر جالب است که ما از راوي اين گونه استفاده مي کنيم. ولي من مثل آقاي زيرکي معتقدم که اگر اين راوي شخصيتي متافيزيکي بود،‌ يک مقدار با حال و هواي داستان در واقع بهتر مي خواند. راوي کيست؟ را من حدس مي زنم مي شود با تفسير فهميد. هر چيز که داستان خيلي در اين مورد صحبت نکرده،‌ يعني دغدغه نيست. دغدغه راوي نبوده همين طور فکر کرد،‌ که اين راوي جالب است اين که چه کسي است و ما واقعاً‌ فکر مي کنيم که چي مي خواهد بگويد در کل متن نيست او از شخصيت هاي داستان،‌ اطلاعاتش بيشتر است و غيره. يک نکته ديگر که در راوي هست اين است که گزينه هايي را هم که رخ نمي دهد در موردش حرف مي زند. مثلاً‌ مي گويد،‌ که اگر پريسا دستش را ببرد تو سوراخ مار او را مي زند و ... ولي نمي برد. اگر ما اين جور گزينه ها را اصل بگيريم من اين داستان را مي توانم 200 صفحه ادامه دهم. مثلاً‌ سهراب و پريسا اگر با هم بروند کنار چشمه سگ آنها را گاز مي گيرد،‌ ولي نمي روند. بعد اگر اينها بخواهند بروند تو آن يکي اتاق سقف مي آيد روي سرشان ولي نمي روند اين گزينه هايي که انجام نمي دهند اين طوري اگر بخواهيم پيش برويم صدها گزينه نمي کنند ديگر هم مي شود گفت. پس اين جا راوي يک مقدار نقض غرض کرده است. يک مقدار بازي شده و راوي آن استدلال ضرورتمندي را خيلي ندارد. به نظرم بهانه روايت و انگيزه ها خيلي خوب بود من هم در مجموع از داستان خوشم آمد. اين که عموشان وصيت کرده در آن قبرستان آن خاکش کنند، بهانه آمدن آنها است. ماجرا هم در واقع بين دو شخصيت شيرين رخ مي دهد. و ما شيرين اصلي را مي توانيم اين هماني کنيم با اين يکي شيرين. شخصيتي که در واقع مادربزرگ شجاع و جسوري است،‌که تفنگ به دست گرفته به جاي شوهرش باورهاي خرافي را دست مي انداخته و در پايان ناپديد شده است. دو تا کلان روايت در اين داستان داريم که هر کدام دو نماينده دارند يکي از روايت ها،‌ منده و خدامنده نماينده اش هستند. يکي از روايت ها هم شيرين و دايي نماينده اش هستند. دو از آنها روايت که مي کنند يک عنصر متافيزيکي مي آورند در متن،‌ اما وقتي شيرين و دايي روايت مي کنند،‌ خيلي منطقي و عقلاني روايت مي کنند که بله،‌ در دو بالا مردمي بودند و ما رفتيم بجنگيم. چون شوهر اين مي ترسيد زن تفنگ را برداشته رفته و مرد بر اثر تعصبش که چرا زن رفته او را کشته و تلويحا دايي هم مي خواهد بگويد منده او را کشته است. من مي خواهم بگويم داستان را دو جور مي شود،‌ خواند يکي اينکه ما واقع گرا بخوانيم و بعد تکه تکه و پازل وار اينها را کنار هم ديگر بگذاريم و ببينيم که مردي زنش را کشته فرار کرده شهر و بچه هايش مانده اند. نوه ها با شنيده هايشان برگشته اند ببينند چه اتفاقي افتاده و بعد آنها لو مي دهند که در واقع و کي صورت گرفته و چون راوي سوم شخص است،‌ يک مقدار ابهامات زيادي در داستان ايجاد کرده که به نظر من خيلي ضروري نبود و آن اين است که به نظر من بحث تاپو و استخوان گربه و ... باعث مي شود ما به اين نتيجه برسيم که آن بچه چله اي انگار دفن شده آنجا و تفنگ. اگر بچه چله اي است،‌ خوب اين پرسش پيش مي آيد که چرا بچه چله اي؟ و چرا او را کشته؟ يا اگر او را کشته استخوان هاي خود زن چي شده؟ بعد اگر تفنگ هست پس بايد خود زن هم باشد. اين جا يک سري ابهام بي دليل است اگر مثلاً‌ 7-8 کيلو استخوان بود خوب تکليف مشخص بود ولي براي بچه من متوجه نشدم چرا بچه است. به نظر من اين استخوان هاي بچه چله اي و تفنگ است گفتم مادربزرگ خيلي صبور است باورهاي خرافي را دست انداخته و حالا شوهر مي گويد او متوهم است و روستائيها معتقد بودند که شوهر،‌ همزاد را مي ديد،‌ پس دو روايت داريم، بين دو گروه پيرمرد که گفتيم تائيد کننده روايت است و در واقع پدربزرگ خود منده است. آخر سر خواسته اين هماني شود و چيزي که يک مقدار پرسش ايجاد کرد، اين است که دايي کيست؟ چه رابطه اي با شيرين دارد و ...
اين که مي آيد اين جا چه چيزي را مي خواهد بگويد؟ هدف آمدن دايي بخشي از حقيقت را روشن کردن دفاع از شيرين است،‌ پس يک انگيزه اي بايد باشد که اگر روح هم باشد لازم است آن را داشته باشد. جالب است وقتي وارد روايت مي شويم پيرمرد خيلي عصبي روايت مي کند و فرياد مي زند، چند و چون مي کند. يعني دقيقاً‌ روايتش از رخ داد جهت دار است. و اين همان ميان منده و او هست. ولي مرد چهارشانه را نفهميدم کيست و رابطه اش چيست؟ ولي مانده که چه جوري بدهد. بعد مي آيد يک آدمي را پيدا مي کند و مي اندازدش آن تو. خوب دايي کيست؟‌ چه رابطه اي با شيرين دارد؟ چون بعد از آن ناپديد مي شود. پس روحي بايد باشد ديگر. من فکر مي کنم دوست شيرين بايد باشد يا يک چيزهاي ديگري باشد، که به هر حال حضور او را در اين مربع توجيه کند. ولي در حال حاضر او آمده فقط يک سري اطلاعات به ما بدهد و برود. در مورد ژانر، ما مي توانيم دو جور اين داستان را بخوانيم يکي اينکه واقع گرا بخوانيم و به شکل پازل وار کنار هم قرار دهيم و اگر اين طور بخوانيم به اشکالاتي برخورد مي کنيم مي خواهم بگويم، نه مي شود واقع گرا خواند نه شگفت. اگر واقع گرا بخوانيم، بخش هايي خيلي خوب جواب مي دهد و پايان داستان به بحث توهم مي رود که اين ها يک سري دانشجو هستند. آمدند و در نهايت همه چيز به خير و خوشي تمام مي شود. ولي قضيه وسط داستان و مسائلي که پيش آمده مثل منده و فيلم برداري و دايي و ناپديد شدن قسمت هايي از فيلم ... و ما تکليف مان با اينها چيست؟ آيا مي توانيم، بگوئيم همچنين چيزهايي در داستان نبود و اشتباه کرديم؟ يا نه اينها در داستان بوده و به همين جهت دو سه نفر آن را مي بينند نه يک نفر ما در مورد شگفت وهمي گفتيم، داستان وهمي داستاني است که شخصيت چيزي را که مي بيند، غير قابل باور است، ولي فقط خودش آن را مي بيند و دچار وهم مي شود اگر بيش از يک نفر ببيند، عنصر شگفت است. يعني دو نفر همان چيز را ديدند. و در اين داستان بيننده ها بيش از يک نفرند. و اين داستان به سمت داستان شگفت ميل مي کند و در داستان واقع گرا بخش مياني داستان پاسخ نمي دهد. در مورد داستان شگفت مي توانيم اين جور بخوانيم که داستان، داستان ارواح است و اين ها طلبيده مي شوند به آن سمت. حالا يا به طريق مرگ عمو يا به طريق نشانه هاي خنجر و تاپو يا روح شيرين اين ها را مي خواند که جنازه اش را پيدا کنند. اگر اين طور بخوانيم يک داستان ارواح هست و روح پدربزرگ هست و اين هماني مي شود. با منده و خدامنده و دايي هم مي شود روح که نمي دانيم کيست؟ حتماً‌ انگار آدم هاي آنجا هم ارواح هستند که در روز روشن مي روند عروسي. اگر اين طور باشد قسمت هاي منطقي و مستدلي که ما ابتدا و انتهاي داستان داشتيم با داستان نمي خواند. ماجراي وسط داستان را هم جواب نمي دهد. يعني بين دو تا ژانر داستان بلاتکليف مانده است. اگر داستان را از اول شگفت بخوانيم مي بايست رخ داد به گونه اي ديگر بود و آخر سر هم در اين ابهام باقي نمي ماند. يک داستان ديگري بود که با ساختار منسجم شگفت خوانده مي شد. اگر اينها نبود فقط چيزي بودند که از طريع تاپو و يک سري تصوير گرفته مي شده، يک داستان واقع گراي مدرن پازل واري مي شد که ما تکه تکه ها را مي چيديم کنار هم. ولي در اين حالت از نظرم فرم داستان بلاتکليف است ولي از نظر معنا اتفاقاً‌ داستان خيلي بهتر شده که توضيح مي دهم. ولي ابهامي که هست، پريسا براي مرد غذا مي آورد. براي مردي که نشسته بود. برايش کنسرو ماهي مي آورد. ولي بعداً‌ که ناپديد مي شود و راوي نمي آيد، راوي مي گويد غذا براي کيست؟ مي گويد مگر گرسنه ات نبود گفتي برايت کنسرو گرم کنم به نظرم اين جا ديگر نويسنده خيلي خواننده را اذيت کرده است، چون در اين جا فقط رامين است که نمي داند، جمله اي که اين جا گفته مي شود بيش از حد ذهن خواننده را پرت مي کند. اين جا است که سراغ عدم قطعيت مي رود که ما نتوانيم بفهميم کدام قطعيت است که البته داستان شگفت خيلي با اين کارها نمي خواند و در آخر هم مي خواهد بگويد کل ماجرا وهم و رويا بوده است.
اينکه دو تا روايت است و ما راجع به آن فکر مي کنيم خيلي جالب است. اينکه در ابتداي داستان راوي مفسر اشاره مي کندبه پايان داستان و مي گويد، گير افتادند جالب است. اينکه در ابتداي داستان راوي مفسر اشاره مي کند به پايان داستان و مي گويد، گير افتادند جالب است. ولي نحوه گفتن به نظرم جالب نيست. اينکه آقاي مرادي گفت، اينها لحظه آخر طوري رفتار مي کنند که انگار اتفاقي نيفتاده و با داستان نمي خواند درست مي گويند و اگر تکليف ژانر مشخص مي شد ما اين حالت را مي توانستيم ببينيم.
نکته جالب در معنا اين است که جستجوي شخصيت به دنبال يادگارهاي عمو و عمه، هاون و سنگ و خنجر پولادي پدر، در کل حس نوستالژيک براي حفظ نشانه هايي از وقايع گذشته را نشان مي دهد که يکي از تقابل هاي اصلي داستان را مي سازد، که تقابل گذشته ـ حال است. و خانم نوري هم اشاره کردند. صحنه هم جالب است ولي تقابل اصلي به نظرم گذشته حال نيست. تقابل اصلي بين مرگ و زندگي است. يعني چيزي که در کل متن است ما نمي دانيم مرگ کدام است، زندگي کدام است پس دو تا تقابل داريم، يکي زندگي ـ مرگ که تقابلي پساساختارگرا يا نه است يعني تقابل لاينحل نمي ماند و در نقطه اي نخش در مي رود و ما نمي دانيم مرگ از کجا آغاز مي شود و به کجا ختم مي شود و زندگي کدام است. اينها کاملاً در هم رفته است در مورد گذشته ـ حال هم تا حدودي همين طور است ولي عنصر اصلي روي مرگ ـ زندگي است.
اما نقد فرهنگي: نقد فرهنگي اينکه خانم نوري يک کلمه گفتند بومي و ... نقد فرهنگي اين است که ما عناصري از جامعه خودمان، باورهاي خودمان و مسأله جن و آل باورها و غيره را خيلي خوب است که داريم. ساختن اين عناصر باعث ساختن حال و هواي فرهنگ خودمان مي شود. کاري که آّمريکاي لاتيني ها مي کنند. اما اين عدم قطعيت باعث مي شود برويم سراغ جهان مدرن (لب تاپ و اينترنت و موبايل) اين جا تکليف چيست؟ ما يک جهاني را داريم ما قبل مدرن به شدت کاملاً‌ سنتي و يک جهاني را داريم که عناصري از تکنولوژي مدرن در آن هست چه طوري اين دو تا ناسازه کنار هم قرار مي گيرند. در بحث هاي داستان هاي پسامدرن،‌ آنها انواع مختلفي دارند و نوعي که مي خواهد بگويد سنت و عناصري از گذشته ي دور در کنار عناصري از اکنون ما قرار دارند در اين داستان وجود دارد. يعني دو نوق باور و رفتار در داستان هست که يک گروه ما قبل مدرن و کاملاً‌ سنتي است، و يک گروه ما بعد مدرن و کاملاً همخوان با تکنولوژي امروز است. ما اگر يک نوع اسکيزو فرني مي بينيم براي همين سرگشتگي است و طبيعي است،‌ چون کاري نمي توانيم بکنيم.