بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 از مجموع 36

موضوع: ضرب المثلهای ایرانی و ریشه های آن

  1. #1
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    Icon Gol ضرب المثلهای ایرانی و ریشه های آن

    دوستان عزیز :

    سلام ، سرزمین کهن و دیرین ایران آمیخته با فرهنگ نابی است که سینه به سینه و نسل به نسل در گردش بوده ..
    حیف است که نسل امروز از این فرهنگ ناب بی اطلاع باشد ..

    در این تاپیک به بررسی ریشه های ضرب المثل های ایرانی می پردازیم.
    چه خوب است با دانستن ریشه های این مثل ها از این به بعد آگاهانه این جملات پر نغز را بکار بریم تا بر غنای زبان فارسی بیفزاییم

  2. #2
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    آب از سرچشمه گل آلود است

    اختلال و نابسماني در هر يک از امور و شئون کشور ناشي از بي کفايتي و سوء تدبير رئيس و مسئول آن مؤسسه يا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد به آن تيرگي نمي گذرد و با آن گرفتگي با سنگ و هر چه سر راه است؛ برخورد نمي کند. عبارت مثلي بالا با آنکه ساده بنظر مي رسد، ريشه تاريخي دارد و از زبان بيگانه به فارسي ترجمه شده است. .

    خلفاي اموي جمعاً چهارده نفر بودند که از سال 41 تا 132 هجري در کشور پهناور اسلامي خلافت کرده اند. اگر چه در ميان اين خلفا افراد محيل و مدبري چون معاويه و عبدالملک مروان وجود داشته اند، ولي هيچ يک از آنها در مقام فضيلت و تقوي و بشر دوستي همتاي خليفه هشتم عمربن عبدالعزيز نمي شدند. اين خليفه تعاليم اسلامي را تمام و کمال اجرا مي کرد و دوران کوتاه خلافتش توأم با عدل و داد بوده است. بدون تکليف و تجمل زندگي مي کرد و براي تأمين معاش روزانه بيش از دو درهم در روز از بيت المال برنمي داشت. نسبت به خاندان رسالت، خاصه حضرت علي بن ابي طالب (ع) قلباً عشق مي ورزيد و از اينکه آن افصح متکلمان را در ميان دو نماز و در کوي و برزن سب و لعن مي کردند چون خاري دل و جانش را مي خليد و بالاخره با هوشمندي و تدبيري بس عاقلانه که از حوصله اين مقال خارج است، سب و لعن امير مؤمنان را ممنوع داشت و با اين پايمردي و فداکاري در زمره اتقيا و نيکمردان عالم درآمد. روزي همين خليفه از عربي شامي پرسيد: «علاملان من در ديار شما چه مي کنند و رفتارشان چگونه است؟». عرب شامي با تبسمي رندانه جواب داد: «چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهرها و جويبارها هم صاف و زلال خواهد بود.». هميشه آب از سرچشمه گل آلود است. عمر بن عبدالعزيز از پاسخ صريح و کوبنده عرب شامي به خود آمد و درسي آموزنده بيآموخت. ..

    بعضيها اين سخن را از حکيم يوناني ارسطو مي دانند، آنجا که گفته بود: « پادشاه مانند دريا، و ارکان دولت مثال انهاري هستند که از دريا منشعب مي شوند.»، ولي ميرخواند آنرا از افلاطون مي داند که فرمود: «پادشاه مانند جوي بزرگ بسيار آب است که به جويهاي کوچک منشعب مي شود. پس اگر آن جوي بزرگ شيرين باشد، آب جويهاي کوچک را بدان منوال توان يافت، و اگر تلخ باشد همچنان». فريدالدين عطار نيشابوري اين موضوع را به عارف عاليقدر ابوعلي شقيق بلخي نسبت ميدهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسيد، هارون الرشيد او را بخواند و گفت: «مرا پندي ده». شقيق ضمن مواعظ حکيمانه گفت: «تو چشمه اي و عمال جويها. اگر چشمه روشن بود، تيرگي جويها زيان ندارد، اما اگر چشمه تاريک بود به روشني جوي اميدي نبود». در هر صورت اين سخن از هر کس و هر کشوري باشد، ابتدا به لسان عرب درآمد و سپس به زبان فارسي منتقل گرديد، ولي به مصداق الفضل للمتقدم بايد ريشه عبارت مثلي بالا را از گفتار افلاطون دانست که بعدها متأخران آن عبارت را به صور و اشکال مختلفه درآورده اند.

  3. #3
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    آب پاکي روي دستش ريخت

    هرگاه کسي به اميد موفقيت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعاليت کند ولي با صراحت و قاطعيت پاسخ منفي بشنود و دست رد به سينه اش گذارند و بالمره او را از کار نااميد کنند، براي بيان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته مي گويند: «بيچاره اين همه زحمت کشيد ولي بالاخره آب پاکي روي دستش ريختند».

    در اين مقاله مطلب بر سر آب پاکي است که بايد ديد چه نوع آب است که تکليف را يکسره مي کند.

    در دين اسلام فصل مخصوصي براي طهارت و پاکيزگي آمده است. شايد علت اين امر عدم رعايت اعراب - البته در زمان جاهليت - به موضوع نظافت و بهداشت بود که علاقه مخصوصي به آن نشان نمي دادند. به همين ملاحضه شارع مقدس عامل نظافت و پاکيزگي را از عوامل اساسي ايمان تلقي فرموده است. احکام و تعاليم اسلامي هر فرد مسلمان را موظف مي دارد که از چند چيز خود را پاک نگاهدارد تا سالم و تندرست بماند و به بيماريهاي گوناگون دچار نشود. .

    مهمترين عوامل ناپاکي که در اصطلاح فقهي آنرا نجاسات گويند عبارتند از:

    1- بول و غايط انسان و حيوانات حرام گوشت. 2- خون و مردار انسان و حيواناتي که هنگام سر بريدن، خون جهنده دارند. 3- سگ و خوک که در خشکي زندگي مي کنند. 4- انواع مسکرات که مست کننده هستند. .

    عواملي که پاک کننده نجاسات هستند و آنها را مطهرات مي نامند عبارتند از:

    1- آب. 2- زمين که در موقع راه رفتن ته کفش و يا مانند آن را اگر نجس باشد پاک مي کند. 3- آفتاب که بر اثر تابش بر اشياء مرطوب هر نجاستي را زايل مي کند. 4- استحاله يا دگرگون شدن اشياي نجس، مانند چوب نجس که چون بسوزد و خاکستر شود؛ خاکستر آن پاک است.

    بايد دانست که در ميان مطهرات مزبور آب مؤثرترين عامل پاک کننده است و زمين و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند. هر چيز نجس با شستن پاک مي شود و اصولاً آب زايل کننده هر گونه نجاسات است، منتهي در فقه اسلام در باب طهارت چنين آمده که اشياء نجس با يکبار شستن پاک نمي شوند. .

    موضوع مشکوک و ناپاک را بايد از سه الي هفت بار - بسته به نوع و کيفيت نجاست - شستشو داد تا طهارت شرعي به عمل آيد. به آن آب آخرين که نجاست و ناپاکي را به کلي از بين مي برد در اصطلاح شرعي " آب پاکي " مي گويند. زيرا اين آب آخرين موقعي ريخته مي شود که از نجاست و ناپاکي اثري باقي نمانده، موضوع مشکوک کاملا پاک و پاکيزه شده باشد. با اين توصيف به طوري که ملاحضه مي شود " آب پاکي " همان طوري که در اصطلاح شرعي آب آخرين است که شيء ناپاک را به کلي پاک مي کند، در عرف اصطلاح عامه کنايه از " حرف آخرين " است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضي گفته مي شود و تکليفش را در عدم اجابت مسئول يکسره و روشن مي کند. تنها تفاوت و اختلافي که وجود دارد اين است که در فقه اسلامي عبارت آب پاکي فقط در مورد مثبت، که همان نظافت و پاکيزگي است به کار مي رود، ولي در معاني و مفاهيم استعاره اي ناظر بر نفي و رد و جواب منفي است که پس از شنيدن اين حرف آخرين به کلي مأيوس و نااميد شده، ديگر به هيچ وجه در مقام تعقيب و تقاضايش بر نمي آيد. ..

  4. #4
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    آب حيات نوشيد

    درباره کساني که عمر طولاني کنند و روزگاري دراز در اين جهان بسر برند، از باب تمثيل يا مطايبه مي گويند "فلاني آب حيات نوشيده". ولي اين عبارت مثلي بيشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشريت و انسانيت که نام نيک از خود بيادگار گذاشته، زنده جاويد مانده اند، به کار مي رود. اين ضرب المثل به صور و اشکال آب حيوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگاني و آب اسکندر نيز به کار رفته، شعرا و نويسندگان هر يک به شکلي در آثار خويش آورده اند.

    اکنون ببينيم اين آب حيات چيست و از کجا سرچشمه گرفته است.

    ضمن افسانه هايي که مورخان و افسانه پردازان يوناني و مصري براي اسکندر مقدوني نوشته اند و تاريخ نويسان اسلامي آنرا ساخته و پرداخته کرده اند، داستان سفر کردن اسکندر به ظلمات و موضوع آب حيات است؛ که قبلا به وسيله افسانه نويس مصري جان گرفت و در خلال قرون متمادي به چند زبان ترجمه شده، در هر عصر و زمان شکل و هيئت مخصوصي به آن داده شده است.

    شرح داستان في الجمله آنکه، اسکندر مقدوني پس از فتح سغد و خوارزم، از يکي از معمرين قوم شنيد که در قسمت شمال آبگيري است که خورشيد در آنجا فرو مي رود و پس از آن سراسر گيتي در تاريکي است. در آن تاريکي چشمه اي است که به آن " آب حيوان " گويند. چون تن در آن بشويند، گناهان بريزد و هر کس از آن بخورد نمي ميرد. اسکندر پس از شنيدن اين سخن با سپاهيانش جانب شمال را در پيش گرفت و به زمين همواري رسيد که ميانش دره و نهر آبي وجود داشت. به فرمانش پلي بر روي دره بستند و از روي آن عبور کردند. پس از چند روز به سرزميني رسيدند که خورشيد بر آن نمي تابيد و در تاريکي مطلق فرو رفته بود. اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتداي ظلمات بر جاي گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و يکهزار و دويست نفر سرباز ورزيده، خورشت چهل روزه برگرفت و داخل ظلمات شد. فرمان داد که در ميان آنان کسي از سالمندان نباشد. ولي پيرمردي که آرزو داشت عجايت و شگفتيهاي طبيعت را ببيند و پسرانش جزء سربازان مورد اعتماد اسکندر بودند، از آنها خواهش کرد که او را همراه خود ببرند؛ شايد در اين سفر پر خطر به وجود شخص مجرب دنيا ديده اي احتياج افتد. پسران براي آنکه کسي پدرشان را نشناسد، ريش و گيس وي را تراشيدند و او را متنکراً به همراه بردند. پس از طي مسافتي، ظلمت و تاريکي هوا و سختي و دشواري راه، اسکندر و همراهان را از پيشروي بازداشت، به قسمي که هر قدر به چپ و راست مي رفتند، راه را نمي يافتند. اسکندر تعداد همراهان را به يکصد و شصت و نفر تقليل داد و آرزو کرد که ايکاش پيرمرد جهانديده اي همراه بود و راه و چاه را نشان مي داد. .

    آن دو برادر قدم جرئت پيش نهادند و حقيقت قضيه را - که چگونه پدرشان را همراه آورده اند - به عرض اسکندر رسانيدند. اسکندر بي نهايت خوشحال شد و از پيرمرد خواست راه علاجي براي پيشروي بينديشد. .

    پيرمرد گفت: «بايد اسبها نرينه را بر جاي گذاريم و سوار ماديانها شويم، زيرا ماديان در تاريکي بهتر از اسب نر به راه پي مي برد و پيش مي رود». بر طبق دستور عمل کردند و روانه شدند. پيرمرد به پسرانش دستور داد هر قدر بتوانند از ريگهاي بيابان بردارند و در خورجين بگذارند.

    باري، اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاريکي روي ريگهاي بيابان پيش رفتند تا به کنار چشمه اي رسيدند که هواي معطر و دلپذير داشت و آبش مانند برق مي جهيد. اسکندر احساس گرسنگي کرد و به آشپزش آندرياس دستور داد غذايي طبخ کند. آندرياس يک عدد از ماهيهاي خشک را که همراه آورده بود، براي شستن در چشمه فرو برد. اتفاقاً ماهي زنده شد و از دست آندرياس سريده در آب چشمه فرو رفت. آندرياس آن اتفاق شگفت را به هيچکس نگفت و کفي از آن آب بنوشيد و مقداري با خود برداشت و غذاي ديگري براي اسکندر طبخ کرد. قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند، اسکندر به کليه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب يا هر چيز ديگري که در راه بيابند با خود بردارند. معدودي از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند، ولي اکثريت همراهان که از رنج و خستگي راه به جان آمده بودند، اسکندر را ديوانه پنداشته با دست خالي از ظلمات خارج شدند. به روايت ديگر، اسکندر به همراهان گفت: «هر کس از اين سنگها بردارد و هر کس برندارد بالسويه پشيمان خواهد شد». عده اي از آنها سنگها را برداشتند و در خورجين اسب خود ريختند؛ ولي عده اي اصلاً برنداشتند. چون به روشنايي آفتاب رسيدند، معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کريمه، يعني مرواريد و زمرد و جواهر بوده و همان طوري که اسکندر گفته بود، آنهايي که برنداشتند از ندامت و پشيماني لب به دندان گزيدند و کساني که برداشته بودند، افسوس خوردند که چرا بيشتر برنداشتند. .

    دير زماني نگذشت که راز آندرياس فاش شد و به ناچار جريان چشمه حيوان و زنده شدن ماهي خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از اين پيش آمد سخت برآشفت و آندرياس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع آگاه نکرده تا از «آب حيات» بنوشد و زندگي جاودانه يابد. اما چه سود که کار از کار گذشته، راه بازگشت نداشت. تنها کاري که براي اطفاي نايره غضب خويش توانست بکند اين بود که فرمان داد سنگ بزرگي به گردن آندرياس بستند و او را در دريا انداختند تا حيات ابدي را که بر اثر نوشيدن آب حيات به دست آورده بود با سختي و دشواري سپري کند و هيچ لذتي از زندگي جاودانه نصيبش نگردد. مي گويند آندرياس هنوز که هنوز است، در قسمتي از درياي آندرنتيکوس جاي دارد. .

    اين بود خلاصه اي از داستان ظلمات و آب حيات يا آب زندگاني که افسانه پردازان يوناني براي اسکندر ساخته و پرداخته کرده اند و پس از آن با اندک اختلافي به زبانهاي پهلوي و سرياني و عربي و فارسي جديد نقل گرديد. .

    در پايان مقال شايد بي فايده نباشد که ريشه اصلي اين افسانه موهوم گفته آيد:

    افسانه اسکندر مقدوني که به گفته مورخان واقع بين مردي جاه طلب و در عين حال سفاک و بي رحم بود، پس از مرگ زودرس وي در تمامي قرون و اعصار نشو و نما کرد و به اقتضاي طبيعت يوناني که مبالغه پسند بود، تدريجاً شاخ و برگ گرفته به صورت درختي بزرگ و تنومند درآمد، تا به حدي که مقام پيغمبري يافت! و سر از ظلمات درآورد و از کنار چشمه حيوان عبور کرد. ريشه اصلي اين افسانه واهي و خالي از حقيقت را در شهر اسکندريه که مدفن اسکندر بود بايد جستجو کرد. چه اهالي اسکندريه تعلق خاطر شديدي به اسکندر داشتند و مخصوصاً به سبب کينه و عداوتي که اهالي يونان و مصر از ايرانيان داشتند و اسکندر را مغلوب کننده ايران مي دانستند، لذا براي او مقام مافوق بشري قائل شده اند.

  5. #5
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    آبشان از يک جوي نمي رود

    هر گاه بين دو يا چند نفر در امري از امور توافق و سازگاري وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد ميکنند. در اين عبارت مثلي به جاي "نمي رود" گاهي فعل "نمي گذرد" هم به کار مي رود، که در هر دو صورت معني و مفهوم واحد دارد..

    اما ريشه اين ضرب المثل:

    سابقاً که شهرها لوله کشي نشده بود سکنه هر شهر براي تأمين آب مورد احتياج خود از آب رودخانه يا چشمه و قنات، که غالباً در جويهاي سرباز جاري بود استفاده مي کردند. به اين ترتيب که اول هر ماه، يا هفته اي يک بار، بسته به قلت يا وفور آب، حوضها و آب انبارها را با آب جوي کوچه پر مي کردند و از آن براي شرب و شستشو و نظافت استفاده مي کردند. در همين شهر تهران که سابقاً آب قنوات جريان داشت و اخيراً آب نهر انشعابي کرج نيز جريان دارد، ساکنان هر محله در نوبت آب گيري - که آب در جوي آن محله جريان پيدا مي کرد - قبلاً آب انبارها و حوضهايشان را کاملاً خالي و تميز مي کردند و سپس آب مي گرفتند. تهرانيها پس از آنکه آب انبارها را پر مي کردند، معمولشان اين بود که مقداري نمک هم در آب انبار مي ريختند تا آب را تصفيه کند و ميکربها را بکشد. پر کردن آب انبارها غالبا هنگام شب و در ميان طبقات ممتازه و آنهايي که رعايت بهداشت را مي کردند، بعد از نيمه شب انجام مي شد. چه هنگام روز به علت کثرت رفت و آمد و ريختن آشغالها و کثافات در جويها، و مخصوصاً شستن ظروف و لباسهاي چرکين که در کنار جوي آب انجام مي گرفت، غالباً آب جويها کثيف و آلوده بوده است. به همين جهات و علل هيچ صاحب خانه اي حاضر نمي شد حوض و آب انبار منزلش را هنگام روز پر کند و اين کار را اکثراً به شب موکول مي کردند که جوي تقريباً دست نخورده باشد. .

    طبيعي است در يک محله که دهها خانه دارد و همه بخواهند از آب يک جوي در دل شب استفاده کنند، چنانچه بين افراد خانواده ها سازگاري وجود نداشته باشد، هر کس مي خواهد زودتر آب بگيرد. همين عجله و شتاب زدگي و عدم رعايت تقدم و تأخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد. شبهاي آب نوبتي در محله هاي تهران واقعاً تماشايي بود. زن و مرد و پير و جوان از خانه ها بيرون مي آمدند و چنان قشقرقي به راه مي انداختند که هيچ کس نمي توانست تا صبح بخوابد.

    شادروان عبدالله مستوفي مي نويسد: «من کمتر ديده ام که دو نفر از يک جوي آب مي برند از همديگر راضي باشند و اکثر بين دو شريک شکراب مي شود». .

    موضوع آب بردن از يک جوي يا يک نهر و منازعات فيمابين تنها اختصاص به شهر نداشت، بلکه در روستاها که از آب رودخانه در يک نهر مشترک، به منظور آبياري و کشاورزي، آب مي بردند؛ اختلاف و ناسازگاري روستاييان بيشتر از شهريها حدت و شدت داشت. زيرا در شهرها منظور اين بود که حوض و آب انبار منزلشان را چند ساعت زودتر پر کنند ولي در روستاها موضوع آب گيري و آبياري جنبه حياتي داشت. روستاييان مقيم دو يا چند دهکده که از يک جوي حقابه داشته اند از بيم آنکه مبادا مدت جاري بودن آب در جوي مشترک قطع شود و آنها موفق نشوند که مزارعشان را مشروب کنند، با داس و بيل و چوب به جان يکديگر مي افتادند و در اين ميان قهراً عده اي زخمي و احياناً کشته مي شدند. با وجود آنکه شبکه آبياري کشور با بستن سدهاي بزرگ و کوچک تا حدود مؤثري از نارضايي روستاييان کاسته است، مع هذا هنوز موضوع ناسازگاري آنها کم و بيش به چشم مي خورد. کما اينکه در منطقه مازندران چون کشت برنج به آب فراوان احتياج دارد، هر سالي که احساس کم آبي شود، روستايياني که از يک نهر يا يک جوي آب مي گيرند به طور چشمگير و خطرناکي با يکديگر منازعه مي کنند و هنگامي که قلت آب از حدود متعارف تجاوز کند، کار مجادله بالا مي گيرد و يک يا چند نفر مقتول و يا شديداً مجروح مي شوند. به همين جهت است که به طور مجازي در رابطه با سوءتفاهم و مشاجره بين دو نفر، جمله آبشان از يک جوي نمي گذرد، که کنايه از عدم سازگاري بين طرفين قضيه است، موقع استعمال پيدا مي کند و در نظم و نثر پارسي نظاير بي شمار دارد. ..

  6. #6
    فرناز آواتار ها
    • 1,985

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبيات انگلیسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    پرند
    شغل , تخصص
    مدرس زبان انگلیسی
    رشته تحصیلی
    حسابداری
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    دو قورت و نیمش باقی است
    ضرب المثل بالا دربارۀ کسی به کار می رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
    در این گونه موارد است که اصطلاحاً می گویند:"فلانی دو قورت و نیمش باقی است." یعنی با تمتعی فراوان از کسی یا چیزی هنوز ناسپاس است.
    اکنون ببینیم این دو قوت و نیم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
    چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داود بر اریکۀ رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همۀ جهان را درید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت مسئول خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست.
    در عبارت اول آدمیان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پریان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد.
    بالاخره در آخرین عبادتش گفت:"الهی، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد."
    خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی، بدو بخشید و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
    باری، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریاها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند! حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهدۀ این مهم برنخواهد آمد. سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:
    "بار خدایا، مرا نعمت قدرت بسیار است، مسئول مرا اجابت کن. قول می دهم از عهده برآیم!"
    مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را مزید نکنی. سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجدداً ندا در داد:
    "پروردگارا، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم."
    استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همۀ جنبدگان کرۀ خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بندۀ محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است.
    سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند.
    بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکانی آن از نظر طول و عرض بود:"دیوها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت."
    چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقۀ وسیع و پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانۀ دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت.
    آصف بر خیا وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمای بنی اسراییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند. چهار هزار نفر از آدمیان خاصگیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفای آدمیان و چهار هزار دیو در قفای پریان بایستادند.
    سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.
    ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه ای از دریا سر بر کرد و گفت:"پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت می کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو
    نوشته اند، بفرمای تا نصیب مرا بدهند."
    سلیمان گفت:"این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده ام. مانع و رادعی وجود ندارد. هر چه می خواهی بخور و سدّ جوع کن." ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگیهای مهمانی در آن منطقۀ وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:"یا سلیمان اطعمنی!" یعنی: ای سلیمان سیر نشدم. غذا می خواهم!!
    سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب الخلقه فرو ماند و پرسید:"مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیۀ جانداران عالم مهیا ساخته ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می کنی؟" ماهی عجیب الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی! یارای دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد:
    "خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین! می دهد. امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفرۀ تو برچیده شد. ای سلیمان اگر ترا از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی؟" سلیمان از آن سخن بی هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد.

    آرزوهایت را روی کاغذ بنویس و یکی یکی از خدا بخواه خدا فراموش نمی کند اما تو یادت می رود آنچه که امروز داری آرزوی دیروز تو بوده است!!!

  7. #7
    فرناز آواتار ها
    • 1,985

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبيات انگلیسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    پرند
    شغل , تخصص
    مدرس زبان انگلیسی
    رشته تحصیلی
    حسابداری
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    خروس بی محل

    هر گاه کسی در غیر موقع حرف بزند و یا میان حرف دیگران بدود و خود را داخل کند چنین فردی را اصطلاحاً خروس بی محل می خوانند.
    از آنجا که در ادوار گذشته بانگ نابهنگام خروس را به علت و سببی شوم می دانستند لذا به شرح ریشه تاریخی آن می پردازیم تاعلت و سبب این مثل سائر و مشئوم بودن آن بر خوانندگان روشن شود.

    کیومرث سر دودمان سلسله باستانی پیشدادیان ایران بود که مورخان به روایات مختلف او را آدم ابوالبشر و گل شاه یعنی شاهی که از گل آفریده شده، و نخستین پادشاه در جهان دانسته اند. کیومرث را پسری بود به نام پشنگ که همیشه بر سر کوهها بود و به درگاه خدای تعالی راز و نیاز و مناجات می کرد. کیومرث به این فرزندش خیلی علاقه داشت و غالباً پسر و پدر به سراغ یکدیگر می رفتند. روزی دیوان که از دست کیومرث منهزم شده بودند به منظور انتقام به سراغ پشنگ رفتند و هنگامی که سر به سجده نهاده بود پاره سنگی بر سرش کوفتند و او را هلاک کردند.
    حسب المعمول این بار که کیومرث برای دیدار فرزندش پشنگ با آذوقه کامل به سراغ او رفته بود جغدی بر سر راهش ظاهر شد و بانگ زد. کیومرث چون فرزندش را نیافت و دانست پشنگ را کشتند جغد را نفرین کرد و به همین جهت ایرانیان از آن تاریخ جغد را پیک نامبارک و صدایش را شوم می دانند.


    آن گاه کیومرث در مقام انتقام از دیوان برآمده سایر فرزندان را بر جای گذاشت و خود با سپاهی گران به سوی دیوان شتافت.

    در این سفر بر سر راه خویش خروسی سفید رنگ و مرغ و ماری را دیدکه خروس مرتباً به مار حمله می کرد و هر بار که موفق می شد با منقارش به شدت بر سر مار نوک بزند به علامت پیروزی بانگ می کرد. کیومرث را از اینکه خروس برای صیانت و دفاع از ناموس تا پای جان فداکاری می کند بسیار خوش آمده سنگی برداشت و مار را بکشت و بانگ خروس را به فال نیک گرفت. کیومرث پس از غلبه بر دیوان آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش دستور داد آنها را به خانه نگاهداری و تکثیر کنند.

    معمولاً خروس به هنگام روز بانگ می کند و چون شب شد تا بامدادان که پایان شب و طلایه روز و روشنایی است بانگ نمی زند ولی قضا روزی خروس موصوف شبانگاهان که بی موقع و نابهنگام بود بانگ برداشت. همه تعجب کردند که این بانگ نابهنگام چیست ولی چون معلوم شد که کیومرث از دار دنیا رفته آن خروس را خروس بی محل خواندند و از آن سبب بانگ خروس را بدان وقت به فال بد گرفته صدایش را شوم دانسته اند. از آن روز به بعد: "هر خروسی که بدان وقت بانگ کند و خداوند خروس آن خروس را بکشد آن بد از او درگذرد و اگر نکشد در بلایی افتد."
    آرزوهایت را روی کاغذ بنویس و یکی یکی از خدا بخواه خدا فراموش نمی کند اما تو یادت می رود آنچه که امروز داری آرزوی دیروز تو بوده است!!!

  8. #8
    فرناز آواتار ها
    • 1,985

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبيات انگلیسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    پرند
    شغل , تخصص
    مدرس زبان انگلیسی
    رشته تحصیلی
    حسابداری
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    بوی حلوایش می آید

    عبارت مثلی بالا ناظر بر افراد معمر و سالمند و سالخورده است که آفتاب عمرشان به لب بام رسیده به اصطلاح دیگر بوی الرحمانشان بلند شده است .
    یکی از مراسم و تشریفاتی که هم اکنون پس از تغسیل و تکفین میت به عمل می آید این است که به هنگام تشییع جنازه یک یا چند نفر از خدمه � بسته به تمکن و شخصیت متوفی � مجمعه ای پراز نان و حلوا بر سر می گیرند و به عنوان پیش جنازه در جلوی تابوت حرکت می کنند .

    این نان و حلوا را که سابقا یک مجمعه گوشت گوسفند هم به آن اضافه می شد در گورستان و کنار قبر تازه مرده بین افراد فقیر و بی بضاعت تقسیم می کنند تا دعای خیرشان موجب آرامش روح این مهمان تازه وارد به درون قبر گردد و در پرسشها و بازجوییهای اولیه که بر طبق روایات عدیده در درون قبر انجام می پذیرد دچار وحشت و اضطراب و لغزش زبان نگردد .
    پیران و سالمند به علت سبقت و پیشتازی بوی حلوایشان زودتر به مشام می رسد یا به عبارت دیگر ، نوجوان ، جوان ، و جوان ، پیر می شود و پیر در طی زمان و مهاجرت از این خراب آباد به دیار ناکجاآباد پیشتازی میکند و به همین مناسبت عبارت بالا در رابطه با سالخوردگان وپیران فرسوده مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است .
    آرزوهایت را روی کاغذ بنویس و یکی یکی از خدا بخواه خدا فراموش نمی کند اما تو یادت می رود آنچه که امروز داری آرزوی دیروز تو بوده است!!!

  9. #9
    فرناز آواتار ها
    • 1,985

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبيات انگلیسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    پرند
    شغل , تخصص
    مدرس زبان انگلیسی
    رشته تحصیلی
    حسابداری
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    باهمه بله با من هم بله؟!

    ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد و گرنه به خود حق می دهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.
    عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبانهاست به قدری ساده و معمولی به نظر می رسد که شاید هر گز گمان نمی رفت ریشه تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشه مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است.

    در حدود پنجاه سال قبل ( یعنی نیمه اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران- که از ذکر نامش معذوریم- به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بوداز باب موعظه و نصیحت گفت:" فرزندم، مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی کند. مرد سیا سی و اجتماعی برای آنکه جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می کنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: " بله، بله". زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان می آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله می شمارند."
    فرزند مورد بحث در پست معاونت- و بعد ها کفالت- وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه " بله" مرتفع می کرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش می کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع می گفت:" بله، بله قربان!" پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب می داد : " بله قربان. کاملا متوجه شدم چه می فرمایید. بله، بله!" بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد:" پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!"
    آرزوهایت را روی کاغذ بنویس و یکی یکی از خدا بخواه خدا فراموش نمی کند اما تو یادت می رود آنچه که امروز داری آرزوی دیروز تو بوده است!!!

  10. #10
    فرناز آواتار ها
    • 1,985

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبيات انگلیسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    پرند
    شغل , تخصص
    مدرس زبان انگلیسی
    رشته تحصیلی
    حسابداری
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    اشک تمساح می ریزد

    گریه دروغین را به اشک تمساح تعبیر کرده اند. خاصه گریه و اشکی که نه از باب دلسوزی بلکه از رهگذر ریا و تلدیس باشد ، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سوء نیت گریه کننده جامه عمل بپوشد.

    سابقا معتقد بودند که غذا و خوراک تمساح به وسیله اشک چشم تأمین می شود . بدین طریق که هنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعتها متمادی بر روی شکم دراز می کشد. در این موقع اشک لزج و مسموم کننده ای از چشمانش خارج می شود که حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند.

    پیداست که سموم اشک تمساح آنها را از پای در می آورد . فرضأ نیمه جان هم بشنود و قصد فرار کنند به علت لزج بودن اشک تمساح نمی توانند از آن دام گسترده نجات یابند.
    خلاصه هربار که مقدار کافی حیوان وحشره در دام اشک تمساح افتند، تمساح پوزه ای جنبانیده به یک حمله آنها را بلع می کند و مجددآ برای شکار کردن طعمه های دیگر اشک می ریزد.
    آرزوهایت را روی کاغذ بنویس و یکی یکی از خدا بخواه خدا فراموش نمی کند اما تو یادت می رود آنچه که امروز داری آرزوی دیروز تو بوده است!!!

صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •