-
زندگاني حضرت امام هـادی عليه السلام
زندگاني حضرت امام هـادی عليه السلام
-
نام: على علیه السلام
پدر و مادر: امام جواد و سمانه علیهما السلام
شهرت: هادى، نقى
كنيه: ابو الحسن سوّم
زمان و محلّ تولّد: 15 ذيحجّه سال 213 هجرى در مدينه.
زمان و محلّ شهادت: سوّم رجب سال 254 در سنّ 41 سالگى در شهر « سامراء» بر اثر زهرى كه با دسيسه «معتزّ» لعنة الله علیه (سيزدهمين خليفه عبّاسى) توسط معتمد عبّاسى لعنة الله علیه، به آن حضرت خوراندند، به شهادت رسيد.
مرقد شريف: شهر سامره، واقع در عراق.
دوران زندگى: در سه بخش تقسیم می شود:
1) 8 سال قبل از امامت (از سال 212 تا 220 هجری قمری)
2) دوران امامت، در زمان خلفاى قبل از متوكّل 12 سال (از سال 220 تا 232 هجری قمری)
3) دوران امامت در سخت ترين شرائط، در زمان خلافت چهارده ساله ديكتاتورى متوكّل (دهمين خليفه عبّاسى) و سپس خلفاى بعدى.
-
نقطه عطف جنبش مكتبى
از هنگامى كه آدم ابو البشر عليه السلام به زمين فتنه ها و بلايا هبوط كرد، و تا زمان برپايى قيامت، همواره ميان نيكان كه در جستجوى خشنودى خدايند و گمراهان كه از دسيسه هاى شيطان پيروى كردند، مبارزه و ستيز برقرار بود و هست.
با اين حال زمين هيچ گاه و در هيچ برهه اى از وجود باقيماندگان تبار پيامبران و پيروانشان كه از فساد و تباهى در زمين جلوگيرى و حجّتِ خداى را بر مردمان، اقامه مىكرده اند، تهى نبوده است.
پروردگار سبحان در اشاره به همين حقيقت مىفرمايد:
« فَلَوْلاَ كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِن قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَن الْفَسَادِ فِي الْأَرْض(1)».
« پس چرا نبود از قرنهاى پيش از شما بازماندگانى كه از تباه كارى در زمين نهى كنند...»
او مىفرمايد اين « بقيه صالحه»، پيامبران مرسل يا جانشينان پيامبر و يا علماى ربّانى بوده اند كه درفش دعوت به سوى خدا و قيام به فرمان او را به ميراث برده بودند.
امام هادى عليه السلام اين رهبرىِ خردمندانه را از پدر بزرگوارش، امام جواد علیه السلام، به ارث برده بود كه ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، خاتم پيامبران كه بر تمام مكاتب الهى برترى و هيمنه داشت، بدو منتهى مىشد، به ارث برده بود.
بندگان برگزيده خدا، امامت ربّانى را به ميراث بردند و علماى ربّانى و زاهدان و صالحان شيعه، حق و پيروى از خط مشى پيامبران را ميراث خويش گرفتند.
هدف اين خط مبارک، تحقّق بخشيدن به همان آرمانهايى بود كه پيامبران و صالحان در طول تاريخ براى تحقّق بخشيدن آنها كوشيدند و به عبارتى به همان آرمانهايى كه خداوند متعال در اين آيه آنها را به اختصار بيان كرده است، جامه تحقّق پوشاندند:
« لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ الْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بالْقِسْطِ وَ أَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأسٌ شَدِيدٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاس وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إنَّ اللَّهَ قَويٌّ عَزيزٌ(2)».
"همانا كه ما پيامبران خويش را با نشانيها فرستاديم و با ايشان كتاب و ترازو فرو فرستاديم تا مردم به قسط قيام كنند، و آهن را فرو فرستاديم كه در آن نيرويى است سخت و سودهايى براى مردم تا خدا شناسد آن را كه او و فرستادگانش را به غيب يارى مىكند كه خداوند توانا و عزّتمند است.»
آنچه در ديگر آيات قرآنى و نيز در اين آيه بدان اشارت رفته، اهداف والاى بعثت پيامبران به شمار مى آيند كه عبارتند از:
الف _ دعوت به خدا با دلايل آشكار (بيّنات). اين نكته در اين فرمايش اميرمؤمنان على عليه السلام به روشنى بيان شده است:
« پس خداوند هر چند گاه پيامبرانى فرستاده و به وسيله آنان به بندگان هشدار داد تا حق ميثاق را ادا كنند و نعمت فراموش شده را ياد آرند و نهفته هاى خرد را آشكار سازند».
با بيدار كردن عقل و برانگيختن وجدان از زير ابرهاى غفلت و پالايش فطرت از آلودگيها و موانع و حجب، حجّت خدا بر بندگانش، از راه بعثت پيامبران تمام مىشود!
ب _ تلاوت كتاب خدا كه در آن تمام نيازمنديهاى مردم تبيين شده است. از طريق تلاوت كتاب و آيات آن، پيامبران عليهم السلام به تزكيه و تعليم مردم همّت مىگماشتند. خداوند در اين باره مىفرمايد:
« هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْاُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهمْ آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَ إن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِي ضَلاَل مُبِين»(3).
« او (خدا) است كه آن كه در بى سوادان، پيامبرى از خودشان برانگيخت تا بر ايشان آيات خدا را بخواند و پاكشان سازد و كتاب و حكمت بياموزدشان و گر چه پيش از اين در گمراهى آشكار بودند.»
-
ج _ فراهم آوردن ميزان به اين معنى كه ولّى امر (حاكم) كسى است كه ميان مردم به عدل و داد فرمان مى راند. خداوند در اين باره فرمايد:
« فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لَا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً(4)».
« نه چنين است، به پروردگارت سوگند كه ايمان به تو نياورند مگر آنكه تو را به داورى بگيرند آنچه ميانشان روى داده است سپس در دل خود از آنچه تو قضاوت كرده اى چاره اى نيابند و كاملاً تسليم شوند.»
پس هر كه عهده دار منصب خلافت الهى شد ميزان حق و فرقان و نور مىگردد تا اگر شيوه ها به يكديگر مشتبه شد و نظريات و آراء با يكديگر تفاوت يافتند آنها به مردم بياموزند كه كدامين راه و كدامين شيوه آنان را به سوى پروردگار و جلب خشنودى خالق رهنمون مىشود.
د _ والاترين هدف از همه اين آرمانهاى برتر، تحقّق يافتن بالاترين درجات عدالت در بين مردم يعنى « قسط» است كه جز با ايمان مردم به پيامبران و پيروى آنها از كتاب خداوند و تسليم در برابر ميزان، صورت نخواهد پذيرفت و هم از اين روست كه خداوند مىفرمايد: « لِيَقُومَ النَّاسَ بالْقِسْط».
بديهى است كه تحقّق كامل اين قسط، جز با اتكا به نيروى مادّى و بازدارنده اى كه در آهن متجلّى است و فرو فرستاده از جانب خداست و در آن قوّتى است سخت، ميّسر نخواهد بود.
آهن نيز به سهم خود، اگر در دستان دلير مردان از جان گذشته در راه خدا و براى يارى دين و پيامبران او نباشد، مفهومى نخواهد داشت.
اگر اين دلاوران، آهن را براى دفاع از وحى خدا و خط مشى پيامبران خدا به كار برند، يارى خدا نيز بر آنان فرود آيد كه خداوند بسيار توانا و عزّتمند است و خود فرموده است:
« وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ إنَّ اللَّهَ لَقَويٌ عَزِيزٌ (5)».
« و خدا البته يارى كند آن را كه به يارى او برخاسته كه خداوند توانا و عزّتمند است.»
اين آرمانها، خط و حركت مكتبى بود كه امام هادى عليه السلام در روزگار خويش زمام آن را را به دست داشت. اینک بايد پرسيد كه نقاط عطف اين خط از هنگام تشكّل آن در عصر امام على عليه السلام تا زمان امام هادى چه چيزهايى بوده است؟
پس از پيوستن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به « رفيق اعلى»، امّت تازه بنياد اسلام به پيشوايى نياز داشت كه از ميراث آن حضرت پاسدارى كند و از خط اصيل وى كه از چپ و راست اماج حملات عدّه اى قرار مى گرفت، دفاع كند و ارزشهاى والايى را كه توسط وحى فرود آمده بود، در ميان امّت استوارى بخشد.
اميرمؤمنان به بهترين شكل به اين وظيفه همّت گمارد و گروهى از برگزيدگان و پاكان امّت، كه جزو همان «بقيه صالحه» بودند به گرد او جمع آمدند و به دفاع از خط اصيل رسالت الهى مشغول شدند.
با وقوع جنگ صفين، شكاف ميان اين خط با ساير خطوط، وضوح بيشترى به خود گرفت و ابرار كه بقيه سلف صالح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز در ميان آنان بودند، كلاً به سوى امام على گرايش يافتند و اين خط به رغم وحشت ايجاد شده از طرف حزب حاكم اموى، همچنان برجستگى و برترى خويش را حفظ كرد. امّا آوازه اين خط در دنيا نپيچيد مگر پس از آنكه رنگ خون به خود گرفت و حرارت فاجعه را پس از واقعه طف لمس كرد. بنابراين اگر بگوييم اين خط در روز صفين متبلور شد، بايد بگوييم كه رشد و تكامل آن در روز عاشورا به وقوع پيوست.
-
در زمان امام زين العابدين اين صبغه الهى دو چندان شد و در روزگار امامت امام باقر خط مشى توحيدى تبلور يافت. چرا كه در اوج آن عقل نيِّر با وحى منزل تلاقى پيدا كرد. در دوران پيشوايى امام صادق و نيز جزئيّات اين خط در احكام و اخلاق و آداب و مواعظ به صورتى كامل ترسيم شد.
در دوره امام كاظم اين خط رنگى سياسى يافت زيرا مسأله طرح ريزى انقلابى مردمى در كار بود. امّا در دوران ائمه بعدى يعنى امام رضا و سه فرزندش عليهم السلام خط مكتبى به عنوان یک نيروى سياسى و اجتماعى و نفوذ يافته در هيأت حاكمه كه در تصميم گيريها و اشراف بر حيات دينى جامعه نيز بى تأثير نبودند، تجلّى پيدا كرد.
دوران امام هادى، به تجلّى قدرت خط مكتبى در تمام زمينه ها متمايز بود. اگر چه نظام عبّاسى همواره و به ويژه در دوران متوكّل عبّاسى به قدرت سركوب خويش متمايز بود.
شايد بتوان از برخى از شواهد تاريخى زير، به اوضاع و احوال شيعيان در دوران امامت امام هادى پى برد:
1 - در حديث مفصلى كه شيخ كلينى در مورد آنچه كه پس از شهادت امام جواد عليه السلام رخ داد روايت كرده، آمده است:
« چون ابوجعفر (امام جواد علیه السلام) به شهادت رسید از خانه ام بيرون نيامدم تا آنكه دانستم سران طايفه (شيعه) نزد محمّد بن فرج الرخجى كه از اصحاب موثق امام رضا و امام جواد و وكيل امام هادى بود گرد آمده درباره امر «امامت» به رايزنى مىپردازند».(6)
اين روايت بيانگر آن است كه شيعيان در آن روزگار مجالسى داشتند كه در آنها درباره امور بسيار مهم به گفتگو و رايزنى مىنشستند. يكى از اين امور مهم، شناخت امام و بيعت با او و پذيرفتن دستوراتش بوده است. آنان پس از شهادت امام جواد عليه السلام، به خاطر وجود اخبار صحيحى كه در دست داشتند، بر امامت امام هادى اجماع كردند. در پايان اين روايت آمده است: همه كسانى كه در آن مجلس بودند به امامت امام هادى تسليم شدند.
شيخ مفيد همچنين مى افزايد: « اخبار در اين باره بسيار فراوان است بطورى كه اگر بخواهيم همه اين اخبار را در اينجا بيان كنيم كتاب طولانى شود. همين كه شيعيان پس از امام جواد بر امامت امام هادى اجماع كرده اند و كسى در آن زمان جز خود آن حضرت ادعاى امامت نكرد، ما را از ايراد اخبار و نصوص صريح بر امامت آن حضرت بى نياز مى سازد».(7)
بنابراين مى بينيد كه شيخ مفيد، امامت امام هادى را به اجماع سران شيعه مربوط مىداند. چرا كه آنان برگزيدگان امّت و از فقهاى بزرگ بودند و معرفت آنان به امامى كه با وى و پدر و جدّ بزرگوارش زيسته بودند، راهى عقلانى براى شناخت امام به حساب مىآيد.
سخن شيخ مفيد و حديثى كه او روايت كرده، فقط بيانگر اوضاع و احوال طايفه شيعه در آن دوران است.
2 - فتح بن خاقان وزير متوكّل بود امّا به امام هادى مهر مىورزيد و علّت اين مهرورزى يا گرايش شخصى او بود و يا اينكه وى در حقيقت يكى از ياران نفوذى آن حضرت در دستگاه حاكمه به شمار مىآمد. امّا در روايت آمده است كه آن حضرت به خاطر حفظ جان فتح بن خاقان او را مورد نكوهش قرار داده است. اجازه دهيد به حديث زير كه بيانگر گوشه اى از كرامات امام هادى و در عين حال نمودار بخشى از اوضاع و احوال شيعه در آن دوران است، گوش بسپاريم:
روزى نزد امام عليه السلام رفته عرض كردم: سرورم! اين مرد مرا طرد كرده و روزىام را بريده و ملولم ساخته است و نزد او به چيزى متّهم نيستم مگر به اين جرم كه ملازم شمايم و اگر شما چيزى از او درخواست كنيد قبول آن را از شما لازم مىداند، بنابراين بر من منّت نهيد و از او درخواست كنيد. امام فرمود: اگر خدا خواهد كفايت شوى.
چون شب فرا رسيد، پيغام رسانان متوكّل يكى پس از ديگرى نزد من آمدند. من نزد متوكّل رفتم. فتح بن خاقان كه بر در ايستاده بود، پرسيد: اى مرد شبانه در خانه ات چه چيزى نهان داشته اى، اين مرد از بس كه تو را طلبيده مرا به ستوه آورده است!
درون رفتم و متوكّل را ديدم كه بر بسترش نشسته است. پرسيد: اى ابوموسى! ما از تو غافليم و تو نيز ما را به فراموشى سپرده اى، چه چيزى از تو پيش من است؟ گفتم: فلان انعام و فلان رزق و چيزهايى نام بردم و او دستور داد آنها را دو برابر به من دادند. سپس از فتح پرسيدم: آيا امام هادى عليه السلام بدين جا آمد. پاسخ داد: نه. گفتم: ياد داشتى نوشته بود؟ پاسخ داد: نه.
آنگاه من بازگشتم. فتح مرا دنبال كرد و به من گفت: شک ندارم كه تو از او خواستى برايت دعا كند. پس از ايشان براى من نيز دعايىخواهش كن.
چون نزد امام رفتم، به من گفت: اى ابو موسى! اين آبروى رضاست. عرض كردم: به بركت شما سرورم! امّا به من گفتند كه شما نه پيش متوكّل رفتيد و نه از او درخواستى كرديد.
-
فرمود: خداوند مىداند كه ما در امور مهم جز بدو پناه نمىبريم و در كارهاى دشوار جز بر او توكّل نمىكنيم و ما را عادت داد كه چون از او درخواست كنيم، اجابتمان كند و مىترسيم از اين شيوه منحرف شويم كه او نيز از ما روى گرداند..
عرض كردم: فتح وزير متوكل به من چنين و چنان گفت. امام فرمود:او به ظاهر، ما را دوست دارد و در باطن از ما كناره مىگيرد. دعا براىكسى است كه پروردگارش را مىخواند: چون در طاعت خدا خود را خالص كردى و به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و به حقّ ما اهل بيت اعتراف نمودى و از خدا چيزى درخواست كردى، تو را بى بهره نگذارد.(8)
3 - امام هادى در سامرّا كه مركز خلافت بود سكونت داشت و نزد متوكّل مىرفت. راويان د باره نحوه ورود آن حضرت بر متوكّل گفته اند:
زمانى كه امام هادى به كاخ متوكل نزدیک مىشد هيچ یک از كسانى كه بر در كاخ متوكل منتظر ايستاده بودند، از هيبت و جلال امام چاره اى جز پياده شدن از مركبهاى خويش نداشتند. محمّد فرزند حسن فرزند اشتر علوى، يكى از اين صحنه ها را چنين نقل مىكند:
با پدرم بر در كاخ متوكّل بوديم. در آن هنگام من بچه بودم و در ميان عدّه اى از خاندان ابوطالب و بنى عبّاس و سپاهيان قرار داشتم. چون امام هادى عليه السلام وارد شد همه مردم از مركبهاى خود پياده شدند تا آن حضرت به درون رفت. يكى از حاضران به ديگران گفت: چرا به خاطر اين بچّه پياده شويم در حالى كه او نه شريفتر از ما و نه بزرگتر و سالخورده تر و داناتر از ما است؟ آن عدّه گفتند: به خدا سوگند براى او پياده نمىشويم. ابوهاشم به آنها گفت: به خدا قسم چون او را ببينيد به خاطرش با حقارت و ذلّت از مركبهايتان پياده مىشويد. مدّتى نگذشته بود كه امام به طرف آن جمع آمد و تا چشم حاضران به او افتاد همگى از مركبهاى خود فرود آمدند. سپس ابوهاشم از آنها پرسيد: مگر ادعا نمىكرديد كه به خاطر او فرود نخواهيد آمد؟ آنها پاسخ دادند: به خدا قسم ما اختياردار خويش نبوديم كه فرود آمديم.(9)
هر گاه امام هادى بر متوكّل وارد مىشد، پرده ها را برايش كنار مىزدند و با تمام وقار آن حضرت را مورد احترام قرار مىدادند. در روايت آمده است: يكى از اشرار، روزى به متوكّل گفت: هيچ كسى با تو بيشتر از آن نمىكند كه تو با هادى مىكنى. در خانه كسى نمىماند جز آنكه او را خدمت مىكند و زحمت بالا زدن پرده و باز كردن درب را به عهده مىگيرند حال آنكه اگر مردم اين مسائل را بفهمند خواهند گفت: اگر خليفه از شايستگى وى براى خلافت بىخبر نبود با او چنين رفتار نمىكرد.(10)
از اين حديث مفصّل كه گوشه اى به بحث ما مرتبط بود نقل كرديم، برمىآيد كه آن حضرت حتّى در كاخ ستمگرترين خليفه عبّاسى در عصر خودش يعنى متوكّل، از چه شكوه و جلالى برخوردار بوده است.
آن حضرت چون بر خليفه وارد مىشد، با وى به حق به موضع گيرى و گفتگو مىپرداخت. به عنوان مثال روزى آن حضرت نزد متوكّل رفت. متوكّل از او پرسيد: اى ابوالحسن! از ميان مردم چه كسى در شاعرى تواناتر است؟ امام در پاسخ، نام شاعرى علوى را ذكر كرد و فرمود: چون اين ابيات را سروده است:
لقد فاخرتنا من قريش عصابة بمط خدود و امتداد اصابع(11)
فلما تنازعنا القضاء قضى لنا عليه بما فاهوا نداء الصوامع(12)
متوكّل پرسيد: نداء الصوامع چيست؟
امام عليه السلام فرمود: « أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ إلَّا اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً... جدّ من يا جدّ شما است.
متوكّل از اين سخن بسيار خنديد و گفت: او جدّ توست و ما تو را از او نمىرانيم.(13)
یک بار ديگر متوكّل، امام را به مجلس باده نوشى خويش داخل كرد و از او خواست كه وى را در آنچه بدان مشغول بود، همراهى كند. ولى امام او را موعظتى بليغ فرمود. اجازه دهيد اين ماجرا را آن چنان كه مسعودى در تاريخ خود آورده است، نقل كنيم. وى گويد:
از امام هادى پيش متوكّل بدگويى كرده و گفته بودند در خانه اش نامه ها و سلاحهايى از پيروان قمىاش دارد و بر اين قصد است كه به حكومت دست يابد.
-
متوكّل عدّه اى از تركها را به خانه آن حضرت روانه كرد. آنها شبانه به خانه حضرت يورش بردند امّا چيزى در آنجا نيافتند و خود آن حضرت را در اتاقى دربسته پيدا كردند، او جامه اى پشمين بر تن داشت و روى ريگ و خاک نشسته و توجهش به خداى تعالى معطوف بود و آياتى از قرآن را مىخواند. مأموران او را در همان حال نزد متوكّل برده گفتند: در خانه اش چيزى نيافتيم و او را ديديم كه رو به روى قبله نشسته است و قرآن مىخواند. متوكّل آن لحظه در مجلس باده گسارى نشسته و جام شراب به دستش بود. امام عليه السلام را نزد او بردند. چون متوكّل چشمش به امام افتاد هيبت و بزرگى امام در وى كارگر شد. او را در كنارش نشاند و جامى را كه در دست داشت، به طرف آن حضرت گرفت.
امام فرمود: به خدا گوشت و خون من هرگز خمر ننوشيده اند، مرا عفو كن. متوكّل آن حضرت را معاف كرد و آنگاه گفت: برايم شعرى بخوان.
امام پاسخ داد: من اندكى شعر مىدانم.
متوكّل گفت: گريزى نيست. امام كه در كنار متوكل نشسته بود، آغاز به خواندن اشعار زير كرد:
باتوا على قلل الأجبال تحرسهم غلب الرجال فلم تنفعهم القلل(14)
و استنزلوا بعد عز من معاقلهم و اسكنوا حفرا يابئسما نزلوا(15)
ناداهم صارخ من بعد دفنهم اين الأساور و التيجان و الحلل(16)
اين الوجوه التى كانت منعمة من دونها تضرب الأستار والكلل(17)
فافصح القبر عنهم حين ساءلهم تلك الوجوه عليها الدود تنتقل(18)
قد طال ما اكلوا دهراً و ما شربوا و اصبحوا اليوم بعد الأكل قد اكلوا(19)
متوكّل از شنيدن اين ابيات چنان گريست كه محاسنش به آب ديدگانش تَر شد، حاضران نيز. گريستند. آنگاه چهار هزار دينار به امام هادى عليه السلام داد و او را در كمال احترام به خانه اش باز گرداند.(20)
بنا بر آنچه كه در منابع تاريخى مىخوانيم بسيارى از نزديكان و محرمان اسرار خليفه، پيرو امام هادى بودند. البته ممكن است اين پيروى حقيقى بوده و يا به اين خاطر بوده است كه شيعه را وزنه اى سياسى مىدانستند. به عنوان نمونه فتح بن خاقان كه يكى از بزرگترين وزيران متوكّل بود و به هنگام كودتاى تركها عليه خليفه با او كشته شد، پيوسته مى كوشيد به امام تقرّب جويد و از برخى روايات هم پيداست كه متوكّل او را متّهم به شيعىگرى مىكرد كه اين امر خود نشانگر آن است كه متوكّل تا حدودى به وضع او پى برده بود.(21)
درباره فتح آمده است كه متوكّل به او گفت: اى فتح اين «امام هادى» دوست توست و در صورت فتح خنديد، و فتح هم در چهره خليفه خنديد.
همچنين از داستان زير آشكار مى شود كه برخى از فرماندهان سپاه نظام، مهر آن امام و چه بسا ولايت او را در دل نهان داشتند. از طرفى اين ماجرا گوشه اى از انتشار دوستى امام و احترام او در بين عموم مردم، به خصوص در حرمين شريفين (مكّه و مدينه)، پرده برمىدارد.
از يحيى بن هرثمة، فرمانده سپاه عبّاسى، نقل مىكنند كه گفت: متوكّل مرا به مدينه فرستاد تا امام هادى را به خاطر مطلبى كه درباره او شنيده بود، به نزدش ببرم. چون به مدينه رفتم، مردم آنجا چنان بناى بانگ و شيون نهادند كه تا آن هنگام همانند آن را نشنيده بودم. من شروع به تسكين دادن آنها كردم و سوگند خوردم كه درباره وى به انجام كار ناپسندى مأمور نشده ام، آنگاه به بازرسى منزلش پرداختم و در آنجا چيزى جز قرآن و دعا و همانند اينها نيافتم. سپس او را حركت دادم و خود عهده دار خدمتش شدم و با وى خوشرفتارى كردم.
يكى از روزها در حالى كه آسمان صاف بود و خورشيد هم مىدرخشيد، بر مركبش سوار شد در حالى كه بارانى در بر كرده و دم مركبش را گره زده بود، من از كار او در شگفت شدم امّا ديرى نپائيد كه ابرى در آسمان پيدا شد و بارانى تند باريدن گرفت و كار ما بسيار دشوار گشت. در اين هنگام امام هادى رو به من كرد و گفت: من مىدانم آنچه را كه ديدى (بستن دم مركب) غريب شمردى و پيش خود پنداشتى كه من در اين كارها از تو داناترم. امّا اين گونه نبود كه تو گمان كردى بلكه من در صحرا پرورش يافته ام و بادهايى را كه دنبال خود باران دارند، بهتر مىشناسم از اين رو خود را براى بارش باران آماده كردم.
چون به مدينة السلام رسيدم، ابتدا نزد اسحاق بن ابراهيم طاهرى كه والى بغداد بود، رفتم. او گفت: اى يحيى! اين مرد زاده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است و متوكّل هم همان كسى است كه او را مى شناسى اگر او را عليه اين مرد بر انگيزى او را خواهد كشت و آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله خصم تو خواهد بود. به او پاسخ دادم: به خدا سوگند از او جز كردار نكو نديدم.
آنگاه به سمت سامرّاء روانه شدم و در آغاز نزد وصيف تركى كه از ياران او بودم، رفتم وصيف به من گفت: به خدا قسم اگر یک مو از سر اين مرد (امام هادى) كم شود با من طرفى! من از گفتار اين دو (اسحاق و وصيف) تعجب كردم.
آنگاه از آنچه از امام هادى ديده بودم، متوكّل را آگاه كردم و او را بسيار تمجيد گفتم. متوكّل نيز پاداش خوبى به امام هادى داد و به وى بسيار احترام گذاشت و خوبى كرد.(22)
روزگار امام هادى عليه السلام به واسطه وجود تحولات سياسى، دوره ممتازى بود. چرا كه در اين دوره، بازگشت تركان به كاخ عبّاسى فزونى گرفت و هر یک از فرماندهان آنان به طرف يكى از نامزدهاى خلافت گراييده بودند و در پى فرصت مىگشتند تا نامزد مورد نظر خود را به حكومت بنشانند و با خليفه ناميدن او و به نام وى امور و مصالح كشور را هر طور كه خواهند به بازى بگيرند.
-
پس از وفات معتصم، فرزندش الواثق باللَّه عهده دار حكومت شد و ابن الزيات را به وزارت خويش برگزيد و بر برادر خود جعفر خشم گرفت. امّا حكومت او ديرى نپاييد كه با مرگ وى پايان پذيرفت و متوكّل جانشين او شد و ابن الزيات را كشت. دوران حكومت متوكّل تا حدودى روى ثبات و آرامش به خود ديد.
اندكى پيش از مرگ واثق از وى درباره جانشينش پرسيد و او پاسخ داد: خدا مرا نبيند كه خلافت را زنده و مرده به گردن خويش بندم!
از اين سخن معلوم مىشود كه خلافت در عصر او حاوى چه مفهومى بوده است.
آيا مگر اين واژه به جز سركوب و فريب و توطئه و غوطه ورى در شهوت ها مفهومى ديگرى هم داشت؟ به علاوه مگر او خود برادرش متوكّل را پس از آنكه امارت حج را بدو سپرد، به اين خاطر كه پى برد او بر سر خلافت با وى به رقابت پرداخته، روانه زندان نكرد و شفاعت هيچ كس را هم درباره او پذيرا نشد؟
پس از وفات الواثق باللَّه، متوكّل به حكومت رسيد و چنان كه گفتيم عصر او تا حدودى شاهد ثبات و آرامش بود. امّا اين آرامش و ثبات بر پايه ظلم و گمراه سازى مردم استوار گشته بود.
برجسته ترين نمودهاى سياست وحشت آفرين او، در اقدامات وى درقبال علوى ها تجلّى مى يابد.
او دستور داد قبر سيد الشهداء عليه السلام را به همراه خانه هاى اطرافش ويران كنند و به جاى آن زمين را شخم زنند و تخم بكارند و آبيارى كنند كه تمام آثار آن محو شود و مردم هم از زيارت آن قبر منع شوند و ندا داد هر كه پس از سه روز در اطراف قبر ديده شود گرفتار و به زندان « مطبق» سپرده خواهد شد.
مردم هم از ترس اينكه مبادا دستگير شوند، گريختند، در واقع متوكّل با پيش گرفتن اين سياست حميّت و خشم مسلمانان و به ويژه بغداديان را كه به سب علويها در مساجد و خيابانها اعتراض كرده بودند، برانگيخت.(23)
همچنين در دوران خلافت متوكّل خشكسالى وحشتناكى در عراق روى داد و بسيارى از مردم جان خود را از دست دادند.
در اين اثنا روميان، با ديدن ضعف حكومت عبّاسى در بلاد اسلام طمع كردند و از نو حملات خود را به شهر قاليقلا واقع در جنوب آسياى صغير، آغاز كردند و مردم آنجا را شكست سختى دادند.(24)
از داستان زير مى توان به طبيعت حكومت متوكّل و مراتب دشمنى و سركوب وى بر ضدّ علويان و ترس او از شورش آنان به خوبى پى برد.
بخترى نقل كرده است: در منطقه اى به نام منبج نزد متوكّل بودم كه يكى از فرزندان محمّد بن الحنيفه بر او وارد شد. او چشمانى زيبا داشت و جامه اى نيكو در بر كرده بود. پيش متوكّل درباره او بدگويى كرده بودند. جوان رو به روى متوكّل ايستاد و متوكّل رو به فتح بن خاقان وزيرخود كرده بود و با وى سخن مىگفت.
چون زمان ايستادن به درازا كشيد و جوان ديد كه متوكّل به او نمىنگرد، خطاب به او گفت: « اى اميرالمؤمنين! اگر مرا احضار كرده اى تا تأديبم كنى قطعاً بى ادبى كرده اى و اگر احضارم كرده اى تا اوباشى كه در محضر تو گرد آمده اند مرا بشناسند بايد بگويم اينان از اهانت تو نسبت به خانواده من آگاهند».
متوكّل گفت: به خدا قسم اى حنفى اگر آن پيوند خويشى ميان من و تو نبود و حلم من مرا به مهربانى بر تو وادار نمىكرد، هر آينه زبانت را بيرون مىكشيدم و با شمشير سرت را از بدن جدا مىساختم حتى اگر پدرت محمّد به جاى تو بود.
آنگاه به فتح بن خاقان وزير خود روى كرد و گفت: مىبينى از دست خاندان ابوطالب چه مىكشيم؟ يا حسنى كه مىخواهد تاج عزّتى را كه خداوند پيش از او به ما داده، به سوى خود بكشد يا حسينى كه مىكوشد آنچه را كه خداوند پيش از او درباره ما نازل فرموده نقض كند و يا حنفى كه به جهل خويش مىخواهد شمشير ما خونش را بريزد.
جوان به او گفت: « آيا باده گسارى و شراب و نىها «موزیک» و غلام بچه ها براى تو حلمى باقى گذاشته؟ و چه وقت توبه خانواده من مهربان بودى در حالى كه فدک را كه ارث آنان از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود از آنها چاپيدى و اينک ابوحرمله آن را وارث شده است. و امّا اينكه نام پدرم محمّد را ياد كردى بايد بدانى كه تو مىخواستى (با بردن نامش) از عزّتى كه خداى و رسولش او را بالا برده بودند پايين بكشانى و به شرفى دست يابی كه از رسيدن به بلنداى آن ناتوانى و بدان نمىرسى. تو چنانى كه شاعر گفت:
فغض الطرف انك من نمير فلا كعبا بلغت و لا كلابا
تو از آنچه از دست حسنى و حسينى و حنفى مىكشى به من شكايت مىكنى پس چه بد يارى و چه بد خاندانى!
-
آنگاه جوان پاى خويش را دراز كرد و گفت: اين دو پاى من براى زنجيرت و اين گردن من براى شمشيرت. پس به گناه من مبتلا شو و ستم مرا به گردن گير كه اين نخستين كار ناشايستى نيست كه تو و پيشينيانت آن را به اجرا درآورده ايد. خداوند متعال مىفرمايد: « قُل لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى» پس به خداى سوگند كه تو درخواست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را پاسخ نگفتى و به كسانى جز خويشان او مهربانى كردى. پس به همين زودى بر حوض كوثر وارد مىشوى و پدرم و جدّم عليهما السلام تو را از آن دور مىرانند».
متوكّل از شنيدن اين سخنان گريست و سپس برخاست و به قصر كنيزانش رفت و فرداى آن روز همان جوان را به حضور طلبيد و به وى انعام گرانمايه اى داد و آزادش كرد.(25)
پنجه آهنين ستم متوكّل و ظلم فراوان او موجب دشمنى مردم با وى شد. ظلم و بيداد وى حتّى سپاه او را فرا گرفت تا آنجا كه ارتش او بهرهبرى افرادى به نامهاى بغاى صغير و باغر بر ضد او سر به شورش برداشتند و در نتيجه متوكّل و وزيرش فتح بن خاقان كشته شدند و فرزندش منتصر در ماه شوال سال 247 هجری قمری به جاى او به خلافت نشست و برادرانش معتز و مؤيد را از ولايت عهدى خلع كرد و در تمام امور و به ويژه مسائلى كه با علوى ها در ارتباط بود شيوه اى مخالف با روش پدرش اتخاذ كرد.
دوران خلافت منتصر كه برخى از مورخان از آن به خوبى ياد كرده اند، چندان به درازا نكشيد. مورخان منتصر را شخصى بردبار، خردمند، بخشنده، اهل كار خير، بسيار منصف، خوشرفتار و.. معرفى كرده اند.(26)
منتصر پس از گذشت 6 ماه از خلافتش در سال 248 هجری قمری از دنيا رفت و مردم با احمد فرزند محمّد معتصم بيعت كردند و به او لقب المستعين باللَّه دادند. به نظر مىرسد كه مستعين در نظر داشت جلوى نفوذ تركها را كه نيروى نظامى آنها به نيروى سياسى فزاينده اى در كشور مبدل شده بود، بگيرد امّا از طرف آنها و به ويژه از سوى «بغاى صغير» با مخالفت سرسختانه اى رو به رو شد. آنان با معتز بن متوكّل دست بيعت دادند و ميان ياران و هواداران اين دو خليفه كه مقر اوّلى در بغداد و مقر دوّمى در سامرّاء بود جنگ خونبارى در گرفت. اين جنگ در شرايط اقتصادى كشور بسيار تأثير گذاشت. با به خلافت رسيدن معتز، مستعين به واسط تبعيد شد و سرانجام به دست گروهى كه سعيد خادم رهبرى آنها را بر عهده داشت، به قتل رسيد.(27)
امّا معتز نيز همواره از ناحيه تركان كه پدرش را كشته و پسر عمويش را از خلافت خلع كرده بودند احساس ترس و نگرانى مىكرد. بالاخره خلافت براى او نيز پايدار نماند و به طرز فاجعه آميزى به قتل رسيد. ماجراى كشته شدن معتز بنا به نقل مورخان اين گونه بود:... گروهى از تركان بر او وارد شدند و پاى او را گرفتند و او را روى زمين كشيدند و تا در اتاق آوردند و با گرز، بر سر او زدند و جامه اش را دريدند و او را در آفتاب نگه داشتند او از شدّت گرما یک پا بر زمين مىنهاد و پاى ديگر برمىداشت. بعضى هم به او سيلى مىزدند و او با دست خويش روى خود را مىگرفت تا از ضربه هاى آنها جلوگيرى كند سپس گروهى از علماى كاخ حكومتى را شاهد خلع او گرفتند و آنگاه وى را در سردابى داخل كردند و در سرداب را با آجر گرفتند و او در همانجا محبوس بماند تا از دنيارفت.(28)
پس از مرگ معتز، مهتدى پسر واثق در سال 255 هجری قمری به خلافت رسيد. در دوران خلافت وى نابسامانى و آشفتگى در تمام كشور حكمفرما شد. در بغداد سپاهيان سر به شورش برداشتند و آتش انقلاب علوىها نيز در گوشه و كنار كشور شعله ور گرديد.
بدين ترتيب خلافت عبّاسى به منزله شعارى درآمد براى هر كس كه به حكومت طمع بسته بود و توطئه و فريب شاخصه برجسته هر سياستى شد. تمام اين حوادث فرجام طبيعى سركوب و فريبى بود كه توسط اسلاف نخستين اين خلفا به منصه ظهور رسيده بود. چرا كه وقتى معتصم تركها را بر ديگران مقدّم داشت و نيروى نظامى كوبنده اى از آنها ترتيب داد و به نيروى آنان مردم را سركوب مىكرد و آتش انقلابها و شورشها را فرو مىنشاند، طبيعى بود كه اين نيرو روزى به قوّه اى تبديل شود كه خاندان او را مورد تهديد قرار دهد و خلافت را دستخوش نابودى سازد. تا آنجا كه يكى از مورخان مىنويسد چون معتز بر تخت خلافت نشست، خاصان او بيامدند و منجمان را احضار كردند و به آنها گفتند: بنگريد كه اين خليفه چند سال زندگى مىكند و تا كى بر تخت خلافت مىنشيند؟ يكى از نكته سنجانى كه در مجلس حضور داشت، گفت: من از منجمان به عمر خليفه و نيز مدّت خلافت او آگاه ترم! حاضران از او پرسيدند: پس بگو خليفه چند سال زندگى و چند سال خلافت مىكند؟ مرد پاسخ داد: تا هر وقت كه تركان بخواهند! تمام كسانى كه در مجلس بودند، از پاسخ اين مرد خنديدند.(29)
آرى انحراف ظاهراً در آغاز كار اندک مىنمايد امّا بعداً به سرعت همه مصالح و منافع را زير پوشش خود مىگيرد!
در اين ميان ائمه عليهم السلام و يارانشان از ارزشهاى حق و عدالت و آزادى دفاع مىكنند تا مبادا مصالح دين و امور ملّت به چنين فجايع ناگوارى بينجامد.
-
زندگى امام هادى عليه السلام
در دوّمين روز از ماه رجب سال 212 هجرى، مدينه منوره و قريه « صريا» به پيشواز ولادت نخستين فرزند امام جواد عليه السلام شتافت و موجى از سرور و خوشحالى اين بيت هاشمى را فرا گرفت. پدرش او را به نام جدّش حضرت رضا عليه السلام، و نياى اكبرش اميرالمؤمنين على عليه السلام خواند و كنيه اش را ابوالحسن ناميد. القاب با مسمّاى حضرتش از سيما و سيرت بزرگوار و پاک او حكايت مىكنند. القاب او عبارتند از: نجيب، مرتضى، هادى، نقى، عالم، فقيه، امين، مؤتمن، طيّب و متوكّل.
چون به شهر سامرّاء منتقل شد و در محلهّ اى به نام عسكر مسكن گرفت، عسكرى يا فقيه عسكرى نيز خوانده مىشد.
برخى گفته اند: شهر سامرّاء را عسكر مىناميدند چون جايگاه ارتش و سپاه بود و از همين رو امام هادى علیه السلام را «عسكرى» مىخواندند.
مادرش سمانه غربيه نام داشت. كودک در زير سايه پدرش رشد و نمو كرد و پدرش او را به دانش امامت مىپروريد و هر روز درفشى از علوم و معارف دينى براى او برمىافراشت و وى را مىفرمود كه بدانها اقتدا كند.
در محرم سال 220 هجرى كه معتصم امام جواد عليه السلام را به عراق فرا خواند، آن حضرت فرزند خويش را در دامانش نشاند و از او پرسيد: دوست دارى از سوغات عراق چه چيزى به تو هديه كنم؟ فرزندش پاسخ داد: شمشيرى كه گويى شعله آتش است.(30)
امّا او نه آن شمشير را ديد و نه پدرش را كه او هرگز از اين سفر بازنگشت. شايد در روز 29 ذى قعده سال 220 هجرى، زمانى كه هشت سال بيشتر از عمر او نمىگذشت، وقتى خانواده اش او را هراسان ديدند و از او پرسيدند: تو را چه مىشود؟ گفت: به خدا پدرم در اين لحظه از دنيا رفت. به او گفتند: چنين مگو. امّا او پاسخ داد: به خدا اين چنين است كه مىگويم.
آن روز را يادداشت كردند، و همان بود كه اين كودک گفته بود.(31)
وصيت پدرش در مورد جانشينى او قبلاً به سران طائفه شيعه رسيده بود. از اين رو پس از مرگ آن حضرت همه اجتماع كردند و امامت را بدو سپردند.
در باقى دوران خلافت معتصم و نيز دوران خلافت واثق در همان شهر پدر خويش اقامت كرد. آوازه نيكى او در همه جا پيچيده بود. چون متوكّل به خلافت نشست ترسيد كه مبادا امام عليه السلام بر ضدّ او دست به كار قيام و شورش شود از اين رو وى را به سوى خود طلبيد تا هم از نزدیک او را تحت نظر داشته باشد و هم بتواند در مواقع ضرورى به راحتّى بر وى فشار وارد كند.
به نظر مىرسد كه متوكّل پس از آنكه نامه هاى پى در پى از حجاز مبنى بر آنكه اهالى مكّه و مدينه به آن حضرت گرايش دارند دريافت كرد، خواستار آمدن آن حضرت به نزد خود شد.
چنين مىنمايد كه متوكّل همسر خويش را در پى تحقيق از كسانى كه اين نامه ها را براى او فرستاده بودند، روانه كرد. از نحوه دعوت امام چنين برمىآيد كه متوكّل از ناحيه آن حضرت به شدّت احساس نگرانى مىكرده زيرا با فرستادن گروهى به طور مخفيانه، چنان كه گذشت، در صدد تحقيق و تفحُص از اين امر بوده است.
متوكّل طى یک نامه ملاطفت آميز به امام هادى عليه السلام آن حضرت را به سوى خود فرا خواند. در اين نامه چنين آمده بود:
اميرالمؤمنين چنين ديد كه عبداللَّه بن محمّد را به خاطر ناديده انگاشتن حق شما و كوچک شمردن منزلت و شأن شما و نيز نسبت دادن برخى از مسائل به شما از مسئوليّت جنگ و نماز در مدينه از منصب و مقام بر كنار دارد. زيرا اميرالمؤمنين بى گناهى شما را در آن مسائل به خوبى مىداند و از صدق نيت و نيكوكارى و گفتار شما با خبر است و مىداند كه شما در صدد گرفتن كار خلافت نيستيد.(32)
عبد اللَّه بن محمد، قبلاً نامه اى به متوكّل نگاشته و امام را متهم ساخته بود كه قصد دارد بر ضدّ خليفه دست به قيام و شورش زند. امام عليه السلام نيز نامه اى به متوكّل نوشت و ساحت خود را از اين اتهام مبرّا كرد. متوكّل در ادامه نامه فوق چنين مىنويسد:
اميرالمؤمنين به جاى عبداللَّه بن محمّد، محمّد بن فضل را والى مدينه مقرر كرده است و به او فرموده است كه تو را مورد احترام و تجليل قرار دهد و به فرمان و نظر تو گوش سپارد تا بدين ترتيب به خداى و اميرالمؤمنين تقرّب جويد.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن