ببار باران بر اين شهر ويران زده
كه دلاي آدما مسخ شده
ببار بر اين جسمهاي خشكيده
كه انسانيت از ميون نسل بشر برچيده شده
ببار بر اين دلهاي سرد
كه ديگر نمي تپد براي كودكان بي مادر
ببار بر دل غم گرفته
بر دل پژمرده بر گل نشسته
ببار بر سر انسانهاي مست
كه زندگي را همين دنيا دانند و بس
ببار بر دل آن پير گريان
كه زندگي را باخت چه آسان
ببار بر آن دل شكست خورده
كه تيري آهنين بر دلش نشسته
ببار بر او كه ديگر اميدي بر دل ندارد
نيست مرهمي بر دل او چون اثر ندارد
ببار بر اين جسم خسته من
باشد كه رود اين سستي و رخوت من