๑۩۞۩๑ ღ ๑۩۞۩๑ مشق زندگی ๑۩۞۩๑ ღ ๑۩۞۩๑
بهترین داستانهایی که تا به حال خوانده ایم...؟؟؟
دوستان کمک کنن که این تاپیک رو تا مرحله گرفتن جایزه نوبل پیش ببریم
๑۩۞۩๑ ღ ๑۩۞۩๑ مشق زندگی ๑۩۞۩๑ ღ ๑۩۞۩๑
بهترین داستانهایی که تا به حال خوانده ایم...؟؟؟
دوستان کمک کنن که این تاپیک رو تا مرحله گرفتن جایزه نوبل پیش ببریم
برای دانلود رایگان نمونه سوالات پیام نور با جوابهای تستی و تشریحی در مقطع نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور - نمونه سوالات پیام نور کارشناسی - نمونه سوالات پیام نور دکترا- نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور( دانشپذیری)
به ادرس زیر مراجعه کنید
http://pnu-club.com/pnu.1239.html
شاگردی از استادش پرسید عشق چیست؟
استاد گفت به گندم زار برو و پرخوشه ترین گندم را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار یادت باشد که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی. شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی بازگشت. استاد پرسید چه آورده ای؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ . هرچه جلو تر می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم.استاد گفت عشق یعنی همین.شاگرد پرسید پس ازدواج چیست؟استاد به شاگرد گفت به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور ولی به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب بازگردی. شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با یک درخت برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد؟ و او در جواب گفت که به جنگل رفتم و اولین درخت بزرگی را که دیدم، انتخاب کردم، ترسیدم که اگر باز هم جلو تر بروم دست خالی برگردم.استاد گفت: ازدواج هم یعنی همین.
برای دانلود رایگان نمونه سوالات پیام نور با جوابهای تستی و تشریحی در مقطع نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور - نمونه سوالات پیام نور کارشناسی - نمونه سوالات پیام نور دکترا- نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور( دانشپذیری)
به ادرس زیر مراجعه کنید
http://pnu-club.com/pnu.1239.html
بنا به پیش نهاد حکیم بزرگی یک کارگاه فرش بافی در دهکده با مشارکت عموم و سرمایه گذاری عمده از سوی کدخدا ایجاد شد و ده ها نفر از جوانان و خبر گان فرش بافی منطقه در آن مشغول به کار شدند . روزی فرش باف ها نزد حکیم آمدند و گله کردند که کدخدای دهکده با استفاده از نفوذ و سهمی که دارد . پسر نالایق خودش را به سر پرستی کارگاه گمارده است و آنها قصد دارند با کمی کم کاری و بد کار کردن و بی دقتی در کیفیت محصولات تولیدی ,میزان فروش را پایین آوردند تا بی کفایتی پسر کدخدا آشکار شود و کدخدا مجبور به انتخاب سرپرست جدید ی شود حکیم سری تکان داد و گفت :کدخدا وقتی با وجود اشراف به بی کفایتی پسرش باز هم او را به سر پرستی گمارده به زبان بی زبانی گفته که افت کیفیت محصولات حتی تعطیلی کارگاه برای مهم نیست . شما باید آن قدر خوب و عالی کار کنید که فقط سرپرست های خبره و شایسته , توان و جرات مدیریت کارگاه را در خود پیدا کنند و افراد بی کفایت جرات مدیر شدن را نداشته باشد.هرگز برای اثبات غلط بودن یک انتخاب از سوی دیگران ,آبرو و اعتبار خودتان را زیر سوال نبرید . وقتی محصول نا مناسب و بدی تولید کنید ,اعتبار کارگاه را برای همیشه زیر سوال برده اید . همان طور که گفتم فقط باید آن قدر سطح کاری و روابط جمعی خود را بالا ببرید و تخصصی کنید که افراد نا لایق اساسا نتوانند بالای سر شما قرار بگیرند!!
برای دانلود رایگان نمونه سوالات پیام نور با جوابهای تستی و تشریحی در مقطع نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور - نمونه سوالات پیام نور کارشناسی - نمونه سوالات پیام نور دکترا- نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور( دانشپذیری)
به ادرس زیر مراجعه کنید
http://pnu-club.com/pnu.1239.html
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی برلبی می نشست. کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را، کلاغ از کائنات گله داشت. کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگینانه گفت: کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود و بالهایش را بست تا دیگر آواز نخواند. خدا گفت : صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست . فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند . سیاه کوچکم! بخوان! فرشته ها منتظرند. وکلاغ هیچ نگفت.خدا گفت: سیاه ، چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و تو این چنینی . زیبایی ات را بنویس و اگر تو نباشی، جهان من چیزی کم دارد ، خودت را از آسمانم دریغ نکن .و کلاغ باز خاموش بود. خدا گفت : بخوان ، برای من بخوان ، این منم که دوستت دارم ؛ سیاهی ات را و خواندنت را .
و کلاغ خواند . این بار اما عاشقانه ترین آوازش
برای دانلود رایگان نمونه سوالات پیام نور با جوابهای تستی و تشریحی در مقطع نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور - نمونه سوالات پیام نور کارشناسی - نمونه سوالات پیام نور دکترا- نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور( دانشپذیری)
به ادرس زیر مراجعه کنید
http://pnu-club.com/pnu.1239.html
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد. پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند
برای دانلود رایگان نمونه سوالات پیام نور با جوابهای تستی و تشریحی در مقطع نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور - نمونه سوالات پیام نور کارشناسی - نمونه سوالات پیام نور دکترا- نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور( دانشپذیری)
به ادرس زیر مراجعه کنید
http://pnu-club.com/pnu.1239.html
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود عده ای خیلی زیادی از آدما داشتن با صلح وصفا زندگی میکردند هر کسی کار خودشو میکرد و همه به هم احترام میزاشتند همیشه تنگ غروب مردم قصه شهر ما یک جای خیلی خوب جمع میشدند و با هم گل میگفتند گل میشنیدند . جوانهای قصه ما احترام به بزرگتر بلد بودند توی این شهر هر کسی مشکلی داشت همه کمکش میکردند و خیلی خوشحال وخرم بودند.راستی توی شهر قصه ما آدم دانایی بود که همه دوستش داشتند وحرفای اون را گوش میکردند.تا اینکه یکی از روزا یه مسافر غریب وارد این شهر شد مسافر وقتی که دید مردم این شهر چقدر خوبند پیش خودش گفت باید مردم شهر را بد بکنم عین خودم برای همین اون شب را توی شهر قصه ما موند ورفت خونه یکی از مردم شهر اون شب مسافر یه هدیه به اهالی اون خونه داد هدیه ای که ظاهر قشنگی داشت ولی .......چند روزی گذشت ومسافر از اون شهر رفت کم کم هدیه مسافر شهر قصه ما توی تمام خانواده ها راه پیدا کرد اولش همه چیز خوب پیش میرفت ولی بعد از مدتی مردم دیگه حوصله نداشتند سر قرار شون با مرد دانا برند دیگه موقع غروب فقط چند نفری بیشتر نمیومدند.مردم شهر قصه ما دیگه به هم کمک نمیکردند دیگه شاد نبودند جوانتر ها احترامی به بزرگترها نمیزاشتند مرد دانای شهر قصه ما خیلی غمگین شده بود مردم نصیحت میکرد به اونها تذکر میداد ولی کسی به حرف اون گوش نمیداد.تا اینکه یه روز مردم شهر به مرد دانا گفتند یا باید از شهر بره یا اینکه کشته میشه مرد دانای قصه ما خواهش کرد التماس کرد ولی مردم فقط مسخره اش میکردند .مرد دانا ناراحت غمگین از شهر رفت توی راه یک نفر بهش سلام کرد مرد دانا نگاهش کرد وگفت: تو همون مسافر نبودی که آمدی توی شهر ما ومسافر خندید وگفت آره من همون هستم راستی مردم شهرت از شهر انداختند بیرون مرد دانا سرشو پایین گرفت وگفت آره مسافر گفت غصه نخور آدما همیشه همینطورند همیشه قدر خوبی نمیدونند تا تو اونجا بودی پاکی صفا هم بود ولی از حالا به بعد من باید برم اونجا ..مرد دانا پرسید مسافر اسم تو چیه مسافر خندید وگفت شیطان
برای دانلود رایگان نمونه سوالات پیام نور با جوابهای تستی و تشریحی در مقطع نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور - نمونه سوالات پیام نور کارشناسی - نمونه سوالات پیام نور دکترا- نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور( دانشپذیری)
به ادرس زیر مراجعه کنید
http://pnu-club.com/pnu.1239.html
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها دربارهٔ موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند، وقتی به موضوع «خدا رسیدند. آرایش گر گفت, «من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟ کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشت. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «می دانی چیست، به نظر من آرایشکرها هم وجود ندارند.» آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت:
نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موی بلد و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. مشتری تأیید کرد: «دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد تنها بنائی که هر چه بیشتر بلرزه ، محکمتر می شه ، دلـــه.
برای دانلود رایگان نمونه سوالات پیام نور با جوابهای تستی و تشریحی در مقطع نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور - نمونه سوالات پیام نور کارشناسی - نمونه سوالات پیام نور دکترا- نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور( دانشپذیری)
به ادرس زیر مراجعه کنید
http://pnu-club.com/pnu.1239.html
روزی روزگاری ابر جوان برای نخستین بار همراه با شرکای خود در آسمان شناور بود . هنگامی که آنان از فراز " صحرا " عبور می کردند ، ابرهای با تجربه به ابر جوان گفتند : باید سریع تر حرکت کنی ، وگر نه عقب خواهی افتاد . اما ابر همانند دیگر جوانان ، بسیار بازیگوش است و به تدریج از دیگر ابرها عقب ماند . ابرهای دیگر همانند گاو وحشی در یک چشم بهم زدن ناپدید شدند . باد ابر جوان را دید و با صدای بلند از او پرسید : چه کار می کنی ؟ چرا به دنبال شرکای خودت نمی روی ؟ اما ابر ناگهان متوجه تپه های طلایی رنگ شد و مجذوب آن گشت .مخفیانه به زمین نزدیک شد . تپه ها همانند ابرهای طلایی به نظر می رسید و باد آهسته آنان را لمس می کرد . یکی از این تپه ها خطاب به ابر لبخندی زد و سلام گفت . ابر سلام رد و از تپه شنی پرسید : زندگی تو در زیر آسمان خوب است ؟ تپه جواب داد : بد نیست . باد می وزد، آفتاب می تابد . با وجود آنکه کمی گرم است ، اما عادت کرده ایم . تو چطوری ؟ زندگی تو در آسمان بسیار آزاد است ؟ ابر جواب داد : بله ، می توانم همراه با ابرهای دیگر به هر جایی سری بزنم . تپه شنی گفت : حیات من بسیار کوتاه است .وقتی باد می آید ، و من را در می نوردد ؛ دیگر اثری از من نخواهد بود . ابر گفت : وضع من نیز بهتر از تو نیست . حیات من هم کوتاه است . من هر روز در آسمان شناور هستم و سرانجام به باران تبدیل خواهم شد و به زمین خواهم ریخت . این سرنوشت من است . تپه شنی لحظه ای آرام شد و از ابر پرسید : آیا می دانی ؟ باران برای ما سعادت است . ابر مبهوت شد و گفت : هیچ وقت نمی دانستم که من اینقدر مهم هستم . تپه شنی گفت : چند تپه قدیمی به من گفته اند که باران بسیار قشنگ است .اگر باران ببارد ، در این صحرا گلها و علف ها رشد خواهد کرد . ابر لبخندی زد و گفت : بله . اما تپه غمگین شد و گفت : فکر می کنم تا زمانی که من ناپدید شوم ، فرصتی برای دیدن گلها و علفها نخواهم داشت . ابر کمی فکر کرد و به تپه شنی گفت : ممکن است بتوانم برای تو باران ببارم . تپه پرسید : ولی اگر این کار انجام دهی ، دیگر زنده نخواهی بود . ابر گفت : درست می گوئی . اما می توانی گلها و علفها را ببینی . ابر خود را به باران تبدیل کرد و به روی زمین تشنه ریخت . چندی نگذشت که در تپه های شنی علف های سبز و گلهای رنگارنگ ظاهر شدند
برای دانلود رایگان نمونه سوالات پیام نور با جوابهای تستی و تشریحی در مقطع نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور - نمونه سوالات پیام نور کارشناسی - نمونه سوالات پیام نور دکترا- نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور( دانشپذیری)
به ادرس زیر مراجعه کنید
http://pnu-club.com/pnu.1239.html
پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست
برای دانلود رایگان نمونه سوالات پیام نور با جوابهای تستی و تشریحی در مقطع نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور - نمونه سوالات پیام نور کارشناسی - نمونه سوالات پیام نور دکترا- نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور( دانشپذیری)
به ادرس زیر مراجعه کنید
http://pnu-club.com/pnu.1239.html
هوا پاک و لطیف بود ؛ نسیم ملایمی می وزید ؛ خورشید خنده کنان می تابید ؛ نهر آب آرام و زمزمه کنان جاری بود ؛فصل شکفتن بود و هر رهگذری ردای سبز بهار بر دوش گرفته بود و او لبخند رضایتی بر لب داشت و همه رامهربان نگاه می کرد ؛ سیب سرخی در آغوش نهر چرخ زنان و شاد به این سو آمد ؛ دستی برون آورد و سیب را گرفت ؛پوست زیبای سیب آینه ی چهره ی خندانش گشت ؛ به خود و سیب نگاه معناداری کرد ؛تخته سنگی آن حوالی بود ؛ آبی بر روی آن پاشید و سیب را بر روی سنگ گذاشت ؛چشم او ، پوست سیب و لبه بران تیغ از انعکاس نور خورشید برق می زدند ؛بی درنگ قلب سیب را با تیغ از سر تا پای دو نیم کرد ؛ لبه ی تیغ و سنگ به قطرات آب سیب آغشته گشت ؛بوی سیب تمام فضا را پر کرد ؛هر دو نیمه ی سیب روسپید و روی به آسمان شدند خورشید سوزان تر شده بود ؛ زمزمه ی بهاری باد به ناله یی دلسوز بدل می شد ؛ و نهر آب در خروش و نا آرام گشته بود یک به یک نیمه های سیب را به آب سپرد ؛شاید او سیب دوست نداشت اما هنوز لبخند می زد دیگر سبزه ها دست در دست باد نمی رقصیدند ؛ زمزمه ی نسیم زیبا اما عجیب بود نسیم می گفت : او سیب دوست ندارد او می خواهد شکافتن قلب سیب را تماشا کند او می خواهد دستان رو به آسمان نیمه های سیب را ببیند او سیب ها را از آغوش نهر جدا و به تلاطم آب خروشان می سپارد و این هزارمین سیبی بود که دو نیمه کرد همه ی سیبها سرخ بودند همه ی سیب ها می خندیدند همه سیب ها بوی خوشی داشتند و همه ی سیبها پس از تیغ گریه می کردند آری او خدا بود آن روز اولین روز خلقت ما بود آن تیغ بران دست تقدیر و آن نهر عمر گذران ما سیب سرخ من و تو بودیم و حالا دو عاشق از هم جدا و گریان من و تو به عشق روسپید وهمیشه رو به آسمان داریم در تلاطم زندگی گاهی به هم نزدیک و گاه دور و دورتر شویم اما او همچنان لبخند می زند و بوی سیب همه جا پیچیده است.
برای دانلود رایگان نمونه سوالات پیام نور با جوابهای تستی و تشریحی در مقطع نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور - نمونه سوالات پیام نور کارشناسی - نمونه سوالات پیام نور دکترا- نمونه سوالات آزمونهای فراگیر پیام نور( دانشپذیری)
به ادرس زیر مراجعه کنید
http://pnu-club.com/pnu.1239.html