والا خیلی پشت شاهنامه حرفه مثلن این لینکو ببین
تاریخ 2500 ساله صهیونیستی است
ولی هرچی باشه نثر شور انگیزش جالبه و ارزش خوندن داره البته برا کسایی که حوصله مطالعه ی شعرهای بلند رو دارن
واقعا علاقتون رو تحسین می کنم
والا خیلی پشت شاهنامه حرفه مثلن این لینکو ببین
تاریخ 2500 ساله صهیونیستی است
ولی هرچی باشه نثر شور انگیزش جالبه و ارزش خوندن داره البته برا کسایی که حوصله مطالعه ی شعرهای بلند رو دارن
واقعا علاقتون رو تحسین می کنم
ممنون از صداقتت...
ولی عالی بودو متشکرم...من بیشترش رو خوندم ...
من اطلاعات زیادی ندارم که بخوام در این مورد بیشتر صحبت کنم...این بحث تخصصی...
این قسمتش فکر میکنم بیشتر به تیترش ربط داشت...کوتاهه بخون
این صحبت های دکتر جنیدی هست:
علی خدایی بیجاری:جناب دكتر، چرا اسطورههای ما در شاهنامه اسطورههای كاملاً انسانی هستند درحالی كه در اسطورههای مصر، یونان، روم و حتی هند اسطورهها نیمه انسان، نیمه خدایی یا نیمه انسان - نیمه حیوانی هستند و اعمالشان به شكل اغراقآمیزی ماورایی است در حالی كه اسطورههای ما قدرتشان از قدرت بشری عدول نمیكند؟ما اصلاً اسطوره نداریم. تاریخ ایران از آفرینش آغاز میشود و دانش پیشرفته امروز آن را تأیید میكند. آفرینش با كیومرث (جان میرا) شروع میشود و در شاهنامه میبینیم جانی مطرح میشود كه در ادامه آن مرگ است. در حالی كه بحث مرگ در اسطورههای غربی بسیار كودكانه است. كهنترین تاریخ اروپایی 2800 سال قدمت دارد و این برمیگردد به زمانی كه یونانیان وارد سرزمین اروپا میشوند و بعد از شكلگیری یونان، روم پدید میآید و بعد از هزار سال كم كم كشورهایی مثل فرانسه و انگلیس شكل میگیرند. نهایت تاریخ اروپاییان 1800 سال بیشتر نیست و هرچه از یونانیان نیز به یادگار دارند، افكاری توام با خواب و خیال و افسانه است و سرشار از خدایان دروغین و اعتقاداتی است كه با نام اسطوره توجیه میكنند. به همین دلیل اروپاییان از رخوت ایرانیها كه تا بعد از حمله مغول ادامه داشت استفاده كردند و با دروغ و تزویر سعی در ساختن تاریخی برای ایران كردند كه تا حد تاریخ خودشان باشد.برای همین حكومت مادها را سرچشمه تاریخ ایران دانستند كه حدود 2750 سال قدمت دارد و تمام اكتشافات باستانشناسی قبل از حكومت مادها را مربوط به اقوام دیگر دانستند، این دروغ تاریخی كه با دامن زدن صهیونیسم بینالمللی رشد كرده است با هدف قطع حافظه تاریخی ایرانیان صورت گرفته است. بنابراین غربیها این حقیقت و فرهنگ ایران را كتمان میكنند و از دیدگاه خود به تاریخ ما نگریستهاند كه مهمترین این دیدگاهها، دیدگاه اسطورهای است و به تاریخ ما جلوهای اسطورهای دادهاند.ما كهنترین تاریخ دنیا یعنی شاهنامه را داریم كه از اسطوره بسیار برتر است.
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
برآمد برین روزگار دراز
برآمد برین روزگار دراز کشید اژدهافش به تنگی فراز خجسته فریدون ز مادر بزاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد ببالید برسان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی جهانجوی با فر جمشید بد به کردار تابنده خورشید بود جهان را چو باران به بایستگی روان را چو دانش به شایستگی بسر بر همی گشت گردان سپهر شده رام با آفریدون به مهر همان گاو کش نام بر مایه بود ز گاوان ورا برترین پایه بود ز مادر جدا شد چو طاووس نر بهر موی بر تازه رنگی دگر شده انجمن بر سرش بخردان ستارهشناسان و هم موبدان که کس در جهان گاو چونان ندید نه از پیرسر کاردانان شنید زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی به گرد جهان هم بدین جست و جوی فریدون که بودش پدر آبتین شده تنگ بر آبتین بر زمین گریزان و از خویشتن گشته سیر برآویخت ناگاه بر کام شیر از آن روزبانان ناپاک مرد تنی چند روزی بدو باز خورد گرفتند و بردند بسته چو یوز برو بر سر آورد ضحاک روز خردمند مام فریدون چو دید که بر جفت او بر چنان بد رسید فرانک بدش نام و فرخنده بود به مهر فریدون دل آگنده بود پر از داغ دل خستهی روزگار همی رفت پویان بدان مرغزار کجا نامور گاو برمایه بود که بایسته بر تنش پیرایه بود به پیش نگهبان آن مرغزار خروشید و بارید خون بر کنار
بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری بزنهار دار پدروارش از مادر اندر پذیر وزین گاو نغزش بپرور به شیر و گر باره خواهی روانم تراست گروگان کنم جان بدان کت هواست پرستندهی بیشه و گاو نغز چنین داد پاسخ بدان پاک مغز که چون بنده در پیش فرزند تو بباشم پرستندهی پند تو سه سالش همی داد زان گاو شیر هشیوار بیدار زنهارگیر
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی شد از گاو گیتی پر از گفتگوی دوان مادر آمد سوی مرغزار چنین گفت با مرد زنهاردار که اندیشهای در دلم ایزدی فراز آمدست از ره بخردی همی کرد باید کزین چاره نیست که فرزند و شیرین روانم یکیست ببرم پی از خاک جادوستان شوم تا سر مرز هندوستان شوم ناپدید از میان گروه برم خوب رخ را به البرز کوه بیاورد فرزند را چون نوند چو مرغان بران تیغ کوه بلند یکی مرد دینی بران کوه بود که از کار گیتی بیاندوه بود فرانک بدو گفت کای پاک دین منم سوگواری ز ایران زمین بدان کاین گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سرانجمن ترا بود باید نگهبان او پدروار لرزنده بر جان او پذیرفت فرزند او نیک مرد نیاورد هرگز بدو باد سرد خبر شد به ضحاک بدروزگار از آن گاو برمایه و مرغزار بیامد ازان کینه چون پیل مست مران گاو برمایه را کرد پست همه هر چه دید اندرو چارپای بیفگند و زیشان بپرداخت جای سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید و کس را نیافت به ایوان او آتش اندر فگند ز پای اندر آورد کاخ بلند
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت ز البرز کوه اندر آمد به دشت بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت بگو مر مرا تا که بودم پدر کیم من ز تخم کدامین گهر چه گویم کیم بر سر انجمن یکی دانشی داستانم بزن فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هر چه گفتی بگوی تو بشناس کز مرز ایران زمین یکی مرد بد نام او آبتین ز تخم کیان بود و بیدار بود خردمند و گرد و بیآزار بود ز طهمورث گرد بودش نژاد پدر بر پدر بر همی داشت یاد پدر بد ترا و مرا نیک شوی نبد روز روشن مرا جز بدوی چنان بد که ضحاک جادوپرست از ایران به جان تو یازید دست ازو من نهانت همی داشتم چه مایه به بد روز بگذاشتم پدرت آن گرانمایه مرد جوان فدی کرده پیش تو روشن روان ابر کتف ضحاک جادو دو مار برست و برآورد از ایران دمار سر بابت از مغز پرداختند همان اژدها را خورش ساختند سرانجام رفتم سوی بیشهای که کس را نه زان بیشه اندیشهای یکی گاو دیدم چو خرم بهار سراپای نیرنگ و رنگ و نگار نگهبان او پای کرده بکش نشسته به بیشه درون شاهفش بدو دادمت روزگاری دراز همی پروردیدت به بر بر به ناز ز پستان آن گاو طاووس رنگ برافراختی چون دلاور پلنگ سرانجام زان گاو و آن مرغزار یکایک خبر شد سوی شهریار
ز بیشه ببردم ترا ناگهان گریزنده ز ایوان و از خان و مان بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بیزبان مهربان دایه را وز ایوان ما تا به خورشید خاک برآورد و کرد آن بلندی مغاک فریدون چو بشنید بگشادگوش ز گفتار مادر برآمد به جوش دلش گشت پردرد و سر پر ز کین به ابرو ز خشم اندر آورد چین چنین داد پاسخ به مادر که شیر نگردد مگر ز آزمایش دلیر کنون کردنی کرد جادوپرست مرا برد باید به شمشیر دست بپویم به فرمان یزدان پاک برآرم ز ایوان ضحاک خاک بدو گفت مادر که این رای نیست ترا با جهان سر به سر پای نیست جهاندار ضحاک با تاج و گاه میان بسته فرمان او را سپاه چو خواهد ز هر کشوری صدهزار کمر بسته او را کند کارزار جز اینست آیین پیوند و کین جهان را به چشم جوانی مبین که هر کاو نبید جوانی چشید به گیتی جز از خویشتن را ندید بدان مستی اندر دهد سر بباد ترا روز جز شاد و خرم مباد
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
چنان بد که ضحاک را روز و شب
چنان بد که ضحاک را روز و شب به نام فریدون گشادی دو لب بران برز بالا ز بیم نشیب شده ز آفریدون دلش پر نهیب چنان بد که یک روز بر تخت عاج نهاده به سر بر ز پیروزه تاج ز هر کشوری مهتران را بخواست که در پادشاهی کند پشت راست از آن پس چنین گفت با موبدان که ای پرهنر با گهر بخردان مرا در نهانی یکی دشمنست که بربخردان این سخن روشن است به سال اندکی و به دانش بزرگ گوی بدنژادی دلیر و سترگ اگر چه به سال اندک ای راستان درین کار موبد زدش داستان که دشمن اگر چه بود خوار و خرد نبایدت او را به پی بر سپرد ندارم همی دشمن خرد خوار بترسم همی از بد روزگار همی زین فزون بایدم لشکری هم از مردم و هم ز دیو و پری یکی لشگری خواهم انگیختن ابا دیو مردم برآمیختن بباید بدین بود همداستان که من ناشکبیم بدین داستان یکی محضر اکنون بباید نوشت که جز تخم نیکی سپهبد نکشت نگوید سخن جز همه راستی نخواهد به داد اندرون کاستی زبیم سپهبد همه راستان برآن کار گشتند همداستان بر آن محضر اژدها ناگزیر گواهی نوشتند برنا و پیر هم آنگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه ستم دیده را پیش او خواندند بر نامدارانش بنشاندند بدو گفت مهتر بروی دژم که بر گوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوهی دادخواه یکی بیزیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بر سرم تو شاهی و گر اژدها پیکری بباید بدین داستان داوری که گر هفت کشور به شاهی تراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست شماریت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شگفت مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت ز گیتی به من چون رسید که مارانت را مغز فرزند من همی داد باید ز هر انجمن سپهبد به گفتار او بنگرید شگفت آمدش کان سخنها شنید بدو باز دادند فرزند او به خوبی بجستند پیوند او بفرمود پس کاوه را پادشا که باشد بران محضر اندر گوا چو بر خواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش خروشید کای پای مردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو همه سوی دوزخ نهادید روی سپر دید دلها به گفتار اوی نباشم بدین محضر اندر گوا نه هرگز براندیشم از پادشا خروشید و برجست لرزان ز جای بدرید و بسپرد محضر به پای گرانمایه فرزند او پیش اوی ز ایوان برون شد خروشان به کوی مهان شاه را خواندند آفرین که ای نامور شهریار زمین ز چرخ فلک بر سرت باد سرد نیارد گذشتن به روز نبرد چرا پیش تو کاوهی خامگوی بسان همالان کند سرخ روی همه محضر ما و پیمان تو بدرد بپیچد ز فرمان تو ادامه دارد...
کی نامور پاسخ آورد زود که از من شگفتی بباید شنود که چون کاوه آمد ز درگه پدید دو گوش من آواز او را شنید میان من و او ز ایوان درست تو گفتی یکی کوه آهن برست ندانم چه شاید بدن زین سپس که راز سپهری ندانست کس چو کاوه برون شد ز درگاه شاه برو انجمن گشت بازارگاه همی بر خروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند ازان چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گرد خروشان همی رفت نیزه بدست که ای نامداران یزدان پرست کسی کاو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند بپویید کاین مهتر آهرمنست جهان آفرین را به دل دشمن است بدان بیبها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست همی رفت پیش اندرون مردگرد جهانی برو انجمن شد نه خرد بدانست خود کافریدون کجاست سراندر کشید و همی رفت راست بیامد بدرگاه سالار نو بدیدندش آنجا و برخاست غو چو آن پوست بر نیزه بر دید کی به نیکی یکی اختر افگند پی بیاراست آن را به دیبای روم ز گوهر بر و پیکر از زر بوم بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش همی خواندش کاویانی درفش از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه به شاهی بسر برنهادی کلاه
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
بران بیبها چرم آهنگران برآویختی نو به نو گوهران ز دیبای پرمایه و پرنیان برآن گونه شد اختر کاویان که اندر شب تیره خورشید بود جهان را ازو دل پرامید بود بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نهان فریدون چو گیتی برآن گونه دید جهان پیش ضحاک وارونه دید سوی مادر آمد کمر برمیان به سر برنهاده کلاه کیان که من رفتنیام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار ز گیتی جهان آفرین را پرست ازو دان بهر نیکی زور دست فرو ریخت آب از مژه مادرش همی خواند با خون دل داورش به یزدان همی گفت زنهار من سپردم ترا ای جهاندار من بگردان ز جانش بد جاودان بپرداز گیتی ز نابخردان فریدون سبک ساز رفتن گرفت سخن را ز هر کس نهفتن گرفت برادر دو بودش دو فرخ همال ازو هر دو آزاده مهتر به سال یکی بود ازیشان کیانوش نام دگر نام پرمایهی شادکام فریدون بریشان زبان برگشاد که خرم زئید ای دلیران و شاد که گردون نگردد بجز بر بهی به ما بازگردد کلاه مهی بیارید داننده آهنگران یکی گرز فرمود باید گران چو بگشاد لب هر دو بشتافتند به بازار آهنگران تاختند هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی به سوی فریدون نهادند روی جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون بسان سر گاومیش بر آن دست بردند آهنگران چو شد ساخته کار گرز گران به پیش جهانجوی بردند گرز فروزان به کردار خورشید برز پسند آمدش کار پولادگر ببخشیدشان جامه و سیم و زر بسی کردشان نیز فرخ امید بسی دادشان مهتری را نوید که گر اژدها را کنم زیر خاک بشویم شما را سر از گرد پاک
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
فریدون به خورشید بر برد سر
فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بستش به کین پدر برون رفت خرم به خرداد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز سپاه انجمن شد به درگاه او به ابر اندر آمد سرگاه او به پیلان گردون کش و گاومیش سپه را همی توشه بردند پیش کیانوش و پرمایه بر دست شاه چو کهتر برادر ورا نیک خواه همی رفت منزل به منزل چو باد سری پر ز کینه دلی پر ز درد به اروند رود اندر آورد روی چنان چون بود مرد دیهیم جوی اگر پهلوانی ندانی زبان بتازی تو اروند را دجله خوان دگر منزل آن شاه آزادمرد لب دجله و شهر بغداد کرد
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!