-
سپس بیژن آستان شاه را بوسید با هدایا و تحایف گران نزد منیژه باز گشت. ازآن پس منیژه و بیژن در کمال راحت و شادی زندگی میکردند. روزها عید و شبها برایشان برات بود. رستم به زابلستان رفت و گیو بکمال راحت در پهلوی فرزند دلبند از داد و عدل شاه خسرو برخورداربود. باین ترتیب فردوسی شیرین کلام به داستان منیژه و بیژن نقطه پایان گذاشت.
-
ویس و رامین
ویس و رامین، اثر جاودانهی فخرالدین اسعد گرگانی کهنترین داستان عاشقانهی فارسی ست. واقعهی اصلی این داستان شرح عشق دو دلداده به یکدیگر است. گوینده در بیان عشق غریب ویس به رامین با صداقت و صراحت دودلیها، پشیمانیها و خردهگیریهای این دو عاشق را شرح داده است. طرح اصلی داستان این گونه است: مادری با شاه موبد، پادشاه ایران پیوند بست که اگر دختری بزاید، او را به این مرد به زنی دهد. زن دختری زاد و وقتی دختر آمادهی زناشویی شد، مادر او را به عقد برادرش درآورد. در جریان جشن ازدواج شاه موبد با لشکرکشی و گنجبخشی و فریفتن مادر به ویس که هنوز با برادرش همخوابه نشده بود، دست یافت و او را به زور به شبستان خود برد. در این ماجرا پدر دختر به قتل رسید. در این گیر و دار رامین برادر کوچک شاه که ویس را در سفری همراهی میکرد چشمش به جمال او افتاد و عاشق زن برادرش شد. چنین عشقی بسیار بد فرجام و برای هر دو خطرناک بود و مایهی رسوایی ویس و شاه موبد و رامین میشد. اما میدانیم آنجا که عشق خیمه بزند، جای عقل نیست.
پروفسور هانس ورنر بیرهوف، صاحب کرسی روانشناسی اجتماعی در دانشگاه بوخوم ِ آلمان در یک اثر تحقیقی که اخیراٌ با نام «آنچه که عشق را پایدار میکند» انتشار یافته، از میان عواملی که به پایداری رابطهی عاشقانه کمک میکند، بیش از همه بر رابطهپذیری فرد تاکید میکند. در این زمینه روانشناسان معتقدند که فرد هرگاه در سالهای کودکی از محبت مادر به اندازهی کافی بهره برده و اعتماد، محرمیت و مهر را در آغوش مادر تجربه کرده باشد، میتواند با معشوقش یک رابطهی مطمئن برقرار کند. در غیراینصورت رابطهاش با معشوق از نوع رابطهی نامطمئن و در نتیجه توأم با بدگمانی خواهد بود. چنین فردی از یک سو نزدیکی به یار را طلب میکند و از سوی دیگر به دلیل واهمههایی که دارد، نزدیکی به او را نمیتواند تحمل کند. در داستان عاشقانهی ویس و رامین، ویس از هر نظر قربانی مادر است. مادر با اقدام نامعقول خویش سرنوشت ویس را پیش از زاده شدن تعیین کرده و اکنون باید ویس به استناد عهدی که مادر با شاه موبد بسته، به جای زیستن در کنار شوهر جوان و مرد مورد علاقهاش، در بدترین احوال هنگامی که پدرش را کشته و او را از حجلهی زفاف بیرون کشیده و به دست مردی فرتوت سپردهاند، به زناشویی با این مرد تن دهد، بیآنکه خود در این سرنوشت ناخجسته کوچکترین شرکتی داشته باشد.
ویس، دختریست که با تربیت دینی پرورش پیدا کرده و اعتقاد به آبرومندی در این جهان و رستگاری در آن جهان دارد. در شبستان شاه موبد، در چنان احوالی که یاد کردیم، تنها همدم او، و جانشین مادر دایهایست به ظاهر مهربان، اما خیانتکار. دایه، وقتی از عشق رامین به ویس آگاه میشود، در ازای همخوابگی با رامین با او عهد میبندد که زیر پای ویس بنشیند و او را راضی کند که با برادر شوهرش به بستر برود. ویس با دایهاش ابتدا از گرفتاریهای خاص زنان سخن میگوید که در هر حال شکار مردانند، و پس از آن که دایه او را به عشق باختن به رامین ترغیب میکند، خشمگین میشود و به دایه ناسزا میگوید. اما دایه ناامید نمیشود و سرانجام ویس را گمراه میکند. ویس یک زن تنها و بدگمان است. در دل به خود میگوید:
کنون کز مادر و فرخ برادر
جدا ماندم، چرا سوزم بر آذر؟
از این بهتر (یعنی از رامین بهتر) دلارایی نیابم
سر از پیمان و فرمانش برنتابم
پابندی به سنن و مقتضیات اجتماعی و اعتقادهای دینی راه بر زبان ویسه بسته است. او در دل چنین میاندیشد، اما به زبان به دایه میگوید که رامین آنچه میخواهد نیابد، رخم گر مه بود بر وی نتابد. با این حال کشاکش عقل و عشق در درون این زن آغاز شده است. عقل به او میگوید نرو که نتوانی. عشق میگوید: هر آنچه بادا باد! از این پس خلق و خوی ویس بیثبات میشود. گلایهاش با دایه از حال و روز این زن در این دوران سخت بیتصمیمی حکایتها دارد:
چه آشفته است بخت و روزگارم
چه بدفرجام و دشوار است کارم
هم از خانه جداام هم ز مادر
هم از پرمایه خویشان و برادر
ویس به دلیل خیانت و جفایی که از مادر و دایه دیده است، رابطهپذیر نیست. رابطهناپذیری ویس و همچنین پایبندیاش به سنن و مقتضیات اجتماعی و اعتقادهای دینی کار عشق را دشوار میکند. با این حال ویس از روی تنهایی و خشم از مادر که سرنوشتش را پیش از تولد رقم زده، و نفرت از شاه موبد فرتوت، به قصد انتقامجویی، سرانجام به سنتها و اعتقادهای دینی پشت میکند، و با برادر شوهرش همخوابه میشود. او هرچند که ابتدا عاشق نیست، و انگیزهاش در همخوابه شدن با رامین انتقامجویی از مادر و قاتل پدر است، اما چنانکه در برنامهی بعد در ادامهی این داستان خواهیم دید، این رابطهی نامشروع به یک عشق پرشور و حوادثی میانجامد که دو دلداده را مدتی پریشان میکند. ویس و رامین از داستانهای خوشفرجام ادبیات تغزلی ماست. در برنامهی بعد با نگاهی به شخصیت رامین خواهیم دید که نزاع و آمادگی ویس و رامین برای فداکاری در راه عشقشان آن دو عاملی هستند که سرانجام این عشق عجیب را به پایانی خوش میرساند.
شخصیت رامین
داستان ویس و رامین در زمان اشکانیان اتفاق افتاده است. پژوهشگری به نام ولادیمیر مینورسکی در گفتاری با عنوان «ویس و رامین یک داستان عاشقانهی پارتی» این نظر را ثابت کرده است. با این حال این داستان به طرز شگفتآوری معاصر زمان ماست. در زمان اشکانیان هم مثل امروز سنتها و اعتقادات دینی کار عشق را چنان دشوار کرده بود که فرد از خودش ارادهای نداشت. برای همین همه جا از قضا و قدر سخن به میان میآمد و از این گذشته انسانها به رغم پایبندیشان به سنتها و اعتقادات دینی در خفا آن کار دیگر میکردند و از احساس گناه رنج میبردند. رامین برای کامجویی از ویس که زن برادرش است با دایهای که حق مادری به گردنش دارد، همبستر میشود. در میان اشراف آن زمان چنین مرسوم بود که برای حفظ ثروت و امتیازات طبقاتی برادر و خواهر را به عقد یکدیگر درمیآورند.
میخواستند ویس را هم به عقد برادرش ویرو درآورند که در شب زفاف، پادشاه ایران شاه موبد به مجلس عروسی لشکر کشید، و ویس را به زور تصاحب کرد. رامین مردیست بیوفا و شرابخوار و زنباره. او از روی کینه و حسد به برادرش، عاشق زن او شد و به ترفتدهایی که یاد کردیم، سرانجام زن برادر به چنگ آورد و از او کام دل گرفت. زنان شبستاننشین بودند و از خود ارادهای نداشتند. با این حال وقتی که فقط پس از سه ماه راز عشق ویس و رامین از پرده بیرون افتاد، ویس با شجاعت در مقابل شوهر فرتوت اما قدرتمندش ایستاد و در گفتاری با پادشاه ایران به رامین نازید. خود ویس اما در دل بدین سخنان اعتقاد نداشت.
رامین کسی بود که نبینندش مگر مست و خروشان\ نهاده جامه نزد میفروشان. رامین، مردی که جهودانش حریف و دوستانند\همیشه زو بهای می میستانند، وقتی راز عشقش به زن برادر از پرده بیرون افتاد، او که با ویس عهد وفاداری بسته بود، ویس را تنها گذاشت و از ترس برادر از مرو به شهری به نام گوراب رفت و در آنجا دل به زنی دیگر باخت. با این حال گفتیم که این داستان فرجامی خوش دارد. با وجود همهی بدعهدیها و جفاکاریها وسختگیریهای اجتماعی و پایبندی به سنتها، عشق به ویس در وجود این مرد نیروهایی را بیدار میکند که او را به خودیابی میرساند.
عشق به نظر من خود را در آینهی دیگری شناختن است. عشق به این معنی نیست که خود را به خاطر دیگری از یاد ببریم. عشق به این معنیست که خود را از برکت وجود دیگری به یاد بیاوریم. رامین هم خود را از برکت وجود ویس میشناسد. به یادش میآید که چگونه مردیست. پس از رسیدن نامههای عاشقانهی ویس به دست رامین که هر یک از شاهکارهای بیمانند ادبیات فارسی به شمار میآید، رامین با خود میگوید:
همیشه تو به مرد مست مانی
که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی
ز نادانی پسندی هر چه بینی
جفا را چون وفا شایسته خوانی
هوا را چون خرد بایسته دانی
ز سستی بر یکی پیمان نپایی
ز نادانی به هر رنگی برآیی
رامین این خودشناسی و خودیابی را مدیون عشق صادقانهی ویس است. گفت و گوی دراز رامین با دل خویش، آیینهایست که شاعر به دست خواننده میدهد تا با وفاداری تمام چهرهی درون رامین را بنمایاند. پس از این خودشناسی نقطهی عطفی در داستان عاشقانهی ویس و رامین پیش میآید. رامین به نزد ویس میرود. با این حال اگر این دو دلداده در این لحظه به رغم همهی آن رنجشها توانایی نزاع و بخشش را نداشتند، پایان عشق آنها خوشفرجام نبود. اما این دو که به برکت عشقشان رابطه را درک کرده و اعتماد را از نو آموختهاند، به خودشناسی و خودیابی رسیده و سستیها و ناتواناییهای خود را در آینهی دیگری دریافتهاند، به وصال یکدیگر میرسند و کامیابی واقعی را تجربه میکنند.
در روانشناسی مدرن بر یکایک این عوامل در کامیابی رابطهی عاشقانه تأکید شده است. معاصر بودن داستان عاشقانهی ویس و رامین و حتی علمی بودن آن از توانایی حیرتانگیز گویندهی آن فخرالدین اسعد گرگانی نشان دارد که میگویند مردی مطلع بوده و از حکمت و عرفان و دانشهای رایج روزگار خویش بهرهای تمام داشته. با این حال اصالت این داستان به دلیل نزدیک بودن آن به واقعیتهای زندگی انسان است.
-
داستان بیژن و منیژه از داستان های شیرین و جذاب شاهنامه است.به علت حجم زیاد دوستانی که علاقمندند می تونند اونو در کامپیوترشون ذخیره کنند تا در فرصت مناسب بخونند:
چون کیخسرو در کین خواهی پدرش سیاوش، بر تورانیان پیروز شد و جهان را از نو آراست، روزی از روزها بر تخت زرین نشست و شادکام از این پیروزیها بزم شاهانه ای آراست. بزرگان و دلاورانی چون گودرز و گیو و طوس و بیژن درآن انجمن گرد آمدند و به می و آواز رامشگران دلشاد بودند. ناگاه پرده داری پیش آمده و به سالار بارگاه خبرداد، گروهی از ارمانیان یا ارمنیان به دادخواهی آمده و اجازه ورود می خواهند.
سالار آنچه را شنیده بود به آگاهی کیخسرو رساند و اجازه ورود گرفت. ارمنیان گریان و زاری کنان به بارگاه آمدند و گفتند: ای شهریار پیروز بخت، ما از شهردوری می آییم که در مرز ایران و توران قرار دارد. از یک سو از توران در رنجیم و از سوی دیگر آنجا که مرز ایران است، بیشه ای داریم پر از درختان میوه و کشتزار و چراگاه. اکنون بخت از ما برگشته و گرازان به آن بیشه حمله کرده اند. گرازانی که با دندانهای چون پیل خود درختان کهنسال را از ریشه بدر می آورند و به چارپایان آسیب میرساند. شاه! تو که شهریار هفت کشور و یار همه ای، به داد ما هم برس!
دل شاه به حال زار آنها سوخت و از میان دلاوران کسی را خواست تا به بیشه خوک زده رفته و گرازها را از بین ببرد و فرمان داد تا سینی زرینی آوردند و گهرهای بسیار برآن ریختند و ده اسب زرین لگام هم آماده کردند. چون آماده شد، به آن ناموران گفت: هرکس این رنج را بر خود هموار کند، این گنج از آن او خواهد بود. کسی از آن انجمن پاسخی نداد، جز بیژن که پا پیش نهاد و گفت: در راه اجرای فرمان آماده است تا از سرو جان خود نیز بگذرد. گیو، پدربیژن، کوشید تا او را از این کار باز دارد، ولی بیژن جوان در رای خود پای فشرد و شاه نیز از این دلاوری بیژن خشنود گردید. به گرگین دستور داد تا در این سفر راهنما و یار بیژن جوان باشد.
بیژن آماده سفر شد و همراه گرگین با یوز و باز به راه افتاد. راه دراز بود اما با شکار و شادی طی شد و آنها رفتند و رفتند تا به بیشه ارمنیان رسیدند. بیژن که از دیدن خرابی که گرازها به بار آورده بودند خونش به جوش آمده بود به گرگین گفت: هنگام خواب نیست و ایستادگی کن تا کار را محکم کنیم ودل ارمنیان را ازاین رنج آسوده سازیم. تو گرز را بردار و کنار آبگیر مواظب باش تا اگر گرازی از تیر و چنگم بدر رفت تو او را بکشی! گرگین گفت: پیمان ما با شاه این نبود ، تو فرمان را پذیرفتی و زر و گوهر را برداشتی پس از من یاری مخواه که من فقط راهنمای تو به این بیشه بوده ام. گرگین این را بگفت و بخفت.
بیژن که از سخنان گرگین شگفت زده و افسرده شده بود به تنهایی به درون بیشه رفت و با خنجر آبدیده در پی گرازان تاخت. خوکان نیز به او حمله ور شدند و یکی از آنها زره اش را درید، اما بیژن با یک ضربه خنجر او را به دو نیم کرد و سپس همه آن جانوران وحشی را کشت و سرشان را برید تا دندانهایشان را به ایران ببرد و نزد شاه و یلان هنرنمائی خود را به چشم بکشد.
فردا روز، چون گرگین از خواب بیدار شد، بیژن را دید که با سرهای بریده خوکان از درون بیشه می آید. اگرچه بر او آفرین گفت و از پیروزیش شادی کرد، اما آتش حسد در دلش شعله زد و از بدنامی خود ترسید و اندیشه اهریمنی گستردن دامی برای او، در سرش راه یافت.
بیژن بی خبر از نیرنگ پلید او با وی به شادمانی نشست و گرگین با چاپلوسی، از دلاوری او تعریف کرده گفت: من بارها دراین مکان بوده ام و همه جای آن را خوب می شناسم. حال که کار به پایان رسیده بیا استراحتی کرده و به آسایش بپردازیم. اکنون به من گوش کن. پس از دو روز راه در خاک توران، در دشتی خرم و دل انگیز، جشن گاهی هست که همه جایش گل است و آواز بلبل. پری چهرگان ترک همه سرو قد و مشک موی هر ساله به این جشن گاه می آیند و دشت را چون بهشت می آرایند و ماه رویان در هر سو به شادی می نشینند و منیژه دخت افراسیاب چون خورشید در میانشان می درخشد. اگر ما این راه را یک روزه بتازیم می توانیم از میان پری چهرگان چند تنی را بگیریم و نزد خسرو ببریم. بیژن جوان دلش از شادی شکفت و :
بگفتا هلاهین برو تا رویم // بدیدار آن جشن خرم شویم
پس بر اسبان خود نشستند ، یکی جویای نام و کام ودیگری فریبکار و کینه ساز. هر دو به سوی جشن گاه تاختند.
آن دو راه دراز میان بیشه را یک روزه پیمودند تا به مرغزار رسیدند و فرود آمدند. از سوی دیگر نیژه دختر نازپروده افراسیاب با صد کنیز ماه رو در چهل عماری زرین به دشت رسیدند و بساط جشن و سرور را برپا کردند. گرگین باز هم داستان عروس دشت و بزم او را برای بیژن تعریف کرد و آن قدر گفت تا جوان شیفته شد و تصمیم گرفت پیش برود و بزمگاه ماه رویان را از نزدیک ببیند. گرگین به او گفت: برو و شاد باش!
بیژن از گنجور کلاه شاهانه و طوق و گوشواره و دستبند گوهرنگار خواست و قبای رومی آراسته ای پوشید و سوار بر اسب، خرامان به بیشه نزدیک شد و در سایه سروی بلند در نزدیکی خیمه منیژه پنهانی به تماشا ایستاد. دشت از آن لعبتان زیبا چون بهار خرم شده بود و آوای رود و سرود، روح را نوازش می کرد. بیژن از دیدن منیژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت.
از سوی دیگر منیژه نیز از خیمه نگریست، جوان برومندی را دید که با کلاه شاهانه بر سر و دیبای رومی در بر و رخساری زیبا زیر درخت ایستاده است. پس مهرش به جوش آمد و دایه را فرستاد تا ببیند که آن ماه دیدار کیست و چه نام دارد و از کجا آمده و چگونه به این جشنگاه راه یافته است.
دایه شتابان نزد بیژن رفت و پیام بانویش را رسانید. رخسار بیژن از شنیدن آن پیام چون گل شکفته شد و گفت: من بیژن پسر گیوم، از ایران برای جنگ با گرازان آمده ام آنها را کشتم و دندانهایشان را نزد شاه می برم، چون این دشت را پر از بزم و سرود دیدم، از رفتن بازماندم. تا مگر چهره دخت افراسیاب را ببینم. به دایه نیز وعده داد تا اگر با او یاری کند و دل منیژه با او مهربان شود و دیدار حاصل آید، جامه و زر و گوهر به او خواهد بخشید.
دایه در دم نزد بانویش آمد و از بر و روی بیژن با او سخن ها گفت و رازش را با او در میان نهاد. منیژه نیز در پاسخ پیام داد :
گرآئی خرامان به نزدیک من // برافروزی این جان تاریک من بدیدار تو چشم روشن کنم // در و دشت و خرگاه گلشن کنم
دیگرجای سخن نماند و بیژن پیاده به دیدار او شتافته وارد سراپرده شد. منیژه هم او را پذیرا شد و از راه و همراهش پرسید، سپس دستور داد تا پایش را با مشک و گلاب بشویند و سفره رنگینی بگسترانند. رامشگران بربط و چنگ بنوازند و به این ترتیب سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته، شادی کردند، خوردند و نوشیدند.
روز چهارم هنگام بازگشت بود، منیژه نتوانست دل از بیژن برکند و تنها به کاخ باز گردد. پس راز خود را با بیژن گفت. بیژن پاسخ داد: ما ایرانیان هرگز چنین نمی کنیم و من سخن تو را نخواهم پذیرفت. چون بیژن نپذیرفت که با او روانه شهر شود، منیژه دستور داد تا در جام او داروی هوش ربا بریزند.
بیژن جام را نوشید و مدهوش بر جای افتاد. پس او را در بستری از مشک و کافور در عماری نهادند و در چادری پوشاندند و دور از چشم بیگانگان به کاخ آوردند. بیژن چون به هوش آمد وخود را در کنار آن نگار سیمبر، در کاخ افراسیاب گرفتار دید، خونش از خشم بجوش آمد و دانست که این دام را گرگین به افسون بر راه او نهاده است ولی چه سود که دیگر رهائی از آنجا دشوار بود.
منیژه او را دلداری داد و گفت: هنوز که اندوهی پیش نیامده است، پس دل شاد دار و غم مخور که اگر شاه از کارت خبر یافت، من جان را سپر بلایت می کنم. سفره گستردند و رامشگران را خواندند تا بنوازند و دلشادش کنند.
چندین روز دیگر با شادی و بزم گذشت. تا آنکه دربان از وجود بیگانه ای در کاخ آگاهی یافت و چاره را در آگاه نمودن افراسیاب دید. نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته ای که دخترت جفتی ایرانی برای خود برگزیده است. افراسیاب سخت آشفته شد و خون از دیده بارید. به گرسیوز دستور داد تا سوارانش را بر گرداگرد کاخ به نگهبانی بگمارد و خود درون کاخ را بنگرد تا اگر بیگانه ای را یافتند، دست بسته نزد او بیاورند.
گرسیوز چون به کاخ رسید و آوای چنگ و رباب را شنید، سواران را فرستاد تا از هر سو راه ها را بستند و خود در کاخ را از جای کنده و به سرائی شتافت که مرد بیگانه در آنجا به بزم نشسته بود.
از دیدن بیژن ، خون گرسیوز به جوش آمد و خروشید که: ای ناپاک به چنگال شیر گرفتار شدی و رهائی نداری! بیژن که خود را بی سلاح و بدون پناه دید، خنجری را که همیشه در پاپوش پنهان داشت از نیام کشید و گفت: منم بیژن، پور گیو، تو نیاکان مرا می شناسی و می دانی که هر که به جنگم آید، او را با این خنجر میکشم و دستم را بخونش می شویم.
گرسیوز که او را چنین آماده جنگ و خونریزی دید، زبان به پند و سوگند گشود و با چرب زبانی خنجر را از دستش درآورد و با هزار افسون او را به بند کشید و با سر برهنه و دست بسته نزد افراسیاب برد.
افراسیاب چون بیژن را دید، بر او خروشید که: ای خیره سر به این سرزمین چرا آمدی؟ بیژن پاسخ داد: ای شهریار! من به خواست خود به اینجا نیامدم و کسی هم در این میان گناهکار نیست. من برای جنگ با گرازها از ایران آمدم و دنبال باز گمشده ای به بیشه جشن گاه وارد شدم. در آن بیشه در سایه درختی خوابیدم و چون در خواب بودم پریی سر رسید و بالهایش را بر من گشود و مرا خفته در بر گرفت و از اسبم جدا کرد. لشگر دختر شاه در آن هنگام از راه می گذشت تا پری عماری منیژه را دید، شناخت و از اهریمن یاد کرد و همچون باد میان سواران آمد و مرا درون عماری نهاد و بر آن خوب چهره نیز، افسونی خواند. وقتی چشم باز کردم خود را در کاخ دیدم. نه من در این میان گناهی دارم و نه منیژه به این کار آلوده است.
اما افراسیاب داستان او را باور نکرده و پاسخ داد: تو همان ناموری هستی که با گرز و کمند در پی رزم بودی ولی اکنون که دستهایت بسته است داستان های دروغ میبافی، بی گمان تو با مکر و فریب قصد جان مرا داشتی.
بیژن گفت: ای شهریار! گرازان با دندان و شیران به چنگ و یلان با شمشیر می جنگند. من برهنه و بی سلاح توانائی جنگیدن ندارم، اگر می خواهی دلاوری مرا ببینی، اسب و گرزی به من بده. آنگاه مرد نیستم اگر از هزار ترک نامور یکی را زنده بگذارم. سخنان بیژن آتش خشم افراسیاب را تیزتر کرد و به گرسیوز گفت:
بسنده نبودش همی بد که کرد // کنون رزم جوید به ننگ و نبرد
او را دست بسته، در رهگذر بردار کن تا دیگر کسی از ایرانیان یارای نگاه کردن به توران را نداشته باشد. آنگاه بیژن را خسته دل و با دیدگانی پرآب به پای دار بردند. بیژن با خود نالید: افسوس که به دست دشمن به نامردی می میرم. دریغا که خویشان و یارانم از مرگ من گریان خواهند شد و دشمنانم شادکام. ای باد! پیام مرا به نیایم گودرز برسان و به گرگین هم بگو تو مرا فریفتی و در بلا افکندی، در سرای دیگر چگونه پاسخگویم خواهی بود؟
بیژن، دست از جان شسته، با دستهای بسته و دهانی خشک در انتظار مرگ بود که یزدان بر جوانیش بخشید و «پیران» از آن محل گذر کرد و چون جوانی را پای دار دید، از گرسیوز پرسید: این دار مکافات برای کیست و جرمش چیست؟ گرسیوز پاسخ داد این بیژن است. پس پیران به او نزدیک شد و از چگونگی آمدنش پرسید. بیژن آنچه را بر او گذشته بود یک به یک تعریف کرد. پیران از شنیدن داستان و دیدن حال جوان دلش بر او سوخت و دستور داد تا دست نگهدارند تا او با شاه در این باره گفتگو کند.
پس با شتاب نزد افراسیاب رفت و زمین را بوسیده ایستاد. افراسیاب دانست که پیران خواهشی دارد. گفت: هر چه می خواهی بگو که من از تو چیزی را دریغ ندارم.
پیران پاسخ داد: من چیزی برای خود نمی خواهم. تنها از تو می خواهم که پند مرا بپذیری و از کشتن بیژن دست برداری، آیا فراموش کرده ای ایرانیان به خونخواهی سیاوش چه بر سر ما آوردند؟ پس کین سیاوش را تازه مکن که نمی توانیم جوابگوی دو کین باشیم. تو که رستم و گودرز و گیو را می شناسی؟ آیا می خواهی یک بار دیگر خاک توران را به سم اسبانشان بکوبند و زنان ما را بی شوی و سوگوار کنند؟
آتش خشم افراسیاب از این گفته ها کمی فروکش کرد و گله کنان گفت: ببین بیژن و این دختر بی هنر با من چه کردند! در تمام ایران و توران رسوا شدم. حال اگر او را ببخشم با بد نامی چه کنم؟ پیران پاسخ داد: درست است. باید ننگ را شست. اما بجای کشتن بیژن بهتر است او را با بند گران ببندیم و به زندان افکنیم تا نامش از روزگار زدوده شود. افراسیاب رای او را پسندید و دستور داد تا چنین کنند.
افراسیاب با گرسیوز دستور داد تا سر تا پای بیژن را به غل و زنجیر ببندند و آن زنجیرها را به میخ های آهنین محکم گردانند و سپس او را نگون در چاه بیافکنند تا از دیدن ماه و خورشید بی بهره گردد و به زاری بمیرد. آنگاه با سوارانش به کاخ منیژه رود و آن شوربخت نفرین شده را نیز برهنه و خوار نزدیک چاه بکشاند تا آن کسی را که تاکنون در درگاه دیده است، در چاه ببیند و همانجا غمگسارش باشد.
گرسیوز فرمان شاه را اجرا کرد و بیژن را به زنجیر کشید و در چاه افکند و سنگ اکوان دیو را هم با پیلان بسیار از ریشه چین آورد و بر سر چاه گذاشت. سپس به کاخ منیژه تاخت، دار و ندارش را به تاراج داد و او را سر و پا برهنه دوان دوان تا چاهسار کشاند.
منیژه با دلی سوخته و اشک خونین، در آن دشت سرگردان ماند. گریان خود را به چاه رسانده با دو دست خویش روزنه کوچکی از کنار سنگ بر آن چاه باز کرد و از آن پس از هر جا نانی فراهم می کرد و از همان روزنه به بیژن میداد و شب و روز بر شور بختی خود می گریست.
از سوی دیگر گرگین هفته ای را چشم به راه بیژن ماند و چون خبری از او نیافت همه جا به جستجویش پرداخت و پویان و نالان به بیشه ای رسید که بیژن را در آن گم کرده بود. بیشه را هم گشت ولی باز اثری از بیژن نیافت. ناگاه اسب بیژن را دید که گسسته لگام، نزدیک جویبار ایستاده است. گرگین یقین کرد گزندی به بیژن رسیده و او، یا بردار است یا در زندان افراسیاب افتاده پس پشیمان از کرده خویش و شرمسار از روی شاه و گیو، اسب بیژن را برداشت و به سوی ایران شتافت.
گیو چون آگاه شد که گرگین بدون بیژن بازگشته، خسته دل و پریشان به پیشباز گرگین شتافت. گرگین تا او را دید پیاده شد و خود را به خاک افکند. اما همین که پدر، اسب بدون سوار پسرش را دید، مدهوش شد و جامه بر تن درید و خاک بر سر ریخت و بر درگاه یزدان نالید که: پروردگارا! پس از او مرا زنده مگذار که آن نامدار فریاد رس و غمگسارم بود و از گرگین چگونگی ناپدید شدن بیژن را پرسید:
تو این اسب بی مرد چون یافتی // ز بیژن کجاروی برتافتی
گرگین او را دلداری داد و داستانی ساخت و گفت : بدان و آگاه باش که چون از اینجا به جنگ گرازان رفتیم، بیشه ای دیدیم زیر و رو شده و با درختان بریده که گروه گروه گراز در آنجا پراکنده بودند. ما چون شیر بر آنها تاختیم و یک روزه همه را کشتیم و دندانهایشان را کندیم. در راه بازگشت به ایران بودیم که ناگاه گوری پدیدار شد، بیژن از پی او اسب تاخت و کمند بر گردنش انداخت، اما گور او را بدنبال خود کشید که ناگهان گرد و خاکی برخاست و گور و سوار هر دو ناپدید شدند. من کوه و دشت را زیر پا نهادم، اما نشانی جز این لگام گسسته اسب از او نیافتم.
گیو آن داستان یاوه را باور نکرد و چون گرگین را پریشان حال و پریده رنگ دید، دانست که دلش پر زگناه و داستانش دروغ است. خواست او را در جا، به خاک افکند و کین پسر از او بخواهد، اما با خود اندیشید با کشتن گرگین، بیژن زنده نخواهد شد. پس بهتر است او را نزد شاه ببرد تا گناهش آشکار گردد. این بود که بانگ بر او زد:
تو بردی ز ره مهر و ماه مرا // گزین سواران و شاه مرا
اکنون من خواب و آرام نخواهم داشت تا کین فرزند را به خنجر بجویم.
گیو نزد خسرو شتافت و گریان گفت: شهریارا! گرگین با داستانی یاوه و دلی پر گناه بدون بیژن بازگشته و نشانی از او جز اسبش ندارد. اکنون به دادم برس! خسرو او را دلداری داده گفت: غم مخور و زاری مکن و امیدت را ازدست مده!
از آنسو گرگین به درگاه کیخسرو آمد، زمین را بوسید و بر شاه آفرین کرد و دندانهای گراز را بر تخت نهاد. شاه از راه و ناپدید شدن بیژن پرسش نمود. گرگین با تنی لرزان از بیم، پاسخ های یاوه و ناسازگار بهم بافت. شاه برآشفت و او را به دشنام از پیش تخت براند و فرمود تا با بند گران پایش را ببندند. آنگاه با مهربانی گیو را امیدوار ساخت و گفت: من سواران فراوانی به جستجوی بیژن می فرستم و اگر باز هم نشانی از او نیافتیم تا ماه فروردین صبر می کنیم و در آن هنگام که زمین چادر سبز پوشید و باغ به شادی درآمد و پر گل شد، من جام جهان نما را که هفت کشور در آن پیداست به دست می گیرم و از جای بیژن آگاهت می کنم. گیو آفرین و سپاس فراوان گفت و امیدوار از بارگاه بیرون آمد. اما هر چه سواران، شهر ارمن و توران را زیر پا نهادند و جستجو کردند، کمترین نشانی از بیژن نیافتند.
نوروز فرا رسید و گیو به امید یافتن بیژن به بارگاه آمد. کیخسرو از دیدن دل آزرده و رخ پژمرده او به حالش رحم آورد و جام جهان نما را خواست. نخست قبای رومی پوشید و پیش یزدان به پای ایستاد و به درگاهش نالید و از او داد خواست، سپس جام را به دست گرفت و در آن نگریست. هفت کشور و سپهر، با مهر و ماه و ناهید و تیر و کیوان و بهرام در آن پیدا شد.
خسرو هر هفت کشور را نگریست ولی از بیژن نشانی ندید، تا آنکه به توران رسید و به فرمان یزدان، کیخسرو در آنجا بیژن را دید که در چاهی بسته است و دختری والانژاد اما غمگین و گریان، پرستاریش می کند. شاه خندید و مژده داد که بیژن زنده است و گزندی به جانش نرسیده، اما او را در بند و زندان می بینم. اکنون باید چاره ای برای رهاییش اندیشید و دراینکار کسی شایسته تر از رستم نیست. پس باید او را از داستان آگاه نمود.
کیخسرو با شتاب نویسنده را فرا خواند و نامه ای پر مهر به رستم نوشت و داستان بیژن را از آغاز تا پایان بر او باز گفت و افزود که اکنون همه گردان و ناموران و گودرزیان در غم و اندوهند. دل گیو از غم فرزند پر خون است و من نیز آزرده و در رنجم، پس شتاب کن تا با هم چاره ای برای رهائی بیژن بیاندیشیم.
چو این نامه من بخوانی مپای // سبک باش و با گیو خیز ای در آی
نامه را مهر کرده و به گیو سپردند تا نزد رستم ببرد، گیو همراه سوارانش از راه هیرمند به سو ی سیستان روانه شد و راه دو روزه را یک روزه پیمود. چون به زابلستان رسید و دیده بان او را دید، زال به پیشبازش شتافت زیرا آن روز، رستم به شکار گور رفته و در شهر نبود. گیو پس از آنکه درود بزرگان ایران را به زال رسانید، غم دل و گمشدن فرزند را باز گفت. سپس به ایوان زال رفت تا رستم از نخجیرگاه باز آمد. گیو به پیشباز رستم رفت و با دلی پر آرزو و دیده ای گریان، او را در برگرفت. تهمتن نگران شد از خسرو و یکایک بزرگان ایران پرسید و چون به نام بیژن رسید، پدر غمدیده خروشی برآورد و گفت: همه آنانی را که نام بردی تندرستند و برای تو درود و پیام دارند. آنگاه داستان ناپدید شدن بیژن و فریب کاری گرگین و پریشانی خود را به تهمتن باز گفت و نامه کیخسرو را به او داد.
رستم، زار خروشید و از غم نوه اش؛ بیژن؛ خون از دیده بارید ولی به گیو گفت: غم به دل راه مده که زین از رخش بر نمی دارم تا دست بیژن را در دست بگیرم و بندهایش را باز کنم و بفرمان یزدان تاج و تخت و توران را زیر و رو کنم.
آنگاه تهمتن، گیو را به خانه خود برد و به او گفت: از اینکه رنج راه بر خود هموار کردی و نزد ما آمدی سخت دلشادم ولی نمی خواهم ترا خسته و سوگوار ببینم. چه اندوه تو اندوه من و خانه من خانه توست، دو سه روزی را در این خانه مهمان من باش تا شاد باشیم و از آن پس من به نیروی یزدان، کمر می بندم و بیژن را از چاه و زندان رها می کنم. گیو بر سر و دست تهمتن بوسه زد و بر او آفرین و سپاس فراوان گفت و تا سه روز در بزمی که رستم آراسته بود به خوشی بماند.
روز چهارم، تهمتن آماده سفر شد. زابل را به فرزندش فرامرز سپرد و خود و گیو با صد سوار زابلی رو به سوی ایران نهاد. خسرو فرمان داد تا به آئین شاهانه او را پذیرا شدند و همه گردان و بزرگان با سپاه و درفش به پیشبازش شتافتند. چون تهمتن، به پیشگاه خسرو رسید او را نماز برد و کیخسرو نیز او را ستود و کنار خود بر تخت نشاند.
کیخسرو فرمان داد تا جشن شاهانه ای برپا کردند و سالاربا، در باغ را گشود، همه جا را دیبای خسروانی گسترد و تخت شاه را در سایه درخت گلی نهاد که تنش سیمین و شاخه هایش از زر و یاقوت و ترنج های زرین بر آن آویخته بود. شاه رستم را نزد خود خواند و با او از کار بیژن سخن ها گفت و او را تنها چاره گر این درد دانست و رستم نیز زمین را بوسه داده گفت که کمر بسته و آماده فرمانست.
گرگین چون از آمدن رستم آگاه شد، دانست چاره گر رنج و غمش رسیده است. پس پیامی نزد رستم فرستاد و از کار خود اظهار پشیمانی نموده و از رستم خواست تا پادرمیانی کند و برای او از شاه درخواست بخشش نماید. رستم به فرستاده گفت: برو و به او بگو ای ناپاک! گناه تو آن قدر بزرگ است که شایستگی بخشش را نداری، اما من نیز آرزوی بیچارگی تو را ندارم. اگر بیژن از زندان رها شود، رهائی تو را از شاه خواهم خواست، اما اگر گزندی به بیژن برسد، خود نخستین کینه خواه او خواهم بود.
رستم تا دو روز نام گرگین را نزد شاه نبرد و روز سوم که شاه بر تخت نشسته بود پیش او آمد و از آن بدبخت بد روزگار با شهریار سخن گفت، کیخسرو برآشفت و گفت: من سوگند خورده ام، تا بیژن از بند رها نشود، گرگین در بلا و سختی باقی بماند، جز این هر آرزوئی داری بخواه. رستم بار دیگر از شاه خواهش کرد که چون گرگین از کرده خود پشیمان است، او را ببخشاید. شاه نیز پذیرفت و بند از گرگین برداشتند.
کیخسرو به رستم گفت: باید در کار شتاب کرد و تا افراسیاب بد گوهر گزندی به بیژن نرسیده، او را نجات داد. پس هر چه برای لشکر کشی نیاز داری بخواه تا آماده کنم. رستم پاسخ داد: این بار چاره کار با لشکرو گرز و شمشیر نیست. تنها شکیبائی لازم است و کار باید پنهانی و با مکر انجام شود.
راه کار آن است که مانند بازرگانان با زر و سیم و گوهر و جامه و فرش به توران برویم و هدیه هایی بدهیم و کالا بفروشیم و مدتی در توران بمانیم. شاه رای او را پسندید و فرمود تا گنجور در گنج را گشود تا رستم آنچه را لازم دارد از آن میان بردارد. پس رستم هزار سوار از لشکر و هفت یل از ناموران، چون گرگین، رهام، گرازه، گستهم، اشکش، فرهاد و زنگه را برگزید و ده شتر را بار دینار کرد، صد شتر را بار کالا بست و سپیده دم با بانگ خروس به راه افتاد.
چون کاروان به مرز توران رسید، رستم سپاه را در مرز گذاشت و به آنها سفارش کرد تا آماده و در بسیج جنگ باشند و خود با هفت یل دلاورش لباس رزم را درآورده، جامه بازرگانان پوشیدند. شترهای بار کرده را برداشته به راه ادامه دادند تا به شهر ختن رسیدند. قضا را، پیران در آن هنگام از نخجیر باز می گشت، چون تهمتن او را در راه دید دو اسب تازی گرانمایه با زین زر برداشت و نزد پیران رفت. پیران که رستم را در آن هیبت نشناخته بود پرسید: کیستی و از کجا می آئی؟ رستم پاسخ داد: بازرگانم و از ایران آمده ام تا در توران گهر بفروشم و چارپا بخرم. تو ای پهلوان مرا زیر پر خود بگیر که کسی قصد آزارم نکند.
سپس جامی پر از گوهر و آن دو اسب را به او پیشکش نمود. پیران با دیدن آن گوهرها، بر او آفرین خواند و با مهربانی وعده کرد که پاسبانی برای نگهداری کالاهایش بگمارد و از او خواست تا چون خویشاوندی به خانه اش فرود آید. رستم با سپاس فراوان اجازه خواست تا در بیرون شهر، نزد کاروان منزل گیرد.
چون مردم شهر از آمدن بازرگان ایرانی که گوهر و فرش و دیبا می فروخت آگاه شدند، برای خرید بسوی کاروان شتافتند و بازار رستم رونق گرفت. او چندی در توران ماند و به داد و ستد پرداخت.
چون منیژه خبر یافت کاروانی از ایران به ختن آمده، با پای برهنه و سر گشاده گریان نزد رستم آمد و او را دعا کرده پرسید: تو که از ایران آمده ای از کیخسرو و گیو و گودرز و دیگر دلیران چه آگاهی داری؟ آیا خبر گرفتاری بیژن به ایران رسیده است؟ چرا پدرش و رستم چاره ای برای او نمی اندیشند؟ رستم ابتدا از گفتار او بدگمان شد و ترسید. پس بر او بانگ زد: از کنارم دور شو! من نه شاه می شناسم و نه گودرز و گیو.
منیژه نگاهی بر او کرد و زار گریست . گفت مرا از خود مران که دلم از درد ریش است. مگر آئین ایرانیان چنین است که با درویش سخن نگویند و او را برانند؟ رستم گفت: ای زن! تو بازار مرا بر هم زدی. خشم من از آن رو بود. وانگهی من بازرگانم و از بارگاه پهلوانان آگاهی ندارم. سپس دستور داد تا خوردنی بیاورند و پیشش نهند و از او پرسید که چرا چنین روزگار سخت و حال زار دارد. منیژه خود را شناساند و گفت:
منیژه منم دخت افراسیاب // برهنه ندیده تنم آفتاب
کنون دیده پر خون و دل پر ز درد // از این در بدان در دو رخساره زرد
من از کاخ خود رانده شده ام و چون درویشان از این خانه به آن خانه می روم تا برای آن بیژن شوربخت که در چاهی ژرف زندانی است نانی گرد آورم، اگر بر ایران گذر کردی و به درگاه شاه رفتی، بگو بیژن در چاهست و بر سرش سنگ و اگر دیر به نجاتش آیند تباه خواهد شد.
رستم که منیژه را شناخت دستور داد تا همه گونه خورش آوردند، از آن میان مرغ بریانی برداشت و انگشترش را در آن نهاد و در نان پیچیده به منیژه داد تا به آن بیچاره بدهد.
منیژه خوردنی ها را گرفت و به چاهسار دوید و بسته را همان گونه که بود به بیژن سپرد. بیژن از دیدن آن همه خوراکی خیره ماند و از منیژه پرسید: ای مهربان این همه خورش از کجا یافتی؟ منیژه پاسخ داد: بازرگانی گشاده دست از ایران آمده است که کالایش گهر و دیباست. اینها را او فرستاده.
بیژن در ته چاه نان را گشود و تا دست به مرغ برد، ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مهر پیروزه رستم را بر آن شناخت. از شادی چنان خنده ای کرد که آوازش به گوش منیژه رسید و ترسید که بیچاره دیوانه شده باشد. پس شگفت زده پرسید: خنده ات برای چیست؟ چگونه لبت به خنده باز می شود؟ چه رازی داری به من هم بگو!
بیژن از او سوگند وفاداری و رازداری خواست و منیژه دل آزرده از بدگمانی بیژن به درگاه یزدان نالید که: ای جهان آفرین! بخت مرا ببین که گنج و تاج را به تاراج دادم و از پدر و خان و نان بریدم دل به بیژن سپردم، اکنون او هم بر من بدگمان است و رازش را از من می پوشد، وای بر روزگار من.
بیژن به او گفت: ای یار مهربان و ای جفت هوشیار من! می دانم که چه رنج ها که در راه من برده ای ولی بدان که اندوهت بسر آمده است. آن گوهر فروش که دیدی برای نجات من آمده است. خداوند بر من رحمت آورده تا بار دیگر جهان را ببینم و آزاد باشم. تو نزدش برو و در نهان از او بپرس که آیا او خداوند رخش است؟ منیژه چون باز نزد رستم رفت و پیام بیژن را رسانید، رستم دانست که آن خوبروی از راز آگاهست پس به مهربانی گفت:
بگویش که آری خداوند رخش // تو را داد یزدان فریاد بخش
من راه زابل به ایران و ایران به توران را بخاطر تو پیموده ام. وتو هم ای خوب چهر، اشک از رخ پاک کن و برو هیزم فراوان جمع کن. چون هوا تاریک شد آتش بلندی بر سر چاه بیافروز تا راهنمای من به آن چاهسار باشد. منیژه به چاه بازگشت و پیام رستم را به بیژن رسانید و آنگاه به بیشه رفت و هیزم گرد آورد و چشم به غروب خورشید دوخت. همین که شب فرا رسید منیژه آتشی به بلندی کوه افروخت و به انتظار نشست.
از سوی دیگر، تهمتن چون آتش را دید، زره در بر کرد و نخست یزدان را نیایش نمود. پس با هفت دلاورش رو به سوی آتش افروخته نهاد. چون به سنگ اکوان دیو رسیدند رستم از یارانش خواست تا آن را از سر چاه دور کنند اما هفت پهلوان هر چه کوشیدند نتوانستند سنگ را بجنبانند. پس رستم پیاده شد و دامن زره را بر کمر زد، از یزدان زور خواست و دست به سنگ زد و آن را برداشت و تا بیشه چین پرتاب کرد، چنانکه زمین به لرزه درآمد و دهان چاه گشوده شد. پس رستم آواز داد و از حال بیژن پرسید. بیژن گفت:
مرا چون خروش تو آمد بگوش // همه زهر گیتی شدم پاک نوش
رستم گفت: من برای رهائی تو آمدم. اما آرزو دارم که گرگین را به من ببخشائی و کینه اش را از دل دور کنی. بیژن که همه رنج های خود را از دام و فریب گرگین می دانست نمی خواست او را ببخشد ولی رستم به او گفت: که اگر بدخوئی کنی و گفتار مرا نپذیری، در چاه رهایت می کنم و از اینجا می روم.
آنگاه بیژن دل از کین گرگین پاک کرد و رستم کمند را در چاه افکند و آن پای دربند را بیرون کشید. بیژن با تن گداخته از درد و رنج و ناخن و موی بلند و سرو روی پر خون از چاه درآمد. رستم از دیدن او خروشید و آهن و زنجیر او را گسست و سپس به یکدست جوان و بدست دیگر منیژه را گرفت و همگی به خانه شتافتند. در آنجا تهمتن فرمود تا سر و تن بیژن را شستند و جامه نو در برش کردند، گرگین نیز پیش آمد و روی بر خاک مالید و پوزش خواست و بیژن گناهش را بخشید. سپس شتران را بار کردند و اسبان را آماده نمودند.
رستم به بیژن گفت: تو و منیژه از پیش بروید که من امشب از کین افراسیاب خواب و آرام ندارم و باید کاری کنم که لشکرش بر او بخندند و با شمشیر تیزم توران را بر هم بریزم و سر افراسیاب را نزد شاه ببرم. تو چون رنج بسیار برده ای نباید در رزم شرکت جویی. اما بیژن گفت:
همانا تو دانی که من بیژنم // سران را سر از تن همه بر کنم
من پیشروی این رزم خواهم بود تا کین رنج و دردی را که در زندان دیده ام از افراسیاب بخواهم.
*********
داستان بیژن و منیژه اینجا به سر آمد. بقیه داستان پهلوانی های بیژن را می تونید از شاهنامه پیگیری کنید. انشاا... که همه جوان های ایرانی به وصال و آرزوهایشان برسند و خوشبخت گردند.
-
برگزیدگان افسانه
انسان هزاران سال پيش از آن که خط را اختراع کند و تاريخ خود را بنويسد، سخن مي گفته و به زبان ،خاطرات و تجربيات نياکان را به آيندگان منتقل مي کرده است. درنقل سينه به سينه اين ميراث گذشته، گويندگان فرصت مي يافته اند با چاشني ذوق و تخيّل از گزارش ساده حوادث داستان هايي دل انگيز و پُرمعنا بسازند. اين داستان ها و افسانه ها، حکايت چگونگي پديد آمدن، رشد کردن و سازمان يافتن تمدّن و فرهنگ هر قوم است و از بينش فلسفي و ارزش هاي اخلاقي جامعه سخن مي گويد. فرهنگ ايراني مجموعه اي از زيباترين وعميق ترين افسانه هاي جهان را داراست. بخش بزرگي از آنها درقسمت هاي مختلف اوستا گرد آمده است. افسانه خدايان درباره عناصرطبيعت و ايزداني که نگهبان و مظهر آن ها بوده اند از آن جمله است. فرشته باران و ديو خشکي و تغيير صورت هاي بهرام، خداي جنگ و پيروزي، از دلنشين ترين اين افسانه هاست. معتقدات مذهبي درباره آفرينش و انجام هستي، يافتن فَرَّه ايزدي که موجب رسيدن به پادشاهي است وجنگ و ستيز پهلوانان و دليران با جادوان و دشمنان از ديگر موضوع هاي افسانه اي در اوستاست که بخشي از آن ها درشاهنامه، شاهکار جاودانه استاد توس، به نظم در آمده است. علاوه بر داستان هاي اوستا، افسانه هاي فراواني درفرهنگ ايران پيش از اسلام وجود داشته و شعرا و نويسندگان دوره اسلامي بسياري از آنها را به فارسي برگردانده اند. يکي از دلنشين ترين آنها شيرين و فرهاد است که نظامي گنجوي آن را به دوره تاريخي خسرو پرويز پيوند داده و داستان خسرو و شيرين را پديد آورده است.
..... افسانه هاي ايراني، که بسياري از آنها را هنوز عامه مردم سينه به سينه نقل مي کنند، همه مربوط به روزگار باستان نيست. در دوران هاي پسين نيز گاه برخي شخصيت ها در بين مردم با صفاتي چنان ممتاز شهرت يافته اند که به تدريج چهره تاريخي آنان رنگ افسانه گرفته است. درتاريخ ايران بعد از اسلام سرداران و مبارزاني چون ابومسلم خراساني و حمزه آذرک سيستاني از آن جمله اند. درباره سلطان محمودغزنوي و شاه عبّاس بزرگ صفوي نيز افسانه هاي بسيار برسر زبان ها بوده است. امّا برجسته ترين اشخاص از اين دست پورياي ولي پهلوان جوانمرد خوارزمي است. اين بخش به نقل فشرده اي از افسانه ها درباره اشخاصي که بيش از ديگران نزد عامه مردم ايران شناخته شده اند اختصاص دارد.
__________________
-
کيومرث
کيومرث به معني زنده ميرا، در افسانه آفرينش ايراني نخستين انسان و پدر همه آدميان است. اهورامزدا که از ستيز اهريمن با خود آگاهي داشت براي مقابله با او جهان را آفريد و سه هزار سال هستي همه نور و روشنايي بود. پس از آن اهريمن به روشنايي تاخت. امّا، از آن شکست خورد و به اعماق زمين گريخت. درتاريکي، اهريمن ديوها و دروغ ها را به وجود آورد تا يار او باشند. اهورامزدا از اهريمن خواست که از جنگ دست بردارد. امّا اهريمن نپذيرفت. سه هزار سال ديگر اهورامزدا و اهريمن يکي در جهان روشنايي و ديگري در تاريکي جدا از هم بودند. دراين مدّت اهورامزدا به آفرينش گيتي پرداخت و آسمان و زمين، آب، گياه و چهارپايان و انسان را پديد آورد. نخستين حيوان گاو و نخستين انسان کيومرث بود.
اهريمن چون کيومرث پاک سرشت و نيرومند را ديد از ترس او به گوشه اي خزيد و هرچه ديوها و دروغ ها او را به دشمني با کيومرث تحريک کردند نپذيرفت. تا آن که عفريت هاي به نام جهي يا جهه بانگ بر او زد که: «اي پدر ما برخيز تا چنان جنگ و ستيز درجهان برپا کنيم که اندوه و تيرگي آن، هُرمَزد و امشاسپندان را بيچاره کند و چندان بدبختي برسر آدم نيکوکار و گاو ورزا بريزيم که از زندگي خود سير شوند.» از اين سخنان اهريمن با شور و شادي از سستي برخاست و با همه ديوان به جنگ روشنايي رفت. آسمان و آب و زمين را درهم آشفت و گياه و آدم و آتش را به دم بوي ناک خود بيافسرد و زمين را از جانوران آزاردهنده و زهردار پرکرد.
سپس به گاو و کيومرث تاختن آورد و آز و رنج و تشنگي و بيماري و افسردگي را برآنها چيره ساخت. گاو ناتوان گشت و بمرد و آتش با دود و تاريکي بياميخت و نظام هستي از هم گسست و ايزدان آسماني با ديوان نود روز درستيز بودند تا سرانجام ديوان شکست خوردند و به دوزخ و تاريکي افتادند. درآميختگي نور و تاريکي سه هزار سال ادامه داشت.
پس ازمرگ گاو، از تن او 55 گونه گياه و دوازده گونه درخت که در پزشکي به کار آيد، از زمين روييد. تخمه گاو به ماه سپرده شد تا پاک گردد و با باران برزمين ريزد و از اين تخمه گاو نر و ماده و از هرکدام آنها 272 حيوان مختلف به وجود آمد. پرندگان در هوا و ماهيان درآب ماندند. کيومرث از زيان اهريمن نمرد زيرا هنوز زمان آن نرسيده بود. امّا تخمه او بر زمين ريخت و پس از آن که در روشنايي پاک شد بخشي از آن به سپندارمذ، ايزد بانوي نگهبان زمين سپرده شد. پس از چهل سال از زمين بوته اي ريواس سر برکشيد که دوشاخه درهم پيچيده همسان داشت. يکي مشيک و ديگري مشيانک، يکي زن و ديگري مرد. امّا چنان همانند که آنها را از يکديگر باز شناختن ممکن نبود.
پس هرمز درآنها دميد و به آنها گفت: «شما آدميد بايد نيکوکردار و نيک انديش و نيک گفتار باشيد تا مرا در ستيز با اهريمن و ديوان يار گرديد.» امّا اهريمن نيز بيکار ننشست و دروغ را دردل ايشان گنجانيد. بنابراين، انسان در ذات خود پاک و نيک است امّا به بدي و دروغ نيز تمايل دارد. آن کس که آرزومند بهشت و همه نيکي هاست با پاکي و راستي و آباداني و شادي به ياري اهورامزدا برمي خيزد و روشنايي و نيکي را دربرابر بدکاري و ستم اهريمن ياري مي دهد. مشيک و مشيانک پس از پنجاه سال صاحب يک پسر و يک دختر همزاد شدند. يکي را پدر خورد و ديگري را مادر. از آن پس اهورامزدا گوشت فرزند را در کام ايشان تلخ گرداند تا بچگان بمانند. سپس هفت جفت فرزند همزاد به دنيا آمد که هر زوج از آنها نياي يکي از نژادهاي هفتگانه روي زمين شدند. ايرانيان از نژاد هوشنگ و گوزگ به وجود آمده اند. کيومرث در زبان پهلوي داراي لقب گرشاه است يعني پادشاه کوه يا پادشاهي که از کوه فرود آمده است. امّا، مورّخان اسلامي آن را گُلشاه خوانده اند که تحريف همان گرشاه است گو اين که مي توان آن را پادشاه گل يا خاک زاد نيز معني کرد.
-
تهمورث
تَهمورَث به معني دلير و پهلوان يکي از پادشاهان افسانه اي ايران است. او را از سلسله پيشدادي، پسر هوشنگ و برادر جمشيد، دانسته اند. نام وي همه جا با صفات ديوبند و زيناوند آمده است که نخستين اشاره به غلبه وي بر ديوان دارد و ديگري به معني مسلّح و داراي زين و برگ ممتاز است. بنا برآن چه در اوستا آمده، تَهمورَث زيناوند، با نثار قرباني، از وايَو، ايزد نگهبان هوا، خواست که وي را بر همه ديوان و مردمان و جادُوان و پريان چيره گرداند و اهريمن را به شکل اسبي درآورد تا بر او سوار شود. وايَو خواست او برآورد. تَهمورَث سي سال اهريمن را رام خود داشت. هر روز دوبار براو سوار مي شد و به دو کرانه زمين مي تاخت و بر سر وي گرز پولادين مي کوفت. اهريمن روزي همسر تَهمورَث را به وعده انگبين و ابريشم فريفت و از او خواست که از شوهرش بپرسد که هنگام تاخت و تاز بر فراز و نشيب البرز، کجا وي را ترس فرا مي گيرد. تَهمورَث در پاسخ به همسر گفت : «وقتي اسب از فراز البرز به تندي روي در نشيب مي نهد مرا بيم فرا مي گيرد و گرز پياپي بر سرش مي کوبم تا از گزند او برهم.» زن آن چه شنيده بود با اهريمن گفت. ديگر روز تَهمورَث سوار بر اهريمن گرد گيتي مي تاخت که بر فراز البرز اهريمن سرکشي آغاز کرد و با تلاش بسيار تَهمورَث را بر زمين کوبيد. آن گاه دم درکشيد و او را فرو برد. جمشيد از مرگ تَهمورث آگاه شد و با تدبير لاشه او را از شکم اهريمن بيرون آورد تا به ستودان نهد.
در شاهنامه، تهمورث کسي است که در پادشاهي خود جهان را از ديوان پاک کرد و ريسيدن پشم و اهلي کردن سگ و يوز و مرغان شکاري را به مردم آموخت. پرورش خروس و گرامي داشتن آن پرنده زيبا که هر بامداد برآمدن خورشيد را بانگ بر مي دارد نيز به تهمورث نسبت داده شده است. تَهمورَث از پادشاهان فَرَه مند ايراني است و چيرگي او بر اهريمن از همين رو ممکن گرديده. افزون براين، او کسي است که با اسير کردن ديوان و در اختيار گرفتن آنان توانسته است، خواندن و نوشتن را که اهريمن پنهان کرده بود دوباره به مردمان بياموزد. فردوسي از سي نوع نوشتن که ديوان به تهمورث آموخته اند ياد کرده و شش تاي آنان را نام برده، تازي، پارسي، هندي، چيني و پهلوي. نقش تَهمورَث، سوار بر اهريمن که قرن ها بر ديوار گرمابه هاي ايراني مي نشسته و آنها را زينت مي داده در ادب عرفاني فارسي رمزي است از تسلّط انسان پارساي نيکوکار برنفس پليد امّاره.
-
جمشيد جم
جمشيد جم از فرّه مند ترين شاهان اساطير ايران است. از او به عنوان نخستين انسان و نخستين شهريار نيز در کتاب هاي باستاني ياد شده. در اساطير وِدايي، يَمَ و خواهرش يَمي نخستين زن و مرد نوع بشرند. همين اسم ها در اوستايي به جم و جمي يا جم و جامَک تبديل شده است. جمشيد درسرودهاي مذهبي با لقب هاي دارنده رمه خوب و بسيار زيباروي و درخشان آمده است. کلمه جمشيد مرکب از دو جزء جم و شيد است که جزء دوّم معني نور و روشنايي مي دهد و مظهر آفتاب و فروغ بي پايان آن است.
در شاهنامه، جمشيد هم شهريار است و هم موبَد، يعني نيرو و انديشه هردو باهم دارد. به اعتقاد ايرانيان باستان، فَرّ يا فَرَّه نيرويي ايزدي است که از جانب اهورامزدا به پاکان و نيکان ايراني داده مي شود. شاه، پيامبر و پهلوان پس از به دست آوردن اين موهبت ايزدي به پيروزي و دانايي و توانايي دست مي يابند. جمشيد، به گفته فردوسي در شاهنامه، نخستين کسي است که لباس و ابزار جنگ ساخته و بافتن و دوختن پارچه و لباس ها را ازکتان و ابريشم و پوست خز به مردم آموخته است. علوم و فنون، خط و نگارش، ترتيب دادن طبقات اجتماعي مردم، ساختمان خانه و قصر و باغ، استخراج معدن ، پزشکي و شناختن گياهان دارويي همه به دست جمشيد در بين ايرانيان رواج يافته است.
بنا بر افسانه هاي باستان، در زمان جمشيد نه سرما بود و نه گرما، نه مرگ بود و نه ناخوشي، گله و رمه روز بروز افزايش مي يافت و خرّمي و آباداني سراسر زمين را فرا گرفته بود تا بدان جا که جمشيد در روزگار پادشاهي خود سه بار در نيمروز به سوي روشنايي رفت، در مقابل خورشيد ايستاد، با نگين زرّين خويش زمين را بسود و عصاي زرافشان خود را به زمين زد و از سپندارمذ، فرشته نگهبان زمين، به نيايش و دعا خواست که زمين را بگستراند تا چهارپايان و مردمان جاي کافي بيابند و راحت زندگي کنند. هرسه بار آرزوي او پذيرفته شد. سپندارمذ هربار به اندازه يک سوّم سطح زمين را گسترش داد و پادشاهي جمشيد تا دور دست هاي زمين فرا رفت.
نگين زرّين و عصاي زرنشان و، به گفته اي، سُرناي بلند آواز جمشيد از مواهبي بود که اهورامزدا همراه نيروي فَرَّه بدو ارزاني داشته بود. بنا به روايات اوستا، جمشيد نهصدسال بدين سان زيست. تا آن که روزي اهورامزدا انجمني بياراست و بدو فرمان داد که باغي بسازد و از انواع انسان، حيوان وگياه و هرچيز خوب درآن جمع کند، زيرا زمستان سختي خواهد رسيد و جهان غير قابل زيست خواهد شد. جمشيد چنين کرد. سه سال در نهايت سرما و يخ بندان گذشت و در پايان آن جمشيد توانست به ياري ايزدان و امشاسپندان دو باره خرّمي و زندگي را به جهان بازگرداند.
در پايان هزارسال، جمشيد را ديو غرور فراگرفت و بر اهورمزدا و آتش سرکشي آغاز کرد. آن گاه بود که فَرَّه به صورت مرغ شاهين از او جدا شد و در سه قسمت به ميترا (ايزدمهر) و فريدون (شاه) و گَرشاسب (پهلوان) رسيد. از آن پس ديگر هيچ شاهي چون جمشيد فَرَه هاي سه گانه را با هم نداشت. پس از آن که فَرّ از جمشيد گسست او افسرده و پريشان گرد جهان مي گشت تا عاقبت به دست ضحّاک گرفتار آمد و به دستور او با ارّه دو نيمش کردند.
افسانه جمشيد درادب فارسي به صورت رمز داستان جلال و شکوه بسيار است که بر اثر غرور و خودستايي آدمي به ذلّت و آوارگي مي انجامد. با اين همه، نام جمشيد همه جا با خورشيد و نور و روشنايي بسيار همراه است. جام جم درشعر حِکَمي و عرفاني فارسي کنايه است از آگاهي بر اسرار عالم غيب و رمزي است از دل عارف و حقيقت انسان که، اگرچه بسيار ديرياب و گرانبهاست امّا، در وجود هرکس به صورت پنهان جاي دارد و هميشه با اوست. اين انسان است که با شناختن ارزش هاي والاي وجود خود بايد جام جهان نمايي را که در دل دارد بشناسد و اسرار هستي را از آن بخواند.
-
ضَحّاک
ضَحّاک در افسانه هاي ايران مظهر ستم و بيدادگري است. در اوستا نام وي به صورت اژيدهاک (اژدها) آمده؛ مردي که سه سر، سه پوزه و شش چشم و هزارگونه چالاکي دارد و از مردم بابِل است، سرزميني که ايرانيان طايفه اي عرب نژاد از ساکنان آنجا را تازي ميناميدند؛ نامي که بعدها به همه اعراب دادند. در اوستا همچنين آمده است که ضَحّاک در ناحيه کَرَند (در کرمانشاهان کنوني) برقلّه کوهي براي وايو، ايزد نگهبان هوا، قرباني بسيار کرد و از وي خواست که او را ياري دهد تا هرهفت کشور را از آدمي تهي سازد امّا وايّو خواهش اورا برنياورد.
در شاهنامه، ضَحّاک تازي پس از گسستن فَّر از جمشيد به ايران حمله آورد و پس از کشتن او هزار سال با ستم بسيار براين سرزمين فرمانروايي کرد. ضَحّاک، در شاهنامه، پسر نيکمردي به نام مَرداس است که در زمان جمشيد مي زيست. خوي زشت و آزمندي بسيار، ضحّاک را واداشت تا به فريب ابليس پدر را بکشد و خود برجاي او نشيند. از آن پس اهريمن به صورت جواني خوب رو خواليگر او شد و در فرصتي به شانه هايش بوسه زد. از جاي بوسه ها دو مار روييد که ضَحّاک را سخت آزار مي داد. دگر بار اهريمن همچون پزشکي به ديدار ضحّاک آمد و چاره درد او را درسيرکردن مارها با مغز سر جوانان دانست. اهريمن مي خواست از اين راه زمين را از مردمان تهي سازد. به فرمان ضَحّاک هر روز مغز سر دو جوان ايراني را به مارهاي دوش او مي دادند تا آرام گيرند. ايرانيان ازستم ضَحّاک به جان آمدند. کاوه آهنگر که بنا بر گفته های عامیانه به این طریق پسران بسياري را از دست داده بود پيشاپيش ديگران پيش بند چرمي خود را بر سر نيزه کرد و مردم را برضد ضَحّاک بشورانيد. ايرانيان فريدون از نژاد جمشيد را به پادشاهي برداشتند و او با دلاوري تمام دژ بلند ضَحّاک را تسخير کرد و خواهران جمشيد را که در اسارت او بودند آزاد ساخت.
بنا بر سنّت زَرتُشتيان. اهورامزدا فريدون را از کشتن ضَحّاک بازداشت و گفت: «اگر تو ضَحّاک را بکشي زمين از موجودات موذي و زيان آور پُر خواهد شد.» پس فريدون ضَحّاک را به بند کشيد و درغاري برقلّه دماوند بياويخت. درآخر زمان، ضَحّاک زنجير خود را خواهد گسست و يک سوم از مردم و ستوران را نابود خواهد کرد. آن گاه اهورامزدا گَرشاسب را از زابلستان بر مي انگيزد تا آن نابکار را از ميان بردارد. محققان حدس می زنند که داستان اين نجات از خاطره هجوم اقوام سامي که پيش از به قدرت رسيدن مادها و هَخامَنِشيان بارها به ايران حمله آوردند سرچشمه گرفته باشد. به گماني ديگر، ممکن است اين افسانه منشأ طبيعي داشته باشد، زيرا در روزگاران گذشته کوه دماوند آتش فشاني فعّال بود که هرچند يکبار به خروش درمي آمد و مواد گداخته از آن به سان مارهايي دهشتناک و آتشين سرازير مي شد. داستان به بند کشيده شدن ضَحّاک در دماوند ممکن است هم زمان با فروکش کردن آتش فشاني ها پيدا شده باشد. همچنان که هراس دائم از بند گسستن دوباره ضَحّاک نيز نشان از نگراني فعّاليت دوباره اين آتش فشان دارد.
با اين همه، ضَحّاک در شاهنامه مظهر فرمانروايي بيگانه بر ايران است که از آن جز ستم و بيداد نزايد و آرزوي سرآمدن روزگارش همواره دل آزادگاني چون کاوه را به تپش مي آورد.
-
کاوه آهنگر
کاوه آهنگر نام آورترين قهرمان مبارزه بر ضدّ ستم بيگانگان دراساطير ايران است. وي که بنا بر شاهنامه پسرش قرباني ضَحّاک ماردوش شده بودند، فريدون از نژاد جمشيد را که نزد شبانان مي زيست يافت و با گردآوردن مردم برضد ضَحّاک سر به شورش برداشت. ضَحّاک که از وجود فريدون و فَرَّهمندي او آگاه بود، مجلسي آراست و از بزرگان يک به يک خواست که در نامه اي با مُهرخويش او را دادگر و همه کار او را خوب و درست بخوانند. بزرگان از ترس چنين کردند. امّا، کاوه مردانه به پاي خاست و همه زشتي وجود ضَحّاک و ستم او را به فرياد بر زبان آورد و آن سند را دريد و پايمال کرد. آن گاه پيش بند چرمينِ خود را که آهنگران هنگام کار بر تن مي پيچند بر سرنيزه کرد و مردم را به پادشاهي فريدون فرا خواند. ايرانيان با او يار گشتند، چرم کاوه را به انواع زر و جواهر رنگارنگ زينت دادند و در پي فريدون روانه شدند.
ضَحّاک در شاهنامه، تازي خوانده شده و فردوسي او را همچون اعراب توصيف کرده است. امّا، در اساطير ايران ضَحّاک اژدهايي است سه سر که در آسمان آب را به اسارت درآورده و مانع فرو ريختن باران و سرسبزي و خرّمي زمين است. وي مظهر حکومت غير ايراني و ستمگري و خشونت بسيار و کاوه مظهر ايراني سلحشور بيداري است که با مردانگي و قدرت برضدّبيگانگان قيام مي کند و آنان را از سرزمين خود مي راند.
پيش بند چرمين کاوه پس از اين شورش به نام درفش کاوياني به صورت پرچم ايرانيان درآمد. گفته اند که اين پرچم به عنوان مظهر پيروزي سپاه ايران تا آخر دوران ساسانيان حفظ مي شد. درحمله اعراب درفش کاوياني به دست دشمن افتاد و عرب ها به طمع زر و گوهر آن را قطعه قطعه کردند.
جشن مهرگان به ياد غلبه فريدون برضَحّاک برگزار مي شد. شايد فرو ريختن نخستين باران هاي پاييزي بنا بر اسطوره اژيدهاک نشان ازشکست او دارد که آن ها را درآسمان اسير کرده بود. امّا گفته اند که عبارت «هزارسال بزي» که دعاي مخصوص جشن مهرگان است از آن آمده که چون ستم ضَحّاک هزارسال دوام يافت، اکنون آرزو مي شود که شادي و آزادي نيز هزارسال دوام يابد.
-
گَرشاسب
گَرشاسب به معني دارنده اسب لاغر ميان، دلير ترين پهلوان اوستا، از تبار جمشيد و ازخاندان سام است و نژاد رستم به او مي رسد. از پدر گَرشاسب در اوستا به عنوان پارساترين، داناترين، توانگرترين و کامکار ترين مردمان ياد شده. وي نخستين پزشک اساطيري ايران است؛ کسي که مرگ و تب و بيماري را دورمي کند و بر زخمي که از پيکان تير بر تن پهلوان نشسته است مرهم مي گذارد. گَرشاسب را اوستا با صفات جوان، دلير، مردسرشت، دارنده گيسوان انبوه و گُرز گران توصيف مي کند. او داراي فَرَّه پهلواني است. بنا بر نوشته هاي زَرتُشتي، گَرشاسب از سرزمين زابلستان است. درکنار رودخانه اي در جنوب غَزنه و مشرق قندهار، به بارگاه ايزد بانو آناهيتا قرباني کرده و از او خواسته است که بر دشمنان پيروزش گرداند. گرشاسب پس از کشتن دشمنان خاندان خويش، در هفت نبرد سهمناک به پيروزي هاي بزرگ رسيد. از اين هفت جنگ به هفت خان گَرشاسب نيز تعبير کرده اند.
نخستين جنگ وي با ديوي به نام گندِرب زرّين پاشنه، وزير ضَحّاک بود که سرش به خورشيد مي رسيد. گرشاسب درميان دريا با او جنگيد و با گرز بر سر اوکوبيد. ديگربار، گَرشاسب با اژدهاي شاخ دار نبرد کرد؛ موجود ترسناکي که اسبان و مردم را مي دريد و زهر زرد رنگي از او جاري بود که همه جا را مي سوزاند. گَرشاسب نادانسته بر پشت آن حيوان ترسناک آتش افروخت تا درميان ديگ ناهاري براي خود فراهم کند. گرما جانور را به خشم آورد. از زير ديگ برجست و آب جوش برزمين فرو ريخت. گَرشاسب هراسان خود را کنار کشيد و از آن پس جنگ ميان آن دو درگرفت. گَرشاسب اين اژدهاي شاخ دار را نيز با گرز کشت درحالي که در ميان دندان هاي او هنوز اسبان و آدميان گير کرده بودند.
گرگ کبود و کَمَک مرغ دو دشمن ديگر گَرشاسب بودند. پهلوان با کُُشتن مرغ که با بال هاي خود ماه و خورشيد را پوشانده بود و نمي گذاشت باران فرو ريزد، توانست کشتزارها و سرزمين هاي ايران را ازخشکي برهاند و با باران سيراب کند. هفت تن راهدار آدم خوار و ناپاک نيز، که از بزرگي سرشان به ستاره ها مي ساييد، به دست گَرشاسب ازميان رفتند. ديگر بار، گَرشاسب باد را، که فريفته اهريمن شده بود، رام کرد و او را واداشت که بر بوستان به نرمي بوزد و گل ها و گياهان سودمند را بارور کند. آخرين دشمن گَرشاسب زني کابلي بود که اهريمن او را براي شيفتگي گَرشاسب آفريد. امّا، پهلوان او را شناخت و از ميان به دو نيم کرد. گَرشاسب در سنّت زرتشتي يکي از هفت تن جاويدانان است که هريک بر اثر حادثه اي به خواب رفته اند تا در رستاخيز به ياري زَرتُشت برخيزند و زمينه را براي رستاخيز و زندگي دوباره مهيّا کنند. توس، گيو، گودرز، پَشوتَن، سام، گَرشاسب و بهرام ورجاوند آن هفت تن زنده ی ناميرايند.
پايان زندگي گَرشاسب چنان است که وي براثر تير مردي توراني در زابلستان برزمين افتاد و ديو بوشاسب که خواب غير طبيعي را بر انسان تحميل مي کند او را ربود. از آن پس گَرشاسب، درحالي که فَرَّه در فراز آسمان بالاي او ايستاده، در همان جا افتاده است تا روزي که ضَحّاک زنجير خود را بگسلد و از دماوند به زير آيد. آن گاه به فرمان اهورامزدا گَرشاسب برمي خيزد و با گرز برفرق ضَحّاک مي کوبد. از آن پس ديگر مرگ و بدبختي پايان مي يابد و آمدن سوشيانس را نويد مي دهد.
درآثار زَرتُشتي به سيتز آذر با گَرشاسب اشاره رفته است. نوشته اند يک بار گَرشاسب از دير شعله کشيدن آتش تنگ حوصله شد و با گرز برآن کوبيد. ايزد ارديبهشت که نگهبان عنصر آتش است از اين بي احترامي آزرده گرديد و پس از تيرخوردن گَرشاسب از وارد شدن روان او به بهشت جلوگيري کرد. بيان دليري ها و پهلواني هاي گَرشاسب در افسانه براي آن است که ارديبهشت را با او بر سر مهر آورد تا بر او ببخشايد.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن