-
11-13-2009, 01:31 PM
#191
رسم دنیا
با خطوط در هم افکار خود
می نویسم ناسزا بر هر چه زشت
نه شرافت پیداست
نه جهنم ، نه بهشت
*
گر به یک بوته گل سجده کنم
گر به پاییز بگویم احسن
هیچ وقت با یکی از شاخه گلی
نوبهاران نشود در شب من
*
آن چنان فکر همه آلوده است
که عصا از کور دزدیدن را
هنر مردی و مردانگی خود دانند
و دگر خواب خوش و راحت را
*
فکر غم های یتیمان نکنند
دل به ظلمت دادند
آن چنانی که اگر روزنه ای
نور بخشد به سیاهی هاشان
چشمشان می سوزد
*
نردبان ها همه وارونه و پست
چه کسی راه به بالا دارد؟
گر یکی نیز بخواهد جنبش
پای بشکسته رسوا دارد
*
پایه های همه ایمان ها سست
مثل بندی که به پوسیدگی اش می نازد
چون کلاغی شده ایم در گذری
که به آواز خوشش می نازد
*
چشم ها را به دو دستی بستیم
که از آن دست نیاید نوری
لذت هر چه تماشا را باز
خاک کردیم به حقیقت کوریم
*
ما به زنجیر چنان خو کردیم
که به خود می خندیم
تا که باور نکنیم کور و کریم
*
وقتی آهسته کسی می میرد
قبر را نیز جدا ما کردیم
قبر اعیان و گدا را هر گز
در کنار هم نشاید بینیم
*
وقتی آزرده دلی رفت ز یاد
یا که در محکمه ای محکوم گشت
او که جرمش بی گناهی ها بود
روحمان خسته و آزرده نگشت
*
اعتنایی که نداریم زین پس
به فرو ریختن وجدان ها
آخرین راه رهایی این است
دار آویخته در زندان ها....
-
11-13-2009, 01:31 PM
#192
اشعار پرپر
کلماتی که به من خیره شدند
رخت های روی بند
ظرف های منتظر تا شستشو
بوسه بر هم می زنند
*
کفش های جفت شده بیرون در
امتداد یک صدای آشنا
سر به روی شانه هم می زنند
*
میوه های فصل پاییز و بهار
سیب ها و دانه های یک انار
سفره های بی ریا از رنگ و رو
دست خواهش بر تن هم می زنند
*
بوی پاییز و نماز و سادگی
قاب های پر شده از عطر یاس
جا نمازی رنگ چشمان توسبز
خنده بر من می زنند
*
در کنار استکان چای داغ
دفتری خط خط شده از شعر من
بر لب بشقاب خرما و پنیر
هی به هم سر می زنند
*
روی هر بامی خدایی خنده رو
در قفس آوازهای بغض من
مثل گنجشکان آزاد و رها
سوی هم پر می زنند
*
نان ترد و تازه خوش رنگ و رو
آفتاب نیمه جان ماه دی
رقص گلبرگی به روی حوض شب
تکیه بر هم می زنند
*
خش خش برگ درخت خانه ام
تابش نوری که می تابد به گل
گریه های کودک همسایه ام
مثل مهمانی کنون در می زنند
*
سینی و سبزی تازه در سبد
مستی و مجنونی گیسوی بید
بادهای نرم و نازک پشت در
سوی شعر من چرا پر می زنند؟
*
خاطرات مانده در افکار من
عکس های بی نفس در قاب تو
روزهای خالی از دیدار ما
خانه ام را رنگ دیگر می زنند
*
باز می پرسم ز خود دیوانه وار
بعد از اینکه خفته ام در خاک سرد
هیچ کس ایا به یادم یک شبی
خنده بر اشعار پرپر می زند؟
...
-
11-13-2009, 02:51 PM
#193
شمع روشن
من اراده کرده ام
شمع هارا صبح زود
با نگاه تو فقط روشن کنم
*
دامنم را پر کنم از چشم تو
تا که خورشید نگاهت را فقط
رو به روی دست های خاطره
با گل خندان تو گلشن کنم
*
زین سپس با یک سبد مستانه ات
یاد ایام طلایی رنگ عشق
با طلوع هر دو چشمت روز را
بر سر سجاده ام باور کنم
*
آن زمان که پلک هایت روی هم
شاهد مژگان همچون مخملت
باشم و تا صبح فردای دگر
سجده هایم را شناورمی کنم
*
آب ها و باغها و رودها
تشنه از دیدار خورشید منند
باز کن آن هر دو چشمت را ولی
من حریمت را رعایت می کنم
*
شاخه شمشاد را در باغچه
با نگاهت نرم می بوسم ولی
تا بهاری از صدای چلچله
پر شود در دست من تب می کنم
*
نذر کردم گر بیایی در شبم
دست هر شاخه خشکیده زرد
یک سبد از عطر سبز چشم تو
هدیه گل های پرپر می کنم
*
شاخه های بوسه های آخرین
لحظه دیدار خورشیدی من
گرچه پاییز است اکنون من ولی
تا بهاران دیده را تر می کنم
*
بر سرم قرآنی از ایات تو
قدرهای این شبانه را فقط
در شب قدر نگاه تو کنون
ایه ها را زود از بر می کنم
*
با لباسی از حریر ماه و شب
گیسوانم را پریشان می کنم
تا بگویی در سکوت اینه
باز هم غوغای محشر می کنم
*
هر رکعت از عشق من در چشم تو
روزگاران را به دریا می برم
دفترم را روی هر گلبرگ سرخ
خنده بر فردای روشن می کنم
*
تن به تن ساییدن هر ساقه را
خوب می بینم و می دانم که این
ایه های رشد اشعار من است
کین زمان با بوسه پرپر می کنم
*
شاهد همخوابی گل می شوم
بلبلان را با صدای گرم تو
مثل سازی که بیاید در سکوت
یک شبی خندان به بستر می کنم
*
صبح ها وقت نیایش می روم
دامنم را رنگ خواهش می زنم
با رکوع هر گیاه تازه ای
دست هایم را معطر می کنم
*
من اراده کرده ام تا بعد از این
کودکان را مست بازی بینم و
شاهد شمعدانی شیدا شوم
سینه ام را از هوایی تر کنم
*
با نگاه تو فقط آری کنون
من اراده کرده ام
تا صبح زود...
شمع ها را باز هم روشن کنم
-
11-13-2009, 02:51 PM
#194
کودکانه
روی احساس لطیفم پا نذار
طعنه بر بی خوابی های من نزن
*
من فرامین خدایم را چنان از بر شدم
گوئیا یک دشت نیلوفر شدم
*
هر کجا دیدی کمی متروکه است
گل بکار و بر کبوتر ها بخند
*
رنگ زرد باد پاییزی نشو
پیچکی را روی شب هایت ببر
*
نو گل احساس خود را هدیه کن
چون جواهر بر صدای باد مست
*
با نسیم تا پای شب بو ها برو
ضربه ای بر خاطرات بد بزن
*
گاهی از روی صداقت خنده کن
یا بده بر برگ خشکی رنگ سبز
پا به روی خاک نمناکی گذار
پایکوبان در دل صحرا بچرخ
*
سر بده آواز مستی را دمی
که ستاره می درخشد بر لبت
*
نامه های عاشقانه را بخوان
شب به روی پشت بام خانه ات
*
در زمستان برف ها را لمس کن
کودک دل را به بازی ها ببر
*
آب را بوسه هایت نوش کن
شعرهایت را به مهمانی ببر
*
بر بخار شیشه ها قلبی بکش
گاهگاهی هم نگه بر پشت سر
*
آفتاب ظهر را تسبیح کن
یا برایش کرم شبتابی ببر
*
زیر باران بوسه بر یاسی بزن
دزدکی در مشت خود رویا ببر
*
گوش کن از کوه می اید صدا
مرد چوپان باز در نی می دمد
*
یک شبی تا می شوی مهمان من
طعنه بر بی خوابی های من نزن
*
کودکانه دست در دستم گذار
من شبیه دشتی از نیلوفرم
روی احساس لطیفم پا نذار
…
-
11-13-2009, 02:51 PM
#195
نا دیده ها
ندیدی چه مظلوم آمد دلم
به خانه ولی از دبستان تو
*
نزد سنگ را بر سر راه خود
به گنجشک آزاد و خندان تو
*
کف دست آورد و آنگه نگاه
به مشق شب و درس بی نان تو
*
کمی خنده کرد ، روی کرسی پرید
ز سرمای دی در زمستان تو
*
گهی دست ها را به هم می زد و
سپس لب گزیده به دندان تو
*
فرو رفت در فکر پرواز و باز
نشست چون کبوتر به ایوان تو
*
کمی آب نوشید و آهسته خواند
سرودی برای دوچشمان تو
*
دوباره تو را جستجو کرده بود
شب خاطرات گریزان تو
*
به خود عهد می کرد گل آورد
کمی از بهار فراوان تو
*
صدای قدم های پایش رسید
به آبی ترین رنگ دستان تو
*
نشست اسم او در صف خوب ها
کنار خطوط پریشان تو
*
ندیدی چه مظلوم آمد دلم
به خانه ولی از دبستان تو
...
-
11-13-2009, 02:52 PM
#196
مهمان
من در تو شکوفایم
ای گریه چشمانم
با خواب شب پیشین
من مست و خرامانم
*
در خواب تو پوشیدی
یک جامه نو بر تن
آهسته مرا خواندی
یک بوسه زدی بر من
*
در خواب تو می گفتی
یک بار دگر بنگر
مهمان تو ام اکنون
آهسته زدی بر در
*
من نیز به تو گفتم
ای عشق چه زیبایی
سبز است قدم هایت
مهمان فریبایی
...
-
11-13-2009, 02:52 PM
#197
زیر پای خاطرات
چهره پاییزی و زرد حیاط
برگ های خشک و نارنجی و سرخ
خش خش تکرار اسمت بر لبم
زیر پای خاطرات
*
می دوم با هر چه عشق
می دوم با هر چه اشک
باز همرنگ سکوت
زیر پای خاطرات
*
ماهها در انتظار
پنجره تب کرد و مرد
بوی باران می رسد
زیر پای خاطرات
*
حرفها بیرنگ و مات
دستهایم می رود
می رسد تا دست تو
زیر پای خاطرات
*
باد موهای مرا
می برد هر سو ولی
من صدایت می کنم
زیر پای خاطرات
*
بوی باران می زند
بر درخت خانه ام
یک پرنده می پرد تا بام عشق
زیر پای خاطرات
*
عکس ها پوسیده اند
مردمان بر عشق من خندیده اند
لحظه ها خاکستری تر می شوند
زیر پای خاطرات
*
شاید از روزی که باد
با شکوفه عشق بازی می کند
فصل لبخند من و تو می رسد
زیر پای خاطرات
*
شاید آن ابریشم ابر کبود
شاید این تنهایی مهتاب و نور
باز هم گم می شود
زیر پای خاطرات
*
من به دنبال سکوت فصل زرد
من به دنبال نسیم رهگذر
من به دنبال شروعی تازه تر
می روم اما فقط
زیر پای خاطرات
*
گوش کن آخر صدای خسته را
یا هجوم بغض های بسته را
برگ زردی می شوم ، له می شوم
زیر پای خاطرات
..
-
11-13-2009, 02:53 PM
#198
آخرین برگ
آخرین برگ درختی در باد
بوی پیراهن یوسف می داد
و افق رنگ فراموشی داشت
وقتی آهسته دلم جان می داد
*
فکر اشعار فراموش شده
رو به یک وسعت آبی می رفت
آخرین شعر کبود دل من
بوی یک جمعه عریان می داد
*
سفر خستگی راه و سکوت
انتظار و همه ی هق هق من
و زمان گیج شد از چرخش باد
همه جا بوی بیابان می داد
*
هیچ کس در همه ی روزو شبش پیر نشد
جز کسی که همه جا حرف دلش را در باد
می نوشت روی درختان خزان
و سپس اشک چو باران می داد
*
آه! آری همه ی شعر من و فصل خزان
برگهایم همه ریخت
آخرین برگ ولی در دل باد
بوی پیراهن یوسف می داد
…
-
11-13-2009, 02:53 PM
#199
کابوس
من از پشت بام های حسود
پریدم به پایین ترین پرتگاه
من از ظلمت این همه راه سخت
رسیدم سرانجام به یک شاهراه
*
چه دیوار ها کاگلی ،خشت ها، خانه ها
جسد ها که دیدم همه سوخته
چه نفرت برانگیز بود چهره ها
چه چشمان و لبها همه دوخته
*
صدا ،گر صدا بود مرا گفت نام
یکی کودکی بود روی درخت
که می رفت تا حس آبی عشق
یکی کوفت سر را به دیوار سخت
*
به پاها همه آبله بودو تف
به دستان همه زخم بود و دروغ
چه تشبیه باید بگویم که ماه
نیامد به جز خسته و بی فروغ
*
سراسر تنم رفت تا حس درد
کسی دور دیوار من خط کشید
رسیدم به حجم هزار اینه
ولی هیچ کس قلب من را ندید
*
دو دستم برون آمد از سنگ قبر
همان لحظه که سخت باران گرفت
چه غمگین شبی بود و آخر گذشت
چه کابوس تلخی که پایان گرفت
…
-
11-13-2009, 02:53 PM
#200
عادت
به دیوار و به ساعت خو گرفتم
ازاین نامردمی ها رو گرفتم
نشستم رو به روی اینه باز
دوباره بند از گیسو گرفتم
*
به روی گرد وخاک میزو ساعت
کشیدم طرح هایی طبق عادت
کشیدم یک پرنده روی دیوار
کنار رد پای خاطراتت
*
کشیدم بغض های دیشب خود
زدم رنگ قشنگی بر لب خود
نیاز با تو بودن را چو دیدم
شکستم باز هم من در تب خود
*
غروبی را کشیدم رنگ یک دل
سپس یک کوزه گر با توده ای گل
کشیدم دست های مادرم را
که جان می داد در انبوه مشکل
*
هوا با بوی باران در هم آمیخت
ستاره روی پلک مادرم ریخت
پرنده پر کشید و دست باران
صدای هق هق تلخی بر انگیخت
*
کسی در خاطراتم جلوه می کرد
و چشمانم هوای گریه می کرد
کسی از پشت دیوار بلندی
به ساعت های رفته شکوه می کرد
*
همان ساعت ، همان دیوار و زنجیر
همان مرز میان مرگ و تحقیر
همان جایی که من بر خاستم باز
زدم فریاد هایی روی تقدیر
*
همان جایی که قلبم رنگ می داد
همان روزی که مرگ آهنگ می داد
همان وقتی که روی شیشه هایم
سکوت خاطراتت سنگ می داد
*
شکوه لحظه هایم را ندیدی
چو طفلی روی دامانم پریدی
من اما خواب بودم لحظه ای که
تو هم تا مرز فرداها دویدی
*
دوباره بند از گیسو گرفتم
از این نامردمی ها روگرفتم
نشستم رو به روی اینه باز
به دیوار و به ساعت خو گرفتم
…
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن