قبله اینکه برم این داستانو می نویسم ، بعدش می رم
علامه جعفری می گفت : یه فرد خیر ، در شهرشون مدرسه ، مسجد ، حوزه علمیه و ... زد و بعد اون همه کار کمی غرورش گرفت و به خودش گفت الان جایگاه من خیلی پیش خدا بالا رفته . یک لحظه شکش برداشت که شاید اشتباه می کنه . به یکی از دوستاش که می خواست حرم امام رضا بره ، گفت : شما این نامه رو بنداز تو حرم . دوستش وسطای راه کنجکاوی کرد و نامه رو باز کرد . دید نوشته : یا امام اگه من مقامم بالا رفته وقتی اومدم حرمت به یک نفر بگو تا به من بگه خیلی مقامت بالاست .
بعد از مدتی عزم سفر سوی حرم کرد ، از قضا زن برادرش هم روز قبلش رفته بود . وقتی رسید به حرم و راه می رفت ، زنی رو جلوی خودش دید که شباهت زیادی به زن برادرش داشت ، سریعتر راه رفت و وقتی به پشتش رسید بلند سلام کرد و احوال پرسی . زن (زن برادرش نبود )برگشت و بهش گفت : خیلی خری
باحال بود مگه نه
خدا اینطوری میزنه