-
....حکایت{قناعت}
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سربه فکرت فرو برده بود
که من نان وبرگ ازکجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمش
چوبیچاره گفت این سخن نزد جفت
نگرتازن اورا چه مردانه گفت
مخورهول ابلیس تاجان دهد
هم آن کس که دندان دهدنان دهد
تواناست آخر خداوند روز
ک روزی رساند ،توچندین مسوز
نگارنده ی کود ک اندر شکم
نویسنده ی عمر وروزیست هم
خداوند گاری که عبدی خرید
بدارد، فکیف آن که عبد آفرید
ترانیست این تکیه برکردگار
که مملوک رابرخداوندگار
شنیدی که درروزگار قدیم
شدی سنگ دردست ابدال ،سیم
نپنداری این قول ،معقول نیست
چوقانع شدی سیم وسنگت یکیست
چوطفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیش همت چه خاک
خبرده به درویش سلطان پرست
که سلطان ز درویش ، مسکین ترست
گدا راکند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر
نگهبانی ملک ودولت بلاست
گدایاشاهاست ونامش گداست
گدایی که بر خاطر ش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست
بخسبند خوش روستایی وجفت
به ذوقی که سلطان درایوان نخفت
اگر پادشاهست وگر پینه دوز
چوخفتند گردد شب هر دو روز
چوسیلاب خواب آمد و مرد برد
چه برتخت سلطان چه بر دشت کرد
چوبینی توانگر سرازکبر،مست
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
نداری بحمدالله آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن