آنگاه كه قلب من
آموخت كه ميبايد
عاشق بشود گفتيك
دير است
و
نخواهي ماند
آنگاه كه قلب من
آموخت كه ميبايد
عاشق بشود گفتيك
دير است
و
نخواهي ماند
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
چه بي ريا امدم به قلب عاشق تو
باورم شد حرفاي به ظاهر صادق تو
چه پر غرور ميروي از اين دل شكسته
انگار عهدي نبستي با اين عاشق خسته
جنگل چشمام هوا چه سرده
هرنگاه تو حديث درده
رفتن ت شده مصمم
اما دل هنوز باور نكرده
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست؟!
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
نيامدم که بخواهم کنار من باشي
ميان اين همه بيگانه يار من باشي
دلم گرفته تر از بغض مهربان توست
مباداکه تو غمگسار من باشي
تو اي ستاره وحشي که کهکشان زادي
مخواه روي زمين بر مدار من باشي
من از اهالي عشقم نه از حوالي جبر
خطاست اينکه تو در اختيار من باشي
ولي نه!
من که در اينجا دچار پائيزم -
چگونه از تو نخواهم بهار من باشي
تو مي تواني از ان چشم هاي خورشيدي
-دريچه اي به شب سرد و تار من باشي
هميشه کوه بمان
تا هميشه نام تو را صدا کنم
که مگر اعتبار من باشي
از اينجا ميشود طرح نگاه زخميت را ريخت
و اندوه بزرگ چشم هايت را تماشاكرد
در اينجا ميشود با ريزش باران
فصول ابري چشم هايت را شيرازه بندي كرد
و با ياد نگاه خيس تو
هر لحظه در باران شكوفا شد
از اينجا ميشود بي تابي هر شامگاهت را تماشا كرد
از اينجا ميشود دلواپسي هاي تو را اندازه گيري كرد
از اينجا ميشود
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
نمیدانم چرا رفتی ؟
نمی دانم چرا ،
شاید خطا کردم ،
و تو ،
بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی ،
نمی دانم کجا
، تا کی ،
برای چه ؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارد و بعد از رفتنت دریاچه بغض کرد و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد.............................................. ......................
اي كرده يكي هرچه دويي بامن تو
فرقي نگذاشتي زخود تا من تو
اين عشق مرا با تو چنين يكتا كرد
كه در عجبو تو مني يا من تو ؟
بزن باران بهاران فصلِ خون است
خيابان سرخ و صحرا لاله گون است
بزن باران که بي چشمان ِ خورشيد
جهان در تيه ِ ظلمت واژگون است
.
بزن باران نسيم از رفتن افتاد
بزن باران دل از دل بستن افتاد
بزن باران به رويشخانهء خاک
گـُل از رنگ و گياه از رُستن افتاد
.
بزن باران که ديوان در کمين اند
پليدان در لباس ِ زُهد و دين اند
به دشتستان ِ خون و رنج ِ خوبان
عَلمداران ِ وحشت خوشه چين اند
.
بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت ، اما بي شمارند
بزن باران ، خدارا صبر بشکن
که ديوان حاکم ِ مُلک و ديارند
.
. .
بزن باران فريب آئينه دار است
زمان يکسر به کام ِ نابکار است
به نام ِ آسمان و خدعهء دين
بر ايرانشهر ، شيطان شهريار است.
سکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است
بزن باران که شيخ ِ شهر مست است
ز خون ِ عاشقان پيمانهء سرخ
به دست ِ زاهدان ِ شب پرست است
.
بزن باران وگريان کن هوا را
سکون بر آسمان بشکن ، خدارا
هزاران نغمه در چنگ ِ زمان ريز
ببار آن نغمه هاي آشنا را
.
بزن باران جهان را مويه سرکن
به صحرا بار و دريا را خبر کن
بزن باران و گــَرد از باغ برگير
بزن باران و دوران دگر کن
.
بزن باران به نام ِ هرچه خوبي ست
بيفشان دست ، وقتِ پايکوبي ست
مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ
بزن باران که گاه ِ لايروبي ست
.
. .
بزن باران و شادي بخش جان را
بباران شوق و شيرين کن زمان را
به بام ِ غرقه در خون ِ ديارم
بپا کن پرچم ِ رنگين کمان را
.
بزن باران که بي صبرند ياران
نمان خاموش ، گريان شو ، بباران
بزن باران بشوي آلودگي را
ز دامان ِ بلند ِ روزگاران
O` Freedom !.... I hate oppression , I hate imprisonment , I hate the chains , I hate prisons , I hate Regimes (oppressors) , I hate orders and I hate whoever and anything that imprisons you ....
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه ميبينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است؟؟!!
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
پاييز است
بغض اسمان ميتركد
وفرشته ها ميگريند
كسي چه ميداند
براي غريبي من يا تنهايي تو