-
11-13-2009, 01:22 PM
#171
باد
باز تن پوشم حریر سادگی
سر به روی بالش دلدادگی
باز می بینم خودم را توی خواب
انتهای کوچه آوارگی
*
یک نفر در زیر خاک سرد
فریادی کشید
*
مادری یا کودکی دادی کشید
*
دختری افسرده شد، افسرده شد
باز موهای درخت بید را بادی کشید
*
خنده ها را باد با خود می برد
دستها را، دیده ها را، باد با خود می برد
می سپارم هستیم را دست باد
هستیم را باد با خود می برد
...
-
11-13-2009, 01:22 PM
#172
هیچ کس
هیچ کس آن جا نبود!
آن جا نبود!
خوب دیدم، ماه هم پیدا نبود!
گوش دادم، باد هم آن جا نبود!
سایه ای یا تکیه گاهی، آن طرف ترها نبود!
آب نبود!
سراب بود!
زندگی مانند من در خواب بود!
خواب دیدم
صورتم در اینه
صورتم در اینه
اما چرا زیبا نبود؟
پیر گشتم ، پیر گشتم
نه!
دگر رویا نبود!
عشق تو زد تیشه ای بر ریشه ام
آن شبی که هیچ کس آن جا نبود!
…
-
11-13-2009, 01:23 PM
#173
زمین
بر فراز این همه دیوانگی
ایستاده بود
انسانی بزرگ
بازهم می دید
بر روی زمین
یک نفر
از گشنگی ها جان سپرد
*
عصمت یک زن
چنان آلوده شد
نیمه شب طفل حرامش را
میان کوچه ای
دست تاریکی سپرد
*
روز بعد....
در روزنامه درج شد
یک سگ وحشی
تن نوزاد را
داخل جویی
ز هم درّید و خورد
*
یک جوان هیجده ساله خودش را دار زد
مادرش از غصه اش دق کرد و مرد
....
دختری را عاشقش
دزدید و برد
...
بعد از آن خود کامگی ها
عاقبت
تکه تکه جسم او در خاک شد
...
این حوادث باز هم تکرار شد
گفت : انسان بزرگ
حیف از این تف
که افتد بر زمین
…
-
11-13-2009, 01:23 PM
#174
دلخوشی
بیخودی دلخوشم نکن ای مهر پاییز
به دیداری که هرگز نیست در راه
نیاید آن زمان که دیدگانم
بیفتد روی چشمانش به ناگاه
*
صدای انتظاری نیست در من
نه پیغامی که اید سوی من باز
برو ای مهر پاییزی بی رحم
دلم را خوش به این سودا نکن باز
*
ندیدم من پرستویی که پر زد
ندیدم در غروبی بیکرانه
که سرخی هوا رنگ دلم بود
ندیدم هیچ از رویش نشانه
*
مرا دلخوش به امیدش نباید
که من با زیچه دست امیدم
تمام دلخوشی هایم دروغ است
گلی از باغ دیدارش نچیدم
....
-
11-13-2009, 01:24 PM
#175
پاییز
فصل پاییز که شد
...
قسمتی از روح من پرواز کرد
...
شاپرک هم ناز کرد
*
باز در اندوه بارانی
خودم را شسته ام
حرف های بی محابا گفته ام
...
*
فصل پاییز که شد
...
انتقام از من نگیر ای روزگار
من خودم از زهر هجرش پر نصیب
از فراق یار گشتم بی شکیب
...
با سکوت و گریه های انتظار
فصل پاییز که شد
...
*
او که نقاش ازل بوده و هست
رنگ زردی به درختم بخشید
باد سردی به حیا طم پیچید
بوی باران به اتاقم آمیخت
و اناری خندید
...
-
11-13-2009, 01:24 PM
#176
روزهای هفته
به تماشای چه اید؟
ای همه منتظران
نیست در سر هوس بال و پری
نیست در سینه هوای سفری
یک نفر گفت:
که باید برود
کوله بارش را بست
زندگی در چمدانش جا شد
خستگی هایش رفت
...
روزها مثل همند
همه تکرار همند
صبح و ظهر است و غروب
مثل یک بازی خوب
...
جمعه روز شستشوی زندگیست
*
زندگانی جاریست
آب ها سرشارند
سیب ها پر بارند
عاشقان بیدارند
غصه ها بسیارند
خواب دیدم شاید
قلب ها بیمارند
و گروهی شاید
حرف هایی دارند
...
خاک پیمانه پیدایش ماست
این حقیقت زیباست
...
گوش کن فردا را
مرد نقاش سخن ها دارد
گفت:
شنبه آبیست
روز بعدش سبز است
و دوشنبه زرد است
و سه شنبه طوسی
روز بعدش سرخ و ...
روز بعدش خاکی
*
جمعه هم بی رنگ است
روز بی همتاییست
*
زندگی تکرار است
آخرش تنهاییست
...
-
11-13-2009, 01:24 PM
#177
معما
چه شد که این نگاه من
راهی چشمان تو شد
چه شد که آرزوی من
طلوع دستان تو شد
*
چه شد که اینچنین شدم
بگو چرا چنین شدم
به حسرت روی تو من
شکسته و غمین شدم
*
سروده ام گواه من
به نیمه شب تو ماه من
بیا بیا نظاره کن
به این فغان و آه من
*
چه بوده در نگاه تو
که می برد مرا ز خود
مست و خراب تو شدم
درون من ولوله شد
*
بگو چرا نگاه من
راهی چشمان تو شد
چه شد که آرزوی من
طلوع دستان تو شد
...
-
11-13-2009, 01:25 PM
#178
شب
شب مثل ماهی بود
مثل ماه بود در آب
شب مثل رویا بود
مثل تشنگی در خواب
*
شب مثل مادر بود
با موی پریشان
دست هایی
رو به بالاها
*
شب انتقام هر چه روز و روشنی را
می گرفت از ما
*
شب یک دریچه، یک افق
یک آسمان تار
شب پشت بام خانه را می دید
اما از پس دیوار
*
شب مثل دریا بود
طوفانزای و بی پروا
شب مثل چشمم بود
در تاریکی و پیدا
*
شب یک سکوت و وحشت و حسرت
شب هم شبیه غصه های
یک دل تنها
*
شب مثل باران بود
که می ریخت بر جانم
سنگینی اش افتاده بود
بر سایه فردا
*
شب یک طلوع بی نهایت بود
در لایه های روشنای ماه
گفتم:به شب
من عاشقم اما...
خندید و گفت :
این قصه تکراریست
من ماندم و یک آه !
...
-
11-13-2009, 01:25 PM
#179
بازی
من فقط آرزوی دیدن رویت دارم
جرعه باده نابی ز سبویت دارم
هوس خلوت دیدار به کویت دارم
حسرت نامه و پیغام ز سویت دارم
*
تو فقط آرزوی دیدن رویم داری
جرعه باده نابی ز سبویم داری
هوس خلوت دیدار به کویم داری
حسرت نامه و پیغام ز سویم داری
*
چنگ بر پرده احساس بزن
که حقیقت این است
من اگر بار دگر باز تو را می دیدم
دلم آسوده نبود
تو اگر بار دگر باز مرا می دیدی
دلت آسوده نبود
*
بازی گنگ و غریبی ست
میان من و تو
و شیاری که مرا برده به اعماق سکوت
و تو گفتی که هنوز
نیست در وادی احساس و شعور
جای این بازی گنگ
*
باید از وسوسه ها دور شویم
زندگی سخت و نفس گیر شده ست
مثل یک حادثه تلخ بزرگ
جمعه دلگیر شده ست
*
و من از ورطه پاییزی هوش
نفسم بوی ندامت می داد
و تو با این همه تکرار کنون
نفست بوی سخاوت می داد
*
سخنت جذبه جادویی داشت
و نگاهت که مرا
برده تا چشمه عشق
*
بازی گنگ و غریبی ست
میان من و تو
*
من به تو می گویم
نیست در وادی احساس و شعور
جای این بازی گنگ
*
باید از وسوسه ها دور شویم
زندگی سخت و نفس گیر شده ست
مثل یک حادثه تلخ بزرگ
جمعه دلگیر شده ست
*
و تو از ورطه پاییزی هوش
نفست بوی ندامت می داد
و من از این همه تکرار کنون
نفسم بوی سخاوت می داد
*
سخنم جذبه جادویی داشت
و نگاهم که تو را
برده تا چشمه عشق
*
بازی گنگ و غریبی ست
میان من و تو
*
دلم آما ده دیدار خداست
بخدا خسته شدم
زین تبهکاری عشق
بازی گنگ و غریبی که میان من و توست
...
-
11-13-2009, 01:25 PM
#180
آغاز
یاد آن روز به خیر
مادرم می پیچید
و صدایش اما
ناله ای تنها بود
درد در پیکر او می پیچید
*
من که در نیمه این ره بودم
چه کسی ناله آن روز مرا
باور کرد؟
چه کسی گریه من را می دید؟
*
ساعتی چند گذشت
پدرم می خندید
مادر اما پرسید
طفل من را دیدی؟
*
من ز خود پرسیدم
این چه آغازی بود
که دگر پایان یافت
*
تو مگر نشنیدی
گریه را آسان یافت
*
دردها جا ماندند
دختری بود فریبا خواندند
...
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن