-
پند
بی نشان از عشق یعنی گم شدن
گم شدن در وادی سرد حیات
رد شدن از کوچه های بی عبور
خالی و خاموش عین جامدات
*
بی حضور عشق یعنی بی کسی
انتهای فرصت بی دغدغه
زندگی اما پر از دلمردگی
ترس شیطان و گناه و وسوسه
*
نق زدن از روزگار پر ملال
لابه لای قفل و زنجیر سکوت
دست و پایی بی هدف در جازدن
حظ نبردن از نگاه یک غروب
*
گل ندادن در مه اردیبهشت
رفتنی بیهوده تا دیوار مرگ
بی خبر از عالم زیبای عشق
کوله باری روی دوش از بار مرگ
*
خوردن و خوابیدن و تکرار روز
حرف های یخ زده در قاب شب
بی نگاهی منتظر بر روی در
دیدن اموات در هر خواب شب
*
بی تحرک مثل مردابی شدن
جایگاه امن هر خاروخسی
کندن جانی که بی ارزش شده
در تلاطم های هر دلواپسی
*
عشق باید زندگی را پر کند
هر کسی با عشق زیبا می شود
ورنه او می ماندو بی همدمی
یکه و تنهای تنها می شود
...
-
فریاد او
تو مرا فریاد کن ای همنفس
این منم آواره فریاد تو
این فضا با بوی تو آغشته است
آسمانم پر شده از یادتو
*
ای خدا من بندها را رسته ام
می روم تا انتهای یک نگاه
بال و پرهایم پراز رنگین کمان
می نشینم روی آب و عکس ماه
*
باز تن پوشم حریر آرزو
روی دستانم شکوفه زار عشق
قامتم از این زمین تا آسمان
سبزِ سبزِ سبز در بازار عشق
*
گرم این دستان من از یاد او
کاج این خانه مرا یک تکیه گاه
فرصت پرواز تا اوج غرور
روی بال یک پرستویی به راه
*
من کنون آماده ام تا جان دهم
زیر این تنهاترین کاج حیاط
انتظاری نیست جز فریاد او
تا بگیرد جان دوباره این حیات
...
-
گره
یک گره در پای من از عشق تو
یک گره بر قلب من از هجر تو
...
این گره ها را تو بخشیدی به من
تو مرا انداختی در این گره
...
باید از دولتسرای عشق تو
واکنم این بندهای پرگره
...
یا بپرسم از تو ای گم گشته ام
هیچ می دانی که ماندم در گره
...
کاش کور می شد دوچشمم آن دمی
که نگاهت روی آن می خورد گره
...
-
چرا
تو بنفشه دیده ای؟
آشنایی با پرِ یک شاپرک
هیچ دیدی حل شود قندی به چای
یا شناور یخ درون آب سرد
*
تو پرستوی مهاجر دیده ای؟
دیده ای در زیر باران یک درخت
گیسوی مجنون بید
در میان بادوبرف
*
آب را فهمیده ای؟
در فراز آبشار
کوچه ای را دیده ای
مثل یک رنگین کمان
*
می شناسی ماه را؟
ماه خندان دیده ای
از میان سفره ای
بوی نان و عطر ریحان چیده ای
*
آشنایی با سکوت
صبح را فهمیده ای
*
دشت پر گل دیده ای؟
*
هیچ دیدی یک نفر در انتظار
چشم هایش بی قرار
آشنایی با نگاه چشمه سار
*
مادری را دیده ای مشغول کار؟
میوه های تازه را فهمیده ای
حظ نبردی از نگاه یک انار
*
جاده و کوه و بیابان دیده ای؟
کلبه ای در زیر باران دیده ای
*
کودک همسایه را در شیطنت
توپش اما در میان یک درخت
*
دوست هستی با خدا؟
دیده ای اورا به صحرا و چمن
حرف هایت را به گوشش گفته ای
ناله هایت را شنیده یاسمن
*
درک کردی خش خش پاییز را
برگ های خشک و نارنجی و زرد
می شناسی ناله های باد را
گریه های مرغ تنها در قفس
*
آفتاب ظهر را خوب دیده ای؟
آلبالو را به دستت چیده ای
*
لمس کردی برگ های تازه را
غنچه های رو به رشد لاله را
*
خواب را اندازه کردی در تشک؟
مست گشتی
از بخار چای در صبحی خنک
*
هیچ دیدی خنده های کودکی را حین خواب؟
هیچ نشستی روی تاب
*
دوست داری لحظه های ناب را؟
ایه های زندگی را، فکر را
دوست داری پنجره را مثل من
دوست داری بر لبانم شعر را
*
پس چرا از عشق رو گردان شدی؟
عشق این زیباترین شعر وجود
بهترین حرف خدا
...
-
دیوار
باز آواز قناری در قفس
خاطرات مرده ام را زنده کرد
آه ! غمگین است این آواز او
زخم های کهنه ام را تازه کرد
*
چه تماشا دارد؟
مرغ در کنج قفس
باز کن در را به او
آدم خودخواه پست
*
من دلم می گیرد
چون به او می نگرم
مثل اینست که دلم
در قفس می میرد
*
باز هم هدیه دهید
آسمان را به پرش
او ندارد هوسی
جز پریدن به سرش
*
نیست در کنج دلش
جز دمی پرسه زدن
در هوایی آزاد
او چنین حقش نیست
که بماند ناشاد
*
حق او زندان نیست
حق او بال و پر است
او نمی داند که...
قفسش جنس زر است
*
این قفس را ببرید
می زنم من فریاد
این دل غمزده ام
یاد دیوار افتاد
-
کبک
کبک هایی سر فرو کرده به برف
زهد و تقواشان دروغ
حرف هاشان مفتِ مفت
زندگیشان پوچِ پوچ
*
می زنند دم از خدا
وقت نیرنگ و کلک
چه قسم ها می خورند
غافلند از روز مرگ
*
فکر این که بر سرت
یک کلاه تازه تر
تا بسازند خانه ای
جنس آن از سیم و زر
*
جا نماز آب می کشند
بعد از این افکار زشت
روی دیوار گناه
می گذارند خشت و خشت
*
در دل بیمارشان
نیست جز میل و هوس
حرفشان اما خداست
یا که قرانی به دست
*
می دهد بوی گناه
جا نماز و مهرشان
باز تسبیحی دروغ
دیده ام در مشتشان
*
با خیانت آشنا
هی شعار و حرف و حرف
کبک هایی سرشناس
کله شان در عمق برف
....
-
تا دوباره
هیچ کس با من نگفت از پنجره
دست هایم را به مهمانی نبرد
یک ستاره بر نگاه من ندوخت
آسمانم رنگ ایوانش نشد
*
من گذشتم از تمام قیل و قال
از هیاهو ، از هجوم ایینه
این همه دیوار در اطراف من
این منم ، این آشنای ثانیه
*
این منم این آفتابگردان تو
تو به هر سویی که می خواهی بچرخ
من ستاره چیده ام در یک سبد
شد گلیم آرزویم نخ به نخ
*
این منم ، این آخرین تصویر عشق
که چنین گم می شوم در یاد تو
پنجره ها را به رویم باز کن
تا شود مهمان من فریاد تو
*
این منم ، این از نفس افتاده ای
که گذشتم از تو و از عشق تو
می روم تا سر کنم من بعد ازاین
با غم ویرانگر این هجر تو
*
می روم اما بدستم یک خزان
تا بتازم بر درخت جان خود
می روم اما بدان ای عشق من
جان دهم من بر سر پیمان خود
*
این منم ، این آخرین ابر بهار
تا بگریم بر مزار قلب خویش
باورم هرگز نمی شد نازنین
پا گذارم یک شبی بر قبر خویش
*
این مزار تنگ را از من بگیر
یا برایم شاخه ای گل هدیه کن
تا دوباره جان بگیرم در سکوت
یک شبی بر روی قبرم گریه کن
...
-
منتظر باش
منتظر باش که بارانی شوم
تا ببارم بر کلون خانه ات
تا ببوسم جای دستان تو را
روی قفل آهنین خانه ات
*
منتظر باش کبوتر بشوم
بپرم تا آشیان سبز تو
تو ندانی من که هستم من ولی
خیره باشم در دو چشم مست تو
*
منتظر باش که پاییز شوم
خالی از سر سبزی و رنگ بهار
تا بماند روی گلدان های تو
دست هایم زردو خشک و بی قرار
*
منتظر باش که یک خواب شوم
روی ذهن تو بچرخم مثل باد
چشم هایت خسته تر، مستانه تر
روی یک خمیازه پرامتداد
*
منتظر باش که یک بغض شوم
تا بپیچم روی فریادی بلند
در گلوی خود مرا احساس کن
دست و پایم را نبند
*
منتظر باش که یک لاله شوم
سرخِ سرخ ِسرخ در دامان خاک
هر کجایی باش ، من هم مانده ام
تا گذاری پای بر این خاک پاک
*
منتظر باش که یک اشک شوم
نرم و آهسته به روی گونه ات
جای من در لای مژگان تو بود
می چکم اما ز چشم روشنت
*
منتظر باش که یک حرف شوم
تا بیایم روی لب های تو باز
تو مرا تکرار کن، تکرار کن
می شوم آماده آواز باز
*
منتظر باش که خورشید شوم
تا بتابم بر تن و بر دست تو
گرمِ گرمِ گرم از رویم شود
راهها و کوچه بن بست تو
*
منتظر باش که یک شب بشوم
ساده و تاریک و غمگین و سیاه
من می ایم روی بام خانه ات
می نشینم تا طلوع یک نگاه
*
منتظر باش که یک عکس شوم
روی دیوار اتاقت جای من
یا شوم یک پنجره در گوشه ای
که تو بنشینی شبی در پای من
*
منتظر باش که یک شعر شوم
در میان صفحه های دفترت
یا شوم خودکار در دستان تو
یا ستاره ای شوم من در شبت
*
منتظر باش که یک عطر شوم
تا بیاویزم به سرتاپای تو
یا شوم راهی که اید سوی تو
یا نسیمی در شب زیبای تو
*
منتظر باش که یک ابر شوم
تا شوم مهمان پاییزی تو
منتظر باش که یک پرده شوم
یا شوم نقشی به رومیزی تو
*
منتظر باش که یک سیب شوم
تا که بنشینم به روی ظرف تو
منتظر باش که یک آه شوم
در میان انتظار حرف تو
*
منتظر باش که یک سایه شوم
پابه پای تو به هر جا می روی
منتظر باش که یک برف شوم
در زمستان های سرد بی کسی
*
منتظر باش که یک پله شوم
رد پای تو برایم آرزو
منتظر باش که یک شاخه شوم
از کنار پنجره سر کرده تو
*
منتظر باش که یک قصه شوم
قصه اسطوره های عاشقی
منتظر باش که یک دشت شوم
پر شوم از شاخه های رازقی
*
منتظر باش که یک رنگ شوم
روی هر روز تو تکرار شوم
منتظر باش که یک نامه شوم
حسرت لحظه دیدار شوم
*
منتظر باش که یک فکر شوم
تا فراموشت نگردد یاد من
آشنای انتظار و خستگی
این تویی آغاز این فریاد من
*
منتظر باش که یک فرش شوم
روز و شب اما به زیر پای تو
این من و این خستگی هایم ببین
هیچ کس در دل ندارد جای تو
*
منتظر باش که یک گل بشوم
غنچه غنچه روی خاک خانه ات
منتظر باش که بارانی شوم
تا ببارم بر کلون خانه ات
...
منتظر باش
...
-
روی بام
رفته بودم روی بام خانه ام
شاید آن جا غصه هایم کم شود
یا به قول عامیانه شایدم
در هوای پاک دل بی غم شود
*
گفتم امشب باید از دنیا جدا
روی بام از خود بگویم با خدا
آن خدای قادر تنها ترین
او که ارزانی نموده این صدا
*
اول از دل گفتم و بی تابی اش
ضجه های هرشب و بی خوابی اش
بعد گفتم از نگاه خسته ام
بعد از پاها و دست بسته ام
*
گفتم از این آسمان غمگین شدم
دیگر حتی من به خود بدبین شدم
گفتم این دنیا به من بد کرده است
روی آب معرفت سد بسته است
*
گفتم از این روزگار افسرده ام
گرچه می خندم ولی دلمرده ام
*
آن قدر گفتم هوا تاریک شد
گربه ای آمد، به من نزدیک شد
*
حس منفوری وجودم را گرفت
یک صدا در خلوت من جا گرفت
*
انتهای کوچه یک در نیمه باز
یک زن آمد اشک ها را پاک کرد
چادرش را بر سرش
می دوید در کوچه و فریاد کرد:
می روم.
کودکی از پشت او آواز کرد
نه! نرو!
چادرش را می کشید
...
قژ قژ در بود و یک مرد نحیف
آن طرفتر چرت می زد یک جوان
آن شب پاییزی بی رنگ و رو
سایه ای دیدم شبیه هرزگان
...
حال من بد شد دگر
...
آمدم از روی بام
...
-
11-12-2009, 04:32 PM
#100
نوشدارو
در میان ظهر دیدم یک کلاغ
یک کلاغ از روی تیر برق خاست
یک نفر از پنجره فریاد کرد:
ای مسلمانان ! نگار من کجاست؟
*
زین همه آدم ، یکی با معرفت
سر به سوی او نتافت
یک نفر آهسته گفت:
راه سختی پیش پاست
*
هیچ کس از اشک او غمگین نشد
آدم بیچاره گفت:
من زمستان را شمردم روزو شب
من شکست ها خورده ام
میوه زشتی نچیدم از درخت
بار من کج هم نبود
...
پس چرا سهمی نبردم از نگاه؟!
این سکوت حقم نبود!
*
از خدا پرسیده ام
از شما هم همچنین
پس گناه من چه بود؟
*
هر چه گشتم در درون اینه
هیچ کس ، غیر از خودم
پیدا نبود
*
حجم این دنیای پر از گفتگو
همدمی بهر دلم ایا نبود؟
*
باز هم فریاد کرد
بغض او تکرار شد
اشک هایش می چکید
آسمانش تار شد
*
آدم بیچاره گفت:
ای مسلمانان!
نگار من کجاست؟
نوشدارو من نمی خواهم
همین حالا، دلی
در کنار من کجاست؟
*
هر چه می گفت
هیچ کس آن جا نبود
غافل از اینکه
نه یار و همدمی!
بهر او در این جهان
نوشدارو هم نبود!!
...
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن