مهري جعفري
مخاطب در دايرهي گچی واژگان
آوردهاند مرا از پشت همين همهمه
دفن كردهاند در چشمهاي تو باز
آونگ مردگان جهانم
آنچنان كه خانم نووتني ميگويد زبان در شعر تا آخرين حد گسترش مييابد و در بيش از يك سطح عمل ميكند. در چنين شرايطي است كه زبان ادبي ميشود. در كتاب «نيمهي من است كه ميسوزد» هركدام از آثار جهانهايي ميسازند متفاوت و متمايز از يكديگر كه در آنها اين بسط و گسترش زبان با عناصر متفاوت هر متن سازگار ميشود. عناصري كه درون هر متن گردآمدهاند و خود از دل زبان همان متن برخاستهاند. با وجود اين، متنها با هم داراي آن نوع ارتباط نيستند كه بتوانند كليتي بسازند. خواننده با دركي چنين نسبت به متن به جهان هريك از شعرها وارد ميشود. در برخي از شعرها مثل «آويخته از درختهاي معبد بابل» استعاره نوعي تمهيد زباني است كه از كشف و بسط تواناييهاي معمول زبان ناشي ميشود. در اينجا امتزاج و آميزش عناصر متفاوتي كه از تخيل ناشي شده ظهور پيدا كرده و خود عامل گسترش متن ميشود.
و من به هيات چندين هزار سالگيام
از باكرههاي نقش بسته به ديوار معابد
تا سايههاي جدا شده از رايانههاي شما
پرتاب خواهم شد.
ولي ميبينيم در شعر «با پرچمش سياه» استعاره به انحرافي از واقعيتهاي تجربه شده تبديل ميشود. اگرچه زبان و تجربه دو امر جداگانه نيستند اما واژگان بنا به موقعيتي كه در متن دارند اعتبار پيدا ميكنند؛ استفاده از عبارتهاي «پرچم سياه»، «ستارهاي كه ميسرد» و «گرگ و ميش» و … گويي از قوهي وهم راوي ناشي شده و با تصاويري نامشابه و فاقد ارتباط طبيعي، نوعي همساني تصادفي ايجاد ميكنند. در شعر ديگر «جاده همان جاده» كليت متن گويي تمثيلي بيش نيست كه مخاطب را در دايرهاي بسته گير مياندازد و اين دايره شكاف بين راوي و مخاطب را عميق ميكند. گفتار است كه گويي روي كاغذ آمده تا به نحوي تصنعي و خودآگاهانه خواننده را مغلوب كند و او را از هرگونه دخل و تصرفي در خود باز بدارد.
ناگهان جادههاي جديد آفريديم
و خروسي جديد كه به جنگ ميگفت «جاده»
و تركهاي زمين رفت تا زياد
در هركدام از شعرها و با توجه به عناصر دروني به كار رفته در آنها نشانههايي را نهفته ميبينيم كه ساختار زباني هر متن را ناشي ميشود و به طور ضمني به وضعيت هر اثر در كليت كتاب اشاره ميكند. گويي بايد از آخر كتاب شروع به خواندن كنيم و به اول آن برسيم. زبان گويي از آخر كتاب به اول آن آرامآرام جايگاه تثبيت شده و پختهتري پيدا ميكند و گاه به اوج توانمندي در شكلدهي به ساختار متن ميرسد.
در برخي از اين آثار گاه وارد جهانهايي ميشويم كه در آن تلاش شده درهايي رو به جهانهاي ديگر و متنهاي ديگر گشوده شود؛ گاه صرفا تلاش شده اين رابطهي بينامتني ايجاد شود و گاه بدون اينكه از اين تلاش حاصلي به دست آيد متن به حال خود رها شده است. البته با مقداري كلمات گنگ و اشارات ديرياب. نشانهاي كه به سليقهي راوي از ميان خيل نشانههاي حاضر در متنهاي ديگر انتخاب شده، هيچ رابطهاي با متن اصلي پيدا نميكند و به دليل عدم سابقهي ذهني مخاطب كاركرد ارتباطي خود را نيز حاصل نميكند.
با دايرهاي سرخ كه روي حنجرهات نماز ميخواند
چشمهايت سريده بردم سنجاب
زماني اين رابطهي بينامتني موفق عمل ميكند كه نشانه به عنوان عنصري سازنده در متن ميآيد و خود متن نيزقبل از آن شكل گرفته و ساخته شده است:
نبند چشمها را وارتان از دريچهي تو آب ميخورد
وارتان از بنفشه آب
گيرم كه بستي آن چشمها را وارتان كجا آب بخورد هان؟
شعر «نيمهي من است كه ميسوزد» كه نام كتاب نيز از آن گرفته شده گويي بازسازي جهاني است كه از تجربههاي شخصي راوي برخاسته است؛ به نظر ميرسد اين سروده سرشتي شفاهي دارد.
و نيمهي معلق من
در باغهاي فراز سرت
پرسه ميزند
و نيمهي معلق من
پرسه ميزند
و نيمهي معلق من
و نيمهي من
و نيم
من
ن …