8
مرد در محوطه ایستاد، درفاصله بین اتومبیل و ساختمان. زن وارد ساختمان شد، در پشت سرش بسته شد.
مرد فکر کرد، چقدر وقت دارم تا تصمیم بگیرم؟ یک دقیقه؟ دو؟ او برای خرد کردن پول چقدر وقت دارد؟ نظم و ترتیبش چطور است؟ صندوقی دارد که در آن اسکناس‌ها و پول خردها را مرتب چیده است و باید فقط از این جا چند سکه و از آنجا چند اسکناس بردارد؟ عجله می‌کند، یا می‌داند که هریک دقیقه‌اش خوشحالم می‌کند؟
مرد به جلوی پایش نگاه کرد و دید که شن‌ها از مه خیس شده بودند. با نُک کفش سنگی را غلطاند؛ می‌خواست ببیند آیا سنگ ازپائین هم خیس است؛ بود. به همکارهایش یاد داده بودکه فکرکردن و تصمیم گرفتن دو موضوع جدا است،که فکر لزوما نباید به تصمیمی منجر شود و اگر هم؛ نه به تصمیمی درست، برعکس ممکن است تصمیم گیری را تا حد فلج شدن پیچیده کند. فکر کردن نیاز به وقت دارد، تصمیم گیری به جرئت؛ خودش این را گفته بود و حالا می‌دانست آنچه که کم دارد وقت فکر کردن نیست،جرئت تصمیم گیری است.می‌دانست که زندگی تصمیم‌هائی که نمی‌گیریم را هم، مانند تصمیم‌هائی که می‌گیریم، ثبت می‌کند. اگرتصمیم به ماندن در آنجا نمی‌گرفت، باید به راه ادامه می‌داد. ماندن در اینجا- چه باید به او بگویم؟ یعنی از او بپرسم که می‌توانم اینجا بمانم؟ او باید چه جوابی بدهد؟ نباید بگوید نه، حتی اگردلش بخواهد بله بگوید، چون باید مسئولیتی را که سوال من بر دوشش می‌گذارد رد کند؟ من باید وقتی او دوباره از در بیرون می‌آید با کیف و چمدانم اینجا ایستاده باشم و اتومبیل باید رفته باشد. ولی اگرمن را نخواهد چی؟ یا اگر الان بخواهد اما بعدا نخواهد، چی؟ یا اگر من بعدا نخواهم بمانم؟ نه، به اینجا نمی‌رسد. اگرالان همدیگر را بخواهیم، برای همیشه خواهیم خواست.
رفت به طرف اتومبیل. می‌خواست به زنش بگویدکه اشتباه کرده بودند، که حتی اگر بخواهند نمی‌توانند زندگی مشترکشان را دوباره سر و سامان بدهند،که در هفته‌های اخیر در شادیش همیشه اندوهی بوده،که دیگر نمی‌تواند با اندوهش زندگی کند،که می‌داند به خطر انداختن همه چیزبه خاطر زنی که نمی‌شناسد و زنی که او را نمی‌شناسد،دیوانگی است. بگویدکه بیشتر دوست دارد دیوانه باشد تا عاقل و اندوهگین.
هنوزچند قدمی به اتومبیل مانده بود که زنش سربلند کرد. به مرد نگاه کرد، روی صندلی راننده خم شد، شیشه را پائین کشید و چیزی به مرد گفت. مرد نفهمید. زن تکرارکرد که آن تپه‌های ماسه‌ای بزرگ را روی نقشه پیدا کرده است. سر صبحانه یادشان آمده بود که زمانی عکس‌هائی از تپه‌های ماسه‌ای بزرگی دیده بودند و بعد بیهوده روی نقشه دنبالشان گشته بودند. حالا زن پیدایشان کرده بود. گفت که زیاد دور نیستند و تا شب نشده به آنجا می‌رسند. چهره‌اش از شادی برق می زد.
شادی زن برای چیزهای کوچک – چند بار تا به حال زن مرد را با این جور چیزها غافلگیر وخوشحال کرده بود. و آن صمیمیت در بیان شادی‌هایش! صمیمیتی کودکانه، سرشار از این امید و احتمال که دیگران هم خوب اند و بابت چیزهای خوب خوشحال می‌شوند و به خوبی پاسخ می‌دهند. سال‌ها بود که این حالتِ زن را ندیده بود، تازه در این هفته‌های اخیر بود که صمیمیت زن برگشته بود.
مرد شادی زن را دید. شادی زن به مرد خوش آمد گفت و در برش گرفت. کارت تمومه؟ می‌تونیم راه بیفتیم؟
مرد سر به تایید تکان داد و انگارکه می‌خواهد بدود، سوار اتومبیل شد و موتور را روشن کرد. محوطه را ترک کرد، بی آن‌که به پشت سر نگاه کند.
9
زنش تعریف کرد که چه طور روی نقشه تپه‌های ماسه‌ای را پیدا کرده و چرا امروز صبح نتوانسته بودند پیدایشان کنند. گفت که چه ساعتی از غروب به آنجا می‌رسند و کجا می‌توانند اقامت کنند. روز بعدش چه مسیری را می‌توانستند طی کنند. آن تپه‌های ماسه‌ای چه ارتفاعی داشتند.
کمی بعد زن متوجه شد که اتفاقی افتاده بود. مرد آهسته می‌راند، با دقت به مه چشم دوخته بود، با حرف‌های زن گاهی با کلمه‌ای زیرلبی و نامفهوم به اعتراض یا تایید همراهی می‌کرد- این که مرد حرف نمی‌زد، اشکالی نداشت، اشکال در لب‌های به هم فشرده‌اش بود و گونه‌های منقبضش. زن پرسیدکه چی شده. به موتور یا تایرها یا مسیرمربوط است؟ به مه یا جاده؟ به چیزدیگر؟ زن اول بی‌خیال سوال می‌کرد و بعد که مرد پاسخی نداد، نگران. «حالِت خوب نیست؟ درد داری؟» مرد که رفت روی شانه پراز گیاه و علف جاده نگه داشت، زن مطمئن شد که یا قلب است یا فشار خون. مرد بی‌حرکت نشسته بود، دست‌ها روی فرمان، نگاه به جلو.
مردگفت: «ول کن.» و می‌خواست بگوید که زیاد طول نمی‌کشد، اما حرفی زده بود و حرف انقباضی را باز کرده بود که دهنش را بسته بود و گونه‌هایش را کشیده بود و اشک‌هایش را نگه داشته بود. سال‌های سال بود که گریه نکرده بود. می‌خواست گریه‌اش را در گلو خفه کند،که ناله‌ای زد و بعد زار. خواست با حرکت دست‌ها عذر بخواهد و بگوید که این حالت یک باره به سر وقتش آمده و نمی‌خواسته گریه کند، اما چاره‌ای نداشته. اما اشک‌ها نیاز به عذرخواهی و توضیح را شستند و بردند و او نشسته بود و دست‌ها روی زانو، سرافکنده، می‌لرزید و گریه می‌کرد. زن مرد را بغل گرفت، اما مرد به بغل زن نرفت، همان جا که نشسته بود، نشست . گریه مرد تمامی نداشت و زن تصمیم گرفت در آبادی بعدی پی هتلی یا پزشکی بگردد و خواست مرد را بلند کند و روی صندلی کنار راننده بنشاند، اما مرد خودش سُرید روی صندلی کناری.
زن رانندگی می‌کرد. مرد گریه. برای رویایش گریه می‌کرد، برای فرصت‌هائی گریه می‌کردکه زندگی به او داده بود و او نتوانسته بود یا نخواسته بود استفاده کند، برای از دست رفته‌ها ی زندگیش گریه می‌کرد وجبران ناپذیرها، گریه می‌کرد، چون هیچ چیز دیگر بر نمی‌گشت. هیچ چیز را نمی‌توانست جبران کند. گریه می‌کرد، چون خواسته‌هایش را با اصرار بیشتر نخواسته بود و بیشتر وقت‌ها هم نمی‌دانسته چه می‌خواسته. برای سختی‌ها و ناخوشی‌های زندگی مشترکشان گریه می‌کرد و برای خوشی‌های آن. برای سرخوردگی‌هائی گریه می‌کرد، که دچارش شده بودند و برای امیدواری‌ها و انتظاراتی که هفته‌های اخیر با هم تقسیم کرده بودند. هر چه که به یادش می‌آمد، وجهی اندوهگین داشت ودردناک؛ دردناکی تمام لحظه‌های زیباو شادی بخش هم، فانی بودنشان بود. عشق، زندگی مشترکشان در زمانی که به خوبی جریان داشت، سال‌های خوب با بچه‌ها، سرخوشی کار، لذتِ کتاب و موسیقی- همه این‌ها تمام شده بود. یادها تصویر پشت تصویر مقابل چشمِ درونش می‌آوردند، اما هنوزتصویری را درست ندیده بودکه مُهری روی آن می‌خورد و تصویر با حروف درشت و قابی درشت برجا می‌ماند: گذشته.
گذشته؟ به این سادگی‌ها از سرنگذشته، بدون دخالت او نگذشته بود خودش دنیائی را که عشق هر دونفرشان ساخته بود، ویران
کرده بود. بعد ازاین دیگر آن دنیا وجود نخواهد داشت، نه این که تصویری بماند
سیاه و سفید به جای تصویری رنگی، اصلا تصویری نمی‌ماند.
دیگر اشکی نداشت. خسته بود و تهی. می‌دانست که برای زندگی مشترکش، انگار که تمام شده باشد،گریه کرده بود،برای زنش،انگار که از دستش داده باشد،گریه کرده بود.
زن نگاهی به او انداخت و لبخندی زد. «خب؟»
از کنار تابلوئی با اسم شهری گذشتند، تعداد ساکنین و ارتفاع از سطح دریا. مرد فکر کرد چند صد تا آدم می‌شود یک شهر. فقط چند متری از سطح دریا ارتفاع دارد؛ پس دریا باید نزدیک باشد، گرچه در مه دیده نمی‌شود.
«ممکنه نگه داری؟»
زن اتومبیل را به حاشیه جاده راند و نگه داشت. مرد فکر کرد، الان، همین الان. «من اینجا پیاده می شم. همراهت نمی‌آم. می‌دونم که رفتارم قابل درک نیست. باید می‌دونستم. اما حتی نمی‌دونم که چطور می‌تونستم بدونم. ما داریم تلاش می‌کنیم تا توی خرابه‌ها جائی برای خودمون درست کنیم. نمی‌خوام با تو توی خرابه‌ها زندگی کنم. می‌خوام اصلا دوباره یک امتحانی بکنم."
" چی رو؟ چی رو می خوای امتحان کنی؟»
«زندگی رو، عشق رو، شروع دوباره‌ای رو، هر چی که هست رو.»
زیر نگاه غربت زده و رنجیده زن، به نظرمرد حرف‌هائی که می‌زد،بچگانه می‌آمد. اگر زن می‌پرسید چه کار می‌خواهد بکند،اینجا چه کار می‌خواهد بکند،ازکجا می‌خواهد خرج زندگیش را بیاورد، زندگیش در وطنش را می‌خواهد چه کار کند- مرد نمی‌توانست پاسخی بدهد.
«بیا تا تپه‌های شنی بریم. هر وقت بخوای، می‌تونی بری. من که نمی‌تونم نگه‌ات دارم. اگر هنوز توی گودال عمیقی سقوط نکردی، بیا با هم حرف بزنیم. شاید حق با تو باشه و ما هنوز واقعا با اون چیزی که بین ما بود یا دیگه نبود، روبرو نشدیم. پس این کار رو بکنیم.» زن دستش را گذاشت روی زانوی مرد. «باشه؟»
حق با زن بود. به هر حال می‌توانستند تا تپه‌های شنی بروند و درباره همه چیز صحبت کنند؟ یا خودش حداقل می‌توانست به زن بگوید که او را همین جا رها کند و برود، باید چند روزی با خودش باشد و بعد به زن ملحق شود، حداکثر تا زمان پرواز؟ نباید برای زنش از خوابش می‌گفت و از آن زنِ در جایگاه بنزین؟ صادقانه‌تر نبود؟
«من فقط الان می‌تونم برم. لطف می‌کنی درِ صندوق عقب را باز کنی؟»
زن سر تکان داد.
مرد پیاده شد، اتومبیل را دور زد، درِ سمتِ زن را بازکرد و اهرم کوچکی بین در و صندلی را کشید. درِصندوقِ عقب پرید بالا. مرد چمدان و کیفش را برداشت و گذاشتشان روی زمین. بعد درِ صندوقِ عقب را بست و آمدکنار در اتومبیل. در هنوز باز بود. زن سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. مرد در را آرام و بی صدا بست، اما به نظرش آمد که در را به صورت زن کوبانده است. زن هنوز به مرد نگاه می‌کرد. مرد چمدان و کیفش را برداشت و راه افتاد. قدمی برداشت و نمی‌دانست که توان برای دومی هم داشت یا نه، دومی را که برداشت، نمی‌دانست برای بعدی و بعدی داشت یا نه. اگر می‌ایستاد، باید رو می‌گرداند، برمی‌گشت و سوار می‌شد. اگر هم زن نمی‌رفت، مرد نمی‌توانست برود. مرد خواهش کرد، برو، برو.
زن اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد. مرد وقتی رو گرداند که دیگر صدای اتومبیل را نمی‌شنید. اتومبیل هم در مه فرو رفته بود.
10
متلی پیدا کرد و بر سر قیمت مناسبی برای تمام ماه آینده چانه زد. رستورانی پیدا کرد با پیشخوانی بزرگ، میزهای پلاستیکی، صندلی‌های پلاستیکی و جعبه موزیک. خیلی مشروب نوشید، لحظه‌ای بی جهت سر خوش بود و لحظه‌ای، اگر به خودش نمی‌گفت برای آن روز به اندازه کافی اشک ریخته، می‌خواست گریه کند. این تنها رستوران محل بود، مرد هم تمام شب را گوش به زنگ بود تا اتومبیلی از راه برسد، تا کسی پیاده شود،تا صدای پای زنش روی جاده را تشخیص بدهد. منتظر بود، سرتا پا حسرت و سر تا پا دلواپس.
صبح روز بعد رفت به کنار دریا. باز مه ساحل را پوشانده بود، آسمان و دریا خاکستری بودند و هوا گرم و شرجی و دَم کرده. مرد احساس می‌کردکه بی نهایت وقت دارد.

منبع: www.jenopari.com
منبع من:
http://faryad.epage.ir