چند روزی در سیاتل ماندند. ساختمانِ روی تپه "کوئین آن"، که در آن اتاقی با صبحانه گرفته بودند، روی دامنه تپهای بود با چشم انداز گستردهای به شهر و دریا. بین ساختمانهای بلند بزرگراهی چهار بانده را میدیدند که روی آن زنجیره اتومبیلها بندرت قطع میشد، روزها رنگارنگ و شبها ردیف چراغها و چراغهای عقب. مرد فکر میکرد مثل رودخانهای است که یک سمتش به طرف بالا و یک سمتش به طرف پائین جریان دارد. گاهی صدای آژیر اتومبیل پلیسی یا آمبولانسی که میخواست اتومبیلهای دیگر را کنار براند تا اتاقشان بالا میآمد،و در شبِ اول که مرد خوابش نمیبرد، مدام بلند میشد و میرفت کنار پنجره تا اتومبیلی را نگاه کند که داشت با آن نور قرمز و آبی چشمک زن روی سقفش راه باز میکرد.گاهی هم سوت کشتیی را میشنیدندکه ورود یا خروجش به لنگرگاه را اعلام میکرد.کشتیهای باربر بودند،پر از بارهای رنگارنگ، دور و برشان قایقهای بادبانی بزرگ وکوچک با بادبانهای رنگی و ورم کرده. مدام باد تندی میوزید.
وقتی که دیگر نتوانست بخوابد، زنش را که خوابیده بود برانداز کرد. سن و سالش را دید، چین و چروکش را، پوست افتاده زیر چانه را،گوشها و چشمها را. دیگر آن صورت پف کرده، بوی تندِعرق و نفسهای سوت مانند منزجرش نکردند. صبح روزگذشته در قطار زن را با سوت بیدار کرده بود، مثل آنوقتها، با میل و رغبت صورت زن را بین دستهایش گرفته بود و صورت را در دستهایش حس کرده بود و- با هم که خوابیده بودند- با سرخوشی بوی عشق و عرقِ زیر روانداز را استشمام کرده بود. سر خوش از این که میتوانست زن را دوباره طبق مناسکشان بیدار کند، که هنوز به مراسم و مناسک عشقشان تسلط داشت، که زن هم اینها یادش نرفته بود! که در دنیایشان باز آرامشی بر قرار بود!
مرد درک کرده بود که عشقشان دنیائی خلق کرده بود فراتر از احساسی که برای هم داشتند. آن زمان هم که احساس متقابلشان را از دست داده بودند، دنیایشان پا بر جا بود. شاید رنگهایش پریده و سیاه و سفید شده بودند، اما آن دنیای رنگ پرید،ه دنیای آنها باقی مانده بود. آنها در آن دنیا و با نظم آن زندگی کرده بودند. و حالا آن دنیا دوباره رنگی شده بود.
با هم برنامهریزی میکردند. این هم فکرِ زن بود. وقتش نبود خانه را بازسازی کنند؟ برای رفت و آمدِکم کم بندرتِ بچهها و نوهها به جای سه اتاق خواب یک اتاق کافی نبود؟ مگر مرد همیشه دلش نخواسته بود اتاقِ بزرگی برای مطالعه و برای نوشتن کتابی داشته باشد که سالها پیش قصدش را داشت و گاه گداری مطالبی برای آن جمع کرده بود؟ بهتر نبود با هم تنیس یاد بگیرند،گیریم دیگر نمیتوانستند بازیکنهای بزرگی شوند؟ آن پیشنهادِ کارِ شش ماهه در بروکسل که مرد حرفش را زده بود، به کجا رسیده بود- هنوز هم معتبر بود؟ بهتر نبود زن مرخصی می گرفت تا شش ماهی با هم به بروکسل بروند؟ مرد از فکرهای زن و از علاقهاش خوشحال بود و در برنامه ریزیها شرکت میکرد. اما راستش دلش نمیخواست تغییری در زندگی هر دویشان بدهد، اما دوست نداشت این را بگوید.
نمیخواست از هراسش از آن چیزفیصله نیافته بگوید، از آن چیزی که اهمیتش را نمیدانست، منشاش را نمیدانست و نمیدانست چرا با بالاتر رفتن سنش، آن چیز هم رشد میکند. آن چیز در ردِّ هر نوع دگرگونی از طرف او نهفته بود؛ با هرنوع تغیر و دگرگونی، مرد حس میکرد که بارِ آن فیصله نیافته سنگینتر میشود. اما چرا؟ چون دگرگونیها مستلزم زماناند و زمان هر چه سریعتر میرود و از دست میرود؟ چرا زمان سریعتر میرود؟ آیا بین زمانی که تجربه میکنیم با زمانی که هنوز در اختیار داریم، رابطه نسبی بر قراراست؟ آیا زمان با بالاتر رفتن سن و سال مدام سریعتر میگذرد، چون عمرِباقی مانده کوتاهتر میشود، مثل نیمه دوم تعطیلات که در مواجهه با پایانِ مورد انتظارِتعطیلات، سریعتر از نیمه اول میگذرد؟ یا این بستگی به هدفها دارد؟ آیا گذشتِ زمان در سالهای جوانی به این دلیل طولانی به نظر میرسد، چون آدم بیصبرانه منتظر است تا بالاخره موفقیت بدست آورد، اسم و رسمی به هم بزند، ثروتمند شود، و زمان در سالهای بعد به این دلیل شتاب میگیرد، چون دیگر انتظاری نیست؟ یا این که با بالاتر رفتن سن و سال روزها سریعتر میگذرند، چون آدم دیگر تمام برنامه روزانهاش را میشناسد، درست مثل جادهای که هر چه بیشتر از آن عبور میکنیم، سریعتر میرویم؟ اما اگر این طور باشد که او باید طالب دگرگونی و تغییر باشد. پس یعنی عمرکوتاهتر از آن شده که بخواهی با دگرگونیها از دستش بدهی؟ ولی مرد که هنوزآنقدرها پیر نشده بود!
6
اتومبیل بزرگی کرایه کردند، با سقف کشوئی و کولر، سیستم استریو و تمام این خرت و پرتهای برقی. تلانباری سی دی خریدند، تعدادی از آنها که دوست داشتند و تعدادی هم همینطوری شانسی. به دماغه که رسیدند و اولین بار اقیانوس آرام را دیدند، زن سی دی سمفونی شوبرت را گذاشت. مرد بیشتر دوست داشت همان برنامه رادیوی امریکا را گوش کند،که داشت از آن آهنگهای دوران دانشجوئی او را پخش میکرد. بیشتر هم دوست داشت به جای این که با زن پیاده شود و زیر باران بایستد،توی اتومبیل بنشیند. ولی آن سمفونی مناسبِ باران بود، مناسب آسمان خاکستری و موجهای خاکستری غلطان، و مرد حس میکرد که حق ندارد صحنه آرائی زن را خراب کند. زن رانندگی کرده و جاده باریکی را که به ساحل میرسید پیدا کرده بود، فکرش را هم کرده بود که درصندوق عقب یک تکه پلاستیک آبی رنگ بود، و مرد و خودش را با آن پوشانده بود. در ساحل ایستاده بودند، بوی دریا را استشمام میکردند، به شوبرت گوش میکردند و به صدای مرغهای دریائی و به صدای بارانی که روی پلاستیک میریخت، و در آبِ آن سوی باران تکهای از آسمانِ آبی دمِ غروب را میدیدند. هوا، گرچه سرد، اما خیس بود و سنگین.
کمی که گذشت، مرد بودنِ زیر تکه پلاستیک را تحمل نکرد،لحظهای بدون تصمیم زیر باران ایستاد، از روی ساحل به طرف آب رفت و رفت در آب. آب سرد بود و کفشهای خیس سنگین، شلوار خیس به پاها به شکم چسبیده بود و- از آن سبکی که معمولا جسم در آب دارد، خبری نبود، با وجود این احساس سبکی میکرد و با دستها روی آب میکوبید و خود را به موج ها سپرده بود. شب که به رختخواب رفتند، زن از خود انگیختگی مرد خوشحال بود. مرد اما بیشتر ترسیده و شرمنده.
برای سفرشان ضربآهنگی پیدا کرده بودند که به کمک آن هر روزحدود صد مایل به سمت جنوب میرفتند. پیش از ظهرها وقت تلف میکردند، چندین بار نگه میداشتند، از پارکهای ملی دیدن میکردند و از تاکستانها و ساعتها در ساحل قدم میزدند. شبها هر جا که دم دستشان بود، بیتوته میکردند، گاهی در متل درب و داغانی کنار بزرگراه با اتاقهای بزرگ،که بوی مواد ضد عفونی کننده میدادند و تلویزیونها روی پایههائی به ارتفاع قد آدم پیچ شده بود،گاهی درخانههای مس(ک*ی) که اتاق با صبحانه داشتند. شبها هر دونفرشان زود خسته میشدند. به هر حال وقتی سرشب با کتابی و بطری شرابی به تخت خواب میرفتند، به هم میگفتند که خستهاند، پلکهای مرد روی هم میآمد و چراغ کنار تختش را خاموش میکرد. یک شب که مرد نیمههای شب بیدار شد، زن هنوز داشت مطالعه میکرد.
گاه گداری مرد ترتیبی میداد تا منتظر بشود و بتواند زن را که به طرفش میآمد، ببیند. میگفت که زن مقابل رستورانی پیادهاش کند و آنوقت جلوی ورودی منتظر میشد تا زن اتومبیل را پارک میکرد و خیابان را رد میکرد و به سمت مرد میآمد. دیدن راه رفتن زن و هیکل زن، همیشه زیبا بود و در عین حال مرد را اندوهگین میکرد.
7
در اورِگون ساحل و جاده را مه گرفته بود. پیش از ظهر امیدوار بودند که ظهر هوا بهتر شود، و عصر امیدشان را به فردا بستند. اما باز هم جاده و جنگل در مه بود و روی مزرعهها پوشیده از مه. اگر روی نقشه نام آبادیهائی که از میانشان میگذشتند و اغلب هم فقط چند ساختمان کنار هم بودند، نوشته نشده بود، آنها را اصلا نمیدیدند.گاه یک تا دوساعت از میان جنگلی میگذشتند، بدون آن که از مقابل خانهای رد شوند و بدون آن که اتومبیلی از روبرویشان بیاید یا از آنها سبقت بگیرد. یک بار پیاده شدند، صدای موتورِ روشن به درختهای درهمِ دوسمت جاده میخورد، ولی گم نمیشد، همان نزدیکی میماند، اما به خاطر مه، ملایم تر. موتور را خاموش کردند و دیگر هیچ صدائی شنیده نمیشد، نه شکستگی صدائی، نه پرندهای، نه اتومبیلی، نه دریائی.
مدتها بود که آخرین منطقه مس(ک*ی) را پشت سر گذاشته بودند و با آبادی بعدی سی مایل فاصله داشتندکه تابلوئی وجود جایگاه بنزینی را اعلام کرد. رسیدند، محوطهای بزرگ و شن ریزی شده، دو پمپ بنزین، یک چراغ و انتهای محوطه ساختمانی تقریبا ناپیدا. مرد ترمز کرد، به محوطه پیچید و کنار پمپ ایستاد. منتظر شدند. مرد پیاده شد تا در بزند،که در باز شد و زنی بیرون آمد. از محوطه رد شد، سلام کرد، لوله بنزین را برداشت، اهرم را چرخاند و شروع کرد باک را پر کردن. زن کنار اتومبیل ایستاده بود، در دست راست لوله بنزین را گرفته بود و دست چپش را به کمر زده بود. متوجه شدکه مرد چشم از او بر نمیداشت.
«شیلنگ خرابه، باید با دست نگهاش دارم.الان شیشهها رو تمیز میکنم.»
«اینجا احساس تنهائی نمیکنین؟»
زن متعجب و محتاط به مرد نگاه کرد. دیگر جوان نبود، واحتیاطش، احتیاطِ زنی بود که بارها خود را گرفتار کرده بود و بارها سَرخورده بود.
«آخرین آبادی بیست مایل عقبتره و بعدی سی مایل جلوتر- یک طوری ... منظورم، احساس تنهائی نمیکنین؟ تنها زندگی میکنین؟»
زن متوجه جدی بودن، توجه و مهربانی در نگاه مرد شد و لبخندی زد. چون نمیخواست اسیر نگاهش شود، پوزخندی زد. مرد هم لبخند زد، خوشحال و دستپاچه از چیزی که باید میگفت.
«زن زیبائی هستین.»
صورت زن کمی سرخ شد، زیر آن همه کک و مک زیاد معلوم نبود، و دیگر لبخند نزد. حالا زن هم نگاهش جدی شده بود. زیبا؟ زیبائیش از بین رفته بود، خودش هم میدانست،گرچه هنوز مورد توجه مردها بود، هنوز میتوانست میلی در آنها بیدار کند و غرورشان را، و هنوزمیتوانست بترساندشان. به چهره مرد نگاه کنجکاوی انداخت.
«درسته، اینجا جای خلوتیه، اما عادت کردم. ولی...»، تاملی کرد، نگاهی به لوله بنزین انداخت، باز سرش را بالا آورد و به چهره مرد نگاه کرد، حالا صورتش کاملا سرخ بود، قد راست کرد و با لجبازی خواسته دلش را گفت. «ولی من که همیشه تنها نمی مونم.»
لحظهای همینطورایستاد، راست، سرخ، چشم درچشم مرد. باک پرشد، زن درِ باک را بست، از اتومبیل کنار رفت و لوله را به پمپ آویزان کرد. خم شد، اسفنجی از سطلی در آورد، برف پاکنها را بالا برد و شیشه را تمیز کرد. مرد دید که زن با کنجکاوی به همسرِمرد که داشت نقشه باز کرده روی زانویش را مطالعه میکرد نگاهی انداخت، او هم لحظهای سر بلند کرد تا سری برای زن تکان بدهد و لبخندی بزند و باز مشغول خواندن شود.
برای مرد خوشایند نبود که همینطور کنار زن بایستد و زن شیشه را تمیز کند. اما دوست هم داشت که به زن نگاه کند و چشم از او برندارد. زن نه شلوار جین و پیرهن چهارخانه تنش بود و نه پیرهن آبی بلندِ رنگ و رو رفته، بلکه شلواری پمپ بنزینی به رنگ آبی تیرهِ علامتِ شرکتِ بنزین و زیر آن تی شرتی سفید. هیکل ورزیدهای داشت، اما حرکاتی نرم. حرکاتش ملاحتی داشت بیانگر این که زن از قدرت و سبکی جسمش خوشش میآمد. یکی از بندهای شلوار از روی شانهاش سُرید و زن با انگشت بند را روی شانه انداخت و به نظر مرد این عمل آشنا آمد.
وقتی زن کارش تمام شد و مرد به او پول داد و زن به طرف ساختمان رفت تا بقیهاش را بیاورد،مرد هم با او رفت. بعد ازچند قدمی که قرچ قرچ کنان روی شنها رفتند، زن دستش را روی بازوی مرد گذاشت.
«مجبور نیستین بیائین، خودم پول خرد را میآرم.»
منبع: www.jenopari.com
منبع من:http://faryad.epage.ir