شرق بنفشه
شهریار مندنی پور
"... حالا که دانستهای رازی پنهان شده در سایهی جملههایی که میخوانی، حالا که نقطه نقطه این کلام را آشکار میکنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛ چرا که اگر در دایرهی قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد دادهاند، رندی هم به جان شیدایت واسپردهاند تا کلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبکباری کن و بخوان. در این کتاب رمزی بخوان به غیر این کتاب: من این رمز را از "ذبیح" و "ارغوان" آموختم. به روزی بارانی، بارانی ... نگفته بودیم ببار، اما میبارید. چنان میبارید تا به استخوانهای برهنه برسد و جانهای لولی را مجموع کند. سرگشتهی "حافظیه"، به سنگ مرمر گور که بالای آن صفهی بیمعنا هم نیست، نگاه نینداختم. گفتم با آن گنبدی که بر تو ساختهاند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت کردهاند ... توبه و تکرار دلشدهای است که ساختمان کتابخانهی اینجا مثل هفتصد سال پیش است. نعمت اندوه است. آمدم و همین کتابی را که تو در دست داری از قفسه درآوردم. بختیاری گشودمش تا بخوانم. باران، خشکی و تشنگی مرا آرام میکند، خلل گل هنوز تمام نبستهی تنم را پر میکند. مثل الهامی، ناگاه، دیدم که زیر بعضی از حرفهای کلمههای کتاب نقطهای گذاشته شده. نقطهها به رنگی میانهی بنفش و نیلی بودند. رنگی که فقط بنفشهها میشناسند.
گمان کردم که کار یکی از بیکارههای تهی دل است که بیهوده به کتابخانه میآیند. ولی چرا؟ این زحمت، خیلی حوصله میخواست. بیرون، اشباح باران روی سروها و گنبد مسی گور میباریدند و خرقهپوشهای شفاف کنار طاقنماها کز کرده بودند. حرفهای نشانه شده را یکایک روی کاغذ نوشتم. چند، چند به هم چسباندم. گاهی، یکی را جدا کردم، به حرف پیشین چسباندم، اگر جلوهی آشنایی نداد، فرقتش را به حرف پسین وصل کردم. ناگهان نامه آشکار شد. نوشته بود: "سلام ارغوان. خیلی دعا کردهام که رمز مرا پیدا کنی. میخواستم یک نامه به دستت بدهم ولی ترسیدم ببینند، از حافظیه بیرونم کنند یا به ماموری که اینجاها میگردد بگویند. هر وقت به کتابخانه آمدهای من به تو خیره بودهام. تا در را باز کنی، ندیده میفهمم تو هستی. وقتی نور شیشههای رنگیِ در، روی شانه و روسریات میافتد من دارم به تو نگاه میکنم. به غرفهی پسرها نگاه نمیکنی که مرا ببینی. میروی به قسمت دخترها. برگهدانها را دیوار قسمت ما کردهاند، ولی نمیدانند پسرها از زیر آنها کفشهای دخترها را میبینند. آن کفش پای راست که رویش یک خراش است، مال توست. انگار از خار گل یا سیم خاردار یک خراش افتاده رویش. اسمم را هنوز نباید بنویسم. آن روز که "بوف کور" را از کتابدار میخواستی، صدایت را شنیدم. این کتابخانه بوف کور ندارد. من توی خانه داشتم. نفهمیدی چرا از فردای همان روز، یک کسی، عصرها، بغل در حافظیه، پنجاه شصت کتاب روی زمین چیده میفروشد، بوف کور هم دارد. چند روز گذشتی و اصلاً ندیدی. هر کس آمد خواست، گران گفتم. بعضی از کتابهایم را خریدند. مجبور شدم تکههای جگرم را بفروشم که کسی شک نکند. روز هفتم بود که دیدی. برای شما ده تومان خانم. پول یک نخ سیگار "وینستون". با دقت بخوانیدش خانم. خیلی با دقت بخوانیدش خانم. حتا میخواستم بگویم با دقت خوب خیلی نگاهش کنید خانم. نگفتم، پیش خودم گفتم اگر ارغوان اهل باشد، اگر نیلوفری برای من داشته باشد، خودش میفهمد. ولی پشت من قوز در آورد بس که پشت آن بساط نشستم.
حالا که این نقطهها را میگذارم، دعا میکنم، از حافظ هم مدد میخواهم که نقطههای زیر حرفهای بوف کور را فهمیده باشی که رمز بهت گفته باشد که این کتاب را بخوانی. نمیدانی چقدر آرزو دارم که یکبار با آن چشمهایت، به خاطر من به من نگاه کنی. یک گلدان گِلی میشوم که نقش چشمهایت روی آن کشیده شده. میروم زیر خاک که هزار سال دیگر برسم دست آدمیکه بدون ترس بتواند بگوید دوستت دارم. "شازده کوچولو" را امانت بگیر." صدای باران از بیرون نمیآمد. شاید رندی ریا کرده بود. به پسرها نگاه کردم. کدامشان بود؟ نتوانستم بدانم. از غرفهی دخترها، صدای پچ پچی میآمد. برگهدانها، مثل پرده پنهانشان میکند. روی مخملیِ بنفشهای را نمیتوان نظر کرد، همدم رازنامه را.
شازده کوچولو را در قفسهی ادبیات پیدا کردم. همان نقطهها، همان رنگ، زیر کلمههایش بودند. دوباره حرفها را به هم چسباندم. من به باور عشق دیگران محتاجم. غبار متفرق تنم را بازگردانده، مجموع میکند ارواح تنم را. اگر مهر نورزید، میمیرم باز و پراکنده میشوم به کوزهها در سردابههای مخفی شراب. "سلام ارغوان. به پسرها نگاه کردی ولی مرا نشناختی. نمیدانی همهی عصرها دورادور دنبالت میآیم که برسی خانهات. نترس نزدیک نمیآیم. نمیترسم بگیرندم، میترسم طوری بشود که تو بترسی. از پنجرههای خانهتان کدامشان مال اتاق توست. من همهی آن پنجرههای چوبی را که به شکل پنجرههای خانههای قدیمی ایران بالایشان قوس دارند دوست دارم، چون بالاخره پشت یکیشان تو میخوابی. پنجرهات همان سیارهی کوچکی است که رویش یک گل سرخ روییده، میان همهی ستارهها و معلوم نیست کدامشان است. ولی چرا نوارچسبها را از شیشهها نمیکنید. حالا که بمباران نیست دیگر. اگر چسبهای پنجرهی اتاقت را بکنی، میتوانم بفهم توی کدام اتاق میخوابی. شبها، نصف شبها اگر درست به پنجرهی اتاقت نگاه کنم، دعایم قبول میشود که خواب خوش ببینی. بهت نمیآید که مثل بعضی از دخترها، طرهها را از زیر روسری بریزی روی پیشانیات. پیشانیات مثل ماه است که وقتی عصر باران آمده و ابرها رفتهاند، درآمده. راز را روی ماه نگذار، همه میبینند.
کاشکی من در زمان یکی از پیغمبرها بودم. جلو پایش زانو میزدم و رازم را میگفتم. آدمها حالا دوست دارند رازها را خوار و خفیف کنند. "بی بی عطری"، مادرم، یک چیزهایی حس کرده. مریض است ولی مدام از من میپرسد چه دردی دارم. دیشب، خواب بدی دیدم. توی کوچهی باریک و تاریکی بودم مثل کوچهی خودمان. آسمان سیاه بود. دیوارها آن قدر بلند بودند که سرشان پیدا نبود. بعد، صدای افتادن سنگ آمد. دویدم. سنگ میآمد. از پشتبامها میآمد. سنگها میخوردند کف کوچه میترکیدند. به سر و شانهام میخوردند. دیوارهای دو طرف کوچه به هم نزدیک میشدند. با دستهای خونیام زور میزدم به دو طرف که آنها را از هم باز کنم، چرق چرق صدای حرکت دیوارها میآمد. صدای خنده و صدای سنگ میآمد. گیر کردم لای دو دیوار. داد زدم. دیوارهای دو طرف به هم چسبیدند.
کاشکی زودتر بهار بشود. بهارنارنجها در بیایند. این کتابخانه سه تا "لیلی و مجنون" دارد. آن که چاپ سنگی است امانت بگیر." گفتم: ای پیر! میبینی چه رویایی میبافد این جوان. همهشان همین طورند. دستشان به دانهی گندم نمیرسد و آن وقت ... نشنید پیر. سایه شد در سایهی نارنج. گفتم این جوان هم روشنایی فراقش خاموش میشود همین که کام بگیرد، وگرنه، من صاحب سایه خواهم شد. نوشته بود: "از بیبی عطری پرسیدم اگر توی خواب ببینم زیر پایمان دندان ریخته، همه جا، مثل دانههای شن، صدای شکستنشان بیاید هر قدمیکه بر میداریم، یعنی چه. گفت شگون ندارد. من میترسم ارغوان. چرا نوارچسبهای پنجرهی اتاقت را نکندی. خیلی زیاد بود این خواهش من. من از ته شهر، از اتاقکی که به کوچه پنجره ندارد میآیم. شما توی آن خانهی بزرگ قشنگتان اصلاً نمیفهمید یعنی چه. ساعتهایی که از خانه در میآیی بروی دانشکده، میدانم. آمدنا، دورادور مواظبت هستم ولی تو انگار نه انگار که این نامهها را خواندهای و میدانی. یکی از کتابدارها فهمیده که هر وقت تو میروی من پشت سرت راه میافتم. گفته اگر یک بار دیگر از این غلطها بکنم کارتم را پاره میکند. حالا صبر میکنم، هفت دقیقه بعد از تو بیرون میآیم و میدوم تا نزدیکیهایت برسم.
کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم. بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیدهام. و توی بیابان زیر سایهی کوچک یک ابر کوچک بنشینم. دیروز که آمدی از کنار قبر حافظ رد شدی، سایهات افتاد روی پلههای صفهی قبر. وقتی دور شدی. زانو زدم دست کشیدم به جای سایهات. نترس، کسی شک نمیکند. سر قبر حافظ زانو زیاد میزنند. هر که دیده باشد خیال میکند تربت جمع کردهام.
"خیام" را بگیر. بعد از "لیلی و مجنون" توانستم اسمشان را پیدا کنم. از برگهی سررسید کتابها که اسم امانت گیرنده و تاریخ برگشت کتاب را بر آنها مینویسند، آسان شد مشکل. دو اسم در آن چند کتاب مشترک بود. "ذبیح الله مریخ"، "ارغوان سامان". بیشتر دلم میخواست ارغوان را ببینم. یک نظر دیدن دارد دختری که الهام چنین رمزی را به مردی برساند. یک نظر از آن گونه که ازل بود. به کمین نشستم. هرگاه، دختری به حجرهی کتابدار میرفت تا کتابی تحویل بدهد، به آنجا میرفتم. "سلام. ببخش. لابد برای گرفتن رباعیات آمدهای و نبوده. ببخش. پهلوی خودم بود، چون این نامه ناتمام مانده بود. چون بیبی عطری مرد. رطوبت این خانه کشتش. آن قدر نحیف شده بود که از تنش یک کوزه هم در نمیآید. کاشکی مرا به جایش خاک میکردند. چه پیالههای قشنگی، چه گلدانهای قشنگی میشود ساخت از گِلم. رنگِ لعاب لازم ندارد. خودش رنگ دارد. رنگ خون دل، رنگ چشمهای تو. رنگ گیلاس لبهای تو. بی بی عطری میگفت بگو اگر کسی به دلت هست، بگو کجاست بروم خواستگاری. میگفتم تو با این پاهای علیلت کجا میخواهی بروی. دنیا خیلی دور است از خانهی ما. دیگر صبحها نمیتوانم دنبالت بیایم دانشکده.
صبح که بلند میشوم بساط چای آماده نیست و یادم میآید که بیبی نیستش. میروم قبرستان. حالا یک قبر کوچک دارم که کنارش صبر میکنم تا سبزه در بیاید و باهاش حرف میزنم. تو با کی نگفتنیهایت را میگویی؟ تازگی، یک "غزلیات شمس" چاپ امسال برای کتابخانه آمده. بگیرش. اگر خواستی، با همین رمز خودم برایم چیزی بنویس. هر چی به جز تسلیت. باقی بقایت." من، هیچ وقت کنار گوری حتا قدم هم سست نکردهام. مردهها در خاک تنها نیستند. به وصال درنگ بر وصالها رسیدهاند. وقتی فرصت کم است، بهتر آن که ناز نرگسهای نزدیک بین و بیافق را خرید، سپرد به جوانی خُرد خِرد و راز ندیده که فقرش نمیگذارد تلخیِ شهود جسم را بر هزار و یک بستر بچشد. اما از نفس آن خام، سپیدی موهایم، مو به مو به یاد سیاهی شباب میافتاد. روی زییایی دیدم. پرسیدم: "خانم اسم شما ارغوان نیست؟" هنوز عطر حلول بیست سالگی را درهالهاش داشت. گفت: "نه." گفتم: "ارغوان هستی، نمیدانی." چون صدایش مثل غزلی بود، قافیهاش، ردیفش "آه". انگار که دیوانهای باشم نگاهم کرد. گفتم: "نمیدانی، اگر بدانی هستی. رمزی به روبت لبخند میزند، آن وقت از شوق و شرم، مهتاب صورتت ارغوانی میشود." ریاضی میخواند. روی برگرداند از صدایم. گفتم: "آیهای بخوان؛ آیه نیست این که گفتهاند دو با دو میشود چهار. دو دست عاشق با دو دست معشوق میشود یک." یکی از کتابدارهای این کتابخانه مدعی درویشی است. همهی شعرهای دیوان را بهتر از من حفظ دارد. همیشه کت و شلوارهای گرانی هم به تن دارد. پرسیدم: "شما ذبیح الله مریخ را میشناسید؟" گفت: "عضو مزاحمیاست. همین روزها اخراجش میکنم. حرمت آرامگاه خواجه را میشکنند این جوانهای لاابالی." این درویش سبلت، همیشه از پایین پای گور میآید و میرود. دیگران را هم تشویق میکند که به احترام خواجه حافظ، هرگز از بالای سر او نروند. گفتم: "ممکن است ذبیح را به من نشان دهید؟" گفت: "لازم نیست شما دخالت کنید. اگر یک بار دست از پا خطا کند او را تحویل مامورین مربوطه میدهم. آرامگاه خواجه جای این کثافتکاری نیست که پسری دنبال دختری باشد." گفتم: "عالیجناب! شما امروز صبح صبوحی زدهاید؟!" گفت: "شوخیاش هم برای من چندش آور است آقا. بروید سرجایتان، در کتابخانه نباید صحبت کنید." گفتم: "پس این لکههای ارغوانی را پاک کنید از سینهی پیراهن." ناباور و حیرتخوار به دو لک تاز ه نگاه کرد. انگشت زد. هنوز نم داشتند. انگشتش را بو کشید. رنگش پرید. شتابان به خانه شتافت.
"ممنون که آمدی. خاک قبرستان کجا و کفشهای شما کجا. هر چه خاک اوست عمر شما باشد. لابد حساب کردهای اول صبح توی قبرستان، بالای یک قبر تازهی فقیر، خودش است. اگر تا دیدمت جا نخورده بودم شاید نمیشناختیم. خوش آمدید سر سفرهی من. ولی دیر شده. خیلی خاک ریختهایم روی چشمهای پیرزن. چطور ببیندت؟ شاید، چه میدانم، شاید صدا از خاک رد شود، صدایت را شنیده باشد. گلهایی را که آورده بودی برای بیبی نگذاشتم. آوردهام خانه. دارند پژمرده میشوند. بدم میآید از این دستهای بی معجزهام. با حرفهای "آناکارنینا" حرف هایی برایت جدا کرده بودم، همه شان را پاک کردم. اصلاً نمیخواهم دلسوزیات را. آمدی چون بیبی مرده بود. بعد هم حرفهای من با حرفهای "آنا" نمیخواند. اینها با ریخت و پاش عشق را حرام میکنند. خواهش میکنم توی همین کتاب برایم چیزی بنویس. اصلاً بنویس چرا آمدی، چرا فقط گل را گذاشتی و رفتی زود. بعد، اگر حالا که من لو رفتهام باز هم میخواهی حرفهایم را بخوانی، "هشت کتاب " را بگیر. همین یک شعر نو توی این کتابخانه هست. اگر رمزیاش کنی قول میدهم هیچ وقت حسودی نکنم به آن نامزد پولدارت. گاهی که میآید درِ حافظیه دنبالت، من عزا میگیرم. تا نفس دارم دنبال ماشینش میدوم. از چهارراه به بعد خیلی تند میراند. عقب میافتم. فقط میخواهم ببینم وقتی توی ماشین نشسته ای با او چطور هستی..." ... سرانجام ارغوان را دیدم. کم زیاد زیبا نبود. چشمانش، آنِ چشمانی را داشت که دزدانه به قدر عبور نسیمی سهم دو بنفشه، پرده را باز کرده به بیرون اندرونی نگاه میکنند. زیر و میان ابروها را بر نداشته بود: دو قوس کمانی از صدها سال پیش که محل وصلشان جای نهادن تیر است. نگاه خیرهی مرا که دید، به اخم ابروها در هم کشید. درست در واقعهی نیکوی اتصالشان، چین عتاب افتاد. از خراشی که روی کفشهایش بود حدس زدم که اوست. بعد دیدم که هشت کتاب را پس داد. نباید به انتظار نشستهای را آزرد. کتاب را نگرفتم. نیم ساعت بعد جوانی بلند شد و کتاب را امانت گرفت. روز بعد آن را برگرداند. در آن به جز نقطههای خودش هیچ نشانه ای نبود. دختر سکوت کرده بود.
منبع:http://faryad.epage.ir