درب پوسیده محبس بر لولاهای زنگ زده می چرخد، و فریادی برخاسته از قلب رنجدیده ملتی مظلوم را به فضای زندان می کشاند. پیکر خون آلود روحانی بزرگوار در چنگال دژخیمان شاه از سلول خارج می گردد. روحانی رشید و قوی چون قطعه ای استخوان در اثر شکنجه های پلید مردان درهم شکسته شده و دهان مبارکش که همواره دشمنان اسلام را هدف پرخاش ها و افشاگری هایش قرار می داد، چنان کوبیده شده بود که بیش از چند دندان در خود نداشت.

آیت الله را کشان کشان بر روی صندلی ملاقات می نشانند. فرزندش را که برای دیدار وی آمده است می نگرد. او از چه بگوید؟ از ستمی که بر مردم می رود؟ از خیانتی که دستگاه منحط شاهنشاهی به آب و خاک میهنش می کند؟ از کفرپروری رژیم و ستیزه با قرآن و اسلام بگوید، یا از فلسفه بافی ها و توجیهات روشنفکر و آخوندنمایان درباری؟ از چه بگوید، از فشار ضربات مشت های دژخیمان یا از تنهایی در زندان با تنی مجروح و بیمار؟
از محاسن بزور تراشیده شده خود یا از ضرب سیلی دژخیم که به پاس ارادت به رهبر و مرادش به صورت نحیف خود تحمل نموده است؟ از کدام یک و از که بگوید؟
آیت الله شهید با آن تن رنجور سخن از مولای خود برزبان جاری می سازد. او از نهمین خورشید فروزان عصمت و طهارت می گوید. از امام معصوم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام و از حبس ها، شکنجه ها و شهادت آن بزرگوار می گوید. دیگر توانش نمانده است و دستهای شکسته اش را نمی تواند حرکت دهد. اشکهایش را با زانوان خرد شده و پاره پاره اش می زداید:
«تصور نمی کنم دیگر یکدیگر را ببینیم ...» این آخرین کلام پدر خطاب به فرزند دلبندش است و اما بعد ...
فردای آنروز- صبح هفتم دی ماه 1353- جنازه لهیده و خون آلود آن رادمرد و آن روحانی بزرگ را به خانواده اش بازپس می دهند. در حالیکه خون پاکش بر کف تابوت نقش بسته بود.
«دشمن خمینی، کافر است ... من فکر می کنم تنها کسی که می تواند ایران را نجات دهد آیت الله خمینی است.»


شرح زندگی :
آیت الله شیخ حسین غفاری فرزند روستایی فقیر به نام «آقاعباس» در سال 1335 هـ.ق (1293 هـ.ش) در روستای آذرشهر تبریز به دنیا آمد. در اوان کودکی در سن پنج سالگی پدرش را از دست داده و برای امرار معاش در مزرعه ارباب بکار مشغول گشت. در حالی که کار روزمره از علاقه او به فراگیری علم نکاسته بود به کسب علم پرداخت. به گفته خودش: «مقدمات را در همان ده محقرمان فراهم کردم. از حاج شیخ علی و میرزا محمد حسن منطقی، مقدمات را یاد گرفتم.»
در جوانی به شهر تبریز رفت، یک مغازه نجاری کوچک فراهم کرده و بکار مشغول شد. در آنجا مطالعه شرح لمعه و اصول و کلام را آغاز کرد، اما در اثر فقر شدید خانواده ناچار به ده مراجعت نموده نیمی از روز را به کار در مزرعه و نیم دیگر را به تحصیل پرداخت. چندی بعد به اصرار برادرش تمام وقت خود را به کار مصروف نمود تا بتواند چرخ سنگین زندگیش را فقیرانه بچرخاند. وی درباره این دوران از زندگی پررنج و محنت خود چنین میگوید:
«... در تمام این مدت به علت نبودن پولی در بساط و مخصوصاً با نبودن پدر و با دنیادوستی برادر و در زیر طعن این برادر و زیر بار سنگین کارکردن بوده ام و درس را اکثراً در خلال کار کردن در مزرعه و مغازه خوانده ام ...»

اینچنین مقدرات الهی با فرود آوردن مصائب و تنگدستی ها غفاری جوان را همانند سنگ زیرین آسیاب سخت و مقاوم آماده مبارزه ای طولانی می گردانید.
هجرت :
شهید آیت الله غفاری تا سن سی سالگی را بدین منوال سپری نمود لکن عشق به فراگیری علوم دینیه او را به سوی دیار عاشقان علم و تقوا کشاند و در شهر قم حجره ای کوچک اختیار کرده و به کسب معارف الهی پرداخت. وی با درایت خاص خود علوم دینیه «کفایه» و «خارج مکاسب» را از مرحوم فیض قمی و مرحوم خوانساری بزرگ و آیت الله بروجردی آموخت و با دوستانی نظیر آیت الله نجفی به مباحثه فقهی پرداخت.
در این اثنا به روستا رفته و به اصرار خانواده در عین تنگدستی با دختر حاج میرزا علی مقدس تبریزی از روحانیون مبارز، که در آن جو خفقان می توان او را به حق از جهادگران جبهه دین و سیاست نامید، ازدواج کرد. حاصل این ازدواج پنج فرزند بود که سه تن از آنان در اثر بیماری و گرسنگی در اتاق اجاره ای محقر پدرشان جان دادند. آورده اند که شهید غفاری حتی آنقدر پول نداشت که به منظور تهیه شیر خشک برای کودکانش بپردازد، لذا نان سنگک مانده را در آفتاب گرم قم خیس نموده و آن را می کوبید و با آب جوش آمیخته قوت و روزی فرزندانش می ساخت.
شرح مجاهدت :
در طول تحصیل هرگاه فرصتی پیش می آمد به روستاهای اطراف آذربایجان رفته و به اشاعه فرهنگ غنی اسلام می پرداخت اذهان پاک روستائیان را از غبار نیرنگ های رژیم زدوده و آنان را بر علیه حکام جور به قیام وامی داشت و از این طریق رژیم را بستوه می آورد.
منافقین خلق حرکات و حالات شیخ شهید را تندروی و بی مبالاتی می پنداشتند و می گفتند:
«این آشیخ با این کارهایش زندان را متشنج می کند.»


پس از یازده سال راهی تهران گشت و در سال 1340 ش. در افشاء دسیسه خائنانه رژیم یعنی طرح «انجمنهای ولایتی و ایالتی» گامی موثر برداشت. طی سالهای 1341 - 42، همراه با قیام پرشکوه امت مسلمان ایران به رهبری امام عزیزمان، شهید غفاری بدون وقفه با افشاگر ی های خود اذهان ملت را روشن می نمود. و در همین رابطه بود که همراه با برخی از روحانیون مبارز تهران دستگیر و به محبس رژیم افکنده شد. اما بدون آنکه کوچکترین اطلاعاتی را در اختیار دشمن قرار دهد، همیشه از امام به احترام یاد می کرد و بدین جهت بارها مورد ضرب و شکنجه دژخیمان طاغوت قرار گرفت.
آیت الله شهید ، پس از چند ماه اسارت و تحمل شکنجه ، آزاد گردید و در سال 1343 در پایگاه مبارزاتی خود یعنی مسجد الهادی به جذب نیروهای جوان و فعال پرداخت. طی سالهای 50- 1345 دو بار دستگیر شده و مورد بازجویی جلادان قرار گرفت. وی در آخرین سال های زندگانی خود یعنی بین 53- 1350 به فعالیتهای مبارزاتی خود شکل تازه ای بخشیده و کمتر در محافل و در میان دوستان ظاهر میشد.
دستگیری و شهادت :
سرانجام شهید آیت الله غفاری در تیرماه 1353 ش، در حالی که شصت سال از عمر عزیزش می گذشت، مجدداً دستگیر و مورد بازجویی و شکنجه جلادان رژیم کفر قرار گرفت. در زندان کلاسی جهت کسب معارف الهیه ایجاد نمود و عاشقانه به ائمه اطهار علیهم السلام متوسل گردید. خود را در حالات امام موسی بن جعفر علیه السلام فانی کرده بود تا با خدایش «باقی» بماند.

منافقین خلق حرکات و حالات شیخ شهید را تندروی و بی مبالاتی می پنداشتند و می گفتند:
«این آشیخ با این کارهایش زندان را متشنج می کند.»
در بازجوئی ها شهید غفاری همواره از حضرت امام خمینی به نیکویی یاد کرده و به همین دلیل بارها مزه تلخ شکنجه را چشید. با زبان ساده و بی آلایش روستائیش، و در عین حال با فریادی برخاسته از روح بزرگ و مقاومش می گفت:
«دشمن خمینی، کافر است ... من فکر می کنم تنها کسی که می تواند ایران را نجات دهد آیت الله خمینی است.»
در بیدادگاه شاه به محاکمه کشیده شد و او را روحانی «جامد»، «متعصب» و «افراطی» نامیدند. در پاسخ به اتهاماتش بی پروا میگفت:
«ما متعصبیم (زیرا) بهیچ وجه حاضر نیستیم آنچه را که به نام اسلام معتقدیم رها کنیم و اما افراطی، درست است اگر ما به شما می پیوستیم، افراطی نبودیم. و اما جامد، قطعاً جامدیم، چرا که هرگز نمی توانیم «انقلاب» شما را بفهمیم و بپذیریم». بار دیگر در پاسخ به اینکه با چه جسارتی اینطور بی ادبانه «اعلی حضرت همایون شاهنشاه» را «شاه» می نامید، فرمود: «ما از اول در روستا بزرگ شده ایم، به ما از این ادب ها یاد نداده اند.»
دژخیمان رژیم که از مقامات و شهامت شهید آیه الله غفاری به تنگ آمده بودند، پیرمرد شصت ساله را به زیر ضربات شکنجه قرون وسطایی قرار دادند. آنان چون مارهای ضحاک جمجمه پیر عاشق را با مته سوراخ کردند تا مگر اندیشه مراد و رهبرش را از سر بیرون کند. ناخن هایش را کشیدند تا دیگر بریسمان الهی نیاویزد. پاهای مبارکش را در روغن داغ سوزاندند تا دیگر در خط امامش حرکت نکند. بر دهان معطرش کوبیدند تا دیگر نام عزیزش را بر زبان جاری نسازد. اما یکایک سلولهای پیکر رنجدیده شهید غفاری فریاد برمی آورد که: دشمن خمینی، کافر است.»
و سرانجام پس از سالیان دراز و تحمل رنج و شدائد زندگی به دعوت حق لبیک گفته و در هفتم دی ماه سال 1353 با نثار جان خویش جهشی نوین به روند تکاملی انقلاب اسلامی بخشید.