نقل قول نوشته اصلی توسط scrawny.armin نمایش پست ها
نه سلامی نه علیکی
از راه اومده تهر چی دلش می خواد می گه
تا این موقع کجا بودی برو همون جایی که بودی


مشکوک می زنی مگه چی حمل می کردین؟



شانس مارو باش این همه از خدا تشکر کردم دیدم هی خدا زیر لب داره می خنده نفهمیدم ماجرا چیه ( استقفولله )

ددر بودم...دلت بسوزه....خیلی خوش گذشت...جاتم اصلا خالی نبود

اما دلم واسه تو ، طوفه تنگ شده بود


ما که فقط 3.4 تا دختر و پسر مظلوم و بی پناه بودیم...هیچ چیز خاصیم حمل نمی کردیم
اما سربازی که داشت ماشینمونو می گشت گیر داده بود به یه بطری آب ... بنده خدا فکر کرده بود چیز خاصیه... چقدر بهش خندیدیم



نقل قول نوشته اصلی توسط scrawny.armin نمایش پست ها
خیلی جالبه ها فقط وقتی هر دو دانشجوی گرامی هستین هوای هم رو دارین

مژگان خانم تو این مدت یه کلمه نگفت که دلم واسه سونیا تنگ شده و جاش خالی
تازه معلوم نیست زیراب هم نزده باشه چون تو این مدت پله های ترقی را پشت سر هم پیمودن




چقدر حرف زدم خودم حالم بهم خورد چه برسه به شما ها

مژگان جون لازم نیست چیزی بگه... ما دخترا با هم تلپاتی داریم ... خودمون می فهمیم کی دلش واسه کی تنگ شده ... حسسسسسسسسسسسسووووووووود