رابطه ی ما با مثنوی رابطه‌ای است خشک و بی‌ محتوا، رابطه‌ای در سطح الفاظ و ادبيات، حال آنکه مثنوی پيامی بس عميق در خود نهفته دارد، پيامی که شرح رنج و اسارت آدمی و غربت او از موطن اصلی خويش است. پيام مثنوی هشداری است به انسانی که خود را در تار يکي هستی مجازی از الفاظ و صورتها پيچانده و عمر خود را در ترس و رنج و تضاد میگذراند. پيام مثنوی فريادی است برای بيداری و خروج از حصار نقش‌ها، و برگشت به "بحر جان" به هستی فراسوی مجازها و پندارها، به "باغ سبز عشق"، آنجا که همه وجد و سرور است و نشانی از ترس و دلهره‌های اين هستی مجازی نيست. کجاست این بحر جان و اين باغ سبز عشق؟ می‌گويد در خودت، اما هرچه بيشتر به جستجو یش بروی از آن دورتر می‌افتی. تو گوهری هستی در بطن دريای وحدت، و صدف پندار است که تو را از اين دريا جدا ساخته است.
چـون گهـر در بحـر گويــد "بحـر کو؟" .. وآن خيـال چـون صـدف ديـوار او
گفتـن آن "کو؟" حجابـش مي ‌شــــود .. ابـــــر تــاب آفـتـابـــش می شــــود
تو ببند آن چشم و خود تســـــــليم کن .. خويشتن بينی در آن شـــــهر کهن