فرستادهی سلم چون گشت باز
فرستادهی سلم چون گشت باز |
|
شهنشاه بنشست و بگشاد راز |
گرامی جهانجوی را پیش خواند |
|
همه گفتها پیش او بازراند |
ورا گفت کان دو پسر جنگجوی |
|
ز خاور سوی ما نهادند روی |
از اختر چنین استشان بهره خود |
|
که باشند شادان به کردار بد |
دگر آنکه دو کشور آبشخورست |
|
که آن بومها را درشتی برست |
برادرت چندان برادر بود |
|
کجا مر ترا بر سر افسر بود |
چو پژمرده شد روی رنگین تو |
|
نگردد دگر گرد بالین تو |
تو گر پیش شمشیر مهرآوری |
|
سرت گردد آشفته از داوری |
دو فرزند من کز دو دوش جهان |
|
برینسان گشادند بر من زبان |
گرت سر بکارست بپسیچ کار |
|
در گنج بگشای و بربند بار |
تو گر چاشت را دست یازی به جام |
|
و گر نه خورند ای پسر بر تو شام |
نباید ز گیتی ترا یار کس |
|
بیآزاری و راستی یار بس |
نگه کرد پس ایرج نامور |
|
برآن مهربان پاک فرخ پدر |
چنین داد پاسخ که ای شهریار |
|
نگه کن بدین گردش روزگار |
که چون باد بر ما همی بگذرد |
|
خردمند مردم چرا غم خورد |
همی پژمراند رخ ارغوان |
|
کند تیره دیدار روشنروان |
به آغاز گنج است و فرجام رنج |
|
پس از رنج رفتن ز جای سپنچ |
چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت |
|
درختی چرا باید امروز کشت |
که هر چند چرخ از برش بگذرد |
|
تنش خون خورد بار کین آورد |
خداوند شمشیر و گاه و نگین |
|
چو ما دید بسیار و بیند زمین |
از آن تاجور نامداران پیش |
|
ندیدند کین اندر آیین خویش |
چو دستور باشد مرا شهریار |
|
به بد نگذرانم بد روزگار |
نباید مرا تاج و تخت و کلاه |
|
شوم پیش ایشان دوان بیسپاه |
بگویم که ای نامداران من |
|
چنان چون گرامی تن و جان من |
به بیهوده از شهریار زمین |
|
مدارید خشم و مدارید کین |
به گیتی مدارید چندین امید |
|
نگر تا چه بد کرد با جمشید |
به فرجام هم شد ز گیتی بدر |
|
نماندش همان تاج و تخت و کمر |
مرا با شما هم به فرجام کار |
|
بباید چشیدن بد روزگار |
دل کینه ورشان بدین آورم |
|
سزاوارتر زانکه کین آورم |
بدو گفت شاه ای خردمند پور |
|
برادر همی رزم جوید تو سور |
مرا این سخن یاد باید گرفت |
|
ز مه روشنایی نیاید شگفت |
ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید |
|
دلت مهر پیوند ایشان گزید |
ولیکن چو جانی شود بیبها |
|
نهد پر خرد در دم اژدها |
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر |
|
کش از آفرینش چنین است بهر |
ترا ای پسر گر چنین است رای |
|
بیارای کار و بپرداز جای |
پرستنده چند از میان سپاه |
|
بفرمای کایند با تو به راه |
ز درد دل اکنون یکی نامه من |
|
نویسم فرستم بدان انجمن |
مگر باز بینم ترا تن درست |
|
که روشن روانم به دیدار تست |