-
ملاحظاتي جامعه شناختي پيرامون مرگ و بيماران سرطاني
يوسف اباذري
1- من نه سرطان شناس هستم و نه طبيب، جامعه شناسي هستم که اميدوارم بعضي نکات را براي شما روشن کنم. همان طور که مي دانيد درباره ابعاد اجتماعي سرطان و بيماران سرطاني در ايران تحقيقات زيادي انجام نشده و در نتيجه دست جامعه شناسان و حتي روانشناسان در اين مورد تهي است. بنابراين من سعي مي کنم اول مقدمه يي جامعه شناسانه در مورد مرگ و بيماران دم مرگ (محتضران) بيان کنم و بعد به بيماران سرطاني و وضعيت جامعه شناسانه پزشکي در ايران بپردازم. يکي از مهم ترين کساني که در مورد بيماري و بيماران دم مرگ مطلب نوشته است، جامعه شناس معروفي است به اسم نوربرت الياس که بيش از 90 سال عمر کرد و کتاب تنهايي محتضران1 را در 84سالگي نوشت. او در اين کتاب مردن در عصر جديد را با مردن در عصر قديم مقايسه مي کند.
قبل از اينکه بخواهم به اين کتاب بپردازم لازم است اين توضيح را بدهم که نوربرت الياس کتابي به اسم «جريان متمدن شدن»2 دارد که کتاب بسيار مهمي است. براي اينکه برخلاف فلاسفه و جامعه شناسان ديگري که جريان گذر از دنياي قديم به دنياي جديد را بر مبناي فلسفه تاريخ بيان کرده اند نوربرت الياس تحقيقات ريز و تجربي بسياري در مورد اينکه اين جريان متمدن شدن به چه شکلي اتفاق افتاده، انجام داده است. مثلاً او در مورد آداب ميز غذا خوري تحقيق کرده است. او نشان داده که بشر چگونه آهسته آهسته به اين حالت فعلي (متمدن شدن) نزديک شده است. الياس در مورد آداب سر سفره معتقد بود افراد در قديم (در دوران قرون وسطي) آداب ميز غذا خوري دقيقي نداشتند.
مثلاً براي تميز کردن دهان خود هنگام غذا خوردن از دستمال استفاده نمي کردند بلکه با آستين، دهان خود را پاک مي کردند. يا اينکه هر زمان که دوست داشتند غذا را تف مي کردند (اين تف کردن غذا در سر سفره که امروزه بسيار چيز مشمئز کننده يي است در قديم يک امر بسيار عادي بوده است). يا اينکه در قديم يک غذاي گوشتي مثلاً يک گوساله را به طور کامل طبخ مي کردند و سر سفره قرار مي دادند. معمولاً بشر امروزه ترجيح مي دهد غذا را تکه تکه کند تا افراد احساس نکنند که در حال خوردن يک جانور هستند (البته به جز موارد استثنايي مانند غذاي کريسمس يا خوردن گوشت مرغ). نوربرت الياس توضيح مي دهد اولين دستمال را فردريک پنجم استفاده کرده است. پنج دستمال داشته است و هيچ کس به جز او حق نداشت براي پاک کردن دهان يا دست ها از دستمال استفاده کند. الياس توضيح مي دهد کم کم استفاده از دستمال رواج پيدا مي کند. قاشق و چنگال درست مي شود و براي خوردن انواع غذاها آداب مخصوصي ايجاد مي شود که مردم مجبور شدند اين آداب را به نحوي از انحا رعايت کنند. امروزه نيز همان طور که مي دانيد طبقات بالا از نحوه غذا خوردن طبقات پايين رنج مي کشند (مثلاً بيزاري از هورت کشيدن چاي ).
اينها مسائلي است که کساني که با اين جريان متمدن شدن پيش آمده اند با کساني که اين جريان را طي نکرده اند احساس قرابت نمي کنند.
به طور کلي حرف نوربرت الياس اين است که اين جريان متمدن شدن در همه شئون زندگي اتفاق مي افتد و ما زماني که متمدن مي شويم در واقع کنترل بيشتري روي بدن خود اعمال مي کنيم. الياس گمان مي کند در دوران هاي اوليه اين کنترلي که الان روي بدن خود اعمال مي کنيم اعمال نمي شده است. بدن خيلي آزادانه تر حرکت مي کرد. امروزه ما آداب ميز سخنراني داريم، آداب ميز غذا خوري داريم، آداب ديد و بازديد داريم و... که همه اينها مسائلي است که بايد به جا بياوريم براي اينکه بتوانيم زندگي کنيم.
اما اين متمدن شدن به عبارتي در سرکوب تن ما نيز رخ مي دهد. اين همان نظري است که فرويد هم دارد. فرويد معتقد است (در کتاب «تمدن و ناخرسندي هاي آن»
3) ما هر چقدر بيشتر متمدن مي شويم بيشتر خود را سرکوب مي کنيم. سرکوب شدن و متمدن شدن امري است که پا به پاي هم پيش مي رود. و اين در واقع پاسخي است به کساني که گمان مي کنند جريان متمدن شدن، جرياني است يکسويه. پاسخي است به جرياني که فکر مي کند ما هر چقدر متمدن مي شويم بيشتر به سمت آزادي و مواهب عصر جديد مي رويم ولي از نظر نوربرت الياس اين گونه نيست. جريان متمدن شدن رخ مي دهد و ما متمدن مي شويم ولي در عين حال ما مجبور مي شويم کنترل هاي بيشتري را روي بدن و ذهن خود اعمال کنيم. بنابراين تمدن و سرکوب پا به پاي هم پيش مي روند.
الياس در کتاب خود بسياري از امور روزمره را مثال مي زند که دچار تغيير شده است و در نهايت توضيح مي دهد بر مبناي تغييرات ايجادشده چگونه دولت- ملت جديد به وجود آمد. يعني تشکيل دولت- ملت هاي جديد را به نحوي به جريان متمدن شدن ربط مي دهد.
2- مساله يي که مورد توجه نوربرت الياس است اين است که جريان متمدن شدن مساله فردگرايي را به همراه مي آورد. فردگرايي چيزي است که لاجرم اتفاق مي افتد و در خيلي از جاها ما شيفته آن هستيم. في المثل در جايي که عاشق مي شويم بسيار فردگرايي را ستايش مي کنيم. اين موضوع در سريال هاي بازاري غرب هم ديده مي شود. در آنجا انتقاد مي کنند که چرا افراد يا خانواده ها در تصميم دو جوان که قصد ازدواج دارند، دخالت مي کنند. فرض را بر اين مي گذارند که کسي حق ندارد در تصميم اين دو جوان دخالت کند. به نوعي فردگرايي را براي اين افراد قائل هستند.
هر فرد جديدي هم که وارد شهرهاي بزرگ بشود اين فرآيند فرد(گرا) شدن را طي مي کند.
بهتر است نظر گئورگ زيمل را نيز در اينجا بياورم زيرا نظرات او به بحث ما که در مورد بيماري است ربط پيدا مي کند. زيمل معتقد است زماني که فردي از شهري کوچک وارد کلانشهر (شهرهايي مثل تهران) مي شود اين فرد قادر نيست به همه محرکات اطرافش پاسخ دهد به دليل اينکه تعداد اين محرکات بسيار زياد است. رنگ، بو، صدا، چهره هاي بيگانه، شلوغي، ترافيک و... آنقدر زياد است که اگر فرد بخواهد به همه آنها پاسخ دهد بي شک بايد انرژي رواني زيادي را صرف کند. در نتيجه فرد حالتي را در خودش بسط و گسترش مي دهد به اسم «نگرش دلزده». فرد خود را بي احساس مي کند. فرد خود را از حساسيت مي اندازد و بي اعتنا مي شود. مثلاً اگر اقوام فرد از شهرستان بيايند و فرد را ببينند خواهند گفت اين آدم بي عاطفه شده يا خواهند گفت او از وقتي به تهران آمده است ديگر هم ولايتي هاي خود را فراموش کرده است (خود را گرفته است). در حالي که داستان از نظر زيمل اصلاً اين نيست. اين يک مکانيسم اجتماعي است. ما مجبوريم در شهرهاي بزرگ خود را از حساسيت بيندازيم. مجبوريم براي اينکه زندگي کنيم يک نگاه بي اعتنا به جهان داشته باشيم.
من به دو نکته از جنبه هاي منفي فردگرايي اشاره کردم؛ نکاتي که الياس و زيمل به آن اشاره مي کنند. پس اين جريان فردگرايي يکسري ابعاد منفي نيز به همراه مي آورد که اين بي اعتنا شدن و بي احساس شدن يکي از آنها است.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن