پرفسور جاويد سبيلهاي قطور و سفيدي داشت كه روي لبهاي برجستهاش را پوشانيده بود. آن عينك ته استكاني كه توي موهاي سفيدش گم مي شد تقريبن چهره يك آدم ابله را به او مي داد. پرفسور جاويد پير بود. روزي كه آن مرد جوان با كت و شلواري شق و رق شده توي مطب روان پزشكي پرفسور خزيد او هيچوقت فكر نميكرد اين بيمار مسير زندگي او را تغيير خواهد داد.
بيمار روي مبل مخصوص كز كرد. مبلي كه درست روبروي ميز كار پرفسور جاويد نشسته بود. جاويد طبق عادت هميشگي لبخندي به بيمار تحويل داد و به او شكلات تعارف كرد. بشقاب روي ميز چند نمونه شكلات را رديف مانند توي خودش جا داده بود. پرفسور هروقت بيماري يك يا چند عدد از شكلاتها را مصرف مي كرد بعد از عزيمت بيمار ، شكلاتهاي ذخيره توي كشوي ميزش را برميداشت و رديف مدور شكلات ها را كامل ميكرد. به نظرش اينطور همه چيز تحت كنترل قرار ميگرفت. بيمار يك شكلات چپانده بود توي دهانش و در جواب سئوال پرفسور كه پرسيده بود (در خدمتم عزيزم. چه كمكي ميتونم بهتون بكنم ؟) گفت:«آقاي پرفسور از ستارهها ميترسم »
پرفسور اول جا خورد تا به حال چنين موردي را نديده بود . پرفسور چشمهايش كه پشت آن عينك تهاستكاني بزرگتر به نمايش درميآمد را بست و توي ذهنش يك شب تاريك خلق كرد كه ستارهها عين سوراخهاي سقف يك كلبه جنگلي كه نور را تو ميآوردند درون آن پخش بود. چيزي جز آرامش به دلش رسوخ نكرد.
به بيمار خيره شد كه پاي راستش را مثل دم يك سينه سرخ به كف مطب ميكوبيد و شروع كرد به پرسيدن سئوالات رنگارنگ. پرفسور حدس ميزد كه يك خبر بد يا يك اتفاق ناخوشايند در يك شب پرستاره براي او رخ داده است. بنابراين بدترين خاطرههاي زندگياش را از او پرسيد و درباره جزييات آنها كلي كنجكاوي كرد. اما هيچكدام از خاطرات بد مرد در شب اتفاق نيفتاده بود و اگر هم اتفاق افتاده بود در خانه يا در يك جاي مسقف بوده است. پرفسور پي برده بود كه با يك بيماري نادر و پيچيده روبروست و نيازمند وقت زيادي براي مداواست . بنابراين چند جلسه ديگر نيز بيمار را به مطب كشاند و حسابي او را سين جيم كرد . ولي به جاي رسيدن به نتيجهاي قابل قبول ذهنش بيشتر از گذشته دچار ابهام شده بود. پرفسور بعد از مشورت با چند نفر از همكارانش به اين نتيجه رسيد كه يك اتفاق بد در يك شب پرستاره براي بيمار روي داده است كه در قسمت پنهان مغزش مدفون شده و فقط تشعشعاتي از آن باعث آزار مرد مي شود و تنها راه پي بردن به واقعيت موضوع، هيپنوتيزم است.
عمل هيپنوتيزم در يك شب سرد زمستاني كه باد پنجرههاي مطب را خشك مي لرزاند انجام شد. پرفسور آنقدر ساعت جيبياش را جلوي چشمان بيمار تاب داد تا بيمار به خواب مصنوعي فرو رفت. پرفسور سئوالات طبقهبندي شده خود را به ترتيب از او پرسيد.
« آيا تو از ستارهها ميترسي ؟ »
« بله »
« آيا تو شش ماه پيش از ستارههاي ميترسيدي ؟ »
« بله »
« آيا يكسال پيش هم از ستارهها ميترسيدي ؟ »
« نه »
پرفسور حالا مطمئن بود كه اتفاق مورد نظر در همين يكسال گذشته روي داده است. پس به سئوالاتش ادامه داد .
« در اين يكسال از اعضاي خانواده، اقوام و يا دوستانت كسي رو از دست دادي ؟ »
« نه »
« آيا تا به حال در شب به ستارهها زل زدي ؟ »
« بله »
« چند بار ؟»
« يكبار »
« كجا ؟ كي ؟ »
« در يك شب خنك تابستوني ... روي پشت بوم خونه »
« خب الان ما اونجاييم . بگو الان چيكار ميكني ؟ »
« الان روي تشك دراز كشيدم و پتو روم افتاده. منتظرم كه شايد سوختن شهاب سنگي به تورم بخوره . دارم ترانه ميخونم ( اي مهربانتر از برگ در بوسههاي باران / بيداري ستاره در چشم جويباران ) »
« خب ادامه بده »
« يه ستاره داره چشمك ميزنه و به سمت مشرق آسمون ميره . احتمالن چراغ يه هواپيماس. اينقد بهش زل ميزنم تا از اونور كوه ناپديد ميشه. يه ستاره كه از بقيه پرنورتر به نظر ميرسه ، نظرمو به خودش جلب كرده. درست وسط آسمون روبروي من ميدرخشه . با خودم زمزمه ميكنم ( تو ستاره مني . فقط مال من ) ... اما ... اما انگار ستاره داره بزرگتر ميشه . چشمامو مي بندم و مي مالونم كه شايد دچار اشتباه شده باشم . اما وقتي باز مي كنم مي بينم بزرگتر هم شده . تقريبن به اندازه ماه . دقت كه مي كنم انگار ستاره نزديكه و اونقدر ها هم توي آسمون نيست . اما نه . انگار اين منم كه توي هوا معلقم و خودم متوجه نشدم . چند متر از پشت بوم فاصله گرفتم . پتو از روم ليز ميخوره و به سمت پايين تاب بر ميداره و كنار تشكم مچاله ميشه . احساس ميكنم كه مُردم و اين روح منه كه داره اوج مي گيره و به سمت ستارهاي پرواز ميكنه كه حالا نورش چشمامو ميزنه . وسط دايره نوراني ستاره كه حالا هيچ نشونهاي از ستاره بودن و با خودش نداره باز ميشه و منو توي خودش فرو مي بره . آدم هاي عجيبي كه هيچ نشونه اي از فرشته بودن رو همراهشون ندارن و بيشتر شبيه اشكالي هستن كه از جهنمي ها برامون گفتن دورم حلقه مي زنن . احتمالن توي زندگيم گناهان زيادي رو مرتكب شدم كه اينا اومدن به سراغم . خودم رو خيس ميكنم . يكي از اونا بهم دست ميزنه و خيسيمو بو ميكشه و به بقيه چيزاي مبهمي ميگه . دماغ نداره فقط يه سوراخ گشاد بالاي تك چشمش داره . چشمش پايين صورت گردش قرار گرفته و دهان لوله مانندش به جاي چشم هاي ما آدما . موهاي سربي رنگشون جا به جا روي صورت ، سر و بدن نيمه لختشون رو پوشونده . موهايي كه هر كدوم به اندازه يك انگشت كلفتي و طول داره . خيلي كوتاه قدن . از موهام مي كنن و چند قطره از خونمو توي شيشه مي كنن . يكي شون هزارتا سئوال جورواجور در مورد درس ، رشته تحصيلي و ارتباطم با خانوادهام مي پرسه . يكي ديگه شون كه به نظر رييس گروهه به سمتم مياد و به فارسي ميگه ( ديگه به شما نيازي نداريم . به اندازه كافي به ما كمك كردين . ما نمي تونيم به شما اجازه بديم كه با اين خاطره ها به زمين برگردين . شما بعد ازبو كشيدن اين محلول بي هوش شده و از اين قضايا چيزي در ذهن شما باقي نمي مونه . ) و لوله اي پر از يه محلول سبز درخشان رو تك دماغم باز ميكنه . چشمامو باز مي كنم . صبح شده از جام بلند ميشم و ... »
پرفسور جاويد حسابي متعجب شده بود و از سر و كولش عرق مي چكيد . آنقدر توي فكر فرو رفت كه وقتي به خودش آمد بيمار در ادامه صحبت هايش سر سفره ناهار هم رسيده بود . آداب پايان هيپنوتيزم را به جا آورد و با سرعت بيمار را روانه خانه اش كرد چون احساس مي كرد شديدن به تنهايي نياز دارد . هرچند كه بيمار بعدن اعلام كرد ديگر از ستاره ها نمي ترسد و بيماري او كاملن علاج پيدا كرده است . اما پرفسور جاويد هرگز حرف هاي او را باور نكرد و آن را قصه اي خرافي مي دانست كه سال ها بيمار با آن زندگي كرده است و اكنون شكل يك داستان واقعي به خود گرفته چون در هيپنوتيزم انسان قادر به دروغ گفتن نيست . قصه بشقاب پرنده ها و آدم فضايي ها هميشه سوژه مورد علاقه پرفسور براي خنديدن و مورد تمسخر قرار دادن خرافات ديگران بوده است .
چند سال گذشت و پرفسور جاويد تقريبن جريان آن مرد جوان را فراموش كرده بود و مثل هميشه مشغول مداواي بيمارانش بود . اما اين دوره از آرامش زندگي پرفسور زياد طول نكشيد و روزي كه آن زوج جوان به مطبش آمدند و اعلام كردند ( از ستاره ها مي ترسند ) همه چيز به هم ريخت . پرفسور اين بار واقعن متعجب شد . پرفسور ديگر براي مداواي بيمارهاي جديد مقدمه چيني نكرد و يك سره به روش خواب مصنوعي روي آورد . پرفسور تصميم گرفت در هر جلسه يكي از آن ها را هيپنوتيزم كند و گفته هاي آنان را يادداشت و بعد با هم مقايسه نمايد . اول زن انتخاب شد . زن گفته بود ؛ يك شب كه آن ها توي حياط خانه شان مشغول تماشاي آسمان نيمه ابري بوده اند ستاره اي از پشت يكي از ابرها سرك كشيده و تا بالاي سر آنها آمده و هر دو را به عمق خودش كشانده است . زن گفت به محض ديدن ستاره كنترل خود را از دست دادهاند و تقربين تمام اتفاقاتي كه براي آن مرد جوان افتاده بود آنها نيز تجربه كرده بودند . جز سئوالاتي كه از آنها پرسيده شده بود كه نوع آن ها با هم فرق مي كرد . سئوالاتي كه از زن پرسيده شده بود بيشتر در مورد عشق ، احساس زن به شوهر و روابط زناشويي شان ميشد . در جلسه بعد شوهر مورد روانكاوي قرار گرفت كه پرفسور بعد از مقايسه دقيق اظهارات زوج جوان با يكديگر هيچگونه تفاوتي را مشاهده نكرد . آنها نيز بعد از عمل هيپنوتيزم به بهبودي كامل رسيده بودند. پرفسور حالا نمي توانست نسبت به اين اتفاقات بي تفاوت باشد و تمام لحظات به اين بيماري عجيب و پيچيده فكر ميكرد . اين موضوع دغدغه اصلي زندگي او شده بود و هرچه بيشتر به آن فكر مي كرد سردرگمي اش بيشتر ميشد به طوري كه تصميم گرفت براي مدتي مطبش را تعطيل كند و به تحقيقاتي در مورد بشقاب پرنده ها و يوفوها بپردازد. اما از آن جا كه هيچ مدرك مستندي در اين مورد وجود نداشت قضاوت قطعي ممكن نبود . خاطراتي كه مردم هم در مورد بشقاب پرنده ها از خودشان مي گفتند مبهم و كاملن با هم متفاوت بود . انگار كه همه از خاطرات هم تقليدهاي ناشيانه اي كرده باشند . به عبارت درست تر پرفسور آن ها را دروغگو مي ديد. پرفسور بعد از مدت ها دوباره تصميم گرفت به محل كارش برگردد و تحقيقاتش را در اين زمينه توي مطبش و روي بيمارانش ادامه دهد . بعد از بازگشايي مطب اولين بيماري كه از در تو آمد پيرزني بود كه سنگيني و رعشه اش را روي عصايي انداخته و هيكل كوچكش را به دنبال خودش توي مطب مي كشاند . پيرزن دچار آلزايمر شده بود و هميشه خوردن داروها و قرص هايش را فراموش مي كرد . پرفسور يكراست به سراغ هيپنوتيزم رفت و بعد از يادآوري ساعات خوردن داروها تا يك ماه آينده به سراغ سئوالات مورد نظرش رفت . پرفسور وقتي فهميد كه پيرزن يكبار در جواني و بار ديگر در ميانسالي توسط آدم فضايي ها ربوده شده نزديك بود از هيجان سكته كند ولي نكرد . موجوداتي كه پيرزن را بالا كشيده بودند ، درست شكل جانوارني بودند كه آن مرد جوان و آن زوج تعريف مي كردند . پرفسور نظريهاي در ذهنش تداعي شد كه در صورت به اثبات رسيدنش مي توانست بزرگترين كشف علم روانشناسي و حتي بزرگترين كشف جهان باشد . نظريه اي كه اعتقادش بر اين بود ؛ علت تمام بيماري هاي رواني ربوده شدن بيماران توسط آدم فضايي هاست . فكر انتشار اين خبر علمي جديد در صفحات اول تمام روزنامه ها و تلويزيون هاي دنيا حسابي پرفسور را هيجان زده مي كرد . صدو بيست بيمار بعدي پرفسور همگي مورد هيپنوتيزم قرار گرفتند و چيز باور نكردني اثبات شدن نظريه پرفسور جاويد بود . پرفسور تمام مشاهدات مكتوب خود را مرتب كرد و تصميم گرفت كه به زودي آن ها را منتشر كند و در اختيار ديگر روانشناسان دنيا قرار دهد . اما به زودي منصرف شد . علت انصراف پرفسور ايجاد يك نظريه جديد در ذهن او بود . پرفسور با خودش فكر كرد بعيد نيست حتي عده اي از افراد عادي هم مورد ربوده شدن آدم فضايي ها قرار گرفته باشند . بنابراين تصميم گرفت تحقيقاتش را روي آدم هاي عادي نيز انجام دهد . اولين كساني كه انتخاب شدند خانوادهاش بود. اما از هدفش براي هيپنوتيزم شان چيزي به آن ها نگفت . زن ، پسرها و دختر پرفسور هم قبلن ربوده شده بودند. همينطور دايي ها ، خاله ها ، عمه ها و عموها و فرزندان همه آنها، تمام دوستان صميمي و ديگر مردم عادي كه حاضر شده بودند پرفسور جاويد آنها را هيپنوتيزم كند نيز توسط آدم فضاييها بالا كشيده شده بودند . حتي از مردم چند كشور ديگر هم اين تست را گرفت و نتيجه به دست آمده همان چيزي بود كه در مورد ديگران صدق مي كرد. حالا هيجان پرفسور از بين رفته بود . چون ديگر فقط با يك نظريه علمي مواجه نبود و ميتوان گفت همه انسانها مورد ربوده شدن و آزمايش جانوران فضايي قرار گرفته بودند . دغدغه و كابوس تازه پرفسور جاويد تهديدي بزرگ بود كه بشريت را تهديد مي كرد . بعد از مدتي پرفسور دچار افسردگي و انزواي شديدي شد چون حتي به خودش هم مشكوك شده بود . اگر همه انسان هاي اطرافش دزديده شده بودند چه دليلي وجود داشت كه او نيز دچار اين عمل قرارنگرفته باشد . يك حمله ناگهاني از سمت ستارهها مي توانست خانواده ، اقوام ، مطب ، دنيا و حتي خود او را به يكباره از بين ببرد . پرفسور هفته ها خودش را توي مطب حبس كرد تا بتواند هر جور شده خودش را به نوعي خواب مصنوعي فرو ببرد تا بفهمد كه آيا خودش نيز تا به حال ربوده شده است يا نه و بالاخره بعد از مدت ها توانست خود را در يك حالت خلسه قرار دهد و ...
پرفسور روي تختي دراز كشيده و آدمهاي كوتوله ، موكلفت ، تك چشم و دهان لوله اي او را احاطه كرده اند . چشم هاي پرفسور اطراف را تار مي بينند . آينه اي كه كنار او تعبيه شده پرفسور ديگري را در كنارش قرار داده است . يكي از آن موجودات روبروي پرفسور خم مي شود و لوله دهانش را تنگ و گشاد ميكند:
« عمل اسكن كردن پرفسور جاويد روي تو انجام شده و تو حالا اولين كسي هستي كه از ما روي سياره آب ها زندگي خواهد كرد . پرفسور جاويد واقعي بعد از اينكه در اثبات روح به نتيجه اي نرسيد كنجكاوي بيش از حدش او را وادار كرد كه خودش را از پشت بام مطب پرت كند توي حياط پشتي تا بعد از مردنش، مرگ را خود تجربه كند . تو حالا از طرف ما به جاي او زندگي خواهي كرد . ما تمام اطلاعات مغز او را به تو منتقل كرده ايم . پرفسور جاويد سال ها پيش تصادف كرده و يك قطعه فلز براي نگه داشتن استخوان ها درون پايش وجود دارد كه ما به جاي آن يك رادار دويست ساله تعبيه كرده ايم كه تمام شرايط روحي و جسمي ات را براي كامل كردن تحقيقاتمان مخابره مي كند . » و بعد شيشه حاوي محلول سبز و درخشان را جلوي دماغ او باز مي كند . پرفسور به آينه كنارش زل مي زند كه آينه نيست . جسد پرفسور جاويد واقعي است . چشمانش بسته مي شود .
چشمانش را باز كرد . خود را توي مطبي ديد كه ديگر آن را متعلق به خودش نمي دانست و فكر اينكه سالها هم بستر زني بوده كه همسرش نيست و پدر بچه هايي كه پدرشان نيست ديوانه اش مي كرد . بعد از ساعت ها گريه و دلتنگي خوب كه فكر كرد خودش را يك انسان واقعي مي ديد . او ديگر جزيي از آدم ها ، جنگل ها ، درياها و جانوران اين كره شده بود . با خودش عهد كرد كه انسان ها را از خطري كه تهديدشان مي كند مطلع كند . اما اول بايد از شر آن رادار لعنتي خلاص مي شد . وقتي از مطب بيرون آمد خانواده اش خوشحال از اينكه او دوباره به زندگي عادي اش برگشته برايش جشن كوچكي راه انداختند . بيشتر همكاران جراح و دكتر پرفسور به خانه اش آمده بودند. روي ميز شام پرفسور رو به دوست ارتوپد خود كرد و بلند گفت « بايد هر چه زودتر آن پلاتين لعنتي رو از پام بيرون بكشي . » دكتر به شوخي بي مزه دوستش خنديد و گفت :
« آخه نميشه . تو بدون اون نميتوني حتي يه قدم راه بري . تا زنده اي بايد تحملش كني عزيزم ! »
پرفسور داد زد « دكتر . چرا نميفهمي اون يه راداره كه آدم فضاييها براي جاسوسي توي پاي من گذاشتن » با اين حرف پرفسور، خنده جمع تركيد و قاه قاه خنده ها پرفسور را كر كرد . دكتر با خنده گفت « اون پلاتينو من گذاشتم . نكنه منظورت از آدم فضايي منم ؟ ! » و غش غش خنده اش بالا آمد و بقيه هم از ته دل همراهش كردند اما با مشت محكمي كه پرفسور به ميز كوباند سكوت جاي خنده ها را گرفت . همه نگران به چشم هاي سرخ و چروكيده پرفسور زل زدند كه ايستاده بود و بلند اعلام مي كرد . « شما انسان ها در خطرين . آدم فضايي ها شما ها رو دزديدن و روتون هزار آزمايش كردن . خودتون هم نمي دونين. من هم از اونا هستم . اونا من و از روي جسد پرفسور جاويد اسكن كردن . اما من با شماهام . حتي اگه شده توي اين راه جونمو از دست بدم . » همسر پرفسور گريه كنان از سالن خارج شد و دوستانش نگران به طرف او آمدند و در حالي كه او را به سمت اتاق خوابش مي كشاندند زمزمه مي كردند « دوري اين مدت تو از مردم و حبس كردن خودت توي مطب كمي ذهنت رو به هم ريخته . ولي نگران نباش با كمي استراحت خوب مي شي . » و به فرياد هاي پرفسور كه مي گفت « به خدا دروغ نمي گم . حرفمو باور كنين » اصلن اهميت ندادند . پافشاري پرفسور روي ادعاها و حرف هايش باعث شد كه بعد از مدتي روانه آسايشگاه شود . تنها كساني كه حرف هاي او را باور مي كردند بيماران همان آسايشگاه بودند كه ساعت ها به سخنراني هاي او گوش مي دادند و برايش دست مي زدند . مردم بيرون از آسايشگاه در مورد پرفسور مي گفتند :
« پرفسور جاويد سبيل هاي قطور و سفيدي دارد كه روي لب هاي برجسته اش را پوشانيده است . عينك ته استكانيش كه توي موهاي سفيدش گم مي شود تقريبن چهره يك آدم ابله را به او داده . پرفسور جاويد ديوانه است . »
پرفسور حالا ديگر فهميده بود جز بيماران اين آسايشگاه كسي براي حرف هايش تره هم خرد نخواهد كرد. پرفسور واقعن آدم ها را دوست داشت و برايشان نگران بود. به نظرش تنها راهي كه مي توانست دوستان زميني اش را از يك جنگ احتمالي نجات دهد صحبت كردن او با موجودات فضايي نه به عنوان پرفسور جاويد بلكه به عنوان يكي از خودشان بود . از پنجره به بيرون نگاه كرد . شب توي آسمان كلي ستاره پاشيده بود . پرفسور جاويد يقه پالتواش را بالا كشيد و به سمت پشت بام قدم برداشت ...