نظامی
۱. خسرو و شیرین
۲. لیلی و مجنون
۳. هفت پیکر
۴. شرف نامه
۵. خرد نامه
۶. مخزن الاسرار
نظامی
۱. خسرو و شیرین
۲. لیلی و مجنون
۳. هفت پیکر
۴. شرف نامه
۵. خرد نامه
۶. مخزن الاسرار
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
خسرو و شیرین
سرآغاز
خداوند در توفیق بگشای نظامی را ره تحقیق بنمای دلی ده کو یقینت را بشاید زبانی کافرینت را سراید مده ناخوب را بر خاطرم راه بدار از ناپسندم دست کوتاه درونم را به نور خود برافروز زبانم را ثنای خود در آموز به داودی دلم را تازه گردان زبورم را بلند آوازه گردان عروسی را که پروردم به جانش مبارک روی گردان در جهانش چنان کز خواندنش فرخ شود رای ز مشک افشاندش خلخ شود جای سوادش دیده راه پر نور دارد سماعش مغز را معمور دارد مفرح نامهی دلهاش خوانند کلید بند مشکل هاش دانند معانی را بدو ده سربلندی سعادت را بدو کن نقشبندی به چشم شاه شیرین کن جمالش که خود بر نام شیرینست فالش نسیمی از عنایت یار او کن ز فیضت قطرهای در کار او کن چو فیاض عنایت کرد یاری بیارای کان معنی تا چه داری
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
در توحید باری
به نام آنکه هستی نام ازو یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت خدائی کافرینش در سجودش گواهی مطلق آمد بر وجودش تعالی الله یکی بی مثل و مانند که خوانندش خداوندان خداوند فلک بر پای دارو انجم افروز خرد را بیمیانجی حکمت آموز جواهر بخش فکرتهای باریک به روز آرنده شبهای تاریک غم و شادی نگار و بیم و امید شب و روز آفرین و ماه و خورشید نگه دارنده بالا و پستی گوا بر هستی او جمله هستی وجودش بر همه موجود قاهر نشانش بر همه بیننده ظاهر کواکب را به قدرت کارفرمای طبایع را به صنعت گوهر آرای مراد دیده باریک بینان انیس خاطر خلوت نشینان خداوندی که چون نامش بخوانی نیابی در جوابش لن ترانی نیاید پادشاهی زوت بهتر ورا کن بندگی هم اوت بهتر ورای هر چه در گیتی اساسیست برون از هر چه در فکرت قیاسیست به جستجوی او بر بام افلاک دریده وهم را نعلین ادراک خرد در جستنش هشیار برخاست چو دانستش نمیداند چپ از راست شناسائیش بر کس نیست دشوار ولیکن هم به حیرت میکشد کار نظر دیدش چو نقش خویش برداشت پس انگاهی حجاب از پیش برداشت مبرا حکمش از زودی و دیری منزه ذاتش از بالا و زیری حروف کاینات ار بازجوئی همه در تست و تو در لوح اوئی چو گل صدپاره کن خود را درین باغ که نتوان تندرست آمد بدین داغ
تو زانجا آمدی کاین جا دویدی ازین جا در گذر کانجا رسیدی ترازوی همه ایزدشناسی چه باشد جز دلیلی یا قیاسی قیاس عقل تا آنجاست بر کار که صانع را دلیل آید پدیدار مده اندیشه را زین پیشتر راه که یا کوه آیدت در پیش یا چاه چو دانستی که معبودی ترا هست بدار از جستجوی چون و چه دست زهر شمعی که جوئی روشنائی به وحدانیتش یابی گوائی گه از خاکی چو گل رنگی برآرد گه از آبی چو ما نقشی نگارد خرد بخشید تا او را شناسیم بصارت داد تا هم زو هراسیم فکند از هیت نه حرف افلاک رقوم هندسی بر تخته خاک نبات روح را آب از جگر داد چراغ عقل را پیه از بصر داد جهت را شش گریبان در سر افکند زمین را چار گوهر در برافکند چنان کرد آفرینش را به آغاز که پی بردن نداند کس بدان راز چنانش در نورد آرد سرانجام که نتواند زدن فکرت در آن گام نشاید باز جست از خود خدائی خدائی برتر است از کدخدائی بفرساید همه فرسودنیها همو قادر بود بر بودنیها چو بخشاینده و بخشندهی جود نخستین مایهها را کرد موجود بهر مایه نشانی از اخلاص که او را در عمل کاری بود خاص یکی را داد بخشش تا رساند یکی را کرد ممسک تا ستاند نه بخشنده خبر دارد ز دادن نه آنکس کو پذیرفت از نهادن نه آتش را خبر کو هست سوزان نه آب آگه که هست از جان فروزان
خداوندیش با کس مشترک نیست همه حمال فرمانند و شک نیست کرا زهره ز حمالان راهش که تخلیطی کند در بارگاهش بسنجد خاک و موئی بر ندارد بیارد باد و بوئی بر ندارد زهی قدرت که در حیرت فزودن چنین ترتیبها داند نمودن
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
آمرزش خواستن
خدایا چون گل ما را سرشتی وثیقت نامهای بر ما نوشتی به ما بر خدمت خود عرض کردی جزای آن به خود بر فرض کردی چو ما با ضعف خود دربند آنیم که بگزاریم خدمت تا توانیم تو با چندان عنایتها که داری ضعیفان را کجا ضایع گذاری بدین امیدهای شاخ در شاخ کرمهای تو ما را کرد گستاخ و گرنه ما کدامین خاک باشیم که از دیوار تو رنگی تراشیم خلاصی ده که روی از خود بتابیم به خدمت کردنت توفیق یابیم ز ما خود خدمتی شایسته ناید که شادروان عزت را بشاید ولی چون بندگیمان گوشه گیر است ز خدمت بندگان را ناگزیر است اگر خواهی به ما خط در کشیدن ز فرمانت که یارد سر کشیدن و گر گردی ز مشتی خاک خشنود ترا نبود زیان ما را بود سود در آن ساعت که مامانیم و هوئی ز بخشایش فرو مگذار موئی بیامرز از عطای خویش ما را کرامت کن لقای خویش ما را من آن خاکم که مغزم دانه تست بدین شمعی دلم پروانه تست توئی کاول ز خاکم آفریدی به فضلم زافرینش بر گزیدی چو روی افروختی چشمم برافروز چو نعمت دادیم شکرم در آموز به سختی صبر ده تا پای دارم در آسانی مکن فرموش کارم شناسا کن به حکمتهای خویشم برافکن برقع غفلت ز پیشم هدایت را ز من پرواز مستان چو اول دادی آخر باز مستان به تقصیری که از حد بیش کردم خجالت را شفیع خویش کردم
بهر سهوی که در گفتارم افتد قلم در کش کزین بسیار افتد رهی دارم بهفتاد و دو هنجار از آن یکره گل و هفتاد و دوخار عقیدم را در آن ره کش عماری که هست آن راه راه رستگاری تو را جویم ز هر نقشی که دانم تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم ز سرگردانی تست اینکه پیوست بهر نااهل و اهلی میزنم دست بعزم خدمتت برداشتم پای گر از ره یاوه گشتم راه بنمای نیت بر کعبه آورد است جانم اگر در بادیه میرم ندانم بهر نیک و بدی کاندر میانه است کرم بر تست و اندیگر بهانه است یکی را پای بشکستی و خواندی یکی را بال و پردادی و راندی ندانم تا من مسکین کدامم ز محرومان و مقبولان چه نامم اگر دین دارم و گر بت پرستم بیامرزم بهر نوعی که هستم به فضل خویش کن فضلی مرا یار به عدل خود مکن با فعل من کار ندارد فعل من آن زور بازو که با عدل تو باشد هم ترازو بلی از فعل من فضل تو نیش است اگر بنوازیم بر جای خویش است به خدمت خاص کن خرسندیم را بکس مگذار حاجت مندیم را چنان دارم که در نابود و در بود چنان باشم کزو باشی تو خشنود فراغم ده ز کار این جهانی چو افتد کار با تو خود تو دانی منه بیش از کشش تیمار بر من بقدر زور من نه بار بر من چراغم را ز فیض خویش ده نور سرم را زاستان خود مکن دور دل مست مرا هشیار گردان ز خواب غفلتم بیدار گردان
چنان خسبان چو آید وقت خوابم که گر ریزد گلم ماند گلابم زبانم را چنان ران بر شهادت که باشد ختم کارم بر سعادت تنم را در قناعت زنده دل دار مزاجم را بطاعت معتدل دار چو حکمی راند خواهی یا قضائی به تسلیم آفرین در من رضائی دماغ دردمندم را دوا کن دواش از خاک پای مصطفی کن
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
در سابقه نظم کتاب
چو طالع موکب دولت روان کرد سعادت روی در روی جهان کرد خلیفت وار نور صبح گاهی جهان بستد سپیدی از سیاهی فلک را چتر بد سلطان ببایست که الحق چتر بیسلطان نشایست در آوردند مرغان دهل ساز سحرگه پنج نوبت را به آواز بدین تخت روان با جام جمشید به سلطانی برآمد نام خورشید ز دولتخانه این هفت فغفور سخن را تازهتر کردند منشور طغان شاه سخن بر ملک شد چیر قراخان قلم را داد شمشیر بدین شمشیر هر کو کار کم کرد قلم شمشیر شد دستش قلم کرد من از ناخفتن شب مست مانده چو شمشیری قلم در دست مانده بدین دل کز کدامین در در آیم کدامین گنج را سر برگشایم چه طرز آرم که ارز آرد زبان را چه برگیرم که در گیرد جهان را درآمد دولت از در شاد در روی هزارم بوسه خوش داد بر روی که کار آمد برون از قالب تنگ کلیدت را در گشادند آهن از سنگ چنین فرمود شاهنشاه عالم که عشقی نوبرآر از راه عالم که صاحب حالتان یکباره مردند زبیسوزی همه چون یخ فسردند فلک را از سر خنجر زبانی تراشیدی ز سر موی معانی عطارد را قلم مسمار کردی پرند زهره بر تن خار کردی چو عیسی روح را درسی درآموز چو موسی عشق را شمعی برافروز ز تو پیروزه بر خاتم نهادن ز ما مهر سلیمانی گشادن گرت خواهیم کردن حقشناسی نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناساز گیریم چو فردوسی زمزدت باز گیریم توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن دلم چو دید دولت را هم آواز ز دولت کرد بر دولت یکی ناز و گر چون مقبلان دولت پرستی طمع را میل در کش باز رستی که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن ز من فربه تران کاین جنس گفتند به بازوی ملوک این لعل سفتند به دولت داشتند اندیشه را پاس نشاید لعل سفتن جز به الماس سخنهائی ز رفعت تا ثریا به اسباب مهیا شد مهیا منم روی از جهان در گوشه کرده کفی پست جوین ره توشه کرده چو ماری بر سر گنجی نشسته ز شب تا شب بگردی روزه بسته چو زنبوری که دارد خانه تنگ در آن خانه بود حلوای صد رنگ به فر شه که روزی ریز شاخست کرم گر تنگ شد روزی فراخست چو خواهم مرغم از روزن درآید زمین بشکافد و ماهی برآید از آن دولت که باداعداش بر هیچ به همت یاریی خواهم دگر هیچ بسا کارا که شد روشنتر از ماه به همت خاصه همت همت شاه گر از دنیا وجوهی نیست در دست قناعت را سعادت باد کان هست
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
ستایش اتابک اعظم شمسالدین ابوجعفر محمدبن ایلدگز
به فرح فالی و فیروزمندی سخن را دادم از دولت بلندی طراز آفرین بستم قلم را زدم بر نام شاهنشه رقم را سرو سر خیل شاهان شاه آفاق چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق ملک اعظم اتابک داور دور که افکند از جهان آوازه جور ابو جعفر محمد کز سر جود خراسان گیر خواهد شد چو محمود جهانگیر آفتاب عالم افروز بهر بقعه قران ساز و قرین سوز دلیل آنک آفتاب خاص و عام است که شمسالدین والدنیاش نام است چنان چون شمس کانجم را دهد نور دهد ما را سعادت چشم بد دور در آن بخشش که رحمت عام کردند دو صاحب را محمد نام کردند یکی ختم نبوت گشته ذاتش یکی ختم ممالک بر حیاتش یکی برج عرب را تا ابد ماه یکی ملک عجم را از ازل شاه یکی دین را ز ظلم آزاد کرده یکی دنیا به عدل آباد کرده زهی نامی که کرد از چشمه نوش دو عالم را دو میمش حلقه در گوش زرشک نام او عالم دو نیم است که عالم را یکی او را دو میم است به ترکان قلم بینسخ تاراج یکی میمش کمر بخشد یکی تاج به نور تاجبخشی چون درخشست بدین تایید نامش تاج بخشست چو طوفی سوی جود آرد وجودش ز جودی بگذرد طوفان جودش فلک با او کرا گوید که برخیز که هست این قایم افکن قایم آویز محیط از شرم جودش زیر افلاک جبینواری عرق شد بر سر خاک چو دریا در دهد بیتلخ روئی گهر بخشد چو کان بیتنگ خوئی
ببارش تیغ او چون آهنین میغ کلید هفت کشور نام آن تیغ جهت شش طاق او بر دوش دارد فلک نه حلقه هم در گوش دارد جهان چون مادران گشته مطیعش بنام عدل زاده چون ربیعش خبرهائی که بیرون از اثیر است به کشف خاطر او در ضمیر است کدامین علم کو در دل ندارد کدام اقبال کو حاصل ندارد به سر پنجه چو شیران دلیر است بدین شیر افکنی یارب چه شیر است؟ نه با شیری کسی را رنجه دارد نه از شیران کسی هم پنجه دارد سنانش از موی باریکی سترده ز چشم موی بینان موی برده ز هر مقراضه کو چون صبح رانده عدو چون میخ در مقراض مانده زهر شمشیر کو چون صبح جسته مخالف چون شفق در خون نشسته سمندش در شتاب آهنگ بیشی فلک را هفت میدان داده پیشی زمین زیر عنانش گاو ریش است اگر چه هم عنان گاومیش است کله بر چرخ دارد فرق بر ماه کله داری چنین باید زهی شاه همه عالم گرفت از نیک رائی چنین باشد بلی ظل خدائی سیاهی و سپیدی هر چه هستند گذشت از کردگار او را پرستند زرهپوشان دریای شکن گیر به فرق دشمنش پوینده چون تیر طرفداران کوه آهنین چنگ به رجم حاسدش برداشته سنگ گلوی خصم وی سنگین درایست چو مقناطیس از آن آهنربایست نشد غافل ز خصم آگاهی اینست نخسبد شرط شاهنشاهی اینست اتابیک ایلد گز شاه جهان گیر که زد بر هفت کشور چار تکبیر
دو عالم را بدین یک جان سپرده است چو جانش هست نتوان گفت مرده است جهان زنده بدین صاحبقرانست درین شک نیست کو جان جهانست جز این یکسر ندارد شخص عالم مبادا کز سرش موئی شود کم کس از مادر بدین دولت نزاده است حبش تا چین بدین دولت گشاده است فکنده در عراق او باده در جام فتاده هیبتش در روم و در شام صلیب زنگ را بر تارک روم به دندان ظفر خائیده چون موم سیاه روم را کز ترک شد پیش به هندی تیغ کرده هندوی خویش شکارستان او ابخاز و دربند شبیخونش به خوارزم و سمرقند ز گنجه فتح خوزستان که کرده است؟ ز عمان تا به اصفاهان که خورده است؟ ممیراد این فروغ از روی این ماه میفتاد این کلاه از فرق این شاه هر آن چیزی که او را نیست مقصود به آتش سوخته گر هست خود عود هر آنکس کز جهان با او زند سر در آب افتاد اگر خود هست شکر هر آن شخصی که او را هست ازو رنج به زیر خاک باد ار خود بود گنج
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان
سبک باش ای نسیم صبح گاهی تفضل کن بدان فرصت که خواهی زمین را بوسه ده در بزم شاهی که دارد بر ثریا بارگاهی جهانبخش آفتاب هفت کشور که دین و دولت ازوی شد مظفر شه مشرق که مغرب را پناهست قزل شه کافسرش بالای ماهست چو مهدی گر چه شد مغرب وثاقش گذشت از سر حد مشرق یتاقش نگینش گر نهد یک نقش بر موم خراج از چین ستاند جزیت از روم اگر خواهد به آب تیغ گل رنگ برآرد رود روس از چشمه زنگ گرش باید به یک فتح الهی فرو شوید ز هندوستان سیاهی ز بیم وی که جور از دور بر دست چو برق ار فتنهای زاد است مردست چو ابر از جودهای بیدریغش جهان روشن شده مانند تیغش سخای ابر چون بگشاید از بند بصد تری فشاند قطرهای چند ببخشد دست او صد بحر گوهر که در بخشش نگردد ناخنش تر به خورشیدی سریرش هست موصوف به مه بر کرده معروفیش معروف زمین هفت است و گر هفتاد بودی اگر خاکش نبودی باد بودی زحل گر نیستی هندوی این نام بدین پیری در افتادی ازین بام ارس را در بیابان جوش باشد چو در دریا رسد خاموش باشد اگر دشمن رساند سر به افلاک بدین درگه چه بوسد جز سر خاک اگر صد کوه در بندد به بازو نباشد سنگ با زر هم ترازو از آن منسوج کو را دور دادست به چار ارکان کمربندی فتادست وزان خلعت که اقبالش بریدست به هفت اختر کلهواری رسیدست
وزان آتش که الماسش فروزد عدو گر آهنین باشد بسوزد چو دیو از آهنش دشمن گریزد که بر هر شخص کافتد برنخیزد ز تیغی کانچنان گردن گذارد چه خارد خصم اگر گردن نخارد زکال از دود خصمش عود گردد که مریخ از ذنب مسعود گردد حیاتش با مسیحا هم رکابست صبوحش تا قیامت در حسابست به آب و رنگ تیغش برده تفضیل چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل بهر حاجت که خلق آغاز کرده دری دارد چو دریا باز کرده کس از دریای فضلش نیست محروم ز درویش خزر تا منعم روم پی موریست از کین تا به مهرش سر موئیست از سر تا سپهرش هر آن موری که یابد بر درش بار سلیمانیش باید نوبتی دار هر آن پشه که برخیزد ز راهش سر نمرود زیبد بارگاهش زناف نکته نامش مشک ریزد چو سنبل خورد از آهو مشک خیزد ز ادراکش عطارد خوشه چینست مگر خود نام خانش خوشه زینست چو بر دریا زند تیغ پلالک به ماهی گاو گوید کیف حالک گر از نعلش هلال اندازه گیرد فلک را حلقه در دروازه گیرد ضمیرش کاروانسالار غیب است توانا را ز دانائی چه عیب است به مجلس گر میو ساقی نماند چو باقی ماند او باقی نماند از آن عهده که در سر دارد این عهد بدین مهدی توان رستن از این مهد اگر طوفان بادی سهمناکست سلیمانی چنین داری چه باکست اگر خود مار ضحاکی زند نیش چو در خیل فریدونی میندیش
بر اهل روزگار از هر قرانی نیامد بیستمکاری زمانی ز خسف این قران ما را چه بیمست که دارا دادگر داور رحیمست قرانی را که با این داد باشد چو فال از باد باشد باد باشد جهان از درگهش طاقی کمینه است بر این طاق آسمان جام آبگینه است بر آن اوج از چو ما گردی چه خیزد که ابر آنجا رسد آبش بریزد بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد بیار این خواجه تاش خویش را یاد زمین بوسی کن از راه غلامی چنان گو کاین چنین گوید نظامی که گر بودم ز خدمت دور یک چند نبودم فارغ از شغل خداوند چو شد پرداخته در سلک اوراق مسجل شد بنام شاه آفاق چو دانستم که این جمشید ثانی که بادش تا قیامت زندگانی اگر برگ گلی بیند در این باغ بنام شاه آفاقش کند داغ مرا این رهنمونی بخت فرمود که تا شه باشد از من بنده خشنود شنیدستم که دولت پیشهای بود که با یوسف رخیش اندیشهای بود چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست چنان در دل نشاند آن دلستان را که با جانش مسلسل کرد جان را گرش صد باغ بخشیدندی از نور نبردی منت یک خوشه انگور چو دادندی گلی بر دست یارش رخ از شادی شدی چون نوبهارش به حکم آنکه یار او را چو جان بود مدام از شادی او شادمان بود مراد شه که مقصود جهانست بعینه با برادر هم چنانست مباد این درج دولت را نوردی میفتاد اندر این نوشاب گردی
جمالش باد دایم عالم افروز شبش معراج باد و روز نوروز بقدر آنکه باد از زلف مشگین گهی هندوستان سازد گهی چین همه ترکان چین بادند هندوش مباد از چینیان چینی برابر وش حسودش بسته بند جهان باد چو گردد دوست بستش پرنیان باد مطیعش را زمی پر باد گشتی چو یاغی گشت بادش تیز دشتی چنین نزلی که یابی پرمانیش مبارکباد بر جان و جوانیش
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
در پژوهش این کتاب
مرا چون هاتف دل دید دمساز بر آورد از رواق همت آواز که بشتاب ای نظامی زود دیرست فلک بد عهد و عالم زود سیرست بهاری نو برآر از چشمه نوش سخن را دست بافی تازه در پوش در این منزل بهمت ساز بردار درین پرده به وقت آواز بردار کمین سازند اگر بیوقت رانی سراندازند اگر بیوقت خوانی زبان بگشای چون گل روزکی چند کز این کردند سوسن را زبانبند سخن پولاد کن چون سکه زر بدین سکه درم را سکه میبر نخست آهنگری باتیغ بنمای پس آنگه صیقلی را کارفرمای سخن کان از سر اندیشه ناید نوشتن را و گفتن را نشاید سخن را سهل باشد نظم دادن بباید لیک بر نظم ایستادن سخن بسیار داری اندکی کن یکی را صد مکن صد را یکی کن چو آب از اعتدال افزون نهد گام ز سیرابی به غرق آرد سرانجام چو خون در تن عادت بیش گردد سزای گوشمال نیش گردد سخن کم گوی تا بر کار گیرند که در بسیار بد بسیار گیرند ترا بسیار گفتن گر سلیم است مگو بسیار دشنامی عظیم است سخن جانست و جان داروی جانست مگر چون جان عزیز از بهر آنست تو مردم بین که چون بیرای و هوشند که جانی را به نانی میفروشند سخن گوهر شد و گوینده غواص به سختی در کف آید گوهر خاص ز گوهر سفتن استادان هراسند که قیمت مندی گوهر شناسند نه بینی وقت سفتن مرد حکاک به شاگردان دهد در خطرناک
اگر هشیار اگر مخمور باشی چنان زی کز تعرض دور باشی هزارت مشرف بیجامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست به غفلت بر میاور یک نفس را مدان غافل ز کار خویش کس را نصیحتهای هاتف چون شنیدم چون هاتف روی در خلوت کشیدم در آن خلوت که دل دریاست آنجا همه سرچشمهها آنجاست آنجا نهادم تکیه گاه افسانهای را بهشتی کردم آتش خانهای را چو شد نقاش این بتخانه دستم جز آرایش بر او نقشی نبستم اگر چه در سخن کاب حیاتست بود جایز هر آنچه از ممکنات است چو بتوان راستی را درج کردن دروغی را چه باید خرج کردن ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت چو صبح صادق آمد راست گفتار جهان در زر گرفتش محتشموار چو سرو از راستی بر زد علم را ندید اندر خزان تاراج غم را مرا چون مخزنالاسرار گنجی چه باید در هوس پیمود رنجی ولیکن در جهان امروز کس نیست که او را درهوس نامه هوس نیست هوس پختم به شیرین دستکاری هوس ناکان غم را غمگساری چنان نقش هوس بستم بر او پاک که عقل از خواندنش گردد هوسناک نه در شاخی زدم چون دیگران دست که بروی جز رطب چیزی توان بست حدیث خسرو و شیرین نهان نیست وزان شیرینتر الحق داستان نیست اگر چه داستانی دلپسند است عروسی در وقایه شهربند است بیاضش در گزارش نیست معروف که در بردع سوادش بود موقوف
ز تاریخ کهن سالان آن بوم مرا این گنج نامه گشت معلوم کهن سالان این کشور که هستند مرا بر شقه این شغل بستند نیارد در قبولش عقل سستی که پیش عاقلان دارد درستی نه پنهان بر درستیش آشکار است اثرهائی کز ایشان یادگار است اساس بیستون و شکل شبدیز همیدون در مداین کاخ پرویز هوسکاری آن فرهاد مسکین نشان جوی شیر و قصر شیرین همان شهر و دو آب خوشگوارش بنای خسرو و جای شکارش حدیث باربد با ساز دهرود همان آرام گاه شه به شهرود حکیمی کاین حکایت شرح کردست حدیث عشق از ایشان طرح کردست چو در شصت اوفتادش زندگانی خدنگ افتادش از شست جوانی به عشقی در که شست آمد پسندش سخن گفتن نیامد سودمندش نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز که فرخ نیست گفتن گفته را باز در آن جزوی که ماند از عشقبازی سخن راندم نیت بر مرد غازی
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
در استدلال نظر و توفیق شناخت
خبر داری که سیاحان افلاک چرا گردند گرد مرکز خاک در این محرابگه معبودشان کیست وزین آمد شدن مقصودشان چیست چه میخواهند ازین محمل کشیدن چه میجویند ازین منزل بریدن چرا این ثابت است آن منقلب نام که گفت این را به جنب آن را بیارام قبا بسته چو گل در تازه روئی پرستش را کمر بستند گوئی مرا حیرت بر آن آورد صدبار که بندم در چنین بتخانه زنار ولی چون کردحیرت تیزگامی عنایت بانگ بر زد کای نظامی مشو فتنه برین بتها که هستند که این بتها نه خود را میپرستند همه هستند سرگردان چو پرگار پدید آرنده خود را طلبکار تو نیز آخر هم از دست بلندی چرا بتخانهای را در نبندی چو ابراهیم بابت عشق میباز ولی بتخانه را از بت بپرداز نظر بر بت نهی صورت پرستی قدم بر بت نهی رفتی و رستی نموداری که از مه تا به ماهیست طلسمی بر سر گنج الهیست طلسم بسته را با رنجیابی چو بگشائی بزیرش گنج یابی طبایع را یکایک میل در کش بدین خوبی خرد را نیل در کش مبین در نقش گردون کان خیالست گشودن بند این مشکل محالست مرا بر سر گردون رهبری نیست جز آن کاین نقش دانم سرسری نیست اگر دانستنی بودی خود این راز یکی زین نقشها در دادی آواز ازین گردنده گنبدهای پرنور بجز گردش چه شاید دیدن از دور درست آن شد که این گردش به کاریست درین گردندگی هم اختیاریست
بلی در طبع هر دانندهای هست که با گردنده گردانندهای هست از آن چرخه که گرداند زن پیر قیاس چرخ گردنده همان گیر اگر چه از خلل یابی درستش نگردد تا نگردانی نخستش چو گرداند ورا دست خردمند بدان گردش بماند ساعتی چند همیدون دور گردون زین قیاسست شناسد هر که او گردون شناسست اگر نارد نمودار خدائی در اصطرلاب فکرت روشنائی نه ز ابرو جستن آید نامه نو نه از آثار ناخن جامه تو بدو جوئی بیابی از شبه نور نیابی چون نه زو جوئی ز مه نور ز هر نقشی که بنمود او جمالی گرفتند اختران زان نقش فالی یکی ده دانه جو محراب کرده یکی سنگی دو اصطرلاب کرده ز گردشهای این چرخ سبک رو همان آید کزان سنگ و از آن جو مگو ز ارکان پدید آیند مردم چنان کار کان پدید آیند از انجم که قدرت را حوالت کرده باشی حوالت را به آلت کرده باشی اگر تکوین به آلت شد حوالت چه آلت بود در تکوین آلت اگر چه آب و خاک و باد و آتش کنند آمد شدی با یکدیگر خوش همی تا زو خط فرمان نیاید به شخص هیچ پیکر جان نیاید نه هرک ایزدپرست ایزد پرستد چو خود را قبله سازد خود پرستد ز خود برگشتن است ایزد پرستی ندارد روز با شب هم نشستی خدا از عابدان آن را گزیند که در راه خدا خود را نبیند نظامی جام وصل آنگه کنی نوش که بر یادش کنی خود را فراموش
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
در نعت رسول اکرم صلی الله علیه وسلم
محمد کافرینش هست خاکش هزاران آفرین بر جان پاکش چراغ افروز چشم اهل بینش طراز کار گاه آفرینش سرو سرهنگ میدان وفا را سپه سالار و سر خیل انبیا را مرقع بر کش نر مادهای چند شفاعت خواه کار افتادهای چند ریاحین بخش باغ صبحگاهی کلید مخزن گنج الهی یتیمان را نوازش در نسیمش از آنجا نام شد در یتیمش به معنی کیمیای خاک آدم به صورت توتیای چشم عالم سرای شرع را چون چار حد بست بنا بر چار دیوار ابد بست ز شرع خود نبوت را نوی داد خرد را در پناهش پیروی داد اساس شرع او ختم جهانست شریعتها بدو منسوخ از آنست جوانمردی رحیم و تند چون شیر زبانش گه کلید و گاه شمشیر ایازی خاص و از خاصان گزیده ز مسعودی به محمودی رسیده خدایش تیغ نصرت داده در چنگ کز آهن نقش داند بست بر سنگ به معجز بدگمانان را خجل کرد جهانی سنگدل را تنگ دل کرد چو گل بر آبروی دوستان شاد چو سرو از آبخورد عالم آزاد فلک را داده سروش سبز پوشی عمامش باد را عنبر فروشی زده در موکب سلطان سوارش به نوبت پنج نوبت چار یارش سریر عرش را نعلین او تاج امین وحی و صاحب سر معراج ز چاهی برده مهدی را به انجم ز خاکی کرده دیوی را به مردم خلیل از خیل تاشان سپاهش کلیم از چاوشان بارگاهش
برنج و راحتش در کوه و غاری حرم ماری و محرم سوسماری گهی دندان بدست سنگ داده گهی لب بر سر سنگی نهاده لب و دندانش از آن در سنگ زد چنگ که دارد لعل و گوهر جای در سنگ سر دندان کنش را زیر چنبر فلک دندان کنان آورده بر در بصر در خواب و دل در استقامت زبانش امتی گو تا قیامت من آن تشنه لب غمناک اویم که او آب من و من خاک اویم به خدمت کردهام بسیار تقصیر چه تدبیر ای نبیالله چه تدبیر کنم درخواستی زان روضه پاک که یک خواهش کنی در کار این خاک برآری دست از آن بردیمانی نمائی دست برد آنگه که دانی کالهی بر نظامی کار بگشای ز نفس کافرش زنار بگشای دلش در مخزن آسایش آور بر آن بخشودنی بخشایش آور اگر چه جرم او کوه گران است ترا دریای رحمت بیکرانست بیامرزش روان آمرزی آخر خدای رایگان آمرزی آخر
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!