ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گنجشك‌هاي معتاد



Borna66
07-27-2012, 03:26 PM
گنجشك‌هاي معتاد
جام جم آنلاين: چند سال است كه پيرمرد را مي‌شناسم، هر روز با قفسي پر از گنجشك مقابل اداره پليس آگاهي جا خوش مي‌كند و با تمام تواني كه برايش باقي مانده فرياد مي‌زند: نيت كن و آزاد كن آقا! مريض داري، زنداني داري، بخر و آزاد كن. اين فريادها براي من كه سال‌هاي طولاني هر روز به بهانه يافتن خبر به پليس آگاهي مي‌روم، آشناتر از هميشه است.
http://pnu-club.com/imported/2012/07/863.jpg
اوايل هر چه از او مي‌پرسيدم اين گنجشك‌ها را از كجا مي‌آوري؟ با لبخندي كه تنها دندان باقي‌مانده‌اش را نشان مي‌داد مي‌گفت: آنها را از مولوي مي‌خرم و بعد بدون آن كه اجازه دهد پرسش ديگري مطرح كنم، بار ديگر فرياد مي‌زد: نيت كن و آزاد كن آقا! براي سلامتي مريض و زنداني چشم براهت بخر و آزاد كن.
اين فريادها هميشه بي‌نتيجه نمي‌ماند و شاهد بودم برخي از روزها، زن و يا مردي با تماشاي گنجشك‌هاي بي‌قرار درون قفس، اسكناسي را كف دست پيرمرد گذاشته و گنجشكي را در دست گرفته و با زمزمه‌اي كه تنها خود مي‌شنيدند آن را رها مي‌كردند و تا كورسوي نگاهشان پرنده را دنبال مي‌كردند.
جمع‌آوري اين همه گنجشك براي من معمايي شده بود تا اين كه روزي يكي از ماموران پليس، يك سارق مسلح را دستبند زده بود و او را به زندان منتقل مي‌كرد؛ جوان سارق از مامور مراقب خواست تا به او اجازه دهد از پيرمرد گنجشك فروش، گنجشك‌هايش را خريداري و آزاد كند، اصرارهاي سارق باعث شد تا مامور پليس موافقت كند.
مرد متهم از پيرمرد تعداد گنجشك‌هايش را پرسيد و از او خواست همه را آزاد كند تا او پول آزادي آنها را پرداخت كند.
با اين پيشنهاد برق شادي در چشم پيرمرد درخشيدن گرفت و او نيز به سرعت تعداد گنجشك‌ها را شمرد و به خواست مرد مجرم در قفس را گشود.
گنجشك‌ها يك به يك از دريچه كوچك قفس بيرون آمده و پرواز كردند.
با بيرون آمدن آخرين گنجشك از قفس، پيرمرد پولش را از مرد مجرم طلب كرد. مرد متهم در حالي كه لبخند شيطاني مي‌زد گفت: عمو من 15 سال حكم زندان گرفتم، تو هم برو به خاطر گنجشك‌هات از من شكايت كن و...
پيرمرد عصباني شده بود و ناسزا مي‌گفت و مرد زنداني همچنان مي‌خنديد و از او دور مي‌شد.
كنار پيرمرد نشسته و او را دلداري مي‌دادم كه به يكباره در ميان بهت و ناباوري گفت: بي‌خيال! راستش من اين گنجشك‌ها را نمي‌خرم، بلكه آنها جلد خانه و همدم من هستند.
او وقتي تعجب مرا ديد ادامه داد: سال‌هاست در يك خانه قديمي كه بيشتر به يك باغ ويرانه شبيه است زندگي مي‌كنم و چون به ترياك اعتياد دارم، هر روز اين گنجشك‌ها كنار پنجره اتاقي كه در آن زندگي مي‌كنم جمع مي‌شوند.
پيرمرد با هيجان ادامه داد: شايد باور نكني؛ به مرور زمان اين گنجشك‌ها به دود و بوي ترياك عادت كرده‌اند و هر بار كه فردي آنها را خريداري و آزاد مي‌كند، چند ساعت بعد دوباره كنار پنجره اتاق من مي‌آيند و من نيز آنها را گرفته و دوباره مي‌فروشم...
باور نمي‌كنم، او لبخندي مي‌زند و لنگان لنگان با قفس خالي با بهت و حيرتي كه در افكارم سايه انداخته از من دور مي‌شود و در آخرين لحظه مي‌گويد: بروم كه گنجشك‌ها منتظرند گناه دارند، زبان بسته‌ها الان خمار مي‌شوند!
ناصر صبوري
دبير گروه حوادث