توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان دنباله دار...(لطفا ادامه داستان رو بنویسید)
R@ha 69
10-13-2010, 01:24 AM
سلام دوستان عزیز.:72:
میخوام یه داستانی رو شروع کنیم و هرکس به هر نحوی که دوست داره ادامه داستان رو بنویسه.(غمگین،طنز،عاشقانه"با سانسور"،اجتماعی،فرهنگی و ... و ... و)
فقط:
1-داستان رو تموم نکنید
2-از نوشته کسی ایراد نگیرید
3-با عرض پوزش....مسخره بازی در نیارین لطفا"(یا ننویسین...یا درست بنویسین)
4-شخصیت اعضای باشگاه رو وارد داستان نکنید.
5-اگر شخصیت جدید وارد میشه اول دربارش توضیح بدین که طرف کیه.
.
.
.
یه نفر شروع کنه تا منم ادامشو بگم:39:من یادم نیومد چی بنویسم:164:
m-inanloo
10-14-2010, 08:22 PM
یکی بود یکی نبود
تو این مملکت بزرگ تو یکی از شهرهای کوچیک که تازه صاحب دانشگاه شده بود ( از نوع پیام نور )
مظفر که پسر یه چوپان که البته از چوپانهای معروف اون منطقه بود قبول شده بود واسه رشته فیزیک
خودتون تصور کنید که این بنده خدا که تا چند وقته پیش با گوسفندها می خوابید و بزرگ می شد و تنها زن و دختری که بدون چادر دیده بود و مادر و خواهرش بودن
حالا اومده دانشگاه
ذوق و شوق ترم اول به کنار تصور کنید این آقا مظفر قصه ما وقتی همکلاسیهاشو برای بار اول دید ( البته منظورم دختر خانومای ترگل و ورگل دانشگاهه ) چه حالی داشت
.
.
.
.
ادامه در روزهای بعد:107:
R@ha 69
10-14-2010, 11:10 PM
یکی بود یکی نبود
تو این مملکت بزرگ تو یکی از شهرهای کوچیک که تازه صاحب دانشگاه شده بود ( از نوع پیام نور )
مظفر که پسر یه چوپان که البته از چوپانهای معروف اون منطقه بود قبول شده بود واسه رشته فیزیک
خودتون تصور کنید که این بنده خدا که تا چند وقته پیش با گوسفندها می خوابید و بزرگ می شد و تنها زن و دختری که بدون چادر دیده بود و مادر و خواهرش بودن
حالا اومده دانشگاه
ذوق و شوق ترم اول به کنار تصور کنید این آقا مظفر قصه ما وقتی همکلاسیهاشو برای بار اول دید ( البته منظورم دختر خانومای ترگل و ورگل دانشگاهه ) چه حالی داشت
.
.
.
.
ادامه در روزهای بعد:107:
من ادامه شو میگم.
روز اول حیرون و سرگردون داشت دنبال کلاسش میگشت....از یه آقایی پرسید:ببخشید کلاس زبان عمومی کجاست؟
پسره هم که دستش افتاد مظفر ما اهل شهر نیست گفت یکم سرکارش بذاره....
گفت: برو طبقه بالا اتاق آخر....
چشتون روز بد نبینه.....
.
.
.
حالا یکی بقیشو بگه...:39:
KIAN~~~~
10-15-2010, 10:00 AM
ادامش:
رفت دید حموم دخترای دانشگاست.اول غش کرد ولی به هوش اومد و گفت کاریش نمیشه کرد دیگه کلاسه.
بعد با خودش گفت کلاسشون سقف نداره که اینطوری شدید بارون میاد! عجب بخاریه ها! رفت تو.دخترا که دیدنش جیغ کشیدن! پسره هم جیغ کشید.و...
(البته دانشگاه های ایران که حموم نداره:39:)
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.