توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفي و بيوگرافي شهدای جهادگر
MIN@MAN
04-08-2010, 03:44 PM
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، حاج عباسعلي كاوياني
مسوول پشتيباني و مهندسي جنگ جهادسازندگي نجفآباد
اين برخاسته از شهرستان نجفآباد، دلش به گستردگي كوير و روحش به التهاب روزهاي گرم سرزمين زادگاهش بود كه در سال 1345 به عرصة گيتي گام نهاد.
روستازادهاي با محبت بود كه صداقت روان و ظرافت بيان را همراه داشت. عصمت كودكي با صداقت روستايي در او دنيايي خاص و پر از وجد و شوق به وجود آورده بود. او كه در خانوادهاي فقير و مذهبي به دنيا آمده بود. اولين درس را از پدر و خانه و زادگاهش آموخت. رنج و زحمت بسيار همراه تلاش پيگير در كار زراعت و كشاورزي، با اعتقاد و ايمان خانواده، در او تأثير ژرف گذارد؛ آنسان كه هرگز آن دوران رنج و اعتقاد و صبر و شعور، فراموشش نشد. انگيزة نخستين محبت و كشش او به سوي مذهب و اخلاق، همان درس عملي محيط و وضع خانوادهاش بود.
پس از رسيدن به سن نوجواني به تحصيل پرداخت. در اوج انقلاب و حركت اسلامي و يكپارچة مردم مسلمان ايران آنچنانكه در خور توانش بود، زحمات فراواني كشيد. گرچه در اين راه صدمات و مشكلات فراواني را تحمل كرد، ولي هرچه مشكلات بيشتر ميشد، استقامت او افزونتر ميگشت. و اين ادامه داشت تا اينكه جنگ تحميلي از ناحية استكبار بر ايران اسلامي آغاز شد؛ و او همواره تلاش ميكرد تا در جبهه حضور پيدا كند؛ ولي مسؤولين با توجه به سن كم او موافقت نميكردند؛ تا اينكه موفق شد از طريق جهادسازندگي بعد از عمليات رمضان به مناطق عملياتي اعزام شود و هنگاميكه در صحنة پيكار حضور پيدا ميكند، ميبيند كه كار حساس بچههاي جهاد در خط مقدم و در زير آتش توپ و تانك و تير مستقيم دشمن ميباشد. نهايتاً با اين شناخت تصميم ميگيرد كه آموزش رانندگي لودر را بياموزد و با داوطلب شدن در اين آموزش شركت ميكند و پس از آموزش او را در خط مقدم جبهههاي ايثار و از خودگذشتگي يافتيم آن هم بر روي دستگاههاي مهندسي.
يكي از همرزمانش ميگويد:
«از همان روزي كه شهيد كاوياني با رانندگي لودر آشنا شد، كار او زبانزد همة بچهها بود. شجاعت و مقاومت او زبانزد همه بود. در تمام صحنهها يكهتاز بود. در بين رانندگان لودر و بلدوزر نمونه بود. هرجا صحبت از كار سخت بود او پيشقدم ميشد در عمليات، دستگاه او از همه پيشتازتر بود و كارش از همه سختتر! جاهائي كه كسي جرأت نميكرد نفس بكشد او داوطلب ميشد.
خصوصيات اخلاقي او نيز نمونه بود، عبادت كردن او، اخلاق او، مردمي بودن او، مردمدار بودن او، ايمان او، صفاي او، ايثار و شجاعت او، پايبندي به مقررات و انضباط كاري او و...
در واقع انساني بيآلايش، كمحرف و پركار بود. در طول مدت جنگ تحميلي كمتر ميشد او را در غير جبهه ببيني و در طول مدت عمليات هميشه در خط مقدم و همگام و همراه با بچههاي رزمنده بود.
وقتي اسم او براي زيارت خانه خدا درآمد، بچهها وي را با اصرار زياد به حج فرستادند. از بعد عمليات رمضان گرفته تا عمليات كربلاي(4) و (5) و نصر(10) و هر عملياتي كه جهاد نجفآباد در آن حضور فعالانه داشت، شركت نمود.
البته رزمندگان دلاور و برادران مهندسي جنگ بهتر ميدانند كه كار مهندسي جنگ فقط با آغاز عمليات، شروع و با پايان يافتن عمليات ختم نميشود؛ بلكه قبل از هر عمليات، كار عمده و اساسي، كار مهندسي است و همچنين بعد از عمليات نيز براي حفظ مواضع به دست آمده نيز عمليات مهندسي بايد انجام بگيرد و اين شهيد بزرگوار در تمام اين صحنهها حضور داشت.»
پس از مدتي كه شهيد كاوياني لياقت خود را نشان داد به عنوان مسؤول تيم و پس از چندي به عنوان مسؤول محور و در نهايت به عنوان مسؤول مهندسي گردان رزمي جهاد نجفآباد مشغول شد.
يكي از همرزمانش در زمينة دلاوريها و شجاعتهايش ميگويد:
«در سالي كه ايشان به واحد ما پيوست، ما در منطقة دهلران كار ميكرديم. ايشان آمدند و با عشق و علاقه خاصي به كار مشغول شدند. در همان روزها بود كه داشتيم براي يكي از اين عملياتها جاده ميزديم. ايشان در عمليات جادهسازي با شهيد محمدحسين عابديني و شهيد محمد جلالي به طور مداوم در آن منطقة ناامن كار ميكردند. يك روز عصر كه از كار فارغ شده بودند به طرف مقر كه 50 كيلومتر با آنجا فاصله داشت با شهيد عابديني و شهيد جلالي سوار بر ماشين ميشوند كه شهيد كاوياني در وسط مينشيند و چند كيلومتري را طي ميكنند و توسط افراد مزدور كه در كمين بودند ماشين را آماج رگبارهاي تير خود قرار ميدهند. آن دو برادر به شهادت ميرسند و شهيد كاوياني فقط چند تير به پايش اصابت ميكند و وقتي ماشين به كناري پرت ميشود از ماشين پياده ميشود و با آن حال مجروح تقريباً 7 كيلومتر پياده طي ميكند و در سر راه به يك لودر برميخورد كه سوار آن شده و حدود 20 كيلومتر با آن پاي مجروح و ريزش خون به سوي مقر اصلي ميراند. با رسيدن به مقر فقط ميگويد: بچهها شهيد شدند! و از حال ميرود. به بيمارستان منتقل ميشود و پس از بهبودي نسبي مجدداً به مقر برميگردد.»
از اوايل سال 1362 به بعد تا زمان شهادت هرچه عمليات كوچك و بزرگ بود در آن شركت داشت. از آغاز عمليات والفجر(8) مسؤوليت تيم مهندسي به عهدهاش بود و سهم به سزايي در عمليات بزرگ والفجر(8) داشتند كه قسمتهايي از خاكريز طرف درياچة نمك را ايشان زدند كه از نظر مهندسي جنگ، بسيار مهم و حساس بود.
در عمليات چنگوله يا والفجر(8) بود كه دست ايشان مورد اصابت تير قرار ميگيرد و هرچه از ايشان ميخواهند كه به عقب برگردد، حاضر نميشود و با زور ايشان را به بيمارستان ميفرستند و پس از يك شب از بيمارستان فرار ميكند و مجدداً به خط مقدم برميگردد...
قبل از شهادت ايشان، حاج احمد موحدي مسئول مهندسي بودند و ايشان معاونت مهندسي را به عهده داشتند و پس از شهادت عارفانة حاج احمد موحدي رضوانالله عليه، شهيد كاوياني مسؤوليت مهندسي جهاد نجفآباد را به عهده گرفتند و با پشتكار عجيبي كه داشتند كارها را به نحو احسن به انجام ميرسانند.
شهيد در عمليات كربلاي(5) رشادتهاي بسياري از خود نشان داد؛ كه تعجب و تحسين همگان را موجب شد. در منطقهاي كه جهاد نجفآباد كار ميكرد، آتش به قدري بود كه بچهها مجبور شدند خاكريزهاي دوجداره بزنند و دستگاهها قبل و پس از انجام كار حفاظت داشته باشد و اين بر اساس راهنمايي شهيد كاوياني بود. مي شود گفت دوسوم آتش دشمن در جايي بود كه شهيد كاوياني و ديگر ايثارگران كار ميكردند و بالاخره با فداكاري بچهها اهداف از پيش تعيين شده انجام شد.
كار ديگري كه با مسؤوليت ايشان در آن مرحله انجام شد، جادة بسيار مهم «فاطمة زهرا(س)» به عنوان دومين جادهاي بود كه زده ميشد و محور درياچة ماهي را به پشت جبهه وصل ميكرد و جادة بسيار مهمي براي رزمندگان اسلام بود تا آنجا كه دشمن براي جلوگيري از احداث اين جاده خيلي سرمايهگذاري كرد و سعي داشت كه اين جاده احداث نشود. به محض شنيدن صداي لودر يا كاميون، كاتيوشا بر روي اين جاده ميريخت كه الحمدلله موفق شدند اين جاده را بكشند و جالب توجه اينكه: قبل از وصل جاده بچهها نذر ابوالفضل(ع) كردند كه در زدن جاده با كمترين تلفات موفق شوند. پس از زدن جاده به نذرشان نيز عمل كردند. شهيد كاوياني همچنان به كار مشغول بود و متوجه نشده بود كه تركش خورده. پس از پايان كار ميبيند كه چند جاي پيراهنش خوني است. متوجه ميشود چند تركش كوچك به دستش خورده است.
پس از اينكه جادة فاطمه زهرا(س) با موفقيت كامل به اتمام رسيد، قرار شد جادة ديگري بين خط خودي و خط دشمن، از شلمچه تا زيد زده شود. يعني مابين خط خودي و دشمن، جادهاي در آب احداث شود.
كار بسيار مشكلي بود، بسيار آشكار است كه كار كردن جلو دشمن و در خطر تير مستقيم بودن و پذيرفتن همة اين خطرها شهامت و شجاعت بسيار نيازمند است كه برادران با نام و ياد و توكل بر خدا كار را شروع نمودند و نام اين جاده را نيز بقيهالله(عج) گذاشتند.
اول از زيد شروع كردند دو شب كار كردند و شب سوم در اثر كثرت آتش دشمن اصلاً دستگاه نميتوانست اول جاده بيايد ولي با ايثارگريهاي بچهها و به شهادت رسيدن دو نفر از عزيزان جاده با موفقيت به پيش ميرفت و موقعيت جاده به جايي رسيده بود كه دشمن از سر شب بر روي جاده آتش ميريخت تا چهار صبح! شهيد كاوياني هم كه همراه و همگام بچهها بود در اين گير و دار چندبار زخمي شد كه به طور سرپايي در خط مداوا و به جهاد خود ادامه داد. در اينجا بود كه شهيد كاوياني طرحي ريخت و يك جادهاي به زاوية 90 درجه از طرف خط خودي به اين طرف خط زده و قرار شد يك شب در اين جاده كار كنيم و يك شب در آن جاده تا تلفات كمتر باشد. و اين در حالي بود كه دشمن چند تا تانك آورده بود و بطور مستقيم دستگاههاي ما را هدف قرار ميداد.
شهيد كاوياني به قدري در موقع كار و در زير آتش سنگين دشمن از خود شهامت و بيباكي نشان ميداد كه هيچ چيزي جلودار و مانع او براي مبارزه با صداميان كافر نبود.
همرزمان او خاطرات زيادي را از او بازگو ميكنند كه در زير باران تركشها و خمپارهها براي نجات دستگاههاي حساس مهندسي دست به كار ميشد و بدون كمك گرفتن از كسي جان خود را به خطر انداخت.
شهيد حاج عباسعلي كاوياني سه روز قبل از شهادت خود در صحبتهائي كه براي برادران جهادگر داشته چنين ميگويد:
«برادران عزيز! از آتش سنگين دشمن و سختي كار و مشكلات زياد نهراسيد و خستگي به خود راه ندهيد. مگر اولياي ما نميگفتند كه اين دنيا براي مؤمن رنج و عذاب و زندان است و راحتي در دنياي ديگر.»
او آخرين صحبتهاي خود را با چنان اخلاص و عشقي بيان ميكرد كه گويي به او الهام شده بود كه به زودي به بارگاه ملكوتيان خواهد رسيد و خود را ملزم ميديد كه حقيقتي را كه اكنون دريافته به ديگران منتقل سازد. اطمينان و خاطر جمعي او در بيان اين جملات مشخص كنندة ديدار زيبائي بود كه به زودي با خداي خود خواهد داشت. در حين انجام كار بود كه خمپارهاي قامت استوارش را به زمين رساند.
سرانجام در نيمة شب هفتم آذرماه 1366 ملكوت آسمانها روح پرفتوح مجاهد خستگيناپذير و دلاور جبهههاي حق عليه باطل، حاج عباسعلي كاوياني را درنورديد و همسنگران او كه قبل از ايشان اين سفر الهي را طي كرده بودند، به او بشارت دادند كه امروز ديگر هيچ خوفي و ترسي نيست و جاي او را در كنار سفرة پرنعمت الهي در جمع كروبيان باز نمودند.
خبر شهادت او چنان تأثيري در روح همسنگران و همشهريان او ايجاد كرد كه همه زانوي غم در بغل گرفتند.
تشيع جنازهاش، با شكوه بيسابقهاي برگزار شد و ياد او تا بقاء انسانيت، هميشه روشنيبخش اذهان خواهد بود.
MIN@MAN
04-08-2010, 03:44 PM
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، مهدي نجفي
مسوول روابط عمومي پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد قرارگاه كربلا
مهدي در 19 فروردين سال 1340 در خانوادهاي روحاني و ملكوتي در شهر كاشان چشم به جهان گشود.
شخصيت و جذبة معنوي و روحاني پدر، نقش ويژهاي در پايهريزي روحيات او داشت و جمع نوراني خانواده بستر حركت او را در مسيري رقم زد كه در ساية تربيت و رشد با روح مذهبي و هواي الهي عاقبت لياقت ديدار افق سرخ را درك كرد و طهارتي را كه در اين چشمه زلال حاصل نمود او را از ميان گردابهاي ناخالصي به سلامت به ساحل رضوان حق رساند. آتشي كه در حساسترين محيط تربيتي و شكلگيري اخلاقي در سينه گرفت سرانجام او را از سرديهاي رنگارنگ نجات بخشيد و به جايگاه نور گام نهاد.
آنچه در حركات و رفتار مهدي نمود بارزي داشت، شور، هيجان، حرارت و استقامت او بود كه از آيندهاي پرتلاطم و در عين حال اميدبخش و از افقي زلال و روشن نويد ميداد.
مهدي از همان اوان زندگي با مسائل مذهبي آشنا و مأنوس گشت. در دبستان در ميان همسالان خود نمونه بود. او به عنوان امام جماعت در مدرسه اقامة نماز مينمود و صوت دلنشين قرآن او آويزة گوشها بود.
در حقيقت، خلوص دل و آهنگ زيباي قرآنش، اعجازي از طهارت و شكوه حيات برميانگيخت. دل آدمي را ميربود و در لذتي معنوي و بحري روحاني به پرواز واميداشت.
آنگاه كه خود را شناخت با حرارتي خاص در جلسات مذهبي شركت ميكرد. نظم، پشتكار، خلاقيت، خودجوشي و صفاي روحي او انگيزهاي الهي در شكل دادن فكري و روحي او در دوران نوجواني بود.
در دوران دبيرستان با مطالعات كتب مذهبي و سياسي تلاش و كوشش فكري خود را ادامه داد. او همواره با دوستان مذهبي خود در افشاي رژيم منحوس شاهنشاهي سر از پا نميشناخت. پخش اعلاميه و نوار سخنراني حضرت امام(قدسسره) در محيط آموزشي و شهر از جمله فعاليتهاي او بود.
همگام با درس، با ديگر برادران متدين براي ياري انقلاب قد برافراشت. در تظاهرات و راهپيماييها شركت كرد. همدوش مدافعان انقلاب، در درگيريهاي نابرابر خياباني تلاشي گسترده را آغاز كرد. همپاي مبارزان كوشيد و اين كوشش همگام با درس را، تا سالهاي پس از پيروزي نيز، همچنان در جبهههاي مختلف تبليغي، ارشادي و فرهنگي ادامه داد.
مهدي پس از پيروزي انقلاب اسلامي مدتي در جهاد سازندگي در يكي از روستاهاي محروم به فرمان امام امت(ره) در خدمت مستضعفين بود و از آنجا كه شوق شناخت اسلام عزيز و تلاش در شكوفايي و باروري فكري خويش را داشت در مدرسة عالي شهيد مطهري(رضوانالله عليه) به فراگيري معارف اسلامي پرداخت.
اما روح بزرگ او در اين محيط اشباع نشد و پس از خدمتي ارزنده از طريق جهاد سازندگي در ستاد پشتيباني مناطق جنگي جنوب (قرارگاه كربلا) مشغول شد.
جبهه و محيط پربركت آن، نقطه عطفي در حركت مهدي شد. او جايگاه معراج انسان و خدايش را يافته بود.
او خود در اين مورد مينويسد:
«وقتي به آبادان رسيديم ميخواستي گريه كني، به خاك بيفتي و خدا را شكر كني و آن زمين را ببوسي، خيال ميكردي ميعاد معراج رسولالله(ص) است.»
از آن پس تلاشي خستگيناپذير را آغاز كرد. در ابتدا در كميتة فرهنگي و سپس با ابراز لياقت مسئول روابط عمومي قرارگاه كربلا شد. برادران خاطرة دعاهاي كميل او را همچنان در گوش دارند. هرگاه فرصتي پيش ميآمد با مقداري نوار و كتاب و عكس شخصاً به خط مقدم جبهه ميان سنگرنشينان ميرفت. اخلاق و برخورد اسلامي او محبتش را در دل همه پرورانده بود.
در اوج تلاش و ابتكاري كه در مسئوليتهاي محولهاش ابراز ميداشت روح خود را نيز براي حضور در محضر خدا آماده ميساخت. او در ادامه مينويسد:
«هنگامي كه به فكر ميافتم كه قطعه قطعة اين خط و خاك با خون پاكان و اولياءالله شسته شده است، با خون كساني كه هماكنون در جوار سيد مظلومان و سيد شهداء امام حسين(ع) قرار دارند آرزوي ديدار حسين(ع) آنچنان در من شعلهور ميشود كه از خدا ميخواهم كه شهادت را روزي من كند و مرا با امام حسين(ع) محشور نمايد، «اللهُمَّ ارزُقنا الشَهادة في سبيلِكَ بحقِّ مُحمدِ نَبيِكَ و آلهِ اَجمعينَ واحْشُرْنا في زُمْرتِهِم.»
...من كه تابه حال در راه خدا كاري نكردهام و مؤثر نبودهام. بگذار خون من بريزد... و اين حداقل هديهاي است كه ميتوانم به خدا، به اسلام، به انقلاب، به امام و امت هديه كنم.
در آستانة سال 61 عمليات فتحالمبين آغاز شد. مهدي پس از تلاشي بزرگ براي آماده كردن پردهها، پرچمها و پلاكاردها جهت عمليات، خود نيز اسلحه به دوش در عمليات شركت جست.
يكي از همرزمانش نقل ميكند:
«حالت بسيار عجيبي داشت. يك لحظه احساس كردم كه او شهيد ميشود. با آرامش خاطر پشت خاكريز دراز كشيده بود. درگيري شروع شد. در اين موقع شاهد صحنههاي جالبي از مهدي بودم. از جملة آن رانندة آمبولانسي كه از شدت آتش پائين پريد و پشت خاكريز پناه گرفت. ولي ماشين در معرض خمپارهها بود كه ناگهان مهدي بلند شد و با شهامت و سرعت خاصي خود را به آمبولانس رساند و آنرا به پشت خاكريز آورد. هر كاري از دستش برميآمد انجام ميداد از امدادگري، راهنمايي بلدوزرهاي جهاد و گرفتن و انتقال اسرا، روحيه دادن به رزمندگان همه جزو كارهايش بود.»
آخرينباري كه به مرخصي رفت، خانوادة محترمش نقل ميكنند كه حال و هواي ديگري پيدا كرده بود. به قول پدر بزرگوارش «معشوق واقعي خود را پيدا كرده بود.» از كاشان به تهران رفت و براي آخرينبار به ديدار امام امت(ره) شتافت و بيعت خود را تجديد نمود.
به هرحال دوباره به اهواز برگشت و آن زماني بود كه عمليات بيتالمقدس تدارك ديده ميشد و اين آشناي ناآشنا براي ديدار فردا بيقرار بود. با نزديك شدن عمليات او ديگر در اهواز نماند. به همهجا سر ميزد و شبهايي كه احتمال عمليات بود خود را به خط مقدم ميرسانيد. با شروع عمليات مهدي سه روز در ستاد نبود وقتي مراجعه كرد مسئولين از او خواستند كه در ستاد بماند و او جواب داد كارها را انجام ميدهيم و به خط ميرويم. خود ميگفت: خط مقدم حال و هواي ديگري دارد و دوست دارم مثل يك بسيجي شب را تا صبح در سنگر باشم. در غروب بيستم ارديبهشت پس از نوشتن وصيتي مختصر و با عظمت به بزرگي روحش سلاح بر دوش گرفت و با لبخندي بر لب وعده ميعاد در مسجد جامع خرمشهر را به دوستان داد و ما غافل از وعدة او، دربارگاه دوست. در خط خرمشهر باز شاهد پيكر خونين عاشقي ديگر بوديم.
در تاريخ 21/2/61 بود كه مهدي عزيز در اثر موج انفجار و اصابت تركش به سختي مجروح شد كه به قطع شدن دو پاي او و از دست دادن كليه و طحالش منجر شد. و مدت هفت روز با رنج و درد، اين زندگي پربار را سپري كرد و در اين مدت استقامت خاصي از خود نشان داد. به هيچوجه ابراز درد نكرد. فقط در آخرين ديدار به برادرش گفته بود: «همينقدر بدان همة بدنم درد ميكند و جايي از بدنم سالم نيست.»
سرانجام در شامگاه سهشنبه 28 ارديبهشت سال 61 با لباني تشنه به سوي پروردگارش پرواز كرد و نداي يا اَيَّتُها النَّفْسُ المُطْمَئنَّه را با گوش دل شنيد و در محضر او جاويدان گشت.
از ويژگيهاي بارز مهدي نظم، محاسبه نفس، معرفت و عشق به ائمة معصومين(ع) و امام امت(قدسسره) بود.
نميدانيم مهدي چه چيزها درك كرده بود و معلم بزرگ انقلاب، چگونه نفس روح اللهياش را بر جان او دميده بود كه او با خوشحالي امام(ره)، خرسند بود و با ناراحتي آن پدر پير انقلاب، بيقرار و غمگين.
او حساسيت خاصي روي تلاش منظم و سنجيده داشت. معمولاً در دفتر يادداشتاش ويژگيهاي خود را به نقد و بررسي كشانده و خويش را مؤاخذه ميكرد. جديتي خاص در اصلاح و رشد خود داشت. در نوشتههايش شوق ديدار پيامبر و ائمة معصومين(ع) به وضوح نمودار است و قلبش سرشار از محبت به امام(ره) بود. در قسمتي از وصيتنامهاش آورده است:
«سفارش من به پدر، مادر و برادرانم اين است كه جداً از امام امت، روح خدا، روح امت، خميني كبير پيروي كنند. ما ديدهايم كه اين بزرگمرد چه كار كرده است و هركس با ديدة بصيرت بنگرد، بزرگواري، عظمت و حقيقت اين مرد حق و عدل و امام مجاهد را درمييابد. نباشد روزي و نيايد روزي كه از خط راستين امام كه طريق اسلام و رسولالله(ص) است منحرف شويم. امام ابرمردي است كه به نظر من پس از امام زمان(عج) در غيبت كبري مردي چون او نيامده است و مادر گيتي نزائيده است.»
MIN@MAN
04-08-2010, 03:45 PM
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، احمد امين طبرسي
فرمانده گردان مهندسي سيدالشهداء(ع) جهادسازندگي استان تهران
چهگونه ميتوان حديث عشق اين دلاورمردان جبهههاي نبرد را به گوش ناباوران رساند؛ و با كدامين قلم ميتوان حقيقت را عين واقع در نظر سخت باوران تصوير كرد؟
به راستي نويسنده عاجز است از اينكه خلوص، عشق و اوج ايمان او را كه به «احمد امين» معروف و به «طبرسي» ملقب گشته، به رشتة تحرير درآورد و يا حماسة بزرگ شهادت او را تصوير كند.
او به شهادت همرزمانش «اسوة مقاومت و فعاليت» بود. شجاعت، ايثار و اخلاصش، هركدام خاطرات فراواني به ياد همگامانش گذارده كه ذكر همة آنها به يك مجموعة مستقل محتاج است.
شهيد والامقام احمد امين طبرسي در سال 1333 در خانوادهاي روحاني، چشم به جهان باز كرد.
او كه در دامن علم و تقوا رشد و تربيت يافته بود، به فراگيري قرآن پرداخت و با شركت در جلسات قرآن كريم و بعضي از مجامع فكري و فرهنگي، فعاليتهاي سياسي و عقيدتي خود را گسترش داد.
در سالهاي 50 و 49 با مبارزات حضرت امام(ره) براي تشكيل حكومت اسلامي آشنا شد و بدان پيوست. از آن روز تا لحظهي شهادت تمام توان و كوشش خود را در استقرار حاكميت الله به كار گرفت.
شهيد طبرسي در سال 52-51 در گروه سياسي، اجتماعي عليه نظام فرعوني شاه به حركت تشكيلاتي پرداخت. در سال 53-52 دستگير و به زندان افتاد. در زير شكنجه جلادان شاه هيچيك از دوستاناش را لو نداد و حتي بعد از آزادي نيز از چه گونگي فعاليتش كمتر كسي را مطلع ميساخت. پس از آزادي از زندان يكي از كاركنان مهديه شد. در مورد فعاليت و كاركرد او در مهديه تا قبل از پيروزي انقلاب بايد گفت اگر مهديه بالاترين نمودار كمي و كيفي كار تعليماتي و تبليغاتي در آن مدت را داشت، نقش احمد در آن بسيار بود.
احمد سالهاي 56-55 را در سربازي گذرانيد كه اين دوران نيز پرخطر بود. سابقة سياسي و فعاليت فرهنگي او براي سران پادگان دشوار بود به همين خاطر طي دوران خدمت، به وي اسلحه تحويل ندادند. اما شهيد تن به سازش نداد. درگيري با رژيم و روشن نمودن اذهان برادران سرباز يكي از كارهاي اساسي او در پادگان بود.
پس از پايان خدمت سربازي همگام با مردم در جريان پيروزي انقلاب شركت فعال داشت و پس از پيروزي عضو نظامي دفتر نخستوزيري شد. پس از مدتي براي خنثي نمودن فعاليتهاي ضدانقلاب به كردستان رفت. در آنجا با شهيد چمران آشنا گرديد و جذب معرفت و حسن اخلاق و شهامت و شجاعت آن عارف بزرگ گشت و با نشان دادن لياقت و پشتكار جزو بالاترين اعضاء نيروهاي جنگهاي نامنظم شهيد دكتر چمران قرارگرفت و از اولين روزهاي درگيري اسلام با كفر جهاني در صحنة جنگ حضور داشت و در تمامي عملياتهاي بزرگ عليه دشمن خارجي شركت نمود.
شهيد احمد طبرسي چندي پس از به شهادت رسيدن شهيد بزرگوار دكتر چمران به جهاد پيوست. نعمت حضور ايشان در جهاد بعد از مدت كوتاهي نمايانگر شد. در آغاز ورود كه مصادف با عمليات فتحالمبين بود، با پذيرفتن كارهايي نظير تداركات، رانندگي آمبولانس و ماشين سوخترساني در خطوط مقدم و همچنين كمك به تعمير كارهاي فني، فعاليت خود را آغاز نمود. عشق او به پيروزي جنگ و آشنايي كامل ايشان به سلاحهاي سبك، نيمهسنگين و سنگين و همچنين بالا بودن ديد نظامي ايشان در حد يك فرمانده رزمي و با شناسايي مسئولين جنگ جهاد به طرف مهندسي رزمي جلب شد.
توجه مسئولين به رشد تجربة مهندسي احمد، به سرعت ايشان را در اكيپهاي عملياتي داخل كرد به طوري كه مستقيماً به عنوان مسؤول دست به كار ميشد و هنگامي كه به جهاد تهران مإموريت «ساختن جاده حاج احمد متوسليان» براي آماده كردن منطقه عملياتي والفجر مقدماتي محول شد، اين شهيد بزرگوار به عنوان كمك سراكيپ انتخاب ميشود كه در آن گير و دار از ناحيه پا مجروح ميشود. هرقدر برادران سعي كردند ايشان را جهت معالجه به پشت جبهه بفرستند قبول نكرد و فقط چند روزي در مقر استراحت كرد تا بهبود يافت. پس از مدتي جهاد تهران موظف ميگردد منطقه عملياتي والفجر(1) را براي عمليات آماده كند؛ لذا به ابوغريو ميرود در آنجا هم برادر طبرسي مدت يك ماه در عينخوش و سپس در منطقة زبيداد به عنوان مسؤول، ساختن جادههاي مهم آن محور مشغول ميگردد.
شهيد طبرسي بعد از عمليات والفجر(3) بسيار تأكيد داشت كه به مرخصي نرود و در تثبيت خطوط واقع شده نيز سهم زيادي داشته باشد.
مسئولين، احداث جادهاي بسيار استراتژيك را به ايشان واگذار نمودند. ميتوان گفت احداث جاده ايستادگي نيروهاي رزمنده در خطوط فتح شده را تضمين مينمود و به شناسايي مسيري كوتاه نيازمند بود تا به سرعت تپههاي گچي محور سمت راست عمليات را به عقبة تداركاتي اتصال نمايد و ايشان برحسب وظيفة الهي همة توان خويش را در اين جهت به كار بست و در احداث پلهاي زياد اين مسير 12 كيلومتري نيروهاي مردمي را به كار گرفت.
شهيد احمد با توجه به بينش وسيعش نسبت به آيندة جنگ از طرفداران آموزش تخصصي در مهندسي جنگ بود و ميتوان گفت يكي از پيشتازان اين حركت نوين بود. با نيروهايي كه كار ميكرد صرفاً مسائل كاري برايش مطرح نبود؛ بلكه سعي در انتقال تجربيات مهندسي خويش در ارتباط با مسائل فوق را داشت.
احمد شناختي عميق به مسائل اعتقادي و عرفاني و همچنين حب زيادي نسبت به ائمه(ع) داشت و در همة اوقات حتي زمانيكه كارهاي شبانه و روزانه را به شدت انجام ميداد، تلاوت قرآن كريم و ادعيه معمول در جبهه را ترك نميكرد، حتي در اوقاتيكه به علت ضرورت مشغول كاري بود، دعا را خود به تنهايي ميخواند. او به مسائل معنوي ستاد و مقرهاي مهندسي بسيار حساس بود. با كوچكترين موردي كه به رشد معنويات و روح جهاد و ايثار خدشه وارد ميكرد، سريعاً و با قاطعيت برخورد مينمود.
احمد در آغاز كارش با جهاد كمك هزينه كمي ميگرفت و در طول چند سال به هيچوجه با افزايش آن موافق نبود و زمانيكه مبلغ قابل توجهي را به مرور به حقوق وي اضافه كردند، ايشان همان هزينه اولي را دريافت ميكرد و حتي سكه بهار آزادي را به عنوان عيدي سال نو نميپذيرفت.
شهيد طبرسي زماني خوشحال و شادمان ميشد كه اولاً در شناسايي و جذب نيروهاي فعال موفق ميگشت، ثانياً در اوقاتي كه در مقرها و پايگاهها مراسم دعا و نيايش و عزاداري برقرار ميشد و ثالثاً لحظاتي كه در زير شديدترين آتش و در نزديكترين فاصله به دشمن فعاليت مينمود.
او هميشه سعي ميكرد گذشته از انتخاب سختترين كارهاي شبانه، بيش از دو كار را بپذيرد و حتيالامكان كلية 24 ساعت را در رفت و آمد و انجام كارها صرف مينمود. گاه در كنار خاكريز و يا جاده استراحت جزئي ميكرد. به نيروهايي كه با ايشان كار ميكردند اعم از رانندگان لودر، بلدوزر يا گريدر و يا رانندگان آمبولانس، كمپرسيهاي نيسان و يا... هميشه تذكر ميداد كه در سختترين شرايط آتش، خم به ابرو نياورند. البته خود چنين بود. ايمان و اعتقاد ايشان به توحيد و روز جزا او را عاشقانه به دنبال شهادت ميكشاند. وقتي در جزاير مجنون صحبت از موضوع ازدواج ميشد، ايشان ميگفتند:
زندگي و ازدواج من حفظ و نگهداري آبهاي جزيره مجنون مخصوصاً قسمت جنوبي آن ميباشد.
در عمليات والفجر(5) و در عمليات خيبر پس از به شهادت رسيدن شهيد مهدي تاجيك ايشان به عنوان مسؤول اكيپ انتخاب شد. در عمليات عاشورا (منطقه ميمك) جهاد مأموريت يافت كه روي پاسگاه گرگنه عمل كند و ارتباط يكي از جادههاي استراتژيك به ايشان واگذار گرديد و ايشان پذيرفت و مكرراً ابراز علاقه ميكرد كه ميخواهد در عمليات خاكريزي شركت بكند. ساعت 5:30 صبح، وقتيكه اولين بيلهاي بلدوزر براي احداث خاكريز در آتش سخت دشمن بر روي تپههاي گرگني به زمين ميخورد، سوار بر بلدوزر در احداث آن قسمت باقيمانده اين خاكريز مهم كه زير آتش بسيار سنگين دشمن قرارگرفته بود، شركت كرد. در آن هنگام برادر بزرگوار، شهيد حاج هاشم ساجدي فرمانده قرارگاه نجف، به آنجا رسيد و با تأكيد فراوان سفارش ميكرد كه مواظب احمد باشيد. شبهاي بعد هم در تثبيت خطوط و قويتر كردن خاكريزها ـ دوجداره كردن آنها ـ احداث آشيانه و سكوي تانك و همچنين احداث جادههايي جهت ارتباط سريع خطوط با عقبه، مسئوليت سنگيني به عهده داشت. بعد از اتمام كامل عمليات به جهت توجه زيادي كه به رفاه حال رزمندگان خطوط مقدم در جهت خطوط فتح شده داشت به مرخصي نرفت و كارهاي مختلفي از جمله تكميل احداث خاكريز در قسمتهاي مهم را كه در تيررس دشمن بود، به عهده گرفت و نقاطي را كه نيروهاي خودي امنيت نداشتند و حتي پياده با مشكلات حركت ميكردند به طوريكه محل آنان با موشكهاي آرپيجي و تيرهاي كلاشينكف و تيربار دشمن مورد هدف واقع ميشد، استحكام بخشيد به طوري كه خودش بالاي بلدوزر نشست و بعد از تقريباً 15 شب متوالي خاكريز مربوطه را تكميل كرد و بار ديگر تيري از كمان سنگرسازان بيسنگر با همت شهيد احمد به قلب سپاه دشمن اصابت كرد.
با توجه به اينكه چندينماه به مرخصي نرفته بود با اصرار مسؤولين مقرر شد به مرخصي برود؛ ولي با پذيرش كاري بزرگ از رفتن به مرخصي صرفنظر كرده و در آن كار سهيم ميشود و پس از چندين ماه كه كار با موفقيت به اتمام ميرسد با اصرار شديد برادرها به مرخصي ميرود؛ ولي نه به خانه بلكه به يكي از محورهاي عملياتي ديگر و نه به عنوان فرمانده بلكه به عنوان يك راننده فعال و شجاع بلدوزر اقدام مينمايد كه در همان مدت هم يكبار شيميايي ميشود و به محض مداوا سريعاً از بيمارستان به جبهه برميگردد.
بعد از اتمام مرخصي در جزاير مجنون نيز او فعالتر از گذشته در كنار مسؤولين جهاد تهران قرارگرفت و بيش از دو كار شبانه و يك كار روزانه كه هر سه در سختترين نقاط و بدترين شرايط بود، انجام داد؛ به طوريكه هر شب مجروحيني به دنبال داشت؛ ولي ايشان بسيار مقاوم و پر استقامت كار و امكانات بيشتري را طلب ميكرد و حتي مجروح شدن خودش او را از اين همه تلاش بازنميداشت.
پيشنهادهاي ايشان در انجام كارهاي مختلف مهندسي از جمله احداث جاده، دژ، خاكريزهاي مختلف در جبهههاي گوناگون براي تثبيت خطوط و يا ايجاد زمينههاي عملياتي هنوز در اذهان جلسات و نوشتهها مانده است.
شناساييهاي عمليات والفجر(8) به كمك ايشان صورت يافت و در جهت آمادگي منطقه براي اين عمليات بزرگ كار دشواري بايد انجام ميگرفت كه پذيرش كار توسط ايشان نشانگر موفقيت اين مأموريت بود.
همرزم او اينگونه خاطره ميگويد:
در شب عمليات والفجر(8) مسئوليت خطيري از كار محول شده به جهاد تهران به اين برادر عزيز واگذار گرديد. تقريباً ساعت 2 نيمهشب آن كار با موفقيت انجام گرفت و مجروحين زياد ناشي از اين عمليات از عزم راسخ او و ديگر همرزمان مهندسياش نميكاست. در آن همه آتش و دود بود كه يكباره دلاور بزرگ و علمدار رشيد به زمين افتاد و با چهرهاي شاداب گفت: «چيزي نشده». خوشحال بوديم از اينكه دوباره برميخيزد و ما را تنها نخواهد گذارد، خم شديم كه در برخواستن كمكش كنيم، لكن شنيدن صداي او كه شهادتين ميگفت در قلب زخم ديدهمان آتش افروخت. او را تكان داديم و گفتم: تو ميماني! هنوز دشمن در حيات حيواني خويش مانده بود و بايد او را با كمك احمد كشت؛ ولي احمد همچنان ادامه ميداد: اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمداً عبده و رسوله. فريادي از درون سر داده بوديم كه برخيز! برخيز! نبردي سخت و دشوار در پيش داريم؛ اي آرامش قلب همه مسؤولين و فرماندهان! تو علمدار مهندسي هستي؛ برخيز!
در كنار ايشان در آن لحظات طاقتفرسا، فرماندهان مهندسي حضور داشتند نگاه آنها به يكديگر حاكي از دردي جانفرسا و غمي بزرگ بود و حركت آنها در به عقب فرستادن پيكر مطهر ايشان و سپس ادامة تصميمگيريها در انجام عمليات مهندسي نشانگر ادامه دادن راه ايشان بود.
دوستان و همسنگرانش به ويژه شاگردان مهندسش ياد او را در خاكريزهاي بسيار دشوار امالقصر و عمليات كربلاي(9) كه تانكهاي بعثي تا 150 متري لودر و بلدوزر پيش آمد و به راستي جنگ تانك با بلدوزر بود و همچنين عملياتها كربلاي(2) و (5) و (8) زنده نگاه داشته و در همة اين موفقيتها حضور او و شهدا را درنظر داشتند. آري، شهيد بزرگوار احمد طبرسي حافظ واقعي حريم حضرت حق بود و اين را با حضور خود در تمام مراحل انقلاب با تبعيت از دستورات رهبر عزيزش، حضرت امام خميني(ره) به اثبات رساند. وجود اين شهيد بزرگوار در كنار عارف و يار امام(ره)، شهيد دكتر چمران و همچنين زمانيكه وجود عزيزش، جهادسازندگي را منور كرده بود، در صفحات تاريخ عملياتها گواه زحمات بيشائبه و شبانهروزي ايشان ميباشد.
MIN@MAN
04-08-2010, 03:46 PM
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، حسن مداحي
فرمانده گردان مهندسي سيدالشهدا جنگ جهادسازندگي استان تهران
شهيد بزرگوار، حاج حسن مداحي در يك خانوادة مذهبي و متدين در روستاي «كرد امير» به عرصة گيتي گام نهاد.
تحصيلات ابتدايي را در روستاي خود به پايان رساند و سپس براي گذراندن تحصيلات متوسطه عازم تهران گرديد و با موفقيت تحصيلات متوسطه را به پايان رساند و به اخذ ديپلم موفق گرديد.
او كه در يك خانوادة مذهبي تربيت يافته بود، از كودكي به آقا اباعبدالله الحسين(ع) عشق ميورزيد و همواره در تمام مراسم سوگواري و عزاداري شركت ميجست و البته همين عشق به حركت و قيام خونين سرور شهيدان كربلا بود كه هدايت او از مفاسد زمان طاغوت را موجب گرديد و سرانجام او را به بزرگترين مقام، يعني شهادت در راه خدا نائل گرداند. و چون به مكتب انسانساز اسلام علاقمند بود، همزمان با شروع حركت عظيم انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(قدسسره) همراه با روحانيت به اقيانوس خروشان انقلاب پيوست و همراه برادر شهيدش «حسين» فعاليت و مبارزه را آغاز كرد، اوايل در روستاي كرد امير به نوشتن شعار بر ديوارها عليه حكومت شاه خائن و پخش اعلاميه هاي حضرت امام امت(ره) اقدام نمود. و به علت اهميتي كه مبارزه در تهران داشت او هم بيشتر فعاليتش را در تهران متمركز نمود. در كنار امت حزبالله تهران در استقبال بينظير از ورود حضرت امام(ره) در 12 بهمن و پيروزي عظيم انقلاب در 22 بهمن نقش به سزايي داشت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، شهيد به فعاليت فرهنگي در روستاي خود و تهران پرداخت تا تودة مردم را نسبت به انقلاب اسلامي آشنا و آنان را در خدمت به انقلاب و پاسداري از خون شهداء، بسيج نمايد و در ادامه همين راه بود كه براي رشد و تعالي افكار عقيدتي و سياسي جوانان به دبيري حزب جمهوري اسلامي شهريار انتخاب گرديد.
شهيد مداحي كه به حق پرچمدار وحدت در منطقة فعاليتش بود، به عنوان بازويي نيرومند و پرتوان در جهت اهداف مقدس اسلام شناخته شده و به عنوان مسؤول ستاد برگزاري نماز عبادي سياسي جمعه انتخاب گرديده بود.
در 2 خردادماه سال 58 فرمان تاريخي حضرت امام(ره) براي سازندگي خرابيهاي به ارث مانده از طاغوت صادر و جهادسازندگي تأسيس گرديد. پس از آن شهيد مداحي به جهادسازندگي پيوست و به فعاليت شبانهروزي در اين نهاد مقدس پرداخت.
فعاليتهاي حسن به روستائيان محروم، زبانزد خاص و عام و جهادگران جهادسازندگي استان تهران است. چهرة آشناي او درنظر روستائيان بارز و آشكار بود و اين درد آشناي روستايي، خدمات شايستهاي را در جهادسازندگي انجام داد؛ چه آنزمان كه مسؤول روابط عمومي جهاد بود و چه آن زمان كه مسؤول تداركات جهاد و پشتيباني جنگ گرديد و چه در زمانيكه به واسطة خلاقيت و مديريتش به عضويت شوراي اجرايي جهاد شهريار درآمده بود. او معتقد بود كه برادران جهاد همواره بايد با رعايت تقوا و ترس از خدا و انجام دادن كار براي محرومان را براي رضاي خداي متعال درنظر داشته باشند.
در هنگامة همين خدمتها بود كه جنگ تحميلي آغاز شد و آتش به خرمن زندگي روستاهاي مرزي و شهرهاي جنوب و غرب زد و ***** آشكار صدام به كشور اسلاميمان آغاز شد. از همان آغاز، زمزمة رفتن را پيش كشيد و علاقه و شور خود را به شهادت و «لقاءالله»، ابراز داشت. به راستي روح شيفتة او، در آرزوي شتافتن به سنگرها ميسوخت. دلش هواي ديار ديگر داشت، عطر بهشت از گريبانش ميتراويد و آهويي در بند مانده را ميمانست كه به كوشش و تلاشي خستگيناپذير دست زده است.
به هرحال او به كاروان سلحشوران جبههها پيوست و با اولين گروه اعزامي پشتيباني جنگ جهادسازندگي تهران در آبانماه 59 عازم جبههها گرديد.
شهيد مداحي در آن سرزمينهاي ملكوتي، فعاليتهاي بسياري از جمله راهاندازي سيستم صوتي و برگزاري اولين نمازجمعة ماهشهر را به عهده داشت. اوج فعاليت و نقطة درخشان زندگي اين شهيد بزرگوار، در زمان تصدي مسؤوليت ستاد پشتيباني جنگ جهاد تهران در آبادان بود كه طي آن رزمندگان اسلام با همكاري جهادگران توانستند به فرمان امام امت(ره) حصرآبادان را بشكنند و فتح بزرگي را نصيب ملت مسلمان ايران سازند.
پس از آن در عملياتهاي فتحالمبين، بيتالمقدس و رمضان شركت فعالانه داشت و پس از آن در عمليات والفجر مقدماتي شركت كرد و مجروح گشت.
پس از بهبودي نسبي مجدداً به منطقه بازگشت و همراه ديگر برادران واحد مهندسي رزمي پشتيباني جنگ جهاد تهران نقش عمدهاي در احداث جادههاي عملياتي و زدن خاكريز برعهده داشت تا نهايتاً در تاريخ 4/6/63 در جزيرة مينو، گلولههاي خصم بعثيان قامت مردانه و مصممش را درهم شكست و درخت شاداب زندگيش در باغهاي شهادت به ثمر نشست و بر شط خون خويش، عاشقانه راه به سوي بهشت جاودانه گشود و به آرامش و بقاي ابدي پيوست.
از خصوصيات بارز او تواضع و فروتني در مقابل مؤمنين بود.
در جلسات دعاي توسل و نيايش حضور مييافت و توجهش به مبدأ و توسلش به اهلبيت عصمت و طهارت(ع) حال روحاني به محفل ميبخشيد.
فردي متدين و معتقد بود؛ كه به قرائت قرآن علاقهاي خاص داشت.
هوشيار و سختكوش بود و معتقد بود كه خدمت به انقلاب و اسلام نسبت به هر كاري در اولويت قرار دارد و به معناي واقعي كلمه مقلد امام(ره) بود.
فرازهائي از وصيتنامة شهيد حاج حسن مداحي
«... با عرض سلام و درود فراوان بر انبياء و اولياء و شهداي راه حق و آزادي و رهبر كبير انقلاب، امام و امت شهيدپرور و با اميد به پيروزي و پاسداري از دستاوردهاي انقلاب شكوهمند اسلامي و آرزوي توفيق خدمت به اسلام و مسلمين وصيتنامة خود را در رابطه با دو نهاد انقلابي كه همكاري داشتهام مينويسم. اميد است نيروهاي متعهد و مسئول، با بردباري و صبر و شكيبائي، سرلوحه حركت خود را امر به معروف و نهي از منكر قرار داده و تقوا پيشه كنند و در جهت تداوم انقلاب اسلامي تلاش و كوشش نمايند؛ تا انشاءالله حاكميت اسلام در بلاد مختلف جهان به تثبيت برسد.
امروز كه ابر جنايتكاران كفرپيشه منافقين و مشركين و عناصر ناپاك داخلي و خارجي و مغرضين و منحرفين با هم وحدت پيدا كردهاند كه انقلاب اسلامي ما را خدشهدار نمايند و در نهايت از بين ببرند، بر شماست كه با تمسك به حبلالله و روحالله جبهههاي حزبالله را متشكلتر نمائيد و از يك تشكيلات صددرصد اسلامي حمايت كنيد... اين نهاد (جهاد سازندگي) كه آگاهانه و هوشيارانه در جهت تكامل انقلاب اسلامي حركت ميكند و جوشيده از قلب امت است تمام تلاش و كوشش اين نهاد براي مردم محروم و مستمند است. اي مردم مستضعف! امروز كه مشكلات شما به دست پرتوان اين برادران برطرف ميشود قدر بدانيد تا اين نيروها با روحية سرشار از خلوص و ايمان به كار روزمرة خود ادامه دهند.
از تمام برادران تقاضامندم اين حقير را حلال كنند. خداحافظ. خدايا! مرا اين عزت بس كه تو پروردگار مني. خدايا! مرا اين افتخار بس كه بندة تو باشم. تو آنچناني كه من ميخواهم و مرا آنچنان كن كه تو ميخواهي.
امام را دعا كنيد 16/11/1361 ـ مداحي
MIN@MAN
04-08-2010, 03:48 PM
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، حسين پارسا
عضو شوراي جهاد نجفآباد و مسئول پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد اصفهان مستقر در آبادان
شهيد حسين پارسا در سال 1336 در يك خانوادة كاملاً مذهبي در شهرستان نجفآباد به عرصة وجود گام نهاد. او سومين فرزند خانواده بود. از زماني كه خود و محيط اطراف خود را شناخت آثار نبوغ و طليعه ايمان در چهرة هميشه خندان او آشكار بود. از آنجاييكه شهرتش پارسا بود، پارسايي و پرهيزگاري را پيشة خود ساخته بودو از سنين دبيرستاني بود كه به ماهيت پليد، ضدمردمي و ضداسلامي رژيم سرسپرده پهلوي پي برد و مبارزه با ظلم را سرلوحة برنامههاي خود قرار داد. لذا در پي كشف حقيقت اسلام و تحقيق پيرامون آن پرداخت و از منابع اسلامي كسب فيض نمود و بيشتر به مطالعة كتب اسلامشناسان متعهد و آشنايي با چگونگي فعاليتهاي آنان ميپرداخت.
اصولاً شبها دير به خانه ميرفت و وقتي در اطاق خود خلوت ميكرد به مطالعه و استماع نوارهاي مفيد سخنراني ميپرداخت. در طول شبانهروز كمتر ميخوابيد؛ طبق عادت هميشگي، ساعتهاي متمادي به مطالعه ميپرداخت.
در سالهاي 54 و 55 در اوج خفقان در منزل خودشان به تشكيل جلساتي اقدام كرده بود و از وجود شخصيتهاي مهم استفاده ميكرد و در ارشاد جوانان ميكوشيد. در عيد غدير سال 56 كه انقلاب تازه آغاز شده بود، از يك سخنران انقلابي دعوت كرد و اولين تظاهرات علني عليه رژيم طاغوت را به اتفاق چندتن از جوانان همرزم خود به راه انداخت.
وقتي براي دستگيري او به منزل ايشان حمله بردند، خيلي سريع از راه پشتبام فرار كرد و بعد كه تحت تعقيب بود، برادرش به ايشان پيشنهاد كرد: من بروم و خودم را به جاي شما معرفي كنم كه او شديداً مخالفت كرد و خودش با پاي خويش و با شهامت به شهرباني رفت. پرسيدند: موضوع چيست؟ مأمورين در اثر جسارت و شهامت او جا خوردند و پس از چند روز او را آزاد كردند.
در زمان انقلاب يكي از مهمترين مراكز تكثير و پخش اعلاميههاي امام(قدسسره) توسط ايشان اداره ميشد و در شهر نجفآباد اولين اعلاميههاي امام(ره) را نيز ايشان تكثير ميكردند.
از خصوصيات اخلاقي ايشان شركت همهجانبه در تمام ابعاد فعاليتهاي فردي و اجتماعي بود. او يك انسان مسلمان و متعهد در همة ابعاد بود. صبحها يك كيلومتر پيادهروي ميكرد و در خانه به ورزشهاي انفرادي و بدنسازي ميپرداخت. همزمان فعاليتهاي تبليغاتي و ارشادي را پيگيري ميكرد و در زماني كه در اثر فعاليتهاي جوانان از خودگذشتهاي چون او، دامنة آزادي فعاليتهاي سياسي وسيعتر شده بود، گروهگروه دوستان خود را به بازديد از نمايشگاههاي كتاب ميبرد. همه را به مطالعه و تحقيق تشويق مينمود. از ديگر ابعاد اخلاقي ايشان بعد معنوي وي بود كه همواره در دعاها و نيايشهاي مختلف شركت مينمود يا خود به ايجاد و برگزاري اين مراسم اقدام كرد.
در خانواده برخوردي فوقالعاده متين و مؤدبانه داشت و يكي از دلسوزان خانواده بود. عليرغم فعاليتهاي زيادي كه در بيرون از خانه داشت، از هيچگونه كمكي در امور خانه دريغ نميورزيد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل جهادسازندگي يكي از مؤسسين جهاد نجفآباد بود كه به جهادسازندگي معني بخشيد و خود نمونهاي از يك جهادگر مقاوم و خستگيناپذير بود؛ به طوري كه كمتر روستايي از بخش نجفآباد است كه حسين پارسا را نشناسد. در آغاز تشكيل جهادسازندگي ايشان خستگي نميشناخت و به طور مداوم به جهاد شكل ميبخشيد و يكي از اعضاي فعال جهاد نجفآباد بود.
با شروع جنگ تحميلي او تاب ماندن در شهر را نداشت و روح بلندپرواز او آرام و قرار نداشت. او همراه چندتن از دوستان و همرزمان خود به جبهة جنگ شتافت و جهاد خرمشهر را تأسيس نمود. يكي از همرزمان شهيد حسين پارسا دربارة شخصيت وي ميگويد:
«شهيد حسين پارسا يكي از استوانههاي شهر نجفآباد بود و سوابق مبارزاتي زيادي به همراه شهيد احمد حجتي داشتند و با هم در همة كارها همگام و همراه بودند.
با شروع انقلاب به اتفاق شهيد احمد حجتي تصميم گرفتند كه كارهاي عمراني در روستاها انجام دهند و لذا چندين نفر از بچههاي حزبالهي را به صورت اردوهاي مختلف سازماندهي كرده و در مناطق مختلف مستقر نمودند و بدينوسيله خدمات بسياري را به مردم ارائه كردند.»
در آنروزها با يك ماشين، كار جهاد را در يك دبيرستان شروع كردند تا اينكه بالاخره ساختماني براي آن تهيه كردند و محل فعلي جهاد از يادگارهاي شهيد عزيز حسين پارسا ميباشد.
با شروع جنگ تحميلي ايشان به اتفاق شهيد احمد حجتي با يك كمپرسي مقداري وسايل برداشته و در منطقه مستقر شدند و از امكاناتي كه در دستشان موجود بود جهت پشتيباني رزمندگان اسلام استفاده كردند. از اين جهت ايشان علاوه بر اينكه مؤسس جهاد در شهر نجفآباد بود، مؤسس پشتيباني جنگ جهاد در منطقه نيز بود.
در آن موقع تعدادي از بچههاي شهر نجفآباد، اصفهان، شهركُرد و تعدادي از بچههاي كاشان در منطقة آبادان، پشتيباني جنگ جهادسازندگي استان اصفهان را تشكيل دادند و با تشكيل دادن اين پشتيباني توانستند در آن منطقهاي كه آبادان محاصره بود براي تداركات نيروهايي كه در محاصره بودند فعاليتهاي ارزندهاي انجام دهند.
از جمله كارهاي مهم شهيد عزيز حسين پارسا، حفظ اموال مردم خرمشهر بود و همينطور تجهيزات پالايشگاه آبادان كه بايد به نقطة امني منتقل ميگرديد.
از كارهايي كه انجام دادند آن بود كه تعميرگاهي را راهاندازي و با چندين لودر كه از خود عراقيها به غنيمت گرفته بودند كارشان را شروع كردند؛ شروع كار جهادسازندگي از همان روزها بود كه به ابتكار شهيد حسين پارسا و احمد حجتي پلي روي رودخانة بهمنشير زدند و توانستند ارتباط نيروهاي اين طرف رودخانه را با آن طرف برقرار كنند. در آن موقع اين كار از اهميت به سزايي برخوردار بود.
يكي از خصوصيتهاي اخلاقي ايشان ارج نهادن به افراد بود. براي بزرگ و كوچك احترام خاصي قائل بود. به كارگرهاي ساده شخصيت ميداد و در مقابلشان متواضع بود. در روحيه دادن و هدايت كردن نيروها آنها را به حدي ميرساند كه مسئوليت قبول كنند. مشتاقانه فعاليت مينمود و اين نشانة روح والاي اين شهيد عزيز بود.
شهيد پارسا سختكوش، معتقد و با ايمان بود. زرق و برق دنيا را به ريشخند ميگرفت و هر عملي را براي جلب رضاي معبودش انجام ميداد. خلوص و بيريايياش در همة اعمالش مشهود بود.
همرزم ديگر وي ميگويد:
«شهيد پارسا اسوة مقاومت و ايثار بود. در كارها خودش مستقيم شركت ميكرد. ضمن اينكه مسئول بود ولي در كارهاي مهندسي حضوري فعال داشت. اگر يك دستگاه لودر از كار ميافتاد خودش آستين را بالا ميزد و آن را تعمير ميكرد. در كارگاه كه كارگران كار ميكردند او در كار آنها شريك ميشد.»
شهيد پارسا با شروع جنگ مشتاقانه در جبهههاي جنگ حضور پيدا كرد و فقط در بعضي مواقع به مرخصي ميرفت. او و همرزمانش با تلاش شبانهروزي و مقاومت و ايستادگي توانستند در عمليات ثامنالائمه نقشي فعال را ايفا نمايند. در آستانه عمليات، زماني كه شهيد پارسا پس از فعاليتهاي بسيار متوجه شد در خط مقدم هنوز اورژانسي آماده نشده با چند تن ديگر از دوستانش تصميم ميگيرند در همان شب محلي را براي اورژانس آماده نمايند. وقتي به آن محل در محور فياضيه ميرسند، شهيد پارسا از ماشين پياده شده و چند قدم دور ميشود و ناگهان خمپارهاي كنار او به زمين ميخورد و جسم پاكش را تكهتكه مينمايد. بدين صورت حسين به «پارسايان شهيد» در عالم ملكوت ميپيوندد.
وصيتنامة شهيد حسين پارسا
بسم الله الرحمن الرحيم
امروز كه تصميم گرفتم وصيتنامهاي بنويسم به اين خاطر بود كه مرگ را احساس ميكنم و اما بگويم اين احساس نه از روي ترس آينده و يا ترس از حوادثي كه بر ما ميگذرد ميباشد، بلكه ترسم از اينست كه نسبت به حوادث خوشبين هستم. و اصولاً اين طور فكر ميكنم اين خوشبينيها از روي غفلت است كه ما را به مرگ و هلاكت خواهد رساند و اين براي ما حيف است. اما چه روزهائي بر ما ميگذرد. ازكجا بايد شروع كرد و فاجعه را بايد از كجا آغاز كرد آيا از محدوديتهاي قرن هاي پيش بايد گفت؟ آيا از مظلوميت اسلام بايد گفت و از رنجها و دردهايي كه كفار و منافقين، سران زر و زور و تزوير بر ما و بر دل پيامبران وارد كردند، بگويم؟ آيا بر مظلوميت امامان شيعه و دردهاي دل آنها بگويم؟ از كجا آغاز كنم؟ از دردهايي كه بر عزيز زمانمان ميگذرد، بگويم؟ از كجا بايد گفت؟ آيا براي از دست دادن فرزندان اسلام كه زمينهساز انقلاب امام مهدي(عج) بودند، سخن بگويم؟ از مطهري؟ از مفتح؟ عراقي؟ چمرانها؟ و... از كجا بگويم كه همچنانكه انقلاب ما حسيني است و رهبرش حسينگونه... از فجايعي كه به وجود ميآيد، حوادث زمان حسين(ع) را زنده ميكند، بگويم؟ از مصاف امروزمان با كفار و منافقين كه در يك جبهة مشترك هستند يادآور حوادث زمان حسين(ع) است؛ 72 تن شهيد شدند و با مظلوميت شهيد شدند؛ حسينگونه شهيد شدند و... منظره به آتش كشيدن و خراب كردن خيمههاي حسين و فرزندان حسين را زنده كردند؟ آري، از اينجا ميگويم. زيرا عقيده من و عقيده امت اسلام اينست. زيرا آنروز زينبيان براي مصاف آماده شدند و امت ما هم آماده شد و بر عادت خود طبل و دهل را فرداي فاجعه آوردند و با انكه اعلام جنگ داده بودند، آمادگي مصاف دادند و داديم. آري، ميگويم كه اينان حسينيها را مورد حمله قرار دادند. و ميگويم آنان كه بر سوگ اينها نشستند، چون اخباريها را مورد حمله قرار دادند. و اما اي خدا! و اي تاريخ! و اي امت! تو شاهد باش! كه اين كفار و منافقين براي چه طاغي شدهاند! آنان به هيچكس رحم نخواهند كرد و نميكنند. مگر نه اينست كه انصاري در سوگ 72 تن نشست و گفت: هر روز غسل شهادت ميكنم و به شهادتش رساندند.
خدايا! از تو ياري شهادت بر كلمهي لااله الاالله ميخواهيم و شهادت كلمهي الله اكبر و شهادت بر حقانيت تو و امت تو و رسالت پيامبر(ص) و امام ترا و شهادت بر حقانيت امامت ولي امر تو (امام خميني عزيز) را و از تو ميخواهيم كه ما را به راه امامان مستدام بداري.
بار خدايا! ميدانيم كه شهادتها ما را زنده كرده و زنده ميدارد و مسايل را بر ما روشن ميكند كه شهادت چنين خاصيتي دارد. پس بر ما بدار شهادت را. توفيق شهادت را از تو خواستاريم.
حسين پارسا ششم رمضان
MIN@MAN
04-08-2010, 03:50 PM
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، حاج عبدالرضا بيريايي
فرمانده تيپزرهي لشگر نجف و معاون عمليات مهندسي رزمي گردان امام علي(ع)
شهيد والامقام، حاج عبدالرضا بيريايي كه خدايش هر لحظه بر سرور و آرامش ابديش بيفزايد در سال 1339 هجري شمسي در خانوادهاي متوسط و مذهبي در شهر تهران ديده به جهان گشود.
از همان ابتدا داراي هوش سرشاري بود و استعداد و نبوغ فراوان وي بر كسي از دوستان و آشنايانش پوشيده نيست. ايمان و اعتقاد محكم به خداوند متعال از همان كودكي در زواياي وجود او ريشه دواند و او آنچنان انسان مؤمن و با تقوايي بود كه بنا به گفتة مادر محترمهاش از سن 9 سالگي نماز ميخواند و روزههاي خود را مرتب ميگرفت.
چند سال قبل از انقلاب به همراه خانوادة خويش به نجفآباد موطن اصلي خود بازگشتند و در هنرستان فني طالقاني به تحصيل پرداخت و به اخذ ديپلم موفق گرديد.
وي در زمان رژيم سفاك پهلوي علناً از رژيم شاه ستمگر انتقاد ميكرد و يكبار نيز توسط شهرباني نجفآباد دستگير شد و تحت شكنجههاي قرون وسطايي قرارگرفت؛ ولي به علت اوجگيري انقلاب اسلامي آزاد شد. او در سال 56 در شرايطي كه داشتن عكس مبارك حضرت امام(قدسسره) جرم محسوب ميشد يك عكس سياه و سفيد از امام(ره) را به خانهاش آورده بود و ميگفت: اين عكس براي من از صد عكس رنگي بهتر است چون عكس دوران اختناق و سيل مبارزه با رژيم شاه است.
با شروع انقلاب اسلامي او نيز در انقلاب شركت فعال، و در تظاهرات و اعتصابات نقش به سزايي داشت و در مدرسه به همراهي جمعي از دوستانش مدرسه را به اعتصاب كشيده و در آنجا نمازجماعت برگزار كردند وي همچنين در چاپ و تكثير اعلاميههاي امام(ره) نقشي بسيار فعال داشت.
با اعلام خبر ورود امام امت(قدسسره) در 12 بهمن 57 او به خاطر عشق و شور فراواني كه نسبت به ديدار امام(ره) داشت به تهران رفت و به استقبال مولي و مقتداي خود شتافت و در تهران ماند تا آنكه در درگيريهاي 22 بهمن كه جهت براندازي رژيم و برقراري جمهوري اسلامي بود شركت كند.
با پيروزي انقلاب اسلامي شهيد حاج عبدالرضا خود را آماده ميكرد كه مانند سربازي فداكار و پرتلاش به دفاع از دستاوردهاي مقدس جمهوري اسلامي بپردازد. در اولين فعاليت خود بعد از انقلاب چونكه علاقه وافري به شهيد محمد منتظري داشت، دعوت آن شهيد بزرگوار را براي اعزام به لبنان لبيك گفت و همراه عدهاي از برادران براي صدور انقلاب اسلامي و رساندن پيام اسلام به گوش محرومان لبنان و نجات مستضعفان و نبرد با اسرائيل غاصب به لبنان اعزام گرديد.
با شروع جنگ تحميلي اين شهيد عزيز كه خود را براي نبرد با دشمنان آماده نموده بود، جزو اولين گروه اعزامي بسيج بود كه همراه با عدهاي از برادران نجفآباد به جبهة دارخوئين اعزام شد و در اولين عمليات در جبهة فارسياب شركت نمود. در جبهة فارسياب دشمن با تعداد زيادي تانك به تعدادي از رزمندگان اسلام حمله ميكند و آنها از 3 طرف به محاصرة تانكهاي دشمن ميافتند.
اولين تانك به وسيله شهيد حاج عبدالرضا منهدم شد و اين حماسهآفريني موجب شد كه ديگر برادران نيز به تانكهاي دشمن حمله كنند و بيش از 70 تانك دشمن را منهدم كرده و عدهاي زيادي را نيز به هلاكت برسانند. آنها با فرار مفتضحانه دشمن، خود را از حلقة محاصره نجات بخشيدند.
بعد از 4 ماه به نجفآباد برگشت و دوباره راهي جبهه گرديد و در اين هنگام بود كه به همراهي جمعي از دوستانش از جمله شهيد محمدعلي حجتي براي اولينبار به تأسيس واحد زرهي كربلا اقدام نمودند و ميتوان شهيد حاجعبدالرضا را از مؤسسين تيپهاي زرهي در منطقه دانست و در اين زمينه نيز فرماندهي بسيار عالي و عجيبي داشت. همين واحد زرهي كربلا توانست نقش بسيار ارزشمندي در عمليات پيروزمند و حماسهساز ثامنالائمه (شكست حصرآبادان) داشته باشد. در اين عمليات بود كه شهيد حاج عبدالرضا از ناحية دست مجروح گرديد و بخشي از انگشتان دست راست خود را در راه خدا هديه نمود.
در پي بهبودي نسبي، وي خود را براي شركت در عمليات پيروزمندانة «طريقالقدس» آماده كرد. از جمله خاطراتي كه از اين شهيد بزرگوار ميتوان ياد كرد اين بود كه در عمليات طريقالقدس در نهر سابل، دشمن پشتسر خود مينگذاري كرده بود و بعد از شكستن خط، برادران به مين برخورد ميكنند كه شهيد حاج عبدالرضا با اينكه هنوز دست مجروحش به خوبي التيام نيافته بود با رشادت كامل و در عرض مدت بسيار كمي همراه با عده قليلي از برادران ديگر راه عبور رزمندگان را باز مينمايند و اين مسئله بسيار مهم است كه ايشان در واحد زرهي بودهاند ولي در عينحال در تمام زمينههاي نظامي خبره و آشنا بودند به حدي كه در آن لحظه به عنوان يك تخريبچي ماهر عمل مينمايد.
در اين عمليات بود كه دوست ديرين و يار هميشگياش محمدعلي حجتي كه فرماندهي زرهي كربلا را برعهده داشت به درجة رفيع شهادت نائل ميگردد. چون معاون وي شهيد محمدباقر قادري نيز مجروح شده بود، لذا حاج عبدالرضا فرماندهي زرهي را برعهده ميگيرد و بسيار مدبرانه و فعال عمل مينمايد كه سرانجام عمليات طريقالقدس نيز با پيروزي لشگريان اسلام به پايان ميرسد.
در عمليات پيروزمند «فتحالمبين» ايشان به عنوان معاونت زرهي كربلا انجام وظيفه مينمود و نقش بسيار مهمي در عمليات داشت و حماسههاي فراواني از خود به جاي گذاشت. از جمله همراه با يكي از دوستانش كه او نيز به فيض شهادت ميرسد، به وسيله دو پيامپي، هجومي سريع به قلب نيروهاي دشمن انجام ميدهند و با اين عمل شجاعانه و دلاورانه يك تپه را از چنگال خونآشامان بعثي نجات ميدهند. در اين عمليات بود كه عبدالرضا مجدداً مجروح گرديد و بعد از بهبودي نسبي به سرعت خود را به جبهه رسانيد و به انجام وظيفه در زرهي كربلا مشغول شد و در مرحلة اول عمليات پيروزمند بيتالمقدس شركت نمود و براي مراحل بعدي عمليات به دليل آنكه فرمانده و معاون زرهي لشگر نجف اشرف در مرحلة اول شهيد شده بود، ايشان بنا به درخواست برادران به واحد زرهي نجف رفته و فرماندهي اين زرهي را برعهده گرفت و تانكها و نفربرهاي غنيمتي از دشمن را سازماندهي كرد و برادران زرهي را جهت ادامه عمليات بيتالمقدس آماده نمود.
با آزادي خرمشهر ايشان به همراه برادران زرهي نجف به اهواز رفت و در آنجا به تعمير و آمادهسازي تانكها و نفربرها پرداخت زيرا كه ايشان علاوه بر اينكه يك فرمانده بسيار خوب بود در كار تعمير وسايل و تجهيزات نظامي نيز فعاليت ميكرد.
پس از عمليات بيتالمقدس بود كه شهيد بزرگوار تصميم به ازدواج گرفت و چون تصميم داشت تا وقتي كه جنگ وجود دارد به جبهه برود، لذا يكي از شرايط ازدواجش را اين قرار داده بود كه من اگر ازدواج كردم، اينطور نيست كه ديگر جبهه نروم بلكه حتماً حضور پيدا خواهم نمود. بالاخره با اين شرط ازدواج نمود و ازدواج مانع از آن نشد كه شهيد بزرگوار مناطق ملكوتي جبهه را ترك كند.
با شروع عمليات رمضان، شهيد حاج عبدالرضا بيريائي فرماندهي يك گروهان زرهي را برعهده داشت و در عينحال معاون يكي از گردانهاي پياده نيز بود و چون فرمانده گردان پياده مجروح شد، ايشان با فرماندهي بسيار جالب و عالي توانستند نيروهاي گردان را به خوبي هدايت نموده و به اهداف خود برسانند.
پس از پايان عمليات به جهادسازندگي نجفآباد وارد شد و چون يك انسان پرتلاش و مقاوم بود توانست در جهادسازندگي به عنوان يك جهادگر قوي كار كند و از آن به بعد به عنوان مسئول مهندسي در جهادسازندگي نجفآباد در عملياتهاي گوناگون تا زمان شهادتش شركت كرد و حماسههايي جاودانه و فراموشناشدني از خود برجاي گذاشت.
آري، او با شركت در تمامي عملياتهاي بزرگ و كوچك از ابتداي جنگ تحميلي، اسطورهاي از مقاومت و جهاد شده بود و از جملهي كساني بود كه خداوند تعالي او را براي مدتي طولاني (حدود 5 سال) در جبهة جنگ نگهداشت تا وجود پر اثر او به بار بنشيند و بتواند هرچه بيشتر در راه اهداف قرآن كريم خدمت كند و با كولهباري پر از كار و تلاشهاي خالصانه در محضر خداوند تبارك و تعالي بار يابد.
شهيد بيريائي به جهادسازندگي وارد شد و عليرغم اينكه هنوز جراحاتش در عمليات رمضان بهبود كامل نيافته بود در عمليات محرم شركت كرد؛ زيرا امكان نداشت عملياتي انجام شود و ايشان در آن شركت نداشته باشد.
وي در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان مسئول يكي از تيمهاي مهندسي جهادسازندگي نجفآباد شركت نمود. آنچه در اين عمليات از اين شهيد والامقام به عنوان يك نمونة بارز از روح متعالي او ميتوان ياد كرد، اين بود كه در زماني كه نيروها عقبنشيني كرده بودند، اين شهيد عزيز تمام نيروهاي تحتنظر خود را به پشت جبهه منتقل ميكند و خود در آخرين لحظات برميگردد؛ در حاليكه يك فرد بسيجي نسبتاً مسن را كه مجروح شده بود به پشت جبهه منتقل مينمايد. در عمليات والفجر(4) نيز در جادهسازي در دل كوههاي صعبالعبور براي رزمندگان اسلام شركت داشت. در عمليات خيبر نيز حماسههاي فراوان از اين شهيد عزيز به جاي مانده است. پس از عمليات خيبر نيز ايشان در ساختن جادة سيدالشهدا(ع) روزها به عنوان مسؤول مهندسي فعاليت ميكرد و شبها نيز خود به عنوان يك راننده براي ساختن جاده خاك ميآورد.
در عمليات بدر نيز شركت فعال داشت. پس از اين عمليات فعاليتهاي خود را در جبهه ادامه داد.
شهيد بيريائي از سوي جهاد نجفآباد مأموريت يافت كه در يكي از مناطق كشور يك سايت براي نيروي هوايي احداث نمايد. او مدت چندينماه در آن منطقه بود و با فداكاري فراوان و امكانات و بودجة بسيار اندك كاري كه در مدتي طولاني و با بودجة كلاني بايد انجام ميشد در مدت كوتاهي همراه برادراني كه زير نظر او بودند به نحو بسيار خوبي انجام داد و حتي مسؤوليني كه از نيروي هوايي بر سايت نظارت داشتند از سرعت عمل و كار دقيق اين شهيد تجليل نموده و اظهار تعجب ميكردند.
با شروع عمليات والفجر(8) خود را به منطقة آبادان رساند و مسؤوليت يكي از تيمهاي مهندسي را برعهده گرفت و پس از چند روز براي چندمينبار از ناحية پا زخمي و به بيمارستان منتقل شد و سپس به نجفآباد برگشت.
بنا به گفتة همسرش در ضمن نمازها و عبادات شبانهاش با دلي شكسته و چشمي گريان با خدا چنين سخن ميگفت: خدايا! مگر من چقدر بايد مجروح شوم و خدايا! مگر من لياقت شهادت در راه تو را ندارم! و از خدا ميخواهد: خدايا! شهادت در راهت را نصيب من بفرما.
پس از چند روزي كه چهرة او بسيار تغيير كرده بود و ديگر زياد سخن نميگفت و بيشتر مواقع در تفكر به سر ميبرد و در حاليكه هنوز زخمهاي او خوب نشده بود به جبهه بازگشت؛ به آنجا كه وعدهگاه عشق او بود؛ آنجا كه در واقع وطن او و سكوي پرواز او به سوي ملكوت بود.
سرانجام اين انسان پرجوش و خروش و اين مجاهد خستگيناپذير و رزمندة دلاور جبهههاي جنگ حق عليه كفر، كه وجود پر اثر خود را وقف جبهه نموده بود، چند شبانهروز بعد از عمليات والفجر(8) در شبي پرحماسه به وسيله تركش خمپارة دشمنان بعثي صهيونيستي روح پاك و مطهرش بال و پر گشود و به رضوان خداي تعالي اوج گرفت و به قلههاي فتح سعادت رسيد.
MIN@MAN
04-08-2010, 03:51 PM
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، حاج محمدحسن ناصربخت
فرمانده گردان مهندسي سيدالشهداء(ع) جهادسازندگي استان تهران
شهيد بزرگوار و متقي حاج محمدحسن ناصربخت در سپيدهدم ديماه 1329 در دهكدهاي به نام «صوفيآباد»، (شاهين ويلاي كنوني) در 10 كيلومتري غرب شهرستان كرج در خانوادهاي متوسط ديده به جهان گشود.
دوران طفوليتاش سپري شد و محمدحسن سالهاي تحصيلي ابتدايي را نيز با موفقيت تمام طي كرد و بعد از اتمام دوره ابتدايي با قرآن كريم آشنا شد و شبهاي جمعه بعد از نمازمغرب و عشاء و گاهي هم بعد از نمازصبح به تلاوت قرآن ميپرداخت؛ به گونهاي كه در هيأتهاي مذهبي از تلاوت نيكوي قرآن محمدحسن صحبتها بود.
وي سپس با اتمام دورة دبيرستان در مؤسسه تحقيقات سرمسازي حصارك به عنوان كمك تكنيسين در بخش ساخت سرمهاي پرورش طيور به كار مشغول شد. و در همين اوان نيز خدمت سربازي خود را در سپاه ترويج آباداني شهرستان كرج شروع كرد. او لباس سپاه ترويج آباداني را به تن كرد و با فكر ترويج فرهنگ پربار اسلام به روستاهاي محروم قدم گذارد. فقر فرهنگي، اقتصادي و اجتماعي را در روستاها با تمام وجود درك كرد. تصميم گرفت تا آخر عمر در خدمت محرومين و مستضعفين روستاهاي كشورش باشد. بارها مشاهده شده بود كه وي از حقوقي كه ميگرفت نيمي از آن را براي خريد داروهاي دامي روستائيان خرج ميكرد و حتي روزهاي تعطيل نيز از كار دست نميكشيد.
پس از اتمام سپاه ترويج آباداني، در آزمون كارداني دامپزشكي شركت و رتبة اول را نيز كسب كرد. مدت يكسال با موفقيت تمام درسهاي دانشگاهي خود را پشتسر گذاشت. او در پي گمشدهاي بود كه استاد و كتابهاي دانشكده، گمشدة او را نشاني نميداد و در همان زمان با طلبهاي آشنا شد كه شناخت او را از فرهنگ و معارف اسلامي بيشتر و عميقتر كرد.
مدتي از اين آشنايي نگذشته بود كه هر شب جمعه محمدحسن به حصارك ميرفت و در كيفدستي خود كتابهاي ممنوعه را ميبرد؛ اهل خانه را جمع ميكرد و از مطالب آن كتابها برايشان ميخواند.
رفته رفته محمدحسن تبليغات عليه رژيم ستمشاهي را در محافل و مجالس مطرح ميكرد و مدت زماني از اين مسئله نگذشت كه توسط ساواك دستگير و به زندان ميافتاد كه از دوران زندان خود براي نزديكانش چنين تعريف كرده است: به وسيلة ضربه زدن به طرز مخصوصي از مشخصات زندانيان مطلع ميشديم و حتي مهمتر اينكه آيات قرآني را از همين طريق به يكديگر منتقل ميكرديم. براي اعتراف گرفتن از من دويست ضربة كابل مسي روي پاهايم زدند؛ به طوريكه قادر به راه رفتن نبودم و براي حركت از دستها و زانوهايم استفاده ميكردم. بعد از اينكه آنها از اقرار گرفتن مأيوس شدند، مرا به بيمارستان زندان منتقل كردند. بعد از مداوا مرا دوباره به شكنجهگاه بردند و به روي زخمهاي التيام نيافتهام كابل ميزدند و من مقاومت ميكردم. آنها از من ميخواستند عهد و پيماني را كه من با خدا بسته بودم، بشكنم وليكن با صبر و مقاومت انقلابي بر آنها غلبه يافتم و آنها را عاجز نمودم تا آنكه مرا رها كردند.
... بالاخره بعد از مدتي محمدحسن از زندان آزاد شد. يكي از نزديكانش ميگويد: اولين برخوردي كه بعد از آزادي از زندان با او داشتم بعد از احوالپرسي، آيهاي از كلامالله مجيد را برايم تلاوت كرد كه مضمون «هجرت، قيام، جهاد و شهادت» را دربر داشت.
شهيد حاج محمدحسن ناصربخت پس از آزادي از زندان درس خود را به پايان رساند؛ و پس از مدتي ازدواج كرد كه ثمرة آن پسري است به نام ميثم.
با پيروزي انقلاب اسلامي و تثبيت نظام جمهوري اسلامي و صدور فرمان امام امت(قدسسره) براي تشكيل جهادسازندگي در سطح كشور با توجه به اينكه در ادارة دامپزشكي خدابنده از شهرستانهاي توابع استان زنجان شاغل بود، به جهادسازندگي استان زنجان وارد شد و پس از مدت كوتاهي به جهاد كرج منتقل گرديد و در قسمت امور دامپزشكي فعاليتهاي خود را آغاز كرد. جو فرهنگي و سازندگي در جهادگران، با روحيه و خلق و خوي اسلامي شهيد ناصربخت هماهنگي خاصي داشت و براساس تلاش و زحمات شبانهروزي كه انجام ميداد، پس از مدتي وي را به عنوان عضو شوراي جهادسازندگي شهرستان كرج منصوب كردند. او نيز با جان و دل پذيرا شد؛ زيرا سازندگي و نگهداري و پاسداري از دستاوردهاي انقلاب هميشه در سرلوحه دفتر مبارزاتي محمدحسن نمايانگر بود.
اين روند سازندگي ادامه داشت تا اينكه جنگ تحميلي از سوي استكبار جهاني به سركردگي شيطان بزرگ آمريكاي جنايتكار عليه امت مسلمان و انقلابي ايران اسلامي تحميل شد؛ و بدينسان، او و ساير همكارانش بخشي از امكانات را به جبهههاي جنگ روانه كردند و خود نيز گام در جبهههاي نور عليه ظلمت نهاد و در عمليات «فتحالمبين»، «بيتالمقدس» و «رمضان» و «والفجر8»، شركت كرد.
بعد از دو سال فعاليت صادقانه در جهادسازندگي كرج مسؤوليت ادارة كشاورزي دامپزشكي شهرستان كرج به او پيشنهاد ميشود و او ميپذيرد ولي بعد از مدت كوتاهي تصميم ميگيرد كه دوباره به جهاد برگردد؛ زيرا او با جهادگران حقيقتطلب براي پيشبرد اهداف انقلاب اسلامي همگام شده و طعم جهاد في سبيلالله را چشيده بود و در همين اثناء بود كه مسؤوليت جهاد عشاير در سطح كشور به وي پيشنهاد ميگردد.
شهيد ناصربخت خود را در مقابل خدا و آرمانهاي انقلاب اسلامي و پيامهاي گهربار امام امت مسؤول ميبيند و ميپندارد كه باز در مرحلة امتحان و آزمايش قرارگرفته است. اين مسؤوليت را براي رضاي خدا و خشنودي امت انقلابي قبول ميكند.
به اين ترتيب با همسر و سه كودك خردسالش زادگاه خود را ترك گفته و براي سازندگي به نقاط محروم جامعه اسلامي هجرت ديگري را آغاز ميكند و به مدت 2 سال هم در هواي گرم و سوزان استانهاي دور افتاده و محروم انجام وظيفه ميكند و به پاس قدرداني از زحمات او توفيق زيارت بيتالله الحرام نصيبش ميگردد.
شهيد ناصربخت از برگزاري مناسك حج براي يكي از نزديكانش چنين تعريف كرده بود: در كشور عربستان با مسلمانان سياهپوست آفريقايي، اندونزيايي، فيليپيني و لبناني به زبان انگليسي صحبت ميكردم و دربارة رهبري پيامبرگونة امام خميني(قدسسره) و اهداف و آرمانهاي انقلاب اسلامي زمينه جنبش اسلامي را در افكار آنها آماده ميكردم.
شهيد حاج محمدحسن ناصربخت در همين دوران است كه در دانشگاه مهندسي كشاورزي استان زنجان قبول ميشود. اما او تاب دوري از جبهه را ندارد و در تابستان سال 1365 از پايگاه شهيد «بهمن كماليزاده» با عدهاي از بسيجيان خداجو از اين پايگاه به جبهههاي نبرد پا ميگذارد تا دين خود را نسبت به خدا و رسول(ص) و رهبري و اعتقادات اصيل خويش ادا كند.
روح كويري و ملتهبش به اميد غوطهوري در بركههاي «كوثر» شهادت، روزشماري ميكرد. سرانجام در غروب خونين 21/5/65 شب تاسوعاي حسيني در غرب كشور در عمليات كربلاي(2) در جبهة حاجعمران شركت كرد. ديگر از خود دست كشيد و تنها سرماية حياتش، جانش را به آستان ملكوتيان هديه كرد. روحش شاد و يادش گرامي باد
MIN@MAN
04-08-2010, 03:52 PM
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، حاج خليل پرويزي
فرمانده تيپ مهندسي جنگ جهادسازندگي استان فارس
سردار رشيد شهيد حاج خليل پرويزي، فرمانده لشكر ستاد پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد استان فارس با شروع جنگ تحميلي همگام و همراه همة بسيجيان و جهادگران عازم جبهه شد و در جهاد فارس منطقة آبادان فعاليت خود را شروع كرد و به معناي دقيقتر از روزي كه با جبهه آشنا شد تا آخرين لحظة حيات دنيايياش در جبهه بود. يكي از همرزمانش راجع به خصوصيات شهيد پرويزي ميگويد:
«شهيد پرويزي در ابتداي فعاليتشان با لودر و بلدوزر و با ماشينهاي مهندسي آشنا بود. در جبههها كار ميكرد و اين يك مسئلة قابل توجه بود كه در منطقة آبادان با توجه به كمبود نيرو و سازماندهي، معمولاً رانندگان خودشان ميرفتند و در محور با نيروهاي رزمي كار ميكردند. بعد از سازماندهي كه در جهاد شد ايشان به عنوان مسؤول محور انتخاب شده و با رانندگان لودر و بلدوزر كار ميكرد.
او در تمام عملياتهايي كه در جنوب و غرب انجام ميشد شركت داشت و مهمترين آنها عمليات ثامنالائمه، طريقالقدس، بيتالمقدس، رمضان، والفجر مقدماتي، خيبر، بدر، والفجر(1) و(2) و والفجر(8) بود.
از جمله كارهاي او بعد از عمليات رمضان جادهاي بود از طرف خسروآباد به طرف فاو كه با پشتكار بچهها به خوبي پايان پذيرفت و معروف شد به جادة «شهدا» كه حدود 30 كيلومتر ميباشد. و در عمليات فاو با تلاش شبانهروزي بچهها حدود 40 كيلومتر جادهسازي با عرض 20 متر داشتند كه حدود يك ماه بارانهاي زمستاني آنهم در منطقهاي باتلاقي احداث گرديد، همچنين سايتسازي و ديگر كارها كه بيشتر به عهدة شهيد حاج خليل پرويزي بود.
همرزم ديگر وي ميگويد:
«حاج خليل در همان اوايل جنگ از محلة سعدي شيراز كه منطقهاي بسيار مستضعف و رنج كشيده بود، به ما ملحق شد. در واقع بايد گفت كه استاد خليل پرويزي. زيرا ما در اوايل جنگ نيرويي كه قبلاً در رابطه با لودر و بلدوزر و كاربرد اين دستگاهها مهارت لازم را داشته باشد، نداشتيم. وقتي كه حاج خليل به واحد ما رسيد در واقع يك نعمت بزرگ الهي بود. به هرحال افرادي بودند كه در رانندگي لودر و بلدوزر حرفهيي بودند ولي در پشت جبهه به فعاليت مشغول بودند، اما حاجخليل به معناي واقعي يك حزباللهي و مؤمن بود و من به خاطر ندارم شبي از شبها اين برادر ما، در خط مقدم و اغلب اوقات جلو خط مقدم نباشد.
صحبت از خط جهاد در جنگ سواي خط مقدم واحدهاي رزمي است چراكه خط مقدسي كه در جهاد و واحدهاي مهندسي رزمي جهاد مطرح ميشود منظور ميدانهائي است حائل بين خط دشمن و خط خودي و بچهها از جمله شهيد عزيزمان خليل پرويزي در بالاي بلدوزر و لودر در حاليكه هيچگونه حفاظي ندارند به ساختن سنگر، خاكريز و احداث جاده مشغول ميشوند. اطلاق سنگرسازان بيسنگر به اين عزيزان كلمهاي رسا ميباشد كه از زبان مبارك حضرت امام(قدسسره) بيان شده؛ زيرا آنها صادقانه تمام وجودشان را فدا ميكردند تا براي واحدهاي رزمي جانپناهي بسازند. خستگيناپذيري حاج خليل در عمليات رزمي و نيز كاربلد بودن او در جنگ باعث شده بود كه در محورهايي كه عمل ميكند خود به عنوان محور باشد.
بچهها در مقابل صحبتهايي كه حاج خليل براي آنها ايراد مينمود عاشقانه گوش ميسپردند و او را الگوي خودشان قرار ميدادند و همين باعث شده بود كه مرتباً در جنگ نيروهايي حزبالله، شجاع، نترس و ماهر در واحدمان ساخته شود.
خصوصيتي كه حاج خليل در جنگ داشت آن بود كه در شناخت شليكهاي دشمن مهارت عجيبي داشت. اگر رانندگان لودر و بلدوزر در جنگ نسبت به شليكهاي دشمن شناخت نداشته باشند هم تلفات بالا ميرود و هم نتيجة كار افت پيدا ميكند اما اگر رانندگان لودر و بلدوزر در هنگام خاكريز زدن آگاهي داشته باشند ميتوانند از ضايعات بسياري پيشگيري كنند كه اين خود بحث بسيار مفصلي است.
حاج خليل به خوبي تشخيص ميداد كه شليك كدام توپ و خمپاره به سوي لودر و بلدوزرش ميباشد و لذا در مواقع خطر به موقع از دستگاه پياده ميشد و در صورتي كه لازم نميديد همچنان در زير شليك گلولهها به فعاليت خود ادامه ميداد.
اخلاق اسلامي بسيار خوبي داشت، نيروهاي رزمي را منسجم ميكرد و قدرت فرماندهياش بسيار بالا بود. هر محوري كه تحويل حاج خليل ميدادند اطمينان كامل بود كه با نيرويي خيلي كم آنجا را نگه ميدارد. هيچگاه نشد كه حاج خليل مأموريتي را به عهده بگيرد و به نحو احسن انجام ندهد، اين بود كه در جبههها شهيد حاج خليل پرويزي به عنوان فرشتة نجات رزمندگان اسلام زبانزد خاص و عام بود و رزمندگان اسلام وقتي شهيد پرويزي را با گروهش ميديدند كه براي سنگر ساختن براي آنها ميآيد روحيهشان شديداً بالا ميرفت و بسيار خوشحال ميشدند.»
شجاعتش، ايثارش، اخلاصش زبانزد رزمندگان اسلام بود. در تمام مدتي كه همدوش سپاهيان توحيد بود، هركاري كه از دستش برميآمد انجام ميداد. گويا تنديس تلاش و ايمان بود. جرثومة جواني و اعتقاد بود. به معناي واقعي كلمه عاشق شهادت بود. ميتوان گفت او بارها شهيد شده بود. خون جوشان و خداجويش، انرژي عظيمي از عشق و ايثار در خويش ميگرداند.
دل عاشق، جان داغدار، روح تشنه و روان اميدوار، در او قيامتي از غيرت و ايمان و عشق برانگيخته بود. دلدادهاي گم كرده را ميمانست كه به شميم معطردوست، در به در كوچه باغهاي عرفان بود. هر زمان به ياد دوستان از دست دادهاش، گريبان صبوري را با دستهاي اشك و حنجرة ناله ميدريد. او از تصور اينكه به مرگي جز شهادت دارفاني را وداع گويد، متأثر بود.
شهيد حاج خليل پرويزي براي شناسايي منطقة موردنظر در منطقة فاو به اتفاق تني چند از برادران اطلاعات عمليات سپاه به راه ميافتند كه در بين راه گلولة توپي نزديك حاج خليل به زمين اصابت ميكند و وي از ناحية سر به شدت مجروح ميگردد و به خون مطهر خويش گلگون ميشود.
او شكوفهباران زخم ها شد و درخت شاداب زندگيش در باغهاي شهادت به ثمر نشست.
MIN@MAN
04-08-2010, 03:53 PM
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، حسين عبداللهي
فرمانده گردان مهندسي امام صادق(ع) جهادسازندگي استان فارس
سخن از انسان وارسته و خداجويي است كه از سن نوجواني در صحنههاي پيكار عليه باطل گام نهاد و پس از سالها تلاش بيامان و خستگيناپذير به حريم ملكوتيان قدم گذارد. همو كه وظيفة خود را حضور هميشگي در جنگ تحميلي دانست و بر سر اين پيمان از تقديم خون مطهر خويش دريغ نورزيد.
شهيد والامقام، حسين عبداللهي اهل شهر مقدس قم و عضو يك خانوادة مستضعف بود. از همان ابتداي جنگ تحميلي به ميدانهاي نبرد وارد شد و در جهاد فارس در واحد مهندسي به كار مشغول شد.
در همان اوان ورود شهيد عبداللهي به واحد مهندسي به علت ايمان عميقي كه در قلبش وجود داشت، تمام همّ و غم خودش را به كار برد تا مهارتهاي لازم در جنگ را فراگيرد، تا آنجا كه يكي از اركان مهم جهاد فارس شد.
پر كار و شجاع بود. بيش از استعداد جسمياش مأموريتهاي محوله را طلب ميكرد. همرزمانش هرگز به ياد ندارند كه لحظهاي راحتي را بر سختي ترجيح داده باشد. غذايش در نهايت سادگي بود. سادگي، تواضع و خلوص، در همة ابعاد زندگيش مشهود بود.
با خلوص در شبهاي پرخاطره به نيايش با خداي خويش ميپرداخت. پاكدلي از تبار پارسايان و دوستداران اهلبيت عصمت و طهارت(ع) بود. به خاندان رسول(ص) محبتي عاشقانه داشت.
دلي به مهرباني نسيم و روحي به سترگي كوه و جاني به گستردة دشتها داشت. آنقدر پاك بود كه در نشست نخست به صفاي ضمير و وفاي او به اسلام پي ميبردي.
يكي از همرزمانش ميگويد:
«شهيد حسين عبداللهي به عنوان مسؤول محور در آبادان ـ خرمشهر خود را نشان داد و در عملياتهاي مختلف شركت كرد و در بيشتر آن عملياتها فعالانه شركت نموده و نقش به سزايي را ايفا ميكرد.
از جمله فعاليتهاي شهيد بزرگوار خاكريزهايي بود كه در مناطق مختلف عملياتي احداث كرده است. با وجود چنين سرداراني محيط جهاد فارس طوري شده بود كه بچهها در كار از همه جلوتر ميرفتند. جاهايي كه جهادهاي ديگر قبول نميكردند شهيد عبداللهي و شهيد پورميداني با توجه به احساس مسؤوليتهايي كه داشتند، كارها را قبول ميكردند و موفق هم بودند.
او كه شاهد همرزماني چون شهيد حاج خليل پرويزي، شهيد پورميداني، شهيد دشتي و شهيد فروهر بود، تنها كسي از نيروهاي قديمي بود كه در جهاد فارس مانده بود؛ ولي بالاخره نتوانست فراغ ياران را تحمل كند. نتوانست جدايي دوستاني را تاب آورد كه سالها در كنار هم به فعاليت شبانهروزي مشغول بودند؛ جادهها زدند؛ خاكريزها احداث نمودند؛ جانپناه براي رزمندگان اسلام ساختند، سايتها بنا نمودند و دهها ابتكارات ديگر كه تاريخ جنگ تحميلي بهترين شاهد آنست.
شش سال مداوم در جبهه با كمترين استفاده از مرخصي و با تلاشي خستگيناپذير، در استحكام جبهة اسلام حضور بسيار مؤثر و چشمگيري داشت. به نقل راويان مهندسي رزمي، نقطهنقطة جبهههاي ما اثري از كارهاي اين شهيد بزرگوار دارد.
او خود در يك مصاحبه دربارة عمليات والفجر(8) ميگويد:
«شبي كه عمليات شد و بچهها از اروند عبور كردند، جهاد فارس خاكريز مهمي را با همكاري مهندسي رزمي سپاه بر روي پايگاه موشكي عراق زد؛ همچنين جادهاي به طول 12 كيلومتر و عرض 20 متر و ارتفاع نيممتر، و جادههاي ديگري را احداث نمود؛ خاكريزي در باتلاقها زديم كه به نوبة خود يك ابتكار بود. ابتكار ديگر اضافه كردن به سوخت لودر و بلدوزر بود كه براي شرايط طولاني در عمليات خيلي مؤثر بود. همچنين «باتلاق رو» كردن يكي از بلدوزرها يكي از كارهاي ابتكاري به شمار ميرفت.
ما هرچه ديدهايم امداد خداوند بوده است وگرنه با چند تا لودر و بلدوزر و چند جوان كه نميتوان اين همه كار كرد. وقتي زير آتش تهية دشمن قرار ميگرفتيم فكر ميكرديم صبح، ديگر كسي زنده نميماند، وقتي آتش آرام ميشد همه از جا بلند ميشديم و ميديديم همهجا از شدت آتش دشمن سوراخ بود ولي بچهها سالم بودند...»
شهيد عبداللهي ايثار برادران جهادگر را چنين توصيف ميكرد:
«زبانم از بيان ايثار بچهها در طول عمليات عاجز است. در شرايطي كه بچهها بهترين فرماندهاشان را از دست داده بودند با تمام وجود ميجنگيدند، جاده شهدا كه در عمليات والفجر(8) نقش جادة مادر را داشت در شرايطي احداث شد كه مرتب زير آتش دشمن بود و اين جاده 50% پيروزي را تضمين كرد. اين در حالي بود كه بچهها در شبانهروز 2 ساعت هم نميخوابيدند»
سرانجام پس از شش سال كه با اشتياق دويد و عرق ريخت و با خلوص و عشق خدمات شاياني به اسلام و مسلمين نمود، بالاخره پرندة گرفتار جانش براي پرواز در باغهاي بهشت بيقرار شد؛ تن دردمند و پيكر تشنهاش آرزوي سقايت از بركة كوثر را داشت.
در عمليات فاو براي شناسائي و بازديد در جادة فاو ـ بصره در نزديكيهاي خط، ماشين او مورد اصابت يك گلولة توپ دشمن بعثي قرارگرفت كه تنها سرماية حياتش، جان عزيزش را به آستان ملكوتيان هديه كرد.
او با زندگي آموزنده و با شهادتش، مكتب شرف و ايمان را پايدار و جاودانه ساخت. روحش شاد و هدفش پايدار باد
MIN@MAN
04-08-2010, 03:58 PM
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، سيدمحمد صادق دشتي
فرمانده گردان مهندسي امام صادق(ع) جهادسازندگي استان فارس
سيدمحمدصادق دشتي، در سال 1342 در يكي از روستاهاي اطراف فسا به نام «دستجه» به عرصة گيتي گام نهاد.
ولادت او با 17 ربيعالاول، سالروز تولد حضرت خاتمالانبياء(ص) و امام جعفرصادق(ع) مصادف شد؛ به همين مناسبت نام او را «محمدصادق» گذاردند.
در سال 1356 براي ادامة تحصيل به فيروزآباد رفت و در آن هنگام كه حركت مردم در سرتاسر ايران عليه رژيم ستمشاهي شروع شده بود، روحية ضدظلم او باعث شد كه ظلم و ستم رژيم طاغوت را با تمام وجودش لمس نمايد و عليه آن بشورد.
از آنجا كه مبارزات پي در پي فقيه و عارف مجاهد، شهيد محراب، حضرت آيتالله دستغيب شيرازي عليه رژيم ستمشاهي، شور و شوق مبارزه را با دستگاه سفاك پهلوي در ملت و به ويژه جوانان ايجاد كرده بود، محمدصادق در سال 1357 همراه عدهاي از دوستانش با تشكيل يك تيم عملياتي تصميم ميگيرند به سكوت حاكم بر فيروزآباد خاتمه دهند و با حركت شهادتطلبانه و ايثارگرانة خود خفتگان را به بيداري فرا خوانند. به همين دليل تصميم ميگيرند طي عملياتي در دو مرحله مركز نشر فساد در فيروزآباد يعني سينما كورش را به آتش بكشند و در مرحلة بعد، رئيس شهرباني فيروزآباد را به عذابخانة الهي بفرستند. در مرحلة اول عمليات، آنها سينما كورش را به آتش ميكشند و به علت اشكالي كه در حين عمليات به وجود ميآيد، همان شب صادق و ديگر دوستانش توسط شهرباني دستگير ميشوند. در شهرباني مزدوران شاه، آنها را شكنجه و آزار ميدهند. صادق كه براي پذيرش هرگونه شكنجه و آزاري آماده بود، آن همه اذيّت و آزار را به جان خريد و با سكوت خود مزدوران را آشفته نمود. فرداي آن شب مردم با تجمع و تظاهرات و تحصن آزادي صادق و دوستانش را خواستار شدند و شهرباني نيز تحت فشار و از روي ناچاري، براي جلوگيري از شورش مردم، صادق و همرزمانش را آزاد نمود.
حركت صادق و دوستانش باعث به حركت درآمدن مردم فيروزآباد گرديد و در نهايت به تسخير ساواك منطقه و رژة مسلحانة مردم و عشاير منجر شد. صادق در تمامي آن روزهاي مبارزه سر از پاي نميشناخت و پا به پاي مردم در تمامي حركات شركت مينمود. او خود را قطرهاي از درياي خروشان امت حزبالله ميدانست و همراه و همگام با مردم در 22 بهمن 1357 طعم پيروزي را چشيد و با ديگران جشن پيروزي گرفت. اما پس از پيروزي احتياج به سازندگي بود؛ از اينرو به جهادسازندگي پيوست و همراه با اكيپ دامپزشكي شهر و روستاهاي اطراف فيروزآباد همراه با ديگر جهادگران دامهاي روستائيان و عشاير را در برابر امراض واكسينه نمود و از اين طريق خدمت شاياني به روستائيان كرد.
صادق ديگر سر از پا نميشناخت. انتظار چندين ساله برآمده و حكومتي به رهبري سلالة رسول خدا(ص) بر اين سرزمين حاكم شده است. صادق موقعيت را درك نمود و فهميد كه بايد مردانه به ميدان نبرد وارد شود و در نهايت مانند شمع سوخت تا ديگران نور هدايت را مشاهده نموده، هدايت شوند.
صادق در سنگر مدرسه نيز آرام و قرار نداشت. او ضمن همكاري با كميتة فرهنگي جهادسازندگي فيروزآباد همراه با دوستان و ياري معلمانش، دستاندركار چاپ نشريهاي به نام «نداي انقلاب» گرديد. او در مدرسه محوري بود براي همكلاسيهايش كه او را عاشقانه دوست داشتند و به او عشق ميورزيدند و در مدرسه با او از هر نظر هماهنگ بودند.
او كه در جمعآوري مطالب نشريه و همچنين چاپ و تكثير و پخش آن كوشش وافري مبذول ميداشت، ضمن آن فعاليتها به درسش نيز رسيدگي ميكرد و از دانشآموزان نمونه و درسخوان دبيرستان دكتر شريعتي بود.
صادق پس از شهادت دوست و يار و همرزمش «شهيد صادق كتيرائي» كه در فعاليتهاي سياسي ـ مذهبي نيز همراه و همگام او بود، ديگر سر از پا نميشناخت و پس از اخذ ديپلم با درك شرايط پيچيدة انقلاب كه در اثر ترور گروهكهاي كوردل و شهادت ياران امام(قدسسره) و همچنين جنگ تحميلي عراق عليه ايران اسلامي به وجود آمده بود، پي برد كه در مرحلة فعلي بايد از همه چيز گذشت و براي تثبيت و به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي بايد شبانهروز كار و فعاليت كرد. از اينرو در آذرماه همان سال به جهاد سيستان و بلوچستان پيوست و در منطقة دلگان از توابع شهرستان ايرانشهر به خدمت مشغول گرديد.
او در منطقة محروم و مستضعف براي خدمت به مردم بلوچ عاشقانه كار ميكرد. صادق ضمن فعاليت در كميتة كشاورزي به كارهاي فرهنگي و تدريس در مدرسة راهنمايي نيز ميپرداخت و لحظهاي از دادن آگاهي به دانشآموزان و مردم كوتاهي نميكرد. او بعد از حدود دو ماه به شيراز برگشت و در جهاد شيراز، در قسمت كميتة فرهنگي به خدمت مشغول گرديد؛ و در اطراف شيراز كتابخانههاي زيادي را برپا كرد.
صادق بعد از چندماه در اسفندماه 1360 همراه اكيپ اعزامي جهاد شيراز به آبادان رفت تا به قول خودش در اين درياي بيكران ايثار، گمنام بجنگد و گمنام به عالم جاودان سفر كند.
كارهاي زيادي را كه صادق در عرض 4 سال در جبههها انجام داد به درستي نميتوان بيان نمود. به نقل از همرزمانش او «بابالحوائج» جبهه بود؛ چراكه در انجام دادن كارهاي جبهه با توكل بر خدا پيش ميرفت و از هيچ مشكلي هراس نداشت و چون در كارهايش خلوص و صداقت حكمفرما بود، در انجام دادن همة آنها موفق گرديد.
صادق در اوايل ورود به جهاد به انجام كارهاي اداري مشغول گرديد. اما تنها به اين كارها اكتفا نميكرد؛ بلكه بيشتر مواقع همراه با رزمندگان دلير اسلام در كنار اروندرود با سلاحهاي گوناگون با مزدوران عراقي نبرد ميكرد. بعد از چندي به علت انجام عملياتهاي گسترده توسط سپاه اسلام به كارهاي مهندسي روي آورد و در عمليات بيتالمقدس به عنوان رابط تداركاتي مسؤوليت تداركات بين اكيپهاي مختلف را به عهده گرفت.
بلافاصله بعد از عمليات بيتالمقدس در عمليات رمضان مسؤوليت قرارگاه «شهيد مهدي خليفه» را به عهده داشت و براي تداركات اين عمليات فعاليت مينمود.
يكي از ويژگيهاي مهم صادق آن بود كه در هنگام عمليات در بيشتر مواقع كه احساس ميكرد كارش كم است اسلحه به دست همراه با ساير رزمندگان اسلام با مزدوران عراقي ميجنگيد.
در عمليات والفجر(1) نيز در گروه مهندسي شركت داشت و در مرحلهاي از اين عمليات آنها به محاصره نيروهاي عراقي درآمدند كه به خواست خداوند متعال نجات يافتند.
در عمليات والفجر(2) كه در ناحية پيرانشهر روي داد و به آزادي پادگان «حاجعمران» و نيز منطقة وسيعي از خاك عراق منجر گرديد. رابط تداركات از ستاد حمزه به جهاد فارس بود و نيز در شب عمليات رابط موتوري بين اكيپهاي مختلف بود. اين مسؤوليت، بسيار سنگين و مشكل بود زيرا صادق بايد سوار بر موتورسيكلت زير آتش سنگين دشمن، نيروهاي مختلف را با همديگر هماهنگ مينمود.
بعد از عمليات والفجر(2) صادق همراه با اكيپ اعزامي به آبادان بازگشت و بعد از چندي به خواست همرزمانش مسئول ستاد گرديد.
شهيد دشتي در ضمن انجام دادن اين مسؤوليت خطير، انجام دادن كارهاي ديگر را فراموش نمينمود و مخصوصاً شبها را به كارهاي شبانه، زدن خاكريز و ساير كارها همت ميگماشت و روز نيز مسؤوليت ستاد را انجام ميداد. صادق با انجام كار شبانهروزي تسلط عجيبي بر منطقه و امكانات آن داشت به طوري كه ميدانست امكانات مورد احتياج در كجا يافت ميشود و از اين طريق خيلي از كارها را به راحتي انجام و بسياري از مشكلات را به آساني حل مينمود.
چندي از عمليات خيبر نگذشته بود كه در 17 ارديبهشت سال 1363 در جزيرة مجنون از ناحيه سينه مجروح گرديد در هنگام اصابت تركش نيز لبخند از لبانش دور نميشد.
صادق آرام و قرار نداشت. او عاشق و شيفتة شهادت در راه خدا بود و براي به دست آوردن فوز عظيم شهادت از هيچ كوششي فروگذار نبود. آنچنان جنگ برايش مسئلة اصلي بود كه در مدت 4 سال و چهل روز كه در جبهه بود كمتر به خانهاش ميرفت و هرگاه بعد از پنج شش ماه براي مدت كمي نزد خانوادهاش ميرفت از كارهايش تعريف نمينمود و هرگاه سئوال ميشد كارت در جبهه چيست؟ ميگفت: من جاروكش هستم!
ديگر از خصوصيات اخلاقي وي آن بود كه در جبهه با خلوص و صداقتش قلب افراد را تسخير مينمود. او در حين انجام مسئوليتهاي ستاد و روابط عمومي مانند يك فرد عادي پشت لودر و بلدوزر قرار ميگرفت و خاكريز ميزد و خود در انجام كارها پيشتاز ميگرديد از اينرو يكي از محبين در نزد جهادگران بود.
شهيد دشتي داراي خصلت عجيبي بود در حين اينكه صبر و مقاومت او تا حدي بود كه دوستانش در مواقع نااميدي به او مراجعه ميكردند؛ در عينحال بيتاب و عاشق بود و در فراق دوستان اشك از چشمانش سرازير ميشد.
بعد از عمليات بدر چون نياز زيادي براي پلهاي خيبري حس ميشد از اين رو صادق در ميان ناباوري دوستانش مسؤوليت آموزش نصب پلهاي خيبري بر روي رودخانههاي جرياندار را قبول كرد. در مدت كوتاهي مقر آموزشي پلهاي خيبري را راهاندازي نمود و نيروهاي زيادي را آموزش داد.
صادق در حين انجام اين كار به كارهاي مهم ديگري نيز همت ميگماشت از جمله نصب دكلهاي ديدهباني در خشكي و در هور بود كه تعجب همگان را برميانگيخت بدون وجود صادق نصب دكلها در هور مشكل و حتي غيرممكن بود. يادگار و يادبود صادق اين دكلهاي قد برافراشته از عشق و ايمان به خدا همچنان در هور پابرجاست.
صادق ابتكارات جالبي را در جنگ انجام داد كه به عنوان مثال ميتوان از ساخت دوبهاي ياد كرد كه براي حمل بار و مهمات در هور از آن استفاده ميشد. صادق پس از موفقيت در راهاندازي مقر نصب پلهاي خيبري به كردستان رفت تا همراه با دوستانش مأموريت محوله از قرارگاه حمزه سيدالشهداء(ع) را انجام دهد. در آنجا جهاد مسئول احداث يك جاده به طول بيست كيلومتر در منطقة «كلاشني» بود كه با كار شبانهروزي بچهها در كمترين زمان ممكن احداث گرديد.
در عمليات «قادر» صادق مسؤول مهندسي يكي از محورها بود. در زير آتش سنگين دشمن براي انجام وظيفه خود و نيروهاي تحت فرمانش به خط اول مقدم و يا حتي جلوتر از خط مقدم هم ميرفت. با ايثارگريهايش ساير دوستان و همرزمانش انگشت حيرت و تحير به دندان ميگرفتند. در آن عمليات با شجاعتهاي صادق و ديگر همرزمانش، اعجاب فرماندهان سطح بالاي سپاه و ارتش را برانگيخته شد.
خصوصيت ديگر صادق كه بچهها را مجذوب نموده بود، سادگي و بيآلايشي او بود. صادق، دوستانش را به اطاعت و پذيرش هرچه بيشتر فرامين بزرگ مرجع مجاهد عالم تشيع حضرت امام خميني(قدسسره) فرا ميخواند و در بيشتر سخنرانيها و گفتگوهايش روي اين موضوع تأكيد مينمود؛ چراكه او خود را سرباز كوچك و پرورش يافته از مكتب خروشان آن امام بزرگوار(ره) ميدانست.
يكي از كارهاي عجيب صادق عدم استفادة او از كولر در گرماي سوزان خوزستان بود. او اظهار ميداشت در شرايطي كه رزمندگان در كنار اروندرود و ساير نقاط منطقة جنوب روزها از گرماي سوزان خورشيد و شبها نيز از آزار و اذيت پشهها آرامش ندارند، آيا خدا راضي است كه من در ستاد آرام زير كولر بخوابم! از اينرو زير كولر نميخوابيد.
صادق در تخلية يكي از مقرهاي جهاد در سه راه طلائيه درس بزرگي به دوستانش داد. در هنگام تخليه مقر مشاهده نمود كه پليتي در جاي كثيف افتاده. همه راه افتاده بودند كه بروند و با بيتفاوت از كنار آن ميگذشتند. اما محمدصادق در اوج تعجب همرزمانش به آن منطقة كثيف رفت آن پليت را بيرون آورد و سپس با كمال خونسردي آن را تميز نمود و بر روي ساير پليتها گذاشت و اظهار داشت: آيا آن پيرزني كه تخممرغهايش را جمع ميكند و براي جبهه ميفرستد راضي است كه اين پليت در داخل توالت بيفتد و من آنرا براي استفادة دوبارة رزمندگان برندارم!
همانطور كه ذكر شد صادق واقعاً جنگ را مسئله اصلي ميدانست و به تعبيري شانهاش را زير بار جنگ ميبرد و آن را با گذشت و ايثار حمل مينمود.
در يكي از روزها يك تريلي سيمان به جبهه آورده بودند؛ صادق با گردشي كه در اطراف مقر مهندسي ميكند، متوجه ميشود كه نيروي بيكاري نيست كه تريلي سيمان را خالي نمايد. بنابراين تريلي را كنار ميزند و خودش به تنهايي آن را از سيمان خالي مينمايد! بعد عدهاي از راه ميرسند و مانع ميشوند؛ ليكن او بيشتر سيمانها را از تريلي خالي كرده بود.
از خصوصيات ديگر صادق آن بود كه به نمازجماعت اهميت ميداد. او گاهي اوقات در بين دو نماز صحبت ميكرد و چون حرف زدن و عمل كردنش يكسان بود، صحبتهايش همه را از بزرگ و كوچك شيفته ميكرد، مستمعين ميديدند كه صادق هرچه ميگويد عمل هم مينمايد. سخني كه از دل عامل نشأت ميگيرد بر جان شنونده مينشيند.
صادق را هيچگاه خسته نديدند؛ هيچگاه نديدند و نشنيدند كه از كار اظهار خستگي نمايد. او بارها در حين كار بر روي دكل از ارتفاع بلند دكل به زمين سقوط مينمود اما بعد از سقوط خيلي خونسرد از زمين برمي خواست و به كار مشغول ميشد. و اين جمله كه يكي از همرزمانش دربارة او گفته كاملاً صدق ميكند: «او به تنهائي يك جهاد بود.»
در روز 23 مهرماه سال 64 در منطقة آبادان، صادق مشغول احداث سكوي تانك براي رزمندگان اسلام بود. او ميدانست كه لحظة موعود فرارسيده. آگاه بود كه روزهاي هجران و فراقت به پايان رسيده است و لحظاتي چند به وصل معشوق نمانده. ناگهان خمپارهاي از طرف مزدوران بعثي به محل كار او پرتاب شد. صادق در اين هنگام از هر لحظه شادمانتر و خندانتر بود. چنان شاد و خوشحال كه دوستانش را به تعجب وا داشته بود. ناگهان تركش خمپاره سينهاش را شكافت، صادق از سكوي تانك سرازير شد و قدمي چند را دوان دوان طي نمود كه ناگهان زانوانش سست گرديد، زانوانش را بر زمين گذاشت و دستها را به آسمان بلند نمود و فرياد زد: «فزت و ربَّ الكعبه»
او كه سالها، تمام وجودش را به جبههها وقف نموده بود، خبر مسرتبخش «فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي» از جلوهگاه معرفت براي او بهترين خبر؛ و كاروان شهادت براي او بهترين طريقة انتقال از عالم ماده به عالم معنا و سراي جاودانه بود. او به يقين ميدانست كه خدا عادل است و بالاخره مزد «اخلاص و جهاد در راه خدا» را ميدهد، به هرحال خون از سينهاش سرازير شده بود و در اين لحظه سرش بر روي زانوي يكي از همرزمانش قرار داشت. صادق آرام آرميده بود كه روح پاكش به ملكوت اعلي پرواز كرد. آري، جبهه يكي از نيروهاي صادق و مخلص خود را از دست ميداد و انساني شايسته و صالح را به مجلس ملكوتيان ميفرستاد.
MIN@MAN
04-08-2010, 04:00 PM
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، حسام دوست فاطمه
فرمانده گردان مهندسي امام صادق(ع) جهادسازندگي استان فارس
حسام دوستفاطمه در سال 1340 در شهر شيراز چشم به جهان گشود. از آنجا كه در خانوادهاي مؤمن و متدين متولد شده بود، از همان ابتداي كودكي، فطرتي آرام و مهربان داشت.
دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه تا رسيدن به ديپلم را با موفقيت در زادگاهش به سر آورد و به دانشگاه راه يافت.
او قداست نوجواني را همراه آموزش معارف اسلامي حفظ و سپري كرد و در تهذيب و دور بودن از اخلاق رذيله كوشيد و نگذاشت محيط مسموم طاغوت گرد ريا و ناهنجاري بر دامن پاكش بنشاند.
با آغاز حركت انقلاب، با تجربههاي فراواني كه داشت، در تنظيم و تشويق جوانان و راهاندازي راهپيمائيها، شركتي مؤثر و فعال داشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي او كه سالهاي زندگي را به اميد چنين روزهايي طي كرده بود، از آرزوهايش گذشته و پا بر فرق راحتيها و آسايشها نهاده بود و ديگر سر از پا نميشناخت و به راستي انسان وارستهاي بود.
در حال و هواي انقلاب، شبها چون سربازي، به پاسداري ميپرداخت و از ايده و مرام اسلامي و انقلابي و خون شهيدان و درد پدران و اشك مادران را پاس ميداشت. اين حركت مردمي را، اين معجزة بزرگ قرن را، اين حاكميت نوپاي اسلام را، خوب ميفهميد و به ريشههايش فكر ميكرد، و در رساندن پيام آن، تلاشي بياندازه داشت.
وقتي كه آتش جنگ تحميلي از ناحية حزب بعث عراق زبانه كشيد و مرزهاي جنوب و غرب ايران اسلامي را درنورديد؛ او با همة توان به عرصة كارزار گام نهاد. همة فعاليتهايش را متوقف كرد و به جنگ و مسائل آن پرداخت.
يكي از همرزمان اين شهيد بزرگوار ميگويد:
«والائي شخصيت ايشان در عمليات والفجر(8) ظاهر شد و بيشتر فرماندهان و مسؤولين پشتيباني جنگ با رشادتها و دلاوريها و استعدادهاي شكوفاي ايشان آشنا شدند و همان عمليات والفجر(8) آغاز حركت و انتقال ايشان به قرارگاه كربلا بود كه مسؤوليت جذب و سازماندهي را در سال 65 به عهده گرفتند.»
او جنگ را با انگيزه انتخاب كرده بود. و آماده بود در هرجايي كه نياز جنگ را ميتواند برآورده كند انجام وظيفه نمايد. به همين لحاظ با آن پشتكار عجيبي كه داشت و آن علاقهاي كه در وجود شهيد بود و ارتباط خوبي هم كه با دانشگاه شيراز توانست برقرار كند، فعاليت چشمگيري از خود نشان داد و توانست يك نظم و سازماني به نيروهايي كه به جهاد ميآمدند بدهد.
پس از آن مسئوليت امور جهادگران را پذيرفت و بنا به ضرورت جنگ، به سمت واحد يگان دريايي منصوب شد. در حالي كه جنگ ما دريايي و عملياتهاي ما آبي ـ خاكي بود اين واحد از اهميت شاياني برخوردار بود. عدهاي از مسؤولين گردان مهندسي جنگ جهاد فارس به فيض عظيم شهادت نائل گشته بودند و با پيشنهاد فرماندهي محترم قرارگاه كربلا، ايشان به فرماندهي گردان مهندسي انصار فارس منصوب شدند. بارها اين مطلب را ميگفت: من نميخواهم مسؤوليت بپذيرم؛ ولي شرم و حياء و احترامي كه براي مسؤول قرارگاه قائل هستم مانع ميشود كه از پذيرش مسؤوليتها امتناع نمايم.
طبيعي است كه هركس به كار و مسؤوليت جديدي وارد بشود با محدوديتها و مشكلاتي روبهرو ميشود. ولي ايشان آنقدر توان بالايي داشت كه در عرض مدت كوتاهي جاي خودش را باز كرد و در اطراف شمع وجودش پروانههايي مشغول به پرواز شدند و جهاد فارس در عملياتها درخشش خوبي داشت.
جهادگر ديگري در وصف او ميگويد:
«يكي از ويژگيهاي ايشان پذيرش كار بود. درهيجانات و شلوغي عمليات والفجر(10)، فرماندهي منطقه امر كرده بودند كه گردان تحت امر شهيد دوست فاطمه سريعاً براي انجام مأموريت جديد بايد به غرب اعزام بشود. 24 ساعت از زمان ابلاغ اين دستور در اهواز نگذشته بود كه ايشان اولين اكيپهاي تحت امرش را سريعاً با وسايل سنگيني به غرب اعزام كرد و اين حاكي از اعمال مديريت و شايستگي ايشان بود.
در شخصيت شهيد دوست فاطمه بحث لطافت و صلابت را همهجا ميتوانيم پيدا كنيم. در مقابل كفار صلابتي عظيم داشت و لطافتش اين بود كه به انسانيت انسانها ارج مينهاد. مثلاً وقتي در واحد جذب و سازماندهي بود نيروها را جمع ميكرد و به محل مورد علاقهشان اعزام ميكرد و اين امور به دور از حوصلة هر انساني است و انصافاً ايشان با دو بال صلابت و لطافت سير ميكرد. البته نه تنها با دشمن صلابت داشت بلكه در هر موردي كه صلاح ميدانست به طور جدي برخورد ميكرد و جايي كه بايد حرفش را بزند، ميزد؛ و وظيفة شرعي و الهي خود را ادا ميكرد.
در زماني كه سمت مسؤوليت يگان دريايي قرارگاه كربلا را به عهده داشت، يكي از روزها كه در سالن غذاخوري با هم غذا ميخورديم ايشان با يك نوجواني كه نزديك به 16 سال سن داشت آشنا شد و متوجه شد كه آن جوان از مسئلهاي رنج ميبرد. با او تماس گرفت و مطلع شد پدرش را از دست داده و با مادرش در خانة برادرش زندگي ميكند و برادرش سرايدار مدرسهاي است. اين جوان در ضمن اينكه در قرارگاه مشغول انجام وظيفه بود از اختلاف شديدي كه بين او و برادرش پديد آمده بود رنج ميبرد. شهيد دوست فاطمه اين نقطة آشنايي با آن جوان را براي هميشه حفظ كرد. زندگي او را پرسوجو شد و لحظاتي او را آرام كرد و تلفن برادرش را در تهران گرفت و تماس حاصل كرد و بالاخره او را با خانوادهاش صميمي نمود و حداقل هفتهاي يكي دوبار با خانوادة جوان تماس ميگرفت و ارتباطش قطع نميشد»
همرزم ديگر وي ميگويد:
«شهيد دوست فاطمه مسئوليتهاي مختلفي را در قرارگاه به عهده گرفت كه در تمام مسئوليتها موفق و پيروز بود. از خصوصيات بارز وي مديريت والاي او بود و با سعة صدر با همة مسائل برخورد ميكردو وقتي برخورد ايشان را با سايرين مقايسه ميكرديم ما احساس افتخار ميكرديم كه با ايشان به عنوان يك فرمانده ايدهآل ارتباط برقرار كنيم.
شهيد دوستفاطمه با گذشت بود، واقعاً از تمام هستياش براي پيشبرد جنگ گذشته بود. درس خود را در دانشگاه ناتمام گذاشته بود. وقتي با دوستان و همكلاسان وي برخورد ميكردم تعجب ميكردند كه چرا حسام نيامده تا درس خود را تمام كند.
حضور در جنگ و نبرد با كفار را اوليتر از درس ميدانست. با كوچكترين اعلام نيازي از طرف مسئولين به راحتي به فعاليتش ادامه ميداد»
همسر محترمة شهيد دوست فاطمه هم اينگونه ميگويد:
«در تاريخ 18/10/62 با هم ازدواج نموديم. ازدواجمان بسيار ساده ولي پرمحتوا بود. از همان اوايل زندگيمان براي من خيلي خوب روشن شده بود كه ايشان از چه روحيه والايي برخوردار بودند.
با خانوادة خود، با بنده و با همة كساني كه با آنان معاشرت داشت با اخلاق اسلامي رفتار ميكردو چيزي كه در زندگيش نمود بارزي داشت اين بود كه اگر حرفي را ميزد خود عامل آن بود. بسيار به احكام و شرايع اسلام مقيد بودند و معتقد بودند كه انسان در هر حال و هر زمان بايد به رضاي خداوند متعال و به امر او راضي و تسليم باشد و نيز معتقد بودند كه صبر و استقامت، انسان را به مقام اعلا ميرساند.
مقيد بودند كه نماز را در اول وقت بالاخص با جماعت برگزار كنند.
آخرينباري كه با او صحبتي داشتم تماس تلفني بود كه به او گفتم فروردين ماه به شيراز بياييد. اول گفتند: نميتوانم. بعد از آن گفتند: اگر بشود دهم ارديبهشت به شيراز ميآيم ولي در همان ماه شيميايي شدند.»
شهيد دوستفاطمه از منطقة جنوب به غرب اعزام شد و در آن فوران و شدت بمبارانهاي شيميايي رژيم بعث عراق بر حلبچه و مناطق عملياتي والفجر(10) ايشان هم در مقرّ خودشان در منطقه شيميايي شدند و به باختران انتقال داده شده و سرپايي مداواي نسبي شدند. ولي به علت مسؤوليتي كه در منطقه داشتند حاضر نشدند براي استراحت به عقبه برگردند و مجدداً به منطقة عملياتي برگشتند.
اين اسوة مقاومت و فعاليت براي بار دوم شديداً شيميايي شدند و اين بار به يزد و سپس به تهران انتقال داده شدند. در تاريخ 18/1/67 ساعت 1:30 دقيقة بعدازظهر در بيمارستان لبافينژاد قفس تن را شكست و به بارگاه ملكوتيان پر كشيد.
از سردار شهيد ما وصيتنامهاي به دست نيامده است؛ ليكن سخناني در آخرين لحظات زندگي دنيايياش در بيمارستان به برادر بزرگوارش فرموده است؛ كه آن را به عنوان وصيت شفاهي در اينجا ميآوريم:
پزشكان بيمارستان وضع جسماني حسام را در بدترين وضعيت تشخيص داده بودند و ما به عينه ميديديم كه حتي تنفس برايش مشكل بود. اما با وجود اين وقتي به او ميگفتيم: چه چيزي نياز داري؛ حاجتت چيست؟ ميگفت: «امام را دعا كنيد؛ رزمندگان اسلام را دعا كنيد.» حتي يكبار ايشان نگفت: دعا كنيد خدا مرا شفا بدهد تا از دردم كاسته شود. براي خودش حرفي نداشت.
در آن لحظات آخر به مسئله همبستگي و وحدت و برادري اشاره ميكردند و شبي كه فرداي آنروز به شهادت رسيدند يكي از برادران محترم روحاني به ملاقات ايشان آمده بود و پس از گفتگو با حسام، حسام از اين برادر روحاني قول گرفت كه از امام امت تقاضا كنيد كه در روز قيامت شفيع من بشود.
عشق و علاقة زيادي به امام امت داشت و حتي در آن لحظات آخر ذكر امامش و ياد امامش از ياد او نرفت. همواره ذكرگويان بود تا به منتها آرزوي خودش كه شهادت بود رسيد.
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.