TAHA
04-04-2010, 07:15 PM
ability
Nouns
ability
disability
inability
Adjectives
able
unable
disabled
Verbs
enable
disable
Adverbs
ably
حالت اسم این لغتسه مورد است.
ability
به معنی توانایی اسم
مثال:
I don't have the ability to say 'no
نمیتوانم "نه" بگویم
disability
ناتوانی، عجز
مثال:
children with severe learning disabilities.
بچه هائی با ناتوانی وخیم در زمینۀ مورد یادگیری
inability
His inability to cope wit his problems is obvious.
نا توانی او در مورد حل مشکلات (کاملا) معلوم است.
این کلمه سه حالت وصفی دارد.
able
توانا، قادر
I've always wanted to be able to speak Japanese
همیشی میخواستم که بتوانم ژاپنی صحبت کنم
unable
عاجز،ناتوان(برای انجام کاری)
Lucy was unable to find outwhat had happened.
لوسی نتوانست بفهمد که چه اتفاقی افتاده بود.
disabled
ناتوان، عاجز (عجز جسمی یاروحی)
teachers who work with learning disabled children
معلم هائی که به کودکانی که در یادگیری مشکل دارند آموزش میدهند.
اینکلمه یک حالت قیدی دارد
ably
با توانایی، از روی لیاقت
He performs hisduties very ably
او وظائفش را کاملا با توانائی ومهارت انجام میدهد.
اما شکل فعل این کلمه دو مورد است.
enable
قادر ساختن
The loan enabledJan to buy the house.
وام، جان را قادر ساختن که بتواند خانهرا بخرد.
disable
ناتوان کردن، عاجز کردن
The virus will disable your computer.
ویروس کامپیوترت را از کار میاندازد.
normal
Nouns
normality/US normalcy
abnormality
normal
Adjectives
Normal
Abnormal
Adverbs
normally
abnormally
صورت اسمی این کلمه سه مورد است.
normality
یا
normalcy American English only
حالت عادی
We're hoping for a return to normality (normalcy)as soon as possible.
امیدواریم که بهزودی زود به حالت عادی برگردیم.
abnormality
وضع غیر عادی، غیر طبیعی
He may suffer from a brainabnormality.
او ممکن از وضعیت غیر عادی مغزی (مشکل مغزی) رنج ببرد.
normal
شکل عادی
Slowly her heartbeat returned to normal.
به تدریج ضربان قلبش به شکل عادی برگشت.
توجه این لغت به همین گونه صفت هم میتواند باشد و فقط جایگاه گرامی خاص خود را دارد
این لغت دو صفت دارد
normal
عادی، معمولی
abnormal
غیر عادی
A normal working week is 40 hours.
حالت عادی کار هفتگی 40 ساعت است.
این لغت دو شکل قیدی دارد
normally
به شکل عادی، بطور طبیعی
The system seems to be working normally now.
به نظر می آید که سیستم مزبور به خوبی کار میکند.
abnormally
حالت غیر عادی.
An abnormally high pulse rate.
ریتم غیر عادی بالای ضربان قلب.
To accept
Nouns
acceptance
acceptability
Adjectives
acceptable
Unacceptable
accepted
Verbs
accept
Adverbs
acceptably
Unacceptably
صورت اسمی این واژه دو مورد است
acceptance
پذیرش، قبول
the formal acceptance of an invitation
شکل رسمی قبول یک دعوت.
acceptability
پسندیدگی، مقبولیت
The best features of our technique are safety and acceptability.
بهترین خصوصیت روش ما بی خطر بودن و مقبولیت آن است.
صورت وصفی این کلمه سه مورد است
acceptable
پذیرفتنی، قبول کردنی، قابل قبول
an agreement which is acceptable to all sides
پیمانی که برای هر دو طرف قرار قابل قبول است.
unacceptable
غیر قابل قبول
An unacceptable excuse
بهانۀ غیر قابل قبول
accepted
پذیرفته، مقبول
An accepted theory.
یک تئوری پذیرفته شده
این کلمه یک شکل فعلی دارد
accept
I can’t accept your invitation.
نمیتوانم دعوتتان را قبول کنم
این کلمه دو شکل قیدی دارد
acceptably
به شکل قابل قبول
How can we pray acceptably
چگونه میتوانیم به شکل قابل قبولی دعا کنیم؟
unacceptably
به شکل غیر قابل قبول
Sometimes the Internet speed is unacceptably slow.
بعضی موارد سرعت اینترنت به شکل غیر قابل قبولی پائین است.
accident
Nouns
accident
Adjectives
accidental
Adverbs
accidentally
اسم
accident
حادثه، تصادف
صفت
accidental
تصادفی، اتفاقی، غیر مترقبه
An accidental death.
یک مرگ اتفاقی
قید
accidentally
به شکل غیر مترقبانه، به طور اتفاقی
I accidentally locked myself out of the house.
اشتباهی در را بستم و بیرون خانهجا ماندم (کلید همراهم نبود)
accuracy
Nouns
accuracy
accurateness
inaccuracy
Adjectives
Accurate
inaccurate
Adverbs
accurately
inaccurately
اسم
accuracy
یا
accurateness
دقت، صحت
There have been questions about the accuracy (accurateness) of the report.
در مورد صحت گزارش سوالاتی (تردیدهائی) وجودداشته است.
Inaccuracy
نادرستی، عدمدقت
the inaccuracy of a weather forecast
نادرستی پیش بینی وضع هوا
صفت
accurate
درست، دقیق
An accurate report.
inaccurate
غلط، اشتباه، نادرستی
قید
accurately
به شکل دقیق و صحیح
With more knowledge of grammar, you can speak more accurately.
با دانش گرامر بیشتر میتوانی صحیح تر صحبت کنی
inaccurately
به شکل غلط و نادرست
As an English learner try not to speak inaccurately.
به عنوان یک یادگیرندۀ زبان انگلیسی سعی کن بهشکل غلط صحبت نکنی
to accuse
Nouns
accusation
The accused
accuser
Adjectives
Accusing
Accusatory
Verbs
accuse
Adverbs
Accusingly
اسم
accusation
تهمت، اتهام
A number of serious accusations have been made against her.
چند تهمت سخت بر او زده شده است
The accused
متهم
The accused man was being held in the Jail.
آن مرد متهم تو زندان افتاد.
accuser
تهمت زننده
The accuser was charged 20$
فرد تهمت زننده 20 دلار جریمهشد.
صفت
Accusing
یا
accusatory
به دید اتهامی، به دید تهمت زدن
The peoples accusatory (accusing) look really bothers me.
نگاه مردم که به دید تهمت زدن است (به چشم یک انسان خطا کار به من نگاه میکنند) واقعا اذیتم میکند
فعل
accuse
تهمت زدن
He was accused of murder.
به او تهمت قتل زدند.
قید
accusingly
به دید تهمت، به نگاه اتهام
She suddenly pointed at me, and everyone looked at me accusingly.
او ناگهان به من اشاره کرد و بعد همه به چشم تهمت (به اینکه کار خطائی از من سر زده باشد) به من نگاه کردند.
custom
Nouns
custom
customer
Customs
Customization
Adjectives
customary
custom
customizable
Verbs
accustom
Customize
Adverbs
customarily
اسم
custom
سنت، عادت
It's the custom for the bride's father to pay for the wedding.
رسم این است که پدر عروسخرج عروسی رامتقبل شود.
Customs
گمرک
She was stopped at customs and questioned.
او را در گمرک متوقف کردند و سوالاتی از او کردند.
customer
مشتری
We've had several letters from satisfied customers.
از سوی مشتری های راضی (از ما) چندین نامه به دست ما رسیده است.
customization
ساخت بر طبق سفارش، تولید بر اساس نیاز
All consumers can enjoy our customization options.
همه مصرف کنندگان میتوانند از حق سفارشی کردن بر خوردار باشند (که محصول طبق سفارششان ساختهشود)
صفت
customary
عادی، مرسوم، رسم
In somecultures it is customary for the bride to wear white.
در بعضی فرهنگ ها رسم است که عروس لباس سفید بپوشد.
custom
سفارشی، بر حسب دستور (توجه این لغت آمریکائی است)
He also offers custom tours to London.
او همچنین برای رفتن به لندن یک تور سفارشی آماده کرد.
customizable
قابل انطباق بر اساس مصرف خاص (چیزی که این قابلیت را دارد که تغییر یابد تا بر طبق احتیاجات و یا سفارشات داده شده تغییر یابد)
Our production is customizable.
محصولات ما (بر اساس نیاز افراد) قابل انطباق است. (میتوانیم در آن تغییراتی را اعمال کنیم)
فعل
Accustom
عادت کردن، عادت دادن، خو گرفتن، کسی را به چیزی خو دادن
It took a while for me to accustom myself to all the new rules and regulations.
مقداری طول کشید تا بتوانم خودم را با قوانین و مقررات جدید وفق دهم.
Customize
سفارشی کردن، بر اساس احتیاج موجود چیزی را تغییر داردن، تغییر چیزی برای تطبیق با آنچه احتیاج است.
She has customized the software to suit our needs.
او نرم افزار مزبور را برای اینکه مطابق با احتیاجات ما باشد تغییر داده است.
قید
customarily
به طور عادی، به شکل طبیعی، بر طبق آداب و رسوم
Customarily, you will be paid a fixed feefor the job.
عادتا، برایاین شغل به شما حقوق ثابتی پرداخت خواهد شد.
to achieve
Nouns
achievement
achiever
Adjectives
achievable
achieved
Verbs
achieve
اسم
achievement
دست یابی، دستاورد، موفقیت
We try to celebrate the achievements of our students.
ما سعی میکنیم که برای دستاوردهای دانش آموزانمان جشنی به پا کنیم.
achiever
کسب کنندۀ موفقیت، بدست آورندۀ دستاورد و پیروزی
The study shows that onlychildren tend to be high achievers in school.
مطالعات نشان میدهد که فقط کودکان تمایل دارند که در مدرسه به دستاوردهای بالا دست یابند (موفقیت های بزرگی کسب کنند)
صفت
achievable
دست یافتنی، قابل وصول
Before you set your targets, make sure that they are achievable.
قبل از اینکه اهدافی را برای خودت معین کنی اطمینان حاصل کن که آنها قابل دست یابی باشند.
achieved
The achieved purpose is not something to be gained just with a little effort.
هدفی را که به آن دست یافتیم چیزی نیست که فقط با اندکی تلاش به دست بیاید.
فعل
achieve
دست یافتن، رسیدن، نائلشدن، تحصیل کردن، کسب موفقیت کردن
She eventually achieved her goal of becoming a professor.
او سر آخر به هدف خودش که معلم شدن بود رسید.
to act
Nouns
Act
action
inaction
interaction
reaction
Transaction
Reactionary
actor
actress
Adjectives
acting
reactionary
actable
Verbs
act
react
action
اسم
act
فعل، کار، عمل (اصل کاری که از کسی سر میزند)
a thoughtless act
یک کار ناشی ازبی فکری
action
عمل، اقدام، فعالیت (انجام کاری برای رسیدن به هدف و منظور خاص)
They met to discuss a plan of action.
آنها با هم ملاقات کردند تا در مورد طرح فعالیتشان با هم بحث کنند.
inaction
بی حرکتی، انجام ندادن کاری، بدون فعالیت
Several newspapers have criticized the President for inaction.
چندین روزنامه از رئیس جمهور به خاطر عدم فعالیتش انتقاد کردند.
interaction
اثر متقابل، فعل و انفعال
Price is determined through the interaction of demand and supply.
قیمت بر اساس اثرمتقابل عرضه و تقاضا تعیین میشود.
reaction
واکنش، عکس العمل
the government's reaction to the fuel crisis
عکس العمل دولت در مقابل بحران سوخت
transaction
معامله، انجام فعالیت تجاری
The bank charges a fixed rate for each transaction.
بانکها برای انجام هر معامله یک نرخ ثابتی برای افراد معین میکنند.
reactionary
آدم مرتجع، آدم واکنشی
He has been a fervent reactionary throughout his life.
او (همواره) در طول زندگی اش یک آدم مرتجع بود (با هرگونه تغییر در مسائل اجتماعی ، سیاسی و غیره مخالف بود)
actor
بازیگر مرد
actress
بازیگر زن
صفت
acting
فعال، کاری
Just an acting manager can solve our factory problem.
فقط یک مدیر فعال میتواند مشکل کارخانۀ ما را حل کند.
reactionary
ارتجاعی، استبدادی، واکنشی
reactionary attitudes
رفتار ارتجاعی (که هرگونه تغییر در روند اجتماعی یا سیاسی و امثال آن را قبول ندارد و نفی میکند)
actable
انجام شدنی
If you try it you will findit actable.
اگر امتحان کنی میبینی که انجام شدنی است.
فعل
act
کاری را انجام دادن
The company acted correctly in firing him.
شرکت در مورد اخراج او کار درستی را انجام داد.
react
واکنش نشان دادن، عکس العمل نشان دادن
How did Wilson react to your idea?
ویلسون در مقابل ایدۀ تو چه عکس العملی نشان داد.
action
کاری را عملی کردن
How are we actually going to action these objectives?
واقعا چگونه میتوانیم این اهداف را عملی کنیم.
activity
Nouns
activity
inactivity
Adjectives
active
Inactive
interactive
proactive
reactive
Verbs
Activate
Deactivate
Reactivate
Adverbs
actively
اسم
activity
فعالیت
Outdoor activities such as hiking or climbing
فعالیت خارج از محیط خانه مانند پیاده روی و یا کوهنوردی
inactivity
عدم فعالیت
Don't suddenly take up violent exercise after years of inactivity.
بعد از چند سال عدم فعالیت (ورزشی) یک دفعه برای خودت یک تمرین سخت را انتخاب نکن
صفت
active
فعال، کاری
She's over 80, but is still very active.
او بیش از هشتاد سال دارد ولی هنوز فعال و کاری است.
Inactive
غیر فعال، سست، تنبل، بی جنبش
The brain cells are inactive during sleep.
سلولهای مغزی در طی خواب غیر فعال هستند.
interactive
دارای تاثیر بر یکدگر
Interactive teaching methods such as role playing
روش تدریس اینتراکتیو مانند نقش بازی کردن (دو نفر با هم نقشی را بازی میکنند و این باعث میشود که مثلا در کلاس زبان، طرز حرف زدن را بهتر یاد بگیرند).
proactive
فعالیت از قبل شروع شده (قبل از اینکه تغییراتی بوجود آید از قبل کارهای لازم را انجام دهیم نه اینکه بعد از ایجاد تغییرات تازه عکس العمل نشان دهیم)
a proactive approach to staffing requirements
یک فرآیند فعالیتی از قبل شروع شده که عبارت است از تهیه کردن آنچه مورد نیاز است (نه آنکه وقتی نیاز پیدا شد تازه سراغ تهیۀ آن برویم)
reactive
واکنش دار، واکنشی، انفعالی
a reactive foreign policy
یک سیاست خارجی انفعالی (به جای اینکه خودشان کار خاصی انجام دهند فقط سعی میکنند واکنش نشان دهند)
فعل
Activate
فعال کردن
Cooking fumes may activate the alarm.
دود ناشی از پخت غذا ممکن است زنگ خطر را فعال کند.
deactivate
از کار انداختن، به فعالیت چیزی خاتمه دادن
In 1976, the old lighthouse was deactivated.
در سال 1976 فانوس دریائی قدیمی از کار افتاد.
reactivate
دوباره فعال کردن، دوباره فعال شدن
The virus can reactivate at any time.
ویروس هر لحظه امکان دارد دوباره فعال شود.
قید
actively
فعالانه، به شکل کاری
Carol was actively involved in the local sports club.
کارل به شکل فعالی درگیر کارهای باشگاه ورزشی محلشان شده بود.
Nouns
ability
disability
inability
Adjectives
able
unable
disabled
Verbs
enable
disable
Adverbs
ably
حالت اسم این لغتسه مورد است.
ability
به معنی توانایی اسم
مثال:
I don't have the ability to say 'no
نمیتوانم "نه" بگویم
disability
ناتوانی، عجز
مثال:
children with severe learning disabilities.
بچه هائی با ناتوانی وخیم در زمینۀ مورد یادگیری
inability
His inability to cope wit his problems is obvious.
نا توانی او در مورد حل مشکلات (کاملا) معلوم است.
این کلمه سه حالت وصفی دارد.
able
توانا، قادر
I've always wanted to be able to speak Japanese
همیشی میخواستم که بتوانم ژاپنی صحبت کنم
unable
عاجز،ناتوان(برای انجام کاری)
Lucy was unable to find outwhat had happened.
لوسی نتوانست بفهمد که چه اتفاقی افتاده بود.
disabled
ناتوان، عاجز (عجز جسمی یاروحی)
teachers who work with learning disabled children
معلم هائی که به کودکانی که در یادگیری مشکل دارند آموزش میدهند.
اینکلمه یک حالت قیدی دارد
ably
با توانایی، از روی لیاقت
He performs hisduties very ably
او وظائفش را کاملا با توانائی ومهارت انجام میدهد.
اما شکل فعل این کلمه دو مورد است.
enable
قادر ساختن
The loan enabledJan to buy the house.
وام، جان را قادر ساختن که بتواند خانهرا بخرد.
disable
ناتوان کردن، عاجز کردن
The virus will disable your computer.
ویروس کامپیوترت را از کار میاندازد.
normal
Nouns
normality/US normalcy
abnormality
normal
Adjectives
Normal
Abnormal
Adverbs
normally
abnormally
صورت اسمی این کلمه سه مورد است.
normality
یا
normalcy American English only
حالت عادی
We're hoping for a return to normality (normalcy)as soon as possible.
امیدواریم که بهزودی زود به حالت عادی برگردیم.
abnormality
وضع غیر عادی، غیر طبیعی
He may suffer from a brainabnormality.
او ممکن از وضعیت غیر عادی مغزی (مشکل مغزی) رنج ببرد.
normal
شکل عادی
Slowly her heartbeat returned to normal.
به تدریج ضربان قلبش به شکل عادی برگشت.
توجه این لغت به همین گونه صفت هم میتواند باشد و فقط جایگاه گرامی خاص خود را دارد
این لغت دو صفت دارد
normal
عادی، معمولی
abnormal
غیر عادی
A normal working week is 40 hours.
حالت عادی کار هفتگی 40 ساعت است.
این لغت دو شکل قیدی دارد
normally
به شکل عادی، بطور طبیعی
The system seems to be working normally now.
به نظر می آید که سیستم مزبور به خوبی کار میکند.
abnormally
حالت غیر عادی.
An abnormally high pulse rate.
ریتم غیر عادی بالای ضربان قلب.
To accept
Nouns
acceptance
acceptability
Adjectives
acceptable
Unacceptable
accepted
Verbs
accept
Adverbs
acceptably
Unacceptably
صورت اسمی این واژه دو مورد است
acceptance
پذیرش، قبول
the formal acceptance of an invitation
شکل رسمی قبول یک دعوت.
acceptability
پسندیدگی، مقبولیت
The best features of our technique are safety and acceptability.
بهترین خصوصیت روش ما بی خطر بودن و مقبولیت آن است.
صورت وصفی این کلمه سه مورد است
acceptable
پذیرفتنی، قبول کردنی، قابل قبول
an agreement which is acceptable to all sides
پیمانی که برای هر دو طرف قرار قابل قبول است.
unacceptable
غیر قابل قبول
An unacceptable excuse
بهانۀ غیر قابل قبول
accepted
پذیرفته، مقبول
An accepted theory.
یک تئوری پذیرفته شده
این کلمه یک شکل فعلی دارد
accept
I can’t accept your invitation.
نمیتوانم دعوتتان را قبول کنم
این کلمه دو شکل قیدی دارد
acceptably
به شکل قابل قبول
How can we pray acceptably
چگونه میتوانیم به شکل قابل قبولی دعا کنیم؟
unacceptably
به شکل غیر قابل قبول
Sometimes the Internet speed is unacceptably slow.
بعضی موارد سرعت اینترنت به شکل غیر قابل قبولی پائین است.
accident
Nouns
accident
Adjectives
accidental
Adverbs
accidentally
اسم
accident
حادثه، تصادف
صفت
accidental
تصادفی، اتفاقی، غیر مترقبه
An accidental death.
یک مرگ اتفاقی
قید
accidentally
به شکل غیر مترقبانه، به طور اتفاقی
I accidentally locked myself out of the house.
اشتباهی در را بستم و بیرون خانهجا ماندم (کلید همراهم نبود)
accuracy
Nouns
accuracy
accurateness
inaccuracy
Adjectives
Accurate
inaccurate
Adverbs
accurately
inaccurately
اسم
accuracy
یا
accurateness
دقت، صحت
There have been questions about the accuracy (accurateness) of the report.
در مورد صحت گزارش سوالاتی (تردیدهائی) وجودداشته است.
Inaccuracy
نادرستی، عدمدقت
the inaccuracy of a weather forecast
نادرستی پیش بینی وضع هوا
صفت
accurate
درست، دقیق
An accurate report.
inaccurate
غلط، اشتباه، نادرستی
قید
accurately
به شکل دقیق و صحیح
With more knowledge of grammar, you can speak more accurately.
با دانش گرامر بیشتر میتوانی صحیح تر صحبت کنی
inaccurately
به شکل غلط و نادرست
As an English learner try not to speak inaccurately.
به عنوان یک یادگیرندۀ زبان انگلیسی سعی کن بهشکل غلط صحبت نکنی
to accuse
Nouns
accusation
The accused
accuser
Adjectives
Accusing
Accusatory
Verbs
accuse
Adverbs
Accusingly
اسم
accusation
تهمت، اتهام
A number of serious accusations have been made against her.
چند تهمت سخت بر او زده شده است
The accused
متهم
The accused man was being held in the Jail.
آن مرد متهم تو زندان افتاد.
accuser
تهمت زننده
The accuser was charged 20$
فرد تهمت زننده 20 دلار جریمهشد.
صفت
Accusing
یا
accusatory
به دید اتهامی، به دید تهمت زدن
The peoples accusatory (accusing) look really bothers me.
نگاه مردم که به دید تهمت زدن است (به چشم یک انسان خطا کار به من نگاه میکنند) واقعا اذیتم میکند
فعل
accuse
تهمت زدن
He was accused of murder.
به او تهمت قتل زدند.
قید
accusingly
به دید تهمت، به نگاه اتهام
She suddenly pointed at me, and everyone looked at me accusingly.
او ناگهان به من اشاره کرد و بعد همه به چشم تهمت (به اینکه کار خطائی از من سر زده باشد) به من نگاه کردند.
custom
Nouns
custom
customer
Customs
Customization
Adjectives
customary
custom
customizable
Verbs
accustom
Customize
Adverbs
customarily
اسم
custom
سنت، عادت
It's the custom for the bride's father to pay for the wedding.
رسم این است که پدر عروسخرج عروسی رامتقبل شود.
Customs
گمرک
She was stopped at customs and questioned.
او را در گمرک متوقف کردند و سوالاتی از او کردند.
customer
مشتری
We've had several letters from satisfied customers.
از سوی مشتری های راضی (از ما) چندین نامه به دست ما رسیده است.
customization
ساخت بر طبق سفارش، تولید بر اساس نیاز
All consumers can enjoy our customization options.
همه مصرف کنندگان میتوانند از حق سفارشی کردن بر خوردار باشند (که محصول طبق سفارششان ساختهشود)
صفت
customary
عادی، مرسوم، رسم
In somecultures it is customary for the bride to wear white.
در بعضی فرهنگ ها رسم است که عروس لباس سفید بپوشد.
custom
سفارشی، بر حسب دستور (توجه این لغت آمریکائی است)
He also offers custom tours to London.
او همچنین برای رفتن به لندن یک تور سفارشی آماده کرد.
customizable
قابل انطباق بر اساس مصرف خاص (چیزی که این قابلیت را دارد که تغییر یابد تا بر طبق احتیاجات و یا سفارشات داده شده تغییر یابد)
Our production is customizable.
محصولات ما (بر اساس نیاز افراد) قابل انطباق است. (میتوانیم در آن تغییراتی را اعمال کنیم)
فعل
Accustom
عادت کردن، عادت دادن، خو گرفتن، کسی را به چیزی خو دادن
It took a while for me to accustom myself to all the new rules and regulations.
مقداری طول کشید تا بتوانم خودم را با قوانین و مقررات جدید وفق دهم.
Customize
سفارشی کردن، بر اساس احتیاج موجود چیزی را تغییر داردن، تغییر چیزی برای تطبیق با آنچه احتیاج است.
She has customized the software to suit our needs.
او نرم افزار مزبور را برای اینکه مطابق با احتیاجات ما باشد تغییر داده است.
قید
customarily
به طور عادی، به شکل طبیعی، بر طبق آداب و رسوم
Customarily, you will be paid a fixed feefor the job.
عادتا، برایاین شغل به شما حقوق ثابتی پرداخت خواهد شد.
to achieve
Nouns
achievement
achiever
Adjectives
achievable
achieved
Verbs
achieve
اسم
achievement
دست یابی، دستاورد، موفقیت
We try to celebrate the achievements of our students.
ما سعی میکنیم که برای دستاوردهای دانش آموزانمان جشنی به پا کنیم.
achiever
کسب کنندۀ موفقیت، بدست آورندۀ دستاورد و پیروزی
The study shows that onlychildren tend to be high achievers in school.
مطالعات نشان میدهد که فقط کودکان تمایل دارند که در مدرسه به دستاوردهای بالا دست یابند (موفقیت های بزرگی کسب کنند)
صفت
achievable
دست یافتنی، قابل وصول
Before you set your targets, make sure that they are achievable.
قبل از اینکه اهدافی را برای خودت معین کنی اطمینان حاصل کن که آنها قابل دست یابی باشند.
achieved
The achieved purpose is not something to be gained just with a little effort.
هدفی را که به آن دست یافتیم چیزی نیست که فقط با اندکی تلاش به دست بیاید.
فعل
achieve
دست یافتن، رسیدن، نائلشدن، تحصیل کردن، کسب موفقیت کردن
She eventually achieved her goal of becoming a professor.
او سر آخر به هدف خودش که معلم شدن بود رسید.
to act
Nouns
Act
action
inaction
interaction
reaction
Transaction
Reactionary
actor
actress
Adjectives
acting
reactionary
actable
Verbs
act
react
action
اسم
act
فعل، کار، عمل (اصل کاری که از کسی سر میزند)
a thoughtless act
یک کار ناشی ازبی فکری
action
عمل، اقدام، فعالیت (انجام کاری برای رسیدن به هدف و منظور خاص)
They met to discuss a plan of action.
آنها با هم ملاقات کردند تا در مورد طرح فعالیتشان با هم بحث کنند.
inaction
بی حرکتی، انجام ندادن کاری، بدون فعالیت
Several newspapers have criticized the President for inaction.
چندین روزنامه از رئیس جمهور به خاطر عدم فعالیتش انتقاد کردند.
interaction
اثر متقابل، فعل و انفعال
Price is determined through the interaction of demand and supply.
قیمت بر اساس اثرمتقابل عرضه و تقاضا تعیین میشود.
reaction
واکنش، عکس العمل
the government's reaction to the fuel crisis
عکس العمل دولت در مقابل بحران سوخت
transaction
معامله، انجام فعالیت تجاری
The bank charges a fixed rate for each transaction.
بانکها برای انجام هر معامله یک نرخ ثابتی برای افراد معین میکنند.
reactionary
آدم مرتجع، آدم واکنشی
He has been a fervent reactionary throughout his life.
او (همواره) در طول زندگی اش یک آدم مرتجع بود (با هرگونه تغییر در مسائل اجتماعی ، سیاسی و غیره مخالف بود)
actor
بازیگر مرد
actress
بازیگر زن
صفت
acting
فعال، کاری
Just an acting manager can solve our factory problem.
فقط یک مدیر فعال میتواند مشکل کارخانۀ ما را حل کند.
reactionary
ارتجاعی، استبدادی، واکنشی
reactionary attitudes
رفتار ارتجاعی (که هرگونه تغییر در روند اجتماعی یا سیاسی و امثال آن را قبول ندارد و نفی میکند)
actable
انجام شدنی
If you try it you will findit actable.
اگر امتحان کنی میبینی که انجام شدنی است.
فعل
act
کاری را انجام دادن
The company acted correctly in firing him.
شرکت در مورد اخراج او کار درستی را انجام داد.
react
واکنش نشان دادن، عکس العمل نشان دادن
How did Wilson react to your idea?
ویلسون در مقابل ایدۀ تو چه عکس العملی نشان داد.
action
کاری را عملی کردن
How are we actually going to action these objectives?
واقعا چگونه میتوانیم این اهداف را عملی کنیم.
activity
Nouns
activity
inactivity
Adjectives
active
Inactive
interactive
proactive
reactive
Verbs
Activate
Deactivate
Reactivate
Adverbs
actively
اسم
activity
فعالیت
Outdoor activities such as hiking or climbing
فعالیت خارج از محیط خانه مانند پیاده روی و یا کوهنوردی
inactivity
عدم فعالیت
Don't suddenly take up violent exercise after years of inactivity.
بعد از چند سال عدم فعالیت (ورزشی) یک دفعه برای خودت یک تمرین سخت را انتخاب نکن
صفت
active
فعال، کاری
She's over 80, but is still very active.
او بیش از هشتاد سال دارد ولی هنوز فعال و کاری است.
Inactive
غیر فعال، سست، تنبل، بی جنبش
The brain cells are inactive during sleep.
سلولهای مغزی در طی خواب غیر فعال هستند.
interactive
دارای تاثیر بر یکدگر
Interactive teaching methods such as role playing
روش تدریس اینتراکتیو مانند نقش بازی کردن (دو نفر با هم نقشی را بازی میکنند و این باعث میشود که مثلا در کلاس زبان، طرز حرف زدن را بهتر یاد بگیرند).
proactive
فعالیت از قبل شروع شده (قبل از اینکه تغییراتی بوجود آید از قبل کارهای لازم را انجام دهیم نه اینکه بعد از ایجاد تغییرات تازه عکس العمل نشان دهیم)
a proactive approach to staffing requirements
یک فرآیند فعالیتی از قبل شروع شده که عبارت است از تهیه کردن آنچه مورد نیاز است (نه آنکه وقتی نیاز پیدا شد تازه سراغ تهیۀ آن برویم)
reactive
واکنش دار، واکنشی، انفعالی
a reactive foreign policy
یک سیاست خارجی انفعالی (به جای اینکه خودشان کار خاصی انجام دهند فقط سعی میکنند واکنش نشان دهند)
فعل
Activate
فعال کردن
Cooking fumes may activate the alarm.
دود ناشی از پخت غذا ممکن است زنگ خطر را فعال کند.
deactivate
از کار انداختن، به فعالیت چیزی خاتمه دادن
In 1976, the old lighthouse was deactivated.
در سال 1976 فانوس دریائی قدیمی از کار افتاد.
reactivate
دوباره فعال کردن، دوباره فعال شدن
The virus can reactivate at any time.
ویروس هر لحظه امکان دارد دوباره فعال شود.
قید
actively
فعالانه، به شکل کاری
Carol was actively involved in the local sports club.
کارل به شکل فعالی درگیر کارهای باشگاه ورزشی محلشان شده بود.