توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ********چند حکایت از گلستان وبوستان سعدی********
....حکایت{درعشق ومستی وشور}
شبی یاد دارم که چشم نخفت
شنیدم که پروانه باشمع گفت
که من عاشقمگربسوزم رواست
تراگریه وسوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چوشیرینی ازمن بدرمی رود
چوفرهادم آتش بسر می رود
همی گفت وهرلحظه سیلاب درد
فرومی دویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تونیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
توبگریزی ازپیش یک شعله خام
من استاده ام تابسوزم تمام
تراآتش عشق اگرپربسوخت
مرابین که ازپای تاسر بسوخت
همه شب درین گفتگو بود شمع
به دیداراووقت اصحاب جمع
نرفته زشب همچنان بهره ای
که ناگه بکشتش پریچهره ای
همی گفت ومی رفت دودش بسر
که اینست پایان عشق ای پسر
اگرعاشقی خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی ازسوختن
مکن گریه برگور مقتول دوست
بروخرمی کن که مقبول اوست
اگرعاشقی، سرمشوی ازمرض
چوسعدی فرو شوی ازغرض
فدایی نداردزمقصود چنگ
وگربرسرش تیربارندوسنگ
به دریامرو گفتمت زینهار
وگرمی روی تن به طوفان سپار
....حکایت{درعشق وشورومستی}
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری زدامادنامهربان
که مپسند چندین که بااین پسر
به تلخی رود روزگارم بسر
کسانی که بامادرین منزلند
نبینم که چون من پریشان دلند
زن ومردباهم چنان دوستند
که گویی دومغز ویکی پوستند
ندیدم دراین مدت ازشوی،من
که باری بخندیددرروی من
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال
یکی پاسخش داد شیزین وخوش
که گرخوبرویست بارش بکش
دریغست روی ازکسی تافتن
که دیگر نشایدچنویافتن
چراسرکشی ز آن که گرسرکشد
به حرف وجودت قلم درکشد
یکم روز بربنده ای دل بسوخت
که می گفت وفرماندهش می فروخت
ترابنده ازمن به افتدبسی
مراچون تودیگر نیفتدکسی
....حکایت منظومه (باب اخلاق درویشان)
این حکایت شنو که دربغداد
رایت وپرده راخلاف افتاد
رایت از گرد راه ورنج رکاب
گفت باپرده از طریق عتاب
من وتوهر دو خواجه تاشانیم
بنده ی بارگاه سلطانیم
من زخدمت دمی نیاسودم
گاه بی گاه درسفر بودم
تونه رنج آزموده ی نه حصار
نه بیابان وبادوگردوغبار
قدم من بسعی پیشترست
پس چرا حرمت توبیشترست
تو بر بندگان مه روئی
باغلامان یاسمن بوئی
من فتاده به دست شاگردان
بسفر پای بندو سرگردان
گفت من سر برآستان دارم
نه چو تو سربرآسمان دارم
هر که بیهوده گردن افرازد
خویشتن رابگردن اندازد
....حکایت منظومه(باب اخلاق درویشان)
پیرمردی لطیف دربغداد
دخترک را بکفش دوزی داد
مردک سنگدل چنان بمکید
لب دختر که خون ازو بچکید
بامدادان پدرچنان دیدش
پیش داماد رفت وپرسیدش
کای فرومایه این چه دندانست
چند خائی لبش نه انبانست
بمزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار وجدّ ازوبردار
خوی بد درطبیعتی که نشست
ندهد جزبه وقت مرگ ازدست
....حکایت منظومه(باب اخلاق درویشان)
دیدم گل تازه چند دسته
برگنبدی از گیاه بسته
گفتم چبود گیاه ناچیز
تادرصف گل نشییند اونیز
بگریست گیاه وگفت خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
گرنیست جمال ورنگ وبویم
آخرنه گیاه باغ اویم
من بنده ی حضرت کریمم
پرورده ی نعمت قدیمم
گربیهنرم وگر هنر مند
لطفست امیدم از خداوند
باآنکه بضاعتی ندارم
سرمایه ی طاعتی ندارم
او چاره ی کار بنده داند
چون هیچ وسیلتش نماند
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده ی پیر
ای بار خدای گیتی آرای
بربنده ی پیر خود ببخشای
سعدی ره کعبه ی رضا گیر
ای مرد خدا،در خداگیر
بد بخت کسی که سر بتابد
زین در،که دری دگر نیابد
....حکایت منظومه(باب عشق و جوانی)
جوانی پاک باز ،پاک رو بود
که باپاکیزه روئی در کرو بود
چنین خواندم که در دریای اعظم
بگردابی درافتادند باهم
چو ملاح آمدش تادست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد
همی گفت ازمیان موج وتشویر
مرابگذار ودست یارمن گیر
درین گفتن جهان بروی برآشفت
شنیدندش که جان میدادو می گفت
حدیث عشق از آن بّطال منیوش
که درسختی کند یاری فراموش
چنین کردند یاران زندگانی
زکار افتاده بشنو تابدانی
که سعدی راه ورسم عشق بازی
چنان داند که در بغداد تازی
دلارامی که دارای دا درو بند
دگر چشم از همه عالم فروبند
اگر مجنون لیلی زنده گشتی
حدیث عشق ازین دفتر نبشتی
....حکایت {درمناجات وختم کتاب}
سیه چرده ای راکسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند
نه من صورت خویش خود کرده ام
که عیبم شماری که بد کرده ام
ترابامن ارزشت رویم چه کار؟
نه آخرمنم زشت وزیبا نگار
ازآنم که برسر نبشی ز پیش
نه کم کردم ای بنده پرورنه بیش
تودانایی آخرکه قادر نیم
توانای مطلق تویی من کیم؟
گرم ره نمایی رسیدم به خیر
وگرگم کنی بازماندم زسیر
جهان آفرین گرنه یاری کند
کجا بنده پرهیزگاری کند
چه خوش گفت درویش کوتاه دست
که شب توبه کردوسحرگه شکست
گراوتوبه بخشدبمانددرست
که پیمان مابی ثباتست وسست
به حقت که چشمم زباطل بدوز
به نورت که فردابه نارم مسوز
زمسکینیم روی درخاک رفت
غبار گناهم برافلاک رفت
تویک نوبت ای ابررحمت ببار
که درپیش باران نپایدغبار
زجرمم درین مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکی دگرراه نیست
تودانی ضمیرزبان بستگان
تومرهم نهی بردل خستگان
....حکایت {مناجات وختم کتاب}
مغی دربه روی ازجهان بسته بود
بتی رابه خدمت میان بسته بود
پس ازچندسال آن نکوهیده کیش
قضاحالتی صبعش آوردپیش
به پای بت اندر به امید خیر
بغلطید بیچاره برخاک دیر
که درمانده ام دست گیر ای صنم
به جان آمدم رحم کن برتنم
بزارید درخدمتش بارها
که هیچش بسامان نشدکارها
بتی چون برآوردمهمات کس
که نتواند ازخودبراندن مگس
برآشفت کای پای بند ضلال
به باطل پرستیدمت چندسال
مهمی که درپیش دارم برآر
وگرنه بخواهم زپروردگار
هنوز ازبت آلوده رویش به خاک
که کامش برآوردیزدان پاک
حقایق شناسی درین خیره شد
سروقت صافی براوتیره شد
که سرگشته ی دون یزدان پرست
هنوزش سرازخمر بتخانه مست
دل ازکفرودست ازخباثت نشست
خدایش برآورد کامی که جست
فرورفتخاطر دراین مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلش
که پیش صنم چیر ناقص عقول
بسی گفت وقولش نیامد قبول
گرازدرگه ماشود نیزرد
پس آنگه چه فرق ازصنم تاصمد؟
دل اندر صمدباید ای دوست بست
که عاجزترندازصنم هر که هست
محالست اگرسربرین درنهی
که بازآیدت دست حاجت ،تهی
خدایا مقصر به کار آمدیم
تهی دست وامیدوار آمدیم
....حکایت{تواضع}
شکرخنده ای انگبین می فروخت
که دلها زشیرینش می بسوخت
نباتی میان بسته چون نیشکر
برومشتری ازمگس بیشتر
گرزهر برداشتی فی المثل
بخوردندی از دست اوچون عسل
گرانی نظر کرد درکاراو
حسدبردبرگرم بازار او
دگرروزشدگرد گیتی دوان
عسل برسرو،سرکه برابروان
بسی گشت فریاد خوان پیش وپس
که ننشست برانگبینش مگس
شبانگه چونقدش نیامد به دست
به دلتنگ رویی به کنجی نشست
چوعاصی ترش کرده روی ازوعید
چوابروی زندانیان روز عید
زنی گفت بازی کنان شوی را
عسل تلخ باشدترشروی را
به دوزخ برد مرد راخوی زشت
که اخلاق نیک آمدست ازبهشت
برو آب گرم ازلب جوی خور
نه جلاب سردترشروی خور
خرامت بود نان آنکس چشید
که چون سفره ابروبهم درکشید
مکن خواجه برخویشتن کار سخت
که بدخوی باشدنگونساربخت
گرفتم که سیم وزرت چیز نیست
چوسعدی زبان خوشت نیز نیست؟
....حکایت{تواضع}
سگی پای صحرانشینی گزید
به خشمی که زهرش زدندان چکید
شب ازدرد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد
پدرجفاکردوتندی نمود
که آخرترانیز دندان نبود؟
پس از گریه مردپراکنده روز
بخندید کای بابک دلفروز
مراگرچه هم سلطنت بود ونیش
دریغ آمدم کام ودندان خویش
محالست اگر تیغ برسرخوردم
که دندان به پای سگ اندربرم
توان کرد باناکسان بد رگی
ولیکن نیاید زمردم سگی
....حکایت{احسان}
یکی خارپای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت ودردرروضه هامی چمید
کز آن خار برمن چه گلها دمید
مشو تاتوانی زرحمت بری
که رحمت برندت چورحمت بری
چوانعام کردی مشو خود پرست
که من سرورم دیگران زیردست
اگرتیغ دورانش انداختست
نه شمشیر دوران هنوز آختست؟
چوبینی دعا گوی دولت هزار
خداوند راشکرنعمت گزتار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه توچشم داری به دوست کسی
کرم ،خوانده ام سیرت سروران
غلط گفتم ،اخلاق پیغمبران
....حکایت {احسان}
شنیدم که یک هفته ابن السبیل
نیامد به مهمانسرای خلیل
زفرخنده خویی نخوردی پگاه
مگر بینوایی درآید زراه
برون رفت وهر جانبی بنگرید
براطراف وادی نگه کرد ودید
به تنهایکی دربیابان چوبید
سرومویش از گرد پیری سپید
به دلداریش مرحبایی بگفت
به رسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان ونمک
نعم گفت وبرجست وبرداشت گام
که دانست خلقش، علیه السلام
رقیبان مهمانسرای خلیل
به عزت نشاندند پیرذلیل
بفرمودوترتیب کردند خوان
نشستند برهرطرف همگنان
چوبسم الله آغازکردند جمع
نیامدزپیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش ای پیر دیرینه روز
چوپیران نمی بینمت صدق وسوز
نه شرطست وقتیکه روزی خوری
که نام خداوند روزی بری؟
بگفتا نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم ازپیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیکفال
که گبرست پیر تبه بوده حال
به خواری براندش چوبیگانه دید
که منکر بود پنیش پاکان پلید
سروش آمد ازکرد گار جلیل
به هیبت ملامت کنان :کای خلیل
منش داده صد سال روزی وجان
ترانفرت آمد ازرویکزمان
گراو می بردپیش آتش سجود
توواپس چرا می بردی دست جود؟
گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق وشیدست وآن مکروفن
زیان می کند مرد تفسیر دان
که علم وادب می فروشد به نان
کجا عقل ،شرع ، فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیا دهد
ولیکن توبستان ،که صاحب خرد
از ارزان فروشان به رغبت خرد
....حکایت{قناعت}
مراحاجیی شانه ی عاج داد
که رحمت براخلاق حجاج باد
شنیدم که باری سگم خوانده بود
که ازمن به نوعی دلش مانده بود
بینداختم شانه کاین استخوان
نمی بایدم دیگرسگ مخوان
مپندار چون سرکه ی خود خورم
که جور خداوند حلوا برم
قناعت کن ای نفس براندکی
که سلطان ودرویش بینی یکی
چراپیش خسرو بخواهش روی
چویکسو نهادی طمع ،خسروی
وگرخودپرستی شکم طلبه کن
درخانه این و آن قبله کن
....حکایت{قناعت}
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سربه فکرت فرو برده بود
که من نان وبرگ ازکجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمش
چوبیچاره گفت این سخن نزد جفت
نگرتازن اورا چه مردانه گفت
مخورهول ابلیس تاجان دهد
هم آن کس که دندان دهدنان دهد
تواناست آخر خداوند روز
ک روزی رساند ،توچندین مسوز
نگارنده ی کود ک اندر شکم
نویسنده ی عمر وروزیست هم
خداوند گاری که عبدی خرید
بدارد، فکیف آن که عبد آفرید
ترانیست این تکیه برکردگار
که مملوک رابرخداوندگار
شنیدی که درروزگار قدیم
شدی سنگ دردست ابدال ،سیم
نپنداری این قول ،معقول نیست
چوقانع شدی سیم وسنگت یکیست
چوطفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیش همت چه خاک
خبرده به درویش سلطان پرست
که سلطان ز درویش ، مسکین ترست
گدا راکند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر
نگهبانی ملک ودولت بلاست
گدایاشاهاست ونامش گداست
گدایی که بر خاطر ش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست
بخسبند خوش روستایی وجفت
به ذوقی که سلطان درایوان نخفت
اگر پادشاهست وگر پینه دوز
چوخفتند گردد شب هر دو روز
چوسیلاب خواب آمد و مرد برد
چه برتخت سلطان چه بر دشت کرد
چوبینی توانگر سرازکبر،مست
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
نداری بحمدالله آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.