ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فریبا شش بلوکی



صفحه ها : 1 [2] 3

mahdi271
11-12-2009, 04:45 PM
نبودی

بهار عمر من طی شد نبودی
زمستان شد ،مهِ دی شد نبودی
*
درخت خانه من قد کشیده
به جز صبر و سکوت از من چه دیده؟
*
نهال گردوی همسایه خم شد
دگر زیبایی این خانه کم شد
*
پریده رنگ از رخسار دیوار
مکان سایه های درهم و تار
*
گل محبوبه شب هم برآشفت
به روی بند رختم زاغکی خفت
*
به دیوار حیاطم پشت نرده
علف ها سر به در آورده هرزه

*
صدای تیک و تاک ساعتم رفت
به دنبالش توان و طاقتم رفت
*
می اید هر شبی هنگام خوابم
صدای چیک و چیک شیر آبم
*
کلید آن در چوبی شکسته
به روی اینه گردی نشسته
*
به روی شیشه مانده جای دستم
همین امروز لیوانی شکستم
*
به روی میز من یک ظرف خالی
نمی اید صدای قیل و قالی
*
ندارم حوصله ، دیگر چه سودی؟
بهار عمر من طی شد نبودی
...

mahdi271
11-12-2009, 04:46 PM
تو گفتی

تو گفتی می توان با حسرتی خفت
به دل آتش زد و خود را بر آشفت
*
تو گفتی می توان دل را رها کرد
دل طوفانزده اما چه ها کرد؟
*
تو گفتی می توان در گریه ای مرد
حقیقت را به جایی تیره تر برد
*
تو گفتی چشم ها را می شود بست
به دیدار خزان هم می توان رفت
*
تو گفتی خاطره را می توان شست
دوباره حرف های تازه تر گفت
*
تو گفتی دست ها را می توان بست
همیشه ماند در یک راه بن بست
*
تو گفتی می توان بیگانگی کرد
تمام عمر را دیوانگی کرد
*
تو گفتی آرزو را می شود کشت
و عشق را ضربه زد تنها به یک مشت
*
تو گفتی من ولی کردم نگاهت
که دیدم اشک چشم و بغض و آهت
*
نهادم سر به روی هر دو پایت
کمی آهسته تر دادم جوابت
*
تو گفتی من ولی باور نکردم
گل عشق تو را پرپر نکردم
...

mahdi271
11-12-2009, 04:46 PM
نباید

همه درهای بسته را گشودم
دوباره از تو و عشقت سرودم
صدای مرغ شب را می شنیدم
هزاران بار عشقم را ستودم
*
کشیدم روی یک کاغذ دلم را
نهادم کاغذم را روی سنگی
صدا کردم تو را از ره بیایی
دلم بیچاره شد از درد تنگی
*
بیا یک دم کنار عاشق خود
به دستم یک پرنده لانه کرده
تمام آرزویم دیدن توست
و چشمانت مرا آواره کرده
*
ببین زرین کلید خواهشم را
ببار ای ابر باران زای دیدار
ندارم طاقت دوری رویش
منم یکتا اسیر پشت دیوار
*
طنینی از افق ها می شنیدم
صدا صد بار در گوشم نوا کرد
صدای ناله های هر شبم بود
نمی دانی ولی امشب چه ها کرد
*
میان این همه عاشق که دیدی
اگر امشب مرا در خود بخوانی
کنی آهسته نبضم را شماره
بیایی تا شب من را بدانی
*
به فانوس دو چشمت خیره گردم
شوم همچون درختی سر به سر برگ
بیاویزم دلم را چون ستاره
از آن سرشاخه های سبز پررنگ
*

کجا خوابی به چشم من بیاید
به شب هایی که ماندم بی ستاره
کجایی مهربان تر از خود من
دل من گشته بی تو پاره پاره
*
غم غربت به جانم ریشه کرده
چو می بینم تو هم هستی گرفتار
تو هم در سوز عشق من اسیری
اسیر هرزه قانون های اجبار
*
بیا با هم گریزیم از دل شهر
بیا با هم سرود دل بخوانیم
که ما باید از این دنیا گریزیم
نباید در دل شب ها بمانیم
...

mahdi271
11-12-2009, 04:46 PM
عاشقانه

زمین و آسمان را دوست دارد
تمام بندگان را دوست دارد
شنیدم از ملائک در نمازم
خدا هم عاشقان را دوست دارد
*
خدای آشنا با عشق و مستی
خدای خالق یکتای هستی
بده به عاشقان عمری دوباره
که آن هم بگذرد در عشق و مستی
...

mahdi271
11-12-2009, 06:36 PM
صدای نی

به روی نیمکت تنهایی من
نشسته عابری غمگین و خسته
شکسته در سکوتی مثل جامی
و چشمش را کسی ایا نبسته؟
*
چه زیبا می نوازی مرد چوپان
صدای هی هی این گله زیباست
صدای ناله های نی چه خوب است
شبیه آرزوهای فریباست!
*
صدایت را کسی ایا شنیده
کسی از دست باران دانه چیده
کسی از خوشه های زرد گندم
صدای گرم یاری را شنیده
*
نمی دانم دلم از چی گرفته؟
برای ریزش باران چه دیر است

کسی پروانه ها را برده با خود
به آن جایی که شب هایش اسیر است؟
*
به آوازی که حسرت را صدا زد
شبی آن مرد چوپان در دلم مرد
تو می دانی چرا تنها شدم من؟
صدای نی مرا با خود کجا برد؟!
...

mahdi271
11-12-2009, 06:36 PM
پرستو

به دور دایره چرخیده بودم
و شاید هم کمی ترسیده بودم
*
پرستوی مهاجر را که دیدم
سرم تیر می کشید و می دویدم
*
تو در آن پرده ها پیدا نبودی
تو با من بودی و تنها نبودی
*
به دستم آب پاکی را نریزی!
چرا از این پرستو می گریزی؟
*
بهاران فصل پرواز پرستوست
به پرهایش گل تنهای شب بوست
*
پرستو هر کجا باشد غریب است
برای کوچ بعدی نا شکیب است

*
پرستو می رود تا باز گردد
پرستو با خودش همراز گردد
*
پرستو یک دل دیوانه دارد
میان عاشقان او لانه دارد
*
پرستو لانه اش را دوست دارد
دل دیوانه اش را دوست د ارد
*
اگرچه یک شبی از لانه بگریخت
به سنگی که زدی پرهای او ریخت
*
تو پاییزی نکن صحن و سرا را
بیا از من بگیر این غصه ها را
*
به گوش من مخوان آهنگ رفتن
پرستویت منم ، آری منم من
...

mahdi271
11-12-2009, 06:36 PM
صدف

صدف را دیده ای ای مهربان دوست؟
که گوهر در درونش جای دارد
که می داند؟ که این زیبایی من
گل عشق تو را در پای دارد
*
به زندانی که نامش زندگی هست
نفس هایم سرِ آزار دارد
به شب هایی که نامش انتظار است
سکوتم معنی تکرار دارد
*
به چشمانم چنان برقی نشسته
که خوابش لذت دیدار دارد
صدای ساعت دیواری من
نشان از بودن دیوار دارد
*
کسی در پشت دیوارم نجنبید
صدای خش خش پایی نیامد

اگرچه غنچه آمد بر لب من
صدای چنگ زیبایی نیامد
*
تو با آواز خود شب را شکستی
ولی من بی دریچه مانده ام باز
هوای پر زدن هایم کجا رفت؟
ز یاران باز هم جا مانده ام باز!
*
چه کس گفته که دل،
اندازه یک مشت بسته ست؟
کجا یک مشت بسته می تواند
مکان آرزوها و غم عشق
و حسرت های بی اندازه باشد؟!
*
ببین من سادگی را دوست دارم
و آن ایینه که تصویر من داشت
به من آموخت که درد غریبی
نشان از غربت تقدیر من داشت
*

به این دنیا اگر خندیده باشی
شود مشتت نشان از کوهِ خروار
اگر عشقی به جانت آتشی زد
شود زیبایی ات صدها هزار بار
*
صدف را دیده ای ای مهربان دوست؟
که گوهر در درونش جای دارد
که می داند؟ که این زیبایی من
گل عشق تو را در پای دارد
...

mahdi271
11-12-2009, 06:37 PM
معنا

و صداهای عجیب
خواب اشباح غریب
*
سرفه های بی کسی
و حشت از دلواپسی
*
اضطراب و دغدغه
خنده های پنجره
*
جمع و تفریق و حساب
ظهر گرم و فکر آب
*
بی هدف ایستادگی
انتظار ، دلداگی
*
صبح پاییز و بهار
خوردن شام و نهار

خواب راحت در سکوت
گریه هایی در غروب
*
رشد دانه زیر خاک
روز روشن ، صبح پاک
*
سیب های آرزو
خوشه های آبرو
*
اشتباه و اشتباه
یک قدم سوی گناه
*
جای پای حرف و لب
ردّ اشکی روی شب
*
سبزی برگ و درخت
ضربه و عشق و شکست
*
یک سلام بی جواب

آسمان بر روی آب
*
درد غربت بوی غم
گم شدن در بیش و کم
*
سایه هایی پر تَرَک
و نقاطی مشترک
*
کوچه بن بست دل
پای باران روی گل
*
اتصالاتی به دین...
زندگی یعنی همین...
زندگی یعنی همین...
...

mahdi271
11-12-2009, 06:38 PM
پایان

روی دستم شاپرک
من به پایان می رسم
من به آن خوشبو ترین
برگ ریحان می رسم
...
من به پایان می رسم
...
مثل خورشید و غروب
مثل برگی در خزان
مثل یک رنگین کمان
گوشه ای از آسمان
...
من به پایان می رسم
...
مثل حرفی در فضا
لابه لای گفتگو
در میان قلب من

صد امید و آرزو
...
من به پایان می رسم
...
مثل شوق پر زدن
در میان یک قفس
در سکوتی بی صدا
آخرین کارم نفس
...
من به پایان می رسم
...
بر تن من زخم تو
ذهن من تصویر سنگ
بوی کافور و گلاب
یک کفن ، یک قبر تنگ
...
من به پایان می رسم
...

mahdi271
11-12-2009, 06:38 PM
عبادتگاه

سایه ای در پشت پرده
شعر باران می سرود
دست هایی مهربان
زندگی را می نواخت
*
در سحر گاه نجیب
من به فکر تو شدم
و نشستم پا به پای لحظه ها
*
خوب دیدم یک گیاه
سر به سجده می زند
*
یک پرنده می رود
شاخه ای نازک به نوک
تا بسازد لانه ای
پشت هم پر می زند
*

دست های یک درخت
رو به بالا می رود
مو پریشان می کند
شاخه های نسترن
*
روز آغاز شده ست
شهر بیدار شده ست
کم کمَک کودک همسایه من
راهی مدرسه است
*
و صنوبر شاید
شاکی از همهمه است
*
در سحر گاه نجیب
می روم، اما کجا؟
می روم با فکر تو
*
باز در رویای من
لحظه زیبای دیدار شده ست

*
سایه آن سوی پرده مال تو
دست های مهربانت مال من
ای عبادتگاه من
...

mahdi271
11-12-2009, 06:38 PM
سازش

غم ندارد سر سازش به دلم
ای خدای خوب من ، راست بگو
تو مگر؟
با غم عشق او سرشتی
زِ ازل آب و گلم؟
*
لحظه ها می گذرند
پر شتاب و بی درنگ
روز دیدار کجاست؟
کهنه هر گز نشود داغ دلم
*
به کجا بگریزم؟
که نباشد غم او
سر هر دارو درخت
دل هر جنگل و کوه
ردّ پایی است از او
خالی از او نشود عمق دلم

*
زندگی حادثه است
و عجیب است که باز
آشنایی نفس حادثه است
و جدایی اما...
نفس آخر هر حادثه است
و سبک تر نشود بار دلم
*
چشم من منتظر است
تا ببیند رخ یار
مثل اینست که فراموش شدم
زیر انبوه فشار
زیر پای روزگار
انتظار است فقط کار دلم
*
کسی از کوچه گذشت
نگران و بی قرار
به ستاره نگریست
شب ویرانی دل

از خدایش پرسید
به تماشای چه مانده است دلم؟
*
دل عاشق به خدا نزدیک است
و در این عرصه تنگ
زنی از عمق وجود داد کشید
غم ندارد سر سازش به دلم
...

mahdi271
11-12-2009, 06:39 PM
فاصله

نردبانیست میان من و تو
و تو از آن بالا
نور می پاشی به من
مهر می بخشی به من
*
پله پله می روم
راه من دشوار است
زحمتم بسیار است
نورتابیده به من
*
و به دستم دارم
سبدی از گل سرخ
دامنم رنگ سپید
و سوالی دارم
*
که چرا مهر به من می بخشی؟
*

مهر تو حلقه زنجیر شده است
که ندارم ره برگشتن از این پله عشق
به کجا می کِشی ام؟
نور تابیده به من
*
و به موهای من است
جای دستان تو باز
روی سرشانه من
کوله باریست به سنگینی عمر
*
ردّ پاهای مرا خوب ببین
که شبیه است به تنهایی من
عطر بی تابی من پیچیده است
نور تابیده به من
*
و چه لذت دارد
لحظه پیوندِ...
دست های من و تو
روی آن بام بلند

که به اندازه عشق من و تو جا دارد
*
چه تماشا دارد!
دست من خواهد کاشت
گل خوشبختی من را
به زمین دل تو...
و من از این پایین
غنچه های گل خوشبختی خود را دیدم
*
کمکم کن!
کمکم کن!
که حقیقت بشود
فاصله کمتر و کمتر بشود
...
نور تابیده به من
نور تابیده به من
...

mahdi271
11-12-2009, 06:39 PM
اگر

اتاقم سرد وساکت مانده بی تو
درش مثل دهانی نیمه باز است
کشیدم روی دیوارش خطوطی
که این هم آخرین شکل نیاز است
*
تنیده عنکبوتی تار زشتی
به سقف این اتاق در همِ من
نشسته گرد غربت روی قالی
نشان از انتظار پر غم من
*
به یک سو دستمال و عینک من
کنارش سوزن و نخ های رنگی
شنیدم من صدای پای بادی
که می سائید خود را روی سنگی
*
به یک گوشه کتابی پاره پاره
و لیوانی که آبش مانده گشته

کنارش یک گل خشکیده زرد
فضا با بوی غم آکنده گشته
*
به فردایی که می اید از این در
نگاهم خیره مانده بر افق ها
نمی خواهم بخوانم از سر شوق
سرود عاشقی بر گور غم ها
*
اگر همراه فرداها بیایی
نمی دانی که دیگر من همانم
ز بس که پیر و رنجورم ببینی
نبینی شعر تازه بر دهانم
*
اگر امروز از این در بیایی
به تابوت دلم گل می شکوفد
بیا تا فرصت داریم
و گرنه گرد پیری را که روبد؟
...

mahdi271
11-12-2009, 06:39 PM
شباهت

سر آمد یک شب تنهای دیگر
سپیده سر زد و فردای دیگر
به ایوانم نشسته یک کبوتر
به گلدانم گل زیبای دیگر
*
دوباره روز جاری مثل شبنم
و ذره های نور و کار و کوشش
در این صبح بهاری تازه تر شد
صدای پای بازی های خواهش
*
نسیم معرفت در کوچه پیچید
چناری می تکانَد شاخه ها را
و احساسی که شاید زندگانی ست
نوازش می کند پروانه ها را
*
به روی سَردَرِ یک خانه دیدم
هزاران مورچه مشغول کارند

بیارند و بذارند و بپاشند
بگیرند و بیارایند، بکارند
*
طراوت می چکد از تکه ابری
گل سرخی روان در جوی آب است
خدا می داند در دست که بوده؟
شب پیش و کنون بر روی آب است
*
زدم از دست تو فریاد آخر
مرا دیوانه کردی ای تو جاری
میان دفتر و شعر و کتابم
دلم بیچاره شد از بی قراری
*
چه باید سر کنم با روزِ دیگر
چه سازم با عبور لحظه هایم
در این صبح بهاری مانده ام من
کنار بلبلان بی صدایم
*
دگر من فرصت بودن ندارم

کسی حرف دل من را نفهمید
شدم مانند آن گل که زمانه
شبی از ساقه شادی مرا چید
*
به جوی سرنوشت خود روانم
شبیه نقشه ای نقشِ بر آبم
خدا می داند از خوابی که دیدم
شب پیش و کنون بر روی آبم
...

mahdi271
11-12-2009, 06:39 PM
پاسخ تو

که می داند؟ درون من چه غوغاست
دگر بیزارم از دلمردگی ها
نمی خواهم بمیرم در غروبی
میان این همه افسردگی ها
*
صدای ضربه های قلب عاشق
درون سینه ام طوفان به پا کرد
کسی از ظاهر آرام من چیزی نفهمید
که قلب من درون من چه ها کرد!
*
به ذره ذره جانم شراریست
که آتش می زند بر پیکر من
هزاران غنچه می اید ز ابری
که می بارد شبانه بر سر من
*
نمی دانم ! نمی دانم که هستم !
غم پنهان من زیبا ترین است

دگر در پوست خود من نگنجم
لب خندان من گویای این است
*
سراپا مستی و شعر و شرابم
تو خورشیدی که می تابی به جانم
یقین دارم که لایق هستی ای عشق
سر خود را به راه تو سپارم
*
یقین دارم که باید با تو باشم
تمام عمر را در هاله نور
تو مهتابی ، تو ماهی ، آسمانی
نباید از تو باشم لحظه ای دور
*
غم پنهان من شادی به من داد
تو می فهمی که آب و آتشم من
درونم خنده و گریه مجاور
و این یعنی که دیگر عاشقم من
*
شنیدم پاسخت را از دو چشمت

برای عشق تو لایق ترینم
یقین دارم به این عشق الهی
تویی عاشق و من عاشق ترینم
...

mahdi271
11-12-2009, 06:40 PM
آتشین

و سر انجام شکست
شیشه صبر و شکیبایی من
باید از خویش برون تر بروم
تنگ تر شد ره شیدایی من
*
این چه عشقیست که افتاده به جان من و تو؟
نکند وسوسه شیطان است!
نکند آهِ فراموش شده
و عبور از لبه ایمان است!
*
تو نداری غم فردای مرا
که من امروز به فردا نرسم
نفسم بر در و دیوار نشست
قطره آبم که به دریا نرسم
*
صخره های به غم آلوده من
سر به صحرای جنون تو زدند

مثل موجی که کف آلوده شده
سر سجده به ستون تو زدند
*
وحشی و سرد و خشن خواب من است
که گریزد ز دو چشمم همه شب
آتشین است نگاه تو ولی
آخر آتش نشود مرهم تب!
*
این فروزانی دستان من و سرکشیم
که ندانم به کجا ختم شود
تو مگر حادثه رُستنمی
که از این پیچ و خمم کم نشود
*
نتوانم که ببینم غم تو
ورنه نابودی من نزدیک است
این حقیقت که خدا داند و بس
راه بین من و تو باریک است
*
خواهم از دست خودم بگریزم

خلاء خالی من لبریز است
تک درختی شده ام تنگ غروب
که مرا فکر تو چون پاییز است
*
به سراشیبی هر سایه نگر
سایه خلوت من زنجیر است
و خدا شاهد این صبر من است
صبر من با دل من درگیر است
*
ای که در اوج صدایت دیدم
که تو هم خسته از این تصویری
من چه باید بکنم؟ ای مه من
که تو هم برده این تقدیری!
*
پس از این سوزو گدازی که مراست
شعله های تب تو منتظر است
که مرا ذوب کند هر نفست
آتشین فکر تو اما به سر است
...

mahdi271
11-12-2009, 06:40 PM
شرط

به عشق دیدن روی تو ماندم
تمام عمر را در پرده غم
بیا امشب مرا در خود رها کن
ندارم بیش از این من طاقت غم
*
صدای بارش باران چه خوب است
و بوی خاطره در باغ سینه
امیدوارم که از این در بیایی
تو گفتی رسم این دنیا همینه!
*
نمانده تا سحر یک ساعتی بیش
دلم شد یک ستاره در شب تو
چه خوش حالم که امشب بوده ام من
سکوتی که نشسته بر لب تو
*
به خود گفتم همیشه یک نفر هست
که از عمق صدا چیزی بفهمد

و امشب دیدم آن عاشق تو هستی
که باید بر غم فردا بخندد
*
طلوع بی شمار معرفت باش
به شهری که رسومش بی وفائیست
سرم سرگرم تصویر تو گشته
به آن حدی که اسمش بی نوائیست
*
چه شادم من که در خود می شکوفم
تویی آن کس که دنبال تو هستم
اگر از دست طوفان ها گریزم
تو باور کن دگر مال تو هستم
...

mahdi271
11-12-2009, 06:40 PM
رویایی

از دست تو فریاد که ویرانی من شد
سر سبزی آن چشم که ایزد به تو بخشید
حسرت ببرد مرغ سعادت به دل من
آن دم که لبت یک گل زیبا ز لبم چید
*
من محو شدم ، محو شدم
محو دو دستت
تو خیره به من گشتی و ...
من خیره به چشمت
*
یک میوه خوش رنگ ز یک شاخه جدا شد
افتاد به دستم که بفهمم که خدا هست
آن پونه وحشی که سرش خم شده بر دوش
آهسته به من گفت کسی غیر شما هست
*
چرخی زدم و خیز گرفتم به کناری
شستم سروصورت من از آن چشمه جاری

جان بر سر عقل آمد و با خنده چنین گفت
این هم یکی از آن همه رویاست که داری...
*
یکباره به خود آمدم
...
آن لحظه رویایی من رفت
...

mahdi271
11-12-2009, 06:40 PM
حقیقت

پایکوبی می کنند
مردگان بر گور من
روح من پر می کشد
از تن رنجور من
*
این همه بار عدم
خالی از من می شود
این دل سودا زده
فارغ از تن می شود
*
شاید از خاکم گلی
فکر رُستن می شود
خاک می بلعد مرا
روزِ مردن می شود
...

mahdi271
11-12-2009, 06:41 PM
سرنوشت

آبروی لحظه ها را برده ای
ای سیاه سرنوشت
زندگی سرمایه اش چندین نفس
این حقیقت را خدا بر ما سرشت
*
ایستادن تا کی و آخر کجا؟
حرف های گفته را باید شنید
اوج احساسات را اندازه کرد
طعم تلخ غصه ها را هم چشید
*
از تماشا بهره هایی برده ام
من به دنبال چه می گردم کنون
این سوالاتی که هم تکراری است
هم دویده در تنم مانند خون
*
شبزده ها را پناهی دیگر است
هر کسی در سینه اش رازی نشست

چشم من تا آسمان ها می رود
قلب من در این تلاطم ها شکست
*
ماه باید آسمانی تر شود
عکس ها در قاب ها زندانی اند
زندگی قربانی خود را گرفت
در به روی هر چه تاریکی ببند
*
با من از فردای فرداها بگو
رهسپار راه تو تنهامنم
مثل عکسی مانده ای در قاب من
عابر پیوسته شب ها منم
*
می رسم از راه پر گرد و غبار
این همه تنهایی و غربت همه مال من است
راهی دشت جنونت می شوم
سرنوشت اما به دنبال من است
...

mahdi271
11-12-2009, 06:41 PM
عصمت

تو سزاوار محبت هستی
چشم من منتظر است
دست تو سوی من است
تو که لبریز حقیقت هستی
*
بی تو دیوار شکست
پنجره تاب ندارد بی تو
آسمان ماه ندارد بی تو
باز اندوه که مهمان من است
*
باز بی تو ، بی تو
لحظه ها غربت یک همسفرند
همه مهمان منند
این ضیافت بی تو !
*
در دلم هست غمی
و صدایی مبهم

و سکوتی در هم
تو که همواره در اعماق منی
*
مثل یک حادثه بود
غم بر گشتن تو
قصه ماندن من ، رفتن تو
حرمت جاذبه بود
*
ای صدای قدم فاصله ها
باز بیداری شب
تیره و تاری شب
چشم تو در سبد خاطره ها
*
ای امید ابدی
خاطرت هست هنوز؟
آن تب و آن همه سوز
آشنای ازلی
*
این نشد قسمت من

که کنارم باشی
و تو یارم باشی
تو فراموش نکن عصمت من

mahdi271
11-12-2009, 06:41 PM
منتظر

حرف تکراری من
گریه مال من و توست
عشق آن لحظه پیوندِ
نگاه من و توست
*
گل مصنوعی ندارد عطری
این حقیقت را گفت
گل سرخ دل من
که شبانه بشکفت
*
و غریبانه گذشت
از دل اینه ها
عاشقانه ترکی خورد و شکست
بی صدای بی صدا
*
آه من خسته شدم
و چنان بیزارم از سراشیبی مرگ

شهر من پاییز است
و درختی بی برگ
*
راهی میکده ام
پس چه شد آن می ناب؟
که مرا مست کند
بکشاند همه هستی من را در خواب
*
از تو می پرسم باز
من کجا گم شده ام؟
بی هدف خواهم رفت
و چنین محو تماشای توام
*
نشنیدی تو مگر
گله ای نیست ز بخت
نتوان پیوندی
شیشه ای را که شکست
*
ایستادم لب آب

که دلم تازه شود
و شنیدم از باد
عشق باید که پر آوازه شود
*
من نمی دانستم
که سرانجام چه اید به سرم؟
تو مرا خوب نگر
شاید این بار ببینی که تو را منتظرم
...

mahdi271
11-12-2009, 06:42 PM
فرجام

واژه ها سوخته اند از نفسم
دشت بی حاصل من خشکیده ست
آفتابی که شبیخون زده است
همه هستی من را برده است
*
چه کسی کرد گرفتار مرا؟
این گرفتاری من غمگین است
صبحدم غنچه نشکفته من
همه از خواب شب پیشین است
*
این چه چنگال بزرگی است دگر
که مرا می برد از بودن خود
من چرا رفته ام از هوش کنون
کی رسم تا شب آسودن خود
*
من به فرسایش خود می نگرم
آسمان منتظر دست دعاست

این تب آلوده شب بی انصاف
آخرش روشنی یک فرداست
*
دستم آهسته ورق زد تقویم
یعنی یک روز دگر هم بگذشت
هر چه فریاد زدم از ته دل
آب آخر ز سر من بگذشت
...

mahdi271
11-12-2009, 06:42 PM
سزا

نبودی تا ببینی نیستم من
نفهمیدی که آخر کیستم من
به اندوه غریبی خو گرفتم
تمام عمر خود را زیستم من
*
ذخیره کن صدایم را پس از این
میان خیمه یک یادگاری
زدم ضربدر به روی هر دو چشمم
نبینم بیش از اینها بی قراری
*
به دل گفتم : سزای تو همین است
که تو مهمان این خانه نبودی
به کنج سینه ام تنها نشستی
اگر چه با منم بیگانه بودی
*
به ذهن من کنون نقشی نشسته
که می ماند به جای پای عابر

نمی دانم که آن عابر کجا رفت!
قدم هایش نخواهد رفت ز خاطر
*
برای من چه فرقی دارد آخر؟
نسیمی شاخه ای را می تکاند
دلم گنجشک روی شاخه ات بود
کسی او را ز شاخه می پراند
*
خیابان ها همه درالتهابند
صدای یک هیاهو در کمین است
که باید مرده ای را جا به جا کرد
سزای عاشقی آخر همین است
...

mahdi271
11-12-2009, 06:42 PM
شاید

چه ترانه ای؟ چه شوری؟
قدمم رو به سراب است
تو گذشتی از دل خود
چشم من مانده به راه است
*
من از این شعر چه خواهم؟
تو از این عشق چه جویی
حرف واپسین خود را
به که گویی ؟به که گویی؟
*
تو نظاره کن به دنیا
که زمانه ای شلوغ است
شاید این غم زدگی ها
همگی رنگ دروغ است
*
باز کن پرده خلوت
تو چرا پرده نشینی

خواب از چشم من افتاد
جای من با که نشینی
*
گل گندم چه قشنگ است
سر او خم شده پایین
آرزو کن که بیاید
روی بامم مرغ آمین
*
چشم پر ذوق که دیده است؟
و کلید دل مارا
چه کسی برده از این جا
همه پنجره ها را
*
صبح زود است و تماشا
باغچه رنگ بهشت است
دست های گل سرخم
روی دیوار نوشته است
*
چه ترانه ای؟ چه شوری؟

که نفس اسیر خواب است
شاید این عشق که دارید
آفتاب لب بامست!!

mahdi271
11-12-2009, 06:42 PM
قاصدک

شب گیسوان من را
به سپیده ها کشاندی
ای ظهور هر چه خوبی
تو مرا کجا کشاندی
*
که به پرواز بخندم
به امید دل ببندم
سر به دیوار بکوبم
باز بر اینه خندم
*
صحبت از سایه عشق است
عشق دنیای عجیبی است
عشق همبازی جان است
عشق رویای غریبی است
*
و سکوت لحظه ها را
تو به جان من نهادی

ثانیه از تو خبر داد
پلک بر هم ننهادی
*
لحظه تعبیر خواب است
پس از این سرگشتگی ها
دل تو عجب گرفته
انتقام واژه ها را
*
دل خونین من اما!
باز هم در تپش افتاد
باد از روی محبت
پیک قاصدک فرستاد
*
به فضای بی طنینم
ز غم جدایی تو
گل قاصدک بر آشفت
رفته ... اما باز گردد
گل قاصدک به من گفت
...

mahdi271
11-12-2009, 06:43 PM
سوال

دل آسمان آبی
پر شد از ناله عشاق
و غروب تن طلایی
پرشد از گریه عشاق
*
می روم پای پیاده
برسم به عرش اعلا
به لبم نشسته امشب
گل بوسه های تنها
*
به سر آغاز محبت
که منم عابر کویت
تو به هر جا که نشستی
می دوم کنون به سویت
*
تنم آلوده درد است
درد ِ گنجینه احساس

تو نظاره کن به اشکی
که نشسته بر گل یاس
*
حسرتم صدای موجی است
که رسد به ساحل تو
کاش این پرده بیفتد
که نباشد حائل تو
*
باید از ابر بپرسم
که چرا این همه دور است
باید از ماه بپرسم
که چرا منبع نور است
*
باید از اشک بپرسم
که چرا مرهم درد است
باید از برف بپرسم
که چرا این همه سرد است
*
باید از موج بپرسم

که چرا این همه مغرور
از کجا می اید آخر؟
به دل من این همه شور
*
تو نه موجی ، تو نه اوجی
تو نه سنگی ، تو نه چوبی
باید از خدا بپرسم
تو چرا این همه خوبی!
...

mahdi271
11-12-2009, 06:43 PM
اولین

حال آشفته من
دفتر شعر من است
و پریشانی من
همه فکر من است
*
آه ! من آه شدم
آه! من دود شدم
بودم اما چه دریغ!
زود نابود شدم
*
آه! افسوس ، افسوس
می روم رو به شکست
گم شدم من لب آب
گم شدم پای درخت
*
متلاشی شده ام
زیر رگبار بهار

لانه دارد به دلم
چلچله های بهار
*
حسّ ویرانگر باد
جنسش از سنگ شده
نفسم می گیرد
و دلم تنگ شده
*
روی لب های من است
واژه هایی مرطوب
قفس دلخوشی ام
رنگ یک ناله خوب
*
کودکی ها چه شده است؟
و الفبای شلوغ
چه کسی گفته به من
اولین حرف دروغ!
*
و دبستان چه شده است

ساعت درس و کتاب
خط کش زاویه دار
روی انبوه حساب
*
مهربان بود معّلم که نوشت
روی آن تخته سیاه
آب ، بابا ، نان داد
و به من کرد نگاه
*
زنگ تفریح چه شد
شوق آموزش یک حرف جدید
کفش هایی قرمز
و لباس شب عید
*
اولین دوست که بود
اولین حرف چه گفت
اولین بار کجا
گل اندیشه شکفت
*

زیر باران بودم
که برافراشته شد
پرچم خوب سه رنگ
اولین پاییز مدرسه بود
دنگ... دنگ...!
دنگ...دنگ...!
*
چه کسی گفت به من
دختر خوب و زرنگ
اولین بار چه کس یادم داد
که بنویسم مرگ
*
اولین بیست که در دفتر من جای گرفت
اولین روز قشنگ
اولین دانه که خود کاشته ام
اولین شاخه و برگ
*
اولین خنده کجاست
اولین گریه چه شد

اولین قهر چه بود
اولین هدیه چه شد
*
کاش کودک بودم
بازی و شور و نشاط
خواب تعطیلی من
رفته آن سوی حیاط
...

mahdi271
11-12-2009, 06:43 PM
مهم

سیب ها را شستم
زندگی را چیدم
قدرت فاصله ها را دیدم
*
باز من لبریزم
*
از فراوانی روئیدن گل
فکر بوئیدن گل
*
شب شبیه هوس است
شعر پرواز دل از این قفس است
*
مثل سروی آزاد
رقص پرده در باد
*
بستر خواب چه فرقی دارد
علف تر باشد!

یا که از زر باشد!
*
این مهم است که خواب
خواب در چشم من آماده دیدار تو است
...

mahdi271
11-12-2009, 06:44 PM
حرف آخر

قدحی ز می به من ده
بنشین به رو به رو یم
چشم خیره کن به چشمم
دست حلقه کن به مویم
*
این منم اسیر کویت
تو بیا به جستجویم
حرف های عمق دل را
تو نشین به گفتگویم
*
خواهم از چشمه عشقت
سر و روی خود بشویم
غم آتشین خود را
باز در چشم تو جویم
*
باید از طلوع فردا
ره دستان تو پویم

من رسیده ام به قلبم
تو بیا کنون به سویم
*
تا که اسرار دلم را
به تو گویم ، به تو گویم
من به جز این ره باریک
نتوانم که بپویم
*
فرصتی به من عطا کن
حرف آخرم بگویم
*
تو نگو نگاه مردم
تو نترس از آبرویم
چه کم اید از تو آخر؟
گر رسم به آرزویم
...

mahdi271
11-12-2009, 06:44 PM
رایحه

از صمیمیت جان آمده ام
جای اندیشه و احساس نیاز
همان آن جا که همه عاطفه ها
ایستادند به نماز
*
بر سرم ریخت تگرگ
و شکوفه های باطل همه ریخت
به سر افرازی یک کاج بلند
نفس سبز ملائک آمیخت
*
فصل پیدایش چند سیب درشت
که می افتاد به دامان دعا
مست یک رایحه ناب شدم
که فرو ریخت به دامان خدا
*
سر تعظیم نهادم به سکوت
صحبت از سجده و سجاده نبود

همه هستی من رایحه شد
چون نهادم سر خود را به سجود
...

mahdi271
11-12-2009, 06:44 PM
سرزمینی است...

سرزمینی است دلم
که در آن زمزمه است
به لب مردم شهر
همه خوشبخت ز دیدار محبت هستند
شوق پرواز کبوتر دارند
مردم شهر دلم
همگی ساکن آفاق نجابت هستند
*
سرزمینی است دلم
کوچه باغی دارد
که به یک گوشه آن
مردم شهر امیدی به صداقت دارند
تکیه گاهی است پر از غصه و غم
و به یک کوچه آن
دختری هست هنوز
که به دوران طفولیت من


بس شباهت دارد
*
سرزمینی است دلم
همه میکده هایش سر تسلیم حقیقت دارد
و در این سفره رنگین غروب
شبحی هست که باز
میل تابیدن فردای سخاوت دارد
*
سرزمینی است دلم
پل خوشبختی هر کودک آن
مثل آواز قناری پاک است
مثل خوابیدن خورشید نیاز
رو به فردا باز است
و کسی هست هنوز
که به سجده گاه نور ازلی
نفس سبز طراوت دارد
*
سرزمینی است دلم
که اگر دست فلک بسته به آن

قفل صد باره بازیگر غم
تپشی هست در آن
که صدای گذر از کوچه روشن دارد
*
سرزمینی است دلم
روی بام و بر آن برف سکوت
ناله های قفس خاطره است
ردّپایی است در آن
روی تبریک نگاه شب نو
که به اندازه هر حادثه ای
میل گفتن دارد
*
سرزمینی است دلم
شب چراغی است به تاریکی راه
که فروزانی چشمان تو است
و مرا می برد از روی زمین
رو به درگاه بلند ملکوت
روشنی بخش وجودم شرری است
که فرو ریخته از فطرت تو

*
سرزمینی است دلم
که در آن خانه تنهایی من پر شده است
همه از لطف وجودی که مرا
برده تا چشمه نور
و در آن پرده پنداری هست
که مرا سخت نوازش کرده
راه باریکی هست
که به بی مهری اطراف زمان
باز سازش کرده
*
سرزمینی است دلم
وسعت دست تو و بودن تو
جاده ای از رگ آبی من است
خون پر جوشش من می گذرد
و به هر جا که نگاهت افتاد
در و دیوار دلم
نفس گرم تو را می شمرد
*

سرزمینی است دلم
دست طوفانی عشق است
که برپنجره ها می تازد
دیر گاهی است بخواهی یا نه
نقش تصویر تورا می سازد
...
سرزمینی است دلم

mahdi271
11-12-2009, 06:45 PM
طاقت

همه هوش و حواسم به تو بود
چتر خوشبختی تو باز نشد
نفسم سخت گرفت
قصه آغاز نشد
*
غم و اندوه تو شد بوته اشک
که می آویخت به دیوار دلم
بگذر از من ، بگذر از این دل دیوانه من
هوسی نیست دگر بر تن بیمار دلم
*
تو که از آه دلت می شکند
تکیه بر این همه ماتم زده ای؟
تکیه بر من که خودم غرق غمم
درو تا درو مرا پرده ماتم زده ای!
*
هر شب از کوچه بن بست غمت می گذرم
تاب دیدار غمت نیست مرا

من همین جا ز غمت می میرم
طاقت اشک به آن چشم ترت نیست مرا
...

mahdi271
11-12-2009, 06:45 PM
عبور لحظه ها

نشسته روی چهره ام
خطوط عمق سال و ماه
صدای پای لحظه ها
که می رسد ز گرد راه
*
به شمع جان من نگر
ببین که آب می شوم
به سوی تو چو می دوم
شبیه خواب می شوم
*
به ذره ذره تنم
شراب معرفت بزن
ورق ورق کتاب من
به گریه ها تو خط بزن
*
به دست نازنین خود
گلاب عاطفه بپاش

به سطر سطر زندگی
کلام همنوایی باش
*
علامت سوال من
پشت نگاه خسته ام
چرا ؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
غمین و دل شکسته ام
*
نشسته روی چهره ام
خطوط عمق سال و ماه
شرر به جان من نزن
نکن به اینه نگاه
*
نپرس چرا چنین شدم
نگو چه شد موی سیاه
عبور لحظه ها ببین
نکن به اینه نگاه
...

mahdi271
11-12-2009, 06:45 PM
هجرت

من به امید کمی مهر ، کمی عاطفه ام
که بیامیزد با ریشه عمر
ور نه ای کاش زمان قهر کند
به شکستن برسد شیشه عمر
*
نیمه باز است در حادثه ها
کسی آرام از آن می گذرد
کشتزاری است که پایان درو
هر کسی از پل خود می گذرد
*
مثل یک عطر که آمیخته با صبح سحر
سبزه زاری است پر از شاخه و برگ
هر کسی راه دل خود برود
و سرانجام رسد تا دم مرگ
*
گل انسانیت هر که در این دوره شکفت

عکس خورشید نهان در سبدش خواهد شد
آشکار است شب معرفت منتظران
ایزدی هست ، گل سر سبدش خواهد شد
*
اگر از کوه ، از آن کوه بلند
صوت پژواک دلت آمده است
چشم بر چشمه چشمان فلک
ناله ات سوی دلت آمده است
*
گرد زنگار بگیر از نفس اینه ها
اگر از فرصتِ بودن شده ای خسته و زار
ای که از حادثه ها می گذری
درد من نیست به جز هجرت یار
...

mahdi271
11-12-2009, 06:46 PM
رهسپار

او نمی اید ، نمی اید دگر
بار اندوه و تاسف را ببر
روی بال ناامیدی پرسه زن
این حقیقت را به جان و دل بخر
*
شیشه ای بود
که از دست تو افتاد و شکست
سایه ای بود
به تاریکی شب ها پیوست
*
برو از یک شب بارانی خود
زندگی را نفس تازه ببخش
برو تکرار بکن گریه خود
همه هستی تو رنگ بنفش
*
برو با قلب پریشان شده ات
کلبه ای دور تر از عشق بساز

جنگلی خالی ز افکار درخت
برو با دستی پر از راز و نیاز
*
برو در ناله خود آه بکش
که صدایش نرسد بار دگر
تو فراموش شدی در نظرش
نرسد لحظه دیدار دگر
*
نگرانی همه بودن توست
تو به آفاق درونش نرسی
هیچ کس عاقبت خود نسرشت
در دل شب تو به نورش نرسی
*
خاطراتت همه ارزانی خود
چون که او رفت به پایش نرسی
رهسپار سفری دور شده است
آن چنانی که به راهش نرسی
...

mahdi271
11-12-2009, 06:46 PM
اشاره

اشاره ای به من بکن
ای همه رمزو راز من
طلوع یک ستاره شو
به چادر نماز من
*
ترانه های همدلی
نمی رسد ز آسمان
برای بودنِ دلم
همیشه در دلم بمان
*
دلم به تنگ آمده
نگاه من به پشت سر
اگر نبودی تا کنون
نمانده بود ز من اثر
*
شکسته شد غرور من
به زیر دست و پای عشق

ببین چگونه می رسم
به نقطه نقطه های عشق
*
به جرم اینکه عاشقم
مرا به بند می کشی
مرا به مسلخ سکوت
سراب درد می کشی
*
تنم اسیر تب شده
به وادی نیاز من
اشاره ای به من بکن
ای همه رمز و راز من
...

mahdi271
11-12-2009, 06:46 PM
جرم

اولین جرم من این است
که زن زاده شدم
دومین جرم من این است
که عاشق شده ام
*
پس چه می خواهم دگر
از زندگی
من برای مرگ
آماده شدم
...

mahdi271
11-12-2009, 06:47 PM
خسته ام

به پیچ و تاب موی من
پنجه نزن ، پنجه نزن
غروب باران زده ام
چنگ به این حلقه نزن
*
گذشتم از وجود خود
دست به دامنم نزن
نگو که بی وفا شدم
سنگ به این خانه نزن
*
سیب سکوت لحظه هاست
گاز چرا نمی زنی؟
روی لبان بسته ام
مُهر ترانه می زنی؟
*
از هوس یکی شدن
شرم به اوج می زند

روی تن فرشتگان
چشم تو موج می زند
*
کویر لحظه های تب
مرا زِ ریشه می کَنَد
آفت این ساده دلی
تیشه به ریشه می زند
*
به بند بند آرزو
حلقه به حلقه،تو به تو
به خلوتم نشسته ای
کنار من از همه سو
*
کسی مرا صدا نزد
وقت شکستن دلم
کسی صدا نزد مرا
آه ! چه قدر خسته ام
...

mahdi271
11-12-2009, 06:47 PM
معرفت

شاید این دست
که از آن من است
روزی از خاک برون آمده
بر دامن تو چنگ زند
*
شاید آن دست
که از آن تو است
روی این دست برون
آمده از خاک
سه تا سنگ زند
*
سنگ اول
گل باران تب است
که به یک شیشه نمناک زند
*
سنگ دوم
شرر حادثه است

که به این صحنه غمناک زند
*
سنگ سوم
پاسخ معرفت است
که بر آن
دست برون آمده از خاک زند
...

mahdi271
11-12-2009, 06:47 PM
نیست

وسعت باغ زندگی
فرصت سبزِ آرزو
سبد سبد سلام من
به انتظارِ رو به رو
*
مرا به گریه می برد
قاب شکسته تهی
دلم دوباره سر کند
بهانه های بی خودی
*
مزه تلخ بی کسی
نشسته در دهان من
پس از تو غم نشسته بر
خنده نیمه جان من
*
تکّه کلام قلب من
رقص قشنگ شاپرک

تو در میان قلب من
به من نگو کمک ! کمک!
*
من که نرفته می رسم
به آخرین صدای خود
قاب شکسته می زنم
بر در سرسرای خود
*
رخت دوباره تن کنم
از گل یاس و اطلسی
آن که مرا صدا کند
نیست به جز خودم کسی
...

mahdi271
11-12-2009, 06:48 PM
عبور

این حقیقت دارد
که زمین گرد و زمان باریک است
اینه رو به دل ابر سیاه
کدر و تاریک است
*
و زمین می چرخد
و زمان می گردد
آن چه خواهد که بماند از ما
صحبت خاطره است
*
و حقیقت این است
من و تو می میریم
و کفن های سفید
جامه ای بر تن ماست
*
و پس از آن تابوت
مدتی مسکن ماست

*
روی دوش دگران
می رویم تا لب گور
خاک سرد است ولی
همه همسایه ما
مردمی اهل قبور
*
چه بزرگ است زمین
که دلش
وسعت خوابیدن مارا دارد
*
باز خورشید بزرگ
میل تابیدن فردا دارد
*
باز هم نوزادی
بر زمین پای گذارد
امّا!
چرخه گیج زمان
همچنان می گردد

و زمین می چرخد
...
آن چه باقی ست عبور من و توست
...

mahdi271
11-12-2009, 06:48 PM
تنهایی ماه


ماه هم تنها بود
صورت خندانش
پشت این شیشه تاریک
چه قدر زیبا بود!
*
ماه بر من خندید
من که آن روز دلم
دریا بود
*
موج موّاج تو هم پیدا بود
*
مثل یک دست
که یاری طلبد
دست من رو به دعای ملکوتی
وا بود
*
هر چه بود و همه جا

صحبت از
عاشق بی پروا بود
*
شاید آن ابر
همان ابر بزرگ
شاهد گریه بی همتا بود
پس چرا؟
نیمه پنهانی ماه
زیر ابری نگران تنها بود؟!
*
کاش آن لحظه
که باران بارید
همه چیز و همه جا را می شست
*
پشت این شیشه تاریک
دلم پیدا بود
*
فکر فردای پس از ظلمت را
در سرم غوغا بود

*
بر لبم زمزمه فردا بود
*
آه! فردا آمد!
باز باران بارید
ماه را فهمیدم
که چه قدر تنها بود!
...

mahdi271
11-12-2009, 06:48 PM
ایینه

شبی دیوانه ای خورا به مِی زد
خطاب بر اینه فریاد می زد
*
تو هم مانند من دیوانه بودی
نمک بر زخم من پاشیده بودی
*
تو خاکستر نشین کوی یاری
شدی تنها و غمخواری نداری
*
دلت با تاریکی ها خو گرفته
ببین که ماه هم از تو رو گرفته
*
دویدی یک شبی تا منزل یار
دگر چیزی نمانده تا سرِدار
*
ببین مویت دگر خاکستری شد
تمام آرزویت دلبری شد

*
همین دیروز بود مویت چو شب ها
ولی خود را نمودی غرق غم ها
*
ندیدی عاقبت آن چشم روشن
سزاواری تو را نفرین کنم من
*
چه شادی ها که بر آتش زدی تو
جوانی را کجا آتش زدی تو
*
مگر دیوانه تر از من تو بودی!
شکستی هم غرورت را چه سودی!
*
ندیدی ، بی خبر از تو چه ها کرد
کجا درد تو را یک شب دوا کرد
*
برو از دیدگانم دورتر شو
دو چشمت کور ، اما کورتر شو
*

که هر سایه نباشد سایه او
کجا گشتی شبی همسایه او
*
از این سودای خام آخر چه دیدی
چرا دل را به این غم ها کشیدی
*
ندارد بخت با تو سازگاری
فقط غم های او شد یادگاری
*
به دیوارو به زنجیر و به ساعت
خودت را می فریبی طبق عادت
*
از این دیوانگی ها پیر گشتی
دل من را به آه خود شکستی
*
برو ای اینه دادی فریبم
دگر من بعد از این با تو غریبم
*
تو می بینی که امشب سرنگونم

سزاواری تو را صدتکه گردانم ، بکوبم
*
تو باید بشکنی تا من نبینم
که در چنگال حسرت ها اسیرم
*
...
چنان مشتش به قلب اینه خورد
که آن ایینه صدها تکه شد ، مرد
...

mahdi271
11-13-2009, 01:22 PM
دامن کشان

آسمان دیده ام ابری شده
شانه ای کو؟ تا بگریم زار زار
رعد و برق بی پناهی می زند
روی تکرار سکوتی مرگبار
*
پرتو نوری مرا دعوت نمود
تا که اسرار دلم تبعید شد
کنج یک مخروبه متروکه ای
حکم توقیف دلم تمدید شد
*
در زمستانی که می اید ز راه
یک نفر از شهرتان خواهد گذشت
آسمان دیده اش ابری شده
خسته پا،دامن کشان ،خواهد گذشت

mahdi271
11-13-2009, 01:22 PM
باد

باز تن پوشم حریر سادگی
سر به روی بالش دلدادگی
باز می بینم خودم را توی خواب
انتهای کوچه آوارگی
*
یک نفر در زیر خاک سرد
فریادی کشید
*
مادری یا کودکی دادی کشید
*
دختری افسرده شد، افسرده شد
باز موهای درخت بید را بادی کشید
*
خنده ها را باد با خود می برد
دستها را، دیده ها را، باد با خود می برد


می سپارم هستیم را دست باد
هستیم را باد با خود می برد
...

mahdi271
11-13-2009, 01:22 PM
هیچ کس

هیچ کس آن جا نبود!
آن جا نبود!
خوب دیدم، ماه هم پیدا نبود!
گوش دادم، باد هم آن جا نبود!
سایه ای یا تکیه گاهی، آن طرف ترها نبود!
آب نبود!
سراب بود!
زندگی مانند من در خواب بود!
خواب دیدم
صورتم در اینه
صورتم در اینه
اما چرا زیبا نبود؟
پیر گشتم ، پیر گشتم
نه!
دگر رویا نبود!
عشق تو زد تیشه ای بر ریشه ام

آن شبی که هیچ کس آن جا نبود!

mahdi271
11-13-2009, 01:23 PM
زمین

بر فراز این همه دیوانگی
ایستاده بود
انسانی بزرگ
بازهم می دید
بر روی زمین
یک نفر
از گشنگی ها جان سپرد
*
عصمت یک زن
چنان آلوده شد
نیمه شب طفل حرامش را
میان کوچه ای
دست تاریکی سپرد
*
روز بعد....


در روزنامه درج شد
یک سگ وحشی
تن نوزاد را
داخل جویی
ز هم درّید و خورد
*
یک جوان هیجده ساله خودش را دار زد
مادرش از غصه اش دق کرد و مرد
....
دختری را عاشقش
دزدید و برد
...
بعد از آن خود کامگی ها
عاقبت
تکه تکه جسم او در خاک شد
...
این حوادث باز هم تکرار شد
گفت : انسان بزرگ


حیف از این تف
که افتد بر زمین

mahdi271
11-13-2009, 01:23 PM
دلخوشی

بیخودی دلخوشم نکن ای مهر پاییز
به دیداری که هرگز نیست در راه
نیاید آن زمان که دیدگانم
بیفتد روی چشمانش به ناگاه
*
صدای انتظاری نیست در من
نه پیغامی که اید سوی من باز
برو ای مهر پاییزی بی رحم
دلم را خوش به این سودا نکن باز
*
ندیدم من پرستویی که پر زد
ندیدم در غروبی بیکرانه
که سرخی هوا رنگ دلم بود
ندیدم هیچ از رویش نشانه
*

مرا دلخوش به امیدش نباید
که من با زیچه دست امیدم
تمام دلخوشی هایم دروغ است
گلی از باغ دیدارش نچیدم
....

mahdi271
11-13-2009, 01:24 PM
پاییز

فصل پاییز که شد
...
قسمتی از روح من پرواز کرد
...
شاپرک هم ناز کرد
*
باز در اندوه بارانی
خودم را شسته ام
حرف های بی محابا گفته ام
...
*
فصل پاییز که شد
...
انتقام از من نگیر ای روزگار
من خودم از زهر هجرش پر نصیب

از فراق یار گشتم بی شکیب
...
با سکوت و گریه های انتظار
فصل پاییز که شد
...
*
او که نقاش ازل بوده و هست
رنگ زردی به درختم بخشید
باد سردی به حیا طم پیچید
بوی باران به اتاقم آمیخت
و اناری خندید
...

mahdi271
11-13-2009, 01:24 PM
روزهای هفته

به تماشای چه اید؟
ای همه منتظران
نیست در سر هوس بال و پری
نیست در سینه هوای سفری
یک نفر گفت:
که باید برود
کوله بارش را بست
زندگی در چمدانش جا شد
خستگی هایش رفت
...
روزها مثل همند
همه تکرار همند
صبح و ظهر است و غروب
مثل یک بازی خوب
...

جمعه روز شستشوی زندگیست
*
زندگانی جاریست
آب ها سرشارند
سیب ها پر بارند
عاشقان بیدارند
غصه ها بسیارند
خواب دیدم شاید
قلب ها بیمارند
و گروهی شاید
حرف هایی دارند
...
خاک پیمانه پیدایش ماست
این حقیقت زیباست
...
گوش کن فردا را
مرد نقاش سخن ها دارد
گفت:
شنبه آبیست

روز بعدش سبز است
و دوشنبه زرد است
و سه شنبه طوسی
روز بعدش سرخ و ...
روز بعدش خاکی
*
جمعه هم بی رنگ است
روز بی همتاییست
*
زندگی تکرار است
آخرش تنهاییست
...

mahdi271
11-13-2009, 01:24 PM
معما

چه شد که این نگاه من
راهی چشمان تو شد
چه شد که آرزوی من
طلوع دستان تو شد
*
چه شد که اینچنین شدم
بگو چرا چنین شدم
به حسرت روی تو من
شکسته و غمین شدم
*
سروده ام گواه من
به نیمه شب تو ماه من
بیا بیا نظاره کن
به این فغان و آه من
*


چه بوده در نگاه تو
که می برد مرا ز خود
مست و خراب تو شدم
درون من ولوله شد
*
بگو چرا نگاه من
راهی چشمان تو شد
چه شد که آرزوی من
طلوع دستان تو شد
...

mahdi271
11-13-2009, 01:25 PM
شب

شب مثل ماهی بود
مثل ماه بود در آب
شب مثل رویا بود
مثل تشنگی در خواب
*
شب مثل مادر بود
با موی پریشان
دست هایی
رو به بالاها
*
شب انتقام هر چه روز و روشنی را
می گرفت از ما
*
شب یک دریچه، یک افق
یک آسمان تار

شب پشت بام خانه را می دید
اما از پس دیوار
*
شب مثل دریا بود
طوفانزای و بی پروا
شب مثل چشمم بود
در تاریکی و پیدا
*
شب یک سکوت و وحشت و حسرت
شب هم شبیه غصه های
یک دل تنها
*
شب مثل باران بود
که می ریخت بر جانم
سنگینی اش افتاده بود
بر سایه فردا
*
شب یک طلوع بی نهایت بود


در لایه های روشنای ماه
گفتم:به شب
من عاشقم اما...
خندید و گفت :
این قصه تکراریست
من ماندم و یک آه !
...

mahdi271
11-13-2009, 01:25 PM
بازی

من فقط آرزوی دیدن رویت دارم
جرعه باده نابی ز سبویت دارم
هوس خلوت دیدار به کویت دارم
حسرت نامه و پیغام ز سویت دارم
*
تو فقط آرزوی دیدن رویم داری
جرعه باده نابی ز سبویم داری
هوس خلوت دیدار به کویم داری
حسرت نامه و پیغام ز سویم داری
*
چنگ بر پرده احساس بزن
که حقیقت این است
من اگر بار دگر باز تو را می دیدم
دلم آسوده نبود
تو اگر بار دگر باز مرا می دیدی
دلت آسوده نبود
*
بازی گنگ و غریبی ست
میان من و تو
و شیاری که مرا برده به اعماق سکوت
و تو گفتی که هنوز
نیست در وادی احساس و شعور
جای این بازی گنگ
*
باید از وسوسه ها دور شویم
زندگی سخت و نفس گیر شده ست
مثل یک حادثه تلخ بزرگ
جمعه دلگیر شده ست
*
و من از ورطه پاییزی هوش
نفسم بوی ندامت می داد
و تو با این همه تکرار کنون
نفست بوی سخاوت می داد

*
سخنت جذبه جادویی داشت
و نگاهت که مرا
برده تا چشمه عشق
*
بازی گنگ و غریبی ست
میان من و تو
*
من به تو می گویم
نیست در وادی احساس و شعور
جای این بازی گنگ
*
باید از وسوسه ها دور شویم
زندگی سخت و نفس گیر شده ست
مثل یک حادثه تلخ بزرگ
جمعه دلگیر شده ست
*
و تو از ورطه پاییزی هوش
نفست بوی ندامت می داد

و من از این همه تکرار کنون
نفسم بوی سخاوت می داد
*
سخنم جذبه جادویی داشت
و نگاهم که تو را
برده تا چشمه عشق
*
بازی گنگ و غریبی ست
میان من و تو
*
دلم آما ده دیدار خداست
بخدا خسته شدم
زین تبهکاری عشق
بازی گنگ و غریبی که میان من و توست
...

mahdi271
11-13-2009, 01:25 PM
آغاز

یاد آن روز به خیر
مادرم می پیچید
و صدایش اما
ناله ای تنها بود
درد در پیکر او می پیچید
*
من که در نیمه این ره بودم
چه کسی ناله آن روز مرا
باور کرد؟
چه کسی گریه من را می دید؟
*
ساعتی چند گذشت
پدرم می خندید
مادر اما پرسید
طفل من را دیدی؟
*

من ز خود پرسیدم
این چه آغازی بود
که دگر پایان یافت
*
تو مگر نشنیدی
گریه را آسان یافت
*
دردها جا ماندند
دختری بود فریبا خواندند
...

mahdi271
11-13-2009, 01:26 PM
بگو

بگو تا سلامی مجدد
بگو تا نگاهی دوباره
چقدر اشک باید بریزم
به پای هزاران سپیده
به قلب هزاران ستاره
*
بگو چند پاییز و چندین بهار
برای رسیدن به چشمان تو
بماند نگاهم در این انتظار
*
بگو این همه ابر آخر چه شد
بگو دست من بوی باران نداد؟
بگو ای بهشت خدا بر زمین
بگو چند ابر بهاری نشسته کنون
کنار تو در فصل طوفان و باد
*

بگو چند بار من بخندم ز دل
به نیلوفر دشت آبی عشق
بگو چند بار برگ زرد خزان
بیاید ولی من بمانم تو رامنتظر
*
بگو چند هزار پنجره مانده تا
گشوده شود روی چشمان تو
بگو چند صد خواب رنگی ببینم
برای رسیدن به دستان تو
*
بگو چند بار نام تو بر لبم
بیاید و باز انتظار سلام
بگو چند برف زمستانی
سفید و ملایم بیاید به بام
*
بگو چند بار شاخه ها گل دهند
تو می ایی از راه طولانی ات
بگو چند کاغذ کنم نامه ات
که آخر بیایی ز مهمانی ات

*
بگو چند بار ماه باید بیاید به بام
بگو چند بار گریه بی صدا لازم است
بگو چند آواز سرخ و بنفش
برای صدا کردنت لازم است
*
بگو تا بدانم که باز
برای رسیدن به آواز عشق
چقدر مهربانی کنم باز من
به دستان موسیقی و ساز عشق
*
بگو چند بار قلب من بشکند
میان سکوت و شب و پنجره
بگو چند بغض طلایی ناب
نشیند به یاد تو بر حنجره
*
بگو چند صد مرغ عشق
بخواند بیایی ز در بی صدا


بگو چند آهوی وحشی رود
به یاد تو بر کوه و بر ، بی ریا
*
بگو چند بار تب کنم می رسی
بگو چند گل وا شود می رسی
بگو چند بار بر لب پنجره
صدایت کنم می رسی
*
بگو چند بار دست من
رود رو به بالا و نور
بگو چند بار بشکند
دل بی قرارم ، چنین بی غرور
*
بگو تا طلوع دو چشمت چقدر
نفس مانده تا پر کشیدن بگو
بگو تا نسیم صدایت چقدر
غم و غصه باید چشیدن بگو
*
بگو تا بدانم که چیست

گناه من و این همه فاصله
بگو جرم من پس چه بود ای خدا
که تا هست باقیست این فاصله
*
بگو من بدانم که باز
برای دل خود بخوانم به ناز
بیا باز کن پرده ها را زِ راز
*
بگو تا سلامی مجدد
بگو تا نگاهی دوباره
چقدر اشک باید بریزم
به پای هزاران سپیده
به قلب هزاران ستاره
...

mahdi271
11-13-2009, 01:27 PM
توهم

زندگی رویش بذریست
میان سبد خاطره ها
خاطراتی شیرین
خاطراتی غمگین
خاطراتی بر جا
*
مثل پرواز کبوتر در باد
مثل گنجشک و نسیم
مثل روییدن یک بوته سبز
لا به لای علف هرزه پیر
*
مثل آواز خوش چلچله ها
مثل یک خواب عمیق
مثل پیوند به دامان خدا
سبز و آزاد و رها
*

مثل بازیگر عشق
مثل تابیدن ماه
مثل یک حرف و نگاه
روی لبخنده ی آه!
*
مثل جادوی سراب
مثل یک شیشه شفاف سکوت
مثل زیبایی نور
مثل یک تنگ بلور
مثل پیوند نفس
مثل آواز قناری به قفس
*
و نمازی که تو را می برد از ورطه هوش
و صدای تپش ثانیه ها
و فراوانی روییدن صبح
و سرا پا تشویش
در کنار گذر حادثه ها
*
مثل آن لحظه که افتاد نگاهت بر من
مثل شیرینی آن بوسه و تب
مثل تاریکی شب
*
زندگی خوشتر از این هر چه که هست
زندگی خاطره است
*
نه ! گمانم که کم است
زندگی هر چه که باشد آبیست
زندگانی جاریست
*
خاطراتت برجا
گر چه خود خواهی رفت
زندگی بار دگر نیست تو را
*
پس بکوش ای همه عشق
خاطراتت رنگی
گر بپرسی از من
باز هم
خواهم گفت:

آری ! آری !
زندگی رویش بذریست
میان سبد خاطره ها
...

mahdi271
11-13-2009, 01:27 PM
سر در گم

سوژه های شعر های منتظر
من به دنبال شماهایم کنون
*
اشک های همچو باران های سرد
من چه می خواهم چه می خواهم کنون
*
من به دنبال چه بودم روزها
روزهای ملتهب در انزوا
*
لحظه های گم شده در قیل و قال
من چرا تکرار گردم گریه را
*
من به دنبال چه می گردم کنون
من نمی دانم چه می خواهم چرا؟
*
پس بیا و بعد از این

چشم هایت را ببند
بی تفاوت شو به من
من پریشان می دوم
رو به صحرا و دمن
*
موی خود را می دهم
دست بادی هرزه گرد
دامنم را می کشم
روی گل ها و چمن
*
می روم تا گم شوم
بین دستان بهار
می روم تا بنگرم
قاصدک های بهار
*
می روم تا مست تو
تن به خواهش ها دهم
می روم تا گوشه ای
بوسه بر گل ها دهم

*
ای همیشه شعر من
سوژه های شعر من
باز هم با من بگو
این منم یا شعر من؟
....

mahdi271
11-13-2009, 01:27 PM
تا پریشانی

سلامی به عشق
سلامی به انتظار
سلامی به باران چشمان یار
به بودن، نبودن، سکوت
به دشت تب آلوده بی قرار
*
کجایید خواب های پریشان من
که من ماندم و درد دوری یار
...
ندارم کنون جز شب و پنجره
برای رهایی رهی جز فرار
*
بیا باز کن پنجره های این خانه را
که شاید ببینم گهی سرو وگاهی چنار
*
و شاید بیاید از آن دورها
صدای خوش بلبلی یا که سار

*
کنون من همانم که روزی تو را
نشستم به پای وفا داری و انتظار
*
تو آن دور دست و من اینجا فقط
کنار دو خط شعر و یک شمع تار
*
نگفتی که آهم بگیرد تو را
تو ای نازنین دلبر و دلشکار
*
نگفتی که اشکم شود آتشی
بسوزاندم در شب تیره تار
*
نگفتی که دستی بیاید ز بام غرور
بچیند گل خنده های بهار
*

نترسیدی از خواب رویایی ام
نماند به جز نفرت و انزجار
*
نگفتی که آخر چه خواهد شود؟
فریبای تو در شب بی قرار
...
کجایید خواب های پریشان من؟
....

mahdi271
11-13-2009, 01:28 PM
در گیر

در گیر شدم با تو
در حادثه بودن
ای بودن تو جاری
تا لحظه آسودن
*
آن لحظه زیبا را
در قاب نگاه تو
می بینم و صد افسوس
من ماندم و آه تو
*
ای مظهر زیبایی
ای نوگل باغ غم
با وسوسه رفتن
از این همه غم تا غم
*
من در تو شکوفایم
این شعر از آن توست
بر مناره قلبم
گلبانگ اذان توست
*
هر صبح خروسان را
بانگیست پر از امید
باز از شب تنهایی
خورشید به من تابید
*
من ماه شب خود را
با یاد تو می بینم
من میوه خوشبختی
با دست تو می چینم
*
ماه آمده بر بامم
من چشم تماشا را
بر پرده پندارم
آویخته غم ها را
*
من لحظه ویران را
در چشم تو می بینم
هر شب ز نگاه تو
یک ستاره می چینم
*
در گیری چشمانت
با گریه چشمانم
از خویش مرا برده
تا مستی پنهانم
*
من نغمه دلتنگی
با یاد تو می خوانم
هر صبح به یاد تو
من ترانه می خوانم
*
تا هست مرا قلبی
در کنج قفس تنها

با یاد تو می مانم
ای لحظه بی همتا
*
آن لحظه که چشمانم
آهسته به تو خندید
آن لحظه که در گوشم
آن نغمه خوش پیچید
*
در گیر شدم با تو
در حادثه بودن
ای بودن تو جاری
تا لحظه آسودن
...

mahdi271
11-13-2009, 01:28 PM
یاران من

باز هم غربت دل
یاد تصویر تو کرد
در شب غمزده ام
باز هم چشم ترم
خواب تعبیر تو کرد
*
من به تنهایی ماه
من به ظلمتکده این همه اسرار سکوت
من به یک پنجره می اندیشم
*
تا فراسوی نگاهم برخیز
لابه لای افق سرد و کبود
دسته ای از گل یاس
روی موهای شب تیره من
تو بیاویز که شاید همه خاطره ها
رنگ چشمان تو را یاد آرد
*
ای پرنده که چنین تنهایی
لای آن ابر بلند
پشت دروازه رنگین افق
لحظه ای مکث نکردی شاید
که ببینی شبحی مثل خدا
*
رد پای همه ثانیه ها
پشت یک پرده شفاف بلور
*
و دو دستی که هوا را پس زد
و صدایی که مرا در خود خواند
*
شاهد خاموشی شمع منند
که به یاد تو دلم روشن کرد
*
در عزای همه پنجره ها
پرده ها تاریکند

و سکوت ...
و قیام ...

*
و به پرواز بلند همه چلچله ها
سر به دیوار تو من می کوبم
*
شمع خاموش من و این همه شب
باز با یاد تو من می خوانم
که نسیم هوست میوه تنهایی من
*
من و این شمع خموش
من و این پرده تاریک و سیاه
من و این پنجره بسته کور
من و این ثانیه ها
من و دستان تو در این همه تب
من و تنهایی مهتابی شب
من ودیوار فرو ریخته ساکت و سرد
برگ خشکیده نارنجی و زرد

من و پیوند حرارت با می
من و یک ناله نی
آه!...

این ها همه یاران منند
پس چرا می نالم
؟

mahdi271
11-13-2009, 01:29 PM
آهوی دل

در میان ازدحام زائران بی قرار
در میان دست های منتظر
پشت نورانیت این همه عشق
در جوار قلب های ملتمس
*
من کبوتر شده ام
پر پرواز طوافم را باز
دور آن مخزن اسرار و جلا
صحن پیوند زمین با ملکوت
گنبد زرد طلا
...
باز کرده به فراسوی زمین می نگرم
به صمیمیت الطاف خدا
*
خاک هر رهگذرت سرمه چشم
سایه مردم کویت همه دروازه نور

ای همه جود و سخا
قلب من می خواهد
همچو آهوی فراری در دشت
رسته از دام و بلا
بگریزد در باد
*
صید صیاد نگردد هرگز
گر بیایی به نگاهی گذرا
و به یک گوشه چشم
ضامن آهوی قلبم باشی
قلب آزرده ز بیداد و جفا
....

mahdi271
11-13-2009, 01:29 PM
زیرپا

ساعت از وقت گذشت
وقت از نیمه گذشت
نیمه از ثانیه ها
ثانیه در تپش است
دلبرم رفت که رفت
*
دست هایم چرخید
...
در خیابان فریاد
*
منتظر بود صدایم در باد
لحظه هایی که مرا می خواندند
آتشی از سر انگشت قلم هایم ریخت
*
شعله هایی که به ابعاد همه اشعارم
رود بازیگر خواهش ها را

به خدا دعوت کرد
عکس های همه خاطره ها را با خود
پاره کردم در ظهر
تا تو را نشناسم
...
*
ای خطوط اشک های تردید
یادگاری هایت
زیر پاهایم بود
تا نفس هایم را
پر کنم از افکار
*
می روم ، خواهم رفت
از دیاری که مرا غمزده کرد
لعنتی نیست به بدخیمی زخم
من دگر خواهم رفت
...
زین همه خاطره ها می گذرم
زیر لب می گویم:

دلبرم رفت که رفت
ساعت از وقت گذشت
...
و کسی نیست بخواند شعری
...

mahdi271
11-13-2009, 01:30 PM
یک خاطره...

مشق دهقان فداکارم را
می نوشتم اما
در هوایی دلگیر
زیر بیدی مجنون
ماه فروردین بود
...
دفترم خورد ورق
و نگاهم افتاد
به خطوطی در هم
...
شعر باز باران بود
ناگهان صاعقه ای
...
و سپس باران زد
*

دفترم را بستم
*
زیر باران شادی
بازی و خنده و شور
رقص هر تکه ابر
و سپس تابش نور
*
آسمان رنگین گشت
از کمانی زیبا
من ز خود پرسیدم
دفتر مشقم ! آه!
*
من فراموشم شد
خاطرات کبری
و چه تصمیمی داشت
*
دفتری خیس ز باران دیدم
باز هم خندیدم
...

و نمی دانستم
...
صبح فردای کلاس
تا معلم آمد
جای برخیز و به پا
روزگاری هم هست
که به خود خواهم گفت
خاطراتت بر جا....

mahdi271
11-13-2009, 01:30 PM
آسمان می داند

سفری باید کرد...
زین تبهکاری خصمان زمین
حذری باید کرد
و به اندیشه تنهایی ماه
گذری باید کرد
*
آسمان راز مرا می داند
من که از زخم پر شاپرکی می گریم
من که از بوسه خورشید به گل می خندم
*
بهترین ساز و نوا را ز درخت
می شنوم
ز هوا می بینم
چشم بر هر چه هوس می بندم
*
باد بازیگوشی
زیر گوشم می گفت:
یک نفر هست که آهسته نمازش را باز
در کنار صدف و چشمه و رود
روی نرمینه گلبرگ دعا
با صدای پرش شب پره ها می خواند
*
و سر انجام به یاد همه بسته پران
و به ذرات دعایی چون سیب
شمع می افروزد
*
آنکه بر عمق همه حادثه ها می خندد
و به آواز قناری در خواب
ماه را می بیند
...
*
و صدای همه رویش و جنبش ها را
از نگاه هوس آلوده یک میوه به دست
رازها می چیند

*
و کسی هست که در کنج بیابانی دور
با تنفس های ساده یک خار اذان می گوید
*
عطر یک لقمه نان را با عشق
به گل چادر مادر در باد
بوسه ها می بندد
*
و برای نقش یک گندم زرد
در میان صفحاتی خالی
که ندارد رنگی
رنگ خورشیدبه آن می بخشد
*
آن که دستانش را
می سپارد به نسیم
*
بقچه اش پر شده از بوی درخت
دکمه های همه پیرهنش
یاد گاری گردد

زیر یک تکه سنگ
می نویسد با اشک
گله ای نیست ز بخت
*
او که بر سنگ حیاطش باقیست
جای پاهای صداقت با یاس
اشک ماهی ها را می بوسد
*
او که از رود و سکوت و حرکت
مثل طفلی که بنوشد شیری
عشق را می نوشد
*
او که فریاد بلندش را بغض
کنج یک سینه پر درد به زندان کرده ست
از صمیمیت احساس درون
گل مصنوعی را می بوید
*
و برای همه شب زده ها
قصه ها می گوید

شعر ها می خواند
وقت دلتنگی هر رهگذری
سفره ای می چیند
*
و به آواز قشنگی شاید
بیصدا می گوید
آسمان راز مرا می داند
....

mahdi271
11-13-2009, 01:31 PM
رسم دنیا

با خطوط در هم افکار خود
می نویسم ناسزا بر هر چه زشت
نه شرافت پیداست
نه جهنم ، نه بهشت
*
گر به یک بوته گل سجده کنم
گر به پاییز بگویم احسن
هیچ وقت با یکی از شاخه گلی
نوبهاران نشود در شب من
*
آن چنان فکر همه آلوده است
که عصا از کور دزدیدن را
هنر مردی و مردانگی خود دانند
و دگر خواب خوش و راحت را
*
فکر غم های یتیمان نکنند

دل به ظلمت دادند
آن چنانی که اگر روزنه ای
نور بخشد به سیاهی هاشان
چشمشان می سوزد
*
نردبان ها همه وارونه و پست
چه کسی راه به بالا دارد؟
گر یکی نیز بخواهد جنبش
پای بشکسته رسوا دارد
*
پایه های همه ایمان ها سست
مثل بندی که به پوسیدگی اش می نازد
چون کلاغی شده ایم در گذری
که به آواز خوشش می نازد
*
چشم ها را به دو دستی بستیم
که از آن دست نیاید نوری
لذت هر چه تماشا را باز
خاک کردیم به حقیقت کوریم

*
ما به زنجیر چنان خو کردیم
که به خود می خندیم
تا که باور نکنیم کور و کریم
*
وقتی آهسته کسی می میرد
قبر را نیز جدا ما کردیم
قبر اعیان و گدا را هر گز
در کنار هم نشاید بینیم
*
وقتی آزرده دلی رفت ز یاد
یا که در محکمه ای محکوم گشت
او که جرمش بی گناهی ها بود
روحمان خسته و آزرده نگشت
*
اعتنایی که نداریم زین پس
به فرو ریختن وجدان ها
آخرین راه رهایی این است
دار آویخته در زندان ها....

mahdi271
11-13-2009, 01:31 PM
اشعار پرپر

کلماتی که به من خیره شدند
رخت های روی بند
ظرف های منتظر تا شستشو
بوسه بر هم می زنند
*
کفش های جفت شده بیرون در
امتداد یک صدای آشنا
سر به روی شانه هم می زنند
*
میوه های فصل پاییز و بهار
سیب ها و دانه های یک انار
سفره های بی ریا از رنگ و رو
دست خواهش بر تن هم می زنند
*
بوی پاییز و نماز و سادگی
قاب های پر شده از عطر یاس

جا نمازی رنگ چشمان توسبز
خنده بر من می زنند
*
در کنار استکان چای داغ
دفتری خط خط شده از شعر من
بر لب بشقاب خرما و پنیر
هی به هم سر می زنند
*
روی هر بامی خدایی خنده رو
در قفس آوازهای بغض من
مثل گنجشکان آزاد و رها
سوی هم پر می زنند
*
نان ترد و تازه خوش رنگ و رو
آفتاب نیمه جان ماه دی
رقص گلبرگی به روی حوض شب
تکیه بر هم می زنند
*
خش خش برگ درخت خانه ام
تابش نوری که می تابد به گل
گریه های کودک همسایه ام
مثل مهمانی کنون در می زنند
*
سینی و سبزی تازه در سبد
مستی و مجنونی گیسوی بید
بادهای نرم و نازک پشت در
سوی شعر من چرا پر می زنند؟
*
خاطرات مانده در افکار من
عکس های بی نفس در قاب تو
روزهای خالی از دیدار ما
خانه ام را رنگ دیگر می زنند
*
باز می پرسم ز خود دیوانه وار
بعد از اینکه خفته ام در خاک سرد
هیچ کس ایا به یادم یک شبی
خنده بر اشعار پرپر می زند؟
...

mahdi271
11-13-2009, 02:51 PM
شمع روشن

من اراده کرده ام
شمع هارا صبح زود
با نگاه تو فقط روشن کنم
*
دامنم را پر کنم از چشم تو
تا که خورشید نگاهت را فقط
رو به روی دست های خاطره
با گل خندان تو گلشن کنم
*
زین سپس با یک سبد مستانه ات
یاد ایام طلایی رنگ عشق
با طلوع هر دو چشمت روز را
بر سر سجاده ام باور کنم
*
آن زمان که پلک هایت روی هم
شاهد مژگان همچون مخملت

باشم و تا صبح فردای دگر
سجده هایم را شناورمی کنم
*
آب ها و باغها و رودها
تشنه از دیدار خورشید منند
باز کن آن هر دو چشمت را ولی
من حریمت را رعایت می کنم
*
شاخه شمشاد را در باغچه
با نگاهت نرم می بوسم ولی
تا بهاری از صدای چلچله
پر شود در دست من تب می کنم
*
نذر کردم گر بیایی در شبم
دست هر شاخه خشکیده زرد
یک سبد از عطر سبز چشم تو
هدیه گل های پرپر می کنم
*
شاخه های بوسه های آخرین

لحظه دیدار خورشیدی من
گرچه پاییز است اکنون من ولی
تا بهاران دیده را تر می کنم
*
بر سرم قرآنی از ایات تو
قدرهای این شبانه را فقط
در شب قدر نگاه تو کنون
ایه ها را زود از بر می کنم
*
با لباسی از حریر ماه و شب
گیسوانم را پریشان می کنم
تا بگویی در سکوت اینه
باز هم غوغای محشر می کنم
*
هر رکعت از عشق من در چشم تو
روزگاران را به دریا می برم
دفترم را روی هر گلبرگ سرخ
خنده بر فردای روشن می کنم
*

تن به تن ساییدن هر ساقه را
خوب می بینم و می دانم که این
ایه های رشد اشعار من است
کین زمان با بوسه پرپر می کنم
*
شاهد همخوابی گل می شوم
بلبلان را با صدای گرم تو
مثل سازی که بیاید در سکوت
یک شبی خندان به بستر می کنم
*
صبح ها وقت نیایش می روم
دامنم را رنگ خواهش می زنم
با رکوع هر گیاه تازه ای
دست هایم را معطر می کنم
*
من اراده کرده ام تا بعد از این
کودکان را مست بازی بینم و
شاهد شمعدانی شیدا شوم
سینه ام را از هوایی تر کنم

*
با نگاه تو فقط آری کنون
من اراده کرده ام
تا صبح زود...
شمع ها را باز هم روشن کنم

mahdi271
11-13-2009, 02:51 PM
کودکانه

روی احساس لطیفم پا نذار
طعنه بر بی خوابی های من نزن
*
من فرامین خدایم را چنان از بر شدم
گوئیا یک دشت نیلوفر شدم
*
هر کجا دیدی کمی متروکه است
گل بکار و بر کبوتر ها بخند
*
رنگ زرد باد پاییزی نشو
پیچکی را روی شب هایت ببر
*
نو گل احساس خود را هدیه کن
چون جواهر بر صدای باد مست
*
با نسیم تا پای شب بو ها برو

ضربه ای بر خاطرات بد بزن
*
گاهی از روی صداقت خنده کن
یا بده بر برگ خشکی رنگ سبز
پا به روی خاک نمناکی گذار
پایکوبان در دل صحرا بچرخ
*
سر بده آواز مستی را دمی
که ستاره می درخشد بر لبت
*
نامه های عاشقانه را بخوان
شب به روی پشت بام خانه ات
*
در زمستان برف ها را لمس کن
کودک دل را به بازی ها ببر
*
آب را بوسه هایت نوش کن
شعرهایت را به مهمانی ببر
*

بر بخار شیشه ها قلبی بکش
گاهگاهی هم نگه بر پشت سر
*
آفتاب ظهر را تسبیح کن
یا برایش کرم شبتابی ببر
*
زیر باران بوسه بر یاسی بزن
دزدکی در مشت خود رویا ببر
*
گوش کن از کوه می اید صدا
مرد چوپان باز در نی می دمد
*
یک شبی تا می شوی مهمان من
طعنه بر بی خوابی های من نزن
*
کودکانه دست در دستم گذار
من شبیه دشتی از نیلوفرم
روی احساس لطیفم پا نذار

mahdi271
11-13-2009, 02:51 PM
نا دیده ها

ندیدی چه مظلوم آمد دلم
به خانه ولی از دبستان تو
*
نزد سنگ را بر سر راه خود
به گنجشک آزاد و خندان تو
*
کف دست آورد و آنگه نگاه
به مشق شب و درس بی نان تو
*
کمی خنده کرد ، روی کرسی پرید
ز سرمای دی در زمستان تو
*
گهی دست ها را به هم می زد و
سپس لب گزیده به دندان تو
*
فرو رفت در فکر پرواز و باز
نشست چون کبوتر به ایوان تو

*
کمی آب نوشید و آهسته خواند
سرودی برای دوچشمان تو
*
دوباره تو را جستجو کرده بود
شب خاطرات گریزان تو
*
به خود عهد می کرد گل آورد
کمی از بهار فراوان تو
*
صدای قدم های پایش رسید
به آبی ترین رنگ دستان تو
*
نشست اسم او در صف خوب ها
کنار خطوط پریشان تو
*
ندیدی چه مظلوم آمد دلم
به خانه ولی از دبستان تو
...

mahdi271
11-13-2009, 02:52 PM
مهمان

من در تو شکوفایم
ای گریه چشمانم
با خواب شب پیشین
من مست و خرامانم
*
در خواب تو پوشیدی
یک جامه نو بر تن
آهسته مرا خواندی
یک بوسه زدی بر من
*
در خواب تو می گفتی
یک بار دگر بنگر
مهمان تو ام اکنون
آهسته زدی بر در
*
من نیز به تو گفتم

ای عشق چه زیبایی
سبز است قدم هایت
مهمان فریبایی
...

mahdi271
11-13-2009, 02:52 PM
زیر پای خاطرات

چهره پاییزی و زرد حیاط
برگ های خشک و نارنجی و سرخ
خش خش تکرار اسمت بر لبم
زیر پای خاطرات
*
می دوم با هر چه عشق
می دوم با هر چه اشک
باز همرنگ سکوت
زیر پای خاطرات
*
ماهها در انتظار
پنجره تب کرد و مرد
بوی باران می رسد
زیر پای خاطرات
*
حرفها بیرنگ و مات
دستهایم می رود
می رسد تا دست تو
زیر پای خاطرات
*
باد موهای مرا
می برد هر سو ولی
من صدایت می کنم
زیر پای خاطرات
*
بوی باران می زند
بر درخت خانه ام
یک پرنده می پرد تا بام عشق
زیر پای خاطرات
*
عکس ها پوسیده اند
مردمان بر عشق من خندیده اند
لحظه ها خاکستری تر می شوند
زیر پای خاطرات

*
شاید از روزی که باد
با شکوفه عشق بازی می کند
فصل لبخند من و تو می رسد
زیر پای خاطرات
*
شاید آن ابریشم ابر کبود
شاید این تنهایی مهتاب و نور
باز هم گم می شود
زیر پای خاطرات
*
من به دنبال سکوت فصل زرد
من به دنبال نسیم رهگذر
من به دنبال شروعی تازه تر
می روم اما فقط
زیر پای خاطرات
*
گوش کن آخر صدای خسته را
یا هجوم بغض های بسته را

برگ زردی می شوم ، له می شوم
زیر پای خاطرات
..

mahdi271
11-13-2009, 02:53 PM
آخرین برگ

آخرین برگ درختی در باد
بوی پیراهن یوسف می داد
و افق رنگ فراموشی داشت
وقتی آهسته دلم جان می داد
*
فکر اشعار فراموش شده
رو به یک وسعت آبی می رفت
آخرین شعر کبود دل من
بوی یک جمعه عریان می داد
*
سفر خستگی راه و سکوت
انتظار و همه ی هق هق من
و زمان گیج شد از چرخش باد
همه جا بوی بیابان می داد
*
هیچ کس در همه ی روزو شبش پیر نشد
جز کسی که همه جا حرف دلش را در باد
می نوشت روی درختان خزان
و سپس اشک چو باران می داد
*
آه! آری همه ی شعر من و فصل خزان
برگهایم همه ریخت
آخرین برگ ولی در دل باد
بوی پیراهن یوسف می داد

mahdi271
11-13-2009, 02:53 PM
کابوس

من از پشت بام های حسود
پریدم به پایین ترین پرتگاه
من از ظلمت این همه راه سخت
رسیدم سرانجام به یک شاهراه
*

چه دیوار ها کاگلی ،خشت ها، خانه ها
جسد ها که دیدم همه سوخته
چه نفرت برانگیز بود چهره ها
چه چشمان و لبها همه دوخته
*
صدا ،گر صدا بود مرا گفت نام
یکی کودکی بود روی درخت
که می رفت تا حس آبی عشق
یکی کوفت سر را به دیوار سخت
*
به پاها همه آبله بودو تف
به دستان همه زخم بود و دروغ
چه تشبیه باید بگویم که ماه
نیامد به جز خسته و بی فروغ
*
سراسر تنم رفت تا حس درد
کسی دور دیوار من خط کشید
رسیدم به حجم هزار اینه
ولی هیچ کس قلب من را ندید
*
دو دستم برون آمد از سنگ قبر
همان لحظه که سخت باران گرفت
چه غمگین شبی بود و آخر گذشت
چه کابوس تلخی که پایان گرفت

mahdi271
11-13-2009, 02:53 PM
عادت

به دیوار و به ساعت خو گرفتم
ازاین نامردمی ها رو گرفتم
نشستم رو به روی اینه باز
دوباره بند از گیسو گرفتم
*
به روی گرد وخاک میزو ساعت
کشیدم طرح هایی طبق عادت
کشیدم یک پرنده روی دیوار
کنار رد پای خاطراتت
*
کشیدم بغض های دیشب خود
زدم رنگ قشنگی بر لب خود
نیاز با تو بودن را چو دیدم
شکستم باز هم من در تب خود
*
غروبی را کشیدم رنگ یک دل
سپس یک کوزه گر با توده ای گل

کشیدم دست های مادرم را
که جان می داد در انبوه مشکل
*
هوا با بوی باران در هم آمیخت
ستاره روی پلک مادرم ریخت
پرنده پر کشید و دست باران
صدای هق هق تلخی بر انگیخت
*
کسی در خاطراتم جلوه می کرد
و چشمانم هوای گریه می کرد
کسی از پشت دیوار بلندی
به ساعت های رفته شکوه می کرد
*
همان ساعت ، همان دیوار و زنجیر
همان مرز میان مرگ و تحقیر
همان جایی که من بر خاستم باز
زدم فریاد هایی روی تقدیر
*
همان جایی که قلبم رنگ می داد
همان روزی که مرگ آهنگ می داد
همان وقتی که روی شیشه هایم
سکوت خاطراتت سنگ می داد
*
شکوه لحظه هایم را ندیدی
چو طفلی روی دامانم پریدی
من اما خواب بودم لحظه ای که
تو هم تا مرز فرداها دویدی
*
دوباره بند از گیسو گرفتم
از این نامردمی ها روگرفتم
نشستم رو به روی اینه باز
به دیوار و به ساعت خو گرفتم


mahdi271
11-13-2009, 02:54 PM
باغ توت

شاید آن جا که دلی می شکند
باغ توت من و توست
من جنینی به شکم
می نشینم لب حوض
و به یک توت
که بر آب چنان می رقصد
خیره می گردم باز
*
و تو را می خوانم
*
دست در دست نسیم
دست در دست درخت
دست در دست خدا
*
گر گرفته تن من

باد موهای مرا تاب نداد
و صدایی که رسید
رادیو روشن شد
پلک هایم متورم شده بود
*
بوی انجیر و هوا
بوی انگور و درخت
بوی باران که مرا می بوسید
*
من جنینی به شکم
چشم ها را بستم
و در این باغ بزرگ
دست را چرخاندم
که به یک کرم سلامی بکنم
و به یک میو? نورسته بی تاب و حریص
باز از گوشه لب
خنده کامل و نابی بکنم
*
باغ توت من و تو

مثل کندوی عسل شیرین است
مثل آن لحظه
که از آتش ظهر
می پرم تا ته حوض
*
مثل ماهی شده ام
*
باغ توت من و تو
نه به فواره خود می نازد
نه به پاییز و خزان می تازد
*
فکر کار خویش است
فکر گل دادن و روییدن و پر بار شدن
فکرآوردن سیب
فکر آوردن گیلاس درشت
فکر مهمانی افکار من است
*
من در این خواب عجیب
می روم تا ته باغ

با صدایی که تو را می خواند
*
تا اذانی دیگر
باید از این همه سبز
باید از این همه نور
یاد گاری ببرم
*
باغ پیوسته مرا می خواند
*
من به آرامش این باغ بزرگ
خاطراتی روشن
به تو و دست تو می آویزم
*
و خداحافظی گرم مرا
باد تا باغ بزرگ
می برد
خواهد برد
...

mahdi271
11-13-2009, 02:54 PM
شعر خاکستری

اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی صدای سرفه همسایه می رسید
وقتی که جای دست تو بر صورتم نشست
وقتی صدای گریه من تا خدا رسید
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی که باران بر لباس شسته می بارید
وقتی به دست روزهای آخر پاییز
خورشید مرده بر تنم تابید
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی برادر داد می زد ، داد
وقتی معلم درس می پرسید
با چوب می زد بر سر فریاد
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند

وقتی که مردی نان آور مرد
وقتی که یک کولی سر بازار
آن میوه نشسته را می خورد
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی کلاغی رفت تا بن بست
وقتی جوان هرزه ای بی جا
دل را به چشمان کسی می بست
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی که عابر می گذشت از شب
وقتی که از دیدار تو من سیر می شدم
می مرد قلب کوچکم در تب
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی که شعر سبز من خشکید
خاکستری شد آسمان عشق
نیلوفر تنهایی ام پیچید
...

mahdi271
11-13-2009, 02:56 PM
از ته دل

برف بر قله کوه
تک چراغی متبلور شده است
*
پنجره ، نور، نسیم
همه ذرات وجودم
متغیر شده است
*
من در این صبح دل انگیز
دلم می خواهد
که خدا گونه شوم
آبشاری بکشم
روی یک کوه بلند
*
رنگ هایی که مرا می شنوند
می دانند...
پنجره باز مرا می خواند

*
و نگاهم تا ابر
و نگاهم تا نور
*
من در این صبح دل انگیز
دلم می خواهد
بدوم تا سر کوه
بدوم تا دم برف
برف هایی که مرا می دانند
*
من دلم می خواهد
بروم نیشابور
لی لی بازی بکنم
*
یا که در مرز دو شهر
بنویسم بر خاک
زن پر از معرفت است
*

و دلم می خواهد
که به یک شهر غریب
بنشینم بر تاب
بنویسم بر کوه
من مسافر هستم
*
زیر رگبار تگرگ
طرح دریا بکشم
موی خوشرنگ تو را شانه کنم
*
و دلم می خواهد
زیر یک بید بلند
تخمه ای بشکنم و ...
برف بازی بکنم
...

mahdi271
11-13-2009, 02:56 PM
نگاه من

نگاه من به زندگی
ضربه پای کودک است
به توپ سبز و آبی و ...
به هر چه درس و مدرسه ست
*
نگاه من به عشق تو
تب است و زنجیر و شکست
صدای بادی که زدو ...
پنجره را شکست و بست
*
نگاه من به صبح و شب
زمین و چرخش است و باز
عبور پای قاصدک
که می رود به خواب ناز
*
نگاه من به پنجره

دریچه ای به سوی تو
چه می شود اگر شوم
شبی نسیم کوی تو
*
نگاه من به نو بهار
شکوفه های صورتی
عروسک بچگی ام
که بی لباس و پاپتی
*
نگاه من به چشم تو
دلم شراره می شود
دوباره خاطرات من
پر از ستاره می شود
*
نگاه من به انتظار
نگاه من به روزگار
غمی که غوطه ور شده
به یک شب سیاه و تار
*

نگاه من به آسمان
به آبی های بیکران
به قصه های آب و نان
به هست و نیست این جهان
*
صدای پای کودکی
که می رود دوان دوان...

mahdi271
11-13-2009, 02:56 PM
چشم انتظار

برای با تو بودن
همیشه بی قرارم
بیا ای نازنینم
تو را چشم انتظارم
*
بیا باران پاییز
ببار بر پیکر من
ببار بر لحظه هایم
و حتی دفتر من
*
بیا من می رسم باز
از آن راهی که دور است
همان کوچه که بی تو
عبورش سوت و کور است
*
تو مِی بودی که یک شب

مرا مدهوش کردی
تو رند می پرستی
دلم را نوش کردی
*
بیا بنشین به بامم
تو را من می شناسم
تو را همچون پرنده
به لانه می رسانم
*
دو دستم غرقه در غم
غمم را می شناسی
تمام شعر ها را
به پایان می رسانی
*
چو پیچیدم به سویت
برایم ناز کردی
چه خوش اما لبم را
پر از آواز کردی
*

و این شیداییم را
چه خوب آغاز کردی
همان روزی که رفتی
جدایی ساز کردی
*
ولی من شعر تازه
برایت می نویسم
بیا در خواب من باز
که رویت را ببینم
*
بیا ای نازنینم
که بی تو بی قرارم
برای با تو بودن
کنون چشم انتظارم
...

mahdi271
11-13-2009, 02:57 PM
تو می توانی

در آسمان پشت پرده
تو می توانی ابر باشی
*
بر یاس های کوچه من
تو می توانی عطر باشی
*
من زرد گشتم از غم تو
تو می توانی سبز باشی
*
وقتی که من می میرم از تب
تو می توانی سرد باشی
*
من کینه ای در دل ندارم
آه ! اما !
تو می توانی قهر باشی
....

mahdi271
11-13-2009, 02:57 PM
حسرت سکوت

از کران تا بیکران این جهان
در میان این زمین و آسمان
من چرا افتاده ام؟
لابه لای عابران خسته جان
....
شعر هایم می رسند از راه دور
از مکانی ناشناس و بی نشان
شعر می پیچید چو پیچک بر لبم
واژه هایی می نشیند بر زبان
....
می نویسم لیک با اندوه و آه !
شکوه هایم می رسد تا آسمان
باز می خواهم که در خلوت شوم
تکه ای کاغذ، نوشتم روی آن..
....
هیس!ساکت شو! دلم خوابیده است

...
نه ! نمی فهمند مرا این مردمان!
...

mahdi271
11-13-2009, 02:57 PM
نشانی

دوستانی که مرا می نگرند
چشم هایی که به من خیره شدند
سایه هایی که مرا می شنوند
اشک هایی که مرا می فهمند
شعر هایی که مرا می دانند
...
تا مرا می خوانند
...
من چراغی خاموش
می گذارم بر دوش
می رسم از راهی
سکت و سرد و خموش
...
باز من سرشارم از فکری عجیب
باز من لبریزم از حسی غریب
پای می کوبد دلم در شهر تو


بی قرار و پر هیاهو ، بی شکیب
...
باز هر دو دیده ام غمگین توست
کوچه های شهر من رنگین توست
سایه های تار و دیوار دلم
یادگاری های آهنگین توست
....
باز من گم می شوم در یاد تو
باز قلبم می زند فریاد تو
می روم تا عاقبت پیدا کنم
یک نشان از وادی آباد تو
....

mahdi271
11-13-2009, 02:58 PM
من و شمع

یک شب کنار شمعی
تا صبحدم نشستم
او گریه کرد و می سوخت
من هم ز غم شکستم
*
در آن شب سیه رو
یادم به چشمت افتاد
آن مستی نگاهت
بر روی چشمم افتاد
*
آهسته اشکی آمد
پایین ز دیدگانم
گویی به شعله آمد
شمع درون جانم
*
آن قطره اشکم آخر

بر روی شمع لغزید
خاموش گشت و آنگه
دودی به ناز رقصید
*
از طرح دود آن شمع
در آن سیاهی تار
شعری نوشته می شد
آهسته روی دیوار
*
دل می تپد به سینه
با یاد روی دلدار
هر جا که هستی یارم
باشد ، خدانگهدار
...

mahdi271
11-13-2009, 03:00 PM
تیرگی

زن کار می کرد
اشک می ریخت
ظرفها را شستشو می کرد
...
مرد داد می زد
فحش می داد
کاغذی را زیر و رو می کرد
...
کودک در عمق
چشم های یک عروسک
خیره می گشت و ...
تصویر فرداهای خود را
جستجو می کرد
...

mahdi271
11-13-2009, 03:00 PM
رهگذر

به چهار راه رسید
به چهار راه بزرگ
...
باد سردی پیچید
دست در جیب گذاشت
نفسی تازه کشید
...
نم نمی باران ریخت
بوی باران و درخت
در هوا می آمیخت
...
قار قاری که شنید
و کلاغ از سر یک کاج پرید
...
به چپ و راست نگاهی انداخت
اندکی مکث...
سپس..
به خیابان پیچید
...
کودکی دید که از مدرسه بر می گردد
و به یک نمره بیست
آن هم از درس حساب
در دلش می خندید
...
برگ زردی که می افتاد زمین
آن چنان نرم به هر سو می رفت
گوئیا می رقصید
...
در همین لحظه شاد
رهگذر ، همره باد
قدم آهسته نمود
و به یک کوچه خزید
...
تا به آن کوچه رسید
و نگاهش افتاد
به همان خانه سبز
نفسش تند شد و ...
دست و پایش لرزید
...
عرق سردی ریخت
...
ناگهان برقی زد
و صدای رعدی که فضا را پر کرد
...
زنی آرام گذشت
پسر کوچک او
سیب در دستش بود
گوشه چادر مادر را داشت
منتها بر می گشت
پشت سر را می دید
رهگذر را هم دید
...
مادرش با عجله
دست او را که کشید
مهربان بادی بود
که به رختی نمناک
روی یک بند وزید
...
رهگذردر یادش
روی دیوار هنوز
جمله ای را می دید
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری...
...
در سرش چیزی بود
...
بغضش آخر ترکید
...

mahdi271
11-13-2009, 03:01 PM
فراموشی

کسی آمد از پشت پرده
کسی آمد از پشت پاییز
لباس تنش اطلسی بود
هوای دلش مثل جالیز
*
به دستش سبد های رنگی
پر از نور و پر های پرنده
فراموش کرد درد دیرین خود را
گل شادی آورد با شور و خنده
*
کسی آمد از پشت دیوار
سلامی به گلهای تر کرد
نشست بر سر جوی آبی
نگاهی به بالای سر کرد
*
به فکر افق بود و فردا
به فکر رهایی و پرواز

رسید در ره کوچه باغی
و یکباره زد زیر آواز
*
که آری ! منم! آن که دیریست
فراموش کرده غمش را...
فراموش کرد اعتیاد پدر را
سر آغاز بدبختی و ماتمش را
...

mahdi271
11-13-2009, 03:01 PM
هر چند

دیریست دلم مرده
در مسجد چشمانت
برخیز به مهمانی
با خنده پنهانت
*
دیریست که من بی تو
یک مرده بیجانم
در خلوت و تنهایی
بی تاب و پریشانم
*
دیریست که پروانه
لبخند نزد بر یاس
گنجشک نمی خواند
بر شکوفه گیلاس
*
دیریست که در سینه
یک ستاره می سوزد

دیدگان غمگین را
در راه تو می دوزد
*
دیریست که در کوچه
جا پای تو پیدا نیست
پاییز و بهارش را
چشمی به تماشا نیست
*
من در خم این کوچه
یک بنفشه می کارم
بگذار که این گل را
در دست تو بگذارم
*
بگذار شبم با تو
با نور بیامیزد
بگذار که دست من
بر گردنت آویزد
*
ای رفته سفر بر گرد!
این خواهش بیجا نیست

هر چند که می دانم
فردای تو با ما نیست !
...

mahdi271
11-13-2009, 03:01 PM
محکوم به مرگ

من از پاییز می فهمم
صدای آن جنینی را
درون بطن آن مادر
همان مادر
که می داند
در این دنیا
فرزند جدید آوردنش ننگ است
جنین محکوم به مرگ است
...
جنین فریاد خواهد کرد:
که ای مادر
به من فرصت بده آخر
ببینم رنگ دنیا را
و عشق و آرزوها را
...
حیات من به دست توست
و مادر گفت :
...
من از پاییز می فهمم
که دنیا خانه ای تنگ است
و عشق ، این روزها
تزویر و نیرنگ است
و عصر ارتباطات است
و باران های این ایام
پر از ذرات بیرنگ است
که مسموم است
...
من از پاییز می فهمم
که عصر کستازی های صدرنگ است
و ذهن نوجوانان هم
پر از افیون...
پر از بنگ است
و اینترنت...
پر از جذابیت های دروغین ، لیک پررنگ است

...
و تنها راه ابراز محبت هم
در این ایام
تلفن در تب زنگ است
که آن هم باز کمرنگ است
...
من از پاییز می فهمم
که گلدانهای هر خانه
پر از گل های مصنوعیست
فلسطین سالهای سال در جنگ است
سلاحش گریه و سنگ است
عدالت چار چوبی هست
که یک پایش، ،همیشه تا ابد لنگ است
حقیقت رااخوان گفت :
که هر سازی که می بینم
بد آهنگ است
و این هم آخرین حرف است
جنین محکوم به مرگ است
...

mahdi271
11-13-2009, 03:03 PM
ساده

چادری سیاه بر سر داشت
زن بی سواد قد کوتاه
نان بربری به دستش بود
و هزار فکر در سر داشت
...
خوش به حالت ای زن ساده
که به فکر خانه و کاری
این مهم نیست که در فکری
این مهم است که خندانی
...
شنبه ها را خوب می دانی
آرزوهایی به سر داری
کودکی کنار دستت هست
...
میل و کاموا و هزاران عشق
و لباسی که تو می بافی

...
همه روز تنگ غروب ،خندان
خیره بر پنجره می گردی
بر سر اجاق گاز خود
ظرفی از محبت و گرمی
حرف هایی در دلت داری
...
خوش به حالت ای زن ساده
زندگی را دوست می داری
می روی در نسیم پاییزی
رو به آن کوچه که بن بست است
می روی به دیدن مادر
شاید هم که درد و دل داری
و صدای زنگِ در بر تو
حکی از این است که مهمانی
سر زده به پشت در داری
...
خوش به حالت ای زن ساده
زندگی برایت آبی رنگ

دستهایت تا ابد سر سبز
سینه ات مکان رویاها
عمق دید تو ساده
ارتفاع خواهشت بی رنگ
...
خوش به حالت ای زن ساده
...

mahdi271
11-13-2009, 03:03 PM
اینک بهار

رفتم کنار پنجره باز
دستی کشیدم روی شیشه
گفتم فراموشت کنم ،آه !...
اما نه !... اینجوری نمیشه!
*
در زیر باران ، بوی گندم
چتری که خیس از خاطرات است
قلبی که می کوبد به سینه
چشمی که دیگر فکر خواب است
*
در پشت پرده ، آسمان تار
اردیبهشت و فصل ریحان
اشکی که می خواهد بریزد
اما نه اینجا ! بلکه پنهان
*
در کوچه های صبح دیروز

گل های حسرت زد جوانه
بغضی نشسته رو به رویم
نه ! در وجودم کرده خانه
*
در دوردست این تلاطم
راهی که پایانش غریب است
رنگی که می مالم به گونه
آن هم دروغ است و فریب است
*
پایان ره ، آری ! همینجاست
ابری که می خواهد ببارد
دستی که در گلدان قلبم
بذر فراموشی بکارد
*
تا رعد و برق صبح فردا
در کوچه می پیچد صدایت
اینجا کنار پرده ، شعری
آهسته می خوانم به یادت
*

اینک بهار و عطر گیلاس و اقاقی
باران که می بارد ، که می بارد به شیشه
باید فراموشت کنم ، آه !...
اما نه !... اینجوری نمیشه...
...

mahdi271
11-13-2009, 03:03 PM
حاصل

وقتی که تنها می دویدم
پایان هفته خاطرم بود
یک هفتهْ عریان و خالی
در انتهای باورم بود
*
فنجان چای و حرف آخر
فریاد های بی ثمر بود
این آسمان بی ستاره
در انتظاری غوطه ور بود
*
این جمعه های پر هیاهو
جنجال های مانده در یاد
پاییز های زرد و خاموش
یا فصل رقص پونه در باد
*
این روزهای سرد و دلگیر

از شنبه تا پایان هفته
اشکی که در خلوت چکیده
باور بکن یادم نرفته
*
این مبل های سکت و گیج
این قاب های خسته و مات
این هفته های رو به خالی
ما زنده اما مثل اموات
*
ساعت نمی داند که چند است ؟!
آه ! ای مسافر تو همانی
بر سنگفرش جاده ای دور
تصویر گنگی از جوانی
*
پایان روز و هفته و ماه
حاصل فقط افسوس و آه است
دلتنگی و تنهایی و باز...
تکرار خورشید و پگاه است

در هفته های دور و نزدیک
وقتی که تنها می دویدم
دستی به عکسی خاک خورده
آهسته با غم می کشیدم
...

mahdi271
11-13-2009, 03:04 PM
زیر لب

نفرت از دست و پاهای در بند
نفرت از عشق های دروغی
زن به آهستگی زیر لب گفت:
نه ! تو هرگز مسلمان نبودی!
*
بارش برف بود و هیاهو
روی دیوار لکه های سیاهی
زن به آهستگی زیر لب گفت:
خسته ام از سکوت و تباهی
*
هی پسر داد می زد که مادر
دفتر دیکته امضا ندارد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
آه ! انگار که بابا ندارد!
*
باز می گفت: این خط کش من

توی کیفم چرا جا نمیشه؟!
زن به آهستگی زیر لب گفت:
اخم های پدر وا نمیشه!
*
رفتن ماه و پیدایش روز
سایه ها و صداها و دیوار
زن به آهستگی زیر لب گفت:
هی زمستان و پاییز و تکرار
*
مشق اشک یتیم و لب حوض
صبح زود و تماشای باران
زن به آهستگی زیر لب گفت:
شسته شد کوچه ها و خیابان
*
دانه های انار و شب عید
سبزه گندم و ساقه ترد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
حالم از بوی ماهی بهم خورد
*

توپ قرمز که می خورد به شیشه
مرد همسایه دادش هوا شد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
فصل تعطیلی بچه ها شد
*
وقت دریا و رقصیدن موج
ظهر و گرمای سوزان مرداد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
خنده هایم چرا رفته برباد؟!
*
سال ها می گذشت و صد افسوس
لحظه ها تیره و تیره تر شد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
روزهای جوانی هدر شد
...

mahdi271
11-13-2009, 03:05 PM
نا شاد

عذابم را دو چندان می کنی
اما نمی دانی !
که من دیگر
نه آن مرغم
که بر بام تو بنشینم
نه آن آهو
که از دام تو بگریزم
...
دلم تنگ است
دلم تنگ است
سرودم خامشی رنگ است
بیا بنشین تماشا کن
فریبا را
که از سنگ است
و شعر من
نه از روم و نه از زنگ است

نه امیدی
نه دیداری
نه پروازی
نه حتی ، نغمه ای، سازی
...
چرا در من نمی میری؟
خیال خام بی پروا
کجا باید که بگریزم
من از تکرار این سودا
...
میان ناله های من
صدای باد می اید
صدای خاموشی های
زنی ناشاد می اید
...

mahdi271
11-13-2009, 03:05 PM
یادگاری

دلم آوارگی را دوست دارد
نسیم رهگذر از کوچه تو
نگاه منتظر بر پیچ جاده
صدای سادگی را دوست دارد
...
شبی افتاد از دستت چو شیشه
شکست و بی صدا صد تکه گردید
شبی بیچاره شد از برق چشمت
همین بیچارگی را دوست دارد
...
نمی دانم چه بوده در نگاهت
که دل را برده تا امواج و طوفان
نمی دانم چه کردی با دل من؟
که این دلدادگی را دوست دارد
...
مرا روزی که کارم با تو افتاد

به اوج کهکشانها برده بودی
به لبهایم سرودی تازه دادی
دلم این تازگی را دوست دارد
...
ولی روزی که رفتی تا همیشه
غروب یک خزان درمن نهادی
دلم دیوانه شد از درد دوری
ولی دیوانگی را دوست دارد
...
سه شنبه ساعت نه یا ده شب
نوشتم تا بماند یادگاری
که دل آواره دیدار تو گشت
و این آوارگی را دوست دارد
...

mahdi271
11-13-2009, 03:05 PM
فارغ

فارغ شدم از این خیال خام
از های و هوی بی زوال عشق
بیداری شبانه و دگر...
از قیل و قال بی مجال عشق
*
دیگر مرا مخوان
ای دور دست خاطرات سرد
فارغ شدم من از خیال تو
از پنجه های آهنین درد
*
بگذر از این سودازده، که هیچ
در سر نمی دارد هوای تو
آسوده می روم به راه خویش
دیگر نمی خوانم برای تو
*
این قلب کوچک و درون سینه ام اسیر
دیگر برای تو نمی تپد برو!برو!
از این همه دورویی و نیرنگ بیشمار
اشکی به دامنم نمی چکد برو!برو!
*
بغضی که تار و خسته و ملول
آرام دست حنجره را در برش گرفت
خواهم نشانش داد که باران نمی شود
ابری که آسمان دیده در سرش گرفت
*
دیگر برای دیدنت بی تاب و بی قرار
در انتظار ساعتی دلخوش نمی شوم
در وادی خیال خامت ای دروغ محض
بیخود سراپا مستی و سرخوش نمی شوم
*
آه ! ای بلور اشک
دیگر به من مپیچ
او رفته و دیگر نمی کنم
گریه برای هیچ
*

آری برو!برو !
فارغ شدم من از خیال تو
خطی کشیده ام کنون بر روی هر چه بود
از آرزوهای دروغین و محال تو
...

mahdi271
11-13-2009, 03:05 PM
چندیست

برلب پنجره ها
باد اذان می گوید
و سپس...
نور خورشید بهار
از اتاقی به اتاقی دیگر
چشم بی خواب مرا می جوید
...
باز روییدن صبحی دگر است
بستر خواب پریشانی من
از خودم خسته تر است
...
با نگاهی گذرا می بینم
دفتر شعرم را...
سکت و سرد وغریب
روی نیلوفرتنهایی من
...

قلمم خوابیده
بر لب پنجره ام
و به من می خندد
بالش آبی من!
...
باز هم جامانده
حرفها در دل من
...
نیم خیز می گردم
زیر لب می گویم:
آه ! آری چندیست
که در این دایره چرخ کبود
صحبت از بودن هجر است و وصال
ترس پایان غروب
آرزوهای محال
...
و ز جا می خیزم
...

mahdi271
11-13-2009, 03:06 PM
ای کاش

ای کاش که در نیمه ی این راه
فریاد نمی زدی که برگرد...
ای کاش که این قصه نمی شد
یک شعر پر از سیاهی و درد
*
ای کاش شبانگاه که می شد
این پنجره تا صبح سحر باز نمی ماند
حسرت زده ای بر لب این پنجره ای کاش
با یاد دو چشمان تو آواز نمی خواند
*
ای کاش کلاغی که فرورفت در افاق
در باغچه کوچک تو باز نشیند
تا از طرف من ،سر فرصت دوسه باری
آشفتگی حال تو را خوب ببیند

*
ای کاش که این نورپر از گرمی خورشید
بر شاخه ی سر سبز درخت تو بتابد
آنگاه که دستت برسد تا نوک شاخه
بر دست تو آرام و به صد ناز بخوابد
*
ای کاش که این ابر که مهمان شده در شهر
تا شهر تو رقصنده و طناز بیاید
هر گاه که تو خیره شوی بر دل این ابر
باران وفاداری من بر تو ببارد
*
ای کاش دوباره برسد لحظه دیدار
ویرانه شود این همه آشفتگی و درد
ای کاش که تو در وسط راه
فریاد نمی زدی که برگرد
....

mahdi271
11-13-2009, 03:06 PM
رازقی

نهادم سر به روی شانه ی ابر
شبی در آسمانی بی ستاره
به تنهایی خود معتادم ،اما
صدایم کن ،صدایم کن دوباره
*
شب اردیبهشت و بوی باران
خدایا دست هایم سرد و خالیست
هزاران کوچه باغ عشق اینجاست
دلم اهل همین دور و حوالیست
*
من از این مردمانت خسته گشتم
و گریه که هنوز با من عجین است
خدایا مرگ من کی می رسد ؟ آه!
کجا دست اجل بر من کمین است؟
*
دوباره زاده شد یک شعر دیگر
خدایا دردهایم بی شمار است
تو انسان آفریدی از گل و خاک
ولی مخلوق تو بس نابکار است
*
من امشب آمدم تا در گه تو
که از نزدیک دردم را بگویم
برای این همه تنهایی خویش
دوباره چاره ای شاید بجویم
*
در این درگه ، میان باد و باران
افق هایی که می روید ستاره
خدایا درد من را می شناسی؟
دلم لبریز ابری پاره پاره
*
خدایا در میان مردمانت
هزاران قلب سنگی دیده ام من
برای شاپرک های طلایی
فقس های قشنگی دیده ام من!
*

حسادت قلب هارا تیره کرده
دلم امشب هوای گریه ها کرد
خدایا آن کسی که بی وفا بود
مرا با کوهی از غمها رها کرد
*
خدایا آمدم تا راز خود را
به گوش خالق خود باز گویم
کمی آهسته و غمگین و آرام
ولی با نغمه و آواز گویم
*
میان بندگانت هر چه دیدم
هوس ها جانشین عاشقی بود
به دستان دروغین محبت
گلی دیدم شبیه رازقی بود!
*
خدایا پس محبت هم فریب است !
دروغی در نهاد عاشقی هست!
نوشتم شعر خود را تا بدانی
که بیزارم ز هر چه رازقی هست!

*
ولی نه!رازقی معصوم و پاک است
هر آنچه هست از انسان خاکیست
نهادم سر به روی شانه ی ابر
به دستم رازقی ها یادگاریست!
...

mahdi271
11-13-2009, 03:06 PM
وداع

من امشب تا سحر بیدار می مانم
دلم دریای طوفانیست
نگاهم می شکافد آسمانها را
و جایت پیش من خالیست!
*
به زیر شاخه ی تنها درخت خود
لباس سبز می پوشم
و با یادت سرودی تلخ می خوانم
و چای تلخ می نوشم
*
من امشب مشت می کوبم
به دیواری که دلگیر است
خودم هم خوب می دانم
برای آرزو دیر است!
*
من امشب داد خواهم زد
دلم لبریز فریاد است
به روی خاطرات بد
صدای زوزه ی باد است
*
برو با خود ببر دیگر
از این جا ردّ پایت را
به آتش می کشم امشب
تمام نامه هایت را...
*
صدایم باز می لرزد
من امشب باز هم مستم
تو گفتی هر کجا باشی
من اما در دلت هستم
*
ولی پایان گرفت امشب
سقوط و گریه و ناله
کنار پنجره ، دیگر
نه گلدانی ، نه آلاله
*

همان بهتر که من امشب
ندیدم اشک چشمانت
زدم یک بوسه بر عکست
خدا یار و نگهدارت
...

mahdi271
11-13-2009, 03:07 PM
التماس دعا

این دل شیشه ایم می لرزد
نزنی سنگ به آن
نروی جای دگر
نکنی قهر شبی و ...
نزنی حرف بد آهنگ به آن
...
دل من برگ گل است
همه ی چلچله ها می دانند
سوسن و میخک و یاس
باز آواز مرا می خوانند
...
تکیه گاه دل من نسترن است
با تو ام ای همه آزاد و رها
دست های دل من منتظرند
که بیاویزند بر شاخه ی سرسبز دعا
...

پدرم در شب بیماری خویش
دست و پا می زند و وای به من!
کاینچنین صبر و قرارم به تلاطم شده است
پیچک سبز دعا - ناله ی من
...
پدرم دست مرا می گیرد
وای !تب دارد و آزرده دلم
چه کنم ؟ بغض گلویم را بست
به شکستن نرسد شاخه ی زیبای گلم!
...
عطر تبدار نفس های پدر
بوسه های شب بیماری او
یادم آورد که من در صدف تور سفید
نیز آن شب ، شب بی تابی او
...
من فراوان شدم از حس غرور
پدرم خنده کنان گفت به من:
دخترم رفتی تو با تور سفید
برنگردی مگر آن روز که باشی به کفن

...
آه ! کنون من و بیماری سرسخت پدر
به لبانم همه آویز دعا
اشک من باز چکید
یاد بغضی که مرا برد به دامان خدا...
...
التماس دعا

mahdi271
11-13-2009, 03:07 PM
لحظه شماری

شب شهر تو هم تاریک و تار است؟
برای دیدنم بی تاب هستی؟
چو می اید ستاره بر لب بام
تو هم مانند من بی خواب هستی؟
*
دلت می لرزد از نامهربانی؟
صدایت هق هق تلخ جداییست؟
چو می خندی به روی ماه تابان
غمت اندازه ی بی همزبانیست؟
*
بهارت رنگ پاییز و سکوت است؟
نگاهت رفته تا آفاق فردا؟
چو از ره می رسی تا منزل خویش
نمی گویی به خود : پس کو فریبا؟!
*
صدای مرغ حق را می شناسی؟

شب و دریا و طوفان در دلت نیست؟
چو در بستر به سوی خواب ایی
هوای بوسه ی من در سرت نیست؟
*
نمی خواهی به آغوشم بگیری؟
نمی گیرد دلت هر دم بهانه؟
تو تا تنهای تنها می شوی باز
نمی خوانی به یاد من ترانه؟
*
چه گویم ؟ ای جدا افتاده از من
منم بی تاب و مست و بی قرارم
برای لحظه ای پیش تو بودن
تمام لحظه ها را می شمارم...
...

mahdi271
11-13-2009, 03:07 PM
جاوید

همه چیز رو به پایان است....
همه کس رو به تنهایی...
ای امید این دل تنها
تو چرا پایان نمی یابی ؟!
*
می رسد مرگم شبی آخر
می رسم تا اوج تنهایی
می شوم پنهان به زیر خاک
تو مرا دیگر نمی یابی!
*
سالها خواندم به یاد تو
شعرهای کهنه و مرده
پس تو باور کن ، تو باور کن
عشق تو ، دین مرا برده
*
گل به روی دامنم پژمرد
پرده می رقصد میان باد
رفتی و تو پیش خود گفتی
می روم من ، هر چه بادا باد!
*
ظهر تابستان و فکر تو
دیده ام پاییزی و سرد است
برف و تنهایی بعد از تو
ماجرای گریه و درداست
*
من می اندیشم به این جمله
که تو گفتی وقت دل کندن
"تا ابد جاوید می ماند
از تو ماندن ، از من این رفتن"
....

mahdi271
11-13-2009, 03:07 PM
او خوب می داند

در چارچوب عصر یکشنبه
آواز سرداده پرستویی
بر سایه سار یک درخت پیر
تنها نشسته یاس خوشبویی
*
من در اتاق نیمه تاریکم
دور از نگاه هرزه ی هر کس
نقشی به رویاهای خود دادم
تصویر آزادی از این محبس !
*
ساعات تنهایی من پر شد
از اشک ها و شعر های من
شاید شبیه مادرم بودند
این دست ها و چشم های من !
*
با بال های شعر خواهم رفت
تا بوسه ی خورشید زرین پوش
امروز من مهمان سهرابم
در کوچه های خلوت و خاموش
*
تب می کنم در آسمان شعر
آه ! این حرارت دست و پا گیر است
پرواز می خواهد دلم اما ....
اینجا فقط دیوار و زنجیر است
*
مادر برایم نذر خواهد کرد
فردا که می اید به دیدارم
او خوب می داند چه می خواهم
با آرزوهایی که من دارم....
....

mahdi271
11-13-2009, 08:48 PM
سفر

من که باید بروم ...
برسم جایى دور ...
که نباشد اثرى از من و بیچارگی ام
سفر ظلمت من تا دل نور ...
*
من که باید بروم ...
خانه تنگ است و سیاه !
نازنین دلبر من !
عمر من گشته تباه ...
*
غمم از داغ سکوت
زخمم از حسرت عشق
هوس بوسه ى تو ...
مُردم از کثرت عشق !
*
من که باید بروم ...
زیر رگبار تگرگ
راهى دشت خَموشم ، به خدا ...
عاشق خلوت مرگ ...
*
نه صدایى که من آزرده شوم
نه دروغى ، نه فریبى ، نه ریا
بروم تا سر آن کوه بلند
که نوشتی تو بر آن اسم مرا ...
*
کاشکی سنگ مزارم بود و...
حبس می شد نفس سینه ی من
کاش با دست تو پایان می یافت
غم تنهایی دیرینه ی من
....

mahdi271
11-13-2009, 08:49 PM
هنوز

هنوز همسایه ها نمی دانند
که مادری دخترش را فروخت!
هنوز کسی نمی داند
که دلم برای چه سوخت!
*
هنوز همه در خوابند
مردم ِ کوچه و بازار
هنوز این قصّه پُر است
از دورغ ،‌توهین ، آزار...
*
هنوز شب سیاه است
اگر چه بیداریم...
هنوز باور نمی کنیم
که مرض داریم ،‌بیماریم
*
هنوز دنیا کوچک است
برای من و این دل
هنوز غروب غم دارد

هم به دریا ، هم ساحل
*
هنوز باران سرد است
آسمان آبیست...
هنوز سهم من از تو
تنهایی و بی تابیست...
*
هنوز کسی نمی فهمد
چرا شعر می گویم!
هنوز باور نمی کنند
چیزی که می جویم...
*
هنوز درختان سبزند
میوه هایشان پیداست
هنوز اعداد نامحدودند
و فردا... نا پیداست!
*


هنوز دختری می گرید
دلش برای چه سوخت؟!
هنوز همسایه ها نمی دانند
که مادری دخترش را فروخت !
..

mahdi271
11-13-2009, 08:49 PM
محکوم ترین

چیزی به سحر نمانده دیگر
ساعت سه و نیم ِ نیمه شب شد
بی خوابی و افکار شبانه
ای وای ! دوباره بی سبب شد
...
با یاد تو می روم به بستر
تا دل بدهم به اوج مستی
پرواز کنان ، به صد ستاره
آواز دهم ، سرود هستی
...
امشب به سرم هلال ماه است
بر دست و لبم نور ستاره
گیسوی مراتو شانه کردی
با تکه ی ابری پاره پاره
...
امشب که دلم به آسمانهاست
تا عرش خدا رسیده ام من
شکی شده ام ز آنچه دیدم
هجران تو را چشیده ام من
...
ای کاش پرنده ای که در دل
هر شب هوس پریدنش هست
یک شب قفسش گشوده می شد
تا فرصت پرپر زدنش هست
...
ای کاش تمام خاطراتم
بازیچه ی باد هرزه می شد
بین من و محکومیت من
دستان خدا چو پرده می شد
...
ای کاش خدا بار دگر باز
این شعر مرا خوب بخواند
بر دایره ی قضاوت خویش
"محکوم ترین" زنم نخواند...
...

mahdi271
11-13-2009, 08:50 PM
دیوار و شیشه

تو می نوشتی روی شیشه
آن نامه های سرخ تبدار!
من می نوشتم پاسخت را
اما فقط بر روی دیوار!
...
گل می نشاندی روی شیشه
من شعر می خواندم برایت
آهسته می خواندی مرا باز
من گریه می کردم برایت
...
دل می کشیدی روی شیشه
دل می کشیدم روی دیوار
تو منتظر از پشت شیشه
من منتظر از پشت دیوار
...
وقتی که باران محو می کرد
شعر مرا از روی دیوار
یک بوسه از تو روی شیشه
یک بوسه از من روی دیوار
...
وقتی که می خندید خورشید
دستان تو بر روی شیشه
نقش مرا ترسیم می کرد
دیوار بود و سنگ و شیشه...
...
من لمس می کردم غمت را
هر چند بودم پشت دیوار
چند قطره اشکت روی شیشه
با سایه های درهم و تار
...
آخر نوشتی روی شیشه
مشتی بزن بر قلب دیوار
سنگی بزن برقلب شیشه
من هم نوشتم روی دیوار
...

باید فرو ریزد از این پس
این شیشه ها و سنگ و دیوار
باران خوشبختی ببارد
بر لحظه های سبز دیدار
...
ورنه فقط اسمی بماند
از قصه ی این یار و دلدار
آنهم فقط بر روی شیشه
آنهم فقط بر روی دیوار...
...

mahdi271
11-13-2009, 08:50 PM
پیدا شدی

در جستجوی عشق بودم
در روزهای خسته از غم
در هر نگاهی راز دیدم
اما همه مغشوش و مبهم
*
گویی در این ایام مغموم
مردم همه سر خورده بودند
در تاریکی های شبانگاه
گویی درختان مرده بودند
*
گنجشک های هر گذرگاه
جز ناله آوازی نخواندند
حتی قناری های عاشق
پهلوی یکدیگر نماندند
*
افسانه های کهنه ی عشق
بازیچه ی تاریکی و باد
دلها همه ویرانه ، اما
مخروبه های شهر، آباد
*
معصومیت ، این واژه ی ناب
بی خانمان و در به در بود
این آسمان ها ،بی پرستو
فریادها هم بی ثمر بود
*
متروکه های شهر ، پُر بود
از زوزه ی سگ های ولگرد
بر سقف هر خانه نشانی
از خاموشی ها ، خستگی ، درد
*
باران گلویش بسته می شد
از بغض های بی سرانجام
یا ردپای کودکانی
پای برهنه بر سرِ بام
*

من می دویدم در پی عشق
اما مرا دیوانه گفتند
شهوت پرستانی که هر شب
خود را به آغوشی سپردند
*
من می دویدم در پی عشق
پیدا شدی ، مانند رویا
پیدا شدی ، اما عزیزم !
جای من و تو نیست اینجا...
...

mahdi271
11-13-2009, 08:50 PM
راهی

از تو آموخته ام
از تو ای چشمه ی جوشان امید
از تو ای موج خروشان امید
تو امیدی ، تو امید
...
ازتو آموخته ام
که سحر گاه صدائیست مرا می خواند
زندگی رد شدن از خاطره هاست
خاطراتی که به جا می ماند
...
ازتو آموخته ام
به سحر گاه بیندیشم و باز...
رد شوم از دل این تیره ی شب
با همه راز و نیاز
...
ازتو آموخته ام
حق من نیست شبی سرد و سیاه
حق من نیست شکستن به سکوت
و حصار و قفس و غصه و آه !
...
ازتو آموخته ام
که تماشای سحر مال من است
گر چه تاریکی مطلق اینجاست
نور خورشید سحر مال من است
...
ازتو آموخته ام
که رها باید از این ظلمت شب
بوسه بر یاس و اقاقی بزنم
دست در دست تو و خنده به لب
...
ازتو آموخته ام
به چراغانی فردای تو باید برسم
سر پناه دل من یاد خداست
به گل بوسه ی لب های تو باید برسم
...

ازتو آموخته ام
هر شبانگاه ز تو مست شوم
بشکنم فاصله های همه زشت
راهی ِ راهی که حق است شوم
...

mahdi271
11-13-2009, 08:50 PM
حالا ببین

ای حرارت بخش این قلب تهی
سردی جان مرا نظاره کن
نامه های خسته ام را پس بده
یا که بنشین و به خلوت پاره کن
...
آسمان بخت من خالی تر است
چشم خود را در شبم ستاره کن
تو برای لحظه ی سخت وداع
با نگاه خود به من اشاره کن
...
می روم پاییز را باور کنم
دور از چشم حسودان زمین
یار با دستان رنگین غروب
چشم بر هم می نهم ، حالا ببین !
...
در میان شعر هایم می روم
رو به پایانی که آغاز من است
بچه هایم نیستند دور و برم
مرگ شیرین تر ز آواز من است
...
می دهم اندیشه هایم را به خاک
خاک می داند که خاکی بوده ام
غربت و تنهایی و عشق تو بود
ورنه من کی از تو شکی بوده ام !؟
...
خاک باور می کند قلب مرا
خانه پر می گردد از غوغای مرگ
آه ! ای دستان پاییز و غروب
من کنون آماده ام تا پای مرگ
...

mahdi271
11-13-2009, 08:51 PM
کیش و مات

روزها را می شمارم خوب من
تا تو برگردی دوباره پیش من
عاشقی مستی مطلق می دهد
من کنون مات تو و تو کیش من
...
می رسد روزی که سر بر دامنم
اشک شوق از دیده ات جاری شود
با تپش های دل بی تابمان
لحظه ی مستی و دلداری شود
...
چشم می دوزم به تقویمی که هست
رو به رویم ، روی دیوار اتاق
می گذارم یک نشان از روز قبل
خط به خط ، بر روی دیوار اتاق
...
فاصله هر روز کمتر می شود
روز موعود من و تو می رسد
لحظه های روشن فردای ما
با شتاب و پر هیاهو می رسد
...
وای گیسوی رهایم را ببین
مست می رقصد به دستان نسیم
ما چه خوشبختیم ای معشوق من
کز همه عاشقتران ، عاشقتریم
...
یاد باد آن لحظه های گفتگو
تا که بغضت بی محابا می شکست
موج لرزان صدایم ، وای ! وای !
آن چه حالی بود که بر ما گذشت؟
...
من فروزان تر ز هر چه آتشم
دیده می دوزم به فرداهای خود
می رسد روزی که بی پروا تو را
غرق مستی سازم از لب های خود
...

وعده ی دیدار ما خواهد رسید
سینه هامان پر تلاطم می شود
کیش و مات هم شدیم ای عشق من
لحظه های خستگی گم می شود
...

mahdi271
11-13-2009, 08:51 PM
آخر

پیش چشمم روزها شب می شود
قصه ی این عاشقی بی انتهاست
شاهراه زندگی پر پیچ و خم
کوچه ی آخر...نمی دانم کجاست!
*
من دلم خوش می شود با یاد تو
تا تماشای خدا پر می کشم
تا خیالت می شود مهمان من
باده ی وصل تو را سر می کشم
*
این همه دوری به من تب می دهد
من که دنیا آمدم در یک بهار
می نویسم روی سیب سرخ خود
بیقرارم ، بیقرارم ، بیقرار...
*
دست تو در حسرت دستان من
دست من همبازی این واژه هاست
راز تو دیگر نمی گنجد به دل
آسمان در انتظار وصل ماست
*
پس پرستو می شوم آخر شبی
در بهار سبز بی پایان تو
می نشینم در کنار پنجره
یک شبی ، آهسته بر ایوان تو
*
موسم پاییزی چشمان من
در حیاط خانه ام گم می شود
هر ورق از این کتاب شعر من
راهی دستان مردم می شود
...

mahdi271
11-13-2009, 08:51 PM
باطل شد

رسم دنیا بهتر از این ها که نیست
در حصار زندگی ، مُهر و سند
پای ما زنجیر قانون زمین
استخاره می کنیم ، هی خوب و بد
...
دادگاه و دادیار و دادرس
پله های چرک و باریک و بلند
راه روهای پر از افکار زشت
تبصره های قوانین ، بند بند
...
عشق در وجدان خود قاضی نبود
یک زن و یک پوشه و پرونده اش...
ماده ی هفتم به یادش مانده بود
مُهر "توقیف است " بر لبخنده اش
...
می تپد قلبی برای حق خود
با صدای آن وکیل از پشت در
چشم هایی با نگاهی نقره ای
ماجرای خاطراتی پشت سر...
...
مبدا تاریکی میدان دید
در قوانین زمین پیدا نبود
فکر های کوته این ابلهان
نقطه ی پایان این غوغا نبود
...
بوی کاغذهای کهنه در فضا
موج خشم و نفرت از فریاد و داد
ذهن خواب آلوده ای می آورَد
لای لایی های مادر را به یاد...
...
لای لای ، ای دخترم حالا بخواب
چشم هایت بسته باید ،بیصدا
با سکوتی که حقارت می دهد
باقی این ماجرا دست خدا...
...

خسته ام ، می خوابم و این خستگی
رفته تا اعماق روح و جسم من
چند سالی همسرت بودم ولی
مُهر "باطل شد" بزن بر اسم من...
...

mahdi271
11-13-2009, 08:52 PM
خوش باوری

ای کاش خدا با همه بینایی و تدبیر
یاریگر این قلب ستمدیده ی من بود
پرواز نمی خواهم از این محبس تاریک
گر با خبر از این دل شوریده ی من بود !
...
اینجا همه کورند! کسی نیست ببیند
رنجوری و ماتمزدگی های شبم را
می سوزم از این آتش افتاده به جانم
ویران شدن روز و شب و چشم ترم را !
...
ای کاش خدا در بدن بنده ی خاکی
از روح خودش بار دگر باز دمد آه !
ای کاش که این بنده ی بیچاره ی مفلوک
حیرت زده و گیج نمی گشت در این راه !
...
ای کاش به جای دل من در بدن من
یک شاخه ی گل بود که از خار جدا بود
می چیدمش از دست حسودان زمانه
فریاد زِمن ، گوش ندادن ز شما بود !
...
من چنگ زدم روز گذشته به کتابی
دستان خدا در سبد میوه ی ما بود
خوشبختی ما پرده ی بازیچه ی تقدیر
افکار من اما ز همه خلق رها بود !
...
اندازه ی پیوستگی ماه و ستاره
انبوه خرافات که در ذهن عوام است
گفتند: که دیوانه شده این زن غمگین
انگار که کار من و دل هر دو تمام است !
...
جاری همه جا خوردن و خوابیدن و شهوت
می گریم از این پوچی پندار و حماقت
بیچاره ی شیطان که مقصر شد و زان پس
افسانه ی اغفال بشر ، آدم و حوّا و شماتت !
...

آلودگی و بوی تعفن همه جا هست
آن روز که باران به سر و صورت من ریخت
آرامش من گشت کلاغی که شبانگاه
بر شاخه ی خشکیده ی دستان تو آویخت !
...
با این همه شوریدگی و حال پریشان
آشفته تر از خطّه ی خاموش خیالم
دریای دلم در صدف کوچک تقدیر
گنجانده نخواهد شد و من رو به زوالم !
...
امسال که تنهایی من چون گل لاله
بر دامن و پیراهن و این پرده ی من هست
انگار خدا با همه بینایی و تدبیر
یاریگر این قلب ستمدیده ی من هست !
...

mahdi271
11-13-2009, 08:52 PM
تولد

عاقبت پرنده شد
دل دیوانه ی من
رفت و بر شاخه نشست
دل بیچاره ی من
*
منتظر ماند که باز
برسی از ره دور
شب تنهایی او
پر شود از تو و نور
*
عاقبت ستاره شد
دل ماتمزده ام
رفت تا خلوت ابر
در شب غم زده ام
*
عاقبت بهانه شد
عشق و شیدایی من
حرف آغاز تو شد
شعر تنهایی من
*
عاقبت شراره شد
شعله های قلمم
آتش سرخ دعا
به نگاه هر شبم
*
عاقبت ترانه شد
دردهای دل من
موج دریای خداست
به تن ساحل من
*

عاقبت خاطره شد
شانزده سال گذشت
به تماشای سکوت...
و شکست...

*
....
متولد شده ام !
...

mahdi271
11-13-2009, 08:52 PM
تو بودی

منظور من از عشق تو بودی
آسمان من همیشه آبیست
آغوش تو مأوای تنم هست
اما تو نگو خیال واهیست!
...
پیوستگی راز دوتا چشم
پرواز دل و اوج شبانگاه
احساس فروریختن لحظه ی خلوت
دامان من و دست تو و آه...!
...
باران گل و بوسه و لبخند
نجوای پر از سوز و گداز من و شبنم
آهستگی صوت قدم های دلم بود
می رفت که فارغ شود از اینهمه ماتم
...
می رفت به آرامش دریای نگاهت
سائیدن امواج به ساحل هدفش بود
سر سبز ترین شاخه ی پر پیچ و خمش را
آویخت به دستان تو که روی سرش بود
...
می رفت دلم تا اثر پای تو باشد
روئیدن صد شاخه گل میخک و مریم
زخمی که ز بیداد زمانه دل من دید
آواز تو از دور برایش شده مرهم
...
آسودگی فرصت دیدار و ترانه
محبوبه ی شب گفت : خدا شاهد و بیناست
روزی که رسد لحظه ی پرواز من و تو
بر اَبر محبت قدمی تا دل رؤیاست
...
این رهگذران مست تماشای زمینند
ما رو به بلندای زمان در نوسانیم
در خاطره هامان غم بیگانگی ماست
مائیم که اینگونه فقط در هیجانیم!
...

از عشق نوشتم به دل دفتر ایام
سالیان سالی که کنار من نبودی
آسمان من همیشه آبیست
منظور من از عشق تو بودی...
...

mahdi271
11-13-2009, 08:52 PM
صفر

باز فردایی دگر...
می پرم از جای خود
خیره بر این پنجره
دست بر موهای خود...
...
من چه دلتنگم کنون
می دوم تا جستجو
کوچه های کودکی
هفت سنگی رو به رو...
...
دست بر کیف و کتاب
مشق شب در دفتر است
خواهرم زیبا ، ولی
مادرم زیباتر است...
...
شنبه های درس و مشق
جمعه ها ... مادر بزرگ
اشتیاق گوش من
قصه ی روباه و گرگ...
...
توپ بازی های ما
ظهر تا تنگ غروب
خاطرات کودکی
روزهای شاد و خوب...
...
من به باران عاشقم
روز من بارانی است
آرزوهایی عجیب
در دلم زندانی است
...
از دل افکار خود
با صدایی می پرم
می نویسم بیصدا
گوشه ای از دفترم...
...

من هدر رفتم ، هدر
روز و شب ها پر شتاب
در تمام عمر خود
صفر بودم در حساب...
...

mahdi271
11-13-2009, 08:53 PM
پل

استراحت می کنم
روی ایوان خیال
خالی از هر دغدغه
فارغ از هر قیل و قال...
*
پشت پا بر خاطره
مشت بر افکار سرد
چشم می بندم دگر
روی و بغض و آه و درد...
*
من تصور می کنم
عطر تو پیچیده است
دستهای سبز تو
میوه ها را چیده است...
*
در حیاط خانه ام
یاد تو گل می کند!
پس خدای مهربان
عشق را پل می کند...
*
یک پل از رنگین کمان
بین تو تا دست من
رنگ آبی می شود
کوچه ی بن بست من...
*
روی پل آواز تو
یک کبوتر می شود
نامه ای بر پای او...
چشم من تر می شود!
*
در دوسوی انتظار
قلب من پر می زند
روی فرداهای ما
رنگ بهتر می زند...
*

من که باور می کنم
نور و باران ، بوی گل
دست من در دست تو...
بوسه گاه روی پل !
*
پس بپرسیم ازخدا...
غرق در رؤیای پل...
چند ساعت مانده تا ...
وعده گاه پای پل ؟...
...

mahdi271
11-13-2009, 08:53 PM
خواب دیدم

خانه ام آماده است ، آماده است
پرده ها آراسته ، پیراسته
میوه هارا چیده ام بر روی میز
میهمانم می شوی ناخواسته؟
...
آب پاشیدم به گلدانهای خود
اینهمه گل ، زردو آبی و کبود
ظرفها را شسته ام با حوصله
میهمانم می شوی در صبح زود؟
...
گردگیری کرده ام این خانه را
خستگی ها را بگیر از دست من
این کتاب شعر تقدیم تو باد
میهمانم می شوی ای هست من ؟
...
پله هارا شسته ام ، جارو زدم
باز کردم گیره را از موی سر
عکس زیبایی زدم آن روبه رو
میهمانم می شوی با زنگ در؟
...
شیشه هارا پاک کردم روز پیش
با امیدی که تو از ره می رسی
چای خوشرنگی برایت ریختم
میهمانم می شوی در بیکسی؟
...
خانه ام آماده است ، آماده است
غصه هارا برده ام از این قفس
پای تا سر اشتیاقم ، آتشم
میهمانم می شوی ای همنفس؟
...
می نشینم پشت در ،درانتظار
لحظه های مهربانی را ببین
تا بگویم خواب دیشب را به تو
میهمانم می شوی ای بهترین ؟
...

"خواب دیدم فرصت دیدار ماست"
لحظه های خسته و بی تاب شب
گر نمی ایی ، نمی ایی کنون !
میهمانم می شوی در خواب شب؟
...

mahdi271
11-13-2009, 08:53 PM
رویای شیرین

تو بارانی که شب هنگام
به باغ سینه ام تطهیر می بخشی
و یا بر دست و پای غم
قل و زنجیر می بخشی
...
و من چون کودکی خندان
به باران بوسه می بخشم
و رنگ سرخی از گل ها
به روی گونه می بخشم
...
تو می تابی به دست من
چو خورشیدی که زرین است
دلت دشتی پر از گندم
نگاهت رنگ پرچین است
...
و من چون لاله ی سرخی
به نورت عشق می ورزم
و در اوج حرارت ها ...
به خود آهسته می لرزم
...
تو از آن سوی گندم ها
برایم سیب می چینی
صدایم را تو می فهمی
نگاهم را تو می بینی
...
و من با شربتی شیرین
به دیدار تو می ایم
تو پیچک وار می پیچی
به دستانم ، به پاهایم
...
تو با گیسوی شبرنگم
میان باد می رقصی
و از این عاشقی هرگز
نمی ترسی ، نمی ترسی !
...

و من چون بید مجنونی
سرم خم می شود یکسو
و اختر های شعر من
به دستم می زند سوسو
...
برایت شعر می خوانم
و سر بر دامنم داری
برایم قصه می گویی
به آرامی ، به دلداری
...
بهشت کوچک ما را
هزارن پولک رنگی
چه زیبا می کند کنون
چه آوازی ! چه آهنگی !
...
همین ها بس ...
نسیمی می وزد برما
خدایا من نمی خواهم
دگر چیزی از این دنیا

...
...
همین رویای شیرین را
نگیر از من ، نگیر از ما...
...
...

mahdi271
11-13-2009, 08:53 PM
عاجز

شب که یعنی انتظار...
یا هجوم واژه های بیقرار...
خستگی های دلم...
از دروغ ِ روزگار...
*
روز یعنی اتفاق...
دور از تو...در فراق
خلوت و تنهایی ام...
در سکوت یک اتاق...
*
شعر یعنی یاد تو...
لحظه های شادتو...
سایه های دست من...
بر درِ آباد تو...
*
خانه یعنی بوی تو...
آرزوی روی تو...
رفتنی بیهوده و ...
گم شدن در کوی تو...
*
عشق یعنی ...بگذریم !
با سکوت راحت تریم ...
ما که از ادراک عشق...
واقعا بی خبریم !...
...

mahdi271
11-13-2009, 08:54 PM
دلتنگی

آن روز ، در آن گوشه متروک
آن پنجره ، با پرده تورش
خورشید قوی بود و نمی خواست
آن پرده شود حائل نورش
...
من محو نگاه تو و خورشید
گل بود و هوا بود و تب عشق
دستان من و تو گره می خورد
بر گردن هم با طلب عشق
...
زیبایی و دلدادگی و شورو شرر بود
پروانه و پرواز و نسیم و حرکت بود
ای کاش خدا قهر نمی کرد ز من و تو
وان لحظه رویایی ما پر برکت بود
...
آزرده شبی آمد و هنگام جدایی
رفتی تو از آن روز ندیدم گل رویت
عکسی که نهادی تو به دستان من آنروز
امروز نوشتم بخدا برسر کویت
...
امروزکه من خیره به عکست...
پروانه صفت رفته ام از هوش
دیگر نرسد لحظه دیدار
با بوسه لب ،گرمی آغوش
...

mahdi271
11-13-2009, 08:54 PM
دریچه

قدم در وادی عشقت نهادم
شده پیچک که می پیچد به سویی
شدم همسایه لیلا و مجنون
شدم باران که می بارد به جویی
...
به بامم ماه در پیراهن ابر
به دستم نور سرخ و زرد و آبی
شکوفه می کند یادت همیشه
اتاقم پر شده از یادگاری
...
به چشمم هاله ای از برق امید
ستاره می درخشد در شب من
نشسته ایه های عاشقانه
به آوازی که خفته بر لب من
...
شبی دیدم به دستت یک دریچه
در این کوچه ، در این بن بست مرموز
سوالی نقش بسته بر لب من
جوابم را ندادی تا به امروز
...
تو ای باران شبهای بهاری
دریچه را به رویم می گشایی؟
و از آغوش باز این دریچه
سلامم را به گل ها می رسانی؟
...

mahdi271
11-13-2009, 08:54 PM
حسادت

نثار مقدمت صد باغ و بستان
دلم شد قاصدک تا روز محشر
...
تویی تعبیر خواب هر شب من
که آخر سرزده ، می آیی از در
...
گلاب ناب و عنبر ، دسته ی عود
تو می آیی به دستت یک کبوتر
...
برای لحظه های نازک عشق
شدم در شعر خود آهسته پرپر
...
صدایت می زنم در زیر باران
نگاهت می کنم با دیده ی تر
...
دل دریایی ات را می نوازم
کنار ساحل فردای بهتر...
...
سه شب بیداری و شمعی فروزان
طلوع روشن یک روز دیگر...
...
دلم گم می شود در کوچه ی عشق
و پیدا می شود در پیچ آخر !
...
تو را می خوانم و یک بوسه ی داغ
که می بخشی به دست و صورت و سر
...
فراوان می شوم از شور مستی
ولی در انتظار جام دیگر...
...
به پایان می رسد این شعر من نیز
کمی اندیشه کن در بیت آخر!
...
"چو این دستم برایت می نویسد
حسادت می کند آن دست دیگر" !!...