ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ضرب المثلهای و حکایتهای معروف چینی



Borna66
09-19-2009, 01:37 AM
صدای بانگ خروس از رختخواب بر خاستن


" زو تی " قهرمان حکایت امشب ما در دودمان جین در اوایل قرن 4 می زیست ، وی از خانواده ای مرفه ، دارای اعتبار و شهرت زیاد بود و به دلیل روشنفکری بزرگواری و بی تکلفی و دیگر صفات اخلاقیش از 5 برادر دیگرش کاملا ممتاز می شد . وی اغلب خوراک و پوشاک را در میان خویشاوندان و همسایگان فقیر خود تقسیم می کرد و در نتیجه مورد احترام اطرافیان بود .
http://pnu-club.com/imported/2009/09/3314.jpg
اما " زو تی " در عصری زندگی می کرد که بین حکومت ملاکین ملت " هان" و اقلیت های ملی جنگهای پی در پی در جریان بود ، آتش سوزی ، قتل ، کشتار غارت و چپاول ناشی از تجاوز اقلیت های ملی بلایا و فلاکت عظیمی برای مردم به همراه آورده بود . در لحظات حیات وممات کشور و در مقابل بلایا و رنجهای مردم ، " زوتی " مصمم شد تا خوب درس بخواند و مهارتی یاد بگیرد .
وی دوستانی داشت به نام " لیو گون " که وی هم همت بلندی داشت . لذا باهم اغلب درباره اوضاع کشور و چگونگی آماده سازی خود برای نبرد برای دفاع از میهن تبادل نظر می کردند. در یک شب سرد زمستانی ، " زوتی " و دوستش تا نیمه شب گفتگو کردند و تصمیم گرفتند همچون مردان واقعی برای پیکار با دشمن و فداکاری برای میهن به جبهه مقدم بروند .
پس از اتخاذ این تصمیم هر دو به رویای سنگین فرو رفتند و ناگهان صدای بلند ورسای خروس " زوتی " را از خواب بیدار کرد . وی بی درنگ دوست خود را بیدار کرد و به او گفت به بانگ خروس گوش کن ، مثل اینکه از ما می خواهد تا آن همه گفتگو ها و بحثهای لفظی را به عمل بدل سازیم . این دو جوان با این صحبت فورا لباس پوشیده و در باد شدید زمستانی به شمشیربازی مشغول شدند . از آن به بعد هر روز صبح با اولین بانگ خروس" زوتی" از خواب بیدار می شد و به تمرین با شمشیر می پرداخت تا بدن خود را آبدیده سازد و مهارت جنگی اش را بالا برد .
http://pnu-club.com/imported/2009/09/3315.jpg
سال 311میلادی ،ارتش اقلیت ملی شمالی شهر " لو یان " را به تصرف در آوردو " زوتی " مجبورشد با چند صد خانوار هم فامیلها و هم ولایتیهایی به جنوب مهاجرت نماید. در حین حرکت بدفعات تهاجمات دشمن را زیر کانه دفع کرد. وی همچنین ضمن متحد ساختن نیروهای داوطلب مقاومت علیه تجاوز اقلیت های ملی به سربازگیری و تهیه سلاح پر داخت و بزودی یک نیروی مسلح چند ده هزار نفری به وجود آورد . این دسته از نیروی مسلح تحت رهبری وی که صاحب استادی و مهارت عالی جنگی شده بودند ، بارها بر دشمن غلبه کرده ومساحت وسیع سرزمین از دست رفته را دو باره بدست آورد و عاقبت اقلیت ملی متجاوز از نواحی مرکزی " خان " نشین بیرون رانده شدند .
حتی امروزه نیز حکایت زوتی در زبان مردم رایج است و در تعداد زیادی از محلهای استان "خه نن" عبادتگاه وی دیده می شود .

Borna66
09-19-2009, 01:42 AM
داستان تحصیل یک سیاستمدار و ادیب معروف سلسله سونگ چین



" فان جون یان " یکی از سیاستمداران و ادیبان برجسته و ممتاز در تاریخ چین بود . وی نه تنها در زمینه سیاسی خدماتی بسزایی انجام داد بلکه در زمینه نظامی نیز صاحب درایت و شایستگی فوق العاده ای بود .


http://pnu-club.com/imported/2009/09/3316.jpg


" فان " از سلسله "سون" در قرن 10بود . وی در سه سالگی پدر خود را از دست داد و در مضایق زیادی به سر می برد . وقتی که بیش از ده سال داشت در مکتب " این تیان فو" مشهور به تحصیل مشغول شد . زندگی بسیار سختی داشت و حتی به علت کمبود پول برای خرید آذوقه مجبور بود بسیاری روزها غدایی ساده بخورد .
وی هر صبح آش درست می کرد و وقتی که آش آمده و سفت می شد ، آن را سه قسمت می کرد . پس سبزیجات شور را خرد می کرد و بر روی آن می ریخت و به وعده غذای روزانه اش را به این شکل تامین می کرد . روزی یکی از دوستانش به دیدنش آمد و متوجه مشکلات وی به ویژه در زمینه خوراک شد ، رحمش آمد . به وی پولی داد تا غذای بهتری بخورد اما با امتناع قاطع " فان " مواجه گشت .
دوستش به ناچار روز دوم غذاهای بسیار لذیذ و خوشمزه را به وی هدیه داد و " فان " مجبور شد بپذیرد. چند روز دوستش باز به دیدنش آمد و مات و متحیر شد و دید غذاهایی که روزی پیش تقدیم وی کرده بود ، همگی فاسد شده اما " فان " دستی به آن نزده است .
دوستش به خشم در آمد و گفت : واقعا خیلی منزه ملاحظات مادی هستی . هیچ غذایی را نمی پذیری . مرا بسیار ناراحت می کنی." "فان " لبخند زد و گفت : در این مورد تفاهم شده است . نه اینکه نمی خواهم این غذاها بخورم بلکه جرائت خوردنش را ندارم ، می ترسم که با خوردن این ماهیها و گوشت ها دیگر نتوانم آن آش و سبزیجات شور را بخورم . من قلبا نیکوخواهی تو را پذیرفته ام ، به هیچوجه خشمگین نشو. دوستش با شنیدن این حرفها بیش از پیش تحت تاثیر خصوصیات اخلاقی وی قرار گرفت .
روزی از " فان " در مورد آرزوهایش در آینده سئوال کرد ، وی جواب داد : " آرزویم این است که یا یک پزشک خوب بشوم و یا یک نخست وزیر. چون پزشک خوب می تواند بیماران را مد وا کند و نخست وزیر خوب می تواند بطرز عالی کشور داری نماید . عاقبت " فان " نخست وزیر سلسله" سون" و یکی از سیاستمداران مشهور آن کشور گردید . نخست وزیر توسعه آموزش و پرورش و اصلاح دستگاه های بروکراتیک را چون مقتدر ساختن کشور تلقی کرد و در سراسر کشور باداپر کردن مدارس و تقویت نیروی معلمان به آماده سازی استعدادهای مورد نیاز گشور در رشته های گوناگون پر داخت و خود او نیز به مستعدان جوان کمک های زیادی کرد .
" فان " در زمان فراغت از کار به خلق آثار ادبی مشغول شد و آثار عالی فراوانی به رشته تحریر در آورد . شایان یادآوری است که وی با آثار ادبی بی مضمون ولی با جمله پر دازیها خالفت ورزید و خواستار تلفیق ادبیات و جامعه جهت مساعدت به پیشرفت جامعه و انسان بود . این نظریه او بر پیشرفت ادبیات در زمانهای بعدی تاثیر عمیقی داشت .

Borna66
09-19-2009, 01:42 AM
با بردباری و کوشش قطعه آهن تبدیل به سوزن می شود



با بردباری و کوشش قطعه آهن تبدیل به سوسزن می شود مثل فوق این معنی را می رساند که با کوشش و تلاش حتماً می توان کامیاب شد.مثل به سرگذشت«لی بای»شاعر بزرگ دوران پرشکوه و پرعظمت سلسله«تان»(قرن هفتم میلادی)مربوط است.

http://pnu-club.com/imported/2009/09/3317.jpg

می گویند لی بای در دوران کودکی بسیار بازیگوش بود و در آموختن دروس ساعی نبود.به همین جهت پیشرفت چندانی نداشت.
زمانی تصمیم گرفت برای درس خواندن مدتی در خانه اش بماند اما از اینکه نتوانست درسهای خود را از برکند،بیحوصله و بیقرار شد،کار را رها کرد و برای گردش و تفریح از خانه که در دهکده ای واقع بود بیرون آمد و در جاده باریک کوهستان به گردش پرداخت ناگهان نگاهش به پیرزنی در ساحل جوئی افتاد که قطعه آهنی را روی سنگی صاف مالش می داد.
لی بای از کار پیرزن متعجب شد،یک قدم جلو آمد و پرسید:مادر جان!چه چیز را می سائی؟پیرزن همچنانکه مشغول سائیدن بود در جوابش گفت:می خواهم این تکه آهن را باسائیدن به سوزنی مبدل سازم.
لی بای بیش از پیش متعجب شد و پرسید:چند وقت دیگراین قطعه آهن قطور با سائیده شدن به سوزن تبدیل می شود؟
پیرزن لبخند زنان گفت:پسر جان!اگر من هر روز بدون وقفه به سائیدن ادامه دهم،قطعی است که روز به روز این قطعه آهن درست و خشن باریکتر می شود و سزانجام به شکل سوزن در خواهد آمد.
لی بای از این پشتکار یکه خورد و احساس کرد از کلمات پیرزن حقیقت بسیار مهمی به گوش او فروشده است.برق آسا به خانه باز گشت کتابی را که از خواندن آن کسل و خسته شده بود برداشت و شروع به خواندن کرد و مطالب آن را با چندین بار خواندن از بر کرد و سرانجام موفق شد دروس خود را ابتدا قسمت و بعد از آغاز تا انجام از بر کند و سپس از راه مطالعه و آموختن و کوشش و دقت سرانجام لی بای دانشمند شد.
امروزه مثل فوق کار برد فراوان دارد و از آن در تشویق و ترغیب افراد برای کامیاب شدن از راه آموزش سخت پشتکار و دقت استفاده می شود.
نه تنها پیزی یاد نگرفت بلکه آنچه را هم می دانست از یاد برد در زمانهای قدیم مردم منطقه«هان دان»در کشور«جائو»به طرز خاصی راه می رفتند.

http://pnu-club.com/imported/2009/09/3318.jpg

طرز راه رفتن آنها بسیار زیبا بود،مانند مرغان سبکبال می خرامیدند و چنان بود که به هنگام حرکت می پنداشنی دستها و پاها در نوسانند و حرکات موزون دارند.خلاصه اینگونه راه رفتن باعث شهرت و محبوبیت ایشان در نقاط دور نزدیک شده بود.
جوانی از مردم کشور«ین»که شنیده بود راه رفتن مردم«هان دان»بسیار جالب و زیبا ست بار رسفر بست و برای یادگرفتن آن طرز راه رفتن راهی آن سرزمین شد و چون آنجارسید بیدرنگ به ممارست و تمرین پرداخت،کنار خیابان و کوچه ایستاد و بادقت به راه رفتن مردم نگریست و کلیه حرکات آنها را به خاطر سپرد.پس از چند روز مشاهده دقیق شروع کرد مانند آنها راه رفتن.اما زود متوجه شد که او خوب متوجه طرز حرکات نشده است و ثانیاً دریافت که این مردم سالهاست با این طرز حرکت عادت کرده اند و برای ایشان امری طبیعی شده است و خود او هم سالها به طرز دیگری راه می رفته است و از یاد بردن عادت دیرینه کار آسانی نیست.لذا تصمیم گرفت اول راه رفتن سابق خود را فراموش کند و به طرز جدید حرکت نماید.
این تصمیم را به موقع اجرا گذارد ولی راه رفتنش حالت مسخره ای پیدا کرد چه طرز گذشته را عمل نمی کرد و وسواس نمی گذاشت به طرز جدید خوب عمل کند،به عبارت دیگر راه رفتن مردم هان دان را نیاموخت،سهل است،راه رفتن خود را هم از یاد برد و مصداق مثل بالا شد.
نظیر این مثل در زبان فارسی نیزهست و می گویند:
کلاغ رفت راه رفتن کبک را بیاموزد راه رفتن خود را نیز فراموش کرد

Borna66
09-19-2009, 01:43 AM
خواب نان که



در زبان چینی ضرب المثل " خواب نان که " در توصیف رویا و یا خیال واهی تحقق ناپذیر به کار می رود . می گویند :

http://pnu-club.com/imported/2009/09/3319.jpg

مردی به نام " چون یو فون " معمولا به شراب خواری علاقه زیادی داشت . در حیاط منزلش یک درخت اقاقیای چینی بسیار بلند و تنومند با ریشه های عمیق و برگهای پر پشت قرار داشت .
شب های تابستانی گرم در هوای مه آلود با وزش باد خنک اعضای خوانواده اش دوست داشتند که زیر این درخت شب را به روز برسانند . در روز تولد " چون " دوستان و خویشاوندان زیادی برای ادای تبریک به دیدنش آمدند . وی از فرط خوشحالی شراب زیادی نوشید و عصر هنگام از مستی به خواب رفت .
در رویا " چون یو فون " از طرف دو پیک به درون یک درخت دعوت شد . در این غار درون درخت هوا صاف و افتابی بود و مناظر خاصی به چشم می خورد. به او گفتند که اینجا کشور " دای خوای" یعنی کشور اقاقیای بزرگ است . چندی نگذشت ، وی در امتخانات کشوری " دای خوای" مقام اول را به خود اختصاص داد . امپراطور این کشور با دیدن وی که خوش قیافه و پر استعداد به نظر می رسد،او را پسندید و پرنسس را به همسری وی در آورد .
بعد از ازدواج " چون " برای تصدی به مقامی بالا به منطقه "نان که" فرستاده شد. وی در این مقام با پاکدامنی و درستکاری و جدیت در کار مورد تحسین و ستایش محلی ها واقع شد و در ضمن زندگی خوانوده اش بسیار خوش و سعادتمندان بود ، وی صاحب 7 فرزند هم گردید . 30سال به این منوال سپری گشت . ناگهان روزی کشور اقاقایای بزرگ مورد تجاوز سربازان کشور " سان لو" قرار گرفت . ژنرالهای این کشور در نبردها شکست می خوردند و دشمن به پایتخت نزدیک می گردد . همه مقام های دربار در یک جا حمع شده ولی ناچار و عاجز ماندند .
در این هنگام نخست وزیر این کشور به یاد " چون یو فون " افتاد و وی را به امپراطور معرفی کرد . امپراطور فورا به " چون " دستور داد تا با نیروی برگزیده کشور به نبرد با دشمن برود . وی به دستور امپراطور وارد میدان پیکار شد اما به علت نادانی و بی اطلاعی در مورد تکنیک و تاکتیک جنگ ، به محض مواجه با دشمن نیروهایش تارومار شده و تعداد زیادی از سربازان جان سپردند و خودش نیز نزدیک بود اسیر شود .
امپراطور مایوس گردید و وی را از مقام معزول کرد . " چون " به زادگاه باز گردید و از خشم وشرمندگی در برابر این همه بدنامیها و ناکامیها فریادی زد و از خواب بیدار شد . وی طبق رویای خود به جستجوی کشور اقاقیای بزرگ مبادرت ورزید و عاقبت معلوم شد که این کشور همان غار مورچه ها ی زیر درخت اقاقیای بزرگ بوده است و انبوهی مورچه ها در آنجا دیده می شدند .
رویای "نان که "به قول چینی ها به این معناست که زندگی انسان مانند رویا ست وثروتمندی و مقامهای بالا تخیلی بود و وهمی بیش نیست .

Borna66
09-19-2009, 01:43 AM
جستجوی شمشیر در زیر قایق



در زمان قدیم مردی سوار قایق شد تا از رودخانه ای بگذرد.وی همچنانکه در داخل قایق مشغول تماشای رودخانه بود ناگهان شمشیرش به داخل آب افتاد.به صدای افتادن شمشیر عده ای که در قایق بودند متوجه مرد شدند و دیدند که وی بلافاصله خم شد و با کارد در روی بدنه قایق علامتی گذاشت.این کاروی باعث براگیخته شدن تعجب دیگران گشت،لذا از او پرسیدند که منظورت از این کار چیست؟مرد پاسخ داد:شمشیر من اینجا داخل آب افتاد،من هم این علامت را روی قایق گذاشتم تا وقتیکه قایق ایستاد،بتوانم شمشیرم را پیدا کنم.
مسافران قایق باشیندن این حرف به خنده افتادند و یکی از میان آنان به آن مرد گفت: شمشیر تو در میان رودخانه افتاده ست و قایق در حال حرکت است،شمشیر تو که نمی تواند در زیر آب به دنبال قایق حرکت کند و از آن دور نیفتد،تو با این علامتی که روی قایق گذاشتی نمی توانی شمشیرت را پیدا کنی .
اما مرد حرف او را قبول نکرد و وقتی قایق به دنبال رسید او از همان محل علامتگذاری شده خود را به داخل آب انداخت تا شمشیرش را پیدا کند وطبیعی بود که با وجود ساعتها جستجو نتواند شمشیر خود را بیابد.
بسیار خطر ناک است
در دوره بهار و پائیز(770 تا 476 قبل از میلاد)فرمانروای مملکت چین می خواست برای خود بنائی نه طبقه بسازد.بسیاری از مردم را برای این کار به بیگار گرفت و چون دامنه ساختمان بسیار وسیع بود با اینکه سه سال در آن کار شد به اتمام نرسید.دارائی و اندوخته خزانه نه کشید و مردم گرسنه ماندند و کار نیمه تمام ماند.امپراطور برای اینکه کسی اعتراض نکند فرمانی صادر کرد و ضمن آن گفت اگر کسی جرات کند کارساختمان را نا درست بگوید اعدامش خواهد کرد.
مردم با آنکه همه می دانستند ادامه کار ساختمان وضع کشور را روز به روز و خیمتر می سازد،از ترس همچ نگفتند،تا اینکه یکی از وزرا که مردی عاقل بود و جرات داشت نامه ای به امپراطور نوشت و اجازه شرفیابی خواست. امپراطور که منظورش را فهمیده بود دستور داد تیر و کمات وشمشیر حاضر کردند و سپس او را احضار کرد.
وزیر وارد دربار شد چون امپراطور را با چهره بر افراخته دید بانرمی اظهار کرد:در باره کارهای دولتی و درباری نمی خواهد چیزی بگوید،فقط آمده است به امپراطور نوعی بازی را نشان بدهد.امپراطور پرسید چه نوع بازی است؟وی گفت:من می توانم نه تخم مرغ را یکی روی دیگری بگذام.امپراطور خنده ای کرد و گفت:من در تمام عمرم چنین بازیی را ندیده ام،خوب نشان بدهید.
وزیر شروع کرد تخم مرغی را روی تخم مرغ دیگر گذاردن،اما هربار که یکی را بالای دیگری می نهاده تخم مرغ قبلی می افتاد امپراطور که در کنار او با ذوق و شوق ناظر بازی بود و می خندید همینکه وزیر خواست تخم مرغ دیگری را روی تخم مرغ قبلی تگذارد گفت:دیگر نگذارید،خطر ناک است.وزیر از فرصت استفاده کرد و گفت:اعلی حضرتا!کار خطر ناکتر از این هم هست.سخن آمیخته به لحن سرزنش او امپراطور را متنبه کرد و فهمید که در ساختن عمارت نه طبقه اشتباه کرده است.دستورداد از آن دست بردارند.

Borna66
09-19-2009, 01:43 AM
گاه بلا به سعادت می انجامد

cri

حدود دو قرن پیش از میلاد پیرمردی در ناحیه شمال چین زندگی می کرد.یک روز اسب این پیرمرد گم شد.

http://pnu-club.com/imported/2009/09/3320.jpg
همسایگان از شنیدن خبر گم شده اسب او تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به منزل وی رفتند،ولی پیرمرد بی آنکه کمترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد گفت:مهم نیست که اسب من گم شده است.شاید این خود حکمتی داشته باشد.
همسایه ها از سخنان پیرمرد سخت تعجب بکردند و بازگشتند. پس از گذشت چند ماه اسب گم شده به همراه چند اسب دیگر باز گشت.همسایه ها این خبر را که شیدند با خوشحالی به منزل پیرمرد رفتند و تبریک گفتند،ولی پیرمرد انگارنه انگار که اتفاقی افتاده است با خونسری گفت:این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند است به دست بیاورم،شاید این خودش موجب بدبختی برای من بشود.
پیرمرد تنها یک پسر داشت که علاقه زیاد به اسب سواری داشت.روزی هنگام سواری آن پسر از اسب افتاد و استخوان پایش شکست.همسایه ها به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند ولی پیر مرد بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت:استخوان پای شکست که شکست معلوم نیست که این خود بعدها به نفع ما تمام نشود.
همسایگان که باشگفتی سخنان پیرمرد را استماع کردند این بار هم نتوانستند در یابند که او درست می گوید یانه. یک سال بعد در آن منطقه جنگی اتفاق افتاد که اکثر جوانان به میدان جنگ رفتند و بیشتر آنها کشته شدند،ولی پسر پیرمرد به علت لنگ بودن پابه جنگ نرفت و زنده ماند و آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته های پیرمرد رسیدند.
مثل فوق که ناشی از این داستان است در مورد توصیه به تحمل نا ملائم و پرهیز از مغرور نشدن به سعادت و خوشی ناگهانی به کار می رود وقسمت اول آن یاد آور مثل معروف«پایان شب سیه سپید است»فارسی می باشد.

Borna66
09-19-2009, 01:44 AM
با بالش به ثریا رفتن
cri

با بالش به ثریا رفتن
در میان داستانهای عهد سلسله تانگ به داستان جوانی بر می خوریم فقیر و تهیدست به نام«لوشنگ».لو شنگ روزی راهی پایتخت شد تا بخت خود را با شرکت در امتحانات دولتی بیازماید.پس از رسیدن به آنجادر مسافرخانه ای اقامت گزید و بیدرنگ به تکاپو و تلاش افتاد اما راه به جایی نبرد.به مسافرخانه بر گشت آنجا با یک روحانی دائوئی آشنا شد و زندگانی سخت خود را برای او شرح داد و از بخت بد خود شکایتها کرد،آنگاه از شدت اندوه قرار از دست داد و بنا کرد گریه کردن.روحانی مهربان با دقت به سخنان لوشنگ گوش داد آنگاه بالش آبی ریگی را که ساخت یکی از شهرهای چین بود و نقش سمندر داشت به لوشنگ داد و گفت:این بالش را زیر سرت بگذار و به خواب،مطمئن باش که بالش حتماً خواهد توانست ترا راضی کند.

http://pnu-club.com/imported/2009/09/3321.jpg
در مسافر خانه های آن روز گار برای مسافران نوعی غذا درست می کردند به نام ارزن.لوشنگ وقتی سخنان مرد روحانی را شنید منتظر آماده شدن غذا نشد،بالش را از پیر روحانی گرفت و زیر سرنهاد و خوابید،هنوز لحظاتی از گذاشتن پلکها روی هم نگذشته بود که به خواب عمیقی فرو رفت.در خواب دید قصری مجلل دارد و همسری زیبا در کنار اوست و مقامی شامخ در دستگاه دولت یافته است.حتی در جنگ خدماتی به کشور کرده است و بدان مناسبت به مقام صدارت ارتقا جسته و فرزندانش هم مثل خودش شهرتی بسزا یافته اند.غرق در این عوالم بخش بود که گرسنگی او را از آن خواب شیرین بیدار کرد.اما همینکه چشم باز کرد دریافت همه آنچه دیده در خواب و نقشی بر آب بوده است و او هنوز همان لوشنگ فقیر است و همان لباس کهنه را برتن دارد و روحانی پیردور از نشسته و خوراک ارزن هم هنوز پخته نشده است.
مثل«با بالش به ثریا رفتن»از این داستان ناشی شده است و اکنون در زبان چینی به طنز و کنایه در مورد آن دسته از آرزوها که فقط در خوابهای شیرین و خیالهای دور و دراز می توان به آنها رسید به کار می رود.
چیزی که پایه و اساس ندارد بی ارزش و ناپایدار است
«زین جوی گون»امپراطور کشور«رین»به یاری کشور«چین»برتخت سلطنت دست یافت و به مقام امپراطوری رسید.او قبلاً موافقت کرده و سوگند خورده بود که بعد از رسیدن به قدرت پنج شهر را به عنوان جبران خسارت و تشکر از کمکهای مادی و معنوی به کشور«چین»هدیه کند،ولی بعد از به دست گرفتن قدرت به سوگند و قول خود پشت پا زد و آن را عملی نساخت.

http://pnu-club.com/imported/2009/09/3322.jpg
اتفاقاً سالی کشور«زین»گرفتار خشکسالی و گرسنگی شد،ناگزیر از کشور«چین»در خواست کمک کرد.کشور«چین»بی آنکه متذکر آن پیمان و سوگند شکنی امپراطور کشور«زین»شود به آن کشور مدد رسانید.
سال دیگر کشور«چین»با مصائب سخت طبیعی روبه رو شد و از کشور«زین»تقاضای کمک نمود.ولی امپراطور کشور«زین»حاضر نشد به آن کشور یاری و مدد برساند.یکی از وزیران دربار کشور«زین»به نام«چینگ جن»در مقام پند و اندرز به امپراطور«زین»گفت:کشور چین تا به حال چند باربه ما کمک کرده است،حال اگر ما به کمک آنها نشتابیم از فضیلت اخلاقی و جوانمردی به دور مانده ایم.
«گئو شه»وزیر دیگر دربار زین که با نظر چینگ جن موافق نبود به امپراطور زین جوی گون گفت:رابطه دو کشور زین و چین به قطعه پوستی پوشیده از مو می ماند.وفا نکردن به وعده اول،یعنی ندان پنج شهر به آنها تا آن حد روابط دو کشور را تیره ساخته است که اگر به مقدار کافی خوار بار در اختیار آنها بگذاریم،باز رفع تیرگی و کدورت سابق را نخواهد کرد،پس این کمک ویاری مثل آن می شود که پوست زیر مورا از میان ببریم،در آن حال موهای روی پوست به کجا می توانند متکی بمانند.چینگ جن از شنیدن این سخن سخت خشمگین شد و گفت:وفانکردن به عهد و یاری نرساندن به کشور همسایه فقط می تواند بعدها برای کشور مامصیبت به بار آورد و بس . چیزی که پایه و اساس ندارد بی ارزش و ناپدیدار است.

Borna66
09-19-2009, 01:45 AM
کسیکه سوار ببراست به آسانی نمی تواند پائین بیاید



کسیکه سوار ببراست به آسانی نمی تواند پائین بیاید
در سلطنت امپراطور«چین دی»از سلسله«زین شرقی»وزیری به نام«ون چیائو» به قصد سرکوب کردن مخالفین و متجاوزین،سپاهی منظم و مجهز آراست و عازم میدان جنگ شد.در طول جنگ چندین بخش از سپاه او یکی پس از دیگری شکست خوردند و آزوقه قشون هم رو به اتمام نهاد.

http://pnu-club.com/imported/2009/09/3323.jpg
در آن وضع سخت و حساس«تائو کن»که فرماندهی سپاه را به عهده داشت از شدت ناراحتی قرار خود را از دست داد و با حالتی که حاکی از خشم بود به ون چیائو گفت:تو وقتی ما را برای جنگ بسیج می کردی ادعا کردی همه کارها را بطور صحیح و کامل ترتیب داده ای ،در حالیکه هنوز جنگ برپاست اما آزوقه سپاه تمام شده است اگر مشکل آزوقه را حل نکنی من ناگزیر به سربازان دستور عقب نشنی می دهم.
ون چیائو در پاسخ تائوکن گفت:در هر جنگی همیشه پیروزی هر سپاه در درجه اول مرهون اتحاد و همبستگی آنان بوده است،ما با اینکه در وضع سخت و دشوار قرار داریم زمانیست که باید برای میهن خود خدمتی انجام دهیم،وضع کنونی ما درست همانند وضع کسی است که برپشت حیوان و حشی سوار شده است.اگر حیوان را بکشد چگونه می تواند در نیمه راه از آن پائین بیاید،ما باید با شجاعت و اراده قوی به پیش برویم.نصیحت ون چیائو در فرمانده سپاه اثر کرد،با شکیبائی و دلیری پای فشردند و سرانجام پیروز گشتند.
کار برد مثل فوق که از این داستان ناشی شده است امروزه در موردی است که کاری تاحدی پیشرفت کرده باشد و متوقف ساختن آن عملی وصلاح نباشد.
گفتار با کردار که یکی شد ثبات به وجود می آید
در زمانهای قدیم در یکی از ایالات چین مصمم شدند بعضی از قوانین را عوض کنند،اما پس از شروع به تعویض،«شان یان»فرماندار شهر،ترسید که مبادا آن تصمیم مورد قبول و پذیرش مردم قرار نگیرد،لذا در کنار دروازه جنوبی شهر قطعه چوبی قطور و بسیار بلند قرار داد و اعلامیه ای هم به دیوارهای شهر چسباند مضمون که هر کس بتواند آن چوب را از دروازه جنوبی به دروازه شمالی ابتقال بدهد فوراً ده سکه نقره به او داده خواهد شد.

http://pnu-club.com/imported/2009/09/3324.jpg
مردم از این آگهی بسیارمتعجب شدند و بسیاری باور نکردند که حکومت به گفته خود عمل کند،لذا کسی برای جابه جا کردن چوب اقدامی نکرد.شان یان پنج برابر کردن تعداد سکه ها،اعلامیه را به این صورت اصلاح کرد:هر کس این چوب را به دروازه شمالی انتقال دهد فوراً پنجاه سکه نقره به او داده خواهد شد.این بار مردی به عنوان امتحان چوب را از دروازه جنوبی به درواره شمالی انتقال داد.شان یان هم بیدرنگ به وعده خود عمل کرد و پنجاه سکه نقره به وی داد.بدین ترتیب مردم معتقد شدند و باور کردند که حکومت به حرفی که می زند یا به قانونی که وضع می کند اهمیت می دهد و به آن توجه دارد و ایالت چین با این روش قوانین خود را اصلاح کرد و سریعاً به پیشرفتهائی نایل آمد و انتظام و قوی شد.
مثل فوق که ناشی از این داستان است چند گونه کار برد دارد بخصوص هنگامیکه بخواهند به عملی شدن حرفی اطمینانه دهند آن را به کار می برند.


__________________

Borna66
09-19-2009, 01:47 AM
گاه بلا به سعادت می انجامد


گاه بلا به سعادت می انجامد
http://pnu-club.com/imported/2009/09/3325.jpgحدود دو قرن پیش از میلاد پیرمردی در ناحیه شمال چین زندگی می کرد.یک روز اسب این پیرمرد گم شد.همسایگان از شنیدن خبر گم شده اسب او تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به منزل وی رفتند،ولی پیرمرد بی آنکه کمترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد گفت:مهم نیست که اسب من گم شده است.شاید این خود حکمتی داشته باشد.همسایه ها از سخنان پیرمرد سخت تعجب بکردند و بازگشتند.
پس از گذشت چند ماه اسب گم شده به همراه چند اسب دیگر باز گشت.همسایه ها این خبر را که شیدند با خوشحالی به منزل پیرمرد رفتند و تبریک گفتند،ولی پیرمرد انگارنه
انگار که اتفاقی افتاده است با خونسری گفت:این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند است به دست بیاورم،شاید این خودش موجب بدبختی برای من بشود.
پیرمرد تنها یک پسر داشت که علاقه زیاد به اسب سواری داشت.روزی هنگام سواری آن پسر از اسب افتاد و استخوان پایش شکست.همسایه ها به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند ولی پیر مرد بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت:استخوان پای شکست که شکست معلوم نیست که این خود بعدها به نفع ما تمام نشود.
همسایگان که باشگفتی سخنان پیرمرد را استماع کردند این بار هم نتوانستند در یابند که او درست می گوید یانه.
یک سال بعد در آن منطقه جنگی اتفاق افتاد که اکثر جوانان به میدان جنگ رفتند و بیشتر آنها کشته شدند،ولی پسر پیرمرد به علت لنگ بودن پابه جنگ نرفت و زنده ماند و آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته های پیرمرد رسیدند.
مثل فوق که ناشی از این داستان است در مورد توصیه به تحمل نا ملائم و پرهیز از مغرور نشدن به سعادت و خوشی ناگهانی به کار می رود وقسمت اول آن یاد آور مثل معروف«پایان شب سیه سپید است»فارسی می باشد.
http://pnu-club.com/imported/2009/09/3326.jpgخریدن جعبه و پس دادن مروارید
بازرگانی از کشور«چو» مرواریدی ارزنده داشت.برای فروش آن جعبه بسیار زیبا وظریفی از نوعی چوب مرغوب ساخت و روی آن را با کنده کاری آرایش داد و با مواد معطر خوشبوی کرد و به شکلی مشتری پسند در آورد.
مروارید را داخل جعبه قرار داد و به معرض تماشای خریداران گذاشت.بازرگانی از کشور«جنگجو»جعبه و مروارید را دید و فریفته آن شد و به قیمت گرانی آن را خریداری کرد.اما جعبه بیش از مروارید نظر او را جلب کرده بود،از قیمت واقعی مروارید هم خبر نداشت گمان کرد که مروارید ارزش جعبه را پائیز آورده است،بنابراین مروارید و جعبه را پیش فروشنده برگرداند و با ناراحتی اظهار داشت:من فقط جعبه را می خواهم،محتوای آن را به شما پس می دهم.فروشنده که بسیار زیرنک بود به نادانی او پی برد و در حالیکه می خندید گفت:من از دیگری هر گزقبول نمی کردم اما چون شما مشتری خوبی هستید نا چارم مروارید را پس بگیرم و جعبه را به همان قیمت که پرداخت کرده اید حساب کنم.و مرد با خوشحالی مروارید را به او داد و جعبه خالی را با خود برد.
مثل فوق که از این داستان ناشی شده است نشانه انتخاب غلط و توجه به ظاهر اشیا است و غافل ماندن از فوائد و ارزشهای باطنی و در مورد اشخاصی که فاقد دید وسیع و بینش صحیح هستند به کار می رود.

Borna66
09-19-2009, 01:49 AM
همبستگی،تیرومندی و قدرت می آورد


http://pnu-club.com/imported/2009/09/3328.jpg
در چین قدیم پیرمردی بود که پنج پسر داشت.روزی از روزها پنج پسر را گرد خود جمع کرد و به هر یک یک چوبه تیر داد تا آن را بشکنند.کار آسانی بود،هر کدام بدون زحمت تیر خود را شکستند.سپس به هر کدام یم دسته تیر داد تا بشکنند.این بار آسان نبود هر یک از پسران کوشیدند،اما هیچکدام موفق نشدند تیرها را بشکنند.
پیرمرد در آن هنگام به ایشان گفت:شما پیج برادر همانند این دسته تیر هستید، چنانچه جدا گانه عمل کنید همچون آن یک تیربه آسانی شکسته می شوید، و اگر متحد شوید و با هم از در اتحاد و دوستی در آیید هیچ کس نخواهد توانست شما را در هم بشکند.من بزودی می میرم،شما باید نصیحت مرا به خاطر بسپارید و بدان عمل کنید و بدانید که همبستگی،نیرو و قدرت می آورد.
مثل فوق که از این داستان ناشی است در مورد اتحاد واتفاق به کار می رود و عیناً درادب فارسی و نیز در ادبیات عرب آمده است و نشان می دهد که سابقه دیرینه و گسترده ای دارد.
http://pnu-club.com/imported/2009/09/3329.jpgگاه بلا به سعادت می انجامد
حدود دو قرن پیش از میلاد پیرمردی در ناحیه شمال چین زندگی می کرد.یک روز اسب این پیرمرد گم شد.همسایگان از شنیدن خبر گم شده اسب او تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به منزل وی رفتند،ولی پیرمرد بی آنکه کمترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد گفت:مهم نیست که اسب من گم شده است.شاید این خود حکمتی داشته باشد.همسایه ها از سخنان پیرمرد سخت تعجب بکردند و بازگشتند.
پس از گذشت چند ماه اسب گم شده به همراه چند اسب دیگر باز گشت.همسایه ها این خبر را که شیدند با خوشحالی به منزل پیرمرد رفتند و تبریک گفتند،ولی پیرمرد انگارنه
انگار که اتفاقی افتاده است با خونسری گفت:این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند است به دست بیاورم،شاید این خودش موجب بدبختی برای من بشود.
پیرمرد تنها یک پسر داشت که علاقه زیاد به اسب سواری داشت.روزی هنگام سواری آن پسر از اسب افتاد و استخوان پایش شکست.همسایه ها به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند ولی پیر مرد بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت:استخوان پای شکست که شکست معلوم نیست که این خود بعدها به نفع ما تمام نشود.
همسایگان که باشگفتی سخنان پیرمرد را استماع کردند این بار هم نتوانستند در یابند که او درست می گوید یانه.
یک سال بعد در آن منطقه جنگی اتفاق افتاد که اکثر جوانان به میدان جنگ رفتند و بیشتر آنها کشته شدند،ولی پسر پیرمرد به علت لنگ بودن پابه جنگ نرفت و زنده ماند و آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته های پیرمرد رسیدند.
مثل فوق که ناشی از این داستان است در مورد توصیه به تحمل نا ملائم و پرهیز از مغرور نشدن به سعادت و خوشی ناگهانی به کار می رود وقسمت اول آن یاد آور مثل معروف«پایان شب سیه سپید است»فارسی می باشد.

Borna66
09-19-2009, 01:49 AM
رویا و حقیقت



دختر وقتی برای ادامه تحصیل به خارج از کشور می رفت به دوست پسرش قول داد که پس از گرفتن مدرک فوراً بر می گردد و باهم ازدواج می کنند. پسر هر دو روز نامه ای به محبوبش می نوشت و هر هفته یک بار به او زنگ می زد. اگر باخبر می شد که دختر سرما خورده یا تب دارد، شدیداً نگران می شد؛ با او همدردی می کرد و به او دلداری می داد. یک بار حتی به ساحل دریا رفت، زانو زد و از این طرف دنیا برای سلامتی و شادی دختر دعا کرد.
یک سال گذشت و دختر مدرکش را گرفت، اما بلافاصله با یکی از همکلاسی های خارجی اش ازدواج کرد.
دختر به دوستانش گفت: «عشق آن پسر مرا خیلی تحت تاثیر گذاشته بود؛ اما وقتی در روزهای برفی، لرزان از سرما از دانشگاه خارج می شدم، خودروی شوهر امروزی ام بود که به موقع جلوی من ایستاده بود.
ساکنان جزیره کوچکی به سختی روزگار می گذراندند و هر روز فقط یک بار غذا می خورند.
پادشاه برای آنها بذر ارزن فرستاد و چند استاد کشاورزی را به جزیره اعزام کرد تا به مردم جزیره روش کشت ارزن را یاد بدهند.
اما اهالی جزیره پس از رفتن استادان کشاورزی فوراً همه بذر را پختند و خوردند.
آنها می گفتند: «کشت ارزن طول می کشد، ما الان گرسنه ایم.»
حتی آرزو و عشق بزرگ وابسته به احتیاجات حقیقی است.
حس همدردی و خیرخواهی
شبی آقای لی در خیابانی دید که گروه پسر بچه دور پسرکی حلقه زده اند و او را اذیت می کنند.
او خودرو اش را متوقف کرد و ضمن به صدا در آوردن بوق خودرو فریاد کشید: بروید!
بچه ها با غوغا و هیاهو یک جا ایستادند و پسرک تنها روی زمین افتاد.
لی پسرک را بغل کرد و قصد داشت او را به بیمارستان برساند. اما وقتی پسرک را داخل خودرو می گذاشت، او ناگهان به هوش آمد و به سرعت فرار کرد. چیزی که بیشتر باعث تعجب لی شد این بود که دید بچه هایی که قبلا او را اذیت می کردند، در انتهای خیابان منتظر او بودند و گویی از او استقبال می کردند.
لی خندید و پیش خودش فکر کرد: بچه اند دیگر! یک دقیقه دشمن اند و یک دقیقه دیگر دوست صمیمی هستند. به هر حال من کار خوبی کردم.
با خوشحالی به پمپ بنزین رسید. وقتی می خواست بنزین بزند، دست به جیبش برد. اما از کیف پولش خبری نبود.
دروغگو همیشه از احساس همدردی شما سوء استفاده می کند.
بدتر از این از احساس خیرخواهی تان هم سوء استفاده می کند.

__________________

Borna66
09-19-2009, 01:50 AM
می شود دوستت بشوم



در بامداد روز هفتم نوامبر سال 2007 اولین برف زمستانی سال، شهرستان توسولای فنلاند را به یک جهان رویایی تبدیل کرده بود. معلم دبیرستانی در این شهرستان داشت حضور و غیاب می کرد: « لیان؟ حاضر! نیوفن؟ حاضر! اویتین؟ اویتین حاضره؟ اویتین نیامده؟»
معلم چند بار صدا کرد اما جوابی نبود. از دانش آموزان دیگر کلاس هم پرسید که اویتین سر کلاس آمده یا نه؟ اما کسی توجهی نکرد. همه منتظر تمام شدن کلاس و برف بازی بودند.
چند دقیقه مانده به پایان کلاس اویتین آمد، اما چیزی در دستش داشت. یک طپانچه کوچک. فریاد او بچه های خوشحال را در جای خود خشکاند: «هیچ یک از شما دوست من نیست، همه تان را می کُشم!»
سال پیش مادر بدنام اویتین از افراط در نوشیدن درگذشت. ماجرای زندگی او هم نقل محافل شد. اویتین آماج تمسخر و آزار بچه ها قرار گرفت. روزی وقتی او می خواست با آنها فوتبال بازی کند، یکی از بچه ها نگاه پر از نفرتی به او انداخت و گفت: ما نمی خواهیم با بچه های کثیف بازی کنیم. وقتی اویتین به اصرار می خواست به زمین وارد شود، یکی از آنها او را هُل داد و فریاد زد: برو گم شو!
واکنش اویتین در مقابل تمسخر و آزار همکلاسی هایش این بود که به تدریج کم حرف شد و بیشتر از قبل احساس حقارت کرد. او هر روز خودش را در اتاقش حبس می کرد و فقط به بازهای رایانه ای جنگی سرگرم می شد. کم کم از هم سن و سال هایش بیشتر فاصله گرفت و رفتارش افراطی تر شد.
یک روز او یک پیام ویدیویی در صفحه اینترنتی دبیرستان شان گذاشت که می گفت از همه انتقام خواهد گرفت. اما اگر بچه به خاطر آزارشان از او معذرت بخواهند و با او دوست شوند، این کار را نخواهد کرد. همه بچه ها این ویدیو را به یکدیگر می فرستادند اما کسی آن را جدی نگرفت.
آن روز وقتی او را دیدند که با طپانچه دم در کلاس ایستاده، تازه متوجه شدند که او شوخی نمی کرده است. اما دیگر دیر شده بود. طپانچه به صدا در آمد و سراسر فنلاند را تکان داد. بیش از ده نفر جان خود را از دست دادند که کوچک ترین شان 15 ساله بود. در آخر، اویتین هم با این طپانچه خودش را کشت.
در کشور فنلاند حوادث خشونت آمیز در کُل بسیار نادر است چه برسد به این که در مدرسه اتفاق بیافتد. پلیس به محل زندگی اویتین رفت و آخرین یادداشت او را پیدا کرد که فقط یک جمله بود: «چرا هیچ کس با من دوست نمی شود؟»
پلیس یادداشت را در میان مدارک گذاشت. مردم شهرستان توسولا شوکه شده بودند. همه فکر می کردند چرا زودتر به این بچه بیگناه و ترحم انگیز توجه نکردند؟ چرا خودش را آن قدر تنها حس کرد؟ رییس شهرستان توسولا در تلویزیون گفت برای مصیبت دیدگان، نادیده گرفتن رنج هایشان سنگینترین اندوه است.
یک روز پس از وقوع این حادثه نخست وزیر فنلاند به مردم کشورش گفت اگر یک جامعه یا ملیت ترحم خود را از دست بدهد، فرهنگ خود را هم خواهد باخت. از امروز لطفا صادقانه به بغل دستی خود بگویید: «می شود با هم دوست باشیم؟»

Borna66
09-19-2009, 01:50 AM
با نخستین طبل ضربه مهلک را وارد آوردن



در دوران سلسله های«بهارو پائیز»از تاریخ چین(770تا 476 قبل از میلاد)کشور مقتدر«چی»در سال 684 به کشور«لو»حمله ورشد.در آن اوضاع حساس و بحرانی یکی از اهالی کشور«لو»به نام«زائو گوئی»باعزمی راسخ تصمیم به شرکت در جنگ و دفاع از میهن گرفت.بدین منظور از امپراطور«لو»اجازه شرفیابی خواست و چون به حضور رسید از امپراطور پرسید:

http://pnu-club.com/imported/2009/09/3330.jpg


اعلی حضرت به اتکا چه چیز وارد جنگ می شوند؟امپراطور جواب داد:در ایام صلح خوراک و پوشک در اختیار خود نگه نمی دارم و میان تقسیم می کنم.زائو گوئی گفت:این احسان کم ارزشی است وانگهی به تمام مردم نمی رسد،از این رو مردم به دنبال شما نخواهند آمد.امپراطور گفت:مراسم نیایش به در گاه خداوند برپا می کنم.زائو گوئی گفت:خوب است،اما باز نمی توساند تقطه اتکا باشد.امپراطور گفت:در قضاوت همواره به درستی و عدالت رسیدگی می کنم وسعی خواهم کرد همچ کس بی جهت مجازات نبیند.زائو گوئی گفت:بلی این چیزی است که می توانید به آن تکیه کنید و به مردمی که از شما عدالت ببیند امیدوار باشید.
امپراطور پس از این تذکارات به همراه زائو گوئی سوار ارابه جنگی شد و در خط مقدم جبهه حضور یافت.سپاهیان دو کشور«لو»و«چی»در«چانگ شائو»از قلمر و کشور«لو» رو در روی یکدیگر صف آرائی کردند و هر یک سنگرهائی برای خود ساختند.سپاهیان«چی»باراول طبل جنگ را به صدا در آوردند و یورش آغاز کردند.امپراطور«لو»تصمیم گرفت که او نیز بیدرنگ طبل جنگ را به صدا درآورد و فرمان حمله را صادر کند ولی زائو گوئی گفت:هنوز زود است باید صبر کرد.ارتش چی برای دو مین بار طبل جنگ را به صدا در آورد و حمله را ادامه داد.در این زمان سپاهیان«لو»قاطعانه از مواضع خود دفاع می کردند و به چیز دیگری توجه نداشتند.اما بعد از آنکه ارتش چی برای بار سوم طبل خود را به صدا در آورد زائو گوئی با قطعیت تمام فرمان به صدا در آوردن طبل جنگ و یورش را صادر نمود.دریک لحظه صدای دعد آسای طبل ازتش «لو»گوئی زمین و زمان را به لرزه در آورد و سپاهیانش قهرمانانه حمله کردند و به پیش رفتند.ارتش چی با شکست روبرو شد و سربازانش فرار را برقرار ترجیح دادند و میدان را خالی کردند.
امپراطور«لو»که از خوشحالی بال در آورده بود بلافاصله فرمان تعقیب دشمن را صادر نمود.ولی زائو گوئی او را موقتاً از این کار منصرف نمود.آنگاه از ارابه خود پائین آمد.و به دقت به جای چرخهای ارابه های دشمن نگاه کرد و سپس با استواری گفت:تعقیب را آغاز کنید.و سپاهیان«لو»به تعقیب و حمله به ارتش چی پرداختند و سرانجام ارتش چی را از خاک میهن خود بیرون راندند.
بعد از کسب پیروزی رائو گوئی به امپراطور گفت:در جنگ باید به جرأت و شجاعت سربازان اتکا نمود اولین باری که طبل جنگ به صدا در می آید سرباز از لحاظ روحس در بهترین شرایط است و شجاعت او در عالیترین مرحله می باشد.دومین بار که طبل جنگ به صدا در می آید شجاعت سرباز فروکش کرده است و وقتی طبل جنگ برای سومین بار به صدا در می آید دیگر شجاعت و شهامتی در سرباز باقی نمانده است.لذا باید منتظرشد که سربازان دشمن خوب خسته شوند و در حالیکه روحیه سربازان ما دراوج قدرت خود می باشد با یک حمله تمامیدشمن را نابود کرد و پیروزی را از آن خود ساخت.همچنین به هنگام تعقیب دشمن باید توجه داشت که دشمن ممکن است مخفی شده و در کمین نشسته باشد.من وقتی روی زمین اثرهای درهم برهم چرخهای ارابه های دشمن را دیدم پی بردم که ارتش دشمن دیگر از هم پاشیده و پرچمهای آنها به زمین افتاده و نظم خود را از دست داده است،لذا در آن هنگام تعقیب آنان را مناسب دیدم،و درنتیجه سربازان ماهمگی افراد دشمن را تارومار ساختند.
مثل فوق که از این داستان ناشی شده کاربردش در مورد به پایان رساندن عملی است با به کار گرفتن تمام نیرو و قدرت خود و قاطعانه اما با احتیاط به پیش رفتن و کار را یکسره کردن.

Borna66
09-19-2009, 01:51 AM
دیدار یان این نماینده مملکت چین از کشور چو

cri

http://pnu-club.com/imported/2009/09/3331.jpg«یان این»وزیر مملکت چین بود،در امور سیاسی بسیار تجربه داشت.سالی امپراطور وی رابه عنوان نماینده خود به مملکت «چو»فرستاده بود.فرمانروای مملکت چو چون خبر یافت که یان این به عنوان نماینده به کشورش فرستاده شده است خشگین شد و به هم برآمد،زیرا به او گفته بودند یان این قدش بسیار کوتاه و چهره اش خیلی زشت است،مصمم شد در مقابل مردم به او اهانت هم بکند.
هنگامی که یان این با زیردستانش به نزدیک پایتخت کشورچو رسیدند دیدند که دروازه شهر بسته است.در کنار دروازه سوراخی تعبیه شده بود،مهماندار ایشان را از آن سوراخ به شهر هدایت کرد.یان این همچ نگفت با زیردستان خود از آن سوراخ وارد شهر شدید؟یان این جواب داد:از سوراخ کنار دروازه.باز پرسید از سوراخ وارد شهر شده موجب شرم نیست؟یان این گفت:گمان نمی کنم.فرمانروا گفت:مهمولا نماینده یک کشور باید از دروازه شهر وارد شود ولی شما از سوراخ سگ وارد شدید،البته موجب شرم است.یان این جواب داد:این بسته به کشوری است که از آن دیدار به عمل می آید،اگر از مملکت انسانها دیدن بکنیم،مهمولا از دروازه شهر باید وارد شویم،اما اگر از کشور حیوانات دیدار تکنیم،مجبوریم از سوراخ وارد شویم.
فرمانروا نتوانست پاسخی به این جواب دندان شکن بدهد،اما سوال کرد:مگر در کشور شما کسیکه مرد و کشیده قامت باشد نبود که شما را به کشور ما فرستادند؟یان این جواب داد که:در کشور ما آنقدر مردان بلند بالا هستند که اگر باهم آستین خود را بلند کنند،حتی نور آفتاب نمی تواند به زمین بتابد،ولی امپراطور کشورما به میزان ارزش کشور مورد نظر نماینده انتخاب می کند،برای دیدار از کشوری قابل احترام نماینده را از بین مردان بلند قد و خوش قیافه برمی گزیند،انتخاب شخصی مثل من هم درخور کشور شما ست.
این بار هم فرمانروا تیرش به سنگ خورد و به هدف نرسید،ولی باز هم دست برنداشت.در اثناء مهمانی فرمان داد که آن مرد را بیاورید.در باریان به فرمان وی،دزدی را آوردند.فرمانروا از او پرسید که:اهل کجائی؟جواب داد:من اهل کشور چین هستم.فرمانروا رو به یان این کرد و گفت:ببینید مردی از کشور شما به کشور ما آمده و دزدی کرده است آیا این موجب شرمساری نیست؟یان این فوراً جواب داد:این باعث شرمساری نیست زیرا به نظرم این امر همانند آن درخت نارنج است که اگر در جنوب رودخانه کاشته شود،رودخانه کاشته شود،میوه شیرین می دهد و اگر در مرد در کشورما سابقه دزدی نداشته است،ولی چون به کشور شما آمده دزدی کرده و دزد از کار در آمده است و این نشان می دهد که کشور شما یک محیط دزد پرور است.
فرمانروا که برای بارسوم تیرش به سنگ خورده بود،از یان این معذرت خواست و گفت شهرت جناب عالی را مدتها پیش شنیده بودم اما امروز به چشم دیدم.پش از آن از یان این همانند مهمانان عالیقدرپذیرائی کرد.

Borna66
09-19-2009, 01:52 AM
اینجا هیچ نقره ای نیست




http://pnu-club.com/imported/2009/09/3332.jpgدر اینجا هیچ نقره ای نیست
در زمانهای قدیم مردی در چین تعدادی سکه نقره به دست آورد با خود اندیشید اگر سکه ها را همراه داشته باشد ممکن است گم شودو اگر درخانه پنهان کند ممکن است دزد دیده شود.لذا به فکرش رسید که سکه ها را دفن کند.بیرون از خانه سکه ها را زیر خاک کرد و بعد روی تکه کاغذی نوشت:«دراینجا هیچ سکه نقره ای وجود ندارد»سپس آن تکه کاغذ را در محلی که سکه های نقره را در خاک نهاده بود گذاشت و با خاطری جمع به دنبال کار خود رفت.
مثل فوق که از این داستان ناشی شده است در موسرد کسانی به کار می رود که می خواهند روی کاری یا چیزی سرپوش بگذارند،اما مرتکب عملی می شوند که خود آن عمل باعث آشکار شدن و آفتابی گردیدن آن کار یا چیز می گردد.
خریدن جعبه و پس دادن مروارید
بازرگانی از کشور«چو» مرواریدی ارزنده داشت.برای فروش آن جعبه بسیار زیبا وظریفی از نوعی چوب مرغوب ساخت و روی آن را با کنده کاری آرایش داد و با مواد معطر خوشبوی کرد و به شکلی مشتری پسند در آورد.
مروارید را داخل جعبه قرار داد و به معرض تماشای خریداران گذاشت.بازرگانی از کشور«جنگجو»جعبه و مروارید را دید و فریفته آن شد و به قیمت گرانی آن را خریداری کرد.اما جعبه بیش از مروارید نظر او را جلب کرده بود،از قیمت واقعی مروارید هم خبر نداشت گمان کرد که مروارید ارزش جعبه را پائیز آورده است،بنابراین مروارید و جعبه را پیش فروشنده برگرداند و با ناراحتی اظهار داشت:من فقط جعبه را می خواهم،محتوای آن را به شما پس می دهم.فروشنده که بسیار زیرنک بود به نادانی او پی برد و در حالیکه می خندید گفت:من از دیگری هر گزقبول نمی کردم اما چون شما مشتری خوبی هستید نا چارم مروارید را پس بگیرم و جعبه را به همان قیمت که پرداخت کرده اید حساب کنم.و مرد با خوشحالی مروارید را به او داد و جعبه خالی را با خود برد.
مثل فوق که از این داستان ناشی شده است نشانه انتخاب غلط و توجه به ظاهر اشیا است و غافل ماندن از فوائد و ارزشهای باطنی و در مورد اشخاصی که فاقد دید وسیع و بینش صحیح هستند به کار می رود.

Borna66
09-19-2009, 01:52 AM
ضیافت در " هون من "



http://pnu-club.com/imported/2009/09/3333.jpgاولین امپراطور هان غربی (206قبل از میلادی تا 7میلادی) قبل از تاسیس دودمان خود با رقیبی نیرومند به نام "سیان یوه" در مبارزه بود. روزی نامه ای از سیان یوه به وی رسید که در آن او را به ضیافتی در "هون من" دعوت می کرد. امپراطور که " لیوبان" بود بنابر دعوت مذکور روز معین بدانجا رفت و در آن مهمانی شرکت کرد. سیان یوه این ضیافت را طبق پیشنهاد وزیر خود ترتیب داده بود و قصد شان از مهمانی آن بود که لیوبان را بکشند و رقیب خود را بین ببرند. ترتیب کشتن لیوبان را چنین داده بودند که پشت پرده ای هشت نفر مرد زورمند مسلح کمین کنند و هنگامیکه سیان یو گیلاس شراب خود را به زمین می اندازد بیرون بیایند و لیوبان را بکشند.
لیوبان و کسانش در طول ضیافت چنان گرم و رلپذیر با سیان یوه صحبت کردند که او کاملاً مجذوب گردید و فراموش کرد که باید علامت بدهد تا لیو را بکشند و یا اصلاً دیگر نمی خواست چنین کاری صورت بگیرد، اما وزیرش که خیلی نگران شده بود نقشه دیگری برای قتل لیو کشید، پیشنهاد کرد یک نفر شمشیرباز بیاید و برای شورانگیز کردن مجلس شمشیربازی کند،ضمناً مخفیانه به آن مرد گفت از فرصت استفاده کند و لیو را بکشد. شمشیربازی مرد شروع شد ولی یکی از زیر دستان لیوبان این منظور شمشیرباز را فهمید و برای خنثی کردن نقشه او پیشنهاد کرد که چون شیشیربازی نک نفر جالب و تماشائی نیست بهتر است ما هم شمشیربازی بفرستیم تا دو نفر بازی کنند، و مخفیانه به شمشیرباز خود تذ کرداد که در موقع لازم از لیوبان دفاع کند. شمشیرباز اولی قصد داشت آرام آرام خود را به لیوبان نزدیک کند و او را بکشد اما دیگری سعی می کرد او را دور نگهدارد تا بتواند از او دفاع نماید. لیو و سیان یوه کاملاٌ از این جریان بی اطلاع بودند و هنچنان با گرمی تمام صحبت می کردند.
درآن لحظات حساس یکی از زیر دستان لیوبان گوشه دامن او را از زیر میز کشید و اشاره کرد که بیرون رود. خارج از مجلس ان مرد به لیوبان گفت: مگر متوجه نشدید که کیزبان و یارانش می خواهند شما را بکشند، اکنون وقت فرار است زود سوار اسب شوید و فرار کنید. لیوبان که تازه متوجه موضوع شده بود موافقت کرد اما گفت بدون خداحافظی نمی توانم بروم. آن مرد گفت با خداحافظی جان شما ممکن است به خطر افتد، هنگام بروز خطر جائی برای ادب و آداب باقی نمی ماند ، شمابروید من می روم و از طرف شما با آنان خداحافظی می کنم. لیوبان نظرش را تصدیق کرد و فرار نمود. هنگامیکه وزیر سیان یوه شنید که لیوبان رفته است سخت براشفت و به سیان یوه ناسزا گفت و اظهار کرد سرنوشت خود را تغییر دادی و در واقع نیز چینین شد، چه سیان یوه در جنگی که با لیوبان کرد سخت شکست خورد و خودکشتی نمود.

Borna66
09-19-2009, 01:53 AM
اولین مترجم گلستان سعدی
http://pnu-club.com/imported/2009/09/3334.jpg
گلستان سعدی در میان مسلمانان چین بسیار شهرت دارد. تقریباً ششصد سال پیش این کتاب در مکتبهای بالای چین به عنوان کتاب درسی خوانده می شود. در آن وقت ترجمه این کتاب موجود نبود و استادان شفاهاً تدریس می کردند و شاگردان یادداشت می نمودند. سال 1937میلادی دانشمند مسلمان چین به نام "وانگ جین جائی" به ترجمه این کتاب اقدام کرد. مترجم در جوانی به مصر رفته و آنجا فارسی را یاد گرفته بود. سال 1937سال آغاز جنگ میان چین و ژاپن بود و تجاوز کاران ژاپنی به سرزمین چین نفوذ کرده بودند. در آن سالها گاه گاهی هواپیماهای ژاپنی شهرهای چین را بمباران می کردند و وانگ جین جائی مجبور بود از شهر به شهرهای دیگر پناه ببرد و در همان حال ترجمه نیمه کاره این کتاب را همراه خود می برد و هر وقت فرصتی پیدا می کرد دست به کار می شد حتی بعضی از فصلهای کتاب را در پناهگاهها و زیر زمینها ترجمه کرده است. وانگ ظرف ده سال بریده بریده ترجمه گلستان را تمام و در سال 1947آن را چاپ کرد و منتشر ساخت. مترجم برای این کتاب مقدمه نسبتاً مفصلی نوشت و در آن سعدی شیرازی را بخوبی به مردم چین معرفی کرد و گفت سعدی یکی از چهار ستون ادبیات فارسی است. زبانش هم بامتانت است و هم شیرین و رل انگیز و آثارش انباشته از اندیشه های گزانبها ست.
کدامینک واقعی است؟
پیرومردی به نام "شی تای شو" در خانه خود مجموعه بسیارگرانبها از خطوط مشهورسلسله تانگ را نگنهداری می کرد با آنکه بسیار فقیر بود نمی خواست آن مجموعه را به معرض فروش بگدارد. یکی از ماموران امپراطور به نام "ون یان بو" که در شهر چیان (سیان امروز، پایتخت ان دوره) خدمت می کرد و دوست شی تای شو بود مجموعه مذکور را به امانت گرفت و به پسر خود دستور داد از روی رو نویسی کند.چندی نگذشت که کار نسخه برادی بخوبی انجام گرفت. روزی آن مامور ضیافتی برپا کرد و مجموعه "شی تای شو" و رونویسهایی را که پسرش از آنها کرده بود همه را یکجا روی میز گذاشت و گفت آن یکی مال "شی تای شو" و این یکی مال من است، لطفاٌ تشخیص بدهید کدام یک اصلی است. مهمانان همه رونوشت را به عنوان اصل انتخاب نمودند مجموعه اصلی را به عنوان نسخه تقلید شده معرفی کردند. شی تای شو، پیرمرد فقیر که این جانبداری و قضاوت چاپلوسانه را دید باخنده تلخی خطاب به حاضران گفت: بلی ، تقصیر تهیدستی و ناداری من است که شما نسخه تفلید و دونویسی شده را اصلی و گرانبها به حساب می آورید و مجموعه قدیم اصیل و پرارزش واقعی را تقلید و کپی می پندارید.

Borna66
09-19-2009, 01:53 AM
برای اژدها چشم گذاشتن

http://pnu-club.com/imported/2009/09/3335.jpg


در قرن پنجم میلادی، چین نقاشی داشت به نام «جان سون یو». گفته اند که او در معبدی واقع د «زین لین» روی دیوار چهار اژدها ترسیم کرده بود. چهار اژدهای نقاشی شده درست مثل اژدهای واقعی می نمودند ولی تنها عیبی که داشتند این بود که هر چهار اژدها چشم نداشتند. شخصی از نقاش خواست که برای اژدها چشم هم بگذارد. نقاش گفت: نه، نمی شود، اگر چشم برای ایشان بگذارم آنها ممکن است فرار کنند. این حرف منطقی نبود و کسی نمی توانست آن را باور کند. پس نقاش را به یاوه گوئی متهم کردند و بر او اعتراض کردند. سرانجام نقاش متقاعد شد که برای اژدها چشم بگذارد. پس روزی در میان عده زیادی مقابل دیوار معبد ایستاد و قلم موی خود را به دست گرفت و آهسته آهسته شروع کرد به کشیدن چشم برای اژدها ولی ناگهان صدای رعد و برق عجیبی به گوش رسید و اژدهائی که چشم برایش کشیده شده بود یکباره سر خود را بلند کرد و پایش را دراز کرد و دم خود را حرکت داد و به سوی آسمان پرواز کرد. اشخاص حاضر با حیرت و شگفتی به اژدها که در پرواز بود خیره شدند و مات و مبهوت ماندند و کسی جرات نداشت حرفی بزند. این داستان که منشا مثل فوق شده است در موردی به کار می رود که کسی در مقاله نویسی یاسخن گفتن با اضافه کردن یکی دو کلمه بتواند منظور خود را هر چه واضحتر بیان کند.
آنچه در راه شنیده شده است
در چین قدیم روزی دو آشنا با هم صحبت می کردند، اولی گفت: شنیده ام اردکی در یک نوبت صد تخم گذارده است. دومی با نا باوری به او نگاه کرد. اولی که فهمید حرفش را باور نکرده است گفته خود را تصحیح کرد و گفت: شاید دو اردک آن صد تخم را گذاشته باشند. دومی باز حالت تعجب و انگار نشان داد. اولی دوباره گفت: ممکن است سه اردک آن صد تخم را گذاشته باشند و مخاطب او باز در صحت آن شک کرد. اولی شروع کرد بر تعداد اردکها افزودن تا اینکه تعداد آنها را به ده اردک رسانید. ولی تصدیق و تاییدی از رفیق خود نشنید و نا گزیر ساکت شد. کمی بعد گفت شنیده ام ماه گذشته از آسمان قطعه ای گوشت به طول صد متر و عرض متر بیست به زمین افتاده است. رفیقش در صحت خبر شک کرد. گوینده خبر را اصلاح کرد و گفت احتمال می دهد طول آن شصت متر بوده است. مخاطب همچنان در انکار باقی ماند و گوینده خبر طول گوشت را بیست متر تخمین زد. اما این رقم نیز مورد قبول واقع نگشت. سرانجام رفیق دومی از او پرسید اردکی که گفتی متعلق به کدام خانه است و آن گوشتی که از آسمان آمده در کجا به زمین افتاده است ؟ اولی جواب داد: نمی دانم زیرا این اخبار را در راه شنیده بودم. مرد دوم داستان را برای شاگردانش باز گو کرد و به ایشان گفت: شما همانند این مرد آنچه را که در راه شنیدید باور نکنید و برای دیگران باز گو ننمائید. مثل «آنچه در راه شنیده شده است» که از داستان فوق ناشی گشته است در مورد چیزی که بی اساس است و واقعیت ندارد به کار می رود.

Borna66
09-19-2009, 01:54 AM
تیرهای امانتی در قایق کوچک


http://pnu-club.com/imported/2009/09/143.png
در حدود قرن اول قبل از میلاد ، سه کشور " وی " ، " شو " و " وو " همزمان وجود داشتند . کشور " وی " در شمال ، کشور " شو " در جنوب غرب و کشور " وو " در جنوب واقع بودند .
روزی ، کشور " وی " از راه آبی به کشور " وو" که در نزدیکی رودخانه " یانگ تسه " واقع بود ، حمله کرد . چندی بعد ارتش کشور " وی " به نزدیکی کشور " وو " رسید و در کنار رودخانه مستقر شد . فرمانده کشور " وو " پس از بررسی اوضاع ارتش " وی " تصمیم گرفت با تیر و کمان با دشمن مقابله کند . اما چطور می توانست در مدت کوتاه 10 هزار تیر تهیه کند . ساخت 10 هزار تیر حد اقل به 10 روززمان نیاز داشت . اما این مدت برای کشور " وو " که نیروی دفاعی قوی نداشت ، طولانی بود . " جو گه لیان " مشاور نظامی کشور " شو " که در آن زمان از کشور " وو " دیدار می کرد ، بسیار با هوش بود . فرمانده کشور " وو " در باره چگونگی ساخت تیرهای لازم با بیشترین سرعت از وی نظرخواهی کرد .
" جو گه لیان " به فرمانده کشور " وو " گفت : سه روز کافی بود . همه بر آن بودند که وی لاف می زند . اما " جو گه لیان " وعده داد : اگر نتوانست طبق زمان مقرر این وظیفه را انجام دهد ، سرش را تقدیم خواهد کرد . " جو گه لیان " به " لو سو " یکی از مقامات کشور " وو" گفت : با روش معمولی نمی شود این مقدار تیر ساخت . سپس وی از " لو سو " خواست : 20 قایق کوچک و هر قایق با 30 سرباز تهیه کرده و با علف ها مترسک ساخته و در این قایق ها بگذارد . " لو سو " قایق ها و وسائل لازم را برای " جو گه لیان " تهیه کرد اما راز ماجرا را نمی دانست . " جو گه لیان " گفت که در مدت سه روز می تواند 10 هزار تیر بسازد . اما در نخستین روز او هیچ کاری نکرد . روز دوم همینطور بود . در روز سوم نیز هیچ تیری ساخته نشد . همه نگران بودند زیرا اگر " جو گه لیان " نمی تواست طبق زمان مقرر وظیفه خود را انجام دهد ، کشته می شد.
نیمه شب روز سوم ، " جو گه لیان " مخفیانه " لو سو " را به یک قایق دعوت کرد . " جو گه لیان " گفت : همراه من به دنبال تهیه تیر می رویم . " لو سو " که بسیار حیران شده بود پرسید : کجا می رویم ؟ " جو گه لیان " لبخندی زد و گفت : بزودی می فهمی . سپس دستور داد 20 قایق را با طناب به هم وصل کرده و به اردوگاه ارتش کشور " وی " ببرند . هوا مه آلود بود . مه غلیظ تر شد . " جو گه لیان " دستور داد با سرعت بیشتر به پیش بروند . هنگامی که قایق ها به نزدیکی اردوگاه ارتش کشور " وی " رسید ، " جو گه لیان " فرمان داد قایق ها را در یک ردیف لنگر بیاندازد. سپس وی از سربازان خواست در قایق ها طبل بزنند و فریاد بر اورند .
" لو سو " ترسید و به " جو گه لیان " گفت : ما فقط 20 قایق کوچک و 300 سرباز داریم . اگر ارتش کشور " وی " به ما حمله کند ، بی شک شکست خواهیم خورد . " جو گه لیان " لبخندی زد و گفت : مطمئن هستم که ارتش کشور " وی " در مه غلیظ به ما حمله نمی کند . فرمانده کل ارتش کشور " وی " در اردوگاه با شنیدن صدای طبل با عجله با فرمانده هان دیگر بحث و مشورت کرد . سرانجام تصمیم گرفت : به دلیل مه غلیظ روی رودخانه و بدون شناخت از دشمن ؛ واحدها ی تیرانداز را آماده کند تا با دشمن بجنگند . ارتش کشور " وی " 10 هزار سرباز را به کنار رودخانه اعزام کرد و تیراندازی به سوی قایق های " جو گه لیان " آغاز شد و باران تیر باریدن گرفت .لحظاتی بعد تیرهای زیادی به مترسک ها برخورد کرد .
در این موقع ، " جو گه لیان " دستور تغییر جهت قایق ها را صادر کرد تا طرف دیگر مترسک ها مورد حمله دشمن قرار گیرد . تیرهای زیادی جمع آوری شد و " جو گه لیان " بار دیگر فرمان بازگشت صادر کرد . در این موقع ، مه بالا رفت . ارتش کشور " وی " از موضوع آگاه شد ؛ اما دیگر دیر شده بود و افسوس بی فایده بود . شمار تیرهای پرتاب شده به قایق ها به بیش از 10 هزار رسید و به دنبال آن فرمانده کشور " وو " هوش و ذکاوت " جو گه لیان " را ستایش کرد .
دوستان عزیز ، به نظر شما " جو گه لیان " چطور می دانست که نیمه شب آن روز هوا مه آلود است . بله او از طریق مهارت خود در هواشناسی این مساله پی برد . " جو گه لیان " با این روش و با استفاده از هوش خود 10 هزار تیر از دشمن به امانت گرفت .

Borna66
09-19-2009, 01:54 AM
مسابقه اسب دوانی با تاکتیک " تیان جی "



http://pnu-club.com/imported/2009/09/144.png
در دوران کشورهای جنگجو چین در قرن 4 قبل از میلاد ، مردی با نام " سون بین " مامور دولتی کشور " وی " مورد زجر و آزار همقطاران خود قرار گرفت . اما وی موفق شد با کمک فرستاده کشور " چی " وارد پایتخت کشور " چی " شود .
فرستاده کشور " چی " " سون بین " را به " تیان جی " فرمانده این کشور معرفی کرد . " تیان جی " در باره استراتژی و تاکتیک جنگ از " سون بین " نظرخواهی کرد . " سون بین " در این مورد سه روز و شب اظهار نظر کرد . فرمانده بسیار وی را ستایش و از وی به عنوان مهمان پذیرایی کرد . " سون بین " از " تیان جی " سپاسگزاری کرد و همواره به وی اندرز و پیشنهاد می داد .
مسابقه اسب دوانی در آن زمان بسیار مورد استقبال اشراف کشور " چی " قرار می گرفت . " تیان جی " بارها با پادشاه و دیگر ماموران دولتی شرط بندی می کرد . اما همواره شکست می خورد . روزی ، اسب وی بار دیگر شکست خورد و او نیز به همین دلیل ناراحت شد . " سون بین " علت را جویا شد و به او گفت : من را به میدان مسابقه اسب دوانی ببرید . احتمال می رود که من بتوانم به شما کمک کنم .
روز دیگر ، " سون بین " همراه " تیان جی " به میدان مسابقه اسب دوانی رفت . بسیاری ماموران غیر نظامی و نظامی و مردم این کشور مسابقه را تماشا می کردند . " سون بین " متوجه شد که اسبها طبق سرعت دویدن به درجات عالی ، متوسط و پائین تقسیم شده اند . تزیین اسبهای درجات مختلف یکسان نبود . اسبها بر اساس درجات مسابقه می دادند و اسب باید در سه بازی دو بار موفق شود .
" سون بین " با دقت نگاه کرد و متوجه شد که بین اسبهای " تیان جی " و اسبهای دیگران تفاوت زیادی نیست ، اما تاکتیک مسابقه نامناسب است، بدین سبب امکان شکست خوردن افزایش می یابد . " سون بین " به " تیان جی " گفت : نگران نباش . چاره ای دارم که با استفاده از آن می توانید موفق شوید . " تیان جی " با شنیدن سخنان او بسیار خوشحال شد و با پادشاه قرار گذاشت به مسابقه اسب دوانی بپردازد . پادشاه چون هیچ وقت در مسابقه شکست نخورده بود ، با کمال میل پذیرفت .
قبل از مسابقه ، " تیان جی " طبق پیشنهاد " سون بین " ، اسب درجه پائین را با زین و برگ اسب درجه عالی تزیین کرده و اسب را درجه عالی جلوه داده و با اسب درجه یک پادشاه مسابقه داد . مسابقه آغاز شد . اسب درجه یک پادشاه با سرعت می دوید . اما اسب " تیان جی " عقب مانده بود . پادشاه با خوشحالی می خندید . در مسابقه دور دوم ، بر اساس پیشنهاد " سون بین " ، فرمانده کشور چی با استفاده از اسب درجه یک با یک اسب درجه متوسط پادشاه مسابقه داد . اسب فرمانده کشور چی در میان تحسین و آفرین گوئی از اسب پادشاه پیشی گرفت و موفق شد . در مسابقه دور سوم ، اسب درجه متوسط " تیان جی " با اسب درجه پائین پادشاه مسابقه داد و بار دیگر موفق شد . سرانجام اسب " تیان جی " در مسابقات دو بار اسب پادشاه را شکست داد .
پادشاه بسیار تعجب کرد و نمی دانست که " تیان جی " از کجا اسبهای خوب را شناسایی کرده است .
در این موقع ، " تیان جی " به پادشاه گفت که علت موفقیت وی اسب خوب نیست ، بلکه تاکتیک خوب است . سپس وی تاکتیک " سون بین " را تشریح کرد . پادشاه بی درنگ " سون بین " را فرا خواند و با او ملاقات کرد . " سون بین " به پادشاه گفت هنگامی که شرایط دو طرف برابر است، اگر تاکتیک مناسب باشد ، می تواند طرف مقابل را شکست داد . ولی هنگامی که شرایط دو طرف یکسان نیست ، استفاده از تاکتیک مناسب نیز می تواند مشکل گشا باشد. بعدها پادشاه " سون بین " را به فرماندهی نظامی منصوب کرد تا ارتش سراسر کشور " چی " را رهبری کند .