توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار شاعران معاصر
mahdi271
09-14-2009, 05:16 PM
اولي رو با سهراب شروع ميكنم
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستاني ، بهتر از آب روان .
*****
و خدايي كه در اين نزديكي است :
لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .
*****
من مسلمانم .
قبله ام يك گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده من .
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .
سنگ از پشت نمازم پيداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را ، پي (( تكبيرة الاحرام )) علف مي خوانم
پي (( قد قامت )) موج .
*****
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زير اقاقي هاست .
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر
(( حجر الاسود )) من روشني باغچه است .
*****
اهل كاشانم
پيشه ام نقاشي است
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود .
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است .
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .
*****
اهل كاشانم .
نسبم شايد برسد .
به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك (( سيلك )).
نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد .
*****
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتي مرد ، آسمان آبي بود ،
مادرم بي خبر از خواب پريد ، خواهرم زيبا شد .
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟
من ازاو پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
*****
پدرم نقاشي مي كرد .
تار هم مي ساخت ، تار هم مي زد .
خط خوبي هم داشت .
*****
باغ ما در طرف سايه دانايي بود .
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آينه بود .
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود .
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويم در خواب .
آب بي فلسفه مي خوردم .
توت بي دانش مي چيدم .
تا اناري تركي بر مي داشت . دست فواره خواهش مي شد .
تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .
گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد .
*****
شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت .
فكر ، بازي مي كرد
زندگي چيزي بود . مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار .
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .
يك بغل آزادي بود .
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود .
*****
طفل پاورچين پاورچين ، دور شد كم كم در كوچه سنجاقكها
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر
*****
من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا .
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا ،
تا شب خيس محبت رفتم .
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق .
رفتم . رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سكوت خواهش ،
تا صداي پر تنهايي .
*****
چيزها ديدم در روي زمين :
كودكي ديدم . ماه را بو مي كرد .
قفسي بي در ديدم كه در آن ، روشني پرپر مي زد .
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت .
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوبيد .
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي دور شبنم بود ،
كاسه داغ محبت بود .
من گدايي ديدم ، در به درمي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز
*****
بره اي را ديدم ، بادبادك مي خورد
من الاغي ديدم ، يونجه را مي فهميد
در چرا گاه (( نصيحت )) گاوي ديدم سبز
شاعري ديدم هنگام خطاب ، به گل سوسن مي گفت : (( شما ))
*****
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم ، از جنس بهار .
موزه اي ديدم ، دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهي نوميد ، كوزه اي ديدم لبريز سئوال
*****
قاطري ديدم بارش (( انشاء ))
اشتري ديدم بارش سبد خالي (( پند و امثال )) .
عارفي ديدم بارش (( تنناها ياهو ))
*****
من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد .
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم .كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت . )
من قطاري ديدم ، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد .
و هواپيمايي ، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود :
كاكل پوپك ،
خالهاي پر پروانه ،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي .
خواهش روشن يك گنجشك ،وقتي از روي چناري به
زمين مي آيد .
و بلوغ خورشيد .
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح .
*****
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت .
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت .
پله هايي كه به بام اشراق
پله هايي به سكوي تجلي مي رفت
*****
مادرم آن پائين
استكانها را در خاطره شط مي شست
*****
شهر پيدا بود
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ
سقف بي كفتر صدها اتوبوس
گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي بست
كودكي هسته زرد الويي روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد
و بزي از (( خزر )) نقشه جغرافي آب مي خورد
*****
بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب
چرخ يك گاريچي در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاريچي
مرد گاريچي در حسرت مرگ
*****
جشن پيدا بود ، موج پيدا بود
برف پيدا بود دوستي پيدابود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
سمت مرطوب حياط
شرق اندوه نهاد بشري
فصل ول گردي در كوچه زن
بوي تنهايي در كوچه فصل .
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود .
*****
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاك .
ريزش تاك جوان از ديوار .
بارش شبنم روي پل خواب .
پرش شادي از خندق مرگ .
گذر حادثــه از پشت كلام .
*****
جنگ يك روزنه با خواهش نور .
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد .
جنگ تنهايي با يك آواز .
جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل .
جنگ خونين انار و دندان .
جنگ (( نازي )) ها با ساقه ناز .
جنگ طوطي و فصاحت با هم .
جنگ پيشاني با سردي مهر .
*****
حمله كاشي مسجد به سجود .
حمله باد به معراج حباب صابون .
حمله لشگر پروانه به بنامه (( دفع آفات )) .
حمله دسته سنجاقك ، به صف كارگر (( لوله كشي )) .
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي .
حمله واژه به فك شاعر .
*****
فتح يك قرن به دست يك شعر .
فتح يك باغ به دست يك سار .
فتح يك كوچه به دست دو سلام .
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي .
فتح يك عيد به دست دو عروسگ ، يك توپ
*****
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر
قتل يك قصه سر كوچه خواب
قتل يك غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل يك بيد به دست (( دولت ))
قتل يك شاعر افسرده به دست گل سرخ
همه روي زمين پيدا بود
نظم در كوچه يونان مي رفت
جغد در (( باغ معلق )) مي خواند
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به
خاور مي راند
روي درياچه آرام (( نگين )) قايقي گل مي برد
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود
*****
مردمان را ديدم
شهرها را ديدم
دشت ها را ، كوهها را ديدم
آب را ديدم ، خاك را ديدم
نورو ظلمت را ديدم
و گياهان را در نور ، و گياهان را د رظلمت ديدم
جانورها را در نور ، جانور ها را در ظلمت ديدم
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم
*****
اهل كاشانم اما
شهر من كاشان نيست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام .
*****
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم .
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد .
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت ،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي .
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح .
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ .
ضربان سحر چاه كبوترها ،
تپش قلب شب آدينه ،
جريان گل ميخك در فكر
شيهه پاك حقيقت از دور .
من صداي كفش ايمان را در كوچه شوق
و صداي باران را ، روي پلك تر عشق
روي موسيقي غمناك بلوغ
روي آواز انار ستان ها
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
پرو خالي شدن كاسه غربت از باد
*****
من به آغاز زمين نزديكم
نبض گل ها را مي گيرم
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
*****
روح من در جهت تازه اشياء جاري است .
روح من كم سال است .
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش ميگيرد .
روح من بيكار است :
قطره هاي باران را ، درز آجرها را ، مي شمارد .
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد
*****
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من نديدم بيدي ، سايه اش را بفروشد به زمين .
رايگان مي بخشد ، نارون شاخه خود را به كلاغ .
هر كجا برگي هست ، شوق من مي شكفد .
بوته خشخاشي ، شست و شو داده مرا در سيلان بودن .
*****
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم .
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن .
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم .
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم .
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابري
تابخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير
*****
من به سيبي خشنودم
و به بوئيدن يك بوته بابونه .
من به يك آينه ، يك بستگي پاك قناعت دارم .
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد .
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند .
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم ،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را .
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد .
سار كي مي آيد ، كبك كي مي خواند ، باز كي مي ميرد .
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
*****
زندگي رسم خوشايندي است .
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ،
پرشي دارد اندازه عشق .
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند .
زندگي نوبر انجير سياه ، در دهان گس تابستان است .
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است .
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست .
خبر رفتن موشك به فضا ،
لمس تنهايي (( ماه )) ،
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر .
*****
زندگي شستن يك بشقاب است .
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است .
زندگي (( مجذور )) آينه است .
زندگي گل به (( توان )) ابديت ،
زندگي (( ضرب )) زمين د رضربان دل ها،
زندگي (( هندسه )) ساده و يكسان نفس هاست .
*****
هر كجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است .
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟
*****
من نمي دانم
كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است ،
كبوتر زيباست .
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد
واژه را بايد شست .
واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد
چتر را بايد بست ،
زير باران بايد رفت .
فكر را ، خاطره را ، زير باران بايد برد .
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت .
دوست را ، زير باران بايد جست .
زير باران بايد با زن خوابيد .
زير باران بايد بازي كرد .
زير باران بايد چيز نوشت ، حرف زد . نيلوفر كاشت ، زندگي تر شدن پي درپي،
زندگي آب تني كردن در حوضچه (( اكنون )) است .
*****
رخت ها را بكنيم :
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم .
شب يك دهكده را وزن كنيم . خواب يك آهو را .
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم .
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم .
و دهان را بگشائيم اگر ماه در آمد .
و نگوئيم كه شب چيز بدي است .
و نگوئيم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ .
و بيارايم سبد
ببريم اينهمه سرخ ، اين همه سبز .
*****
صبح ها نان و پنيرك بخوريم
و بكاريم نهالي سر هرپيچ كلام .
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت .
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند .
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد .
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون .
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت .
و اگر مرك نبود ، دست ما در پي چيزي مي گشت .
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد .
و بدانيم كه پيش از مرجان ، خلائي بود در انديشه درياها
و نپرسيم كجاييم ،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را .
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست .
و نپرسيم كه پدرها ي پدرها چه نسيمي . چه شبي داشته اند .
پشت سرنيست فضايي زنده .
پشت سر مرغ نمي خواند .
پشت سر باد نمي آيد .
پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروي همه فرفره ها خاك نشسته است .
پشت سرخستگي تاريخ است .
پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد .
*****
لب دريا برويم ،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت از آب .
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم
*****
بد نگوئيم به مهتاب اگر تب داريم
( ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين ،
مي رسد دست به سقف ملكوت .
ديده ام ، سهره بهتر مي خواند .
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است .
گاه در بستر بيماري من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس . )
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست .
مرگ وارونه يك زنجره نيست .
مرگ در ذهن اقاقي جاري است .
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد .
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد .
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان .
مرگ در حنجره سرخ ـ گلو مي خواند .
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است .
مرگ گاهي ريحان مي چيند .
مرگ گاهي ودكا مي نوشد .
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد .
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر از اكسيژن مرگ است . )
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاي صدا مي شنويم .
*****
پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد .
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند .
بگذاريم غريزه پي بازي برود .
كفش ها را بكند . و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند .
چيز بنويسد و
به خيابان برود .
ساده باشيم .
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت .
*****
كار ما نيست شناسايي (( راز )) گل سرخ .
كار ما شايد اين است
كه در (( افسون )) گل سرخ شناور باشيم .
پشت دانايي اردو بزنيم .
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم .
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم .
هيجان را پرواز دهيم .
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم .
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي (( هستي )) .
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم .
نام را باز ستانيم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم .
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم .
*****
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم
mahdi271
09-14-2009, 05:18 PM
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ،
ای فریاد !
ای فریاد ...
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بام هاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتح شان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ،گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ،
ای فریاد !
ای فریاد ...
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آن دگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ،
ای فریاد !
ای فریاد ...
مهدی اخوان ثالث
mahdi271
09-14-2009, 05:20 PM
دم غروب، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
و روي ميز، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
وبوي باغچه را، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي ميكرد.
و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد ميزد خودرا.
مسافر از اتوبوس
پياده شد:
(( چه آسمان تميزي!))
و امتداد خيابان غربت اورابرد
***
غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود.
و روي صندلي راحتي، كنار چمن
نشسته بود:
(( دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر ميكردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي!
و اسب، يادت هست،
سپيد بود
و مثل واژه پاكي، سكوت سبز چمن زار را چرا مي كرد.
و بعد، غريب رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد، تونل ها.
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
وهيچ چيز،
نه اين دقايق خوشبو،كه روي شاخه نارنج مي شود
خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين
گل شب بوست،
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا ابد
شنيده خواهد شد. ))
***
نگه مرد مسافر به روي ميز افتاد:
(( چه سيب هاي قشنگي!
حيات نشئه تنهايي است. ))
و ميزبان پرسيد:
قشنگ يعني چه؟
- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عشق، تنها عشق
را به گرمي يك سيب مي كند مانوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد،
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن
- و نوشداروي اندوه؟
- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.
***
و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چاي مي خوردند.
***
- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
- چقدر هم تنها!
- خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
- دچار يعني
عاشق
- و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك، دچارآبي درياي بيكران باشد.
- چه فكر نازك غمناكي!
- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست
- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
- نه، وصل ممكن نيست،
هميشه فاصله اي هست.
اگر چه منحني آب بالش خوبي است
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصله اي هست.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتزار خلوت اشياست.
و عشق
صداي فاصله هاست.
صداي فاصله هايي كه
- غرق ابهامند.
- نه،
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست.
و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.
و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب مي بخشند.
و خوب مي دانند.
كه هيچ ماهي هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
و نيمه شبها. با زورق قديمي اشراق
در آب هاي هدايت رونه مي گردند
و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.
- هواي حرف تو آدم را
عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
و در عروق چنين لحن
چه خون تاره محزوني!
حياط روشن بود
و باد مي آمد
و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.
***
(( اتاق خلوت پاكي است.
براي فكر، چه ابعاد ساده اي دارد!
دلم عجيب گرفته است.
خيال خواب ندارم.
كنار پنجره رفت
و روي صندلي نرم پارچه اي
نشست: (( هنوز در سفرم.
خيال مي كنم
در آب هاي جهان قايقي است
و من - مسافر قايق - هزاران سال است
سرود زنده دريانوردي هاي كهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم
مرا پيش مي رانم
مرا سفر به كجا بردي؟
كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جاي رسيدن، و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به
صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور؟
***
و در كدام بهار
درنگ خواهي كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
***
شراب بايد خورد
و در جواني يك سايه راه بايد رفت،
همين.
***
كجاست سمت حيات؟
حيات، غفلت رنگين يك دقيقه « حوا » ست.
نگاه مي كردي:
ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.
***
به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
نگاه مي كردي،
حضور سبز قبايي ميان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت كرد.
***
ببين، هميشه خراشي است روي صورت احساس.
هميشه چيزي، انگار هوشياري خواب،
اثر گذاشته بود:
(( به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي. ))
***
شراب را بدهيد.
شتاب بايد كرد:
من از سياحت در يك حماسه مي آيم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم.
***
سفر مرا به در باغ چند سالگي ام برد
وايستادم تا
دلم قرار بگيرد،
صداي پرپري آمد
و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.
***
و بار ديگر، در زير آسمان « مزامير »،
در آن سفر كه لب رودخانه « بابل »
به هوش امدم،
نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم، صداي گريه مي آمد
و چند بربط بي تاب
به شاخه هاي تربيد تاب مي خوردند.
***
و در مسير سفر راهبان پاك مسيحي
به سمت پرده خاموش « ارمياي نبي »
اشاره مي كردند.
و من بلند بلند
« كتاب جامعه » مي خواندم.
و چند زارع لبناني
كه زير سدر كهن سالي
نشسته بودند
مركبان درختان خويش را در ذهن
شماره مي كردند.
***
كنار راه سفر كودكان كور عراقي
به خط « لوح حمورابي »
نگاه مي كردند.
و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را
مرور مي كردم.
***
سفر پر از سيلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن مي داد.
و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب.
شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال
كنار هم بودند.
ميان راه سفر، از ساري مسلولين
صداي سرفه مي آمد.
زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن « جت » ها را
نگاه مي كردند
و كودكان پي پرپر چه ها روان بودند.
سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ
به برگهاي مهاجر نماز مي بردند.
و راه دور سفر، از ميان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،
به غربت تر يك جوي آب مي پيوست؟،
به برق ساكت يك فلس،
به آشنايي يك لحن،
به بيكراني يك رنگ.
***
سفر مرا به زمين هاي استوايي برد.
و زير سايه آن « بانيان » سبز تنومند
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
وسيع باش، و تنها، و سر به زير، و سخت.
***
من از مصاحبت آفتاب مي آيم،
كجاست سايه؟
ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد ميآيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است.
در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل، ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.
***
صداي همهمه مي آيد.
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده « سرنات » شرح داده ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح « ودا » ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم.
و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين
و فور سايه خود را به من خطاب كنيد.
به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف « طور» مي آيد
و از حرارت « تكليم » در تب و تاب است.
***
ولي مكالمه، يك روز، محو خواهد شد
ز شاهراه هوا را
شكوه شاه پرك هاي انتشار حواس
سپيده خواهد كرد.
براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!
***
ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت.
ولي هنوز سواري است پشت باره شهر
كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
به دوش پلك تر اوست.
هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
بلند مي شود از خلوت مزارع يونجه.
هنوز تاجر يزدي، كنار « جاده ادويه »
به بوي امتعه هند مي رود از هوش.
و در كرانه « هامون »، هنوز مي شنوي:
- بدي تمام زمين را فرا گرفت.
- هزار سال گذشت،
- صدي آب تني كردني به گوش نيامد
و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد.
***
و نيمه راه سفر، روي ساحل « جمنا »
نشسته بودم
و عكس « تاج محل » را در آب
نگاه مي كردم:
دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ.
ببين، دو بال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب، در سفرند.
جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست.
بيا، و ظلمت ادراك را چاغان كن
كه يك اشاره بس است:
حيات ضربه آرامي است
به تخته سنگ « مگار »
***
و در مسير سفر مرغ هاي « باغ نشاط »
غبار تجربه را از نگاه من شستند،
به من سلامت يك سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،
به پاس روشني حال،
كنار « تال » نشستم، و گرم زمزمه كردم.
عبور بايد كرد
و هم نورد افق هاي دور بايد شد
و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.
عبور بايد كرد
و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.
***
من از كنار تغزل عبور مي كردم
و موسم بركت بود
و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد.
زني شنيد،
كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل
در ابتداي خودش بود
و دست بدوي او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ بر مي چيد.
من ايستادم .
و آفتاب تعزل بلند بود
و من مواظب تبخير خوابها بودم
و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
شماره مي كردم:
خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم.
خيال مي كرديم
ميان متن اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.
***
در ابتداي خطير گياه ها بوديم
كه چشم زن به من افتاد:
صداي پاي تو آمد، خيال كردم باد
عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي.
صداي پاي ترا در حوالي اشيا
شنيده بودم.
- كجاست جشن خطوط؟
- نگاه كن به تموج، به انتشار تن من،
- من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟
- و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
پر از سطوح عطش كن.
- كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟
و در تراكم زيباي دست ها، يك روز،
صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.
- و در كدام زمين بود
كه روي هيچ نشستيم
و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟
- جرقه هاي محال از وجود برمي خاست.
- كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و ناپديدتر از راه يك پرونده به مرگ؟
- و در مكالمه جسم ها مسير سپيدار
چقدر روشن بود!
- كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟
***
عبور بايد كرد.
صداي باد مي آيد،عبور بايد كرد.
و من مسافرم، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
مرا به كودكي شور آب ها برسانيد.
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
حضور « هيچ » ملايم را
به من نشان بدهيد
سهراب
mahdi271
09-14-2009, 05:21 PM
عاشقانه (http://matrix-1361.blogfa.com/post-147.aspx)
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني که شويد جسم خاک
هستيم زآلودگي ها کرده پاک
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايهء مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست
اي دل تنگ من و اين بار نور؟
هايهوي زندگي در قعر گور؟
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر که در خود داشتم
هرکسي را تو نمي انگاشتم
درد تاريکيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها
آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوي خشک سينه ام را آب تو
بستر رگهايم را سيلاب تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه
اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، اي بيگانه با پيرهنم
آشناي سبزه واران تنم
آه، اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه، آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست
چلچراغي در سکوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف از آن عمري که با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيکرت پيرهنم
آه مي خواهم که بشکافم ز هم
شاديم يک دم بيالايد به غم
آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي
همچو ابري اشک ريزم هاي هاي
اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود ؟
اين فضاي خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟
اي نگاهت لاي لائي سِحر بار
گاهوار کودکان بيقرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنيا هاي من
اي مرا با شور شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم شعرم به آتش سوختي
فروغ فرخزاد
mahdi271
09-14-2009, 05:22 PM
بی شکوه و غریب و رهگذرند
یادهای دگر ، چو برق و چو باد
یاد تو پرشکوه و جاوید است
و آشنای قدیم دل ، اما
ای دریغ ! ای دریغ ! ای فریاد
با دل من چه می تواند کرد
یادت ؟ ای باد من ز دل برده
من گرفتم لطیف ، چون شبنم
هم درخشان و پک ، چون باران
چه کنند این دو ، ای بهشت جوان
با یکی برگ پیر و پژمرده ؟
مهدی اخوان ثالث
mahdi271
09-14-2009, 05:23 PM
بر نگه سرد من به گرمي خورشيد
مي نگرد هر زمان دو چشم سياهت
تشنه ي اين چشمه ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشكيده اي و برق نگاهي
از تو در اين گوشه يادگار ندارم
زان شب غمگين كه از كنار تو رفتم
يك نفس از دست غم قرار ندارم
اي گل زيبا، بهاي هستي من بود
گر گل خشكيده اي ز كوي تو بردم
گوشه ي تنها، چه اشك ها كه فشاندم
وان گل خشكيده را به سينه فشردم
آن گل خشكيده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خويش با تو چه گويم؟
جز به تو، از سوز عشق با كه بنالم
جز ز تو، درمان درد، از كه بجويم؟
من، دگر آن نيستم، به خويش مخوانم
من گل خشكيده ام، به هيچ نيرزم
عشق فريبم دهد كه مهر ببندم
مرگ نهيبم زند كه عشق نورزم
پاي اميد دلم اگر چه شكسته است
دست تمناي جان هميشه دراز است
تا نفسي مي كشم ز سينه ي پر درد
چشم خدا بين من به روي تو باز است
فريدون مشيري
mahdi271
09-14-2009, 05:26 PM
در یافت (http://matrix-1361.blogfa.com/post-146.aspx)
آن تيره مردمکها، آه
آن صوفيان سادهء خلوت نشين من
در جذبهء سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند
ديدم که بر سراسر من موج مي زند
چون هرم سرخگونهء آتش
چون انعکاس آب
چون ابري از تشنج بارانها
چون آسماني از نفس فصلهاي گرم
تا بي نهايت
تا آنسوي حيات
گسترده بود او
ديدم در وزيدن دستانش
جسميت وجودم
تحليل مي رود
ديدم که قلب او
با آن طنين ساحر سرگردان
پيچيده در تمامي قلب من
ساعت پريد
پرده بهمراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هالهء حريق
مي خواستم بگويم
اما شگفت را
انبوه سايه گستر مژگانش
چون ريشه هاي پردهء ابريشم
جاري شدند از بن تاريکي
در امتداد آن کشالهء طولاني طلب
وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود
تا انتهاي گمشدهء من
ديدم که مي رهم
ديدم که مي رهم
ديدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک مي خورد
ديدم که حجم آتشينم
آهسته آب شد
و ريخت، ريخت، ريخت
در ماه، ماه به گودي نشسته، ماه منقلب تار
در يکديگر گريسته بوديم
در يکديگر تمام لحظهء بي اعتبار وحدت را
ديوانه وار زيسته بوديم
فروغ فرخزاد
mahdi271
09-14-2009, 05:27 PM
چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت ،
در دشت مي دويد !
***
هنگامه اي شگفت ،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ... :
خورشيد مي دميد
فريدون مشيري
mahdi271
09-14-2009, 05:28 PM
بر او ببخشایید (http://matrix-1361.blogfa.com/post-144.aspx)
بر او ببخشائيد
بر او که گاهگاه
پيوند دردناک وجودش را
با آب هاي راکد
و حفره هاي خالي از ياد مي برد
و ابلهانه مي پندارد
که حق زيستن دارد
بر او ببخشائيد
بر خشم بي تفاوت يک تصوير
که آرزوي دور دست تحرک
در ديدگان کاغذيش آب مي شود
بر او ببخشائيد
بر او که در سراسر تابوتش
جريان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهاي منقلب شب
خواب هزار سالهء اندامش را
آشفته مي کند
بر او ببخشائيد
بر او که از درون متلاشيست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
و گيسوان بيهده اش
نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد
اي ساکنان سرزمين سادهء خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشائيد
بر او ببخشائيد
زيرا که محسور است
زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در کنج سينه اش متورم مي سازند.
فروغ فرخزاد
mahdi271
09-14-2009, 05:29 PM
سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد
با شب خلوت به خانه می روم
گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند
خلوت شب آنها را دنبال می کند
و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید
من او را به جای همه بر می گزینم
و او می داند که من راست می گویم
او همه را به جای من بر می گزیند
و من می دانم که همه دروغ می گویند
چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
بر گزیننده ی دروغها
صدای گامهای سکوت را می شنوم
خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه ام آمد
سکوت سرزنشم داد
و سکوت ساکت ماند سرانجام
چشمانم را اشک پر کرده است
مهدی اخوان ثالث
mahdi271
09-14-2009, 05:31 PM
گذران (http://matrix-1361.blogfa.com/post-141.aspx)
تا به کي بايد رفت
از دياري به دياري ديگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر
کاش ما آن دو پرستو بوديم
که همه عمر سفر مي کرديم
از بهاري به بهار ديگر
آه، اکنون ديريست
که فرو ريخته در من، گوئي،
تيره آواري از ابر گران
چو مي آميزم، با بوسهء تو
روي لبهايم، مي پندارم
مي سپارد جان عطري گذران
آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بيم زوال
که همه زندگيم مي لرزد
چون ترا مي نگرم
مثل اينست که از پنجره اي
تکدرختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان مي نگرم
مثل اينست که تصويري را
روي جريان هاي مغشوش آب روان مي نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم.
تو چه هستي ، جز يک لحظه، يک لحظه که چشمان
مرا
مي گشايد در
برهوت آگاهي ؟
بگذار
که فراموش کنم.
فروغ فرخزاد
mahdi271
09-14-2009, 05:32 PM
چندان كه هياهوي سبز بهاري ديگر
از فرا سوي هفته ها به گوش آمد،
با برف كهنه
كه مي رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان كه قافله در رسيد و بار افكند
و به هر كجا
بر دشت
از گيلاس بنان
آتشي عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
غبار آلود و خسته
از راه دراز خويش
تابستان پير
چون فراز آمد
در سايه گاه ديوار
به سنگيني
يله داد
و كودكان
شادي كنان
گرد بر گردش ايستادند
تا به رسم ديرين
خورجين كهنه را
گره بگشايد
و جيب دامن ايشان را همه
از گوجه سبز و
سيب سرخ و
گردوي تازه بيا كند.
پس
من مرگ خوشتن را رازي كردم و
او را
محرم رازي؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.
و با پيچك
كه بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجيري كرده بود،
و با عطش
كه چهره هر آبشار كوچك
از آن
با چاه
سخن گفتم،
و با ماهيان خرد كاريز
كه گفت و شنود جاودانه شان را
آوازي نيست،
و با زنبور زريني
كه جنگل را به تاراج مي برد
و عسلفروش پير را
مي پنداشت
كه باز گشت او را
انتظاري مي كشيد.
و از آ ن با برگ آخرين سخن گفتم
كه پنجه خشكش
نو اميدانه
دستاويزي مي جست
در فضائي
كه بي رحمانه
تهي بود.
***
و چندان كه خش خش سپيد زمستاني ديگر
از فرا سوي هفته هاي نزديك
به گوش آمد
و سمور و قمري
آسيه سر
از لانه و آشيانه خويش
سر كشيدند،
با آخرين پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
من مرگ خوشتن را
با فصلها در ميان نهاده ام و
با فصلي كه در مي گذشت؛
من مرگ خويشتن را
با برفها در ميان نهادم و
با برفي كه مي نشست؛
با پرنده ها و
با هر پرنده كه در برف
در جست و جوي
چينه ئي بود.
با كاريز
و با ماهيان خاموشي.
من مرگ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم
كه صداي مرا
به جانب من
باز پس نمي فرستاد.
چرا كه مي بايست
تا مرگ خويشتن را
من
نيز
از خود نهان كنم.
احمد شاملو
mahdi271
09-14-2009, 05:32 PM
اعترافي طولانيست شب اعترافي طولانيست
فريادي براي رهائيست شب فريادي براي رهائيست
و فريادي براي بند.
شب
اعترافي طولانيست.
***
اگر نخستين شب زندان است
يا شام واپسين
- تا آفتاب ديگررا
در چهار راه ها فراياد آري
يا خود به حلقه دارش از خاطر
ببري-،
فريادي بي انتهاست شب فريادي بي انتهاست
فريادي از نواميدي فريادي از اميد،
فريادي براي رهائيست شب فريادي براي بند.
شب فريادي طولانيست.
احمد شاملو
mahdi271
09-14-2009, 05:34 PM
من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.
پاي در پاي آفتابي بي مصرف
كه پيمانه مي كنم
با پيمانه روزهاي خويش كه به چوبين كاسه ي جذاميان ماننده است.
من آن مفهوم مجــّرد را مي جويم.
پيمانه ها به چهل رسيد و آن برگشت.
افسانه هاي سرگردانيت
- اي قلب در به در! -
به پايان خويش نزديك ميشود.
بيهوده مرگ
به تهديد
چشم مي دراند.
ما به حقيقت ساعت ها
شهادت نداده ايم
جز به گونه اين رنجها
كه از عشق هاي رنگين آدميان
به نصيب برده ايم
چونان خاطره ئي هر يك
در ميان نهاده
از نيش خنجري
با درختي.
***
با اين همه از ياد مبر
كه ما
- من وتو -
انسان را
رعايت كرده ايم.
***
درباران وبه شب
به زير دو گوش ما
در فاصله ئي كوتاه از بسترهاي عفاف ما
روسبيان
به اعلام حضور خويش
آهنگ هاي قديمي را
با سوت
ميزنند.
(در برابر كدامين حادثه
آيا
انسان را
ديده اي
با عرق شرم
بر جبينش؟)
***
آنگاه كه خوشتراش ترين تن ها را به سكه سيمي
توان خريد،
مرا
- دريغا دريغ -
هنگامي كه به كيمياي عشق
احساس نياز
مي افتد
همه آن دم است .
همه آن دم است .
***
قلبم را در مجري ِ كهنه ئي
پنهان مي كنم
در اتاقي كه دريچه ئيش
نيست.
از مهتابي
به كوچه تاريك
خم مي شوم
وبه جاي همه نوميدان
ميگريم.
آه
من
حرام شده ام!
***
با اين همه - اي قلب در به در!-
از ياد مبر
كه ما
- من وتو -
عشق را رعايت كرده ايم،
از ياد مبر
كه ما
- من و تو -
انسان را
رعايت كرده ايم،
خود اگر شاهكار خدابود
يا نبود.
احمد شاملو
mahdi271
09-14-2009, 05:34 PM
به جست و جوي تو
بر درگاه ِ كوه ميگريم،
در آستانه دريا و علف.
به جستجوي تو
در معبر بادها مي گريم
در چار راه فصول،
در چار چوب شكسته پنجره ئي
كه آسمان ابر آلوده را
قابي كهنه مي گيرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
كه خواهر مرگ است.-
و جاودانگي
رازش را
با تو درميان نهاد.
پس به هيئت گنجي در آمدي:
بايسته وآزانگيز
گنجي از آن دست
كه تملك خاك را و دياران را
از اين سان
دلپذير كرده است!
***
نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آفتاب مي گذرد
- متبرك باد نام تو -
و ما همچنان
دوره مي كنيم
شب را و روز را
هنوز را...
احمد شاملو
mahdi271
09-14-2009, 05:35 PM
(1)
آفتاب آتش بي دريغ است
و روياي آبشاران
در مرز هر نگاه.
بر در گاه هر ثقبه
سايه ها
روسبيان آرامشند. پيجوي آن سايه بزرگم من كه عطش خشكدشت را باطل مي كند.
***
چه پگاه و چه پسين،
اينجا نيمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگي و اعتباري نيست
دروازه امكان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشكرود از وحشت هرگز سخن مي گويد
بوته گز به عبث سايه ئي در خلوت خويش مي جويد.
***
اي شب تشنه! خدا كجاست؟
تو
روزي دگر گونه اي
به رنگ دگر
كه با تو
در آفرينش تو
بيدادي رفته است:
تو زنگي زماني.
*****
(2)
كنار تو را ترك گفته ام
و زير آسمان نگونسار كه از جنبش هر پرنده تهي است و
هلالي كدر چونان مرده ماهي سيمگونه
فلسي بر سطح موجش مي گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پايتخت عطش
در جلوه ئي ديگر
بازت يابم
اي آب روشن!
ترا با معيار عطش مي سنجم.
***
در اين سرا بچه
آيا
زورق تشنگي است
آنچه مرا به سوي شما مي راند.
يا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود مي روم
كه زمزمه شما
به جانب خويشم مي خواند؟
نخل من اي واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنكي هست
كه خاطره اش عريانم مي كند
احمد شاملو
mahdi271
09-14-2009, 05:42 PM
چه انتظار عظيمي نشسته در دل ما
هميشه منتظريم و كسي نمي آيد
صفا گمشده آيا
بر اين زمين تهي مانده باز مي گردد ؟
اگر زمانه به اين گونه
- پيشرفت اين است
بي ترديد
حصار كاغذي ذهن را ز هم نشكافت
و خواهش من و تو
نيم گامي از تب تن نيز
دورتر نگذشت
كه در حصار تمناي تن فرو مانديم
و در كوير نفس سوز« من » فرو مانديم
نه از حصار تن خويشتن برون گامي
نه بر گسستن اين پاي بندها، دستي
***
هميشه مي گفتم:
« من و سكوت؟
محال است
« سكوت، عين زوال است
« سكوت،
- يعني مرگ !
***
سكوت،
نفس رضايت
سكوت،
عين قبول است
سكوت،
- كه در زمينه اشراق اتصال به حق -
دراين زمانه نزول است .
سكوت،
يعني مرگ .
***
كجاي اي انسان ؟
عصاره عصيان
چگونه مسخ شدي
با سكوت خو كردي
تو اي فريده هر آفريده
- بر تو چه رفت ؟
كز آفريده خود
از خداي بي همتا
به لابه مرگ مفاجاة آرزو كردي ؟
حميد مصدق
mahdi271
09-14-2009, 05:43 PM
اين عشق ماندني
اين شعر بودني
اين لحظه هاي با تو نشستن
سرودني ست
اين لحظه هاي ناب
در لحظه هاي بي خودي و مستي
شعر بلند حافظ
از تو شنودني ست
اين سر
- نه مست باده،
اين سر كه مست
مست دو چشم سياه توست
اينك به خاك پاي تو مي سايم
كاين سر به خاك پاي تو با شوق سودني ست
تنها تو را ستودمت كه بدانند مردمان
محبوب من به سان خدايان ستودني ست
من پاكباز عاشقم
از عاشقان تو
با مرگم آزماي
با مرگ اگر كه شيوه تو آزمودني ست
اين تيره روزگار
در پرده غبار دلم را فرو گرفت
تنها به خنده
يا به شكر خنده هاي تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودني ست
در روزگار هر كه ندزديد مفت باخت
من نيز مي ربايم
اما چه ؟
- بوسه،
بوسه از آن لب ربودني ست
تنها تويي كه بود و نمودت يگانه بود
غير از تو، هر كه بود
هر آنچه نمود
نيست
بگشاي در به روي من و عهد وعشق بند
كاين عهد بستني
- اين در گشودني ست
اين شعر خواندني
اين عشق ماندني
اين شور بودني ست
اين لحظه هاي پر شور
اين لحظه هاي ناب
اين لحظه هاي با تو نشستن
- سرودني ست
حميد مصدق
mahdi271
09-14-2009, 05:45 PM
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالها هست كه در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تكرار كنان،
ميدهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا،
- خانه كوچك ما
سيب نداشت
حميد مصدق
mahdi271
09-14-2009, 05:46 PM
ديدم او را آه بعد از بيست سال
گفتم : اين خود اوست، يا نه، ديگري ست
چيزكي از او در بود و نبود
گفتم : اين زن اوست ؟ يعني آن پري ست ؟
هر دو تن دزديده و حيران نگاه
سوي هم كرديم و حيرانتر شديم
هر دو شايد با گذشت روزگار
در كف باد خزان پرپر شديم
از فروشنده كتابي را خريد
بعد از آن اهنگ رفتن ساز كرد
خواست تا بيرون رود بي اعتنا
دست من بود در را برايش باز كرد
عمر من بود او كه از پيشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعري تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او
حميد مصدق
mahdi271
09-14-2009, 05:47 PM
چون باز بر كشيد سر از پشت كوهسار
هنگام صبح جام بلورين آفتاب
آن گرد تك سوار
غرق سليح گشت و به ميدان جنگ رفت
تا بسترد ز نام وطن گرد ننگ رفت
دشتي سپاه چشم به راهش
- در انتظار
(( آيد اگر سوار
(( پيروزي است و
- فتح
(( شادي و افتخار
(( گر برنگردد ؟
- آه
چه فرياد و شيون است
(( تا دور دست ملك لگد كوب دشمن است
***
خورشيد سر نهاد به بالين كوهسار
آهنگ خواب داشت
تا آيد آن سوار
دشتي سپاه چشم براهش در انتظار
***
ناگاه
برخاست گرد راه
از دور دست دشت ميان غبار راه
آمد سوي سپاه
يك اسب بيقرار
يك اسب بي سوار
حميد مصدق
mahdi271
09-14-2009, 05:48 PM
اي شير، اي نشسته تو غمگين و سوكوار
اي سنگ سرد سخت
تا كي سوار پيكر تو كودكان كوي
يكبار نيز نعره بكش
غرشي برآر
***
تا ديده ام تو را
خاموش بوده اي
در ذهن همگان
بيگانه بوده اي و فراموش بوده اي
***
در تو چرا صلابت جنگل نمانده است ؟
در تو كنون مهابت از ياد رفته است
در تو شكوه و شوكت بر باد رفته است
***
باور كنم هنوز
كز چشم وحش جنگل
هر غرش تو باز ره خواب مي زند ؟
باور كنم هنوز
از ترس خشم تو
شبها پلنگ از سر كهسار دور دست،
دست طلب به دامن مهتاب مي زند ؟
***
از آسمان سربي
يكريز و تند ريزش باران است
از چشم شير سنگي خونابه سرشك روان است
***
اي شير سنگي، اي تو چنين واژگونه بخت
اي سنگ سرد سخت
همدرد تو منم
من نيز در مصيبت تو
گريه مي كنم
حميد مصدق
mahdi271
09-16-2009, 09:02 AM
اي قهرمان خسته ميدان زندگي !
اي رهنورد خسته تن و خسته جان من !
موي سپيد گونه تو گرد راه تست
آثار خسته جاني تو در نگاه تست
در راه عمر تو كه همه پاك بود و پاك ـ
بسيار ديده ام كه نشيب و فراز بود
بسيار ديده ام كه بچشم نجيب تو ـ
درد و ملال بود و غمي جانگداز بود
اما به زندگاني پر افتخار تو ـ
نه حرف عجز بود، نه دست نياز بود.
***
دست تو پاك بود و دلت پاك و چشم، پاك
روح تو جز بشهر حقيقت سفر نكرد
جان تو جز به راه مروت گذر نكرد
مرد خدا توئي
روشندلي كه دين و شرف را بروزگار ـ
هرگز فداي يافتن سيم و زر نكرد
***
تو پاكدامني
در چهره تو نقش مسيحا نشسته است
اندهگين مباش ـ
گر روزگار، با تو گهي كجمدار بود.
زيرا نصيب تو ـ
از اين شكستها شرف و افتخار بود.
***
اي مرد پاكباز !
در راه عمر، هر كه سبكبار ميرود ـ
پا مينهد به درگه حق، رو سپيد و پاك
و آن سيم و زد طلب كه گرانبار زيسته است
دست گناه مينهدش در دهان خاك
***
اي قهرمان خسته تن و خسته جان من !
دانم تو كيستي
دانم تو چيستي
يكعمر در سراچه دلتنگ زندگي ـ
مردانه زيستي
در پيش خلق، خنده بلب داشتي ولي ـ
پنهان گريستي .
در چشم من مسيح بزرگ زمانه اي
اي مرد پاكزاد
بر جان پاك تو ـ
از من درود باد ـ
از من درود باد .
مهدی سهیلی
mahdi271
09-16-2009, 09:03 AM
غوغاي توفاني كه كار مرگ مي كرد ـــ
انگيخت در گرداب دريائي بلائي
كشتي شكست و باد بان را باد بر كند
آشفته شد چون موج دريا ،نا خدائي
***
او بود و فرزندان رنگ از رخ پريده ـــ
او بود ودريا بود وتوفان و بلا بود
بيچاره ، در چنگال توفاني بلا خيز
چشمش به فرزندان و دستش بر خدا بود
***
او چون حبابي بود در گرداب مانده ـــ
دستي نبودش تا كه با دريا ستيزد
درمانده يي پا بند فرزندان خود بود
پايي نبودش تا كه از دريا گريزد.
***
او سرنوشت تلخ فرزندان خود را ـــ
در دست توفان ، در دل گرداب مي ديد
در چنگ موج بي امان زندگي سوز ـــ
بنياد عمر خويش را بر آب مي ديد
***
من نا خداي كشتي بي باد بانم
گرداب من ، اين موج خيز زندگاني
من پاسبان جان فرزندان خويشم
اما نمياد ز دستم پاسباني
***
من ، آن حبابم در دل گرداب مانده
دستي ندارم تا كه با دريا ستيزم
در مانده ايي پا بند فرزندان خويشم
پايي ندارم تا كه از دريا گريزم.
مهدی سهیلی
mahdi271
09-16-2009, 09:04 AM
مردم نميدانند پشت چهره من ـ
يكمرد خشماگين درد آلوده خفته است
مردم ز لبخندم نميخوانند حرفي
تا آنكه دانند ـ
بس گريه ها در خنده تلخم نهفته است
وز دولت باران اشكم ـ
گلهاي غم در جان غمگينم شكفته است
***
من هيچگه بر درد « خود » زاري نكردم
اندوه من، اندوه پست « آب و نان »نيست
اين اشكها بي امان از تو پنهان ـ
جز گريه بر سوك دل بيچارگان نيست
***
شبها ز بام خانه ويرانه خود ـ
هر سو ببامي ميدود موج نگاهم
در گوش جانم ميچكد بانگي كه گويد:
« من دردمندم »
« من بي پناهم »
***
از سوي ديگر بانگ ميآيد كه: اي مرد !
« من تيره بختم »
« من موج اشكم »
« من ابر آهم »
بانگ يتيمم ميخلد ناگاه در گوش:
« كاي بر فراز بام خود استاده آرام !»
« من در حصار بينوائيها اسيرم » ـ
« در قعر چاهم »
***
بي خان و ماني ناله اي دارد كه: « اي مرد !
من تيره روزم ـ
بر كوچه هاي « روشني » بسته است راهم »
***
ناگه دلم ميلرزد از اين موج اندوه
اشكم فرو ميريزد از اين سوك بسيار
در سينه مي پيچد فغان « عمر كاهم »
***
با موج اشك و هاله يي از شرم گويم:
كاي شب نشينان تهي دست !
وي بي پناه خفته در چنگال اندوه !
آه، اي يتيم مانده در چاه طبيعت !
من خود تهي دستم، توان ياري ام نيست
در پيشگاه زرد رويان، رو سياهم
شرمنده ام از دستگيري
اما در اين شرمندگي ها بيگناهم
دستي ندارم تا كه دستي را بگيرم
اين را تو ميداني و ميداند خدا هم
مهدی سهیلی
mahdi271
09-16-2009, 09:04 AM
سر به محراب تو سايد شرمگين مردي گنه آلود
اي خدا بشنو نواي بنده اي آلوده دامان را
غمگسارا! سينه ام از غم گرانبارست
مهربانا! خلوتم از گريه لبريزست
اي خدا! تنها تو مي بيني بجانم اشك پنهان را
پاك يزدانا!
با همه آلوده داماني-
روح من پاكست و ذوق بندگي دارم
گرزيانمندم بعمري ازگنهكاري
در كفم سرمايه شرمندگي دارم
***
اي چراغ شام تار بينوايان!
در كوير تيرگيها رهنوردي پير و رنجورم
ديده ام هر جا كه ميچرخد نشان از كورسوئي نيست
سينه مالان ميخزم بر خار و خارا سنگ اين وادي-
ميزنم فرياد،اما ضجه ام را بازگوئي نيست.
***
ايزدا!پاك آفرينا!بي همانندا!
جان پاكم سوي تو پر ميكشد چون مرغ دست آموز
آنكه مي پيچد بپاي جان من ابليس نادانيست
راز پوشا! من سيه روئي پشيمانم
هر سر موي سياهم آيه شام سيه روئيست
رشته موي سپيدم پرتو صبح پشيمانيست
***
زندگي بخشا!
هر زمان از مرگ ياد آرم ـ
بند بند استخوانم مي كشد فرياد از وحشت
ز آنكه جز آلودگي ره توشهاي در عمق جانم نيست
واي اگر با اين تهيدستي بدرگاه تو روي آرم
گر تهيدست و گنهكارم،پشيمانم
جز زبان اشك خجلت ،ترجمانم نيست.
***
روز و شب دست دعا بر آسمان دارم-
تا بباري بر كوير جان من باراي رحمت را
من تو راميخواهم ازتو اي همه خوبي!
عشق خود رادردلم بيدار كن نه شوق جنت را
***
اي خداي كهكشانها!
تا ببينم در سكوتي سرد و سنگين آسمانت را-
نيمه شبها ديده ميدوزم به اخترهاي نوراني
تاديار كهكشانها ميپرم با بال انديشه-
ليك من ميمانم و انديشه و اقليم حيراني
***
در درون جان من باغي ز توحيد است،اما حيف-
گلبنانش از غبار معصيت ها سخت پژمرده است
وز سموم بس گنه، اين باغ، افسرده است
تا بشويد گرد را از چهره اين باغ-
بر سرم گسترده كن اي مهربان! ابر هدايت را
تا يخشكد بوستان جان من در آتش غفلت-
برمگير از پهندشت خاطرم چتر عنايت را
***
كردگارا!
گفتگوي با تو عطر آگين كند موج نفسها را
آنچه خرم ميكند گلزار دل را،گفتگو با تست
نيمه شبها دوست ميدارم بدرگاهت نيايش را
ندبه من ميدواند بررخم باران اشك شرم-
تا بدين باران شكوفاتر كند باغ ستايش را
***
اي سخن را زندگي از تو!
من بجام شعر خود ريزم شراب واژه ها را،گرم-
تا ببخشم مستي پاكي بجان بندگان تو
بي نيازا! شرمگين مردي تهي دستم
آنچه دارم در خور تقديم،شعر واشك خود بر آستان تو؟
***
سر به محراب تو سايد شرمگين مردي گنه آلود
اي خدا! بشنو نواي بندهاي آلوده دامان را
غمگسارا! سينه ام از غم گرانبارست
مهربانا! خلوتم ازگريه لبريزست
اي خدا! تنها تو مي بيني بجانم اشك پنهان را
مهدی سهیلی
mahdi271
09-16-2009, 09:05 AM
من كيم؟ گنج مهر و وفايم
من كيم؟ آسمان سخايم
من كيم؟ چهره يي آشنايم
مادرم، جلوه گاه خدايم
من كيم؟ عاشق روي فرزند
جان من پر كشد سوي فرزند
بر نخيزد دل از كوي فرزند
عاشقم، عاشقي مبتلايم
***
تو كه اي؟ سرو آزاده ي من
نور چشم خدا داده من
چشم تو، جام من، باده ي من
تو اميدم، توانم، بقايم.
***
سالها دل بمهر تو بستم
پشت خود را ز غمها شكستم
نيمه شبها براهت نشستم
تا شود از تو روشن سرايم .
***
چون روي بامدادان ز پيشم
غمزده، خسته جان، دلپريشم
بي خبر از دل و جان خويشم
همدم غم، اسير بلايم .
***
تا كه شب سوي من باز گردي
بادل خسته همراز گردي
همدم جان ناساز گردي
بر فلك هست، دست دعايم .
***
من ز دنيا، تو را برگزيدم
رنج بي حد بپايت كشيدم
تا شود سبز، باغ اميدم ـ
جان ز تن رفت و نيرو ز پايم .
***
زندگي بي تو، شوري ندارد
بي تو جانم سروري ندارد
چشم من بي تو نوري ندارد
اي جمال تو نور و ضيايم .
***
يادم آيد يكي نيمه شب بود
در تن و جان تو سوز تب بود
جان من زين مصيبت بلب بود
شاهدم گريه ها يهايم .
***
بي خبر بودي از زاري من
غافل از رنج بيداري من
فارغ از درد و غمخواري من
و آنهمه ندبه و ناله هايم .
***
بودي آن عهدها خاكبيزان
ميخراميدي افتان و خيزان
من بدنبال تو اشكريزان
تا كه در پاي تو سر بسايم
***
بود آن روزگاران، شبانم
نرگسي مست تر از شرابم
سيمگون سينه، چون ماهتابم
رفت از كف جمال و صفايم .
***
بلبل من! نواي تو خواهم
عمر را در هواي تو خواهم
زندگي را براي تو خواهم
تو بپائي اگر من نپايم
مهدی سهیلی
mahdi271
09-16-2009, 09:05 AM
در روزگاران خوشايند جواني ـ
اين زندگي در چشم من درياچه اي بود
درياچه اي آرام و روشن ـ
درياچه اي پيروزه گون و آسمان رنگ
درياچه اي با رقص خوش آهنگ « قو» ها
آكنده بود آغوش اين درياچه سبز ـ
از ماهيان سرخ رنگ « آرزو » ها
***
من آن زمان « صياد » نيرومند بودم
هر روز و هر شب چون عقابي تيز پرواز ـ
با « دام » خود دنبال ماهي ها دويدم
چون مرغكان دنبال « ماهي » پر كشيدم
تا قعر دريا پيش ماهي ها رسيدم
اما بيكبار
حتي بيكبار ـ
در « تور » ـ تصويري هم از « ماهي » نديدم .
***
يكعمر بگذشت
از چشم من بگريخت خورشيد جواني ـ
بي باده شد پيمانه هاي زندگاني ـ
مهتاب پيري گرد سيمين بر سرم ريخت ـ
آمد بديدارم زمان ناتواني .
***
امروز هم اين زندگي در ديده من
درياست ـ دريا
اما چه دريائيست ؟ دريائي كف آلود
درياي ابر اندود و پر طوفان و پر موج
دانم كه ماهي هاي سرخ « آرزو »ها ـ
صدها هزاران در دل درياچه خفته است
دانم كه در هر گوشه درياي پر موج
دور از نگاه من، بسي « ماهي » نهفته است
***
اما چه حاصل ؟
امروز، من « صياد » پيرم
در چنگ نيرومند پيري ها اسيرم
من پير ماهيگير بي تاب و توانم
با دست لرزان ـ
با پاي خسته ـ
امروز، آن صياد نيرومند ديروز ـ
از پا نشسته
نيروي ديدنها ز چشمم رخت بسته
از هر نسيم و موج، ميلغزم بسختي
بس « تار» ها از « تور» صيد من گسسته
در دستهايم قوت « پارو زدن » نيست
از سوي ديگر ـ
بس « تخته »ها از « قايق » عمرم شكسته
با خويش ميگويم كه: افسوس ـ
صياد نيرومند ديروز ـ
امروز « پير » است
درياي من درياي پر موج و شرير است
با اينچنين « دريا » و اين « فرتوتي » من ـ
ديگر شكار ماهيان آرزوها ـ
بسيار دير است
بسيار دير است .
مهدی سهیلی
mahdi271
09-16-2009, 09:06 AM
ديشب آئينه رو به رويم گفت:
كاي جوان ! فصل پيري تو رسيد
از دل موي هاي شبرنگت ـــ
تارهايي به رنگ صبح ، دميد
از درخت ، جلوه ي زمان شباب ـــ
همچو مرغي ز دام جسته، پريد
روي پيشاني تو دست زمان
خط پيري سه چار بار كشيد
بي خبر! جلوه شبابت كو؟
چهره همچو آفتابت كو؟
واي ، آمد خزان زندگي
وز كف من، گل جواني رفت.
كام نابرده ، كام ناديده
خوشترين دوره كامراني رفت
زرد روئي بماند و از كف من
چهره گلگون ارغواني رفت
رفت عمرم چو تندباد، ولي ـــ
همه با رنج و سخت جاني رفت
روزگار جواني ام طي شد
وين ندانم، كي آمد و كي شد؟
آه ، اين زندگي كه من ديدم ـــ
حسرتي ، محنتي ، عذابي بود
بهره ي من ز جان ساقي عمر
خون دل بود، اگر شرابي بود
خشك هر طرف دويدم ليك ـــ
چشمه زندگي ، سرابي بود
خانه اي را كه ساختم ز اميد ـــ
چون حبابي بر روي آبي بود
زندگاني، چو تند باد گذشت
زندگاني نبود، خرابي بود!
گر كه با زندگي، جواني نيست
نقش زيباي زندگاني چيست؟
آشنانيان عمر من بودند:
رنجها ، دردها، جدائيها
غير بيگانگي نبردم سود ـــ
ز آشنايان و آشنائيها
هر گلندام و گلرخي ديدم ـــ
داشت بوئي ز بي وفائيها
دل چو آئينه با صفا كردم ـــ
شد عيان نقش بي صفائيها
با جفا پيشگان وفا كردم
دل به بيگانه، آشنا كردم
ياد باد آن زمان كه روز و شبان ـــ
داشتم گوشه ي فراموشي
شام من بود، در سر زلفي
صبح من بود در بنا گوشي
مست بودم ، ز نرگس مستي
گرم بود، ز گرم آغوشي
خوشه چين بودم ، از رخ ماهي
بوسه چين بودم، از لب نوشي
بر دلم نور عشق مي دادند ـــ
چشم گويان ، لبان خاموشي
از گلستان من بهار، گذشت
شادي و رنج روزگار گذشت.
مهدی سهیلی
mahdi271
09-16-2009, 09:07 AM
خدايا ، بنده اي درد آ شنايم
بسر افتاده اي بي دست وپايم
ز غمها سينه ام درياست، دريا
گواهم گريه هاي هايهايم
به در گاه تو مي نالم به زاري
مرا بگذار با اين ناله هايم
مرا در آتش عشقت بسوزان
مكن زين شعله ي سركش رهايم
از اين آتش، دلم را شعله ور كن
بسوزان، سوز دل را بيشتركن
به آه در گلو بشكسته، سو گند
بسوز سينه هاي خسته سوگند
به غم پرورده ي محنت نصيبي
كه در خون جگر بنشسته، سوگند
به اشك مادري كز داغ فرزند ـــ
فرو ريزد برخ پيوسته سوگند
به بيماري كه در هنگامه ي مرگ ـــ
برآيد ناله اش آهسته ، سوگند
به آن برگشته ايام نگون بخت
مهدی سهیلی
mahdi271
09-16-2009, 09:07 AM
خداوندا! به دلهاي شكسته
به تنهايان در غربت نشسته
به آن عشقي كه از نام تو خيزد
بدان خوني كه در راه تو ريزد
به مسكينان از هستي رميده
به غمگينان خواب از سر پريده
به مرداني كه در سختي خموشند
براي زندگي جان مي فروشند
همه كاشانه شان خالي از قوت است
سخنهاشان نگاهي در سكوت است
به طفلاني كه نان آور ندارند ـ
سر حسرت ببالين ميگذارند
به آن « درمانده زن » كز فقر جانكاه ـ
نهد فرزند خود را بر سر راه
بآن كودك كه ناكام است كامش
ز پا ميافكند بوي طعامش
به آن جمعي كه از سرما بجانند
ز « آه » جمع، « گرمي » ميستانند
به آن بيكس كه با جان در نبرد است
غذايش اشك گرم و آه سرد است
به آن بي مادر از ضعف خفته ـ
سخن از مهر مادر ناشنفته
به آن دختر كه ناديدي گناهش
عبادت خفته در شرم نگاهش
به آن چشمي كه از غم گريه خيز است
به بيماري كه با جان در ستيز است
به داماني كه از هر عيب پاك است
به هر كس از گناهان شرمناك است ـ
دلم را از گناهان ايمني بخش
به نور معرفت ها روشني بخش
مهدی سهیلی
mahdi271
09-16-2009, 09:08 AM
دردمندان را دوايي نيست در ميخانه ها
ساده دل آنكس كه پيمان بست با پيمانه ها
مست توحيدم نه مست باده انديشه سوز
سر خوشي ها را نجويم از در ميخانه ها
عكس روي باغبان پيداست در هر برگ گل
سير كن نقش خدا را در پروانه ها
داستان اهل دنيا را به دنيا دار گوي
گوش من آزرده شد از جور اين افسانه ها
گر كه جويي روشني، در خاطر بشكسته جوي
رونق مهتاب باشد در دل ويرانه ها
سر بپاي بينوايان منهم تا زنده ام
چون خدا را ديده ام در كنج محنت خانه ها .
مهدی سهیلی
mahdi271
09-16-2009, 09:10 AM
در آن ايام، خاك فتنه خيز مكه، يعني مهد بدكاران
درون ظلمت جهل و تباهي دست و پا ميزد
توانگر، آتش حسرت بجان بينوا ميزد
ستمكش، بر در هر خانه دست التجا ميزد
شبانگاهان ـ
نوائي غم فزا در ناي مرغ شب گره ميخورد
سحرگاهان خروس صبح اگر ميخواند ـ
گروهي تيره جان بي سعادت را صلا ميزد
***
بهركس ميرسيدي، حربه الحاد در كف داشت
رهي گرپيش پائي بود، راه ننگ و پستي بود
و گر رنگي بروئي بود، رنگ بت پرستي بود
محبت، مردمي، انصاف، پاكي، پاك انديشي ـ
ميان توده ها گم بود .
چپاول، زورگويي، ناجوانمردي، تبهكاري ـ
يگانه كار مردم بود.
در اين هنگامه ها، مردي غمين با چشم تر هر شب
به « كوه نور » در « غار حرا » ميرفت
همه شب با غمي سنگين ببال مرغ انديشه ـ
ز « كوه نور » تا عرش خدا مي رفت
لبش خاموش بود اما سرا پايش پر از فرياد
به پرواز خدائي تا دل بي انتها ميرفت
تني لرزان، دلي ترسان، ز بيم حق تعالي داشت
و در آن غاز تنهائي
رواني روشن از كر و بيان عرش اعلا داشت
***
بدان اين مرد برتر، آشناي راز سرمد بود
كه از دلبستگي ها و ز تعلق ها مجرد بود
ستوده بود و پاكان جهان آفرينش را سرآمد بود
نفس را نكهت جاويد مي بخشم بنام او
مهين پيغمبر عالم
هما عرش پرواز خدا سير فلك پيما
ابر مرد جهان، آموزگار ما « محمد » بود
***
بلي او، آن يگانه، آن فلك سير خدا پيوند ـ
بهمراه دلي نوراني و عزمي گران چون كوه ـ
ز « كوه نور » شبها ديده بر « ام القري » ميدوخت
و در اندوه جهل مردم « ام القري » ميسوخت
***
يكي شب « كوه نور » آبستن رمزي خدائي شد
شبي رخشان ز بام آسمان آبي « ملكه »
ندانم عرشيان از خوشه پروين
به دربار محمد در « حرا » گل ميفرستادند
و يا با ريزش صدها ستاره آسمانيها
زمين را بوسه ميدادند
***
شبي حيرت فزا دست خداي آسمانها بر سر كعبه
گل مهتاب ميپاشيد
بچشم مردم « ام القري » در آن شب روشن
ز بام لاجوردي سرمه ها خواب ميپاشيد
در آن مهتاب شب، غار حرا خورشيد در خود داشت
محمد در دل « غار حرا » در خويش گريان بود
شبستان وجودش پر ز نور پاك يزدان بود
در آن هنگامه شهر مكه بود و خواب و مدهوشي
محمد بود و شور جذبه و بانگ نفس هايش
در آن شب حال مهمان « حرا » نقشي دگرگون داشت
شراري بود از دنياي غيبي در سراپايش
دل « كوه حرا » شد گرم
گمان كردي كه نبضش بي امان مي زد
تو گفتي ميدود نور خدا در جوي رگهايش
***
به كوته لحظه اي چشم محمد، گرم شد از خواب
ولي در خويش حيران بود .
بناگه برق زد در پشت چشمش، ديده را وا كرد
ز پشت ديدگان تا عرش، نوري را تماشا كرد
بخود لرزيد از وحشت
نگاهي پر ز انديشه بسوي آسمانها كرد
دهانش باز ماند از حيرت نوري شبانگاهي
صداي نبض خود را ميشنيد از دِهشتي سنگين
بديدار شگفتي ها ز جاي خويشتن بر جست
عرق چون شبنم سردي بچهر روشنش بنشست
غريوش در دل « كوه حرا » پيچيد
فغانش از زمين بر رفت و در عرش خدا پيچيد
***
ببانگي پر تضرع گفت:
كريما! كردگارا! پاك يزدانا! خداوندا!
حكيما! مهربانا! بي نيازا! بي همانندا!
ببخشا بر محمد لطف جاويدان سرمد را
بگير از مهرباني دست لرزان محمد را
مرا در كشف راز غيب، ياري ده
بجان من توان پايداري ده
كريما! سخت حيرانم
چه مي بينم؟ نميدانم .
***
محمد بود و نوري از زمين تا بينهايت ها
محمد بود و در دل زين معماها حكايت ها
دوباره موج آهنگش طنين افكند زير گنبد گيتي
من امشب سخت حيرانم
چه مي بينم؟ نمي دانم .
عجب نوريست اين نور شگفت امشب
كجا خورشيد و ماه آسماني اين ضيا دارد ؟
نگه چون ميكنم دنباله تا عرش خدا دارد
كريما! سخت حيرانم
چه مي بينم؟ نمي دانم
***
محمد در سخن با خويش بود آنگاه چون تندر
نوائي آسماني در دل غار حرا پيچيد
صدائي در زمين از سوي عرش كبريا پيچيد
در آندم، حق تعالي، گوش بر بانگ خدا ميداد
محمد، مات و حيران، گوش بر بانگ خدا مي داد:
بخوان هان اي محمد! گفت: من خواندن نمي دانم
ندا آمد: بخوان با من اي امي مكه !
بناگه چشمه نوري بجان پاك او تابيد
دوباره اين ندا آمد:
بخوان اي بارگاه كبريا را بهترين بنده
بخوان بر نام قدس پر شكوه آفريننده
خداوندي كه انسان را ز خون بسته مي سازد
بخوان بر نام پاك خالق اكرم
بنام آنكه دانش را به نيروي قلم آموخت
بنام آن خداوندي كه از رحمت ـ
بجان مردم نادان چراغ معرفت افروخت .
***
محمد از شكوه وحي مي لرزيد
در آن ساعت ـ
محمد بود و شهر مكه و وحي خداوندي
پس از آن شب جهان داند كه در گفتار پيغمبر ـ
سخن از عشق حق بود و حديث آرزومندي
***
محمد از دل « ام القري » اين نغمه را سر داد ـ
كه: اي انسان! خدا يكتاست
بجز يكتا پرستي هيچ راه رستگاري نيست
بديگر راهها گر پا گذاري غير خواري نيست
در اين آيين جاويدان
لب خود را فرو بند از سپيدي وز سياهي ها
تو را تا كي سخن از قصه رنگ است
در اين آئين سخن از رنگها ننگست
به كيش راستين ما
گرامي تر بود آنكس كه در وي گوهر تقواست
گر از شرق است، ور از غرب است
گر از روم است، ور از زنگست
چه گويم از شكوهت؟ اي محمد اي مهين فرزانه عالم !
مرا پاي سخن لنگست
ز تو فرزانه تر در پهندشت آفرينش كيست ؟
ستايش را توانم نيست ميدان سخن تنگست
ولي با جاودانه نام تو هر روز و هر شب در دل گيتي
بهين گلبانگ جاويدست
سخن از تو ببام هفت اورنگست
ابر مردا! زوالي نيست گلبانگ حقيقت را
بياد تو ز مهد خاك، تا نه گنبد افلاك
هميشه، هر زمان، هر شب
نوازشگر، نسيم بانگ توحيد است
طنين افكن نوائي گرم آهنگ است
مهدی سهیلی
mahdi271
09-16-2009, 09:10 AM
من درختي بودم
پاي تا سر همه سبز
همه سر سبز اميد
همه سرمست بهار
كه به9 هر شاخه ي من نغمه ي فروردين بود
و به امداد سبكپويه نسيمي ناگاه ـــ
برگ برگم همه را مشگر صحرا بودند
بزم ما رنگين بود
***
در شبان مهتاب
در دل حجله ي دشت ـــ
بوسه ميزد بلبم دختر ماه
مست ميكرد مرا نغمه ي رود
موج ميزد بدلم شوق گناه
***
دختر پاك نسيم
پاي تا سر همه لطف
با تني عطر آگين ـــ
بود هنگام سحر گرم هماغوشي من
ميشد از لذت آن كام، سرا پاي وجودم فرياد
بند بندم همه شوق ـــ
برگ برگم همه شاد.
***
واي،اندوه اندوه
آن درختم امروز
كه بصحراي وجود
دست يغماگر طوفان زمان
جامه ي سبز مرا غارت كرد
وآنچه مانده است براي تن من عريانيست
منم و تف زده دشتي كه كوير است كوير
نه در آن نغمه روديست نه آبادانيست
***
آن درختم،اما ــ
نيستم مست بهار
يا كه سر سبز اميد
ديگر اي دامن دشت
برگ برگ تن من،قاصد فروردين نيست
بزم مارنگين نيست
***
ديرگاهيست كه روشن نكند دختر ماه ــ
دشت تاريك مرا
همه جا خاموشي است
واي تاريكي و تنهائي،دردانگيز است
چه شد آن شور بهار؟
چه شد آن گرمي عشق؟
همه جا پائيز است
كوه تا كوه به گرد سر من اندوه است
دشت تا دشت به پيش نگهم نوميديست
سينه ام از غم بي عشقي و ي همنفسي لبريز است.
***
دختر پاك نسيمي كه هما غوشم بود
در دل دشت گريخت
برگهائي كه مرا برگ اميدي بودند ــ
دانه دانه همه ريخت
***
اينك اينك منم ودامن دشتي خاموش
اينك اينك منم و هيزم خشكي بي سود
شاخه هايم همه چون دست دعا سوي خداست
كاي خدا آتش سوزنده و ويرانگر تو
در همه دشت،كجاست؟
مهدی سهیلی
mahdi271
09-16-2009, 09:12 AM
طوفان سهمناك به يغما گشود دست
مي كند و مي ربود و مي افكند و مي شكست
لختي تگرگ مرگ فرو ريخت، سپس
طوفان فرو نشست
بادي چنين مهيب نزيبد بهار را
كز برگ و گل برهنه كند شاخسار را
در شعله هاي خشم بسوزاند اين چنين
گل را و خار را
اكنون جمال باغ بسي محنت آور است
غمگين تر از غروب غم انگيز آذر است
بر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغ
از اشك غم تر است
آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند
در موج سيل تا به گريبان نشسته اند
لب هاي باز كرده به لبخند شوق را
در خاك بسته اند
آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن
لادن شكسته، ياس به گل خفته در چمن
گل ها، شكوفه ها بر خاك ريخته
چون آرزوي من
مادر كه مرد سوخت بهار جوانيم
خنديد برق رنج به بي آشيانيم
هر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنم
از زندگانيم
فریدون مشیری
mahdi271
09-16-2009, 09:12 AM
به سنگ ساحل مغرب شكست زورق مهر،
پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند .
هزار نيزه زرين به قلب آب شكست .
فضاي دريا يكسره به خون و شعله نشست .
به ماهيان خبر غرق آفتاب رسيد .
نفس زنان به تماشاي حال او رفتند !
ز ره درآمد باد،
به هم بر آمد موج،
درون دريا آشفت ناگهان، گفتي
هزاران اسب سپيد از هزار سوي افق،
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
***
نه تخته پاره زرين، كه جان شيرين بود؛
در آن هياهوي هول آفرين رها بر آب !
هزار روح پريشان به هر تلاطم موج،
بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !
***
لهيب سرخ به جنگل گرفت و جاري شد .
نواگران چمن از نوا فرو ماندند .
شب آفرينان بر شهر سايه افكندند .
سحر پرستان، فرياد در گلو، رفتند
فریدون مشیری
mahdi271
09-16-2009, 09:12 AM
آوايش از دور،
بانگ خوش آمد بود - شايد -
پوينده در پهناي آن دشت زمرد،
بالنده تا بالاي آن باغ زبرجد،
مثل هميشه، گرم، پر شور ...
***
نزديك تر، نزديك تر،
از لابه لاي شاخه ها، از پشت نيزار،
گهگاه مي شد آفتابي !
نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق،
تا چشم مي پيمود، آبي !
***
نزديك تر، نزديك تر، او بود، او بود .
آن همدل همصحبت آئينه رو بود .
آن همزبان روشن پاكيزه خو بود .
آن عاشق از خود برون،
آن عارف در خود فرو بود .
آن سينه، آن جان، آن تپش، آن جوشش، آن نور ...
***
دريا، همان دنياي راز بيكرانه،
دريا، همان آغوش باز مادرانه،
دريا، شگفتا، هر دو، هم گهواره ... هم گور ... !
***
نزديك تر، نزديك تر، او هم مرا ديد .
آواي او بانگ خوش آمد بود،
بي هيچ ترديد .
آن سان كه بيند آشنائي آشنا را،
چيزي در ين عالم به هم پيوند مي داد
جان هاي بي آرام ما را .
***
خاموش و غمگين، هر دو ساعت ها نشستيم !
خاموش و غمگين هر دو بر هم ديده بستيم .
ناگاه، ناگاه،
آن بغض پنهان را، كه گفتي،
مي كشت مان چون جور و بيداد زمانه؛
با هاي هاي بي امان در هم شكستيم ؟ ...
از دل، به هم افتاده، مالامال اندوه،
بر شانه هاي خسته، بار درد، چون كوه،
مي گفتيم و مي گفتيم و مي گفت و مي گفت،
تا آفتاب زرد، در اعماق جنگل فرو خفت !
***
دريا و من، شب تا سحر بيدار مانديم .
شعري سروديم .
اشكي فشانديم .
شب تا سحر، آشفته حالي بود با آشفته گوئي،
انده ياران بود و اين آشفته پوئي،
بر اين پريشان روزگاري، چاره جوئي .
***
دريا به من بخشيد آن شب،
بس گنج از گنجينه خويش .
از آن گهرهاي دلاويزي كه مي ساخت ؛
در كارگاه سينه خويش :
جوشش، تپش، كوشش، تكاپو، بي قراري !
ساكن نماندن همچو مرداب،
چون صخره - اما - پيش توفان استواري !
هم بر خروشيدن به هنگام،
هم بردباري !
***
در جاده صبح
با دامن پر، باز مي گشتم - سبكبال -
سرشار از اميدواري !
مي رفتم و ديدمش باز،
در صبحگاه آفتابي :
نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق،
تا چشم مي پيمود، آبي !
از لابه لاي شاخه ها از پشت نيزار
از دور، از دور ...
او همچنان تا جاودان سر مست، مغرور !
فریدون مشیری
mahdi271
09-16-2009, 09:13 AM
كنار دريا، با آب همزبان بودم .
ميان توده رنگين گوش ماهي ها،
ز اشتياق تماشا چو كودكان بودم !
به موج هاي رها شادباش مي گفتم !
به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، كف ها،
به ماهيان و به مرغابيان، چنان مجذوب،
كه راست گفتي، بيرون ازين جهان بودم .
نهيب زد دريا،
كه : - « مرد !
اين همه در پيچ تاب آب مگرد !
چنين درين خس و خاشاك هرزه پوي، مپوي !
مرا در آينه آسمان تماشا كن !
دري به روي خود از سوي آسمان واكن !
دهان باز زمين در پي تو مي گردد !
از آنچه بر تو نوشته ست، ديده دريا كن !
زمين به خون تو تشنه ست ، آسماني باش !
بگرد و خود را در آن كرانه پيدا كن
فریدون مشیری
mahdi271
09-16-2009, 09:14 AM
ازدرخت شاخه در آفاق ابر،
برگ هاي ترد باران ريخته !
بوي لطف بيشه زاران بهشت،
با هواي صبحدم آميخته !
***
نرم و چابك، روح آب،
مي كند پرواز همراه نسيم .
نغمه پردازان باران مي زنند،
گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم !
***
سيم هر ساز از ثريا تا زمين .
خيزد از هر پرده آوازي حزين .
هر كه با آواز اين ساز آشنا،
مي كند در جويبار جان شنا !
***
دلرباي آب، شاد و شرمناك،
عشقبازي مي كند با جان خاك !
خاك خشك تشنه دريا پرست،
زير بازي هاي باران مست مست !
اين رود از هوش و آن آيد به هوش،
شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !
***
مي شكافد دانه، مي بالد درخت،
مي درخشد غنچه همچون روي بخت!
باغ ها سرشار از لبخند شان،
دشت ها سرسبز از پيوندشان ،
چشمه و باغ و چمن فرزندشان !
***
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش .
شرمسار ازمهرباني هاي او،
مي روم همراه باران كو به كو .
***
چيست اين باران كه دلخواه من است ؟
زير چتر او روانم روشن است .
چشم دل وا مي كنم
قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :
***
در فضا،
همچو من در چاه تنهائي رها،
مي زند در موج حيرت دست و پا،
خود نمي داند كه مي افتد كجا !
***
در زمين،
همزباناني ظريف و نازنين،
مي دهند از مهرباني جا به هم،
تا بپيوندند چون دريا به هم !
***
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .
هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»
مي كنند از عشق هم قالب تهي
اي خوشا با مهر ورزان همرهي !
***
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش.
سيل غم در سينه غوغا مي كند،
قطره دل ميل دريا مي كند،
قطره تنها كجا، دريا كجا،
دور ماندم از رفيقان تا كجا !
***
همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !
شايد از اين تيرگي ها بگذريم .
ره به سوي روشنائي ها بريم .
مي روم، شايد كسي پيدا شود،
بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟
فریدون مشیری
mahdi271
09-16-2009, 09:15 AM
بشر، دوباره به جنگل پناه خواهد برد،
به كوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
***
تو، كودكانت را بر سينه مي فشاري گرم،
و همسرت را چون كوليان خانه به دوش،
ميان آتش و خون مي كشاني از دنبال،
و پيش پاي تو از انفجارهاي مهيب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرهاي همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشيان ها بر روي خاك خواهد ريخت
و آرزوها در زير خاك خواهد مرد
***
خيال نيست، عزيزم!
صداي تير بلند است و ناله ها پيگير
و برق اسلحه خورشيد را خجل كرده است
چگونه اين همه بيداد را نمي بيني؟
چگونه اين همه فرياد را نمي شنوي؟
صداي ضجه ي خونين كودك (عدني) است،
و بانگ مرتعش مادر ويتنامي
كه در عزاي عزيزان خويش مي گريند
و چند روز دگر نيز نوبت من و توست
كه يا به ماتم فرزند خويش بنشينيم
و يا به كشتن فرزند خلق برخيزيم
و با به كوه
به جنگل
به غار، بگريزيم
***
پدر، چگونه به نزد طبيب خواهي رفت
كه ديدگان تو تاريك و راه باريك است
تو يك قدم نتواني به اختيار گذاشت
تو يك وجب نتواني به اختيار گذشت
كه سيل آهن در راه ها خروشان است
***
تو، اي نخفته شب و روز روي شانه ي اسب،
به روزگار جواني، به كوه و دره و دشت
تو اي بريده ره از لاي خار و خاراسنگ!
كنون كنار خيابان در انتظار بسوز
درون آتش بغضي كه در گلو داري
كزين طرف نتواني به آن طرف رفتن
حريم موي سپيد تو را كه دارد پاس؟
كسي كه دست تو را يك قدم بگيرد نيست
و من - كه مي دونم اندر پي تو - خوشحالم
كه ديدگان تو، در شهر بي ترحم ما
به روي مردم نامهربان نمي افتد
***
پدر! به خانه بيا با ملال خويش بساز
اگر كه چشم تو بر روي زندگي بسته است
چه غم كه گوش تو و پيچ راديو باز است:
(هزار و ششصد و هفتاد و يك نفر) امروز
به زير آتش خمپاره ها هلاك شدند
و چند دهكده دوست را، هواپيما
به جاي خانه دشمن گلوله باران كرد...!
***
چه جاي گريه، كه كشتار بي دريغ حريف
براي خاطر صلح است و حفظ آزادي
و هر گلوله كه بر سينمه اي شرار افشاند
غنيمتي است! كه دنيا بهشت خواهد شد
***
پدر، غم تو مرا رنج مي دهد، اما
غم بزرگ تري مي كند هلاك مرا:
بيا به خاك بلا ديده اي بينديشيم
كه ناله مي چكد از برق تازيانه در او
به خانه هاي خراب،
به كومه هاي خموش،
به دشت هاي به آتش كشيده ي متروك
كه سوخت يك جا برگ و گل و جوانه در او
به خاك مزرعه هايي كه جاي گندم زرد
لهيب شعله ي سرخ
به چار سوي افق مي كشد زبانه در او
به چشم هاي گرسنه
به دست هاي دراز
به نعش كودك دهقان، ميان شالي زار
به زندگي، كه فرو مرده جاودانه در او
***
بيا به حال بشرهاي هاي گريه كنيم
كه با برادر خود هم نمي تواند زيست
چنين خجسته وجودي، كجا تواند ماند؟
چنين گسسته عناني كجا تواند رفت؟
صداي غرش تيري دهد جواب مرا:
- به كوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد.
فریدون مشیری
mahdi271
09-16-2009, 09:15 AM
بر نگه سرد من به گرمي خورشيد
مي نگرد هر زمان دو چشم سياهت
تشنه ي اين چشمه ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشكيده اي و برق نگاهي
از تو در اين گوشه يادگار ندارم
زان شب غمگين كه از كنار تو رفتم
يك نفس از دست غم قرار ندارم
اي گل زيبا، بهاي هستي من بود
گر گل خشكيده اي ز كوي تو بردم
گوشه ي تنها، چه اشك ها كه فشاندم
وان گل خشكيده را به سينه فشردم
آن گل خشكيده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خويش با تو چه گويم؟
جز به تو، از سوز عشق با كه بنالم
جز ز تو، درمان درد، از كه بجويم؟
من، دگر آن نيستم، به خويش مخوانم
من گل خشكيده ام، به هيچ نيرزم
عشق فريبم دهد كه مهر ببندم
مرگ نهيبم زند كه عشق نورزم
پاي اميد دلم اگر چه شكسته است
دست تمناي جان هميشه دراز است
تا نفسي مي كشم ز سينه ي پر درد
چشم خدا بين من به روي تو باز است
فریدون مشیری
mahdi271
09-16-2009, 05:01 PM
پنجره اي در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بيرون پريد.
ميان بيداري و خواب
پرتاب شده بود.
بيراهه فضا را پيمود،
چرخي زد
و كنار مردابي به زمين نشست.
تپش هايش با مرداب آميخت،
مرداب كم كم زيبا شد.
گياهي در آن روييد،
گياهي تاريك و زيبا.
مرغ افسانه سينه خود را شكافت:
تهي درونش شبيه گياهي بود.
شكاف سينه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش كدر شده بود.
چرا آمد؟
از روي زمين پر كشيد،
بيراهه اي را پيمود
و از پنجره اي به درون رفت.
***
مرد، آنجا بود.
انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سينه او را شكافت
و به درون رفت.
او از شكاف سينه اش نگريست:
درونش تاريك و زيبا شده بود.
به روح خطا شباهت داشت.
شكاف سينه اش را با پيراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشني اضطراب تنها گذاشت.
***
مرغ افسانه بر بام گمشده اي نشسته بود.
وزشي بر تار و پودش گذشت:
گياهي در خلوت درونش روييد،
از شكاف سينه اش سربيرون كشيد
و برگ هايش را در ته آسمان گم كرد.
زندگي اش در رگ هاي گياه بالا مي رفت.
اوجي صدايش مي زد.
گياه از شكاف سينه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند.
بال هايش را گشود
و خود را به بيراهه فضا سپرد.
***
گنبدي زير نگاهش جان گرفت.
چرخي زد
و در معبد به درون رفت.
فضا با روشني بيرنگي پر بود.
برابر محراب
وهمي نوسان يافت:
از همه لحظه هاي زندگي اش محرابي گذشته بود
و همه رؤياهايش در محرابي خاموش شده بود.
خودش را در مرز يك رؤيا ديد.
به خاك افتاد.
لحظه اي در فراموشي ريخت.
سر برداشت:
محراب زيبا شده بود.
پرتويي در مرمر محراب ديد
تاريك و زيبا.
ناشناسي خود را آشفته ديد.
چرا آمد؟
بال هايش را گشود
و محراب ا در خاموشي معبد رها كرد.
***
زن در جاده اي مي رفت.
پيامي در سر راهش بود:
مرغي بر فراز سرش فرود آمد.
زن ميان دو رؤيا عريان شد.
مرغ افسانه سينه او را شكافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
***
مرد در اتاقش بود.
انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد
و چشمانش از دهليز يك رؤيا بيرون مي خزيد.
زني از پنجره فرود آمد
تاريك و زيبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرده به چشمانش نگريست:
همه خواب هايش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شكاف سينه زن بيرون پريد
و نگاهش به سايه آنها افتاد.
گفتي سايه پرده توري بود
كه روي وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال هايش را گشود
و اتاق را در بهت يك رؤيا گم كرد.
***
مرد تنها بود.
تصويري به ديوار اتاقش مي كشيد.
وجودش ميان آغاز و انجامي در نوسان بود.
وزشي ناپيدا مي گذشت:
تصوير كم كم زيبا مي شد
و بر نوسان دردناكي پايان مي داد.
مرغ افسانه آمده بد.
اتاق را خالي ديد
و خودش را در جاي ديگر يافت.
آيا تصوير
دامي نبود
كه همه زندگي مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هايش را گشود
و اتاق را در خنده تصوير از ياد برد.
***
مرد در بستر خود خوابيده بود.
وجودش به مردابي شباهت داشت.
درختي در چشمانش روييده بود
و شاخ و برگش فضا را پر مي كرد.
رگ هاي درخت
از زندگي گمشده اي پر بود.
بر شاخ ردخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شكاف سينه اش به درون نگريست:
تهي درونش شبيه درختي بود.
شكاف سينه اش را با پرها پوشاند،
بال هايش را گشود
و شاخه ار در ناشناسي فضا تنها گذاشت.
***
درختي ميان دو لحظه مي پژمرد.
اتاقي به آستانه خود مي رسيد.
مرغي بيراهه فضا را مي پيمود.
و پنجره اي در مرز شب و روز گم شده بود.
سهراب
Fahime.M
09-17-2009, 02:56 PM
ممنون اقا مهدی...بسیار زیبا بودن...
pnugirl
09-20-2009, 01:48 AM
گفتی «نگاه کن
به من هم ستاره فروختهاند
اما تقلبی است»
من دلم را پسانداز کرده بودم
اما تو گفتی
«دانهها را زیر خاک کن
درختها پسانداز خوبیاند»
من هم دلم را فروختم
mahdi271
09-24-2009, 11:06 AM
زيبا ترين تماشاست
وقتي
شبانه
بادها
از شش جهت به سوي تو مي آيند،
و از شكوهمندي ياس انگيزش
پرواز ِشامگاهي ِدرناها را
پنداري
يكسر به سوي ماه است.
***
زنگار خورده باشد بي حاصل
هر چند
از دير باز
آن چنگ تيز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهي درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباري
از سنگي مي روبد،
چيزنهفته ئي ت مي آموزد:
چيزي كه اي بسا مي دانسته ئي،
چيزي كه
بي گمان
به زمانهاي دور دست
مي دانسته ئي.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:07 AM
در دل ِ مه
لنگان
زارعي شكسته مي گذرد
پا در پاي سگي
گامي گاه در پس او
گاه گامي در پيش.
وضوح و مه
در مرز ويراني
در جدالند،
با تو در اين لكه قانع آفتاب امــّا
مرا
پرواي زمان نيست.
خسته
با كوله باري از ياد امــّا،
بي گوشه بامي بر سر
ديگر بار.
اما اكنون بر چار راه ِزمان ايستاده ايم
و آنجا كه بادها را انديشه فريبي در سر نيست
به راهي كه هر خروس ِ باد نمات اشارت مي دهد
باور كن!
كوچه ما تـنگ نيست
شادمانه باش!
و شاهراه ما
از منظر ِ تمامي ِ آزاديها مي گذرد!
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:08 AM
قيلوله ناگزير
در طاق طاقي ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبي را
مفهومي از وطن دهد.
امير زاده اي تنها
با تكرار ِ چشمهاي بادام ِ تلخش
در هزار آئينه شش گوش ِ كاشي.
لالاي نجوا وار ِ فـّواره اي خرد
كه بروقفه خواب آلوده اطلسي ها
مي گذشت
تا سالها بعد
آبي را
مفهومي
ناآگاه
از وطن دهد.
امير زاده اي تنها
با تكرار چشمهاي بادام تلخش
در هزار آئينه شش گوش كاشي.
روز
بر نوك پنجه مي گذشت
از نيزه هاي سوزان نقره
به كج ترين سايه،
تا سالها بعد
تكـّرر آبي را
عاشقانه
مفهومي از وطن دهد
طاق طاقي هاي قيلوله
و نجواي خواب آلوده فــّواره ئي مردد
بر سكوت اطلسي هاي تشنه،
و تكرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئينه شش گوش كاشي
سالها بعد
سالها بعد
به نيمروزي گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امير زاده كاشي ها
با اشكهاي آبيت
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:08 AM
با ُسمضَربه رقصان اسبش مي گذرد
از كوچه سر پوشيده
سواري،
بر َتسمه َبند ِ
قرابينش
برق ِ هر سكه
ستاره ئي
بالاي خرمني
در شب بي نسيم
در شب ايلاتي عشقي.
چار سوار از َ تـنگ در اومد
چار تفنگ بر دوش ِ شون.
دختر از مهتابي نظاره مي كند
و از عبور ِ سوار خاطره ئي
همچون داغ خاموش ِ زخمي
چارتا ماديون پشت ِ مسجد
چار جنازه پشت ِ شون
با ُسمضَربه رقصان اسبش مي گذرد
از كوچه سر پوشيده
سواري،
بر َتسمه َبند ِ
قرابينش
برق ِ هر سكه
ستاره ئي
بالاي خرمني
در شب بي نسيم
در شب ايلاتي عشقي.
چار سوار از َ تـنگ در اومد
چار تفنگ بر دوش ِ شون.
دختر از مهتابي نظاره مي كند
و از عبور ِ سوار خاطره ئي
همچون داغ خاموش ِ زخمي
چارتا ماديون پشت ِ مسجد
چار جنازه پشت ِ شون
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:09 AM
(1)
نگاه كن چه فرو تنانه بر خاك مي گسترد
آنكه نهال نازك دستانش
از عشق
خداست
و پيش عصيانش
بالاي جهنم
پست است.
آن كو به يكي « آري » مي ميرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنكه از تب وهن
دق كند.
قلعه يي عظيم
كه طلسم دروازه اش
كلام كوچك دوستي است.
(2)
انكار ِ عشق را
چنين كه بر سر سختي پا سفت كرده اي
دشنه مگر
به آستين اندر
نهان كرده باشي.-
كه عاشق
اعتراف را چنان به فرياد آمد
كه وجودش همه
بانگي شد.
(3)
نگاه كن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاك مي شكند
رخساره اي كه توفانش
مسخ نيارست كرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاك مي افتد
آنكه در كمر گاه دريا
دست
حلقه توانست كرد.
نگاه كن
چه بزرگوارانه در پاي تو سر نهاد
آنكه مرگش
ميلاد پر هيا هوي هزار شهرزاده بود.
نگاه كن!
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:10 AM
مجال
بي رحمانه اندك بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.
از بهار
حظ ّ تماشائي نچشيدم،
كه قفس
باغ را پژمرده مي كند.
***
از آفتاب و نفس
چنان بريده خواهم شد
كه لب از بوسه نا سيراب.
برهنه
بگو برهنه به خاكم كنند
سرا پا برهنه
بدان گونه كه عشق را نماز مي بريم،-
كه بي شايبه حجابي
با خاك
عاشقانه
در آميختن مي خواهم.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:10 AM
به
نو كردن ماه
بر بام شدم
با عقيق و سبزه و آينه.
داسي سرد بر آسمان گذشت
كه پرواز كبوتر ممنوع است.
صنوبرها به نجوا چيزي گفتند
و گزمگان به هياهوي شمشير در پرندگان نهادند.
ماه
بر نيامد.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:11 AM
مي خواهم خواب اقاقيا ها را بميرم.
خيالگونه،
در نسيمي كوتاه
كه به ترديد مي گذرد
خواب اقاقياها را
بميرم.
***
مي خواهم نفس سنگين اطلسي ها را پرواز گيرم.
در باغچه هاي تابستان،
خيس و گرم
به نخستين ساعت عصر
نفس اطلسي ها را
پرواز گيرم.
***
حتي اگر
زنبق ِ كبود ِ كارد
بر سينه ام
گل دهد-
مي خواهم خواب اقاقيا را بميرم
در آخرين فرصت گل،
و عبور سنگين اطلسي ها باشم
بر تالار ارسي
در ساعت هفت عصر.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:11 AM
به پرواز
شك كرده بودم
به هنگامي كه شانه هايم
از توان سنگين بال
خميده بود،
و در پاكبازي معصومانه گرگ وميش
شبكور گرسنه چشم حريص
بال مي زد.
به پرواز شك كرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شيري رنگي ِ نام بزرگ
در تجلي بود.
با مريمي كه مي شكفت گفتم«شوق ديدار خدايت هست؟»
بي كه به پاسخ آوائي بر آورد
خسته گي باز زادن را
به خوابي سنگين
فروشد
همچنان
كه تجلي ساحرانه نام بزرگ؛
و شك
بر شانه هاي خميده ام
جاي نشين ِ سنگيني ِ توانمند
بالي شد
كه ديگر بارش
به پرواز
احساس نيازي
نبود.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:11 AM
كه زندان مرا بارو مباد
جز پوستي كه بر استخوانم.
باروئي آري،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائي جانم.
آه
آرزو! آرزو!
***
پيازينه پوستوار حصاري
كه با خلوت خويش چون به خالي بنشينيم
هفت دربازه فراز آيد
بر نياز و تعلق جان.
فرو بسته باد و
فرو بسته تر،
و با هر در بازه
هفت قفل ِ آهنجوش ِگران!
آه
آرزو!آرزو!
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:12 AM
با آوازي يكدست،
يكدست
دنباله چوبين بار
در قفايش
خطّي سنگين و مرتعش
بر خاك مي كشيد.
((-تاج خاري برسرش بگذاريد!))
و آواز ِ دراز ِ دنباله بار
در هذيان ِ دردش
يكدست
رشته ئي آتشين
مي رشت.
((- شتاب كن ناصري، شتاب كن!))
از رحمتي كه در جان خويش يافت
سبك شد
و چونان قوئي مغرور
در زلالي خويشتن نگريست
((- تازيانه اش بزنيد!))
رشته چر مباف
فرود آمد.
و ريسمان ِ بي انتهاي ِ سرخ
در طول ِ خويش
از گروهي بزرگ.
بر گذشت.
((- شتاب كن ناصري، شتاب كن!))
***
از صف غوغاي تماشا ئيان
العارز
گام زنان راه خود را گرفت
دست ها
در پس ِ پشت
به هم در افكنده،
و جانش را ار آزار ِ گران ِ ديني گزنده
آزاد يافت:
((- مگر خود نمي خواست، ورنه ميتوانست!))
***
آسمان كوتاه
به سنگيني
بر آواز ِ روي در خاموشي ِ رحم
فرو افتاد.
سوگواران، به خاكپشته بر شدند
و خورشيد و ماه
به هم
بر آمد.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:12 AM
من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.
پاي در پاي آفتابي بي مصرف
كه پيمانه مي كنم
با پيمانه روزهاي خويش كه به چوبين كاسه ي جذاميان ماننده است.
من آن مفهوم مجــّرد را مي جويم.
پيمانه ها به چهل رسيد و آن برگشت.
افسانه هاي سرگردانيت
- اي قلب در به در! -
به پايان خويش نزديك ميشود.
بيهوده مرگ
به تهديد
چشم مي دراند.
ما به حقيقت ساعت ها
شهادت نداده ايم
جز به گونه اين رنجها
كه از عشق هاي رنگين آدميان
به نصيب برده ايم
چونان خاطره ئي هر يك
در ميان نهاده
از نيش خنجري
با درختي.
***
با اين همه از ياد مبر
كه ما
- من وتو -
انسان را
رعايت كرده ايم.
***
درباران وبه شب
به زير دو گوش ما
در فاصله ئي كوتاه از بسترهاي عفاف ما
روسبيان
به اعلام حضور خويش
آهنگ هاي قديمي را
با سوت
ميزنند.
(در برابر كدامين حادثه
آيا
انسان را
ديده اي
با عرق شرم
بر جبينش؟)
***
آنگاه كه خوشتراش ترين تن ها را به سكه سيمي
توان خريد،
مرا
- دريغا دريغ -
هنگامي كه به كيمياي عشق
احساس نياز
مي افتد
همه آن دم است .
همه آن دم است .
***
قلبم را در مجري ِ كهنه ئي
پنهان مي كنم
در اتاقي كه دريچه ئيش
نيست.
از مهتابي
به كوچه تاريك
خم مي شوم
وبه جاي همه نوميدان
ميگريم.
آه
من
حرام شده ام!
***
با اين همه - اي قلب در به در!-
از ياد مبر
كه ما
- من وتو -
عشق را رعايت كرده ايم،
از ياد مبر
كه ما
- من و تو -
انسان را
رعايت كرده ايم،
خود اگر شاهكار خدابود
يا نبود.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:13 AM
با گياه بيابانم
خويشي و پيوندي نيست
خود اگر چه درد رستن و ريشه كردن با من است وهراس بي بار و بري
و در اين گلخن مغموم
پا در جاي چنانم
كه ما ز وي پير
بندي دره تنگ.
و ريشه فولادم
در ظلمت سنگ
مقصدي بي رحمانه را
جاودنه در سفرند.
***
مرگ من سفري نيست،
هجرتي است
از وطني كه دوست نمي داشتم
به خاطر مردمانش.
خود آيا از چه هنگام اين چنين
آئين مردمي
از دست
بنهاده ايد؟
پر پرواز ندارم
اما
دلي دارم و حسرت درناها.
و به هنگامي كه مرغان مهاجر
در درياچه ماهتاب
پارو مي كشند،
خوشا رها كردن و رفتن؛
خوابي ديگر
به مردابي ديگر!
خوشا ماندابي ديگر
به ساحلي ديگر
به دريائي ديگر!
خوشا پر كشيدن خوشا رهائي،
خوشا اگر نه رها زيستن، مردن به رهائي!
آه ، اين پرنده
در اين قفس تنگ
نمي خواند.
***
نهادتان، هم به وسعت آسمان است
از آن بيشتر كه خداوند
ستاره و خورشيد بيا فريند.
برد گانتان را همه بفروخته ايد
كه برده داري
نشان زوال و تباهي است.
و كنون به پيروزي
دست به دست مي تكانيد
كه از طايفه برده داران نئيد (آفرينتان!)
و تجارت آدمي
از دست
بنهاده ايد؟
***
بندم خود اگر چه بر پاي نيست
سوز سرود اسيران با من است،
واميدي خود برهائيم ار نيست
دستي است كه اشك از چشمانم مي سترد،
و نويدي خود اگر نيست
تسلائي هست.
چرا كه مرا
ميراث محنت روزگاران
تنها
تسلاي عشقي است
كه شاهين ترازو را
به جانب كفه فردا
خم مي كند.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:14 AM
مرگ را ديده ام من.
در ديدا ري غمناك،من مرگ را به دست
سوده ام.
من مرگ را زيسته ام،
با آوازي غمناك
غمناك،
و به عمري سخت دراز و سخت فرساينده.
آه، بگذاريدم! بگذاريدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست كه ساعت سرخ
از تپش باز مي ماند.
و شمعي-كه به رهگذار باد-
ميان نبودن و بودن
درنگي نمي كند،-
خوشا آن دم كه زن وار
با شاد ترين نياز تنم به آغوشش كشم
تا قلب
به كاهلي از كار
باز ماند
و نگاه جشم
به خالي هاي جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!
دردا
دردا كه مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زني
كه در رجعت جاودانه
بازش يابي،
نه ليموي پر آبي كه مي مكي
تا آنچه به دور افكندنياست
تفاله اي بيش
نباشد:
تجربه ئي است
غم انگيز
غم انگيز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...
وقتي كه گرداگرد ترا مردگاني زيبا فرا گرفته اند
يا محتضراني آشنا
-كه ترا بدنشان بسته اند
با زنجيرهاي رسمي شناسنامه ها
و اوراق هويت
و كاغذهائي
كه از بسياري تمبرها و مهرها
و مركبي كه به خوردشان رفته است
سنگين شده اند،-
وقتي كه به پيرامون تو
چانه ها
دمي از جنبش بعز نمي ماند
بي آن كه از تمامي صدا ها
يك صدا
آشناي تو باشد،-
.قتي گخ ئرئخت
تز حسادت هاي حقير
بر نمي گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست...
آري ،مرگ
انتظاري خوف انگيز است؛
انتظاري
كه بي رحمانه به طول مي انجامد.
مسخي است دردناك
كه مسيح را
شمشير به كف مي گذارد
در كوچه هائي شايعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خويش
بر خيزيد،
و بودا را
با فرياد هاي شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازي در آيد،
يا ديوژن را
با يقه شكسته و كفش برقي،
تا مجلس را به قدوم خويش مزين كند
در ضيافت شام اسكندر.
***
من مرگ را زيسته ام
با آوازي غمناك
غمناك،
وبه عمري سخت دراز و سخت فرساينده
اجمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:14 AM
رود
قصيده بامدادي را
در دلتاي شب
مكرر مي كند
و روز
از آخرين نفس شب پر انتظار
آغاز مي شود.
و- اينك- سپيده دمي كه شعله چراغ مرا
در طاقچه بي رنگ مي كند
تا مر غكان بومي رنك را
در بوته هاي قالي از سكوت خواب بر انگيزد،
پنداري آفتابي است
كه به آشتي
در خون من طالع مي شود.
***
اينك محراب مذهبي جاوداني كه در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه يي يكسان دارند:
بنده پرستش خداي مي كند
هم از آن گونه
كه خداي
بنده را.
همه برگ وبهار
در سر انگشتان تست.
هواي گسترده
در نقره انگشتانت مي سوزد
و زلالي چشمه ساران
از باران وخورشيد سير آ ب مي شود
***
زيبا ترين حرفت را بگو
شكنجه پنهان سكوتت را آشكار كن
و هراس مدار از آن كه بگويند
ترانه بيهودگي نيست
چرا كه عشق
حرفي بيهوده نيست.
حتي بگذارآفتاب نيز برنيايد
به خاطر فرداي ما اگر
بر ماش منتي است؛
چرا كه عشق،
خود فرداست
خود هميشه است.
بيشترين عشق جهان را به سوي تو مياورم
از معبر فريادها و حماسه ها.
چراكه هيچ چيز در كنار من
از تو عظيم تر نبوده است
كه قلبت
چون پروانه يي
ظريف و كوچك وعاشق است.
اي معشوقي كه سرشار از زنانگي هستي
و به جنسيت خود غره اي
به خاطر عشقت!-
اي صبور! اي پرستار!
اي مومن!
پيروزي تو ميوه حقيقت توست.
رگبارها و برفها را
توفان و آفتاب آتش بيز را
به تحمل صبر
شكستي.
باش تا ميوه غرورت برسد.
اي زني كه صبحانه خورشيد در پيراهن تست،
پيروزي عشق نسيب تو باد!
***
از براي تو، مفهومي نيست.-
نه لحظه ئي:
پروانه ئيست كه بال ميزند
يا رود خانه اي كه در حال گذر است.-
هيچ چيز تكرار نمي شود
و عمر به پايان مي رسد:
پروانه
بر شكوفه يي نشست
و رود به دريا پيوست.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:15 AM
دريغا دره سر سبز و گردوي پير،
و سرود سر خوش رود
به هنگا مي كه ده
در دو جانب آب خنياگر
به خواب شبانه فرو مي شد
و خواهش گرم تن ها
گوش ها را به صدا هاي درون هر كلبه
نا محرم مي كرد،
وغيرت مردي و شرم زنانه
گفت گوهاي شبانه را
به نجوا هاي آرام
بدل مي كرد
وپرندگان شب
به انعكاس چهچه خويش
جواب
مي گفتند.-
دريغا مهتاب و
دريغا مه
كه در چشم اندازما
كهسار جنگلپوش سر بلند را
در پرده شكي
ميان بود و نبود
نهان مي كرد.-
دريغا باران
كه به شنطنت گوئي
دره را
ريز و تند
در نظر گاه ما
هاشور مي زد.-
دريغا خلوت شب هاي به بيداري گذشته،
تا نزول سپيده دمان را
بر بستر دره به تماشا بنشينيم،
ومخمل شاليزار
چون خاطره ئي فراموش
كه اندك اندك فرياد آند
رنگ هايش را به قهر و به آشتي
از شب بي حوصله
بازستاند.-
و دريغا بامداد
كه چنين به حسرت
دره سبزرا وانهاد و
به شهر باز آمد؛
چرا كه به عصري چنين بزرگ
سفر را
در سفره نان نيز، هم بدان دشواري بخ پيش مي بايد برد
كه در قلمرو نام.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:15 AM
دوستش مي دارم
چرا كه مي شناسمش،
به دو ستي و يگانگي.
- شهر
همه بيگانگي و عداوت است.-
هنگامي كه دستان مهربانش را به دست مي گيرم
تنهائي غم انگيزش را در مي يابم.
اندوهش غروبي دلگير است
در غربت و تنهايي.
همچنان كه شاديش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئي
كه صبحگا هان
به هواي پاك
گشوده مي شود،
وطراوت شمعداني ها
در پاشويه حوض.
***
چشمه ئي،
پروانه ئي، وگلي كوچك
از شادي
سر شارش مي كند
و ياس معصو مانه
از اندوهي
گران بارش:
اين كه بامداد او، ديري است
تا شعري نسروده است.
چندان كه بگويم
«ـ امشب شعري خواهم نوشت»
با لباني متبسم به خوابي آرام فرو ميرود
چنان چون سنگي
كه به درياچه ئي
و بودا
كه به نيروانا.
و در اين هنگام
دختركي خردسال را ماند
كه عروسك محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگويم كه سعادت
حادثه ئي است بر اساس اشتباهي؛
اندوه سرا پايش رادر بر مي گيرد
چنان چون درياچه ئي
كه سنگي را
ونيروانا
كه بودا را.
چرا كه سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقي كه
به جز تفاهمي آشكار
نيست.
بر چهره زندگاني من
كه بر آن
هر شيار
از اندوهي جانكاه حكايتي مي كند
آيدا!
لبخند آمرزشي است.
نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان كه،چون نظري از وي باز گرفتم
درپيرامون من
همه چيزي
به هيات او در آمده بود.
آنگاه دانستم كه مراديگر
از او گزير نيست.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:16 AM
(1)
در برابر بي كراني ساكن
جنبش كوچك گلبرگ
به پروانه ئي ماننده بود
زمان با گام شتا بناك بر خواست
و در سرگرداني
يله شد.
در باغستان خشك
معجزه وصل
بهاري كرد.
سراب عطشان
بركه ئي صافي شد.
و گنجشكان دست آموز بوسه
شادي را
در خشكسار باغ
به رقص در آوردند.
(2)
اينك چشمي بي دريغ
كه فانوس را اشكش
شور بختي مردمي را كه تنها بودم وتاريك
لبخند مي زند.
آنك منم كه سرگرداني هايم را همه
تا بدين قله جل جتا
پيموده ام.
آنك منم
ميخ صليب از كف دستان به دندان بركنده.
آنك منم
پا بر صليب باژگون نهاده
با قامتي به بلندي فرياد.
(3)
در سرزمين حسرت معجزهاي فرود آ مد
[ واين خود معجزه ئي ديگر گونه بود].
فرياد كردم،:
«- اي مسافر!
با من از زنجيريان بخت كه چنان سهمناك دوست مي داشتم
اين مايه ستيزه چرا رفت؟
با ايشان چه مي بايد كرد؟»
«-بر ايشان مگير!»
چنين گفت و چنين كردم.
لايه تيره فرو نشست
آبگير كدر
صافي شد
و سنگريزه هاي زمزمه
در ژرفاي زلال
درخشيد.
دندانهاي خشم
به لبخندي
زيبا شد.
رنج ديرينه
همه كينه هايش را
خنديد.
پاي آبله در چمنزار آفتاب
فرود آمد
بي آنكه از شب نا آشتي
داغ سياهي بر جگر نهاده باشم.
(4)
نه!
هرگز شب را باور نكردم
چرا كه
در فراسوهاي دهليزش
به اميد دريچه ئي
دل بسته بودم.
(5)
شكوهي در جانم تنوره مي كشد
گوئي از پاك ترين هواي كوهستان
لبالب
قدحي در كشيده ام.
در فرصت ميان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصي ميكنم-
ديوانه
به تماشاي من بيا!
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:16 AM
اينك موج سنگين گذرزمان است كه در من مي گذرد.
اينك موج سنگين زمان است كه چون جوبار آهن در من مي گذرد.
اينك موج سنگين زمان است كه چو نان دريائي از پولاد و سنگ در من مي گذرد.
***
در گذر گاه نسيم سرودي ديگرگونه آغاز كرده ام.
در گذرگاه باران سرودي ديگرگونه آغاز كرده ام.
در گذر گاه سايه سرودي ديگرگونه آغاز كرده ام.
نيلوفر و باران در تو بود
خنجر و فريادي در من.
فواره و رؤيا در تو بود
تالاب و سياهي در من.
در گذرگاهت سرودي دگر گونه آغاز كردم.
***
من برگ را سرودي كردم
سر سبز تر ز بيشه
من موج را سرودي كردم
پرنبض تر ز انسان
من عشق را سرودي كردم
پر طبل تر زمرگ.
سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودي كردم
پرتپش تر از دل دريا
من موج را سرودي كردم
پر طبل تر از حيات
من مرگ را
سرودي كردم.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:17 AM
چه بگويم؟ سخني نيست.
مي وزد از سر اميد، نسيمي؛
ليك تا زمزمه اي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به روش
ناروني نيست.
چه بگويم؟ سخني نيست.
***
پشت درهاي فرو بسته
شب از دشنه دشمني پر
به كنج انديشي
خاموش
نشسته ست.
بام ها
زيرفشار شب
كج،
كوچه
از آمدو رفت شب بد چشم سمج
خسته ست
***
چه بگويم ؟ سخني نيست.
در همه خلوت اين شهر،آوا
جز زموشي كه دراند كفني
نيست.
ونذر اين ظلمت جا
جزسيا نوحه شو مرده زني
نيست،
ورنسيمي جنبد
به رهش نجوا را
ناروني نيست.
چه بگويم؟
سخني نيست...
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:17 AM
آفتاب آتش بي دريغ است
و روياي آبشاران
در مرز هر نگاه.
بر در گاه هر ثقبه
سايه ها
روسبيان آرامشند. پيجوي آن سايه بزرگم من كه عطش خشكدشت را باطل مي كند.
***
چه پگاه و چه پسين،
اينجا نيمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگي و اعتباري نيست
دروازه امكان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشكرود از وحشت هرگز سخن مي گويد
بوته گز به عبث سايه ئي در خلوت خويش مي جويد.
***
اي شب تشنه! خدا كجاست؟
تو
روزي دگر گونه اي
به رنگ دگر
كه با تو
در آفرينش تو
بيدادي رفته است:
تو زنگي زماني.
*****
(2)
كنار تو را ترك گفته ام
و زير آسمان نگونسار كه از جنبش هر پرنده تهي است و
هلالي كدر چونان مرده ماهي سيمگونه
فلسي بر سطح موجش مي گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پايتخت عطش
در جلوه ئي ديگر
بازت يابم
اي آب روشن!
ترا با معيار عطش مي سنجم.
***
در اين سرا بچه
آيا
زورق تشنگي است
آنچه مرا به سوي شما مي راند.
يا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود مي روم
كه زمزمه شما
به جانب خويشم مي خواند؟
نخل من اي واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنكي هست
كه خاطره اش عريانم مي كند
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:18 AM
لبانت
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان درآيد.
و گونه هايت
با دو شيار مّورب
كه غرور ترا هدايت مي كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بي آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتي سر بلند را
از رو سبيخانه هاي داد و ستد
سر به مهر باز آورده م.
هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگي نشستم!
و چشانت راز آتش است.
و عشقت پيروزي آدمي ست
هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد.
و آغوشت
اندك جائي براي زيستن
اندك جائي براي مردن
و گريز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكي آسمان را متهم مي كند.
كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود
و انسان با نخستين درد.
در من زنداني ستمگري بود
كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد -
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.
توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند.
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند.
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك وبلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند.
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند.
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟
تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!ــ
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم.
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 11:18 AM
چراغي به دستم، چراغي در برابرم:
من به جنگ سياهي مي روم.
گهواره هاي خستگي
از كشاكش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
كهكشان هاي خاكستر شده را
روشن مي كند.
***
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامي كه غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي كرده ام.
***
تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.
***
در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو تنهائي -
[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]
***
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است
من برمي خيزم!
چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 05:56 PM
صحرا آماده روشن بود
و شب، از سماجت و اصرار خويش دست مي كشيد
من خود، گرده هاي دشت را بر ارابه ئي توفاني در نور ديدم:
اين نگاه سياه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - كه از روشنائي صحرا
[ جلوه گرفت
و در آن هنگام كه خورشيد، عبوس و شكسته دل از دشت مي گذشت،
آسمان ناگزير را به ظلمتي جاودانه نفرين كرد.
بادي خشمناك، دو لنگه در را بر هم كوفت
و زني در انتظار شوي خويش، هراسان از جا برخاست.
چراغ، از نفس بويناك باد فرو مرد
و زن، شرب سياهي بر گيسوان پريش خويش افكند.
ما ديگر به جانب شهر تاريك باز نمي گرديم
و من همه جهان را در پيراهن روشن تو خلاصه مي كنم.
***
سپيده دمان را ديدم كه بر گرده اسبي سركش، بر دروازه افق به انتظار
[ ايستاده بود
و آنگاه، سپيده دمان را ديدم كه، نالان و نفس گرفته، از مردمي كه
[ ديگر هواي سخن گفتن به سر نداشتند،
[ دياري نا آشنا را راه مي پرسيد.
و در آن هنگام، با خشمي پر خروش به جانب شهر آشنا نگريست
و سرزمين آنان را، به پستي و تاريكي جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بورياها خفته بودند.
كبوتري از برج كهنه به آسمان ناپيدا پر كشيد
و مردي، جنازه كودكي مرده زاد را بر درگاه تاريك نهاد.
ما ديگر به جانب شهر سرد باز نمي گرديم
و من، همه جهان را در پيراهن گرم تو خلاصه مي كنم.
***
خنده ها، چون قصيل خشكيده، خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در كوچه هاي بن بست عربده مي كشند
و قحبه ئي از قعر شب با صداي بيمارش آوازي ماتمي مي خواند.
علف هاي تلخ در مزارع گنديده خواهد رست
و باران هاي زهر به كاريزهاي ويران خواهد ريخت
مرا لحظه ئي تنها مگذار،
مرا از زره نوازشت روئين تن كن:
من به ظلمت گردن نمي نهم
همه جهان را در پيراهن كوچك روشنت خلاصه كرده ام و ديگر
[ به جانب آنان باز نمي گردم.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 05:57 PM
نه در رفتن حركت بود
نه درماندن سكوني.
شاخه ها را از ريشه جدايي نبود
و باد سخن چين
با برگ ها رازي چنان نگفت
كه بشايد.
دوشيزه عشق من
مادري بيگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهي مايوس
بر مداري جاودانه مي گردد
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 05:57 PM
آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر،
كه به آسمان باراني مي انديشيد
و آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر باران،
كه پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود
و آنگاه بانوي پر غرور باران را
در آستانه نيلوفرها،
كه از سفر دشوار آسمان باز مي آمد.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 05:58 PM
شب، تار
شب، بيدار
شب، سرشار است.
زيباتر شبي براي مردن.
آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجري به من دهد.
***
شب، سراسر شب، يك سر
ازحماسه درياي بهانه جو
بيخواب مانده است.
درياي خالي
درياي بي نوا ...
***
جنگل سالخورده به سنگيني نفسي كشيد و جنبشي كرد
و مرغي كه از كرانه ماسه پوشيده پر كشيده بود
غريو كشان به تالاب تيره گون در نشست.
تالاب تاريك
سبك از خواب بر آمد
و با لالاي بي سكون درياي بيهوده
باز
به خوابي بي رؤيا فرو شد...
***
جنگل با ناله و حماسه بيگانه است
و زخم تر را
با لعاب سبز خزه
فرو مي پوشد.
حماسه دريا
از وحشت سكون و سكوت است.
***
شب تار است
شب بيمار ست
از غريو درياي وحشت زده بيدار است
شب از سايه ها و غريو دريا سر شار است،
زيبا تر شبي براي دوست داشتن.
با چشمان تو
مرا
به الماس ستاره هاي نيازي نيست،
با آسمان
بگو.
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 05:58 PM
فريادي و ديگر هيچ .
چرا كه اميد آنچنان توانا نيست
كه پا سر ياس بتواند نهاد.
***
بر بستر سبزه ها خفته ايم
با يقين سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پيوند نهاده ايم
و با اميدي بي شكست
از بستر سبزه ها
با عشقي به يقين سنگ برخاسته ايم
***
اما ياس آنچنان توناست
كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست !
فريادي
و ديگر
هيچ !
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 05:58 PM
ما نوشتيم و گريستيم
ما خنده كنان به رقص بر خاستيم
ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...
كسي را پرواي ما نبود.
در دور دست مردي را به دار آويختند :
كسي به تماشا سر برنداشت
ما نشستيم و گريستيم
ما با فريادي
از قالب خود بر آمديم .
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 05:59 PM
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.
از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...
« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر شسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟
شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-
پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!
گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
***
پريا!
ديگه تو روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمك زار مي بينن
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!
آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
[ كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟
دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.
دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:
دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!
دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...
دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!
خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...
وقتي ديدن ستاره
يه من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكيش تنگ شراب شد
يكيش درياي آب شد
يكيش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...
شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:
« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »
***
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:
قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 05:59 PM
گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك!
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 06:00 PM
در تلاش شب كه ابر تيره مي بارد
روي درياي هراس انگيز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران مي كشد فرياد خشم آميز
و سرود سرد و پر توفان درياي حماسه خوان گرفته اوج
مي زند بالاي هر بام و سرائي موج
و عبوس ظلمت خيس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش مي ريزد، -
مي كشد ديوانه واري
در چنين هنگامه
روي گام هاي كند و سنگينش
پيكري افسرده را خاموش.
مرغ باران مي كشد فرياد دائم:
- عابر! اي عابر!
جامه ات خيس آمد از باران.
نيستت آهنگ خفتن
يا نشستن در بر ياران؟ ...
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به زير لب چنين مي گويد عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بيگانه خو بامن...
من به هذيان تب رؤياي خود دارم
گفت و گو با يار ديگر سان
كاين عطش جز با تلاش بوسه خونين او درمان نمي گيرد.
***
اندر آن هنگامه كاندر بندر مغلوب
باد مي غلتد درون بستر ظلمت
ابر مي غرد و ز او هر چيز مي ماند به ره منكوب،
مرغ باران مي زند فرياد:
- عابر!
درشبي اين گونه توفاني
گوشه گرمي نمي جوئي؟
يا بدين پرسنده دلسوز
پاسخ سردي نمي گوئي؟
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه در نجواي خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بي چراغ و آتشي آنسان كه من خواهم، خموش و سرد و تاريك است.
***
رعد مي تركد به خنده از پس نجواي آرامي كه دارد با شب چركين.
وپس نجواي آرامش
سرد خندي غمزده، دزدانه از او بر لب شب مي گريزد
مي زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران مي دهد آواز:
- اي شبگرد!
از چنين بي نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر مي گريد
باد مي گردد
و به خود اين گونه نجوا مي كند عابر:
- با چنين هر در زدن، هر گوشه گرديدن،
در شبي كه وهم از پستان چونان قير نوشد زهر
رهگذار مقصد فرداي خويشم من...
ورنه در اين گونه شب اين گونه باران اينچنين توفان
كه تواند داشت منظوري كه سودي در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسكين! زندگي زيباست
خورد و خفتي نيست بي مقصود.
مي توان هر گونه كشتي راند بر دريا:
مي توان مستانه در مهتاب با ياري بلم بر خلوت آرام دريا راند
مي توان زير نگاه ماه، با آواز قايقران سه تاري زد لبي بوسيد.
ليكن آن شبخيز تن پولاد ماهيگير
كه به زير چشم توفان بر مي افرازد شراع كشتي خود را
در نشيب پرتگاه مظلم خيزاب هاي هايل دريا
تا بگيرد زاد و رود زندگي را از دهان مرگ،
مانده با دندانش آيا طعم ديگر سان
از تلاش بوسه ئي خونين
كه به گرما گرم وصلي كوته و پر درد
بر لبان زندگي داده ست؟
مرغ مسكين! زندگي زيباست ...
من درين گود سياه و سرد و توفاني نظر باجست و جوي گوهري دارم
تارك زيباي صبح روشن فرداي خود را تا بدان گوهر بيارايم.
مرغ مسكين! زندگي، بي گوهري اين گونه، نازيباست!
***
اندر سرماي تاريكي
كه چراغ مرد قايقچي به پشت پنجره افسرده مي ماند
و سياهي مي مكد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالي گنگ
دريا
در تب هذيانيش
با خويش مي پيچد،
وز هراسي كور
پنهان مي شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطي مست
رعد
از خنده مي تركد
و ز نهيبي سخت
ابر خسته
مي گريد،-
در پناه قايقي وارون پي تعمير بر ساحل،
بين جمعي گفت و گوشان گرم،
شمع خردي شعله اش بر فرق مي لرزد.
ابر مي گريد
باد مي گردد
وندر اين هنگام
روي گام هاي كند و سنگينش
باز مي استد ز راهش مرد،
و ز گلو مي خواند آوازي كه
ماهيخوار مي خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دريا
پس به زير قايق وارون
با تلاشش از پي بهزيستن، اميد مي تابد به چشمش رنگ.
***
مي زند باران به انگشت بلورين
ضرب
با وارون شده قايق
مي كشد دريا غريو خشم
مي كشد دريا غريو خشم
مي خورد شب
بر تن
از توفان
به تسليمي كه دارد
مشت
مي گزد بندر
با غمي انگشت.
تا دل شب از اميد انگيز يك اختر تهي گردد.
ابر مي گريد
باد مي گردد...
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 06:00 PM
بيابان را، سراسر، مه فرا گرفته است.
چراغ قريه پنهان است
موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذيان گرم عرق مي ريزدش آهسته
از هر بند.
***
(( بيابان را سراسر مه گرفته است. [ مي گويد به خود عابر ]
(( سگان قريه خاموشند.
(( در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم. گل كو نمي داند. مرا ناگاه
[ در درگاه مي بيند. به چشمش قطره
[ اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
(( - بيابان را سراسر مه گرفته است... با خود فكر مي كردم كه مه، گر
[ همچنان تا صبح مي پائيد مردان جسور از
[ خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند. ))
***
بيابان را
سراسر
مه گرفته است.
چراغ قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابان است.
بيابان، خسته لب بسته نفس بشكسته در هذيان گرم مه عرق مي ريزدش
[ آهسته از هر بند...
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 06:01 PM
دختران دشت!
دختران انتظار!
دختران اميد تنگ
در دشت بي كران،
و آرزوهاي بيكران
در خلق هاي تنگ!
دختران آلاچيق نو
در آلاچيق هائي كه صد سال! -
از زره جامه تان اگر بشكوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته كرد خواهد...
***
دختران رود گل آلود!
دختران هزار ستون شعله،به طاق بلند دود!
دختران عشق هاي دور
روز سكوت و كار
شب هاي خستگي!
دختران روز
بي خستگي دويدن،
شب
سر شكستگي!-
در باغ راز و خلوت مرد كدام عشق -
در رقص راهبانه شكرانه كدام
آتش زداي كام
بازوان فواره ئي تان را
خواهيد برفراشت؟
***
افسوس!
موها، نگاه ها
به عبث
عطر لغات شاعر را تاريك مي كنند.
دختران رفت و آمد
در دشت مه زده!
دختران شرم
شبنم
افتادگي
رمه !-
از زخم قلب آبائي
در سينه كدام شما خون چكيده است؟
پستان تان، كدام شما
گل داده در بهار بلوغش؟
لب هاي تان كدام شما
لب هاي تان كدام
- بگوئيد !-
در كام او شكفته، نهان، عطر بوسه ئي؟
شب هاي تار نم نم باران - كه نيست كار -
اكنون كدام يك ز شما
بيدار مي مانيد
در بستر خشونت نوميدي
در بستر فشرده دلتنگي
در بستر تفكر پر درد رازتان،
تا ياد آن - كه خشم و جسارت بود-
بدرخشاند
تا دير گاه شعله آتش را
در چشم بازتان؟
***
بين شما كدام
- بگوئيد !-
بين شما كدام
صيقل مي دهيد
سلاح آبائي را
براي
روز
انتقام؟
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 06:02 PM
ارابه هائي از آن سوي جهان آمده اند
بي غوغاي آهن ها
كه گوش هاي زمان ما را انباشته است .
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند .
***
گرسنگان از جاي بر نخواستند
چرا كه از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمي خاست
برهنگان از جاي بر نخاستند
چرا كه از بار ارابه ها خش خش جامه هائي برنمي خاست
زندانيان از جاي برنخاستند
چرا كه محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادي
مردگان از جاي برنخاستند
چرا كه اميد نمي رفت تا فرشتگاني رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
بي غوغاي آهن ها
كه گوش هاي زمان ما را انباشته است .
ارابه هائي از آن سوي زمان آمده اند
بي كه اميدي با خود آورده باشند .
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 06:02 PM
ريشه در خاك
ريشه در آب
ريشه در فرياد
***
شب از ارواح سكوت سرشار است .
و دست هائي كه ارواح را مي رانند
و دست هائي كه ارواح را به دور، به دور دست، مي تارانند .
***
- دو شبح در ظلمات
تا مرزهاي خستگي رقصيده اند .
- ما رقصيده ايم .
ما تا مرزهاي خستگي رقصيده ايم .
- دو شبح در ظلمات
در رقصي جادوئي، خستگي ها را باز نموده اند .
- ما رقصيده ايم
ما خستگي ها را باز نموده ايم .
***
شب از ارواح سكوت سرشار است
ريشه از فرياد
و
رقص ها از خستگي .
احمد شاملو
mahdi271
09-24-2009, 06:03 PM
هست شب، يك شب دم كرده و خاك
رنگ رخ باخته است .
باد - نو باوه ي ابر - از بر كوه
سوي من تاخته است .
***
هست شب، همچو ورم كرده تني گرم در استاده هوا
هم ازين روست نمي بيند اگر گمشده يي راهش را .
با تنش گرم،بيابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ -
به دل سوخته من ماند .
به تنم خسته، كه مي سوزد از هيبت تب ،
هست شب . آري شب
نیما یوشیج
mahdi271
09-24-2009, 06:04 PM
... من از اين دونان شهرستان نيم
خاطر پر درد كوهستانيم،
كز بدي بخت، در شهر شما
روزگاري رفت و هستم مبتلا!
هر سري با عالم خاصي خوش است
هر كه را كه يك چيزي خوب و دلكش است ،
من خوشم با زندگي كوهيان
چون كه عادت دارم از طفلي بدان .
*****
به به از آنجا كه ماواي من است،
وز سراسر مردم شهر ايمن است!
اندر او نه شوكتي ، نه زينتي
نه تقليد، نه فريب و حيلتي .
به به از آن آتش شبهاي تار
در كنار گوسفند و كوهسار!
*****
به به از آن شورش و آن همهمه
كه بيفتد گاهگاهي در رمه :
بانگ چوپانان، صداي هاي هاي،
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ ناي !
زندگي در شهر، فرسايد مرا
صحبت شهري بيازارد مرا ...
زين تمدن، خلق در هم اوفتاد
آفرين بروحشت اعصار باد
نیما یوشیج
mahdi271
09-24-2009, 06:04 PM
خورشيد،
زخم خورده، گسسته، گداخته،
مي رفت و اشك سرخش.
بر آب مي چكيد .
در بيشه زار دريا،
مي گشت ناپديد !
***
ديگر دلم به ماتم مرگش نمي تپبد !
بازيگران شعبده را مي شناختم !
فردا دوباره از دل امواج مي دميد !
من ،
خسته، زخم خورده، گسسته ...
در بيشه زار حسرت خود،
مي گداختم !
فریدون مشیری
mahdi271
09-24-2009, 06:05 PM
سر گشته اي به ساحل دريا،
نزديك يك صدف،
سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !
***
گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،
چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،
از سنگ بهتر است !
***
جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،
از سنگ مي دميد !
انگار
دل بود ! مي تپيد !
اما چراغ آينه اش در غبار بود !
***
دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود .
آئينه نيز روي خوش آشنا بديد
با صدا اميد، ديده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،
در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !
آئينه را شكست !
فریدون مشیری
mahdi271
09-24-2009, 06:05 PM
لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،
شكسته ناله هاي موج بر سنگ.
مگر دريا دلي داند كه ما را،
چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !
***
تب و تابي ست در موسيقي آب
كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب
فرازش، شوق هستي، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !
***
سپردم سينه را بر سينه كوه
غريق بهت جنگل هاي انبوه
غروب بيشه زارانم در افكند
به جنگل هاي بي پايان اندوه !
***
لب دريا، گل خورشيد پرپر !
به هر موجي، پري خونين شناور !
به كام خويش پيچاندند و بردند،
مرا گرداب هاي سرد باور !
***
بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،
كه ريزد از صدايت شادي و نور،
قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !
***
لب دريا، غريو موج و كولاك،
فرو پيچده شب در باد نمناك،
نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛
نگاه ماهي افتاده بر خاك !
***
پريشان است امشب خاطر آب،
چه راهي مي زند آن روح بي تاب !
« سبكباران ساحل ها » چه دانند،
«شب تاريك و بيم موج و گرداب » !
***
لب دريا، شب از هنگامه لبريز،
خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،
در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛
چه بر مي آيد از واي شباويز ؟!
***
چراغي دور، در ساحل شكفته
من و دريا، دو همراز نخفته !
همه شب، گفت دريا قصه با ماه
دريغا حرف من، حرف نگفته !
فریدون مشیری
mahdi271
09-24-2009, 06:06 PM
به او گفتند: شاعر را بيازار؟
كه شاعر در جهان ناكام بايد
چو بيند نغمه سازي رنج بسيار
سخن بسيار نيكو مي سرايد
به آو آزار دادن ياد دادند
بناي عمر من بر باد دادند
از آن پس ماه نامهربان شد
ز خاطر برد رسم آشنايي
غم من ديد و با من سرگردان شد
مرا بگذاشت با رنج جدايي
كه چون باشد به صد اندوه دمساز
به شهرت مي رسد اين نغمه پرداز
مرا در رنج برده سخت جان ديد
جفا را لاجرم از حد فزون كرد
فغان شاعر آزرده نشنيد
دل تنگ مرا درياي خون كرد
چنان از بي وفايي آتش افروخت
كه سر تا پاي مرغ نغمه خوان سوخت
نگفتندش كه: درد و رنج بسيار
دمار از روزگار دل برآرد
دل شاعر ندارد تاب آزار
كه گاه از شوق هم جان مي سپارد
بدين سان خاطر ما را شكستند
زبان نغمه ساز عشق بستند
فریدون مشیری
mahdi271
09-24-2009, 06:06 PM
به چشمان پريرويان اين شهر
به صد اميد مي بستم نگاهي
مگر يك تن از اين ناآشنايان
مرا بخشد به شهر عشق راهي
به هر چشمي به اميدي كه اين اوست
نگاه بي قرارم خيره مي ماند
يكي هم، زينهمه نازآفرينان
اميدم را به چشمانم نمي خواند
غريبي بودم و گم كرده راهي
مرا با خود به هر سويي كشاندند
شنيدم بارها از رهگذاران
كه زير لب مرا ديوانه خواندند
ولي من، چشم اميدم نمي خفت
كه مرغي آشيان گم كرده بودم
زهر بام و دري سر مي كشيدم
به هر بوم و بري پر مي گشودم
اميد خسته ام از پاي ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ي ديدار و پرهيز
رسيدم عاقبت آن جا كه او بود
"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"
ز خود بيگانه، از هستي رميده
از اين بي درد مردم، رو نهفته
شرنگ نااميدي ها چشيده
دل از بي همزباني ها فسرده
تن از نامهرباني ها فسرده
ز حسرت پاي در دامن كشيده
به خلوت، سر به زير بال برده
به خلوت، سر به زير بال برده
"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"
به خلوتگاه جان، با هم نشستند
زبان بي زباني را گشودند
سكوت جاوداني را شكستند
مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد
كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟
چه گويم! از كه گويم! با كه گويم!
كه اين ديوانه را از خود خبر نيست
به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه
به دريايي درافتد بيكرانه
لبي، از قطره آبي تر نكرده
خورد از موج وحشي تازيانه
مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد
مرا با عشق او تنها گذاريد
غريق لطف آن دريا نگاهم
مرا تنها به اين دريا سپاريد
فریدون مشیری
mahdi271
09-24-2009, 06:07 PM
اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا !
افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا .
***
اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه،
وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا .
***
با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم
بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا !
***
امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل،
درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا .
***
ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا .
***
چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان،
اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا !
***
با زمزمه باران در پيش تو مي گريم،
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا !
***
تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست،
خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا .
***
بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را
بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا .
***
تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام
لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا .
***
دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن
وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا !
فریدون مشیری
mahdi271
09-24-2009, 06:07 PM
ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان
چشم وا مي كرد و - شايد -
جاي پاها را، نخستين بار، روي ماسه ها مي ديد !
ما بر آن نرماي تردتر، روان بوديم .
***
آسمان و كوه و جنگل نيز، مبهوت از نخستين لحظه ديدار،
با خورشيد !
آه، گفتي ما، در آغاز جهان بوديم ؟
***
بر لب دريا
در بهشت بيكران صبحگاهان،
ما
چشم و دل، در هاله شرم نخسين !
آدم و حوا !
فریدون مشیری
mahdi271
09-24-2009, 06:08 PM
در كوره راه گمشده ي سنگلاخ عمر
مردي نفس زنان تن خود مي كشد به راه
خورشيد و ماه، روز و شب از چهره ي زمان
همچون دو ديده، خيره به اين مرد بي پناه
***
اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ
اي بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها
چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت
خو كرده با سكوت سياه درنگ ها
***
حيران نشسته در دل شب هاي بي سحر!
گريان دويده در پي فرداي بي اميد
كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد
***
سوسوزنان، ستاره ي كوري ز بام عشق
در آسمان بخت سياهش دميد و مرد
وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تيرگي جاودان سپرد
***
اين رهگذر منم، كه با همه عمر با اميد
رفتم به بام دهر برآيم، به صد غرور
اما چه سود زين همه كوشش كه دست مرگ
خوش مي كشد مرا به سراشيب تنگ گور
***
اي رهنورد خسته، چه نالي ز سرنوشت؟
ديگر تو را به منزل راحت رسانده است
دروازه طلايي آن را نگاه كن!
تا شهر مرگ، راه درازي نمانده است
فریدون مشیری
mahdi271
09-24-2009, 06:08 PM
از دل افروز ترين روز جهان،
خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني :
سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار سحر مي رفتم
نفسم با نفس ياس درآميخته بود .
***
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !
آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي !
همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !
بسراي ... ))
من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ هاي گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها مي شد باز .
غنچه ها مي رسد باز،
باغ هاي گل سرخ،
باغ هاي گل سرخ،
يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،
در لحظه شيرين شكفتن !
خورشيد !
چه فروغي به جهان مي بخشيد !
چه شكوهي ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر مي كردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .
مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه اي مي پرورد،
- هديه اي مي آورد -
برگ هايش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !
با شكوفائي خورشيد و ،
گل افشاني لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبي و مهر،
خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !
***
اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن !
كه فشاني بر دوست !
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشيد،
روح خواهد بخشيد . »
تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !
فریدون مشیری
mahdi271
09-24-2009, 06:09 PM
گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،
بيدارم؛
گاهگاهي نيز،
وقتي چشم بر هم مي گذارم،
خواب هاي روشني دارم،
عين هشياري !
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !
***
اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،
پيش چشم اين همه بيدار،
آيا خواب مي بينم ؟
اين منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از اميد ؟
روي راهي تار و پودش نور،
از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟
***
اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !
خواب يا بيدار،
جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !
فریدون ایل بیگی
mahdi271
09-24-2009, 06:09 PM
باران، قصيده واري،
- غمناك -
آغاز كرده بود.
مي خواند و باز مي خواند،
بغض هزار ساله ي درونش را
انگار مي گشود
اندوه زاست زاري خاموش!
ناگفتني است...
اين همه غم؟!
ناشنيدني است!
***
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند: اگر تو نيز،
از اوج بنگري
خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست!
فریدون ایل بیگی
mahdi271
09-24-2009, 06:10 PM
در همه عالم كسي به ياد ندارد
نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ي عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند
***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد
بانگ: هزارآفرين! زهرجا بر شد
شور و سروري به جان مردم بخشيد
***
نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار
مشعل شب هاي رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!
هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد
هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!
***
ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست
كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار
خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست
***
روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار
ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم
زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"
***
"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد
بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد
بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد
آتش او را به قله ها برسانيد
فریدون مشیری
mahdi271
09-24-2009, 06:11 PM
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد : تو به من گفتي :
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم :
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشكي ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
فریدون مشیری
mahdi271
09-24-2009, 06:11 PM
امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي او صاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد،
باطن آينه خواهد فهميد.
***
امشب
ساقه معني را
وزش دوست تكان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
***
ته شب، يك حشره
قسمت خرم تنهايي را
تجربه خواهد كرد.
***
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.
سهراب سپهری
mahdi271
09-24-2009, 06:12 PM
ظهر بود.
ابتدي خدا بود.
ريك زار عفيف
گوش مي كرد،
حرف هاي اساطيري آب را مي شنيد.
آب مثل نگاهي به باد ادراك.
لك لك
مثل يك اتفاق سفيد
بر لب بركه بود.
حجم مرغوب خود را
در تماشاي تجرد مي شست.
چشم
وارد فرصت آب مي شد.
طعم پاك اشارات
روي ذوق نمك زار از ياد مي رفت.
***
باغ سبز تقرب
تا كجاي كوير
صورت ناب يك خواب شيرين؟
***
اي شبيه
مكث زيبا
در حريم علف هاي قربت!
در چه سمت تماشا
هيچ خوشرنگ
سايه خواهد زد؟
كي
انسان
مثل آواز ايثار
در كلام فضا كشف خواهد شد؟
***
اي شروع لطيف!
جاي الفاظ مجذوب، خالي!
سهراب سپهری
mahdi271
09-24-2009, 06:12 PM
ماه
رنگ تفسير مس بود
مثل اندوه تفهيم بالا مي آمد .
سرو
شيهه بارز خاك بود .
كاج نزديك
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سايه مي زد.
كوفي خشك تيغال ها خوانده مي شد .
از زمين هاي تاريك
بوي تشكيل ادراك مي آمد .
دوست
توري هوش را روي اشيا
لمس مي كرد .
جمله جاري جوي را مي شنيد،
با خود انگار مي گفت :
هيچ حرفي به اين روشني نيست .
من كنار زهاب
فكر مي كردم :
امشب
راه معراج اشيا چه صاف است !
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:13 PM
كاج هاي زيادي بلند
زاغهاي زيادي سياه
آسمان به اندازه آبي .
سنگجين ها، تماشا، تجرد .
كوچه باغ فرا رفته تا هيچ .
ناودان مزين به گنجشك .
آفتاب صريح .
خاك خوشنود .
چشم تا كار ميكرد
هوش پاييز بود .
***
اي عجيب قشنگ !
با نگاهي پر از لفظ مرطوب
مثل خوابي پر از لكنت سبز يك باغ،
چشم هايي شبيه حياي مشبك،
پلك هاي مردد
مثل انگشت هاي پريشان خواب مسافر!
زير بيداري بيدهاي لب رود
انس
مثل يك مشت خاكستر محرمانه
روي گرماي ادراك پاشيده مي شد .
فكر
آهسته بود .
آرزو دور بود
مثل مرغي كه روي درخت حكايت بخواند .
در كجا هاي پاييز كه خواهند آمد
يك دهان مشجر
از سفرهاي خوب
حرف خواهد زد؟
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:13 PM
آسمان پر شد از خال پروانه هاي تماشا.
عكس گنجشك افتاد در آب هاي رفاقت.
فصل پرپر شد از روي ديوار در امتداد غريزه.
باد مي آمد از سمت زنبيل سبز كرامت.
***
شاخه مو به انگور
مبتلا بود.
كودك آمد
جيب هايش پر از شور چيدن.
( اي بهار جسارت!
امتداد تو در سايه كاج هاي تامل
پاك شد.)
كودك پر از پشت الفاظ
تا علف هاي نرم تمايل دويد،
رفت تا ماهيان هميشه.
روي پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد.
بعد، خاري
پاي او را خراشيد.
سوزش جسم روي علف ها فنا شد.
***
( اي مصب سلامت!
شور تن در تو شيرين فرو مي نشيند.)
جيك جيك پريروز گنجشك هاي حياط
روي پيشاني فكر او ريخت.
جوي آبي كه از پاي شمشادها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه مي برد.
كودك از سهم شاداب خود دور مي شد.
زير باران تعميدي فصل
حرمت رشد
از سر شاخه هاي هلو روي پيراهنش ريخت.
در مسير غم صورتي رنگ اشيا
ريگ هاي فراغت هنوز
برق مي زد.
پشت تبخير تدريجي موهبت ها
شكل پرپرچه ها محو مي شد.
***
كودك از باطن حزن پرسيد:
تا غروب عروسك چه اندازه راه است؟
***
هجرت برگي از شاخه، او را تكان داد.
پشت گل هاي ديگر
صورتش كوچ مي كرد.
***
( صبحگاهي در آن روزهاي تماشا
كوچ بازيچه ها را
زير شمشادهاي جنوبي شنيدم.
بعد، بيماري آب در حوض هاي قديمي
فكر هاي مرا تا ملالت كشانيد.
بعدها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسيد.
گرته دلپذير تغافل
روي شن هاي محسوس خاموش مي شد.
من
روبرو مي شدم با عروج درخت،
با شيوع پر يك كلاغ بهاره،
با افول وزغ در سجاياي ناروشن آب،
با صميميت گيج فواره حوض،
با طلوع تر سطل از پشت ابهام يك چاه.)
***
كودك آمد ميان هياهوي ارقام.
( اي بهشت پريشاني پاك پيش از تناسب!
خيس حسرت، پي رخت آن روزها مي شتابم.)
كودك از پله هاي خطا رفت بالا.
ارتعاشي به سطح فراغت دويد.
وزن لبخند ادراك كم شد.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:14 PM
اين وجودي كه در نور ادراك
مثل يك خواب رعنا نشسته
روي پلك تماشا
واژه هاي تر و تازه مي پاشد.
چشم هايش
نفي تقويم سبز حيات است.
صورتش مثل يك تكه تعطيل عهد دبستان سپيد است.
***
سال ها اين سجود طراوت
مثل خوشبختي ثابت
روي زانوي آدينه ها مي نشست.
صبح ها مادر من براي گل زرد
يك سبد آب مي برد،
من براي دهان تماشا
ميوه كالب الهام مي بردم.
***
اين تن بي شب و روز
پشت باغ سراشيب ارقام
مثل اسطوره مي خفت.
فكر من از شكاف تجرد به او دست مي زد.
هوش من پشت چشمان او آب مي شد.
روي پيشاني مطلق او
وقت از دست مي رفت.
پشت شمشادها كاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره مي كرد.
اين حراج صداقت
مثل يك شاخه تمر هندي
در ميان من و تلخي شنبه ها سايه مي ريخت.
يا شبيه هجومي لطيف
قلعه ترس هاي مرا مي گرفت.
دست او مثل يك امتداد فراغت
در كنار « تكاليف » من محو مي شد.
***
( واقعيت كجا تازه تر بود؟
من كه مجذوب يك حجم بي درد بودم
گاه در سيني فقر خانه
ميوه هاي فروزان الهام را ديده بودم
در نزول زبان خوشه هاي تكلم صدا دارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند مي شد.
از پريشاني اطلسي ها
روي وجدان من جذبه مي ريخت.
شبنم ابتكار حيات
روي خاشاك
برق مي زد.)
***
يك نفر بايد از اين حضور شكيبا
با سفر هاي تدريجي باغ چيزي بگويد.
يك نفر بايد اين حجم كم را بفهمد،
دست او را براي تپش هاي اطراف معني كند،
قطره اي وقت
روي اين صورت بي مخاطب بپاشد.
يك نفر بايد اين نقطه عناطر بگرداند.
يك نفر بايد از پشت درهاي روشن بيايد.
***
گوش كن، يك نفر مي دود روي پلك حوادث:
كودكي رو به اين سمت مي آيد.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:14 PM
اي ميان سخن هاي سبز نجومي!
برگ انجير ظلمت
عفت سنگ را مي رساند.
سينه آب در حسرت عكس يك باغ
مي سوزد.
سيب روزانه
در دهان طعم يك وهم دارد.
اي هراس قديم!
در خطاب تو انگشت من از هوش رفتند.
دست هايم نهايت ندارند:
امشب از شاخه هاي اساطيري
ميوه مي چينند.
امشب
هر درختي به اندازه ترس من برگ دارد.
جرات حرف در هرم ديدار حل شد.
اي سر آغاز هاي ملون !
چشم هاي مرا در وزش هاي جادو حمايت كنيد.
من هنوز موهبت هاي مجهول شب را
خواب مي بينم.
من هنوز
تشنه آب هاي مشبك
هستم.
دگمه هاي لباسم
رنگ اوراد اعصار جادوست.
در علف زار پيش جسماني ما بپا بود.
من در اين جشن موسيقي اختران را
از درون سفالينه ها مي شنيدم
و نگاهم پر از كوچ جادوگران بود.
اي قديمي ترين عكس نرگس در آيينه حزن!
جذبه تو مرا همچنان برد.
- تاهواي تكامل؟
- شايد.
***
در تب حرف، آب بصيرت بنوشيم.
***
زير ارث پراكنده شب
شرم پاك روايت روان است:
در زمان هاي پيش از طلوع هجاها
محشري از همه زندگان بود.
از ميان تمام حريفان
فك من از غرور تكلم ترك خورد.
بعد
من كه تا زانو
در خلوص سكوت نباتي فرو رفته بودم
دست و رو در تماشاي اشكال شستم.
بعد، در فصل ديگر،
كفش هاي من از « لفظ » شبنم
تر شد.
بعد، وقتي كه بالاي سنگي نشستم
هجرت سنگ را از جوار كف پاي خود مي شنيدم.
بعد ديدم كه از موسم دست هايم
ذات هر شاخه پرهيز مي كرد.
***
اي شب ارتجالي!
دستمال من از خوشه خام تدبير پر بود.
پشت ديوار يك خواب سنگين
يك پرنده كه از انس ظلمت مي آمد
دستمال مرا برد.
اولين ريگ الهام در زير پايم صدا كرد.
خون من ميزبان رقيق فضا شد.
نبض من در ميان عناصر شنا كرد.
***
اي شب ...
نه، چه مي گويم،
آب شد چشم سرد مخاطب در اشراق گرم دريچه.
سمت انگشت من با صفا شد.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:14 PM
آسمان آبي تر،
آب، آبي تر.
من در ايوانم، رعنا سر حوض.
***
رخت مي شويد رعنا.
برگ ها مي ريزد.
مادرم صبحي مي گفت:موسم دلگيري است.
من به او گفتم: زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست
زن همسايه در پنجره اس، تور مي بافد، مي خواند.
من « ودا » مي خوانم، گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي، مرغي، ابري.
***
آفتابي يكدست.
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پيدا شده اند.
من اناري را، مي كنم دانه، به دل مي گويم:
خوب بود اين مردم، دانه هاي دلشان پيدا بود
مي پرد در چشمم آب انار: اشك مي ريزم
مادرم مي خندد.
رعنا هم.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:15 PM
بزرگي بود
و از اهالي امروز بود
و با تمام افقهاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد.
***
صداش
به شكل حزن پريشان واقعيت بود
و پلك هاش
مسير نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند
***
به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد.
و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود
و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر ميشد.
هميشه رشته صحبت را
به چفت آب گره مي زد.
براي ما، يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد
كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
و مثل لهجه يك سطل آب تازه شديم.
***
و بارها ديديم
كه با چقدر سبد
براي چيدن يك خوشه بشارت رفت.
***
ولي نشد
كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
براي خوردن يك سيب
چقدر تنها مانديم.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:16 PM
صداي كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد.
***
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنها ترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد.
و خاصيت عشق اين است.
كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
ببين، عقربكهاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي كنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.
***
مرا گرم كن
( و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد. )
***
در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم.
من از سطح سيماني قرن مي ترسم.
بيا تا نترسيم از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه
جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي دراين عصر
معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطحكاك
فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو، بيدار
خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمب هايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گير و داري كه چرخ زره پوش از روي رؤياي
كودك گذر داشت
قناري نخ آواز خود را به پاي چه احساس
آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.
و آن وقت من، مثل ايماني از تابش « استوا » گرم،
ترا در سر آغاز يك باغ خواهم نشانيد.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:16 PM
كفشهايم كو ؟
چه كسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .
مادرم در خواب است .
و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر .
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز خواب مرا مي روبد .
بوي هجرت مي آيد :
بالش من پر آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد .
بايد امشب بروم .
***
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم .
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود .
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد .
هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت .
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
- دختر بالغ همسايه
پاي كمياب ترين نارون روي زمين
فقه ميخواند
***
چيزهايي هم هست، لحظه هايي پر اوج
( مثلاً شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت .
و شبي از شبها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت در راه است ؟
بايد امشب بروم
***
بايد امشب چمداني را
كه اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
روبه آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند .
يك نفر باز صدا زد : سهراب !
كفش هايم كو ؟
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:17 PM
من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.
***
من در اين تاريكي
امتدادتر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.
***
من در اين تاريكي
در گشودم به چمن هاي قديم،
به طلايي هايي، كه به ديواراساطير تماشا كرديم.
***
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ، آب را معني كردم.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:17 PM
پشت كاجستان، برف.
برف، يك دسته كلاغ.
جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.
شاخ پيچك، و رسيدن، و حياط.
***
من، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.
مي نويسم، و فضا.
مي نويسم، و دو ديوار، و چندين گنجشك.
***
يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خوابد.
***
زندگي يعني: يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي؟
دلخوشي ها كم نيست: مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.
***
يك نفر ديشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب مي ريزد پايين، اسب ها مي نوشند.
***
قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:17 PM
صداي آب مي آيد، مگر در نهر تنهايي چه مي شويند؟
لباس لحظه ها پاك است.
ميان آفتاب هشتم دي ماه
طنين برف، نخ هاي تماشا، چكه هاي وقت.
طراوت روي آجرهاست، روي استخوان روز.
چه مي خواهيم؟
بخار فصل گرد واژه هاي ماست.
دهان گلخانه فكر است.
***
سفرهايي ترا در كوچه هاشان خواب مي بينند.
ترا در قريه هاي دور مرغاني بهم تبريك مي گويند.
***
چرا مردم نمي دانند
كه لادن اتفاقي نيست،
نمي دانند در چشمان دم جنبانك امروز برق آب هاي شط ديروز است؟
چرا مردم نمي دانند
كه در گل هاي ناممكن هوا سرد است؟
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:18 PM
از هجوم روشنايي شيشه هاي در تكان مي خورد.
صبح شد،آفتاب آمد.
چاي را خورديم روي سبزه راز ميز.
***
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه هاي كوچك من زير لادن ها نهان بودند.
يك عروسك پشت باران بود.
***
ابرها رفتند.
يك هواي صاف،يك گنجشك، يك پرواز.
دشمنان من كجا هستند؟
فكر مي كردم:
در حضور شمعداني ها شقاوت آب خواهد شد.
***
در گشودم: قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه هاي كوچك من خواب هاي نقره مي ديدند.
من كتابم را گشودم زير ناپديد وقت.
***
نيمروز آمد.
بوي نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مي كرد.
مرتع ادراك خرم بود.
***
دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد:
پرتقالي پوست مي كندم.
شهر در آيينه پيدا بود.
دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالي باد!
***
پشت شيشه تا بخواهي شب.
در اتاق من طنيني بود از برخورد انگشتان من با اوج،
در اتاق من صداي كاهش مقياس مي آمد.
لحظه هاي كوچك من تا ستاره فكر مي كردند.
خواب روي چشم هايم چيزهايي را بنا مي كرد:
يك فضاي باز،شن هاي ترنم، جاي پاي دوست ...
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:18 PM
مانده تا برف زمين آب شود.
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر .
ناتمام است درخت .
زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات .
***
مانده تا سيني ما پر شود از صحبت سنبوسه و عيد .
در هواي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام .
مانده تا مرغ سر چينه هذياني اسفند صدا بردارد .
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال
تشنه زمزمه ام ؟
***
بهتر آن است كه برخيزم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم .
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:28 PM
مي رفتيم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سياه!
راهي بود از ما تا گل هيچ.
مرگ در دامنه ها، ابري سر كوه ، مرغان لب زيست.
مي خوانديم: (( بي تو دي بودم به برون، و نگاهي به كران، و صدايي به كوير. ))
مي رفتيم، خاك از ما مي ترسيد، و زما ن ر سر ما مي باريد.
خنديديم: ورطه پريد از خواب، و نهان ها آوايي افشاندند.
ما خاموش، و بيابان نگران، و افق يك رشته نگاه.
بنشستيم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهايي، و زمين پر خواب.
خوابيديم. مي گويند: دستي در خواب گل مي چيد.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:28 PM
اي درخور اوج! آواز تو در كوه سحر، و گياهي به نماز.
غم ها را گل كردم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من هستم، و سفالينه تاريكي، و تراويدن راز ازلي.
سر بر سنگ، و هوايي كه خنك،و چناري كه به فكر،
و رواني كه پر از ريزش دوست.
خوابم چه سبك، ابر نيايش چه بلند، و چه زيبا بوته
زيست، و چه تنها من!
تنها من، و سر انگشتم در چشمه ياد، كبوترها لب آب.
هم خنده موج، هم تن زنبوري بر سبزه مرگ، و شكوهي
در پنجه باد.
من از تو پرم، اي روزنه باغ هم آهنگي كاج و من و ترس!
هنگام من است، اي در به فاز، اي جاده به نيلوفر
خاموش پيام!
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:30 PM
افتاد. و چه پژواكي كه شنيد اهريمن. و چه لرزي كه
دويد از بن غم تا به بهشت.
من در خويش، و كلاغي لب حوض.
خاموشي، و يكي زمزمه ساز.
تنه تاريكي، تبر نقره نور.
و گوارايي بي گاه خطا،بوي تباهي ها، گردش زيست.
شب دانايي. و جدا ماندم: كو سختي پيكرها، كو بوي
زمين، چينه بي بعد پري ها؟
اينك باد، پنجره ام رفته به بي پايان. خوني ريخت،بر سينه
من ريگ بيابان باد!
چيزي گفت، و زمان ها بر كاج حياط، همواره وزيد و
وزيد. اينهم گل انديشه،آنهم بت دوست.
ني، كه اگر بوي لجن مي آيد، آنهم غوك، كه دهانش
ابديت خورده است.
ديدار دگر،آري:روزن زيباي زمان.
ترسيد،دستم به زمين آميخت. هستي لب آيينه نشست،
خيره به من: غم ناميرا.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:30 PM
دستي افشان، تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد،
هر قطره شود خورشيد
باشد كه به صد سوزن نور، شب ما را بكند روزن روزن.
ما بي تاب، و نيايش بي رنگ.
از مهر لبخندي كن، بنشان بر لب ما
باشد كه سرودي خيزد در خورد نيوشيدن تو.
ما هسته پنهان تماشاييم.
ز تجلي ابري كن، بفرست،كه ببارد بر سر ما
باشد كه به شوري بشكافيم، باشد كه بباليم و
به خورشيد تو پيونديم.
ما جنگل انبوه دگرگوني.
از آتش همرنگي صد اخگر برگير، بر هم تاب، برهم پيچ:
شلاقي كن،و بزن بر تن ما
باشد كه ز خاكستر ما، در ما، جنگل يكرنگي بدر آرد سر.
چشمان بسپرديم، خوابي لانه گرفت.
نم زن بر چهره ما
باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم، و شود سيراب
از تابش تو، و فرو افتد.
بينايي ره گم كرد.
ياري كن، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد كه تراود در ما، همه تو.
ما چنگيم: هر تار از ما دردي، سودايي.
زخمه كن از آرامش ناميرا، ما را بنواز
باشد كه تهي گرديم، آكنده شويم از والا « نت » خاموشي.
آيينه شديم، ترسيديم از هر نقش.
خود را در ما بفكن.
باشد كه فرا گيرد هستي ما را، و دگر نقشي ننشيند در ما.
هر سو مرز، هر سو نام.
رشته كن از بي شكلي گذران از مرواريد زمان و مكان
باشد كه بهم پيوندد همه چيز، باشد كه نماند
مرز،كه نماند نام.
اي دور از دست! پر تنهايي خسته است.
گه گاه، شوري بوزان
باشد كه شيار پريدن در تو شود خاموش.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:30 PM
درها به طنين هاي تو واكردم
هر تكّه نگاهم را جايي افكندم، پر كردم هستي ز نگاه
بر لب مرداب، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم، رفتم
به نماز.
در بن خاري، ياد تو پنهان بود، پاشيدم به
جهان.
بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن، و به خود
گستردن.
و شياريدم شب يكدست نيايش، افاشندم دانه راز.
و شكستم آويز فريب.
و دويدم تا هيچ. و دويدم تا چهره مرگ، تا هسته هوش.
و فتادم بر صخره درد. از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم،
لرزيدم.
وزشي مي رفت از دامنه اي، گامي همراه او رفتم.
ته تاريكي، تكه خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم.
و رها بودم.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:31 PM
ني ها، همهمه شان مي آيد
مرغان، زمزمه شان مي آيد .
در باز ونگه كردم
و پيامي رفته به بي سويي دشت .
گاوي زير صنوبرها،
ابديت روي چپرها .
از بن هر برگي وهمي آويزان
و كلامي ني ،
نامي ني .
پايين، جاده بيرنگي .
بالا، خورشيد هم آهنگي .
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:31 PM
درآ، كه كران را بر چيدم. خاك زمان رفتم، آب ((نگر)) پاشيدم.
در سفالينه چشم، (( صدبرگ)) نگه بنشاندم، بنشستم.
آيينه شكستم، تا سرشار تو من باشم و من. جامه نهادم.
رشته گسستم.
زيبايان خنديدند، خواب ((چرا)) دادمشان، خوابيدند.
غوكي مي جست، اندوهش دادم، و نشست.
در كشت گمان، هر سبزه لگد كردم.از هر بيشه، شوري به سبد كردم.
بوي تو آمد، به صدا نيرو، به روان پر دادم، آواز ((درآ)) سر دادم.
پژواك تو مي پيچيد، چكه شدم، از بام صدا لغزيدم، و شنيدم.
يك هيچ ترا ديدم، و دويدم
آب تجلي تو نوشيدم، و دميدم.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:31 PM
سايه شدم، و صدا كردم:
كو مرز پريدن ها، ديدن ها؟ كو اوج « نه من »، دره « او » ؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغي رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهايي تنها باد!
دستم در كوه سحر « او » مي چيد، « او » مي چيد.
و ندا آمد: و هجومي از خورشيد.
از صخره شدم بال. در هر گام، دنيايي تنهاتر، زيباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازي از ره دور: جنگل ها مي خوانند؟
و ندا آمد: خلوت ها مي آيند.
و شياري ز هراس.
و ندا آمد، پرده ز هم وا بايد، درها هم
و ندا آمد: پرها هم.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:32 PM
بالارو، بالارو. بند نگه بشكن،وهم سيه بشكن.
- آمده ام، آمده ام، بوي دگر مي شنوم،باد دگر مي گذرد.
روي سرم بيد دگر، خورشيد دگر.
- شهر توني، شهر توني،
مي شنوي زنگ زمان: قطره چكيد. از پي تو، سايه دويد.
شهر تو در كوي فراترها، دره ديگرها.
- آمده ام، آمده ام، مي لغزد صخره سخت، مي شنوم آواز درخت.
- شهر توني، شهر توني،
خسته چرا بال عقاب؟ و زمين تشنه خواب؟
و چرا روييدن، روييدن، رمزي را بوييدن؟
شهر تو رنگش ديگر. خاكش، سنگش ديگر.
- آمده ام، آمده ام، بسته نه دروازه نه در، جن ها هر سو بگذر.
و خدايان هر افسانه كه هست. و نه چشمي نگران، و نه نامي ز پرست.
- شهر توني، شهر توني،
در كف ها كاسه زيبايي، بر لب ها تلخي دانايي.
شهر تو در جاي دگر، ره مي بر با پا دگر.
- آمده ام، آمده ام، پنجره ها مي شكفند.
كوچه فرو رفته به بي سويي، بي هايي، بي هويي.
- شهر توني، شهر توني،
در وزش خاموشي، سيماها در دود فراموشي.
شهر ترا نام دگر، خسته نه اي، گام دگر.
- آمده ام، آمده ام، درها رهگذر باد عدم.
خانه ز خود ورسته، جام دويي بشكسته. سايه « يك » روي زمين، روي زمان.
- شهر توني اين و نه آن.
شهر تو گم تا نشود، پيدا نشود.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:32 PM
تاريكي، پيچك وار، به چپرها پيچيد، به حناها، افراها.
و هنوز، ما در كشت، در كف داس.
ما مانديم،تا رشته شب از گرد چپرها وا شد، فردا شد.
روز آمد و رفت.
تاريكي، پيچك وار، به چپرها پيچيد، به حناها، افراها.
و هنوز، يك خوشه كشت، در خور چيدن نه، ياد رسيدن نه.
و هزاران روز، و هزاران بار
تاريكي، پيچك وار، به چپرها پيچيد، به حناها، افراها.
پايان شبي، ما در خواب، يك خوشه رسيد، مرغي چيد.
آواز پرش بيداري ما: ساقه لرزان پيام.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:32 PM
ديشب، لب رود، شيطان زمزمه داشت.
شب بود و چراغك بود.
شيطان، تنها، تك بود.
***
باد آمده بود، باران زده بود: شب تر، گل ها پرپر.
بويي نه براه.
ناگاه
آيينه رود، نقش غمي بنمود: شيطان لب آب.
خاك سيا در خواب.
زمزمه اي مي مرد. بادي مي رفت، رازي مي برد.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:33 PM
در سراي ما زمزمه اي، در كوچه ما آوازي نيست.
شب، گلدان پنجره ما را ربوده است.
پرده ما، در وحشت نوسان خشكيده است.
اينجا، اي همه لب ها! لبخندي ابهام جهان را پهنا مي دهد.
پرتو فانوس ما، در نيمه راه، ميان ما و شب هستي مرده است.
ستون هاي مهتابي ما را، پيچك انديشه فرو بلعيده است.
اينجا نقش گليمي، و آنجا نرده اي، ما را از آستانه ما
بدر برده است.
اي همه هوشياران! بر چه باغي در نگشوديم، كه عطر
فريبي به تار نهفته ما نريخت؟
اي همه كودكي ها! بر چه سبزه اي ندويديم، كه شبنم
اندوهي بر ما نفشاند؟
غبار آلوده راهي از فسانه به خورشيديم.
اي همه خستگان! در كجا شهپر ما، از سبكبالي پروانه
نشان خواهد گرفت؟
ستاره زهره از چاه افق برآمد.
كنار نرده مهتابي ما، كودكي بر پرتگاه وزش ها مي گريد.
در چه دياري آيا، اشك ما در مرز ديگر مهتابي خواهد چكيد؟
اي همه سيماها! در خورشيدي ديگر، خورشيدي ديگر.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:33 PM
ايوان تهي است، و باغ از ياد مسافر سرشار.
در دره آفتاب، سر برگرفته اي:
كنار بالش تو، بيد سايه فكن از پا درآمده است.
دوري، تو از آن سوي شقايق دوري.
در خيرگي بوته ها، كو سايه لبخندي كه گذر كند؟
از شكاف انديشه، كو نسيمي كه درون آيد؟
سنگريزه رود، سيماي ترا مي ربايد.
ترا ز تو ربوه اند، و اين تنهايي ژرف است.
مي گريي، و در بيرهه زمزمه اي سرگردان مي شوي.
سهراب
mahdi271
09-24-2009, 06:34 PM
آبي بلند را مي انديشم، و هياهوي سبز پائين را
ترسان از سايه خويش، به ني زار آمده ام
تهي بالا مي ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو مي رود.
دشمني كو، تا مرا از من بركند؟
نفرين به زيست: تپش كور!
دچار بودن گشتم، و شبيخوني بود . نفرين !
هستي مرا بر چين، اي ندانم چه خدايي موهوم !
نيزه من، مرمر بس تن را شكافت
و چه سود، كه اين غم را نتوان سينه دريد .
نفرين به زيست: دلهره شيرين !
نيزه ام - يار بيراهه هاي خطر- را تن مي شكنم .
صداي شكست، در تهي حادثه مي پيچد . ني ها بهم مي سايد .
ترنم سبز مي شكافد:
نگاه زني، چون خوابي گوارا، به چشمانم مي نشيند.
ترس بي سلاح مرا از پاي مي فكند.
من - نيزه دار كهن - آتش مي شوم.
او - دشمن زيبا - شبنم نوازش مي افشاند.
دستم را مي گيرد
و ما - دو مردم روزگاران كهن - مي گذريم.
به ني ها تن مي ساييم، و به لالايي سبزشان، گهواره روان
را نوسان مي دهيم.
آبي بلند، خلوت ما را مي آرايد.
سهراب
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.