توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار شاعران معاصر
mahdi271
10-10-2009, 12:58 PM
در شب بیداد من فرهاد می گرید
و چه بی فریاد
جهان پیراست و بی بنیاد
می گرید
در شب بیداد
در فروبستم
و فروماندم در آن خاموش گم فریاد
تا نگرید در شب بیداد من فرهاد
نشنوم دیگر
های های زاری خاموشوارش را
و سکوت سوگوارش را
باز می گرید
در شب بیداد من فرهاد و چه بی فریاد
م.آزاد
mahdi271
10-10-2009, 12:58 PM
گیسو حنایی من
ای چشمهایت فریاد
و بازوانت گردباد
آه ای بنفشه گیسو
بگذار تا بنفشه بروید
از بطن سرد خک
بگذار تا بنفشه تو باشی
از خک من برویی
بگذار تا حضور تو را بشنوم
از بطن سرخ زادن
در لحظه وار سبز شکفتن
بگذار تا نگاه تو ناگاه
ویران کند سکوت سترون را
م.آزاد
mahdi271
10-10-2009, 12:59 PM
چه نیلگونه شبی بود باغ می بارید
گریز روشن برگ
سکوت گرم نسیم
و باغبانی آب
بهار باران بود
هزار سکه زرد
به چشمه سارنشست
هزار خنده نیلی
با باغ خفته شکفت
هزار نیلوفر
چه نیلگونه شبی بود
او نمی دانست
چه باژگونه بهاری
در آن همیشه جاری
چه هایهویی بود
بهانه می آورد
و آسمان را بهانه جو می خواست
و ابر را به شکوه می باراند
گلی که با من بود
و ماهتابی بود
بهانه می آورد
و آسمان را بهانه جو می خواست
و ابر را به شکوه می باراند
بهانه می آورد
من از گلی که با شکفتن ماه
به باغ می تابید
و مهربانی که خفته با من
نشسته و شکفته با من
و گیسوان خزانیش را
شبانه به شانه من
رها می کرد و شاد می خندید
بهانه جو بودم
و آسمان را بهانه می آوردم
و ابر را به شکوه می باریدم
خدا خدا می کردم
و باغ کودکیم را صدا
صدای می کردم
م.آزاد
mahdi271
10-10-2009, 12:59 PM
باغی از صنوبرها
ارغوانی از آتش
رودباری از الماس
وز کبوده جنگل ها
مرگ در خزان فریاد
آن زمان که می پوسد
ریشه های ابریشم
برگهای نیلوفر
وز کبوده می ماند
سایه های خکستر
مرگ هیچ زیبا نیست
مرگ عاشقان زیباست
مرگ عاشقانه ی شهر
مرگ عاشقان در شب
با شکوهتر مرگی ست
مرگ عاشقانه ی رود
بر کناره ی دریا
مرگ نیست
وز مرگش می خوانی
مرگ شاهوار اینست
م.آزاد
mahdi271
10-10-2009, 12:59 PM
من با تو کاملم
من با تو رازی روشن
من با تو نام هستی ام ای دوست
ای یار مهربانی و تنهایی
من با تو روشنان را
فریاد می کنم
از عمق ظلمت شب یلدایی
و کهکشانی اینک در چشم های تو
ای دوست ای یگانه ترین یار
من
با تو کاملم
راز روای رودم
گرم سرودم ای دوست
من راز چشمه ها را میدانم
من راز رودها را می دانم
و راز دریاها را
من در تمام هستی جاری شدم
و راز چشمه ها را با رود باز گفتم
و راز رودها را با دریا
فریاد لاله بودم در قلب سخت سنگ
نجوای رویش بودم در بطن سرد خک
من سنگ را شکافتم و لاله وش شکفتم
من خک را دریدم و سرسبز روییدم
گلسنگ را پرنده آوازخوان شدم
و با خیال آب
یک سینه راز گفتم
و در تمام شب
با نای خونین خواندم
من با تو کاملم
م.آزاد
mahdi271
10-10-2009, 01:00 PM
آمده بود و میگریست
مثل ستاره های صبح
مثل پرنده های باغ آمده بود خسته بود
روی چمن نشسته بود
مثل شکوفه های سرخ
آمده بود
می گریست
گفتم ای پرنده
نیست
جز قفسی نمانده است
سینه ی آسمان تهی ست
آمد گریه کرد رفت
باران بود در بهار
آمد در اتاق من
بوی بنفشه ماند و خک
یاد پرنده ماند و باغ
م.آزاد
mahdi271
10-10-2009, 01:01 PM
بر این سبز خاموش افسانه وش
بر این نیل پیچان فریادگر
سرشک ار فشانم روا باد و باد
به یاد من افسانه ی سخت سر
گل افشانده گویی به دامان رود
جهان آفرین با نخستین بهار
و با ز آسمان آوریده فراز
بهشتی به آغوش دریا کنار
م.آزاد
mahdi271
10-10-2009, 01:01 PM
گل انگیز شب بین و شبزاد گل
درون سایه پرورد و آذر برون
نتابیده تابیده اش خشم مهر
به گیسوی بیتاب شب بازگون
برانگیخته برقش از چشم سرخ
شهابست و تاراب و نازنده باد
فروبیخته عطر و سایه بهم
فسون دد و جادوی شبنهاد
ره آورد سحرست و مهر آفرین
گل باد ریزنده بر رودها
پری وار رودست و پیچنده ابر
به بازوی یا زنده ی عود ها
م.آزاد
mahdi271
10-10-2009, 01:02 PM
تنها انسان گریان نیست:
من دیده ام پرندگان را
من برگ و باد و باران را
گریان دیده ام
تنها انسان
گریان نیست
تنها انسان نیست که می سراید:
من سرودها از سنگ
نغمه ها از گیاهان شنیده ام
من خود شنیده ام سرودی از باد و برگ
تنها انسان
سرود خوان نیست
تنها انسان نیست که دوست می دارد:
دریا و باران
خورشید و کشتزاران یکسر
عاشقانند
تنها انسان نیست...
تنها انسان تنهایی بزرگست:
انسان مرگرای
اندیشه های مرگش ویرانگر
م.آزاد
mahdi271
10-10-2009, 01:02 PM
بچه ها!
کاغذی بردارید
بنویسید: کبوتر زیباست
بنویسید: کلاغ بی نهایت زشت است
بنویسید: که آذر خوب است
بنویسید: که دارا فردا،
قهرمان می زاید
بنویسید: که دارا یک...
دارد
بنویسید که آذر
بی عروسک هم
تا شب جمعه آینده
مشق تان این باشد:
که پدر دندان دارد، اما
نان ندارد بخورد.
م.آزاد
mahdi271
10-10-2009, 01:03 PM
بهار از باغ ما رفتست ما افسانه می گوییم
پرستوها ندانستند و بر قندیل یخ مردند
بهار از باغ ما رفتست می خواندند پیچک ها
شما بیهوده می گویید و ما بیهوده می روییم
بهار اینجاست ما فریاد می کردیم
بر شاخ صنوبرها
هنوز از برگهای برگ
دریایی است
می خواندند پیچک ها : چه می گویید؟
چه دریایی
شما دیگر نمی خوانید
ما دیگر نمی روییم
بهار بودی ای باد ترا با جان ما پیوند
بهار از باغ ما رفتست
ما افسانه می گوییم
م.آزاد
mahdi271
10-10-2009, 01:03 PM
من چگونه ستایش کنم آن چشمه را که نیست ؟
من چگونه نوازش کنم این تشنه را که هست ؟
من چگونه بگویم که این خزان زیباترین بهار ؟
من چگونه بخوانم سرود فتح
من چگونه بخواهم که مهر باشد ای مرگ مهربان
زیباترین بهار در این شهر
زیباترین خزانست
من چگونه بر این سنگفرش سخت
با چه گونه گیاهی نظر کنم
با چگونه رفیقی سفر کنم
من چگونه ستایش کنم این زنده را که مرد ؟
من چگونه نوازش کنم آن مرده را که زیست ؟
پرنده ها به تماشای بادها رفتند
شکوفه ها به تماشای آبهای سپید
زمین عریان مانده ست و باغهای گمان
و یاد مهر تو ای مهربانتر از خورشید
م.آزاد
mahdi271
10-12-2009, 05:32 PM
تا بامداد نور
با قدم خسته
قلم شکسته
دیگر چه داری بنویسی
کجا داری بروی
شیدای همیشه پیدا در نوشتن و در در نوشتن
که دیگر همه ی آهوان ات رفته اند
با یاد باد شب مرداد
تا بامداد تو
سفر بامداد تاریک
از شامگاه تاریک
به بامداد نو
یادت هست کدام کتابسکو ت
از خود پراند
سکوی پرش اسب سپید سوار بی قراری که قرار بود تو باشی
که قرار تودر پرواز شبانه ی تو بود
تا بام روشن درون تاری ت
که ناگاه در دل شب
بامداد می شدی
بامدادی در بامداد
تا لبان تو گیلاسدانه ی گنجشکان بوسه های او شود
و حال پس از سی سال گنجشکان من
در باغ ارغوان پری تنی
که دامن اش
اندک جایی است برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و حالات که ماهی چند است ندیده ام
از برج اسفند
و چنین پیداست که دیگرت نخواهم دید
که آری
همه ی اسندها رادر آتش ریخته ام
با توام با تو که چه قدر زندگی را دوست داشتی
با همه ی فریادهات
دوست داشتم
با همه ی یادهام
باری
که مرگ را در ما راهی نیست
هرگز ، هرگز
که هر جا برویم باز با گام نهانی باز می گردیم
همیشه همین جا
با نام جهانی
عران شب پا
تو که پای ات را قطع کردند
که قدم ... بی قدم
و باز هم تو
که قلم ... بی قلم
تو که دیگر پای رفتن ات نیست
و من که دست نوشتن
جز اینکه گاه تا گاه
در زاویه ی خیال تو
ته مانده ی واژه ها را جارو کنم
که هنوز هم ، همه ی واژه ها
به دور تو می گردند
ماه و ستاره وخورشید
آب و اینه و ایدا
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:32 PM
شیهه و شعر
از تختوان خضرا
کران تا کران دشت را
سوار برنگاه گهوارگی اش
تاب
می خورد
بی تاب در خاتون
خان نگران
تا سرانجام ه بر بام طور نام پور
پنج حرف اورنگ را دید
که میتابید
ماهی که تا سپیده ی نوجوانی
سهراب یک شبه بالنده بود
چابکسواری که درختان دو سوی جوی
از کنار هیچ سواری چنو
این چنین به شتاب نگذشته بودند
چنانکخ بیش یا کم
از کنار پدر تازنده اش هم
که تا زنده بود
فرزند تازه کار را
نور
می تاباند
بی که بداند زودا که ماه دمنده اش
تا اطراقگاه قبیله ی شعر
بر اسبی از فسیله ی دیگر
خواهد نشست
نجیبی با ابریشم یال ها
بال های ناگهان نسیم
در هوای مخملین واژه زاران
سال ، سال ، سال ها
سال دوستی و راستی
راستی و مستی
مستی وهستی
سال مال ما
که به دعوت او به آخرین دو قبیله ی بازمانده
در کوچ واپسین پویستیم
از آباده تا صغاد
و از صغاد تا اطراقگاه آباد فرج و تیمور
دو امیر دلیر
دو سرور مغرور
دو کوهمرد کوچکگرد هنوز آن روزگار
در ییلاقی ناگهان
که از پشت دیوار بهار
به شتاب
به تالاب تابستان
و از دل وزان خزان
به عتاب
به تالار زمستان
رسیدند
به تاراجگاه کولک برهنه ی بی افساری
که خیمه ها را
به این سو و آن سو
پرتاب می کرد
در میدان دید قبیله ی قصه ، عشیره ی شعر
تندیش های شکسته ی یخین
گمشدگان نشسته ی نگران
در پای خستگی
در روز بازگشت نخستین سفینه ی انسان از ماه
آه ... آه ... که خواب های خاطره
چه وهمنک
چه فریبا می گذرند
و از آن میان
رؤیای کوچ های سبز کاش های تو
در کوچه های آبی کاشی های من
تو اندوهنک من شکیبا
با یادمرکبی که همیشه بات
که همیشه بام بود
با یال ها وخیال ها
در وزش واژه زار بی کنار
که یکبار بارهی ناران
و دیگر بر باره ی رام
در زیر پات
در زیر پام بود
براق قبراق
در گذر از دالان های شب و روز
در چار هفته ی ماه ها
چار فصل سال ها
از اطراق به اطراق
ما که دیگر جزیره های جدا شده بودیم
از مجمع الجزایر کلام
که هر کدام
از همان ایام
کشتی گشتی خود را ناخدا شده بودیم
تو در کرانه ی میلاد گاه ات
در میعادگاه با خویش
و نه با من از جمع پریش ما
که دیگر در سالهای واپسین
از هم جدا شده بودیم
با قلبی که مدام با شعر می تپید
و هر سال زخمی تازه بر می داشت
و از آن همه ، زخمی با دهان باز
در آخرین شعر خسته ی تو
در خیال آخرین دیدار
در کنار همان جوی با درختان دو سوش
که گوش به آواز آب داشتی
و چشم بر گذر عمر
بی که بدانی از فردا پگاه
همه ی مرتع ها از صدای گام های اسبان تو بیدار می شوند
و
و این رعشه ی ناگهان آخرین بارگی ت
که امروز بامگاهان
دوباره خواندمش
آه ... که چه شیهه ای می کشید
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:33 PM
خبر
او رفت
او که بام سالی چند شب و روز همگام بود
حز دیر هنگام شب
تا شب گیر
تا آن بامداد بیگاه
که سراسیمه
در چارچوب در
ایستاد
تندیس ناگهان
با پرتاب روزنامه اش
که گشت و گشت
تا صفحه ی محمد حقوقی در گذشت
اما می بینی که من اینجام
و مگر نه گاه همنامی هم هست
نیست؟
همنام ! مثل همزاد ؟
آری ! که تو نیز تنها تو نیستی
من ؟
اما تو تنها تویی
و حالا که تنها منم
و نه او
که تنهام
گذاشت
که از میان همه ی با من ها
نه اگر نیمه سیب مشهور در نیمه ی جهان
بهترین بام
از بهترین ها م
بود
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:33 PM
آرش نو
دلم برای هیچ کس به اندازه ی تو زبانه نکشید
که زبان تازه ی ما بودی
با راهنامه ای تا دورترین پردیس شاهنامه
که بالشگاه اسطوره ی بلوط باستانی ست
در آستان گردوبن انبوه ایران کهن
که هنوزش بر پیشانی خک
نشان شهاب سنگین شتاب جان روان است
جان آرش تو
سفیر مسافر
آرش نو
که جان جو انت تازه ترین تیر کلک پرتابی تو بود
با صفیری تا کجا
که از نکجای عشق
هیچ نمی گفتی
یا می گفتی و
نمی شنیدمت
تا آن روز هنوز که آوازه ی گم شدن ات
تاریکم کرد
تاریک با خیال پرهیبگاه ترازوت به شیبگاه بیداد
که با کفه ی سنگین ترین سنگ ها
اما نه همسنگ تو
با هزار بازوت
کشیدند و بردند
همان ها که با نخستین ربوده ی زنده ی خود
خود ، رباینده مرده بودند و نمی دانستند
و این فرجام داد تو بود
داد توست
مختار مجبور
که فوران آتشفشان دلم
به اندازه ی فریاد تو بود
فریاد توست
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:34 PM
سرخ و سیاه
دریغا که آخر
رفتی و به حضور نگفتی
یا دیدی و به غرور نشینیدی
که برخاستن تو و من
همان نشستن من و تو بود
من و تو
که هرگزا
ما نشدیم
و اگر شدیم
چنانکه باید گویا نشدیم
شاعر در خیال ملال
که نه سیب ات نصیب افتاد
و نه حبیبن ات
که جوانان ماه ، همه بر جایگاه او
در آبی ، خکستری ، سیاه
رشک می برند
کتابی که زودا خکستری و آبی ش
سرخ شد
و شد
سرخ و سیاه
بانوی دیروز و امروز
لاله ی خشرو و خوشبوت
که دیگرش هرگز ! نخواهی دید
و نخواهی شنید
نه رو ش را
نه بو ش را
لاله ی داغدار
که ماه و مهرخانه ی تو بود
با دو ستاره ی شب و روزش
که بهترین غزل بهترین ترانه ی تو بود
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:34 PM
مرگ
می دانم در دماغ تو یاس شمیم دیگر داشت
نیمی از نام یاسپرس
با نسیمی دیگر
در باغ کادمیا
که رسیده ی واپسی ش کارل تو بود
کارل کال
نوجوانی که اگرچه امیدوارانه رسید
اما هرگز از شاخه نیفتاد
تا سپیده ی پیری
که زمین غمگین اش
به هنگام
در بر گرفت
کارل جوان
که پنجاه سال ناگزیر در برابر پزشک نوان
به گوش ایستاده بود
و شنیده بود
مایوسید ؟ می ترسید ؟
من ؟
یاسپرس و یأس ؟ یاسپرس و ترس؟
نه ... هرگز از مرگ نهراسیده ام
اما آخر
خوب ! پس می توانید و باید بتوانید و بدانید از امروز تا آخرین فردا که همه ی خلط ها را از سینه بیرون افکنده اید ، یک عمر زمان خواهد برد
و از آن پس بود که کارل مرگ ستیز ، یاسپرس تیز بیش از هزار بار بر تخت باریک شیب دار ، دراز کشید و شب و روز را به هم گره زد تا سال حلقه ها به مرز هشتاد رسید
کارل خواستن کارل توانستن
که فیلسوف سرمشق تو بود
آموزگار تو
که روزگارت
در حد حرص در اندیشه ی چیستی و کیستی
به فرزانه زیستی گذشت
فرزانگی ، تنها در سه همگانگی
همخانگی با تنها یک دلبند و دو فرزند
همشانگی با تنها یک همسطح و سه استاد
همچانگی با تنها یک آشنا و چهار دوست
و از آن میان تنها
این بر کنار دوست
تا بل هر بار که از دیار غربت
باز می گردی
به کرج اش بری
و از پس هر شدت مدید
یا مدت شدید
فرج اش بخشی
در باغ گلها
با گپ بی توقف در گلگشت
میزبان خشنود آزاد
با میهمان خرسند دربند
تا سفر واپسین
که غروب دیروز تو را
در شرق طلوع فردات
با عشق بدرقه کردم
تا پیشواز دوباره ی تو
با اندوه بازگشتی باز
که روز و شب
از آخن تا آتن
در زمان بودی
و از لاتن تا ژرمن
در زبان
و دریغا از آن همه دانش از آن همه درس
که هیچت بهکار نیامد
مگر سر نترس از مرگ
که خود به دلیری
خواندیش
تا در خواب ات
دلبری کند
آه ... خفته ی بی بیداری
رفته ی نارفته
از کجا تا نا کجا
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:35 PM
میزبان بی نگاه
مهمانان نا خوانده
یک به یک دست دراز می کنند
و به چشم باز تو
که دست به سویی دیگر دراز کرده ای
می نگرند و می گذرند
آه ... که نخستین کلمات
رو به کدام خاطره ی غمنک پنجره ی تو باز شد
او که دیر در خانه ات را
به روی هیچ میهمانی
باز نخواهی دید
میزبان بی نگاه
که جهان تو
تنها دست و دل تو
گوش و زبان تو بود
که دیگر نیست
که دیگر نیستی
رفته ی بی آمد
که اگر دیگر بار می آمدی
دیوارها همه
با شنیدن گام آرام تو
سر فرود می آوردند
و باز در برابر اندام تو
به احترام
قیام می کردند
تا چهره های گوناگون تو را در اینه های مکرر بتابانند
و نگاه بی تاب ما را در تاب تماشای تو
از تربیع تا ماه تمام
در گهواره بی آرام بخوابانند
دریغا ، اما که دیگر خانه ی ایینه از تصویر تو خالی ست
تو که سایه ی روان و ایان ات را
چراغ ها
دیگر به بدرقه نمی روند
به پیشواز نمی ایند
آه
نگاه ...! صندلی ات را
که چگونه در آن گوشه
تنها و غمگین نشسته است
و بر بالین تخت رؤیات
رادیو تاریک ات را
که چگونه نگران فانوس سر انگشتان توست
تو که دیگر هرگز باز نخواهی گشت
تا انگشتری صداهای همه ی زمان ها را
که چشم نگین اش
آب از چشمه ی روشن دل تو برده ست
به رسم هدیه ای بی همتات
ببخشم
تو که زیباترین صدا
صدای تینا ت بود
آن گاه با جمله ی آشناش
خنده بر لب ، آمد
خنده ، بر لب می نشاندی
و می نشستی
تا با تکیه به متکای اتاق نیما ت
در شمیم نسیم باغ سبز
باز شوی
و با نیروی جادوی نیلوفران رقصان
نگاه ات را
به جستجوی چراغ سقف
این سو و آن سو بگردانی
تا همچنان نور با عبور از شبکیه ات
آرام آرام از شبکه ی یادهات
بر دل
اوفتد
و از آن همه یاد
شاهیاد دو نهال دیروز چشمباغ دیدنت
تینا و نیما
که امروز دو سرو بالای شنیدنیت شده اند
تنها دیدنی و شنیدنی تو
از آن هنگام که دور نگاه ات دیگر
هیچ تصویری را ضبط نکرد
تا شب و روز
تینا ی رؤیات
ونیما ی عصات
همراه همسر همیشه همنوات
زیباترین صدا و سیمای تو باشند
تو باپیام های مدام تنها گیرنده و فرستنده ات
گوش و زبان
که تنها بانوی همیشه بات
باز می گرفت و باز می فرستاد
فاطی ! نیما رفت؟
فاطی ! تینا آمد ؟
فاطی! قطره ی چشم
فاطی ! فنجان شیر
فاطی
فاطی
واژه ی پک پک از ضمیر تو ناگاه
تو که دیگر نیستی
تا رادیو یادگار خاموش تو
کنار گوش تو
دیگر بار رو به همه ی دنیا باز شود
تو ! باگریه ی گاهگاهی ات
که تنها خدات می دید
و گاه نیز ما ت
که چه تاریک
چه تلخ بود
گمشده ی گاهگاه
آنگاه که صدای دستهات را می شنیدیم
که از دیوارها ، راه آشنا را می پرسید
و از آن همه ، آن دیوار
که با نگاه یاد زخم پریر سرت
حالی
سر
به زیر
افکنده است
همان دیوار آشنا با دستهات
در باغچه ی خانه پار و پیرار
که از آب و آفتاب
طاق پشت طاق می زدند
رنگین کمان های چتری چشم من
و بادبزن های آبی روح تو
که دیگر
رفته ست
رفته ست
رفته ست
آه ...! چه قافله ای ؟
چه تند ؟
انگار که قدمی
از گرمای برون
از عرق گرم حیاط عصر تابستان
تا سرمای درون
تا عرق سرد حیات عصر زمستان
آه ...! چه فاصله ای ؟
چه کم ؟
انگار که دمی
و آنگاه که پلک های تو
آرام آرام
فرو خواهد افتاد
و رادیو دوست ات
در آخرین خبر خود خواهد خواند : که زود
که تو نیز خاموش خواهی شد
با این همه هرگز ! هرگز نگران مباش
که دیگر حیاتی در حیاطی دیگر
نخواهی داشت
که فراموش خواهی شد ، نه
که آغوش خک مادر
این بارت
بی اندیشه و اندوه
خواهد پرورد
ازنهال تازه بال تر
تا درخت بی خزان انبوه
همه زیبایی
همه شکوه
با سایبانی بلند
که از فواصل دور
کنار چشمه ای تابنده و زلال
چون اشک چشم
دلکش ترین اطراقگاه قوافل فرداست
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:49 PM
منظومه
منظومه
هم چنان ماهی یک بار
دور می زد
می گشت
شب ، ژرف بود و ما
در ژرف چاه
بودیم
و از ژرف چاه
گاهی در آب
گاهی در آتش
می تافتیم
با واژه های افشان در چاه
از حرف های هوشنگ
یا نوک کلک من
آه
یا حمید یا سپانلو یا سیمین
چرخ ستاره ها را می دیدیم
و نیز می شنیدیم
از آن ماه
که همواره با نگاهش
در راز ، در سخن بود
و در دور واژه ها
هر جا که جای مکثی داشت
پلک می زد
هیچ گاه واژه ایش
بر لب نمی گذشت
مگر گاهی
مثل آن گاه
کز منظومه ای سخن می گفتم من که نمی دانستم
در کدام کیهان است
و آن ماه
می تابید و می گفت
فردا پگاه
نگاه خواهم کرد
تا فردا پگاه
کز پشت میز میز هلالیش
کیهان به کیهان
شماره به شماره
می گشت
تا ماه دیگر
کان ماه بی سخن
باز پلک می زد
و واژه های افشان
در شعر ما چهار تن
از چاه
از من
یا از حمید یا سپانلو یا سیمین
و ماه های دورترین نیز
از نامدار نومید امید می تراوید
امید
کز سی ماه پیش با خروج از منظومه رفته بود و
در طوس خفته بود
و دیگر
تنها با تصویر خود که به صندلی خالیش می تابید
هر ماه
در جمع ما به خاطره
شرکت می کرد
وان ماه هم
ماهی که با نگاه سخن می گفت هم چنان
و می گفت
منظومه مرا که کیهان به کیهان هر روز در جستجوش بود
در وادی هنوز
خواهد یافت
بی این که ما بدانیم
ماه دیگر
در ژرف چاه خواهد خوابید
و باز
بر میزبان تاریک به طرف چاه
خواهد تابید
او آن منیژه
یا ثریا
آن راز
و ما
بدر تمام را
بر صدر کلام
همتاب ماه
خواهم دید
و قدر کلام را خواهیم دانست
و با شیده و شراره که آن ها نیز با نگاه سخن می گویند
با کلام سخن خواهیم گفت
در منظومهای که ماهی یک بار
بر قرار خواهد بود
و همچنان بر مدار خواهد گردید
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:49 PM
با این همه
چگونه اشک نبارم
در هوای تو
خطیب خلوتی نومید
امید ناپدید در قاف
شط شیهه
و رمه ی رمنده
بر دامنه ی خکسترین
باران دم اسب
و جهان در بغل سمند ایستاده
تا آذرخش کمندش زند
و تندرش هی کند
قایق مغروق در آب
و شقایق مدفون در خک
دقایق گذران را
چشم از آسمان بیکران بینداز و
به آسمانه ی خانه بیفکن
از چشم انداز رنگی ارسی عروس
می بینی
پناه قرقی را
زیر طاقی اطراق
آری بد واقعه را
به دریغا یا نه دریغا
قدر آن قدر ندارد
که تو می دانی و
قضا آن قضا
که تو می بینی
ماه نارنجی
یا نارنجک ؟
میش
یا گرگ ؟
قرقاول
یا عقاب ؟
ماغ مرغابی
یا عربده ی میغ ؟
قراولان بی سر
برابلقان قبایل مغلوب
در آفاق بوقلمون
و سواران در رکاب اسبان بالدار
در شتاب جنون
شراب و رامش نه
که خون و خنیاست
با توأم
قربوس مبوس
قاچ زین مچسب
چه ابر و چه اسب
که در آن بالا چیزی والا نیست
و اگر نه
تو بگو
واپسین پله ی نردبان بیابان را
به جز بام پوشالی پر از بشکه ی خالی چیست ؟
پس
همچنان دل از زمین مکن
راه همیشه بگذار
از سکوت تا سکون
و نه تا تیسفون
که نام نیز مدام نیست
بل
تا آن دو سکوی طلسم
بر دو سوی دروازه ی بی ستون
شارسان بی اسم
با تنها فانوس اصطبل اش
خوابا که تویی
چه به رویا
چه به کابوس
زنهارا
بر نمک گندیده ی ازل آغاز و سفره ی برچیده ی ابد پایان
چشم بربند و
دست بر چین
که اجزای حواس را
تنها پرده ی گوش و پره ی بینی ست
در جهان بی جهت صدا و بو
و خالی سبو و
دیگر هیچ
با این همه
چگونه اشک نبارم
در هوای تو
خطیب خلوتی نومید
امید ناپدید در قاف
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:49 PM
کاشکاش
هیچ ات به کار نیامد
نه کسفور
نه کمبریج
نه زاویه
نه زیج
و نه التعرف لمذهب اهل التصوف
که نه صوفی بودی
نه حروفی
و نه منتظر اینده ایان
کاشکاش
کاشی بی نقش
بی هیچ خطی
بنایی و کوفی
لوح ساده ی صاف
کاشکاش
چه زود بیست سال گذشت
احمد طاهری عراقی
بیست سال
از بام ایام دیر
که انفسی بودی
تا شام ایام اخیر
که آفاقی گشتی
اگر چه هم چنان از کنار درختت اقاقی
گذشتی گذشتی گذشتی
روز روز روزها
بیدارا بر خک ، من
خوابا در خک، تو
دریغا که تا آن روز دیگر نیستم
روزی که نسیم
ذرات تو را خواهد پرکند
یارا
و هوا را
از شمیم ذات تو خواهد کند
آه
در گذشته ی مغبون
از گذشته چه بگویم
که با گوشی هنوز
کنده از قهقهه ی تو
هر روز
پرکنده ترم
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:50 PM
خبر
او رفت
او که بام سالی چند شب و روز همگام بود
حز دیر هنگام شب
تا شب گیر
تا آن بامداد بیگاه
که سراسیمه
در چارچوب در
ایستاد
تندیس ناگهان
با پرتاب روزنامه اش
که گشت و گشت
تا صفحه ی محمد حقوقی در گذشت
اما می بینی که من اینجام
و مگر نه گاه همنامی هم هست
نیست؟
همنام ! مثل همزاد ؟
آری ! که تو نیز تنها تو نیستی
من ؟
اما تو تنها تویی
و حالا که تنها منم
و نه او
که تنهام
گذاشت
که از میان همه ی با من ها
نه اگر نیمه سیب مشهور در نیمه ی جهان
بهترین بام
از بهترین ها م
بود
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:50 PM
ساحل و دریا
خوب ... از کجا آغاز کنم
از خانه ی ابری او ش
یا از آفتاب و ماهتابی که هر هفته یک بار
ابرها ا از دامنه ی ازکو ش
بر می چیند ؟
یکشنبه های آبی یوش
از روزهای ابری و خکستری
و شب های سربی و سیاه
که نیما طاقباز دراز می کشد
و با آغاز آواز خروس
گلچین گلچین ، دانه دانه ستاره ها را مثل ماه
در جاده ی آشنای تو کاهاش
از بالای نگاه
پایین می آورد
رؤیای ستاره باران سیروس
که سال هاست در ساحل نیما
به تماشا
پلکیده است
و حالی که سالی ست با اوست
نیما با تاج خورشید
و سیروس با کلاه ماه
که دیگر شب تا روز روز تا شب
به گرد دوست می گردد
میهمان همیشه ی سریویلی
که از دیرباز با ری ... را ش خوانده است
ریرا
ری... را
را ... ری
رازی که دیگر آشکارا
فاش شب و روز آن ها
و کاش هنوز ماست
نا آشکار
در رؤیای واژه ها
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:51 PM
دو ماه و دو چاه
نه کلکی از سلکی دیگر بود
و نه نجدی با مجدی دیگر
که هر دو
یکی من بودند اهل
که از اهلی سخن بودند
دو ماه بر آمد ازچاه
که هر یک به طرزی
به طوری
بخ مرزی
به دوری
بر این خکاب
خرسند و ناخرسند
دل بستند و دل گسستند
دو بیژن همبال در آسمان پدر در شمال ابری
دو بیژن همبال بر زمین مادر در شمال آبی
دو همکلام دو همنام
دو همسفر هم سر انجام بر سر چاه نابگاه دالان تاریم
دو هم سایه در پشت دیوارهای شیشه ای مات
و من که در ازدحام کلمات
در دوراهی جنگلی انزلی
دیگر نه سر رودسر و لنگرود دارم
نه پر هشتپر و آستارا
و نه پای یوزپلنگی
که ناگاه
در ذهنم دوید
که گیرم داشتم
که مگر دیگر به آن دو جان مسافر
که همراه مرغان مهاجر
در آن زاویه ی بی واژه
فرود
آمده اند
می توان رسید ؟
ما
روه شبانان تاریک در چرای انبوه واژه گان
که با آوا قلم نی ها
گهگاهی کوتاه به وجد می اییم
کوتاه ... تا آن روز که عین شعر می شویم
از فراز جنگل تا فرود دریا
که حالا
بستر تازه ی به اندازه و به اندام آن دو بلند بالاست
با موهای طلایی همیشه در نور خورشید
و پاهای رهای همیشه در آب دریا
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:51 PM
کبک یا ققنوس
از زندگی به همین دو انگشت تار
و همان دو دانگ آواز
در گوشه ی اصفهان
خشنود بودی
و هر که نداند ، من می دانم
همان که بایست بود بودی
منوچهر را همیشه دوست داشتی
بی این که بدانی
چهره ی اوج ایرج و
فره فر فریدون
داشت
و نه خود را
که تنها منوچهر خشنود بودی
و همان که بایست بود بودی
با رؤیایی چنان لطیف
که نه چهره داشت و
نه سایه
و همیشه ، فردات
به سراغ
می آمد
ققنوس عاشق آتش
در خلوت نیلوفر آبی
که جز علی ت
هم صحبت نبود
با آرزوی صحبت دایی
که مگر ناگاه
از راه در رسد
و به زبان دری ت
رندانه سخن گوید
تا باز کبکی شوی
که صدای قهقهه ات
دره های جهان را
ب
ل
ر
ز
ا
ن
د
کبکی ولی از همه ی چشم ها نهان
که تنها مات
من و علی بنگریم
دریغا منوچهر
خراب خنده و خکستر
که رؤیای همیشه اش
خرام مرگ است
و خود نمی دانست
کبک خشنود دائی
و ققنوس خرسند علی
که تنها به همان دو انگشت تار
و همان دو دانگ آواز خشنود بود
و تا بود همان که بایست بود بود
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:51 PM
بی اندکی اندیشه ی کوچ
دانای هستی و هیچی
مستی و پوچی
همواره چنان بود
که مرگ نیز بی نیاز از کنارش می گذشت
او آن رازنک فاش
که لبخندش همه چیز داشت
جز پژوک کاش
که زندگی اش بیش از آن پیرانه بود
که آرزویی داشته باشد
بیژن بی چاه
بی ماه
که تنهایی
درست شکل او بود
که هرازگاه
در ساحل تماشای ما می نشست
تا آن گاه بی گاه
که زنگ تلفن از دعوت به ساحل تماشای او گفت
تماشای او
که گویی هزار سال و بیش
در ته دریا
در بستر امواج آرام
آرمیده بود
او آن رازنک فاش
که لبخندش همه چیز داشت
جز پژواک کاش
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:52 PM
مهمانان نا خوانده
یک به یک دست دراز می کنند
و به چشم باز تو
که دست به سویی دیگر دراز کرده ای
می نگرند و می گذرند
آه ... که نخستین کلمات
رو به کدام خاطره ی غمنک پنجره ی تو باز شد
او که دیر در خانه ات را
به روی هیچ میهمانی
باز نخواهی دید
میزبان بی نگاه
که جهان تو
تنها دست و دل تو
گوش و زبان تو بود
که دیگر نیست
که دیگر نیستی
رفته ی بی آمد
که اگر دیگر بار می آمدی
دیوارها همه
با شنیدن گام آرام تو
سر فرود می آوردند
و باز در برابر اندام تو
به احترام
قیام می کردند
تا چهره های گوناگون تو را در اینه های مکرر بتابانند
و نگاه بی تاب ما را در تاب تماشای تو
از تربیع تا ماه تمام
در گهواره بی آرام بخوابانند
دریغا ، اما که دیگر خانه ی ایینه از تصویر تو خالی ست
تو که سایه ی روان و ایان ات را
چراغ ها
دیگر به بدرقه نمی روند
به پیشواز نمی ایند
آه
نگاه ...! صندلی ات را
که چگونه در آن گوشه
تنها و غمگین نشسته است
و بر بالین تخت رؤیات
رادیو تاریک ات را
که چگونه نگران فانوس سر انگشتان توست
تو که دیگر هرگز باز نخواهی گشت
تا انگشتری صداهای همه ی زمان ها را
که چشم نگین اش
آب از چشمه ی روشن دل تو برده ست
به رسم هدیه ای بی همتات
ببخشم
تو که زیباترین صدا
صدای تینا ت بود
آن گاه با جمله ی آشناش
خنده بر لب ، آمد
خنده ، بر لب می نشاندی
و می نشستی
تا با تکیه به متکای اتاق نیما ت
در شمیم نسیم باغ سبز
باز شوی
و با نیروی جادوی نیلوفران رقصان
نگاه ات را
به جستجوی چراغ سقف
این سو و آن سو بگردانی
تا همچنان نور با عبور از شبکیه ات
آرام آرام از شبکه ی یادهات
بر دل
اوفتد
و از آن همه یاد
شاهیاد دو نهال دیروز چشمباغ دیدنت
تینا و نیما
که امروز دو سرو بالای شنیدنیت شده اند
تنها دیدنی و شنیدنی تو
از آن هنگام که دور نگاه ات دیگر
هیچ تصویری را ضبط نکرد
تا شب و روز
تینا ی رؤیات
ونیما ی عصات
همراه همسر همیشه همنوات
زیباترین صدا و سیمای تو باشند
تو باپیام های مدام تنها گیرنده و فرستنده ات
گوش و زبان
که تنها بانوی همیشه بات
باز می گرفت و باز می فرستاد
فاطی ! نیما رفت؟
فاطی ! تینا آمد ؟
فاطی! قطره ی چشم
فاطی ! فنجان شیر
فاطی
فاطی
واژه ی پک پک از ضمیر تو ناگاه
تو که دیگر نیستی
تا رادیو یادگار خاموش تو
کنار گوش تو
دیگر بار رو به همه ی دنیا باز شود
تو ! باگریه ی گاهگاهی ات
که تنها خدات می دید
و گاه نیز ما ت
که چه تاریک
چه تلخ بود
گمشده ی گاهگاه
آنگاه که صدای دستهات را می شنیدیم
که از دیوارها ، راه آشنا را می پرسید
و از آن همه ، آن دیوار
که با نگاه یاد زخم پریر سرت
حالی
سر
به زیر
افکنده است
همان دیوار آشنا با دستهات
در باغچه ی خانه پار و پیرار
که از آب و آفتاب
طاق پشت طاق می زدند
رنگین کمان های چتری چشم من
و بادبزن های آبی روح تو
که دیگر
رفته ست
رفته ست
رفته ست
آه ...! چه قافله ای ؟
چه تند ؟
انگار که قدمی
از گرمای برون
از عرق گرم حیاط عصر تابستان
تا سرمای درون
تا عرق سرد حیات عصر زمستان
آه ...! چه فاصله ای ؟
چه کم ؟
انگار که دمی
و آنگاه که پلک های تو
آرام آرام
فرو خواهد افتاد
و رادیو دوست ات
در آخرین خبر خود خواهد خواند : که زود
که تو نیز خاموش خواهی شد
با این همه هرگز ! هرگز نگران مباش
که دیگر حیاتی در حیاطی دیگر
نخواهی داشت
که فراموش خواهی شد ، نه
که آغوش خاک مادر
این بارت
بی اندیشه و اندوه
خواهد پرورد
ازنهال تازه بال تر
تا درخت بی خزان انبوه
همه زیبایی
همه شکوه
با سایبانی بلند
که از فواصل دور
کنار چشمه ای تابنده و زلال
چون اشک چشم
دلکش ترین اطراقگاه قوافل فرداست
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:52 PM
آیینه
برابر آینه ام
می شنوی؟
همه از تو بود
هر آنچه هست
هر آنچه دارم
سپیده ی شبی که منم
زنم 1
- که چشم تو
میوه ی رسیده ی " کاش "
راز روییده ی فاش
آشکار ست
مانا
که روز روشنی !
آیینه ی منی !
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:53 PM
انتظار
دامن باران
بر دامنه ی کوه
تا ایستگاه دلی که عاشق توست :
" مانا "
در خلیج شقایق اش
دقایق گذران
شانه ی باد
و دو گیسوی دو سوی دشت :
"فرق " جاده ای
که با شش ساعت درازاست
جاتده ، اتوبوس را می برد
و اتوبوس ، تو را
دامنه ی " چوغا "
و دامن نسیم
که در غروب
چرخ
می خورد
" مانا "
در گذران دقایق اش
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:53 PM
دیگر کنارم " خیال " تو نیست
عین جوهر
جوهر هستی !
هستی روان !
دیگر کنارم خیال تو نیست
تو که نگاهم در نگاهت
کورترین گره دنیاست
تو که هر چه گفتم گفتی : به چشم
پریماه!
چشم از چشم ام برمدار
که گذران هستی ام
بر مدار نگاه توست
عین جوهر !
جوهر هستی !
هستی روان !
محمد حقوقي
mahdi271
10-12-2009, 05:53 PM
میان امشب و فرداست
ساعتی دیگر
که سایه ی او پنجره ی کوچک سپیده دمان را
آفتاب می کند
شادا که پگاهگاه
خانه
باغ آلبالوست
گلهای آتشی که زمستان را
آب می کند
پیشواز گنجشک ها را
برخیز و از پنجره
خم
شو
س شکیبا باش شاعر عاشق !
که زوداش خواهی دید
و در آن دوردست
مرگ پیر را نیز
که به دنبال پاییز می گردد ...
زیبا باش عاشق شاعر !
که از واپسین بیابان
تا آخرین خیابان
زندگی جوان توست
که می آید
با گیلاس ها و گنجشک ها
محمد حقوقي
mahdi271
10-20-2009, 05:34 PM
من از همه کوهها
دورم
در خانه
کنار روز نشسته ام
به گیاه نزدیکم
می دانی
من همسایه یک گلدان شمعدانی هستم
.
.
.
من از باغ
من از زبان
دورم
به تو نزدیکم
صدای نفسهای تو را
در باد
در زبان مادری
می شنوم
.
.
.
من در خانه تنها هستم
اکنون بیش از هزار سال است
که گریستن را
در باد می دانم
گریه می کنم
باد نیست
باران است
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:35 PM
هنگام روز
کجا می روی
در خانه بمان
غمگینم
گیلاس ها بر درختان نشسته اند
پرنده از تنهایی
پر نمی زند
هراس دارد
من
همواره در روز
زخم قلبم را به تو
نشان می دهم
در خانه بمان
آوازها
از خانه دور است
یک ستاره
هنوز در آسمان
مانده است
شب می شود
گلهای سرخ
در شب
در باغچه دیده نمی شوند
در باغچه یادبود تو است
کنار این بوته های گل سرخ
می خواستی بمیری
مردی
به تو بانگ زدیم
تو را صدا کردیم
تو مرده بودی
یار من
لحظه ای در بهشت
دوام آور
شب تمام می شود
کلید خانه را
گم کرده بودیم
در کوچه ماندیم
در کنار خانه
علف ها روییده بود
اما چه سود
سایه نداشتند
زاده شدم
که لباس نو بپوشم
جمعه ها تعطیل باشد
در تابستان
آب سرد بنوشم
عشق را باور کنم
کلمات مرا به ستوه نمی آورد
انگشتانم
در میان برگهای درختان
تسلیم روز می شوم
لباسها بر تنم
کهنه است
من
در تابستان آب گرم
می نوشم
هنوز تشنه ام
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:35 PM
فرصتی بخواهید
تا گیسوان خود را در آفتاب کنار رودخانه
شانه بزنید
فرصتی بخواهید
که مخفی ترین نام خود را
که خون شما را صورتی می کند
از رود بزرگ بپرسید
به نام آن اسب
به نام آن بیابان
شما فرصت دارید
تا چیدن گندم ها
تا زرد شدن کامل گندم ها
عاشق شوید
فقط روزهای کودکی رابرای یکدیگر
نگویید
گندم ها زرد شدند
گندم ها چیده شدند
نان گرم آماده است
ولی
شما کنار بوته های زرد ذرت باشید
آب را در کوزه بریزید
کوزه را کنار تنها بوته ی گل سرخ
بگذارید
ما
شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ
دوست داریم
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:35 PM
چه سرگردان است این عشق
که باید نشانی اش را
از کوچه های بن بست گرفت
چه حدیثی است عشق
که نمی پوسد و افسرده نیست
حتی آن هنگام
که از آسمان به خانه آوار
شود
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:36 PM
هر دارو که علاج بود
در خانه داشتم
اما تنم در باد
به تماشای غزلهای آخر می رفت
امروز را بی تو خفتم
فردا که خک را به باد بسپارند
تو را یافته ام
مگر تو نسیم ابر بودی
که تو را در باران گم کردم ؟
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:36 PM
دست تو
چه قدر تاخیر دارد
وقتی که چای گرم می شود
و تو
چای سرد را تعارف می کنی
دو سه ماه دیگر این اطلسی
که تو کاشته ای
گل می دهد
من به ساعت نگاه می کنم
تو می میری
شمع روشن را به اتاق آوردند
اطلسی گل داده است
قطار در سپیده دم
کنار اطلسی منتظر تو
در باد ایستاده است
گل اطلسی بر سینه تو بود
وقتی تو را
برای دفن می بردند
هنگام که تو مرده بودی
آدم به گل خفته بود
هنگام که تو مرده بودی
یاران به عشق و عطر
مانده بودند
همه ی ما را دعوت کردند
تا در آن عکس یادگاری باشیم
عکاس سراغ تو را گرفت
من بودم
تو نبودی
تو مرده بودی
عکاس از همه ی ما بدون تو
عکس یادگاری گرفت
عکس را چاپ کردند
آوردند
در همه ی عکس فقط یک شاخه اطلسی
و دو دست
از جوانی تو
در شهرستان
دیده می شد
ما همه در عکس سیاه بودیم
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:37 PM
پنهان نمی کنم
خانم ها
آقایان
من نیز می دانم که میوه
در سوگواری طعم ندارد
حرف اگر بزنیم
حرف آوازهایی ست
که زیر باران هم
می توان خواند
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:37 PM
در این ایوان
که کنون ایستاده ام
سال تحویل می شود
در آن غروب ماه اسفند
از همه ی یاران شاعرم
در این ایوان یاد کرده ام
مادرم
در این ایوان
در روزی بارانی
سفره را پهن کرده بود
برای فهرست عمر من
ناتمام گریه کرده بود
همه ی عمر در پی فرصتی بود
که برای من در این ایوان
از یک صبح تا یک شب
گریه کند
شفای من
سالهای پیش در یک غروب پاییزی
در خیابانی که سرانجام دانستم
انتها ندارد
گم شد
مادرم
در ایوان
وقوع خوشبختی را برای ما دو تن
من و مادرم
حدس زده بود
صدای برگ ها را شنیده بودیم
آمیخته به ابر بودم
زبانم لکنت داشت
قدر و منزلت اندوه را می دانستم
پس
هنگامی که گریه هم بر من عارض شد
قدر گریه را هم دانستم
همسایه ها
به من گفتند : اندوه به تو لطف داشته است
که در ماه اسفند به سراغ تو آمده است
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:38 PM
اتاق فرسوده است
اینده کدر شد
صورت من کو ؟
من با این صورت
عاشق شدم
امتحان دادم
قبول شدم
ساز شنیدم
دشنام دادم
دشنام شنیدم
گرسنه شدم
باران خوردم
سیر شدم
رنگ شناختم
رنگ باختم
سفید شدم
خوابیدم
بیدارشدم
مادرم را صدا کردم
تو را صدا کردم
جواب دادم
خواب رفتم
عینک زدم
سفر رفتم
غم داشتم
ماندم
آمدم
در اینه نگاه کردم
سفر رفتم
گلدان را آب دادم
ماهی را نان دادم
می دانستم صورت من
صورت توست
سه دقیقه مانده به ساعت چهار
اینه کدر شد
هراس ندارم
آهسته در باز شد
زنی در آستانه ی در نشست
اینه کدورت داشت
به صورتم نگاه کرد
می خواست خودش را
در اینه ببیند
مرا باور کرد
مرا صدا کرد
می خواستم از دور کسی مرا ببیند
تا برای دیگران بگوید
تا کدر شدن اینه
من لبخند داشتم
زن سکت زن صبور
با سکوت ابریشمی
از طلوع صبح از فنجان قهوه
برمیخاست
آماده بودم
در صبح
برای ریختن باران
در لیوان گریه کنم
از شما هراس ندارم
که به من تو بگویید
فقط صورتم را به دیگران بگویید
که لبخند داشت
لبم سفیدی بود
باغ ندارم
خانه ندارم
رویا ندارم
خواب دارم
عشق دارم
نان دارم
اطلسی دارم
حافظه دارم
خستگی دارم
سردی دارم
گرمی دارم
مادر دارم
قلب دارم
دوست دارم
یک چمدان دارم
یک سفر دارم
یک پاییز دارم
یک شوخی دارم
لباسهای من کهنه نیست
ولی در چمدان بسته نمی شود
یک تکه قالی دارم
آسمان نیست
ابری است
آبی است
فرهنگ لغت دارم
دوازده جلد است
مولف مرده است
یک پرتقال دارم
برای تو
عینک دارم
شیشه ندارد
نه سفید نه سیاه
برای چهارفصل است
یک لیوان از باران دارم
ناتمام است
شکسته است
یک جفت جوراب آبی دارم
دریا را دوست دارم
کار نمی کند
سه دقیقه مانده به چهار را
نشان می دهد
اگر اینه را بشکند
اگر گل نیلوفر دهد
اگر میوه دهد
اگر حرمت مادرم را
با چادر سیاه بداند
اگر شمعدانی در اینه
کوچک تر شود
من کوچک می شدم
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:38 PM
با لبخند
نشانی خانه ی تو را می خواستم
همسایه ها می گفتند سالها پیش
به دریا رفت
کسی دیگر از او
خبر نداد
به خانه ی تو
نزدیک می شوم
تو را صدا می کنم
در خانه را می زنم
باران می بارد
هنوز
باران می بارد
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:38 PM
روزی آمده بودی
که من تمام نشانی ها را نوشتم
با خط بد نوشتم
و تو تمام خانه ها را گم کردی
بمن نگفتی
همسایه ها گفتند
دیر آمدی
پنجره بوی رطوبت داشت
به من نگفتی
که بیرون از خانه باران است
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:39 PM
من همیشه با سه واژه زندگی کرده ام
راه ها رفته ام
بازی ها کرده ام
درخت
پرنده
آسمان
من همیشه در آرزوی واژه های دیگر بودم
به مادرم می گفتم
از بازار واژه بخرید
مگر سبدتان جا ندارد
می گفت
با همین سه واژه زندگی کن
با هم صحبت کنید
با هم فال بگیرید
کمداشتن واژه فقر نیست
من می دانستم که فقر مدادرنگی نداشتن
بیشتر از فقر کم واژگی ست
وقتی با درخت بودم
پرنده می گفت
درخت را باید با رنگ سبز نوشت
تا من آرزوی پرواز کنم
من درخت را فقط با مداد زرد می توانستم بنویسم
تنها مدادی که داشتم
و پرنده در زردی
واژه ی درخت را پاییزی می دید
و قهر می کرد
صبح امروز به مادرم گفتم
برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید :
درد شما را واژه دوا میکند
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:39 PM
از دور حرکت می کنیم
تا به نزدیک تو برسیم
تو اگر مانده باشی
تو اگر در خانه باشی
من فقط به خانه تو آمدم
تا بگویم
آواز را شنیدم
تمام راه
از تو می خواستم
مرا باور کنی
که ساده هستم
تو رفته بودی
کنون گفتم
که تو هستی
تو اگر نبودی
نمی دانستم
که می توانم
باران را در غیبت تو
دوست بدارم
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:40 PM
حاشا و ابدا
که مرا دلگیری
از آسمان نیست
این سرشت ابر است که ببارد
اگر نبارد
مرا راستی ادامه ی عمر چگونه است
ابر نمی بارد
عمر ادامه دارد
و مرا غزلی به یاد مانده است
که برای تو بخوانم
ایستاده بودم که بهار شد
و غزل را بیاد آوردم
خواندم
تو مرده بودی
حاشا و ابدا
که نه تو را بیاد دارم
غزل را بیاد دارم
ابیاتش شباهت به قصیده دارد
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:40 PM
شتاب مکن
که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می کند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:40 PM
راستی
چگونه باید تمام این عقوبت را
به کسی دیگر نسبت داد
و خود آرام از این خانه به کوچه رفت
صدا کرد
گفت : ایا شما می دانستید
من اگر سکوت را بشکنم
جبران لحظه هایی را گفته ام
که هیچ یک از شما در آن حضور نداشتید
اگر همه ی شما حضور داشتید
تحمل من کم بود
مجبور بودم
همه ی شما را فقط با نام کوچکتان
صدا کنم
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:41 PM
این که ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم
شب های رفته را بیاد بیآوریم
آرام و با پچ پچ برای یک دیگر از طعم کهن مرگ بگوییم
همه ی هفته در خانه را ببندیم
برای یک دیگر اعتراف کنیم
که در جوانی کسی را دوست داشته ایم
که کنون سوار بر درشکه ای مندرس
در برف مانده است
نه
باید دیگر همین امروز
در چاه آب خیره شد درشکه ی مانده در برف را
باید فراموش کنیم
هفته ها راه است تا به درشکه ی مانده در برف برسیم
ماه ها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم
گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم
ما نخواهیم توانست با هم مانده ی عمر را
در میان کشتزاران برویم
اما من تنها
گاهی چنان آغشته از روز می شوم
که تک و تنها
در میان کشتزاران می دوم
و در آستانه ی زمستان
سخن از گرما می گویم
من چندان هم
برای نشستن در کنار گلهای بنفشه
بیگانه و پیر نیستم
هفته ها از آن روزی گذشته است
که درشکه ی مندرس در برف مانده بود
مسافران
که از آن راه آمده اند
می گویند
برف آب شده است
هفته ها است
در آن خانه ای که صحبت از مرگ می گفتیم
آن خانه
در زیر آوار گلهای اقاقیا
گم شده است
مرا می بخشید
که باز هم
سخن از
گلهای بنفشه گفتم
گاهی تکرار روزهای
گذشته
برای من تسلی است
مرا می بخشید
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:41 PM
من بسیار گریسته ام
هنگام که آسمان ابری است
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم
من بسیار زیسته ام
اما کنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس
بی محابا ببینم
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:42 PM
زمانی
با تکه ای نان سیر می شدم
و با لبخندی
به خانه می رفتم
اتوبوس های انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
کسی به من در آفتاب
صدندلی تعارف کند
در انتظار گل سرخی بودم
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:42 PM
این تازه نیست
قدیمی است
دو نفر
همه نیستند
همیشه نیستند
خویش اند
و حس و حدسشان برای حادثه نزدیک
حدس دور دارند
برادر نیستند
که من بودم
تو نبودی
یا نمی دانم
شاید جوان بودم
شما جوان بودید
تو پیر بودی
کبوتران را دانه ندادم
یک تکه آسمان را خوب حفظ کردیم
که وقتی تو نبودی
بتوانیم از حفظ بخوانیم
این برای آن روزها کافی بود
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:42 PM
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماتده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:43 PM
در کمین اندوه هستم
بانو
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره اممی تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگار پر.ازم
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبا بستم
عمری گذشت
مرا از این خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگمانی
به خوناب دل
خاموشی لب
اشک های من بسته
بر صورت من است
هیچکس یورش دل را
در خانه ندید
بانو
من به خانه آمدم
و دیدم
که عشق چگونه
فرو می ریزد
و قلب در اوج
رها می شود
و بر کف باغچه می ریزد
بانو مرا دریاب
ما شب چراغ نبودیم
ما در شب باختیم
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:43 PM
درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی کامل از روز
در چشمان تو گم می کنم
تو که
با همه ی فقر و سفره بی نان
در کنارم نشسته ای
لبخند برلب داری
در چهر جهت اصلی
چهار گل رازقی کاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
که آرام گریه کنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خک سپرد باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:44 PM
چه سرگردان است این عشق
که باید نشانی اش را
از کوچه های بن بست گرفت
چه حدیثی است عشق
که نمی پوسد و افسرده نیست
حتی آن هنگام
که از آسمان به خانه آوار شود
احمد رضا احمدی
mahdi271
10-20-2009, 05:45 PM
کدوم شاعر کدوم عاشق کدوم مرد
تو رو دید و به یاد من نیفتاد
به یاد هق هق بی وقفه من
توی آغوش معصومانه باد
تو اسمت معنی ایثار آبه
برای خاک داغ خستگی ها
تو معنای پناه آخرینی
واسه این زخمی دلبستگی ها
نجیب و با شکوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی اما
مثل شکستن من بی صدایی
تو باور می کنی اندوه ماهو
تو می فهمی سکوت بیشه ها رو
هجوم تند رگبار تگرگی
که می شناسی غرور شیشه ها رو
تو معصومی مثل تنهایی من
شریک غصه های شبنم و نور
تو تنهایی مثل معصومی من
رفیق قله های پاک و مغرور
نجیب و باشکوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی اما
مثل شکستن من بی صدایی
ببین من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت کن از تنهایی من
منو پاکیزه کن با غسل بارون
تو تنها حادثه تنها امیدی
برای قلب من این قلب مسموم
ردای روشن آمرزشی تو
برای این تن محکوم مهزوم
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:45 PM
به تو عادت کرده بودم ای به من نزديک تر از من
ای حضورم از تو تازه ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه لحظه های من بی تو
تجربه کردنه مرگه زندگی کردن بی تو
من که در گريزم از من به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه ی شب به تو هجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته خونه از خاطره خالی
من پر از ميل زوالم عشق من تو در چه حالی
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:46 PM
کسی غير از تو نمونده اگه حتی ديگه نيستی
همه جا بوی تو جاری خودت اما ديگه نيستی
نيستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه
ميون رنگين کمون خاطرات عاشقونه
آخرين ستاره بودی تو شب دلواپسی هام
خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام
لحظه هر لحظه پس از تو شب و گريه در کمينه
تو ديگه بر نمی گردی آخر قصه همينه
می شکنم بی تو و نيستی
به سراغم نمی آيی که ببينی
بی تو می ميرم و نيستی
تو کجايی تو کجايی که ببينی
شب بی عاطفه برگشت ، شب بعد از رفتن تو
شب از نياز من پر ، شب خالی از تن تو
با تو گل بود و ترانه ،با تو بوسه بود و پرواز
گل و بوسه بی تو گم شد بی تو پژمرده شد آواز
آخرين ستاره بودی تو شب دلواپسی هام
خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام
لحظه هر لحظه پس از تو شب و گريه در کمينه
تو ديگه بر نمی گردی آخر قصه همينه
می شکنم بی تو و نيستی
به سراغم نمی آيی که ببينی
بی تو می ميرم و نيستی
تو کجايی تو کجايی که ببينی
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:46 PM
از عذاب جاده خسته
نرسیده و رسیده
آهی از سر رسیدن
نکشیده و کشیده
غم سرگردونی هامو
با تو صادقانه گفتم
اسمی که اسم شبم بود
با تو عاشقانه گفتم
با تنم دردی اگه بود
بی رمق بود اگه پاهام
تازه تازه با تو گفتم
اگه کهنه بود دردام
من سرگردون ساده
تو رو صادق می دونستم
این برام شکسته اما
تو رو عاشق می دونستم
تو تمام طول جاده
که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه ی من
اسم تو هم سفرم بود
من دل شیشه ای هر جا
هر شکستن که شکستم
زیر کوهبار غصه
هر نشستن که نشستم
عشق تو از خاطرم برد
که نحیفم و پیاده
تو رو فریاد زدم و باز
خون شدم تو رگ جاده
نیزه ی نم باد شرجی
وسط دشت تابستون
تازیانه های رگبار
توی چله ی زمستون
نتونستن ، نتوستن
کینه ی منو بگیرن
از من خسته ی خسته
شوق رفتنو بگیرن
حالا که رسیدم اینجا
پر قصه برا گفتن
پر نیاز تو برای
آه کشیدن و شنفتن
تو رو با خودم غریبه
از غمم جدا می بینم
خودمو پر از ترانه
تو رو بی صدا می بینم
کی صدایتو داد به مهتاب ؟
مهتابو کی برد از اینجا ؟
اسمتو کی داد به خورشید ؟
خورشید و کی داد به ابرا ؟
با من رهیده از خود
یک ترانه هم صدا شو
با من از زنجیر این شب
هم صدا شو و رها شو
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:47 PM
با توام ، با تو که دستت
دست دنیا ساز رنجه
با توام با تو که بغضت
معنی آواز رنجه
اگه یخ باد ستمگر
پی قتل عام برگه
اگه این باغ برهنه
باغ تاراج تگرگه
اگه بی پناهی گل
رنگ بی پناهی ماست
دستتو بذار تو دستم وقت پیوند درختاست
رو تن سخت درختا
بنویس و دوباره بنویس
که شکست یک شقایق
مرگ باغ ، مرگ باهار نیست
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:47 PM
صدایم کن
صدایم کن
ای صدای تو شیشه ی شب را سنگ ویرانی
صدایم کن
ای صدای تو پرده ی شب را چنگ ویرانی
خوشا با صدای تو از خود گذشتن
صدایم کن
صدای تو خنجر
صدای تو سنگر
از این دام وحشت رهایم کن
بخوان آواز همیشه سبز رها شدن از شب بسته
که تا شکوفد گل های سرخ ترانه بر هر لب بسته
به جشن طلوع گل و نور و گندم
صدایم کن
در این فصل گلگون
در این باغ پرپر
برای شکفتن رهایم کن
ببین شب خون
به شهر گلگون
چگونه دشنه می بارد
بخواند تا بخوانم
سرود شکفتن
که شام خون ، سحر دارد
صدایم کن
ای صدای تو بانگ بیداری در دیار ما
صدایم کن
ای صدای تو شعر سرخ خشم تبار ما
خوشا با صدای تو از خود گذشتن
صدایم کن
صدایم کن
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:48 PM
یاور همیشه مؤمن
ای به داد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو منو از شب گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
وقتی شب ، شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقت هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده ی شبو دریدی
یاور همیشه مؤمن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من
به سلامت ، سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هر جا که باشه
هر جای دنیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:48 PM
شعر من از عذاب تو ، گزند تازیانه شد
ضجه ی مغرور تنم ، ترنم ترانه شد
حماسه ی زوال من ، در شب تلخ گم شدن
ضیافت خواب تو را ، قصه ی عاشقانه شد
برای رند در به در ، این من عاشق سفر
وای که بی کرانی حصار تو کرانه شد
وای که در عزی عشق ، کشته شد آشنای عشق
وای که نعره های عشق ، زمزمه ی شبانه شد
ای تکیه گاه تو تنم ، سنگر قلب تو منم
وای که نیزه ی تو را ، سینه ی من نشانه شد
درخت پیر تن من ، دوباره سبز می شود
که زخم هر شکست من ، حضور یک جوانه شد
وای که در حضور شب ، در بزم سوت و کور شب
شب کور وحشت تو را ، قلب من آشیانه شد
وای که آبروی تو ، مرد انالحق گوی تو
بر آستان کوی تو ، جان داد و جاودانه شد
من همه زاری منم ، زخمی زخمه ی تنم
برای های های من ، زخمه ی تو بهانه شد
درخت پیر تن من ، دوباره سبز می شود
هر چه تبر زدی مرا ، زخم نشد ، جوانه شد
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:49 PM
گل بارون زده ی من
گل یاس نازنینم
می شکنم ، پژمرده می شم
نذار اشکاتو ببینم
تا همیشه تو رو داشتن
داشتن تمام دنیاست
از تو و اسم تو گفتن
بهترین همه حرفاست
با تو ، با تو اگه باشم
وحشت از مردن ندارم
لحظه هام پر می شن از تو
وقت غم خوردن ندارم
س ای غزلواره ی دلتنگ
که همه تنت کلامه
هنوزم با گل گونه ت
شرم اولین سلامه
ای تو جاری توی شعرم
مثل عشق و خون و حسرت
دفتر شعر من از تو
سبد خاطره هامه
ای گل شکسته ساقه ، گل پرپر
که به یاد هجرت پرنده هایی
توی یأس مبهم چشمات می بینم
که به فکر یه سفر به انتهایی
سر به زیر دل شکسته ، نازنینم
اگه ساده ست واسه تو گذشتن از من
مرثیه سر کن برای رفتن من
آخه مرگ واسه من از تو گذشتن
گل بارون زده ی من
اگه دلتنگم و خسته
اگه کوچیدن توفان
ساقه ی منم شکسته
می تونم خستگیاتو
از تن پکت بگیرم
می تونم برای خوبیت
واسه سادگیت بمیرم
با تو ، با تو اگه باشم
وحشت از مردن ندارم
لحظه هام پر می شن از تو
وقت غم خوردن ندام
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:49 PM
یک نفر یه روز میاد
مثل اسم خودم اینو می دونم
می دونم که یک نفر یه روز میاد
می دونم که وقتی از راه برسه
هر چی که خوبه واسه منم می خواد
درا رو وا می کنم
پنجره ها رو می شکنم
مژده ی دیدنشو
تو کوچه ها جار می زنم
وقتی از راه برسه با بوسه ای
قفل این غمستون رو وا می کنه
منو به یه شهر دیگه می بره
با هوای تازه آشنا می کنه
توی این خونه ی دربسته
توی این صندوق سربسته
همه آرزوام گور می شه
میون دیوارای سنگی
میون این همه دلتنگی
شوق زندگی ازم دور می شه
یک نفر داره میاد
دیوارا رو ورداره
یک نفر داره میاد
زندگی رو میاره
تو اونی ، اون یک نفر
ای هم شب تن خسته
می تونی کلید باشی
واسه درای بسته
یک نفر یه روز میاد
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:50 PM
تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته
نبودنت فاجعه ، بودنت امنیته
تو از کدوم سرزمین ، تو از کدوم هوایی
که از قبیله ی من ، یه آسمون جدایی
اهل هر جا که باشی
قاصد شکفتنی
توی بهت و دغدغه
ناجی قلب منی
پکی آبی یا ابر
نه خدا یا شبنمی
قد آغوش منی
نه زیادی نه کمی
منو با خودت ببر
من حریص رفتنم
عاشق فتح افق
دشمن برگشتنم
ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه ی من
چه خوبه با تو رفتن ، رفتن ، همیشه رفتن
چه خوبه مثل سایه هم سفر تو بودن
هم قدم جاده ها ، تن به سفر سپردن
چی می شد شعر سفر
بیت آخرین نداشت
عمر کوچ من و تو
دم واپسین نداشت
س آخر شعر سفر
آخر عمر منه
لحظه ی مردن من
لحظه ی رسیدنه
منو با خودت ببر
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:50 PM
نگو از گل ، نگو از یخ
که در پاییزم
نگاهم کن ، نگاهم کن
چه دردانگیزم
با من نه گل ، نه آواز
نه آسمان ، نه پرواز
گل مرده ی آوار برگم
پاییزی ام ، هم فصل مرگم
اگر در شب ، اگر در باد
اگر در اشک می رویم
کدامین گل به کدامین باغ ؟
من از پاییز می گویم
اگر ماهم ، اگر خورشید
اگر هم بغض باران
همه عشقم همه بخشش
از اینجا تا بهاران
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:51 PM
بخواب ای مهربان ای یار
بخواب ای کشته ی بیدار
بخواب ای خفته ی گلگون
بخواب ای غوطه ور در خون
سکوت سرخ خک تو
صدای نینوا دارد
در این دم کرده گورستان
تگرگ مرگ می بارد
به سوک تو در این مقتل
کدامین مویه و شیون
سکوت یأس در خانه
هجوم مرگ در برزن
تمام سینه ها عریان
تمام چهره ها خونین
تمام دست ها خالی
تمام چشم ها غمگین
به خک مسلخ افتادند
در این صحرای خونباران
برادرها جدا از هم
پدرها بی پسرهاشان
تو ای تن خفته ی گمنام
بخواب کنون که بسیاری
لا لا لا لا ، لا لا لا لا
بخواب آری که بیداری
در این ویرانه خک تو
که شد یک باره چون صحرا
به یادت باغ می سازند
برادرهای فرداها
به سوگ تو در این مقتل
کدامین مویه و شیون
سکوت خشم در خانه
هجوم مرگ در برزن
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:51 PM
بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را
و عاشقانه گذر کردم
از حیاط های ازدحام و
انزوا
از حیاط های کودکان هدر
و زنان پا به زا
استواران لغوه
کبوتربازان زمینگیر
و پیرزنان لاجورد و گرد آجر
از حیاط های رخت و رخت و رخت
از حیاط های خوض های غسل و وضو
از حیاط های زن پدر و نشانده
هوو ، پدر خوانده
از حیاط های قرض و قسط و مساعده
روضه ، نذر ، دخیل
از حیاط های رادوی ، تپاز
راشد
و مهوش
از حیاط های گلپا و یاحقی
از حیاط های اسمیرنوف
شلاق
نعره های پدر
و هق هق مادر
از حیاط های امید های مبهم و رؤیا
بر دوش خسته کشیدم
ترانه هایم را و
عاشقانه گذر کردم
از کوچه های پرسه پس لیس
از کوچه های چولی
کولی و سک سک
از کوچه های نسق
حیدر حیدری
و قرق
از کوچه های هیئت ، کتل ، زنجیر
از کوچه های تاج ، پرسپولیس
بهمنش و قلیچ
از کوچه های نگاه های خواستار
و سلام خای سرخ آبی
از کوچه های دیدار های پنهان
سایه های مشکوک
نفس بریدگی
از کوچه های مشیری ، فروغ
از کوچه های خاطرات مکتوب
و بلوغ
بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را
و عاشقانه گذر کردم
از شهر های انتقال
مهاجرت
تبعید
از شهرهای گنبد
باغ ملی
بازار
از شهرهای هل ، گلاب ، فرش چای
از شهرهای دوچرخه ، ترن ، هواپیما
قاطر
از شهرهای پاسبان ، دژبان، ژاندارم
از شهرهای پایگاه ، پادگان ، پاسگاه
از شهرهای زرد زخم ، صرع
خوره
از شهرهای فقر ، مرگ
و نفرین مادران
از شهرهای ژنرال ها
حکومت نظامی
و انتخابات
از شهرهای رود ، کوه ، دشت
از شهرهای هدایت ، جلال ، ساعدی ، صمد
از شهرهای وداع های معطر
و اشک
بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را
و عاشقانه گذر کردم
از خیابان های پلکارد
و گاردن پارتی
ساندویچ ، آبجو ، زر
از خیابان های بخت آزمایی
فال ، تصنیف
از خیابان های کیهان ، اطلاعات
از خیابان های قصیر ، گاو ، و مغول ها
از خیابان های منفردزاده ، داریوش
وثوقی ، گوگوش
از خیابان های مشاعره ، جدول ، صف
از خیابان های تعزیه ، غزل ، سرود
از خیابان های راهپیمانیی
اعلامیه
قطعنامه
قیام
از خیابان های مجاهد ، چریک ، پیش مرگ
از خیابان های طویل بی برگشت
و بغض
بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را
و عاشقانه گذر کردم
از اتاق های آخرین تردید ، اولین بوسه
از اتاق های رنگی پوستر
پله ، تختی، کلی
و تیم ملی فوتبال
از اتاق های نقشه ، مینیاتور
و خط نستعلیق
از اتاق های جنگ شکر ، پاشنه آهنین ، مادر
از اتاق های بحث ، انشعاب ، انگ
از اتاق های مصدق ، مائو
استالین ، و علی
از اتاق های ختفا ، گریم
لو رفتن
از اتا های تفتیش ، دستبند ، بی سیم
از اتاق های کابل ، قپان ، بازجو
و تردید
از اتاق های سرد تو در تو
و هق هق
بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را
و عاشقانه گذر کردن
از سلول های ترس های بسیار و امید های اندک
از سلول های خود آموز و دیکشنری
از سلول های یقلاوی
سه سیگار روزانه
و شبان مقطع کابوس
از سلول های دغدغه ، دوار ، درد
از سلول های زخم ، عفونت ، ورم
از سلول های شمارش آجر ، قدم ، میله
از سلول های حیاط ، هواخوری ، رمز
و حسرت یک آغوش
از سلول های چه گوارا
شریعتی و خوجه
از سلول های فریب دادن زندانبان
فریب دادن خویش
از سلول های فراموش کردن
به خاطر آوردن
از سلول های اشک های یاغی
و غضب های رام
و امید
بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را
و عاشقانه گذر کردم
از سال های ناست ، خضاب ، ادکلن و فرخزاد
از سال های کنکوذ ، کار و اجباری
از سال های بن بست ، جمعه ، کمکم کن ، شب
از سالهای شاملو ، اخوان ، نیما
از سالهای سارتر ، فلینی ، برشت ، جشن هنر
از سالهای اعتصاب ، گاز اشک آور ، دود ، لاستیک
از سالهای نعش ، اوین ، چیتگر
از سالهای پویان ، رضایی ، خسرو و کرامت
از سالهای جهل ، توطئه ، فریب
از سال های قتل عام انقلاب
از سالهای سایه روشن سیال
و شک
بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را و عاشقانه
گذر کردن
تا با دهان کوچک تو بخوانم
آواز سرزمین صبورم را
در جشن زاد روز کودک اینده
بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را و عاشقانه گذر کردم
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:52 PM
تن تو کو ؟ تن صمیمی تو کو ؟
ای که تکیه گاه من نبود
عطوفت تن تکیده ی تو کو ؟
تنی که جون پناه من نبود
سبد سبد گلای تازه ی تنت
برای باغ دست من نبود
افسانه ی ظهور دست های تو
جز قصه ی شکست من نبود
صندوقچه ی عزیز خاطراتمو
ببین ، ببین که موریانه خورد
ببین ، ببین که بی کبوار صدای تو
گلای رازقیمو باد برد
درخت تن سپرده دست بادم و
پر از جوانه ی شکستنم
ببین چه سوگوار و سرد و بی رمق
در آستانه ی شکستنم
رفتن تو افول خکستری
ستاره ی دل بستن من بود
شعر نجیب اسم تو غزل نبود
حماسه ی شکستن من بود
مفسر محبت ، ای رسول عشق
بگو ، بگو که معبدت کجاست
مهاجر همیشه با سفر رفیق
بگو ، بگو که مقصدت کجاست
آه ای مسافر تمام جاده ها
چرا شبانه کوچ می کنی
دلم گرفت از این سفر ، دلم گرفت
چه غمگنانه کوچ می کنی
تن تو کو ؟
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:52 PM
تو غربتی که سرده
تمام روز و شبهاش
غریبه از من و ما
عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش
که تن به شب نبازم
با غربت من بساز
تا با خودم بسازم
عشق من عاشقم باش
تو خواب عاشقا رو
تعبیر تازه کردی
کهنه حدیث عشق رو
تفسیر تازه کردی
گفتی که از تو گفتن
یعنی نفس کشیدن
از خود گذشتن من
یعنی به تو رسیدن
قلبمو عادت بده
به عاشقانه مردن
از عشق زنده بودن
از عشق جون سپردن
عشق من عاشقم باش
وقتی که هق هق عشق
ضجه ی احتیاجه
سر جنون سلامت
که بهترین علاجه
عشق من عاشقم باش
اگر چه مهلتی نیست
برای با تو بودن
اگر چه فرصتی نیست
عشق من عاشقم باش
نذار بیفتم از پا
بمون با من که بی تو
نمی پرسم به فردا
عشق من عاشقم باش
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:53 PM
وقتشه ، وقتشه رفتن ، وقتشه
وقتشه ، از تو گذشتن وقتشه
مهلت تولد دوباره نیست
مردن دوباره ی من وقتشه
دیگه دیره واسه گفتن
این کلام آخرینه
فرصت ضجه نمونده
لحظه های واپسینه
دیگه با عاطفه دشمن
واسه دلتنگی رفیقم
توی شط سرخ نفرت
بی صداترین غریقم
من عروسک کدوم بازی وحشت
من عروس قحطی کدوم تبارم
که مثل تولد فاجعه سردم
که مثل حادثه آرامش ندارم
سرد و ساده و شکسته
اینه ی قدیمی ام من
با چراغ و گل غریبه
با غبار صمیمی ام من
می مونم زیر هجوم
سنگی آوار کینه
واسه بازیچه بودن
آخرین بازی همینه
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:53 PM
تو شکوه دمیدم نوری
که نشسته به سینه ی آب
تو صدای شکفتن روزی
که رسیده ز قله ی خواب
تو گذشتی از توفان ها
تو گذشتی از باران ها
از بی کران ها
تو رسیدی از آن سوی دریا
گل و عشق و ترانه رسید
گل یخ از نسیم تو پژمرد
دل غنچه به سینه تپید
تو بمان
تو بمان
تو بمان ای همیشه بهار
ای شکوه سبزه زار
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:54 PM
خونه این خونه ی ویرون
واسه من هزار تا خاطره داره
خونه این خونه ی تاریک
چه روزایی رو به یادم میاره
اون روزا یادم نمیره
دیوار خونه پر از پنجره بود
تا افق همسایه ی ما
دریا بود ، ستاره بود ، منظره بود
خونه ، خونه جای بازی
برای آفتاب و آب بود
پر نور واسه بیداری
پر سایه واسه خواب بود
پدرم می گفت : قدیما
کینه هامون رو دور انداخته بودیم
توی برف و باد و بارون
خونه رو با قلبامون ساخته بودیم
خونه عشق مادرم بود
که تو باغچه ش گل اطلسی می کاشت
خونه روح پدرم بود
چیزی رو همپای خونه دوست نداشت
سیل غارتگر اومد
از تو رودخونه گذشت
پلا رو شکست و برد
زد و از خونه گذشت
دست غارتگر سیل
خونه رو ویرونه کرد
پدر پیرمو کشت
مادر و دیوونه کرد
حالا من مونده م و این ویرونه ها
پر خشم و کینه ی دیوونه ها
من زخمی ، من خسته ، من پک
می نویسم آخرین حرفو رو خک
کی میاد دست توی دستم بذاره
تا بسازیم خونه مون رو دوباره
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:54 PM
پشت سر ، پشت سر
پشت سر جهنمه
روبرو ، روبرو
قتلگاه آدمه
روح جنگل سیاه
با دست شاخه هاش داره
روحمو از من میگیره
تا یه لحظه می مونم
جغدا تو گوش هم می گن
پلنگ زخمی می میره
راه رفتن دیگه میسن
حجله ی پوسیدن من
جنگل پیره
قلب ماه سر به زیر
به دار شاخه ها اسیر
غروبشو من می بینم
ترس رفتن تو تنم
وحشت موندن تو دلم
خواب برگشتن می ینم
هر قدم به هر قدم
لحظه به لحظه سایه ی
دشمن می بینم
پشت سر ، پشت سر
پشت سر جهنمه
روبرو ، روبرو
قتلگاه آدمه
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:55 PM
مادربزرگ
گیس سفید ، ابرو سفید
مادربزرگ
سیابخت رو سفید
مادربزرگ
بی صدا نا امید گوشه گیر
قصه گوی دیگه لب بسته ی پیر
قصه های تو هنوزم یادمه
قصه ی ساده ی نارنج و ترنج
قصه ی خارکن و دیو و پیرزن
قصه ی سیمرغ و اژدها و گنج
تو تموم قصه هات
حرف من اومده بود
روز لوح هر طلسم
اسم من حک شده بود
وقتی از دختر چین حرف می زدی
خودمو تو رؤیا سردار می دیدم
خودمو با دختر خاقان چین
سوار یه اسب بالدار می دیدم
شیشه ی عمر دیو رو ، تو رؤیاهام
به خود شاه پریون می دادم
آدمای شهر سنگستون اگه جون می خواستن
بهشون جون می دادم
رو سفید ، مادربزرگ
مو سفید ، مادربزرگ
قصه ها دود شدن
حرفا نابود شدن
دیگه نه چشمه ی آب
نه دیگه شهر باهار
دیگه نه تیغ طلا
نه دیگه اسب و سوار
این منم ، مادربزرگ
مرد بندی طلسم
شاعری بدون حرف
عاشقی بدون اسم
چیزی که مادربزرگ
حالا باید بشکنه
نه دیگه طلسم دیو
شیشه ی عمر منه
گیس سفید ، ابرو سفیر
سیابخت رو سفید ، مادربزرگ
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:55 PM
هم خونه ی من ای خدا
از من دیگه خسته شده
کتاب عشق ما دیگه
خونده شده ، بسته شده
خونه دیگه جای غمه
اون داره از من دور می شه
این خونه ی قشنگ ما
داره برامون گور می شه
اون دست گرم و مهربون
با دست من قهره دیگه
چشمای غمگینش با من
قصه ی شادی نمی گه
هم خونه ی من با دلم
خیال سازش نداره
دستای کوچیکش دیگه
میل نوازش نداره
شبا وقتی میرم خونه
بوسه به موهاش می زنم
سرش به کار خودشه
انگار نه انگار که منم
روزا وقتی میام بیرون
اون خودشو به خواب زده
خب ، مثل روزگار شده
یه روز خوبه ،یه روز بده
ای دل من ، ای دیوونه
بذار برم از این خونه
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:56 PM
زندگی با آدماش برای من یه قصه بود
توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود
همه خنجر توی دست و خنده روی لبشون
توی شب صدایی جز گریه ی بی صدا نبود
نمی خوام مثل همه گریه کنم
دیگهگریه دل رو دوا نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها
غم رو از دلم جدا نمی کنه
قصه ی ماتم من
هر چی که بود
هر چی که هست
قصه ی ماتم قلب خسته ی یه آدمه
وقت خوابه
دیگه دیره
نمی خوام قصه بگم
از غم و غصه برات هر چی بگم بازم کمه
نمی خوام مثل همه گریه کنم
دیگه گریه دل رو دوا نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها
غم رو از دلم جدا نمی کنه
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:56 PM
دیدی ای غمگین تر از من
بعد از آن دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم
قصه ی تلخ جدایی
مانده ام سر در گریبان
بی تو در شب های غمگین
بی تو باشد همدم من
یاد پیمان های دیرین
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت
در خزان سینه افسرد
کنون نشسته در نگاهم
تصویر پر غرور چشمت
یک دم نمی رود از یادم
چشمه های پر نور چشمت
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:57 PM
من برایت سرود خواهم ساخت.
واژه ها
- واژه ها
واژه ها با من آشنا هستند.
واژۀ پرغرور چشمانت
چلچراغ شبان خاموشی
واژۀ دلپذیر دستانت
آهوان رمیدۀ
- غمناک.
و لبت
- کال گیلاس تازه ی مرطوب
و طلوع پگاه دندانهایت
صدفان گرفته صف در جام،
و بهار نجیب آغوشت
مأمن قدسی نهیب هراس
واژۀ پرشکوه اندامت
- .............................. –
واژه ها
- واژه ها
واژه ها با من آشنا هستند
من برایت سرود خواهم ساخت
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:57 PM
هر کسی
- همرزمی
- همخشمی
- همرنجی ، دارد.
هر کسی
- همبزمی
- همدستی
- همگنجی، دارد.
آنکه با تو "همرزم" است،
- می خواهد:
با تو پیروز شود
- بر دشمن،
آنکه با تو "همخشم" است،
- می خواهد:
با تو فریاد کند:
- "حق با ماست"
آنکه با تو "همرنج" است،
- می داند
چه کسی رنج تو را می خواهد
آنکه
- اما،
- نیستی هم بزمش
خون فرزند تو را
- می نوشد
آنکه
- اما،
- نیستی همگنجش
- می گوید:
رنج تو
- گنج من است
تو اگر
- تن خسته
من
- آبادم
تو اگر
- پا بسته
من
- آزادم
آنکه "همگنج " تو باشد
- اما
- می پرسد:
" رنج تو
- گنج چه کس باید باشد
- جز تو ؟ "
رنج ما
- گنج که می باید باشد
جز ما؟
تو
- سلاحی خواهی ساخت
از
- غرور و
- کینه
و به همرزمت
- خواهی گفت:
" رزممان
- پاینده
خشممان
- سوزنده
گنجمان
- آینده
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:58 PM
سیر و
- شاداب و
- تنومند،
با تو
- همدین است
- او
- همدین
با تو
- همرنج
- اما
- نیست،
- همرنج تو
- نیست،
پس :
- وضویش را
- خواهد ساخت
و نمازش را
- خواهد خواهند
و
- دعایش را
- خواهد کرد
و
- تفنگ همسودش را
- برخواهد داشت
و
- تو را
- خواهد کشت،
آنکه همرنج تو نیست
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-20-2009, 05:58 PM
به خاطر آور ، که آن شب به برم
گفتی که : بی تو ، ز دنیا بگذرم
کنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری ، شکسته بین ما
گریه می کنم
با خیال تو
به نیمه شب ها
رفته ای و من
بی تو مانده ام
غمگین و تنها
بی تو خسته ام
دل شکسته ام
اسیر دردم
از کنار من
می روی ولی
بگو چه کردم
رفته ای و من آرزوی کس
به سر ندارم
قصه ی وفا با دلم مگو
باور ندارم
ایرج جنتی عطایی
mahdi271
10-21-2009, 05:28 PM
اي دوست وقت خفتن و خاموشي ات نبود
وز اين ديار دور فراموشي ات نبود
تو روشنا سرود وطن بودي و چو آب
با خاک تيره روز هماغوشي ات نبود
ميخانه ها ز نعره تو مست مي شدند
رندي حريف مستي و مي نوشي ات نبود
دود چراغ موشی دزدان ترا چنين
مدهوش کرد و موسم خاموشي ات نبود
سهراب اضطراب وطن بودي و کسي
زينان به فکر داروي بيهوشي ات نبود
در پرده ماند نغمه آزادی وطن
کانديشه جز به رفتن و چاوشي ات نبود
در چنگ تو سرود رهايي نهفته ماند
زين نغمه هيچ گاه فراموشي ات نبود
اي سوگوار صبح نشابور سرمه گون
عصري چنين سزاي سيه پوشي ات نبود
شفیعی کدکنی
mahdi271
10-21-2009, 05:29 PM
خوابت آشفته مباد!
خوشترين هذيانها
خزه ي سبز لطيفي ست كه در بركه ي آرامش تو مي رويد.
خوابت آشفته مباد!
آنسوي پنجره ي ساكت و پر خنده ي تو
كاروان هايي از خون و جنون مي گذرد،
كاروان هاي ار آتش و برق و باروت.
سخن از صاعقه و دود چه زيبايي دارد
در زباني كه لب و عطر و نسيم،
يا شب و سايه و خواب،
مي توان چاشني زمزمه كرد؟
هرچه در جدول تن ديدي و تنهايي،
همه را پر كن،تا دختر همسايه ي تو
شعرهايت را در دفتر خويش
با گل و با پر طاووس بخواباند
تا شام بد.
خوابشان خرم باد!
سفر به خير
-"به كجا چنين چنين شتابان؟"
گون از نسيم پرسيد.
-" دل من گرفته زينجا،
هوس سفر نداري
زغبار اين بيابان؟"
-"همه آرزويم، اما
چه كنم كه بسته پايم..."
-"به كجا چنين شتابان؟"
-"به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا سرايم."
-"سفرت به خير! اما، تو و دوستي ، خدا را
چو از اين كوير وحشت به سلامتي گذشتي،
به شكوفه ها ، به باران،
برسان سلام ما را."
پاسخ
هيچ مي داني چرا، چون موج،
در گريز از خويشتن،پيوسته مي كاهم؟
-زآنكه بر اين پرده تاريك،
اين خاموشي نزديك،
آنچه مي خواهم نمي بينم،
و آنچه مي بينم نمي خواهم.
شفیعی کدکنی
Fahime.M
10-24-2009, 11:10 AM
فریدون مشیری
حريق خزان بود
همه برگ ها آتش سرخ
همه شاخهها شعله زرد
درختان همه دود پيچان
به تاراج باد
و برگي که مي سوخت ميريخت مي مرد
و جامي ساوار چندين هزار آفرين
که بر سنگ مي خورد
من از جنگل شعله ها مي گذشتم
غبار غروب
به روي درختان فرو مي نشست
و باد غريب
عبوس از بر شاخه ها مي گذشت
و سر در پي برگ ها مي گذاشت
فضا را صداي غم آلود برگي که فرياد مي زد
و برگي که دشنام مي داد
و برگي که پيغام گنگي به لب داشت
لبريز مي کرد
و در چشم برگي که خاموش خاموش مي سوخت
نگاهي که نفرين به پاييز مي کرد
حريق خزان بود
من از جنگل شعلهها مي گذشتم
همه هستي ام جنگلي شعله ور بود
که توفان بي رحم اندوه
به هر سو که مي خواست مي تاخت
مي کوفت مي زد
به تاراج مي برد
و جاني که چون برگ
مي سوخت مي ريخت مي مرد
و جامي سزاوار نفرين که بر سنگ مي خورد
شب از جنگل شعله ها مي گذشت
حريق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگي که خاموش مي سوخت گفتم
مسوز اين چنين گرم در خود مسوز
مپيچ اين چنين تلخ بر خود مپيچ
که گر دست بيداد تقدير کور
ترا مي دواند به دنبال باد
مرا مي دواند به دنبال هيچ
Fahime.M
11-07-2009, 10:34 AM
مِه
بيابان را، سراسر، مه گرفتهست.
چراغِ قريه پنهان است
موجی گرم در خونِ بيابان است
بيابان، خسته لببسته نفسبشکسته در هذيانِ گرمِ مه، عرقمیريزدش آهسته از هر بند.
«ــبيابان را سراسر مه گرفتهست. [میگويد به خود، عابر] سگانِ قريه خاموشاند. در شولایِ مه پنهان، به خانه میرسم. گُلکو نمیداند. مرا ناگاه در درگاه میبيند. به چشماش قطرهاشکی بر لباش لبخند، خواهد گفت:«ــبيابان را سراسر مه گرفتهست... با خود فکرمیکردم که مه گر همچنان تا صبح میپاييد مردانِ جسور از خفيهگاهِ خود به ديدارِ عزيزان بازمیگشتند.»
بيابان را سراسر مه گرفتهست.چراغِ قريه پنهان است، موجی گرم در خونِ بيابان است.
بيابان، خسته لببسته نفسبشکسته در هذيانِ گرمِ مه عرقمیريزدش آهسته از هر بند
شاعر شالیزار،اهل رامهرمز
خانه مان کجابود؟
به کجا زاده شدم؟
که کنون واماندم،
کنج پستوی زمستانی سرد ،
خلأیی بین دوفصل
وبه دل جوهری از سردی وغم می بارد.
رامهرمز شهرم
سخن ازگرمی وگرمای دگر می گویم
لیک باسینه سرد
وکلامی پردرد.
به شبی سرد وخموش،
مادرم بار سفر بسته ورفت.
پدرپیر کشاورزم ماند.
وزمینی می داشت
که درآن گندم دیمی می کاشت .
گاهی ازبی آبی
کشته اش می خشکید
گاهی هم می رویید،
ملخی می خوردش،
مالکی می بردش !
وزمانی دیگر
که نخشکیدو بسی خوشه بداشت ،
گرد بادی برسیدوهمه رااز جا کند.
ونمی برد ثمر،
پیر همسایه شهر،
وسه هم داشت خبر.
وچه فرقی می کرد،
خانه مان بود کجا،
پس آن باغ پرازمیوه تر،
یا به هر جای دیگر!
Fahime.M
11-12-2009, 12:59 PM
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا ...
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد ...
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار بوک و مگر
هزار حرف نگفته
هزار راه نرفته
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز...
مگر تو ای همه هرگز!
مگر تو ای همه هیچ!
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری!
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری!
قیصر امین پور
Fahime.M
11-12-2009, 01:00 PM
با تو ديشب تا كجا رفتم
تا خدا وانسوي صحراي خدا رفتم
من نمي گويم ملايك بال در بالم شنا كردند
من نمي گويم كه باران طلا آمد
ليك اي عطر سبز سايه پرورده
اي پري كه باد مي بردت
از چمنزار حرير پر گل پرده
تا حريم سايه هاي سبز
تا بهار سبزه هاي عطر
تا دياري كه غريبيهاش مي آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پاي تو كه مي بردي مرا با خويش
همچنان كز خويش و بي خويشي
در ركاب تو كه مي رفتي
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حيراني
سوي اقصامرزهاي دور
تو قصيل اسب بي آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گراميتر تعلق ، زمردين زنجير زهر مهربان من
پا به پاي تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه هاي خاطرم پر چشمك نور و نوازشها
موجساران زير پايم رامتر پل بود
شكرها بود و شكايتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگيني بودن
و سبكبالي بخشودن
تا ترازويي كه يك سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
كه به سوي بي چرا رفتم
شكر پر اشكم نثارت باد
خانه ات آباد اي ويراني سبز عزيز من
اي زبرجد گون نگين ، خاتمت بازيچه ي هر باد
تا كجا بردي مرا ديشب
با تو ديشب تا كجا رفتم
[
بز ملاحسن اثر نیما یوشیج
بز ملا حسن مسئله گو
چو به ده از رمه می کردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه ، ز بزها ، دو سه جفت
بز همسایه ،بز مردم ده
همه پر
شیر و همه نافع و مفت
شاد ملا پی دوشیدنشان
جستی از جای و به تحسین می گفت
مرحبا بز بزک زیرک من
که کند سود من افزون به نهفت
روزی آمد ز قصا بز گم شد
بز ملا به سوی مردم شد
جست ملا ، کسل و سرگردان
همه ده ، خانه ی این خانه ی آن
زیر هر چاله
و هر دهلیزی
کنج هر بیشه ،به هر کوهستان
دید هر چیز و بز خویش ندید
سخت آشفت و به خود عهد کنان
گفت : اگر یافتم این بد گوهر
کنمش خرد سراسر استخوان
ناگهان دید فراز کمری
بز خود را از پی بوته چری
رفت و بستش به رسن ،زد به عصا
بی مروت
بز بی شرم و حیا
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام این بود جزا
که خورد شیر تو را مرده ده ؟
بزک افتاد و بر او داد ندا
شیر صد روز بزان دگر
شیر یک روز مرا نیست بها ؟
یا مخور حق کسی کز تو جداست
یا بخور با دگران آنچه تراست
[
منت دونان نیما
زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را
شنیدن
به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شر ز شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر
بود زان
که بار منت دونان کشیدن
[
ای شب اثر نیما
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
دیری ست
که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ،نه توراست هیچ پایان
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره
و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت
این قصه که می کنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
بشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه ،باری
آنجا که ز شاخ گل
فروریخت
آنجا که بکوفت باد بر در
و آنجا که بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین
بودست رخی ز غم مکدر
بودست بسی سر پر امید
یاری که گرفته یار در بر
کو آنهمه
بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان است ؟
عجز بشر است این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان است ؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و
جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟
تو آینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا شدمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جان
فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر آیم
کز شومی گردش زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
و
آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشم ها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد
Fahime.M
04-14-2010, 02:02 PM
عروس شالیزار.نثر.امین آزاد
یک مشت عطرشالیزارتقدیم توکه ازپشت شالیهای جوان به آهنگ بادمیرقصی.
یک پیاله پرازدریابرای من تاازاین همه آبی مست شوم.
شکوفه های صورتی وسپیدرامیبافم بردستهای مهربانت
تازایش زمین رادربلوغ تابستان مادری کنی.
ازمهتابی خانه ی تو
تاآفتابی پنجره های باز
پاورچین پاورچین فاصله ها رامیدوم
تاپروازراجزء من وتوخدایی نباشد.
پیچک تنهایی من درخودنمایی شب بوها
دل به نیلوفری بست که وارث قصه های مادربزرگ بود
همان مادری که هنوزباچشمهای آبیش دوستم دارد.
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.