PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار شاعران معاصر



صفحه ها : 1 2 3 4 [5] 6

mahdi271
10-10-2009, 11:23 AM
پاندورا
دریا سرود گم شده ای می ریخت
در گوش صخره های خزه بسته
اهریمن پلید تن خود را
انداختم به قایق بشکسته
باران ز روی گونه من می شست
زهر لبان پر گنه او را
در لا به لای پنجه فشردم سخت
بازوی خیس خسته ی پارو را
طوفان حماسه های کهن می خواند
با پاره ابرهای سیه پیکر
من در شتاب و قایق من در جنگ
با موجهای وحشی بازیگر
بردم تنی که با تن ننگین اش
در روی ماسه های پر از نم خفت
بردم لبی که از لب زخمین اش
چرک لبان مرد دگر را رفت
بردم تن پر از عطش خود را
در عمق آب شور بیاندازم
بردم که این وجود سیه خو را
در ژرف آن کبود نهان سازم
کردم تلاش و قایق سنگین را
تا غرقگاه تیره رسانیدم
وین نیم مرده لاشه خود را
تا وعده گاه مرگ کشانیدم
خون فریب در رگ من ماسید
رخوت گرفت و بست به زنجیرم
بر آسمان نهیب زدم با خشم
ای آسمان بخند که می میرم
پارو کشیدم و زدم از کینه
بر پشت خود در آب رها گشتم
گرداب تشنه ، جفت مرا بلعید
دیدم که ز من خویش جدا گشتم
فریادها زدم که نجاتم ده
خاموش می گریختم از فریاد
آوای من چو پیکر ننگین ام
در چنگ موجهای گران افتاد
آنگه کاف ابر ز هم وا شد
سایید باد دست به موی من
دریا خموش گشت و یخ خورشید
شد چکه چکه آب روی من
بر ساحل برهنه به ناخن ها
نقشی ز خود کشیدم و گرییدم
مرغی ز روی فار پرید و رفت
بستم به لب سرود سراییدم
ای بندر غریب ، خداحافظ
ای عشق پر فریب خداحافظ
پاروزنان پیر کنون گویند
هر شب به گریه دختر زیبایی
از قایقی شکسته کشد فریاد
شاعر به وعده گاه نمی ایی
آوای او رود ز پی ام در موج
دیری بر این ندای نمی پاید
دریا جواب می دهدش هرگز
هرگز به وعده گاه نمی اید

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:23 AM
گل خورشید

باد دندان به لب تشنه صحرا می کوفت
گل خورشید به چنگال خدا پر می شد
روز می رفت به زیر پر شب دود شود
لب کفتار ز خون شهدا تر می شد
دارها سر همه خم کرده ز خجلت در پیش
بوی خون با مه صحرا به هم آمیخته بود
گر کسان جنگ سر طعمه خود می کردند
گرچه در هر قدمی چند سری ریخته بود
ز آن میان لاشه ی من بود که له له می زد
ناخن خسته به دامان بیابان می سود
چشم را دوخته بر کرکس پیری مغموم
دلش از دغدغه در چنگ زمان می فرسود
دل من می زد چون طبل به پیروزی مرگ
نعره ام در گلوی باد سیه گم می شد
خونم از تن همه بر دامن بیرق می ریخت
آه ... ، گویی دل من چون دل مردم می شد
باد دندان به لب تشنه صحرا می کوفت
گل خورشید به چنگال خدا پر می شد
روز می رفت به زیر پر شب دود شود
لب کفتار ز خون شهدا تر می شد

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:24 AM
درها و رهگذرها

همرهم ، هم قصه ام هر سرزمینی دوزخیست
تیره و دم کرده چون آغوش خورشید سیاه
در رگ هر کوچه ای ماسیده خون عابری
بر سر هر چارسو خشکیده فانوس نگاه
هم رهم پایان هر ره باز راه دیگریست
روی پیشانی هر ره سرنوشتی خفته است
جای پای رهرویی بر خک جستم رهرویی
سرنوشتی را ز چشم رهروی بنهفته است
هم رهم پایان ره باز آغاز رهیست
تا نمیرد لحظه ای کی لحظه ی گردد پدید ؟
مرگ پایان کی پذیرد ، مرگ شعر زندگیست
تانمیرد ظلمت شب کی دمد صبح سپید ؟
هم رهم بیهوده می گردی به دنبال بهشت
آرزوی مرده ای در سینه ات پر می زند
گر به کوه قاف هم پارا نهی بینی دریغ
بال از اندوه خود سیمرغ بر سر می زند
بس عبث می گردی ای هم درد ، درمان نیست ، نیست
آسمان آبیست ، آبی هر دیاری پا کشی
بس عبث می پویی ای رهرو که ره گم کرده ای
گر تن خود از زمین بر آسمان بالا کشی
هم رهم باز ای و ره از عابری گم راه پرس
تا بدانی سرزمین آرزوهایت کجاست
زود بازآ دیگری ترسم که ویرانش کند
سرزمین تو دل دیوانه ی رسوای ماست

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:24 AM
گل افیون

در عطر گرم آفتاب دشتهای شرق
آنجا که می روید برای آدمی گندم
این دانه زرین برای زیست
این هسته ی نیرو برای بودن مردم
گویند
می روید گلی مسموم
خشخاش
بندی او گردد هر آنکس بویدش یک بار
فرجام ، از هستی شود بیزار
درمان هر دردیست
درمان برای مرگ
درمان برای زیست
خود نیز باشد درد بی درمان
این هر دو گل خود را فدا کند تا انسان گیرد سر و سامان
این هدیه از یزدان
و آن تحفه از شیطان
در عطر گرم آفتاب دشت های شرق
آنجا که می روید گل احساس شعر ما
بس شاعران خود را فدا کردند
تا انسان
شوید ملال درد از دامان
چونان گل گندم
خود را فدا کردند تا انسان رها گردد
تا چرخهای زندگی گردد
از سر گرانبهای آدمها
آسوده افکار خدا گردد
ز آن روزها و شامها و روزگاران
شبها گذشت روزها گم گشت
تا روز ما آمد
دیگر از این تاریک بی بنیاد
از کشتگاه کور
بر چشمه خورشید راهی نیست
ز آن خوشه های زندگی پرورد
در دستهای باد
جز پر کاهی نیست
طاعون به جای نور از خورشید می بارد
ما را گناهی نیست
بر چشمه خورشید راهی نیست
هر کشتکار کشته کاری خوب می داند
جز خواب و بیهوشی ، خاموشی
ما را پناهی نیست





گل افیون
در عطر گرم آفتاب دشتهای شرق
آنجا که می روید برای آدمی گندم
این دانه زرین برای زیست
این هسته ی نیرو برای بودن مردم
گویند
می روید گلی مسموم
خشخاش
بندی او گردد هر آنکس بویدش یک بار
فرجام ، از هستی شود بیزار
درمان هر دردیست
درمان برای مرگ
درمان برای زیست
خود نیز باشد درد بی درمان
این هر دو گل خود را فدا کند تا انسان گیرد سر و سامان
این هدیه از یزدان
و آن تحفه از شیطان
در عطر گرم آفتاب دشت های شرق
آنجا که می روید گل احساس شعر ما
بس شاعران خود را فدا کردند
تا انسان
شوید ملال درد از دامان
چونان گل گندم
خود را فدا کردند تا انسان رها گردد
تا چرخهای زندگی گردد
از سر گرانبهای آدمها
آسوده افکار خدا گردد
ز آن روزها و شامها و روزگاران
شبها گذشت روزها گم گشت
تا روز ما آمد
دیگر از این تاریک بی بنیاد
از کشتگاه کور
بر چشمه خورشید راهی نیست
ز آن خوشه های زندگی پرورد
در دستهای باد
جز پر کاهی نیست
طاعون به جای نور از خورشید می بارد
ما را گناهی نیست
بر چشمه خورشید راهی نیست
هر کشتکار کشته کاری خوب می داند
جز خواب و بیهوشی ، خاموشی
ما را پناهی نیست

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:25 AM
شاید که قطره ای چکد از خورشید
فانوس راه پرت شبی گردد
مهتاب خیس روی زمین ماسد
شعری شکفته روی لبی گردد
شاید که باد عطر تن او را
از لای در به بستر من ریزد
از روی برگ های گل زنبق
آوازهای گم شده برخیزد
شاید شبی کنار درخت کاج
آوای گام او شکند شب را
ریزد به روی دامن شب بوسه
ساید چو روی سنگ لبم ، لب را
تف بر من و سکوت من و شعرم
تف بر تو باد و زندگی و شاید
تف بر کسی که چشم به ره ماند
تف بر کسی که سوی کسی اید
شاید که عشق هدیه ابلیس است
اندوه اگر سزای وفا باشد
شاید اگر شکوفه نومیدیست
شاید که مرگ هستی ما باشد
امشب صدای باد نمی اید
شاید که مرگ پیش زمان خفته است
راز گناهکاری آنان را
شیطان به بندگان خدا گفته است
نفرین به سر بلندی و پستی باد
نفرین به عشق باد و به هستی باد
نفرین به هوشیاری و مستی باد
نفرین به مرگ باد و به هستی باد

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:26 AM
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایه باریک
هشتی شده تاریک
رنگ از رخ مهتاب پریده
بر گونه ی ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده
آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سرو دلاران برقصد
پر شور
پر ناز بخواند
شبگیر سردار
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دود گوشه دنجی
آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ
آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
پاییز چه زیباست
پاییز دو چشم تو چه زیباست
سرمست لب پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانه من نیستی امشب
من دیده به چشمان تو بستم
هر عکس تو از یک طرفی خیره برویم
این گوید
هیچ
آن گوید
برخیز و بیا زود بسویم
من گویم
نیلوفر کم رنگ لبت را
با شعر بگویم با بوسه بشویم
ای کاش
ای کاش
آن عکس تو از قاب دراید
همچون صدف از آب براید
ای کاش
جان گیری و بر نقش و گل بوته ی قالی بنشینی
آنگاه بتو پیرهن از شوق بدری
از شور بلرزی
دیوانه همه شوق همه شور
بیگانه پریشیده همه قهر
همه نور
بر بستر من نقش شود پیکر گرمت
آنگاه زنم پرده به یکسو
گویم که
من اینجا به لب پنجره بودم
گویی که
نه ... آنجا
آرام بگیریم
از عشق بمیریم
آنگاه بپاییز
هر برگ که از شاخه ی جانم به کف باد روان است
هر سال که از عمر من اید به سر انجام
ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد
هر شور
هر شعر
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خکستر آن را به هوا ریخت
من ، هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان
می خواند با ناله ی جانسوز
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لب برگی
هر برگ که در روی زمین است ، به فکر است
تا باز کند ناز و دود گوشه ی دنجی
آنگاه بپیچند ، لب را به لب هم
آنگاه بسایند تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ ، آرام نگیرند
جاوید بمانند
سر باز برون از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند
پاییز چه زیباست
من نیز بخوانم
پاییز دو چشم تو چه زیباست
چه زیباست

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:26 AM
ابلیس خدای بی سر و پاییست
انگشت نما شده به ناپکی
تن شسته در آب چشمه خورشید
تف کرده بروی آدم خکی
خندیده به بارگاه شیطانی
دنان طمع ز آسمان کنده
بندی غرور خویشتن گشسته
زانو نزده به پای هر بنده
در بند کشیده ناخدایان را
خود نیز در انزوای خود زنجیر
از دوزخ و از بهشت آواره
در برزخ خویش مانده بی تدبیر
مطرود شما سیاه کیشان است
کز بین تیلزمند یزدانید
لیکن چون به خویشتن پناه آرید
دانید که بندگان شیطانید
ابلیس منم خدای بی تا جان
پیشانی خود بر آسمان سوده
سوزانده غرور اگر چه بالم را
ابلیس اگر منم

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:27 AM
می گفت با غرور
این چشمها که ریخته در چشم های تو
گردنگاه را
این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ
رنج سیاه را
این چشمها که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سیاه تو
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ
این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق
این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ
از برگ های سبز که در آبها دوند
از قطره های آب که از صخره ها چکند
از بوسه ها که در ته لب ها فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نیست
زیباترند ، نیست ؟
من در جواب او
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم
دریغ و درد
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد
کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو
تک خال شعر مرا
گویم ‚ کدام یک ؟
این چشمهای تو
این شعرهای من

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:27 AM
مرغ اندوه است بوتیمار
مانده در افسانه های کهنه نامش
قصه اش ورد خموشان است
همدم امواج دریای خروشان است
بوتیمار
در کنار صحره های مات
در کنار موجهای مست
مانده در اندیشه ای پا بست
اشک می ریزد
سر بروی سینه خم کرده ست
چشمها را دوخته بر کامجویی های دریا از تن ساحل
با گنه کاری آنها خو گرفته
با صواب خویشتن نا آشنا مانده ست
قصه ها از رنج و از شادی
همچون دانه تسبیح بر نخ کرده
بر انگشتهای دل گرفته
دردها دیده
رنجا برده
داستانها در دل خود گور کرده
سخت چشم گفتگو را کور کرده
دیده دریا را که بلعیده به کام تشنه خود
ناخداها را خداها را
لیک او چشمان جوشان را
پاسدار پیکر دریای خواب آلود کرد
اشک می ریزد
از لب ساحل نمی خیزد
اشک می ریزد مبادا
آب دریا خشک گردد
روزگار خویش را
چون اشکهایش
ریخته بر دامن این کار ، بوتیمار
قعر گور چشمهایش چال کرده
لاشه ی بود و نبودش را
قعر تابوت لبانش خک کرده
قصه گفت و شنودش را
با همه بیگانه ، با بیکانگان خاموش مانده
عنصر هستی درون آب دیده
طرح باد و خک و آتش را
در درون چاه تاریک سیاهیها کشیده
از سپیدی ها رمیده
طعنه ها از مردم ساحل شنیده
قطره ها از زهر آب برکه تلخ تباهی ها چشیده
لیک از ساحل نمی خیزد
اشک می ریزد
روز خود را کرده چون شام غریبان تار
مرغ اندوه است بوتیمار
راستی ای مرغ
ای همگام با غم های جاویدان
هیچ می دانی ؟
هم رهی داری در این اندوه بی فرجام
هم دلی گمنام
داستانش چون تو جانفرساست
عاشق دریاست
پیشه اش زاریست
آری
سکه خوشبختی خود را
بروی تخته نرد زندگانی باخته
اسب حسرت بر تن امیدواری تاخته
در شناسایی فکنده نام را در دفتر مرداب
لیک حتی ، خویش را چون دیگران نشناخته
عاشق دریاست
بی کران دریای او شعر است
اشک می ریزد برای شعرهایش
اشک می ریزد مبادا خشک گردد آب دریایش
اشک می ریزم
بر لب دریای شعرم
لحظه ای از صخره ساحل نمی خیزم
بر نگاه خسته می بندم
نقش نکسان را
در میان گریه می خندم
بر مرغان ماهی خوار
کز کف دریای من هر لحظه می گیرند
ماهی خردی
آنگه با دو صد فریاد
می رقصند ، می خوانند و می گویند
طعمه خود را ز کوه و دشت پیدا کرده ایم این بار
لیک من خاموش خاموشم
لب به تلخ آب سکوت آلوده ام
از عشق مدهوشم
همچو بوتیمار
رنگهادیدم
ننگها دیدم
ددیه ام ناپک مردم را به پکی شهره ی آفا
پنجه افکندم به دامان غریقان تا رها گردند از گرداب
سینه بگشودم که از ره ماندگان لختی بیاسایند
خون شدم تا خونخواران دامن بیالایند
هر چه دیدم از تو دیدم
از توی ای دریای من ای شعر
ای دریغا دوستت دارم
باز هم می خواهمت ، دریا
سخت می گریم به دامانت مبادا خشک گردی
همچو بوتیمار
او هم هستی خود را نهاده بر سر این کار
شاعر غم های جاوید است نصرت
مرگ اندوه است بوتیمار

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:30 AM
با گریه بخند

ایمان بیداد
به عهدی داد
روح فریب ام ، بی تو ... بی تو
قانون گردابم ، سرابم ، نقش آبم
بی تو ... بی تو
بی ایمنی ، شوریدگی ، در قعر خوابم
ای بی تو من بی خویش ، بی خویشتن ، بی کیش
خاری هدف گم کرده در دهلیز بادم
بی تو ... بی تو
طیف غباری خفته بر دریای شن زار
خون شب ام
هذیان تب آلود دردم ، بی تو
بی تو
رمز سکوت ام
راز بهت ام
رنگ یادم
بی تو ... بی تو
ی تو ، بی تو
از زندگی بیزار
تا مرگ راهی نیست ، بی تو
ای بی من و در من
بی من تو هم آنی و اینی
ای بی تو من گرداب و یرانی
قانون بی رحم پریشانی
چنینی ؟
بدرود ، بدرود
این اشک و هق هق گریه مردی پشیمان نیست
مردان نسل ما
با گریه می خندند ، بی تو
ای بی تو من ، بی من
ایا تو هم اینگونه می خندی ؟
با گریه خندیدن نه آسان است
بی تو

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:31 AM
بن بست از دو سو

این گنگ بودی
در من گریز را
رخصت دهنده است
بن بست از دو سوست
شب تار می تند بر آسمان کوچه رکد
آری همیشه کوچه بن بست رکد است
شاید که باز ، خود را فریب گشته ام
این بوی پای رهگذاران شبانه است
که امید خفته را ، تحریک می کند ؟
بن بست از دو سوست
این گنگ بوی
وسوسه را ، شاید
اما ... فریب ، فریبی نمی دهد
بگشای پنجره تا این غریب بوی ، بیالاید
شب را بخون خویش
بن بست از دو سوست
شب تار می تند
این بوینک وسوسه آلود است
محراب پک بستر ایمان را
این گنگ ... آه
نه از باد است
تو دامن است عشق دریغی به کاغذین جامه
هر سینه آشیانه بیداد است
وینست آنچه مانده به جز هیچ
بن بست از دو سوست
اینک
فرتوت فاتحان قرار و تاب
چون پشتوانه اند شکست ، شکیب را
هر سو شتاب شتابی کور
این گنگ چیست ؟
پریشان نموده روح صبوری را ؟
نه ... بوی باد نیست
من بوی باد را
آن شب شناختم که در قفس سینه ام دوید
شیون کشید
چنانکه محال است
طعم اش ز خاطرم بگریزد
نه بوی باد نیست
هرگز بروی پهنه ی پشت کسی چو من
چنبر نبسته ، باد
هرگز برای هیچ کسی چون من
شیون نکرده ، باد
شب تار می تند
با تار ، تار سیاهی
در پودهای باد
اینگونه
قشر ظلمت در هم فشرده را
در هم مهار کرده ، به زنجیر می کشد
بن بست از دو سوست
این بوی گام رهگذری نیست
بگذار آفتاب نتابد
شاید سپیده نیز نیاید
و این محال چه زیباست
بن بست از دو سوست
شاید به پکی نهفت حرم ها و حجله ها
از خون تازه زنها
سیراب گشته اند
نور نتابد
و کوچه رکد است ، بن بست از دو سو
آری همیشه کوچه بن بست رکد است
و آرام و بی قرار
اما ... چگونه بوی به این کوچه رخنه کرد
این گنگ ناشناس
بوی درنگ
بوی شتاب
بوی تحرک و مرگ امید نیست
بن بست از دو سوست
و کوچه رکد وتنبل
ای پیر
رخصتی
این ... بوی گند کوچه نیست که می گندد
با آنچه اش در اوست ؟
این بوی گم شده مرگ نیست پیچیده لابلای موی سیاه شب
مغروق بوی شبانگاهی
این نیست ؟ نیست بوی تباهی

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:32 AM
یاد

کلاغ پیر پرید
شکست شاخه ی تر
نشست خاطره ها
بروی شیشه ی در
شبی پریشان بود
که عطر غم ها ریخت
ستاره ها یخ زد
به پلک ها آویخت
شبی پریشان بود
درون کوچه ی پرت
کسی گذر می کرد
نه باد بود و نه برگ
نه زندگی و نه مرگ
به شهر خاطره ها
کسی سفر می کرد
درون هشتی خیس
صدای پایی سوخت
شکوفه زد اندوه
لبی لبی را دوخت
کسی مرا می خواند
به شهر تاریکی
کسی سفر می کرد
کسی به جا می ماند
به روی حلقه ی در
نشست دستی مست
زنی دری بگشود
زنی دری را بست
ستاره ای گم شد
میان چشمه دود
ستاره ی من بود
در آسمان کبود
کجاست برکه ی دود ؟
مرا صدا کردند
درون تاریکی
مرا رها کردند
چو سکه ای در آب
چو ناله ای در باد
طنین هق هق را
ز دور ذهن زمان
درون من می ریخت
چو دودنک غروب به شهرهای گمان
شبی پریشان بود
که گنگ خاطره ها
درون من می ریخت
شب بلند یاد
درون من گریید
و باد می گردید
میان خیمه ی دود
دو دست تشنه مرا
جدا جدا می کرد
شبی پریشان بود
درون کوره ی تب
مرا رها می کرد
شب غریبی بود
شب بلند ستوه
شب شکوه و جنون
مرا رها کردند
درون چشمه ی خون
به زیر تیغه باد
جدا جدا کردند
شب از نفس افتاد
به روی سینه بام
غنود برف سپید
مرا به رویا برد
پرنده ای که پرید
که عطر غم ها ریخت
به روی پنجره ها
چو دود بر مرمر
به عمق مقبره ام
چو مار می پیچید
نفس ، نفس ، می زد
دو دست تشنه مرا
دوباره پس می زد
دو دست خون آلود
اجاق چشمم را
ز اشک و خون تر کرد
و ذهن خاطره را
گرفت و پرپر کرد
شبی پریشان بود
طنین شیون ... آه
چکید در گوشم
پرنده ی خونین
صدای هق هق را
هنوز می شنوم
هنوز مدهوشم

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:32 AM
در تاب گهواره

ناگهان
صبر نجابت را در تنگه ی آغوش شهوت افکند
و ، رذیلت در حجله ی خاموش فضیلت ره یافت
چه سخن ها که ملامت می بافت
همه تهمت ، همه لاف
چه امیدی که پرستشکده ی تنهایی
معبر کوچ جدایی ها بود
و نمی دانستیم
کلمات چه زبونند و چه بی مقدارند
و چه آسان با ، نه
می توانگفت : آری
ای ملامت
ایا نفرت با کینه یکی است ؟
نعره در خاموشی پنهان نیست ؟
برد ، در باخت ؟ و... آه
دستها را رو کن
اضطراب در تخ جیب کسی در خواب است
که چو تو مضطرب است
باد ... باد
خانه ی باد دگر ذهن پریشانی نیست
باد ، باد
قاصد در بدریست
ای ملامت ، بس کن
باد را ، آن شب دیدی ؟ دیدی
بی گمان
حامل روح پشیمانی بود
که چنان زوزه کشان در تن خود می پیچید
راستی باد چه پیغامی داشت ؟
از چه کس ؟
پیچش باد نمی دانی چیست
گردباد
باد را باور کن
گردباد قاصد در بدریست
باد بیهوده نمی موید از بیداد است
گردباد ، قاصد در بدریست
باد نمی موید از بیداد است
گردباد
کف گهواره ی من روییده است
پس مرا باور کن
ای ملامت ، بس کن
که همه بر بادیم
مرگ خواهد آمد
پس از آن آزادیم
پس از آن آزادیم

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:33 AM
ای بی تو من خراب

ای بی تو من خراب
شب بی تو خسته است
ای بی تو من سراب
دیگر شتاب توان را شکسته است
در من ، منی بپاست
اما نرفته دلشده ای در عمیق خواب
جدایی چه خیمه ای
در هشر بسته است
اما ... نرفته دلشده ای در عمیق خواب
ای دیده ات شراب
جرعه نگاهی
ای بی تو دل خراب ، تباهی
در کنه من غم تو در این پر ستوه شب
پرواز می کند
در این شکسته شب چه سیاهی گرفته لرد
ای بی تو من خراب خرابی
دستان باد
دیوارهای جدایی کشیده اند
در روی خک
این ظلم نیست
ای بی تو من خراب
ای بی تو من خراب
شب بی تو خسته است
من بی تو خسته ام
و جدایان
در هم شکسته اند
ای بی تو
ای سراب

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:33 AM
شکوه ستوه

شب شکوه ستوه
مرا به باد سپردی
به بادهای غریب
سپردن آسان است
شب شکوه ستوه
مرا چو کودک بی باوری به همهمه ها
به خون دلمه بسته یاران سپردی و رفتی
به خویش سپردی
گذاشتی رفتی
گذشتن آسان است
شب شکوه ستوه
نه اشک بود نه باران
تداوم خون بود
چه بارشی که زمین رابه آسمان می دوخت
ز پشت پنجره ی خون و شب کسی گریید
چه دردنک گریست
چه درد ، درد ، چه دردی است گریه مردان
نه درد آسان است
شب تسلسل ماتم
شب ستوه و صبوری
شب سکوت و سکون
ز هرم حرمت تردید در کویر جنون
من آب می گشتم
یقین چه جادویی ست
اگر درون سینه حکومت کند چه نیرویی ست
یقین ترا می برد
یقین
شب شکوه ستوه
شب ترکم اندوه
شبی که می بینم چه ساده است تنفرو احمقانه غرور
قرار داد کثیفی ست عشق ، آری عشق
شبی که می نالیم
چگونه باورمان شد که عشق درمان است ؟
چگونه ؟ آه
هنوز خاطره ها می جوند دل ها را
چو زخم های گرسنه
کسی نمی داند
تو هم نمی دانی
که پشت پنجره ی شب کسی ست سرگردان
طنین گریه ی او پشتوانه ی سوگ است
کسی چه می داند
تو هم نمی دانی
ترکم شب را
طنین شیون مردان به خونمی آلاید
شب شکوه ستوه
شب تفاهم نیست
شب است و گرداب است
کلید صبح میان عمیق مرداب است
شب لجن زده ایست
کسی نمی شنود
تو هم نمی شنوی
تویی که سنگ صبوری را
چو سکه در ته مرداب شب رها کردی
فضای سینه عفن چون عمیق گنداب است
شب شکوه ستوه
سخن مباش چو باران
که نیست تشنه لبی
سخی مباش و مبار
شب شکوه و ستوه
سخی مباش چو باران
که نیست تشنه لبی
سخی مباش و مبار
که در میان لبان شط چرک و خون جاری ست
شب شکوه و ستوه
شبی که تار بافتی و پود
شبی که پود بافتی و تار
شبی که رشته ، رشته در این تنگنای دام بستی و رفتی
امیر پیله ی شب عنکبوت دوداندود
طنین گریه مردی سکوت را بوسید
و قشر طلمت درهم فشرده را پوسید
شب جدایی هاست
شب رهایی هاست
رهایی آسان است
شب شکوه ستوه
چو پیر پرت درختی
به زیر تسمه بی رحم باد افکندی
چو برگ دور شدی ، دور ، تا نهایت دور
یقین تو را می برد ، یقین چه جادویی ست
اگر درون سینه حکومت کند چه نیرویی ست
گذشتن آسان است
شنیدن آسان است
اسارت آسان نیست
حقارت ... آه
شب شکوه ستوه
شب سکوت و سکون
شب من است ، شب من
در این لزج شب چرک
اسارت آسان نیست
حقارت ... آه
تو را
به مرگ می سپرم ...‎آه.... مردن آسان است
طنین هق هق مردی درون شب پیچید
به سرفه شد تبدیل
و سرفه ها به گلوله
گلوله ، .. پی در پی
چه مردن آسان است

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:34 AM
007

نوشتم : 5
گفتم :
شعری برای تو
لبخند مرد
اندوه خیمه بست
بی باورم ! عزیز
هر عددی شعریست
و 5 شعر غددهاست شکل قلب
55 بیتی ز تک غزل عاشقانه ایست
نفرین به عشق فسون جاودانه ایست
بی باورم ! عزیز
هر عددی شعریست
و 5555 آه
سرخ و سپید
زرد و سیاه
هرگز سرود اتحاد ملل نیست
نفرین به احتمال محالی است
بی باورم ! عزیز
هر عددی شعریست
حتی 007
مقدس ترین ترانه این نسل مبتذل
یا 118
عنوان انتظار
بی باورم ! عزیز
هر عددی شعریست
و 13
تک شعر شعرهای عددهاست
منفور و نحس
چون سرنوشت من
بی باورم ! عزیز
هر عددی شعریست
از 0 تا ...
اندوه مرد
وسواس خیمه زد

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:34 AM
ماشه را چکاند

لرزید در عمیق اینه تصویر
پر زد کلاغی از لب دیوار
بادی وزید و پنجره را بست
باران گرفت نرم
اندوه خیمه بست
با خویش مرد گفت
احساس می کنم
تا مرز بی نهایت
آنجا که انجماد
در روح هر روان شده ای جاریست
راهی دراز نیست
اما ... خدا اگرچه بزرگ است
و عادل و کریم
بی شک در انتظر لاشه ی من نیست
باری ، سخن دراز شد
از لابه لای زخم خرافات
میراث رفتگان
چرک آب باز شد
بهتر که بگذریم
اینک سه هفته می گذرد ، اسلحه ی من
خمیازه می کشد ، درون کشوی میز
برخاست
تک تک فشنگ چید در انباره ی خشاب
و روبروی اینه
آرام ایستاد
نیم رخ
هدف گرفت میان شقیقه را
خوردند ثانیه ها یک دقیقه را
و زیر لب شمرد
یک
دو
و ... ماشه را چکاند
گمپ ... انفجار ... دود
در روی اینه ترکی همچو عنکبوت
رویید
تصویر مرد
از عمق اینه
در پشت اینه
دیوانه وار قهقهه سر داد
باران گرفته بود
در پشت شیشه ها
می کوفت مشت ، باد

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:35 AM
6×4

یک خنده ملیح
کمی شرم
به ... به ... چه سورپریزی
نیم رخ
نه ... اینطور خوب نیست
یک لحظه ... آه
تیک ، تک
بسیار خوب
خواننده ی عزیز آزاد باش
با نور خوب و زاویه ی مرغوب
عکسی از آنجانب گرفتم
و با این عکس یک لحظه ای عبث ز زندگی ات را
تثبیت کرده ام
اما ، در این میان حماقت خود را نیز
تایید کرده ام

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:35 AM
با من مبار که خونم

گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده مردن
تابوت خالی یاران را
در پهنه ی نبرد به خک سپردن
گیرم بهار نیاید
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من ببار که اشکم
آنجا
در معبر سیاه
کسی نعره می کشید
خیانت
بر ما دریغ روزن هر گوش بسته بود
در انزوای چشم شهیدان
شب لرد بسته بود
اما بهار نیامد
و پهنه ی نبرد
در انتظار قطره خونی هلک شد
گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده ماندن
در سوگواری یاران نیمه راه
مرثیه خواندن
اما اگر بهار نیاید ؟
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من مبار که اشکم
ای درد ، اگر بهار نیاید ؟
همدرد ، اگر که ابر نبارد ؟
از گور ما چگونه توان رویید
مردانگی و عشق
بر سنگ گور ما
چگونه توان سود آسمان
انگشتهای نازک خود را به افتخار ؟
ب اینکه یاس در رکاب من و کینه یار توست
همدرد ، من را خموش کن
من را فریب ده
با من بگوی که
در این فراحنک
یک مرد زمزمه خواهد کرد
در انزوای خویش که آنها
در قحط سالی شوم
با عشق زیستند
و با شمشیر
بر خک ریختند
ای وای ، اگر بهار نیاید
ای وار اگر که ابر نبارد
من را فریب باش
آرام کن
با من مبار که خونم
ای پک ، ای شریف
همدرد ، هم سرشت

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:36 AM
زمزه ای در محراب

در غریب شب این سوخته دشت
من و غم ، آه ... چه بر من بگذشت
کاروان گم شد و خکستر ، ماند
کرکس پیر دل من می خواند
ای عطش در رگ من جاری باش
شعله زن دودم کن کاری باش
رگ غم سوخته ، ای ریشه ی من
بمک از طاول اندیشه ی من
دشت شب تاخته ام خاموشم
موج خود باخته ام ، مدهوشم
طفل آواره ی شهر خوابم
تشنه ی خویشتنم ، گردابم
برگ پاییز به دست بادم
ریخته ، سوخته
بی بنیادم
کاروان سوخته ای چاووشم
در بدر زمزمه ای خاموشم
گره کور غمم بازم کن
قصه پایان ده و آغازم کن
ای تو گم نامعلوم ای نایاب
گنگ نامعلومی را دریاب
دست پیش آر که رفتم از دست
دامنم گیر که هیچم در هست
من و تو چیست ؟ چه بیشی چه کمی ؟
چو کویری و تمنای نمی
من و تو چیست ؟ من و من باشیم
روح تنگ آمده از تن باشیم
بگریزیم و به هم آویزیم
عطشی در عطش هم ریزیم
نفسی در نفس من بفشان
بکشانم ، بچشانم ، بنشان
بکشان بر سر بازار مرا
جان فدای تو بیازار مرا
سنگ بدنامی بر جامم زن
کوس بدنامی بر بامم زن
زندگی چیست ؟ سراب است ، سراب
نقش پاشیده بر آب است ، بر آب
عشق ، خونابه ی دل نوشیدن
کفن ماتم خود پوشیدن
آرزو ، گورکن دشت جنون
نانش از عشق و شرابش از خون
جغد پیریست سعادت در قاف
نغمه اش لاف و همه لاف گزاف
مرهم سوختن ، از ساختن است
چه قماری که همه باختن است
زندگی چیست ؟ مرا یاد بده
آنچه می دانم بر باد بده
توتیایی تو به چشمانم کش
تشنه ام ، تشنه ی آتش ، آتش
تیشه بر ریشه جان دوخته ام
دل بهر شعله ی غم سوخته ام
باد آواره به گورستانم
بذر پاشیده به سنگستانم
برق منشور یخین ، رازم
پر سیمرغ غمم بگدازم
پیش از آن لحظه که نابود شوم
شب شوم ، شعله شوم ، دود شوم
نعره سوخته ام نفرینم
چون خدا در بدر و بی دینم
در غریب شب این سوخته دشت
کرکسی پر زد و نالید و گذشت

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:36 AM
می ایی و من می روم ای مرد دیگر
چون تیرگی از بیخ گوش صبحگاهی
می ایی و من می روم ، زیباست ، زیباست
باران نرمی بر غبار کوره راهی
دشت بلاخیز غریب تفته ای بود
هر تپه ای چون طاولی چرکین بر آن دشت
ما سوختیم و خیمه برکندیم و رفتیم
اینک ، تو می ایی برای سیر و گلگشت
حلاج ها ، بر دار ، رقصیدند و رفتند
شیطان حدایی کرد در این خک سوزان
این قصر عاج افتخار آمیز تاریخ
بر پاستی ، از استخوان تیره روزان
تابوت خون آلود من گهواره ی توست
جنباندت دست پلید پیر تقدیر
هشدار یک دنیا فریب و رنگ و بازیست
روزی شنیدی گر کسی می گفت : تدبیر
می ایید و من می روم
بدرود
بدرود
چیزی نیاوردیم و چیزی هم نبردیم
بیهوده بودن ، تلخ دردی بود ، اما
اما ... چه دردانگیز ما بیهوده مردیم

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:37 AM
در سایه ی مرطوب چرکین سیاه من
در این شب بی مرز
مردی ست زندانی
نوری ست سرگردان
در مرگ من آن سایه در خود رنگ می بازد
هر سایه موجودی ست
کز نور در خود نطفه می سازد
آنگاه می میرد
من دیده ام
مردی که روزی سایه اش درپیش پایش مرد
نور پلیدی سایه اش را خورد
در روح من تصویر کم رنگی
پیدا و پنهان می شود هر دم چون سایه ای بیمار
در آب های تار
تصویر می خواند
من مردگان را دوست می دارم
آنها نمی میرند هرگز ، چون
از همدگر بیگانه می باشند
سرگشتگان
بی سایه می باشند
در این شب بی مرز
در این شب لبریز از اندوه
باران نرمی شیشه را می شوید ، آرام
تک سایه ای حیران و سرگردان
پاشیده بر دیوار
دیوار می ریزد فرو آوار
آوار
احساس من ، احساس بیمار

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:38 AM
تازه ها


آشیانه

از غرب تا به شرق
رواز کرد تیر و تا پر به خون نشست
از آشیانه اش
از اوج شاخسار
در واپسین دم هستی
با جوجگان خویش چنین گفت
من درد بوده ام
عمری میان شعله ی امیدهای دل
می سوختم
شگفت که دل سرد بوده ام
تب کرده ام ز عشق
خون خورده ام ز رنج که از شعر گل کنم
در باغ عطر و رنگ
گل زرد بوده ام
از من مپرس که پرسیده ام ز خویش
این بود زندگی ؟
با اینکه مهره های کشته این نرد بوده ام
آری هر آنچه به من گویند
یا آنچه روزگار به من کرد بوده ام
اما
ای کودکان به یاد سپارید
من مرد بوده ام

***************************


ما مرد نیستیم

ما مرد نیستیم که اسبیم
اسبیم ، چوبین ، میان تهی
انباشته در شکم خود
انبره مردهای تیغ آخته ای را
این تیغ بر کفان
اندیشه های ماست
اندیشه های ما
بگذار تیرگی
در بند بند شهر بپیچید
ما مرد نیستیم که اسبیم
اسب شهر تراوای
مردان تیغ بر کف و کف بر لب
آرام در نهفت ضمیر ما
در انتظار نشسته اند
تا شهر گم شود
در دودنک شب
و فاجعه به نطفه نشیند
بگذار تیرگی
در بند بند شهر بپیچذ
تا این حرامیان
از جان پناهشان به در ایند
چون سنگ دانه های گلوبند ، بند گسسته
در شهر شب گرفته بپاشند
ما مرد نیستیم که اسبیم
چوبین
ما اسب نیستیم
چون کژدمیم در دم زادن به انتظار
تا
نوزادهایمان
زهدان به نیش سهمنک شکافند
وین شهر را
از شش جهت بیالایند
هر چند
اندیشه های مان در زاد روز خویش
لاشه ما را
باید به طیف شب بسپارند
باشد که این دیار
در زیر حکومت کژدمها : اندیشه های ما
ترویج پاسداری فاجعه ها گردد
بگذار
بگذار
بگذار
در بند بند شهر بپیچد
هر چند
هر چند
هر چند
ما مرد نیستیم
ما مرد نیستیم

*****************************

چند لکه بر کاشی معرق

آخرین کبریت را کشیدم
سیگار را بر افروختن
گره ، در ابروان مرد شکست
خم شد نشست
پیچید عطر خون
عشق را محاسبه ای شگفت در میان است
سوزش و سازش
فروزش
خکستر کاهش
ققنوس وار
در نیایش
نیمه شبی ، سحری ، پگاهی
تیزی صخره ای با بن چاهی ... نه حتی ، دم آهی
در تاریکی خیس حیاط کوچک
پاشویه حوض نوک پایم را ربود
جز کاشی های معرق و آمیخته با خون
و دستانی لبالب از خواهش ، چیزی نیافتم
صحن روز را
شاعری سخن به صبوری شکست
از عشق ، خون بافت ، بافت ، بافت
که عشق و خون را محاسبه صعب در پیش است
لب ریز از قرائن فریبی می بافت
بدان که شنودن مرتبه ای نزدیک تر به دیدن است ؟
این فسانه را بافتم
تا بدانی ، گم شده را
هرگز بازنخواهی یافت
حتی با پنج جای پای مردانه خونین
چرا که عشق و خون و جنون را محاسبه دیگر است


*******************************


شعر

از قوافی
چهارپایه ای
از اوزان
سنگ سمباده ای
با سگک کمربندم تسمه ای خواهم ساخت
بر پشت خواهم کشید چون کوله باری
فریاد بر می کشم
آهای ... تو پلک را بگشای
تا پس کوچه ها بشنوند
آهای
قندشکن
چاقو
احساس
تیز می کنم

*****************************


هشدار

هشدار
نوک پرنده را
هرگز مبند
با بالهایش آواز خواهد خواند
پر و بالش را در هم مشکن
با آوازش خواهد پرید تا اوج کهکشان
لبان شاعر را مبند


*******************************


متمم

در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشودند
حق بی باوری ما بود
آه
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم


******************************

ارغمی داری

هنگامه نشسته بود ، من گفتم
هنگام رسیده است باید راند
سجاده پلک نازنین بگشای
باید که نماز آخرین را خواند
تر کن لب را به بوسه بدرود
بگشای دو بال بادبان در باد
ای مویت کمین گه ظلمت
در نی نی چشم من نگاهی کن
خون نیست ، سرشک نیست
گرداب است
هنگامه رسیده ، فتنه در خواب است
باید که گذر کنم من گفتم
سجاده زلف را چو افشاندی
تردید تعمد است قلبم گفت
از فاصله دو مرز هیچ وپوچ
از معبر چشمهای هم ، در هم
لب دوختی و نگاه گرداندی
یعنی که ، سکان به دست تردید است
ای فاصله دو مرز روح و تن
ای لحظه جاودانگی ، اسمت
ای قبله شب نشستگان ، چشمت
شب می شکند
سجاده زلف را چو افشاندی
تردید تعمدیست بر هر پا ی
من می شکفم چو می وزی بر من
ای فاصله دو مرز روح و تن
جادویی شعر من بمان با من
بنشین به کنارم ار غمی داری
بشکن ، بشکن پیاله را ، باری
هنگام گذشته است آه ...
آری

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:39 AM
ترمه


خدایی دیگر
ابلیس خدای بی سر و پاییست
انگشت نما شده به ناپکی
تن شسته در آب چشمه خورشید
تف کرده بروی آدم خکی
خندیده به بارگاه شیطانی
دنان طمع ز آسمان کنده
بندی غرور خویشتن گشسته
زانو نزده به پای هر بنده
در بند کشیده ناخدایان را
خود نیز در انزوای خود زنجیر
از دوزخ و از بهشت آواره
در برزخ خویش مانده بی تدبیر
مطرود شما سیاه کیشان است
کز بین تیلزمند یزدانید
لیکن چون به خویشتن پناه آرید
دانید که بندگان شیطانید
ابلیس منم خدای بی تا جان
پیشانی خود بر آسمان سوده
سوزانده غرور اگر چه بالم را
ابلیس اگر منم

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:40 AM
آن بادبان شکسته

از این
از این شکسته پر
از این شکسته زورق پندار
از این به آب داده گنج و حوصله و باور
از این
بر تن دریده جوشن رویا
از کف پریده تیغه ی منطق
از دیدگان تجربه های کور
از این
از این شکسته
لب به عبث بسته
تن به کفن شسته
از راههای آبی ناممکن خیال
تا ممکن محال
بی خوف موج خیز گذشته
چه می پرسی ؟
پرسنده گفت
مرد
آندم که با تمامی خواهش
با عطش ات ناشناخته
سودای گنگ کدام ایمان
افکند پنجه به جانت
بی اختیار
در بی کران شراع گشودی ؟
ای دست اختیار به سکان
بی پای اعتبار ؟
ای مرد ساحلی
هرگز از بادبان شکسته ، سخن از جهت مپرس
با او سر تفاهم
با ابر و باد نیست
با او
ز سختی براده ی الماس
و ساحل نجات
با او
از کوره راه آبی و گرداب دم مزن
ای ساحلی
از بادبان شکسته ز اعجاز دم مزن
او خود خود
دگر ناخدای کیست ؟
ای ساحلی
نه هر که خطر کرد
بازی استنطاق را
هست مستحق
او با سکوت نگاهش
مستنطقی است
بی رحم و بی زوال
با قفل های لبانش
ما را نشانده است
در جای اتهام ؟
بازیگریست که ما را
بازیچه کرده است
آنگه کشانده است
در حد این مقام ؟
پرسید دیگری
افسانه گاهواره ی افسون است
قفل سکوت بی سببی نیست
در آن اشارتیست
و هر بهانه روزنه ای بر کنایتی ست
هان گوش باش
در زنجموره ی این تخته پاره ها
بی شک روایتی ست
آن بادبان شکسته
آن ناخدا
قفل از لبان شکست ، لب بر جواب بست
با شوق
بی تاب و پر توان
رفتم ، تا دور ، دور دید
بر ساحلی غریب
مردی در انتظار
چله نشین
گفت
خکت کجاست قاصد دریا
گفتم که
آب
پایت ؟ بر روی تخته ی تابوت
خندید آنچنانکه محال است
دردش ز شانه ام بگریزد
گویی که درد ، درد هزاران نسل
با خنده اش دمادم پی در پی
در نای استخوانم
در خونم
در نهفت روانم
مرغی پر زد و نالید
فریادش از تمامی اقصای در گذر
و باد و بادبان رجز خوان
در دست باد
وای
این بود آنچه رفت
و آنچه ماند
از آنچه ماند
در مشت استتار
حرفی بزن
ای تشنه گوش
دیگر چنان بگفته ی آن مرد
آن بسته دل به وسوه ی پوچ انتظار
با شک و با یقین
در انتظار قاصد دریا
دل بسته بودم ، آه ... که هر فریاد
تکرار بود ، تکرار پوچ مکرر بود
نقشی
بر آب ها و گمان ها
و ناخدا
خاموش گشت
شاید که رفته بود در اندیشه ای محال
ناگاه پرسید
زان میانه کسی بی تاب
و پرسشی پیاپی
آنکه چه رفت ؟
و ناخدا به خود آمد
چیزی نگفت و گفت
دگر هیچ
و بادبان قایق آواره ای شکست
از هر شکسته پاره ، ندا برخاست
آن انتظار منجمد
آن دیدگان سپید
و با التجای گفت
هر چند نارسای پیامی
بی سود گفته ای
خبری
حرفی
هر چند نارسای پیامی
من زنده ام
مردان انتظار نمی میرند
از آنجا بگو
از ساحل امید
از کرانه ی ابهام
گفتم
گریستن
یا در بهانه سوگ نشستن
بی انتظار و بیهوده زیستن
مرد سپید چشم
چنین گفت : چه بیهوده گفتنی
برگرد
و موج های ساحلی او را زیاد برد
من بازگشت را به سر آغاز
در آب ریخته بودم
از بازگشت
آسیمه سر گریخته بودم
رفتم
در پهنه ی نبرد
با کوله بار درد
سکان به دست باد
هان کوه پشت کوه
هان موج پشت موج
هان درد پشت درد
کاهی و کوه ، قصه همین بود
بیمی نبود اگر بود
در بادبان سخت بود که فرسود
مردی دگر سختی داشت
مردی ، دلش حریف با دل دریا
لنگر کشیده در غلیظ غریب مه
از کرانه ی ماتم
گفت
هنگام رفتن است
ای ناخدا بگوی
ایا هراس پنجه نیفکند
بر ریشه های روانت
و ناخدای به او گفت
هرگز... مقهور بیم ، کسی نیست
کانرا شناخته ست
ای بار بیمنکیتان بر دوش
مردان بی هراس
در موج حادثان نمی میرند
و مردان بیمنک ، در گاهواره ها
آنگه سکوت
سپس خندید ، آن ناخدا
آوار بود
آوار درد ، در هزاران ن نسل
در خنده اش
رازی غریب را به امانت سپرده بود
رازی که ساحل مردان سوگوار از آن لرزید
دم در کشید
آرام جان سپرد
مغی پرید با ناله ش غریب در اقصا
در دور دید
لاشه ی مردی
غلضت مه را شکافت

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:40 AM
داس کند

هرگز
هرگز چه قاطعیت بی رحمی
در بند ، بند خویش
می پرورد
ه ...
ر ...
گ...
ز
هرگز چه واقعیت تلخ برهنه ایست
هر حرف آن چنان خشن و سخت
گویی که
حلقه ایست چو زنجیر اعتماد
یا لحظه ایست چنان غمبار
در بطن خود نهفته هزاران قرن تباهی را
هرگز
رویای تلخ ، برگ
یا خواب های شوم و پریشن جوانه یست
که
دندانه ی مضرس اره
آن را
تعبیر می کند
هرگز طلسم نیست
که یوغی به گردنی ست
ه
ر
گ
ز
هرگز چه اعتراف صریحی ست
چون داس کند
راز حیات و مرگ علف را
تفسیر می کند
هرگز
قرنی که قلب هر انسان
چندین هزار بار
کوچک تر است
از زخمهای مزمن و رنجی که می کشد
ه
ر
گ
ز

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:41 AM
بهتان به مار

و آنچه را
که تجربه آسان نمی فروخت
از حادثه به هدیه گرفتم
در انحنای خط طولی زمان
ای لحظه ... ای دقیقه ی معهود
با من کس این نگفت
قیمت هر چیز
در طول خط منکسری راه می رود
فریاد می کشم
فریاد اعتراض
مسدود باد روزنه ابهام
پوشیده باد و کور که این دیدگاه را
جز انحراف دید ، نه کاریست
و آنچه را که نام صداقت نهاده اند
هرگز به جز دریچه اطمنیان
بر روح عاصیان نتواند بود
ای انفجار ... انفجار مقدس
سر تا به پا عصیان
باید درون دیگ بجوشیم
تو راست گفته ای
او راست گفته است
ما راست گفته ایم ؟
افسوس ،ای راست گفته ها
آنکس که بهره مند از این راستی ست ، کیست ؟
آن با فریب هم آغوش؟
با من کسی نگفت
قیمت هر چیز در طول خط منکسری راه می رود
کس با من این نگفت
ای پرده های عایق
ای سرب ، ای طلا
ای درد و خون
ای تار و پود پرده های صراحت
مگذار نیش مته ی جویای چشم ها
در چشم های تو رخنه کند مگذار
سخت است
سخت
ولی مگذار
دیدن چه سود ؟
اما ز ترس لب نگشودن
در پیله ی هراس خزیدن
دیدن چه سود ؟
اما خموش ماندن
از ترس شب نغودن
و تخم چشم را
با پنجه های عاصی مرتد
از چشم خانه ربودن
بیچارگی ست
زبونی ست
بگذار دیگ بجوشد
هان رخصتی
بی حکمتی نرفت از این دست ، آنچه رفت
بی همتی ، سخن به درازا نمی کشد
در بوته گرچه سخت مرا آزموده اند
و نیش مار مرا آزموده است
من هم به سهم خویش
بس آزموده ام
هیچ آزموده ریسمان سپید و سیاه را
هرگز به جای مار نخواهد گرفت
این تهمت است
این تهمتی بزرگ به مار است
و شستن گناه ز دامن ریسمان
بگذار دیگ بجوشد
ای انفجار
انفجار مقدس

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:41 AM
در قحط سال

گفتم نگاه کن
گفتم سوال کن
گفتم بجنگ
گفتم هر آنچه که باید و شاید
گفت
ای از دست رفته به دست غرور خویش
هم رزم با دریغ هم بزم و انهدام
جنگیده ای ؟
پرسیده ای ؟
دل بسته ای ؟
خط نگاه را ، بر خلوت غریب ره کور ، بسته ای ؟
گفتم که
گفته ام
ابر گریه عقیم است در چشم های مرد
سرداد گریه را
از دیدگان خویش
اشکهای مرا بارید
در خشک قحط سال
انگار
گل دانه های اشک روی اینه می کاشت
ایینه تاب دار گشت
ز خیز آبهای اشک ، بارش بی هنگام
خیز آب تشنه چهره ای او را بلعید
دیگر کسی نبود
هرگز کسی نبود
آنجا کسی نبود
جز لاشه ام
که زیر قلب اینه فریاد می کشید
دشت شفق
در خون نشت از عطش قطره های خون
دشت شقایق از عطش بوسه های داس
در قحط خشک سال

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:42 AM
هدیه

ودیعه ایست سکوت
گزیده خاموشان
سخاوتیست سرشکت
دمی که می خندی
چو پلک می بندی
حدیث گم شدن راههای آزادیست ؟
تمام تهمت من را به خویش می بندی
تو عطر بوسه فقری ، به دستهای مناعت

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:42 AM
نرون کجاست

نرون به چنگ و شعر و تاج و تخت تو
نیاز نیست
چه اشک ها که سوخت زیر پلک ها
کجاست اشکدان تو ؟
که سیل گریه های آنکه در من است
تو را و اشکدان و تاج و هر که چون تو زیست
به لابای چرخ دنده های سیل بی مهار گریه له کند
دریغ همره ملامتی ست
برای آنکه زیر پلک ها من
به گریه های شوم دل سپرده است
در عصر تو نزیستن
نرون دریغ بی نهایتی ست
نرون چه گفت
گفت : خنده اش بلب
زمان هر کسی نرون و هر چه اشکدان
تو زیستی
ولی به جای اشکدان
در آفتابه های دیگران گریستی
تو هیچ چیز نیستی

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:43 AM
لوحه

من از این باد رقصان
روی آب برکه ی بیمار
نشسته ، ای به غفلت دل
هراسانم
صدا از دور می اید
طنین ، دردخیز و تلخ
به غفلت ، ای سپرده دل
تو گویی سنگهای گور یاران
رفتگان پک
تو گویی سنگ های کوچه متروک می ترکند

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:43 AM
آوار اشک

رهایم ، ای رها در باد
رها از داد و از بیداد
رها در باد
حرفی مانده ته حرفی
غمت کم
جام دیگر ریز
که شب جاوید جاوید است
صبحدم در خواب
من از ریزش بیاد اشک می افتم
باید بارشی پی گیر
درد ، آوار
بیاد التجا در این شب دلگیر
من از غم های پنهانی
ب ه یاد قصه های شاد
و از سرمستی این آب آتشنک دانستم
که هوشیاری
سرت خوش
جام را دریاب
هی... هشدار
شب است آری ، شبی بیدار
دزد و محتسب در خواب
می ات بر کف
و بانگ نوش من بر لب
رها در باد
من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست
و در هر حلقه ی زنجیر
خواندم راز آزادی
سخن آهسته می گویی
نمی گویی که می مویی
شب نوش است ، نیشی نیست
جامی ریز
جام دیگری
جامی که گیرم من از ن کامی
رها در باد
کجایی دوست ؟
کو دشمن ؟
بگو با من بگوش تشنه ام ، گوشم
بخوان با من
بنال ایا تو هم از حلقه ی زنجیر
دانستی که در بندی ؟
رها در باد ، با من گفت
شنیدم آری ای بد مست
من از زنجیر سازانم چه می گویی ؟
برای چکمه و قداره و شلاق هایم قصه می گویی
کجایی پیر
خدایی نیست
راهی نیست
دیگر جان پناهی نیست
سنگی هست
دامی هست
ننگی هست
چاهی هست
من و دشمن به یک راهیم و بر یک نطع
و از یک باده سرمستیم ، وای من
صدای جام ها
جام ها
جام ها و جام
رها در باد
بلایت دور
رهاتر باش ، خیرت پیش
این باد این شبان از تو
رهایم کن ، رها در خویش
چنان در خویش می گریم که گویی گریه درمانی ست
مرگی نیست

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:44 AM
گامی دگر مانده ست
در هر کجا باشی
در خانه های جدول معیار انسانی
ای نقطه سرگشته خط زندگی را نیست پایانی
تا زنده ای گامی دگر مانده است
بر جای پای من نگاهی کن
راهی که خواهی رفت ، خواهی دید
چنبر زده بر زیر گامت رشته ی دامی ست
در خط دید من گذرگاهیست
روید سراب از زیر هر گامی
گامی دگر باقی ست
گامی دگر گامی
گامی چو تیری بر مسیری گنگ
در نعره اش شوق رسیدن ها
گامی هدف گم کرده در مرز سرانجامی
گامی که پاسخ بود خواهد هر سوالی را
گامی دگر مانده است
گامی دگر گامی
افسوس آن فرزانه آن سالار
خسته است
دیگر برای او
هر گان فرسنگی و فرسنگی است
با خویش می گوید
با بی نهایت کوره ره پیوندها بسته است
خط بر مدار انحرافی پوچ پیوسته است
از نقطه تا خط رمز و راز ماست
گام نهایی در گمان ماست
پندارهای بی بها راه جهان ماست
در لحظه ی آغاز
فرسنگ ها گامی ست
در فرجام
هر گام فرسنگی فرسنگی ست
پیمودن هر راه
افسانه ی بی ارتباط هیچ با پوچ است
با این همه گامی دگر مانده است
افسوس
آن فرزانه ... آن سالار ، آن رهرو
فریاد زد
گام دگر باقی ست
گام نهایی ، خنده او را برد
فرزانه ی من ، رهروی من مرد
من بودم و او ، مردگان بسیار
هنگام شستن بود و کفن و دفن
در زیر لب با خویش می گفتم
گامی دگر مانده است
گامی دگر
او را کفن کردیم
ناگاه دیدم ، وای
مولای من ، پاهای چوبین داشت
مولای من با پای چوبین اش ، سخنمی راند
از صخره های تیز و از رههای پنهانی
افسانه ها می خواند
می خواند و می آموخت
گام دگر مانده است
گام دگر
گام دگر ، هر جا که هستی باز هم گامی دگر مانده است
غم در دلم بیداد کرد ، اما نگرییدم
آن همگام ، هم هرگز نمی گریید
می گریاند
احساس کردم قلبم از چوب است
از چوب ، خونین چون صلیب آنگاه
بر آن تو مصلوبی تو ای همراه
ای فرزانه ای مولا
در خویش می گفتم
گامی دگر مانده است
مقصد رسیدن نیست
رفتن رهیدن نیست
رفتن به هر بیراهه رفتن ، هرز گردیدن
چون چرخ چرخیدن
نفس تحرک خواهش کور زمان ماست
گام نهایی در نهان ماست
بعد از رسیدن ها
گامی دگر باقی ست

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:47 AM
شکوفه های باد

آه اینگونه گر بوزد باد تا پگاه
اینگونه گر ببارد باران
فردا از شکوفه های سپید به
در روی شاخه ها خبری هست ؟
آری ... هست
نه ... نیست
مرا چه بک ز بارانی
که گیسوان تو چتری گشوده اند

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:47 AM
بر من جنون متبرک باد

شب تاب بی دلیل می افروزد
پرواز بی هیچ علتی ، در بالهای عقاب است
و کهکشان بی بادی سماع خویش را دنبال می کند
من بی هیچ بایدی می سرایم
باید که حلقه زنجیر را گسست
باید که باید ها را به دور ریخت
بر من جنون متبرک باد

نصرت رحمان

mahdi271
10-10-2009, 11:48 AM
نی متفکر

دل هم برای خود دلایلی دارد
آقای پاسکال دمت گرم
دیگر بشر نی متفکر نیست
دور افکنید
منطق بیهوده را
منطق ، استقرا ، علیت ، تجربه
این ها کلید درک جهان نیستند

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:48 AM
در لای کتفمان

پس بی دلیل نیست
که در آستین مان
و در لابلای کتفمان همواره خنجریست پنهان
نیتچه یادش به خیر
با شعر فلسفه می بافت
م ثل کسی که بخواهد با سایه آفتاب بسازد
در گردباد جنون تاخت ، می شتافت ، می گداخت
سرانجام
با آفتاب سایه ساخت

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:49 AM
بناپارات کبیر

دانش را فروختن به عیاران
رقصی برهنه بر گل آتش ، برای گوهر آرامش
نوشتن رساله امیر به خامه مکیاول
برای حفظ تبار لورکس بورژیا
و پیدا نمودن آن روی مخده کالسکه فرزند انقلاب
بناپارت کبیر
یک درس نیس ؟

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:49 AM
جغرافیای خون

کاخ سپید
قصر کرملین
دو غده بدخیم بر سینه ی زمین
زخم دهن گشاده
تف چرک
امواج درد
و سازمان ملل
معماری جنون
جغرافیای خون
حق وتو
سند قتل عام
پارادوکسی از زنون

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:50 AM
شمشیر معشوقه قلم

باد است ، باد هراسان
با زخمه های ممتد و سنگین
باران سر شکیب ندارد
و باد مست ، گویی لگام گسسته ست
در باغ ، پرده قلمکار
شیرین بکار باده گساریست

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:50 AM
بر دستهایمان
بالای تخت به دیوار بر میادین شهر
حتی بر دکمه های ... جلیقه
زنجیر بسته ایم و یک ساعت
بی آنکه قبله نمایی به دست بگیریم
در موجتاب اینه را ندیم
و ... واماندیم
زندان چه هست ؟ جز انسان درون خود
راستی که هیچ زندانی به کوچکی مغز نیست
آری ما همه زندانیان خویشتنیم

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:51 AM
در موج تاب ، اینه چو چشم گشودم
آنقدر پیر گشته بودم
که لوح حمورابی را می توانستم
به جای شناسنامه ارائه دهم
بودن چه سود ؟
با خورد و خواب
دلفسرده تر از مرداب
طرحی ز یک سراب ، نقشی عبث بر آب
باید شناخت ، ورنه بناگاه خوشبخت می شوی
بی رحم و تنگ دیده و دل سنگ می شوی
قارون چنانکه شد
گند کثیف خوشبختی را
با عطرهای عربستان نمی توانی شست

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:51 AM
تله

رعد است و برق
باران سر شکیب ندارد
چون تازیانه ای کمر راه
در هم شکسته است
شب پیر و خسته است
وقتی که می روی
قفلی به در مبند
شاید اطاق کوچک من
امشب پناهگاهی گردد
یاران گمشده باز ایند
و باز شعله در اجاق بخندد
شعری و خنده ای و گپی
امید تازه ، روی کومه به پا شد

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:52 AM
میان دیدن و بودن

سواد وحشت و کشتارگاه و سایه تیغ
و بیم رستن فواره های خون
نگاه را بردار
سوی دریچه بگردان
ولی چرا ؟
چرای ، بره نوباوه را نظاره کنیم
به واهمه های علف
چرا ؟
عزیزمن آرام
به پشت سکه نگاهی کن
به پاسخ عطش ساطور
جواب باید داد
در این سترگ بیابان
عجیب گیتی هموار است
کوچک و خوشبخت
میان دیدن و بودن هزار فرسنگ است

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:52 AM
ترانزیستوری

اشعار من
در اختیار کارگزینی ست
چون زودتر ز لحظه ی معهود
آن ها را
سروده ام
من را
باور کنید
اشعارم را
در بیروت با مسلسل
در کعبه با سجود
و در ژاپم با ترانزیستور
سروده ام

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:52 AM
یشم بر مرمر

خودکار بیک من
وقتی میان بالش انگشت
آرام می گرفت
انگار خون ز صاحب خود وام می گرفت
هی می نوشت
هی می نوشت
هی
گویی کلاف دار خودش را
هی می سرشت
هی می سرشت
هی
در پهن دشت صفحه کاغذ
گردن کشی میانه ی میدان بود
از سلطه در گریز
و با سریر سلطنت سنگ در ستیز
و با سلیطه های سیاست
چنگی خشن به خفت گریبان بود
خودکار بیک من چو سمندی
در زیر گرد ران سر انگشتهای من
می تاخت
می شتافت
هی شعر می سرود ، هی شعر
هیهات
راه میان بری
از شام تیره بر صبح گاه تابان بود
کوته کنم فسانه به یک پاره ی سخن
ایینه دار عصمت انسان بود
یاری
بسیاری می سرود
از بود از نبود
از پودهای تار ، از تارهای پود
آنقدر او سرود
که در مغز ، یعنی که در رگش
خونی به جا نبود
از من یعنی ز صاحبش زودتر تمام شد
و این بنا نبود
ققنوس وار
وقتی که بر زبر شعله های شعر
می گستراند بال
چونان لهیب بر پرده حریر قلمکار
گر می کشید
گر می کشید
باشد که ابر دیده ی من موید
شاید ز رنج کوهکن روی پرده ها
افسانه های دگر گوید
امروز
ز خودکار بیک من
جز لوله ای تهی به جای نمانده است
و با آن
هی میکشم
خطی ز دود یشم بر مرمر روان
روزان من شبان
روزان من شبان

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:53 AM
سنگ

چو سنگ را شناختیم
چه فتنه ها به پای شد چه سینه ها شکافتیم
پرنده ها به کشت زارهای دور دید ، پر زدند
و آهوان به دشت های دور دست
و سنگ سرخ رنگ ، جنگ شد
و یکه تاز بی رقیب دشت شد
به روی صخره ها چه اصل ها نوشته شد ؟
چه دیرسنگ را شناختیم
که زندگی و عشق را
به قله سنگ باختیم
به روی تخته سنگ گور ما چه می توان نوشت
چه می توان نوشت ؟

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:53 AM
بمب ساعتی

اندیشه چیست
جز بمب ساعتی
در کارگاه مغز
تا در زمان محتوم
احسا فرمان دهد و او منفجر شود
تا شعر گل دهد
دیریست
احساس فرمان نمی برد
و اندیشه نیز فرمان نمی دهد ؟
این چیست ؟
یعنی تمام شد
یعنی که تیغ ما دیگر نمی برد
یعنی که ، کارگاه تعطیل گشته است
یعنی : رسیده لحظه ی مختوم
یعنی که مرده ایم و نمی دانیم
یا ... رازی در این میانه نهفته است
نقشی شگفت که ما نمی خوانیم

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:54 AM
تلخ

تلخم مپیچ ، ای دوست تلخم
آری رهایم کن در این مرداب جانکاه
بگذار در این واپسین دم
با درد خود دلگرم باشم
ناگاه تیری از کمین برخاست ، بنشست
تا پر میان سینه ی من ؟
دیدم که جنگل سنگ شد در دیدگانم
شب نرم ، نرمک ، ریخت در رود روانم
صیاد من کیست ؟
جز شاخ های سرکش پر شکوت دیرینه ی من
بگذار و بگذر
بگذار در این واپسین دم
گه گاه با لیسیدن خوناب زخمم
سرگرم باشم

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:54 AM
سرخ و آبی

تو را به سرخ به آبی
تو را به پکی و رادی
تو رابه آزادی
به سبزدشت جهان گرگ باش
بره مباش
تو را به عشق
به آبی
به گیسوان شب و دم سپیده شادی
عروس باش
عروسک مباش

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:55 AM
سوک

شب گاه
در کاج پیر پریشان
می خواند با نای نیم بسمل
آوازهای سرخ
در پرده های شب
چون شعله های شور
در زخمه ی سه تار
گر می کشید حریر روح
در هاله های تب
شب گاه
پای برهنه بر لبه ی تیغ
رقصید
تا موسم سحر
گفتم
ای یار
آرامتر برقص ، در زیر چتر خون
ناگه چنان کشید صیحه که یخ زد رگ زمان
با خنجری میانه کتفان
و حجله ای
میان کوچه متروک در سماع
آواز اشک بر سر منشورهای آن
شب گاه
رعد شیون چنان کشید
که درفصول جاری تاریخ خیمه بست

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:55 AM
خنجر و جام کجاست زورق جامی

کجاست زورق جامی بر او بیاویزیم
چو مرغ بوتیمار
به موجهای فروخفته در دل شب تار
سرشک ها ریزیم
کجاست زورق جامی به او بیاویزیم
به یاد لاشه ی جنگندگان در مرداب
به تیغ سوک ببریم ، گیسوان سه تار
به ابرهای سیاهی که بر سراسر آب
که ماه را به خم خیمه ها فرو بردند
به گریه آویزیم
امید نیست به ساحل
امید نیست به خک
کجاست زورق جامی بر او بیاویزیم ؟
شوکران ریزیم
گلوی تشنه خود را هزار پاره کنیم
کجاست خنجر تیزی
که در پلشتی گنداب خواب نمیریم
و سینه ی خود را
به ضرب خنجر بی رحم تکه تکه کنیم
که شاید آه ... میان ما
هنوز قلب درخشان عاشقی باشد
ز عمق سینه در آرد ، به دست خود گیرد
چراغ راه کند
در این شب بی رحم
به ابر طعنه زند ماه بام ما گردد
و یادگار درخشان نام ما گردد
به لوح این مرداب
کجاست خنجر و جامی
به ما دهد نامی

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:55 AM
چیستان

چشمان تو ترنم باران
بر چک های خشک روان است
رهپوی پرتوان راههای نهان است
چاووش خوان راه رهایی
اما ... چو دشنه ای به فکر جدایی
راه یقین به قعر گمان است
و سکت سکون زلالش
آبشخور پلنگ غرور است
سوک است یا که سرور است
اینده یا گذشته ی دور است
گرداب اشک و خشم و ترحم
فقر سیاه یا که تنعم
گور است گور روان است
چشمان تو تابع اضداد
چیزی بسان جهان است
پیر است اگر چه جوان است
آری چنین و چنان است
با اینهمه نه این و نه آن است

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:56 AM
شیرین

شیرین
سوگلی عشق
بالا بلند
گیسو کمند
از لابلای جنگل مژگانم
از ماورای منشور های سرشکم
رنگین کمان پیکر گریانت
تطهیر می کند ، امواج چشم را
شیرین
ای طاقه ی حریر
جام شراب پیر
این چشمه سار ، راهی دراز بریده
از شیب تا نشیب پریده
قلبش
با قلب تشنه ی فرهاد بی شکیب تپیده
بنگر به چشمه سار
فریاد آتش است
خون خورده تیشه ای
با صخره های سخت به حال نیایش است
زیباییت مدام به حد ستایش است
از قطره تا حباب
از برکه تا سراب
خواهان خواهش است
چون بیستون که زیر تیشه ی فرهاد
در کار کاهش است
شیرین
قفل طلایی
ای بازتاب رهایی
جام چهل کلید بخت گشایی
زیبایی ات
در تاب نظم نظامی نیست
در اعتبار حرمت زیبایی ات کلامی نیست
سرخ لبت آویز بندهیچ پیامی نیست
شیرین
ای لای لای باد
آوازهای تیشه ی فرهاد
مشکن مرا
راه گریز نیست
جای ستیز نیست
هشدار ... هان
پرویز تاجدار
تیرش گذشت از چله ی کمان
اما صدای شیهه شبدیز
رعد است و برق بر تار و پود خرمن رویایم
ای نازنین ترین
در کار مرگ نیز شکیبایم
ای وای
وای
وای به شبهایم
دیگر نه کوه مانده نه اندوه
دیگر نه عشق مانده و نه مرگ پر شکوه
دیگر نه بیستونی و نه لذت ستوه
وقتی دلی نمانده برای عشق
با من بگوی
بر فرق خود بکوب گلتاج تیشه را
اینک منم
فرهاد کوهکن
فواره ای بلند
و رنگین کمان خون

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:56 AM
حوصله ی راه

ای دوست
درازنای شب اندوهان را
از من بپرس
که در کوچه عاشقان تا سحرگاه
رقصیده ام
و طول راه جدایی را
از شیون عبث گام های من
بر سنگفرش حوصله ی راه
که همپای بادها
در شهر و کوه و دشت
به دنبال بوی تو
گردیده ام
و ساعت خود را
با کهنه ساعت متروک برج شهر
میزان نموده ام
ای نازنین
اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:57 AM
با اینکه تا پگاه
پاسی نمانده بود
ماسیده بود روی پنجره لرد سیاه شب
آب نرم نرمک می بافت گیسوان
آرام می چمید و زمزمه می کرد
در زیر بیدهای پریشان
ساز قلم به دست گرفتم
آرام زخمه کشیدم
بر پرده نژند ، پریشیده روان
بر تارهای گم شده احساس
من می زدم و آب زمزمه می کرد ، های ... های
در گرمگاه کار
حس کردم آه ... چیزی مرا به سوی درون پیش می کشد
بی حوصله چو جیوه فرار ، مرگ وار
بهتر بگویم : چیزی بسان خواب
من را فسون نموده و با خویش می برد
چیزی چنان زمان
دیری نرفت و رفت
ساز قلم رها شد از دستم
و پلک های خسته روی دیده بال کشیدند
صوت و کلام و شکل
تبخیر گشته پریدند
بیدار و خواب دیدم
دیدم نشسته است زیر حباب مه
سرکش تر از غرور
غمگین تر از غبار
دلکش تر از بهار
در روبروی من ، گویی به انتظار
من مرد کارم
از پیش دام و دانه ریخته بودم
از خویش خویشتن گریخته
احساس و اندوهان را در سینه بیخته
و غربال را به میخ آویخته بودم
دستم فصیح گشت
شورم بلیغ
بر خشک کشتگاه لبانم ترنمی بارید
تا خواستم بخوانمش ، آنگه بگیریمش
چیزی چو فش فش ماری
از بند بند مهره ی پشتم
بالا خزید ، در هم دوید
چنان ترک یاس بر ساغر امید
و ریخت در تار و پود وجودم
در هم شکست جام شکرخواب بامداد
پلکان خسته را چو گشودم
پرنده الهام شعر من
قهقه زنان پرید
تا دور ، دور دید
در آبی بلند
افعی زرد چنبره ای بست
و نیش آفتابی او
چون نیزه ای طلایی
در گود نی نی چشمان من شکست

نصرت رحماني

mahdi271
10-10-2009, 11:59 AM
حرفهای ما هنوز ناتمام ...

تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی !

پیش از آن که با خبر شوی !

لحظه عزیمت تو ناگزیز میشود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی !
ناگهان
چقدرزود

دیر میشود !


الفبای درد



الفبای درد ازلبم میتراود

نه شبنم ، که خون از شبم میتراود

سه حرف است مضمون سیپاره دل
الف . لام . میم . از لبم میتراود

چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جای عرق از تبم میتراود

زدل بر لبم تا دعایی برآید
اجابت زهر یاربم میتراود

ز دین ریا بی نیازم ، بنازم
به کفری که از مذهبم میتراود

قیصر امین پور

mahdi271
10-10-2009, 11:59 AM
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:00 PM
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:00 PM
کودک
با گربه هایش در حیاط خانه بازی می کند
مادر، کنار چرخ خیاطی
آرام رفته در نخ سوزن
عطر بخار چای تازه
در خانه می پیچد
صدای در!
ـ «شاید پدر!»

قیصر امین پور

mahdi271
10-10-2009, 12:01 PM
چه می شد اگر مثل پروانه ها

کمی دست و پای دلت باز بود

به هر جا دلت خواست سر می زدی

از این خاک امکان پرواز بود

اگر باخبر بودی از آسمان

به روی زمین این خبر ها نبود

اگر خانه پر بود از پنجره

نیازی به این قفل و درها نبود

اگر با خبر باشی از آسمان

خبر های آن سو همه آبی اند

خبر های روشن خبرهای خوب

همه آفتابی و مهتابی اند

خبرهای آن سو همه سبز سبز

خبر های این سو همه سرخ و زرد

در آن سو همه رنگ آرامش است

در این سو همه رنگ نیرنگ و درد

در این آسمان و زمین بزرگ

مگر یک وجب جا برای تو نیست؟!

مگر شاخ یا دم در آورده ای؟!

که جای دم و شاخ های تو نیست؟!

هوای تنفس در این جا کم است؟!

و یا آب و نانش به اندازه نیست؟!

برای تو خورشید و ماهش کم است؟!

و یا کهکشانش به اندازه نیست؟!

تمام زمین جای جولان توست

بگو جا برای تو تنگ است باز؟!

نه تنها زمین آسمان مال توست

نیازی به شمشیر و جنگ است باز؟!

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:01 PM
چشم ها پرسشی بی پاسخ حیرانی ها

دست ها تشنه ی تقسیم فراوانی ها

با گل زخم سر راه تو اذین بستم

داغ های دل ما جای چراغانی ها

حالیا دست کریم تو برای دل ما

سر پناهی ست در این بی سرو سامانی ها

وقت ان شد که به گل حکم شکفتن بدهی

ای سر انگشت تو اغاز گل افشانی ها

فصل تقسیم گل گندم لبخند رسید

فصل تقسیم غزل ها و غزل خوانی ها

سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس

تا پناهم دهد از وحشت عریانی ها

چشم تو لایحه ی روشن اغاز بهار

طرح لبخند تو پایان پریشانی ها

(قیصر امین پور)

mahdi271
10-10-2009, 12:05 PM
چرا مردم قفس را آفريدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چيدند ؟
چرا پروازها را پر شكستند ؟
چرا آوازها را سر بريدند ؟
.
پس از كشف قفس ، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
كلاف لاله سر در گم فرو ماند
شكفتن در گلوي گل گره خورد
.
چرا نيلوفر آواز بلبل
به پاي ميله هاي سرد پيچيد ؟
چرا آواز غمگين قناري
درون سينه اش از درد پيچيد ؟
.
چرا لبخند گل پرپر شد و ريخت ؟
چه شد آن آرزوهاي بهاري ؟
چرا در پشت ميله خط خطي شد
صداي صاف آواز قناري ؟
.
چرا لاي كتابي ، خشك كردند
براي يادگاري پيچكي را ؟
به دفتر هاي خود سنجاق كردند
پر پروانه و سنجاقكي را ؟
.
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلويي داد تا آواز باشد
خدا مي خواست باغ آسمان ها
به روي ما هميشه باز باشد
.
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولي مردم درون خود خزيدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولي مردم قفس را آفريدند

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:05 PM
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟


میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد


خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:07 PM
شب عبور شما را شهاب لازم نیست
که با حضور شما آفتاب لازم نیست
در این چمن که ز گلهای برگزیده پر است
برای چیدن گل ، انتخاب لازم نیست
خیال دار تو را خصم از چه می بافد ؟
گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست
ز بس که گریه نگردم غرور بغض شکست
برای غسل دل مرده آب لازم نیست
کجاست جای تو ؟ - از آفتاب می پرسم -
سوال روشن ما را جواب لازم نیست
ز پشت پنجره بر خیز تا به کوچه رویم
برای دیدن تصویر ، قاب لازم نیست

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:08 PM
آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابر ها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تبدار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
...
...
...
آبروی ده ما را بردند !

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:08 PM
پيش بيا ! پيش بيا ! پيشتر!

تا كه بگويم غم دل بيشتر


دوست ترت دارم از هرچه دوست

اي تو به من از خود من خويشتر


دوست تر از آنكه بگويم چقدر

بيشتر از بيشتر از بيشتر


داغ تو را از همه داراترم

درد تو را از همه درويشتر


هيچ نريزد بجز از نام تو

بر رگ من گر بزني نيشتر


فوت و فن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافيه انديشتر

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:09 PM
تو را به راستي،
تو را به رستخيز
مرا خراب کن!
که رستگاري و درستکاري دلم
به دستکاري همين غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به اين شکست هاي بي بهانه بسته است

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:10 PM
وقتي که غنچه هاي شکوفا
با خارهاي سبز طبيعي
در باغ ما عزيز نماندند



گلهاي کاغذي نيز
با سيم خاردار
در چشم ما عزيز نمي مانند


اگر سنگ،سنگ...
اگر آدمي ،آدمي است
اگر هر کسي جز خودش نيست
اگر اين همه آشکارا بديهي است



چرا هر شب و روز، هر بار
بناچار
هزاران دليل و سند لازم است،
که ثابت کند:
تو توئي؟



هزاران دليل و سند،
که ثابت کند...

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:15 PM
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمۀ فریاد کردن
خوشا از نی ، خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد ، دلنشین است
نوای نی ، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش نینوایی است
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل ، بیماری سنگ
قلم ، تصویر جانکاهی است از دل
علم ، تمثیل کوتاهی است از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز
چه رفت آن روز در اندیشۀ نی
که اینسان شد پزیشان بیشۀ نی؟
سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینۀ او
غم غربت ، غم دیرینۀ او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی ، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدائی است
سرش بر نی ، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید ، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند
سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سر و سامانی عشق
به روی نیزه سرگردانی عشق
ز دست عشق عالم در هیا هوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست .

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:16 PM
دور از همه مردم شده ام در خودم امشب
پیدا شده ام ، گم شده ام در خودم امشب

لبریز ز سرمستی و سرریز ز هستی
دریای تلاطم شده ام در خودم امشب

در هر نفسم بوی گلی تازه شکفته است
یک باغ تبسم شدهام در خودم امشب

تا نورِ تو تابیده به طور کلماتم
موسای تکلم شده ام در خودم امشب

باریده مگر نم نم نام تو به شعرم
باران ترنم شده ام در خودم امشب

هم دانه ی دانایی و هم دام هبوطم
اسطوره ی گندم شده ام در خودم امشب


قیصر امین پور

mahdi271
10-10-2009, 12:16 PM
از تمام راز و رمزهای عشق،

جز همین سه حرف،

جز همین سه حرف ساده ی میان تهی،

چیز دیگری سرم نمی شود...

ولی...


راستی،

دلم که می شود!

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:17 PM
لبخند تو خلاصه خوبیهاست ----- لختی بخند خنده گل زیباست

پیشانیت تنفس یک صبح است ----- صبحی که انتهای شب یلداست

در چشمت از حضور کبوترها----- هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست

رنگین کمان عشق اهورایی----- از پشت شیشه دل تو پیداست

فریاد تو تلاطم یک طوفان----- آرامشت تلاوت یک دریاست

با ما بدون فاصله صحبت کن----- ای آن که ارتفاع تو دور از ماست

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:17 PM
باری، من و تو بی گناهیم

او نیز تقصیری ندارد

پس بی گمان این کار،

کار چهارم شخص مجهول است!...

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:18 PM
وقتی تونیستی نه هست های ما چونانکه بایدند

نه بایدها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را

با بغض فرو می خورم

عمریست لبخندهای لاغر خود را

در دل ذخیره می کنم

باشد برای روز مبادا!

اما در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد،

روزی درست مثل دیروز،

روزی مثل امروز

همین روزهای ماست...

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونانکه بایدند

نه بایدها

هر روز بی تو

روز مباداست!

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:18 PM
با توام ای لنگر تسکین! ای تکانهای دل!

ای آرامش ساحل!

با توام ای نور! ای منشور!

ای تمام طیفهای آفتابی!

ای کبود ارغوانی! ای بنفشابی!

با توام ای شور!

ای دلشوره ی شیرین!

با توام ای شادی غمگین!

با توام ای غم! غم مبهم!

ای نمی دانم!

هر چه هستی باش!

اما کاش... نه! جز اینم آرزویی نیست:


هر چه هستی باش!

اما باش!

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:19 PM
دردهاي من
جامه نيستند
تا زتن درآورم
‹‹چامه وچكامه››نيستند
تا به ‹‹رشته سخن››درآورم
نعره نيستند
تا ز‹‹ناي جان››برآورم
دردهاي من نهفتني
دردهاي من نگفتني
دردهاي من
گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمي كه چين پوستينشان
مردمي كه رنگ روي آستينشان
مردمي كه نام هايشان
جلد كهنه شناسنامه هايشان
درد مي كند
من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه هاي ساده سرودنم
درد مي كند
انحناي روح من
شانه هاي خسته غرور من
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهاي پوستي كجا؟
درد دوستي كجا؟
اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست
دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي
دردهاي كهنه لجوج
اولين قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گِلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها كنم؟
درد
رنگ وبوي غنچهً دل است
پس چگونه من
رنگ وبوي غنچه را زبرگ هاي تو به وتوي آن جدا كنم؟
دفتر مرا
دست درد ميزند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در اين ميانه من
از چه حرف مي زنم؟
درد،حرف نيست
درد،نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا كنم؟...

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:20 PM
آواز عاشقانه ي ما در گلو شکست
حق با سکوت بود صدا در گلو شکست
ديگر دلم هواي پريدن نميکند
تنها بهانه ي ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه هاي عقده گشا در گلو شکست
اي داد کس به داغ دل باغ دل نداد
اي واي هاي هاي عزا در گلو شکست
آن روزهاي خوب که ديديم خواب بود
خوابم پريد و خاطره ها در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظي کنم
بغضم امان نداد و خدا....در گلو شکست

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:21 PM
سطرهای سفید
واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنانکه سطر سط
صفحه های دفترم سیاه می شوند
خواستی که با تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دستهای مهربانی ات
در ابتدای راه
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن :
دفتر مرا ورق بزن !
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن!

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:28 PM
نامی از هزار نام
ای شما !
ای تمام عاشقان ِ هر کجا !
از شما سوال می کنم :
نام یک نفر غریبه را
در شمار نامهایتان اضافه می کنید ؟
یک نفر که تا کنون
ردپای خویش را
لحن مبهم صدای خویش را
شاعر سروده های خویش را نمی شناخت
گرچه بارها و بارها
نام این هزار نام را
از زبان این و آن شنیده بود
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریه ی گیاه را نمی سرود
آه را نمی سرود
شعر شانه های بی پناه را
حرمت نگاه بی گناه را
و سکوت یک سلام
در میان راه را نمی سرود
نیمه های شب
نبض ماه را نمی گرفت
وزهای چارشنبه سعت چهار
بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت
ای شما !
ای تمام نامهای هر کجا !
زیر سایبان دستهای خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟
این دل نجیب را
این لجوج دیر باور عجیب را
در میان خویش
راه می دهید ؟

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:28 PM
کودکی ها
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:29 PM
اگر عشق نبود
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟
در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:29 PM
آواز عاشقانه
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:30 PM
ديشب دوباره

گويا خودم را خواب ديدم:

در آسمان پر ميكشيدم

و لا به لاي ابرها پرواز مي كردم

و صبح چون از جا پريدم

در رختخوابم

يك مشت پر ديدم

يك مشت پر، گرم و پراكنده

پايين بالش

در رختخواب من نفس ميزد



آنگاه با خميازه اي ناباورانه

بر شانه هاي خستهام دستي كشيدم

بر شانه هايم

انگار جاي خالي چيزي ...

چيزي شبيه بال

احساس مي كردم

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:31 PM
بفرماييد فروردين شود اسفند هاي ما

نه بر لب، بلكه در دل گل كند لبخند هاي ما

بفرماييد هر چيزي همان باشد كه ميخواهد

همان، يعني نه مانند من و مانند هاي ما

بفرماييد تا اين بي چرا تر كار عالم؛ عشق

رها باشد از اين چون و چرا و چندهاي ما

سرِ مويي اگر با عاشقان داري سرِ ياري

بيفشان زلف و مشكن حلقۀ پيوند هاي ما

به بالايت قسم، سرو و صنوبر با تو مي بالند

بيا تا راست باشد عاقبت سوگند هاي ما

شب و روز از تو مي گوييم و مي گويند، كاري كن

كه "ميبينم" بگيرد جاي "مي گويند"هاي ما

نميدانم كجايي يا كه اي، آنقدر مي دانم

كه مي آيي كه بگشايي گره از بند هاي ما

بفرماييد فردا زودتر فردا شود، امروز

همين حالا بيايد وعدۀ آينده هاي ما

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:32 PM
مي خواهمت چنانكه شب خسته خواب را

مي جويمت چنانكه لب تشنه آب را

محو توأم چنانكه ستاره به چشم صبح

يا شبنم سپيده دمان آفتاب را

بي تابم آنچنانكه درختان براي باد

يا كودكان خفته به گهواره تاب را

بايسته اي چنانكه تپيدن براي دل

يا آنچنانكه بالِ پريدن عقاب را

حتي اگر نباشي، مي آفرينمت

چونانكه التهاب بيابان سراب را

اي خواهشي كه خواستنيتر ز پاسخي

با چون تو پرسشي چه نيازي جواب را

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:32 PM
رفت تا دامنش از گرد زمين پاك بماند

آسماني تر از آن بود كه در خاك بماند

از دل بركۀ شب سر زد و تابيد به خورشيد

تا دل روشن نيلوفري اش پاك بماند

دل و دامان شب آنگونه ز سوز دم او سوخت

كه گريبان سحر تا به ابد چاك بماند

خوشه سرمست رسيدن شد و از شاخه فرو ريخت

تا كه در خاك رگ و ريشهي اين تاك بماند

هر چه ديديم از اين چشم، همه نقش بر آب است

نيست نقشي كه در آيينۀ ادراك بماند

جز صداي سخن عشق صدايي نشنيديم

كه در اين همهمۀ گنبد افلاك بماند

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:33 PM
خارها

خوار نيستند

شاخه هاي خشك

چوبه هاي دار نيستند

ميوه هاي كال كرم خورده نيز

روي دوش شاخه بار نيستند

پيش از آنكه برگ هاي زرد را

زير پاي خويش

سرزنش كني

خش خشي به گوش ميرسد:

برگ هاي بي گناه

با زبان ساده اعتراف مي كنند

خشكي درخت

از كدام ريشه آب مي خورد!

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:33 PM
رفتار من عادي است

اما نمي دانم چرا

اين روزها

از دوستان و آشنايان

هر كس مرا ميبيند

از دور ميگويد:

اين روزها انگار

حال و هواي ديگري داري!



اما

من مثل هر روزم

با آن نشاني هاي ساده

و با همان امضاء، همان نام

و با همان رفتار معمولي

مثل هميشه ساكت و آرام

اينروزها تنها

حس ميكنم كمي گنگم

گاهي كمي گيجم

حس ميكنم

از روزهاي پيش قدري بيشتر

اين روزها را دوست دارم



گاهي

ـ از تو چه پنهان ـ

با سنگها آواز ميخوانم

و قدر بعضي لحظهها را خوب ميدانم



اين روزها گاهي

از روز و ماه و سال، از تقويم

از روزنامه بي خبر هستم

حس مي كنم گاهي كمي كمتر

گاهي شديداً بيشتر هستم

حتي اگر مي شد بگويم

اين روزها گاهي خدا را هم

يك جور ديگر مي پرستم



از جمله ديشب هم

ديگرتر از شبهاي بي رحمانه ديگر بود:

من كاملاً تعطيل بودم

اول نشستم خوب

جورابهايم را اتو كردم

تنها ـ حدود هفت فرسخ ـ در اتاقم راه رفتم

با كفشهايم گفتگو كردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه ها را زير و رو كردم

و سطر سطر نامه ها را

دنبال افسانۀ موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

چيزي نديدم

تنها يكي از نامه هايم

بوي غريب و مبهمي ميداد

انگار

از لا به لاي كاغذ تاخوردۀ نامه

بوي تمام ياسهاي آسماني

احساس مي شد

ديشب دوباره

بي تاب در بين درختان تاب مي خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جيبهايم را

از پاره هاي ابر پر كردم

جاي شما خالي!

يك لقمه از حجم سفيد ابرهاي تُرد

يك پاره از مهتاب خوردم



ديشب پس از سي سال فهميدم

كه رنگ چشمانم كمي ميشي است

و بر خلاف سالهاي پيش

رنگ بنفش و ارغواني را

از رنگ آبي دوستتر دارم



ديشب براي اولين بار

ديدم كه نام كوچكم ديگر

چندان بزرگ و هيبت آور نيست



اين روزها ديگر

تعداد موهاي سفيدم را نميدانم

گاهي براي يادبود لحظه اي كوچك

يك روز كامل جشن ميگيرم

گاهي

صدبار در يك روز مي ميرم

حتي

يك شاخه از محبوبه هاي شب

يك غنچۀ مريم هم براي مردنم كافي است



گاهي نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنايي ميكند

گاهي دل بي دست و پا و سر به زيرم را

آهنگ يك موسيقي غمگين

هوايي ميكند



اما

غير از همين حس ها كه گفتم

و غير از اين رفتار معمولي

و غير از اين حال و هواي ساده و عادي

حال و هواي ديگري

در دل ندارم



رفتار من عادي است

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:37 PM
موجيم و وصل ما، از خود بريدن است

ساحل بهانه اي است، رفتن رسيدن است

تا شعله در سريم، پروانه اخگريم

شمعيم و اشك ما، در خود چكيدن است

ما مرغ بي پريم، از فوج ديگريم

پرواز بال ما، در خون تپيدن است

پر ميكشيم و بال، بر پردهي خيال

اعجاز ذوق ما، در پر كشيدن است

ما هيچ نيستيم، جز سايهاي ز خويش

آيين آينه، خود را نديدن است

گفتي مرا بخوان، خوانديم و خامشي

پاسخ همين تو را، تنها، شنيدن است

بيدرد و بيغم است، چيدن رسيده را

خاميم و درد ما، از كال چيدن است

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:38 PM
اينجا همه هر لحظه مي پرسند:

ـ «حالت چطور است؟»

اما كسي يكبار

از من نپرسيد:

ـ «بالت ...

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:38 PM
ما كه اين همه براي عشق
آه و نالۀ دروغ ميكنيم

راستي چرا

در رثاي بيشمار عاشقان

ـ كه بيدريغ ـ

خون خويش را نثار عشق ميكنند

از نثار يك دريغ هم

دريغ ميكنيم

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:39 PM
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:39 PM
خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري

لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري

آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمان هاي اجاري

با نگاهي سر شکسته،چشم هايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري

صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري

عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري

رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري

روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:40 PM
اگر می توانستم
اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت پر از ردپای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بی خیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچه ها
فقط یک نفس می توانست
طنین عبوری نسیمانه را به خاط سپارد
اگر آسمان می توانست ، یکریز
شبی چشمهای درشت تو را جای شبنم ببارد
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران
از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد
اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد
اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را برای کسی باز می کرد
و می شد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم
اگر خاک کافر نبود
و روی حقیقت نمی ریخت
اگر ساعت آسمان دور باطل نمی زد
اگر کوها کر نبودند
اگر آبها تر نبودند
اگر باد می ایستاد
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر می توانستم از خاک یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را می توانستم ای دور از دور یک بار دیگر ببینم

mahdi271
10-10-2009, 12:40 PM
لحظه ی چشم وا کردن من
از نخستین نفس گریه
در دومین صبح اردیبهشت سی و هشت
تا سی و هشت اردیبهشت پیاپی
پیاپی!

عین یک چشم بر هم زدن بود

لحظه ی دیگر اما
تا کجا باد؟
تا کی؟

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:41 PM
...اما

اعجاز ما همين است:

ما عشق را به مدرسه برديم

در امتداد راهرويي كوتاه

در آن كتابخانه ي كوچك

تا باز اين كتاب قديمي را

كه از كتابخانه امانت گرفته ايم

_ يعني همين كتاب اشارات را _

با هم يكي دو لحظه بخوانيم


*

ما بي صدا مطالعه مي كرديم

اما كتاب را كه ورق مي زديم

تنها

گاهي به هم نگاهي...

ناگاه

انگشتهاي "هيس!"

ما را

از هر طرف نشانه گرفتند

انگار غوغاي چشمهاي من و تو

سكوت را

در آن كتابخانه رعايت نكرده بود !

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:42 PM
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

قيصر امين پور

mahdi271
10-10-2009, 12:46 PM
نامه
من از آسمان سخت نومیدم
ای دوست
نومید نومید
میدانی ؟
اینجا نباریده دیریست باران
نتابیده خورشید
نروییده دیگر نهالی
زمین پوک و خالیست
نه از بوته ی خشک خاری
پناهی
نه بر کشتزاری گواه از شیاری
من از آسمان سخت نومیدم
آری
بر این دشت خاموش
در یاد داری ؟
چه گلهای نازان پکی
چه آزاد سروی
چه تکی
چه بادی که سرمست
چه بیدی که بی تاب
چه آهوی مستی که در بیشه ی خواب
چه خوابی
بر این دشت خاموش در یاد دارم
که مرغان سرود سفر ساز کردند
هوا سخت تاریک و نامهربان شد
تو گفتی که فریادی از دشت بر آسمان شد
پس آنگاه در یاد دارم
خزان شد
چه گل ها که بر خاک عریان فرو ریخت
چه گلها که غمناک
بر خاک
نه از سرو دیگر نشان ماند
نز تک دیگر
نه از آسمان شکوهنده ی پاک
دیگر من از آسمان سخت نومید
نومید نومیدم
ای دوست


م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:46 PM
گلهای یاد
چشمهای تو گلهای یادند
در زمستان خاموش بیداد
وه چه تاریک و افسانه زادند
خون نیلوفران بهارند
با رگ شاخساران بی برگ
چشمه سارند و ایینه وارند
آن شکوه گریزان اندوه
ای دو چشم هراسان شمایید
در زمستان خاموش بیداد
یاد را برترین پادشایید

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:47 PM
انسان

انسان
کوته قدم مباش
زیر ستارگان
تا در پگاه بدرود
هنگام رفتن از خویش
یک آسمان ستاره تو باشی

*************************


من با تو کاملم

من با تو کاملم
من با تو رازی روشن
من با تو نام هستی ام ای دوست
ای یار مهربانی و تنهایی
من با تو روشنان را
فریاد می کنم
از عمق ظلمت شب یلدایی
و کهکشانی اینک در چشم های تو
ای دوست ای یگانه ترین یار
من
با تو کاملم
راز روای رودم
گرم سرودم ای دوست
من راز چشمه ها را میدانم
من راز رودها را می دانم
و راز دریاها را
من در تمام هستی جاری شدم
و راز چشمه ها را با رود باز گفتم
و راز رودها را با دریا
فریاد لاله بودم در قلب سخت سنگ
نجوای رویش بودم در بطن سرد خک
من سنگ را شکافتم و لاله وش شکفتم
من خک را دریدم و سرسبز روییدم
گلسنگ را پرنده آوازخوان شدم
و با خیال آب
یک سینه راز گفتم
و در تمام شب
با نای خونین خواندم
من با تو کاملم


م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:47 PM
مرگ عاشقان زیباست

باغی از صنوبرها
ارغوانی از آتش
رودباری از الماس
وز کبوده جنگل ها
مرگ در خزان فریاد
آن زمان که می پوسد
ریشه های ابریشم
برگهای نیلوفر
وز کبوده می ماند
سایه های خکستر
مرگ هیچ زیبا نیست
مرگ عاشقان زیباست
مرگ عاشقانه ی شهر
مرگ عاشقان در شب
با شکوهتر مرگی ست
مرگ عاشقانه ی رود
بر کناره ی دریا
مرگ نیست
وز مرگش می خوانی
مرگ شاهوار اینست

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:48 PM
بهانه جو بودن

چه نیلگونه شبی بود باغ می بارید
گریز روشن برگ
سکوت گرم نسیم
و باغبانی آب
بهار باران بود
هزار سکه زرد
به چشمه سارنشست
هزار خنده نیلی
با باغ خفته شکفت
هزار نیلوفر
چه نیلگونه شبی بود
او نمی دانست
چه باژگونه بهاری
در آن همیشه جاری
چه هایهویی بود
بهانه می آورد
و آسمان را بهانه جو می خواست
و ابر را به شکوه می باراند
گلی که با من بود
و ماهتابی بود
بهانه می آورد
و آسمان را بهانه جو می خواست
و ابر را به شکوه می باراند
بهانه می آورد
من از گلی که با شکفتن ماه
به باغ می تابید
و مهربانی که خفته با من
نشسته و شکفته با من
و گیسوان خزانیش را
شبانه به شانه من
رها می کرد و شاد می خندید
بهانه جو بودم
و آسمان را بهانه می آوردم
و ابر را به شکوه می باریدم
خدا خدا می کردم
و باغ کودکیم را صدا
صدای می کردم

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:48 PM
بگذار تا بنفشه تو باشی

گیسو حنایی من
ای چشمهایت فریاد
و بازوانت گردباد
آه ای بنفشه گیسو
بگذار تا بنفشه بروید
از بطن سرد خک
بگذار تا بنفشه تو باشی
از خک من برویی
بگذار تا حضور تو را بشنوم
از بطن سرخ زادن
در لحظه وار سبز شکفتن
بگذار تا نگاه تو ناگاه
ویران کند سکوت سترون را

***************************


فرهاد گمفریاد

در شب بیداد من فرهاد می گرید
و چه بی فریاد
جهان پیراست و بی بنیاد
می گرید
در شب بیداد
در فروبستم
و فروماندم در آن خاموش گمفریاد
تا نگرید در شب بیداد من فرهاد
نشنوم دیگر
های های زاری خاموشوارش را
و سکوت سوگوارش را
باز می گرید
در شب بیداد من فرهاد و چه بی فریاد

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:49 PM
شعری برای رود نباید سرود ؟

شعری برای رود نباید سرود ؟
ایینه دار بید است این باغ باژگون
شعری برای گل نسرایند شاعران
عزلی سبز
در باغهای سرخ شقایق
شعری برای آهوی چشمی که می گریزد
تا دور دست شب
اندیشه های دورش با یاد
شعری برای سایه لبخندی
و درد شادمانه بیهوده ای
شعری برای نارونی تنها
در باغ شعله ور
شعری برای زهره نباید سرود ؟
شعری برای زهره خنیاگر
که با طلوع شب
بیدار تا سحر
بر نقره بلند کهن چنگ می نوازد
خنیاگران باد نخوانند
شعری برای باغ
تا بید گیسوان رهایش را
در باد شبگذر
باران سبز نور و نوازش کند
شعری برای رود نباید سرود ؟

*******************************


تو روح بارانی

فریاد فریاد
تو ساحرانه زیبایی زیبا
تو جادوی غریب تماشایی
و برق هوشیاری
در چشمهایت رخشان
تو مثل خواب کودکانه
شاد به افسانه ای
تو شادی بزرگ منی
ای دوست
تو عاشقانه باروری از مهر
و آن جنین زیبا
در خون و خواب و خاطره ات
می روید ناگاه
مثل طلوع سرخگلی در باد
در روزگار اینهمه بیداد
در روزگار این همه تنهایی
تو عدل و آفتابی
نور و نوازشی
تپشی در دل
وزشی بر جان
در این زمان زمانه تاریکوار بودن
وقتی که می بینم
درد خموشوار نگاهت را
سر می گذارم آرام بر سینه ات
و چشمه وار می گویم از شوق
تو روح بارانی

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:49 PM
در جمع مهربانان

ما را چه می شود که نمی گوییم دیگر
شعری برای جنگل
شعری برای شهر
شعری برای سرخ گلی
قلبی زخمی ستاره یی؟
ایا شکوه حادثه مبهوت کرده است
انبوه شاعران را ؟
چنگ گسیخته
و زخمه ات شکسته
مقهور می نشینی و ناباور
از رود رهگذر
چنگ گسستگی را با زخمه شکسته رها کرده یی
بیزار زندگی
وز تنگنای پنجره ات پیچکی که سرخ
سر می کشد به خلوت خاموشت
فریاد می کشی و نه فریادی
با پرده های سنگین
انگار هیچ پنجره یی نیست
و در شب ملول تو اشباحی
فریاد می کشند و نه فریادی
در جمع مهربانان
می خواستم بگویم
یاران خدا را
لحظه ای درنگی
یاران
و بهت سنگین بود
و هر چه بود نفرت و نفرین
من دیده ام چه شبها
در خلوت شبانه یاران
با های و هوی بسیار
بهتی غریب را که چه سنگین نشسته بود
در جمع مهربانان
آنها که سالها
فریاد می کشیدند
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها
ایا شکوه یاس تو هرگز
از هیچ جای این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
افسوس! من به درد فروماندم
در حیرتی که با من
می خواستم بگویم
هنگامه فلق
فریاد ارغوان را
سرد و سترونی
اما چگونه؟
بهت سنگین بود

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:49 PM
وه گل سرخ را ببین

کودک در گذار بیم
می لرزد به یک نسیم
می سوزد به شبنمی
کودک بیمنک را
سایه نشین خک را
مادر مهر
طالعی
زخم تو سبز می شود
مرگ تو عشق
عشق تو کین
وه گل سرخ را ببین
می رقصد به شبنمی
می نازد به عالمی

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:50 PM
نیلوفران که خفته شمایید
من جویبار را
در لحظه های نیلی دیدم که می گریخت
از چشمه سار زمزمه گر تا رود
بیهودگیست خواندم
بیهودگیست خواندن
در لحظه ی شکفتن نیلابهای جادویی از دشت نیلوفران به خوابند
بیهودگیست بودن و آسودن
و در بهار خفته ی برگاوران باغ
رازی نهفته بودن
بیهودگیست خواندم و خواندم
نیلوفران برایید
نیلوفران خفته ی نیلاب های روشن
نیلوفران سبز فلق های دور
از خواب راهبانه بپرهیزید
نیلوفران خواب
و آنگاه
بیدار و شعله ور
تا آسمان برکه فراز ایید
نیلوفران که خفته شمایید
یاران چگونه بایدم از دشت ها گذشت
تا باغ ارغوان ؟
از خوابزار سبز پریشانی
یاران خفته وار فراز ایید
تا باغ ارغوان
این لحظه ی شکفته ی برگ آور
این بغض شادمانه ی روییدن
و انفجار شوق بیایید
یاران خفته وار
ببایید
راز روای رود ببینید
در لحظه ی برهنه ی مرجانی
تو بادبان سرخ بر آشفتن را اینک
بر آسمان نیلی توفانی
با ارغوان شکفته ببینید
یاران چگونه بایدم از دشت ها گذشت ؟
با جویبار رفتم و رفتم
و تا بهار خواندم و خواندم
و باز
بازآمدم به دشت
باز آمدم ملول و غزلخوان که : آفتاب
روزی رها نمی کندم با خیال خویش
بازآمدم
سرودم و اندیشنک شب
در برکه های خفته فروماندم
و تا بهار خواندم
نیلوفران سبز فلق های دور
نیلوفراان خواب
نیلوفران
از خواب راهبانه بپرهیزید
من چشمه سار را
در لحظه های دریا وارش
بسیار دیده ام
و جویبار زمزمه گر را
در لحظه های سرخ شکفتن
من دیده ام که هست
رودی روانتر از همه ی رودها
روانتر شطی بلند و جاری
در سایه سار بید زمان گسترد
بید بلند سبز
در سایه اش زمانه زمانوار
و روشنان همهمه گر تا روز
بر شاخسار شعله ورش بیدار
راز شما را می دانم آری
دانسته ام که هستی نیلوفری ست
نیلوفرانه رنگ
دانسته ام که بودن رودی ست
و لحظه های رود
نیلوفرانه خوابی
بیداروش شکفته به اندوه
در بیم لحظه های نبودن
نشکفتی که زود فرا می رسد
و بودنی که زودا
راز شما را می دانم دیری ست
این رهروی را در جوهر یگانه ی نابودن
دانسته ام به تن
من ذلت پریشانی ها را
در فصل های سرد
آموختم به مرگ دراز آهنگ
و از جوانه های بهار آور
آموختم که باز برویم باز
آه ای شما که خفته ی بیدارید
و در عروق خشک خزانی تان
خونی برهنه جاری ست
فریاد بر میاید از بند بند جان هراسانتان
تا نقشبند تن را
در هم شکسته اید
نیلوفران نیلی
نیلوفران رود بهار ایین
از خواب راهبانه بپرهیزید
فریاد برمیاید از من فریاد فریاد
فریاد رود اینست

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:50 PM
پرنده بودن
پرنده بودن روزی پرنده وار شدن
و از بهار گذشتن
به آن حقیقت نومیدوار پاسخ گفتن
به آن حقیقت تلخ
و با ردای پریشان باد از همه ی شهرهای خفته گذشتن
و درتمامی راه
چه ناامیدان دیدن
پرنده وار شدن
و در حقیقت روشن
همیشه رازی بودن

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:50 PM
هزاران کوچه در خوابست
هزاران کوچه در خوابست
هزاران کوچه ی تاریک
هزاران چهره ی ترسیده پنهان
هزاران پرده ی افتاده ی سنگین
هزاران خانه در خوابست
هزاران چهره ی بیگانه در خوابست
میان کوچه ی تنها میان شهر
میان دستهای خالی نومید
هزاران پرده یکسو می رود آرام
هزاران پرده ی افتاده ی سنگین
میان کوچه ی تنها
میان شهر
میان رفت و آمدهای بی حاصل
میان گفت گوهای ملال آور

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:51 PM
بهارزایی آهو
بهار
می خواندند پرنده ها که بهار
درختی از همه سوی
به کوچه می ریزد
هزار شاخه درختی بلند سبز جوان
هزار شعله ی سبز پشت رود بزرگ طلوع خواهد کرد
پرنده یی چشم اندازی به آسمانها داشت
پرنده یی که نشست
نگاه دوری بود
نگاه دوری
صدای رودی
نگاه آرامی که بسته می شد
صدای مردابی
پرنده یی در خواب
به باد می آویخت
و بال می افشاند
و شاخساری در آسمان می شد
درختها را نیایش ها می کرد
به ارغوان می گفت
تو از تبار آتشهایی
تو بیشه ها را می افروزی
و در تمام فصول
بهار خواهد بود
و در تمام فصول
بهار می دیدم
به شهر آمده است
به شهر
شهری کنار لاشه ی رود
بهار آمده بود
عروسی می آوردند
تمام مردم
تمام مردم شهر
به کومه یی رفتند
که هیچ چیز نبود
مگر صدای وداع
عروس آوردند
عروس های سترون
عروسهای غریق
و مادران بودند
که با زمین سترون وداع می کردند
و در تمامی شب
هزار کودک زیبا به خواب می دیدند
بهار آمده بود
بهارزایی آهو که خسته می آمد
بهار زایی مرگ
و پشت بیشه ی خواب
نشست صیادی
کنار چشمه صدا آمد
و خون چشمه به مرداب ریخت
کوچه سنگی
میان باران ها
به شهر و جنگل و راه
درود مرگی گفتم
بهار آمده است
به شهر شهری کنار لاشه ی رود
و باز خواندم
پرنده می داند
که آهو از پس زایش همیشه تشنه ی آبست
و مثل مجنونی
میان واحه ی مرگ
صدای چشمه
صدای پرنده می شنود
پرنده ها خواندند
کنار چشمه ی خواب
همیشه آهویی ست
همیشه صیادی
همیشه مجنونی
که تشنه آمده است
برای جان دادن
درود مرگی گفت
بهار
به بال پروازی
که سخت و خونین بود

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:52 PM
تماشای مرداب غازیان

من دیده ام شکوه تماشا را در آبهای دور
در کوچه های سبز
گرم تماشا بودیم
تالار تار آب
با لاله های سرخ هیاهوگر
روشن بود
سرو تاریک
با آب روشن
گل می گفت
گلها خم می شدند
می آشفتند
گلهای آفتاب گردان
از ماهتاب تاریک روشن
خورشید را تمنا می کردند
من دیده ام شکوه تماشا را
در خانه های سرخ سفالین بام
بام تا شام
آنجا پرنده هایی بودند
بی نام
بر سبز جاودانه تماشاگر
من دیده ام خیال شکایت را
در دست های چوبی پاروها
با جای زخم صدها
صدها جوانه ها
در دست های بسته ی پاروزن دیدم
اندوه راز گفتن را
گفتن
من چهره های زیبایی دیدم
از مردگان پک
در آبهای شناور
در آبهای دور شناور
من دیده ام شکوه تماشا را در چشم های تو
وقتی که پای اینه می آرایی
گلهای گیسوانت را
من دیده ام
شکوه تماشا را در مرداب

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:52 PM
لحظه یی در بهار

لحظه یی در بهار
کوچه ها سرخ می شوند
زمان
نیلگونست
باد
مثل اندوهی
از تماشای رود می اید
لحظه یی با تو
ای پرنده ی سبز
ای تماشای ساحرانه ی آب
لحظه یی با تو
از تو می گویم
به تماشای این غروب
که دشت
مثل دنیای خفتگان زیباست
که زمان نیلگونه می بارد
به تماشای این پرنده ی سبز
به تماشای این بهار بیا
با تو ای لحظه وار
ای همه ی تاریکی و فراموشی
با تو در باران
به تماشای رود می گذریم
لحظه یی در بهار
می دانم
لحظه یی در بهار می میرم

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:53 PM
آری این هجرت را پایان نیست

گفت فریاد زنان
این همه نیست
آسمانی که تو می گویی در خلوت ماست
آسمانی که به ما می گفتند
وه چه بارانی می دانستم
که نمی داند و بیهوده سخن می گوید
گفت فریاد زنان
اینهمه نیست
ما به دیدار آبها آمده ایم
ما به دیدار هزاران و هزاران خورشید
به تماشای بهار
به تماشای بهاری که زمین را به تماشا می خواند
چشمهایش را بست
و در اندیشه ی من زورق سبزی که به آتشها آراسته بود
به زمستان پیوست

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:53 PM
باد ها در گذرند

باید عاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد می خواند
باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید : چه بیابانهایی باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر
به حکایت ها دل می سپرند
پشت دیوار کسی دریاواری بیدار
به زنان می نگریست
چه زنانی که در آرامش رود
باد را می نوشند
و برای تو
برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست
باید این ساعت اندیشه کنان می گویم
رفت و از ساعت دیواری پرسید و شنید
و شب و ساعت دیورای و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد
می خواند
باید عاشق شد و رفت بادها در گذرند

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:53 PM
یاسها منتظرند

باد و باران و گیاهی که تویی بر لب جوی
همه از کوچه ها مرا می خوانند
من از این باران ها می دانم خانه ویران خواهد شد
ویران
یاس ها ریخته اند
زیر باران ها در کوچه رها
مثل مرداب بزرگی که در آن نیمه ی شب ها تنها
غوک ها می خوانند
و تو تنها می مانی
تا بدانی که چه ها می گذرد
من از این پنجره واری که سیاهست و بلند
به صدای تو که جاری خواهی شد
که مرا تنها در کوچه رها خواهی کرد
به صدای تو رها می شوم از شاخه ی خویش
زیر باران ها در کوچه سنگی
ویران خواهم شد
زیر این پنجره واری که تماشا گه باد است و گیاهی تاریک
به جهان گذران می نگرم
بادها در گذرند
یاسها منتظرند
جوی گریانی و در بارانها می گذری
تا می مانی و باران غریبی که زمین را
ویران خواهد کرد
آسمانی که به ما می نگریست
ماهتابی که به مه میتابید
همه در تاریکی ها ماندند
همه در باران فریاد زنان می گفتند
یاسها منتظرند
و تو گریان می گفتی : یاسها ریخته اند
باد و باران و تماشای گیاهی که مرا می بیند
من ازین پنجره واری که سیاهست و بلند
به تو فریادزنان می گویم
یاس ها منتظرند
و تو گریانی و در باران ها می گذری
خانه ویران خواهد شد
ویران
و گیاهی که تویی بر لب جوی
ریشه در آب روان خواهد شست
یاسها منتظرند
من همینجا تنها خواهم ماند

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:54 PM
به من سکوت بیاموز

مرا به آتش بسپار ای پرنده سرخ
که در کویر صداهای دور می نگری
و در نگاه تو گلهای یاس می خشکند
سفال خالی گلدان ماه را بشکن
مرا بسوزان ای بانگ روشن ای خورشید
مرا به دوزخ بسپار
باد را بگذار
که در کویر صداهای دور بگریزد
مرا به آتش بسپار ای برهنه ی تک
مرا به خوشه ی زرین بادهای هراسان که در خزان شعله ور مرگ رها شده اند
بپیوند
در آن هیاهوی سبز
سفال آبی گلدان همیشه خالی ماند
مرا به دریا بسپار ای هیاهوی سبز
سفال خالی خاموشی از تو می شکند
و ابر خسته ی مرداب را
که در همیشگی آبها رها شده است
به صخره می راند
در آن هیاهوینیلی پرنده می خواند
و روشنایی فریاد صخره در همه ی آفتاب می تازد
مرا بباران ای جام روشن ای باران
که در کویر صداهای دور می باری
و در نگاه تو گلهای یاس می رویند
به من رمیدگی ماه نیمه روشن را
در آبهای خلیج
و ساقه های گیاهان و نخلهای بلندی که شط شعله ور از ماه خفته می طلبند
به من شکفتن و باریدن و سپید شدن
به من زمستان بودن میان گلدانها
به من سکوت بیاموز
ای برهنه ی تک
و آبهای زمین
درون بستر شط
به سوی باغ خلیج
که در هیاهوی سبز بهار پنهانست
همیشه می رانند

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:54 PM
باغ شکوفه ها که ریخت

پر از شکوفه ی خون باغ مهربانی شد
پر از کبوتر پیر
میان باغی بالی شکست و باد گریست
پرنده های اسیر
میان رودی ماه اسیر می خشکید
کبوتری در باد
میان دشتی رودی به ریگزار نشست
میان پنجره هایی زنان تنهایی گرییدند
پرنده های اسیر
میان پنجره هایی سکوت آتش سرد
میان بیشه ی شب
میان دست تو گلخای یاس خشکیدند
و گیسوان تو باد
و چشمهای تو ابر
و دستهای تو باغ
میان باغی
ابری گریست
بادی سوخت

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:55 PM
قصیده بلند باد

اندوه شیرین

صدای تیشه آمد
گفت شیرین
کنار ماهتابی ها به مهتاب
صدای تیشه آمد
ماه تابید
صدای تیشه ی فرهاد آمد
گفت شیرین
کنار لاله ها با لاله ی لال
صدای ناله آمد
لاله نالید
صدا از تیشه ی فرهاد افتاد
صدای گریه ی شیرین
میان باغ تنهایی هزاران لاله از باران فرو می ریخت

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:55 PM
منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
نیز می دانستم این را ، کاش
که به سوی تو چها می بایدم آورد
دانم ای دور عزیز ! این نیک می دانی
من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
کاش می دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چها داری
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
شب که می اید چراغی هست ؟
من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:56 PM
من با تو نگويم كه تو پروانه من باش
چون شمع بيا روشني خانه من باش
در كلبه ي من رونق اگر نيست ، صفا هست
تو رونق اين كلبه و كاشانه من باش
من ياد تو را سجده كنم، اي صنم ! اكنون
برخيز و بيا خود بت بتخانه من باش
داني كه شدم خانه خراب تو ،حبيبا!
اكنون دگر آبادي و ويرانه ي من باش
لطفي كن و در خلوت محزون من اي دوست
آرام و قرار دل ديوانه من باش
چون مست شوم ، بلبل من ،ساز هم آهنگ
با زيرو بم ناله ي مستانه من باش
من شانه زنم زلف ترا و تو بدان زلف
آرايش آغوش من و شانه ي من باش
اي دوست چه خوبست كه روزي تو بگويي

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:56 PM
کودک در گذار بیم
می لرزد به یک نسیم
می سوزد به شبنمی
کودک بیمنک را
سایه نشین خک را
مادر مهر
طالعی
زخم تو سبز می شود
مرگ تو عشق
عشق تو کین
وه گل سرخ را ببین
می رقصد به شبنمی
می نازد به عالمی

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:56 PM
ما را چه می شود که نمی گوییم دیگر
شعری برای جنگل
شعری برای شهر
شعری برای سرخ گلی
قلبی زخمی ستاره یی؟
ایا شکوه حادثه مبهوت کرده است
انبوه شاعران را ؟
چنگ گسیخته
و زخمه ات شکسته
مقهور می نشینی و ناباور
از رود رهگذر
چنگ گسستگی را با زخمه شکسته رها کرده یی
بیزار زندگی
وز تنگنای پنجره ات پیچکی که سرخ
سر می کشد به خلوت خاموشت
فریاد می کشی و نه فریادی
با پرده های سنگین
انگار هیچ پنجره یی نیست
و در شب ملول تو اشباحی
فریاد می کشند و نه فریادی
در جمع مهربانان
می خواستم بگویم
یاران خدا را
لحظه ای درنگی
یاران
و بهت سنگین بود
و هر چه بود نفرت و نفرین
من دیده ام چه شبها
در خلوت شبانه یاران
با های و هوی بسیار
بهتی غریب را که چه سنگین نشسته بود
در جمع مهربانان
آنها که سالها
فریاد می کشیدند
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها
ایا شکوه یاس تو هرگز
از هیچ جای این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
افسوس! من به درد فروماندم
در حیرتی که با من
می خواستم بگویم
هنگامه فلق
فریاد ارغوان را
سرد و سترونی
اما چگونه؟
بهت سنگین بود

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:57 PM
فریاد فریاد
تو ساحرانه زیبایی زیبا
تو جادوی غریب تماشایی
و برق هوشیاری
در چشمهایت رخشان
تو مثل خواب کودکانه
شاد به افسانه ای
تو شادی بزرگ منی
ای دوست
تو عاشقانه باروری از مهر
و آن جنین زیبا
در خون و خواب و خاطره ات
می روید ناگاه
مثل طلوع سرخگلی در باد
در روزگار اینهمه بیداد
در روزگار این همه تنهایی
تو عدل و آفتابی
نور و نوازشی
تپشی در دل
وزشی بر جان
در این زمان زمانه تاریکوار بودن
وقتی که می بینم
درد خموشوار نگاهت را
سر می گذارم آرام بر سینه ات
و چشمه وار می گویم از شوق
تو روح بارانی

م.آزاد

mahdi271
10-10-2009, 12:57 PM
شعری برای رود نباید سرود ؟
ایینه دار بید است این باغ باژگون
شعری برای گل نسرایند شاعران
عزلی سبز
در باغهای سرخ شقایق
شعری برای آهوی چشمی که می گریزد
تا دور دست شب
اندیشه های دورش با یاد
شعری برای سایه لبخندی
و درد شادمانه بیهوده ای
شعری برای نارونی تنها
در باغ شعله ور
شعری برای زهره نباید سرود ؟
شعری برای زهره خنیاگر
که با طلوع شب
بیدار تا سحر
بر نقره بلند کهن چنگ می نوازد
خنیاگران باد نخوانند
شعری برای باغ
تا بید گیسوان رهایش را
در باد شبگذر
باران سبز نور و نوازش کند
شعری برای رود نباید سرود ؟

م.آزاد