توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ترازوی هزار کفه ...
Borna66
09-09-2009, 08:50 PM
ترازوی هزاركفه 1
نوشته : پرویز رجبی
من کتاب «ترازوی هزارکفه» را بهترین کار غیرداستانی خودم میدانم و اگر پولی کافی میداشتم، یک میلیون از این کتاب را در میان آموزگاران، کارمندان و مسؤلان به رایگان تقسیم میکردم!.. چاپ نخست این کتاب را نشر پژواک کیوان منتشر کرد که اینک چند نسخهای بیشتر از آن موجود نیست. از این روی برآن شدم که این کتاب را در نت منتشر کنم، تا مگرخوانندگان بیشتری به آن دسترسی داشته باشند.
پیشگفتار
سرانجام به این نتیجه رسیدم كه برای برقراریِ ارتباطی بیدرنگ، فشردۀ پیشگفتار نسبتاً بلندی را كه نوشته بودم، در چند بخش جدا ازهم بیاورم!
سه خاطره
چون سراسر این رساله در خاطرههای تاریخیِ حدود 4000 سال غوطه خواهد خورد، در آغازِ پیشگفتار به تعریف سه خاطرۀ شخصی كوتاه و كاملاً متفاوت و بدون تفسیر میپردازم، تا خواننده نیز به یاد خاطرههایی مشابه بیفتد و از این راه زمینهای عاطفی برای ایجاد ارتباط با او فراهم آید!
^1. 1. 1:
خاطرۀ اول:
در یكی از روزهای مهرماه سال 1325، هنوز چند روزی از كلاس اول ابتدایی را در دبستان شاپور میانه، كه در گوشۀ جنوب شرقی تنها میدان قراضۀ شهر قرار داشت، پشت سر نگذاشته بودم، كه ناگهان در كلاس باز شد و مردی اخمو یا خوشاخلاق وارد كلاس شد و چیزهایی به معلم كلاس و یا ما گفت كه امروز بوی زمین آبپاشی شدۀ مدرسه را بیشتر به یاد میآورم تا حرفهای اورا. مدرسه كه تعطیل شد، برادرم كه دو سه كلاس بالاتر از من بود برای گرفتن دستم كه از لحظۀ ورود به مدرسه تا لحظۀ ترك آن، از ابهتِ شكوهِ مدرسه میلرزید، به سراغم آمد تا به خانه برویم. برادرم توی راه خانه با آب و تاب زیادی گفت كه باید بعد از ناهار به كمیته برویم و لباس نظامی بپوشیم و جنگیدن با دشمن را یاد بگیریم!
منظور از كمیته، مركز فرقۀ دموكرات بود كه در كوچۀ پشت مدرسۀ شاپور قرار داشت. شاید امروز بسیاری از دانشآموزان سال 1325 شهر میانه آن روز را به یاد داشته باشند. آن روز بعد از ظهر همراه برادرم به كمیته رفتیم. هنگامی كه بچهها جمع شدند، مردی اخمو، كه لابد 25 سال بیشتر نداشته است و من فكر كرده بودم دست كم 100 سال دارد و دنیا را بیشتر از همۀ مردم دنیا میشناسد، برایمان سخنرانی كرد. بعدها، كه لفظ سخنرانی برایم بارز شد، فهمیدم كه سخنرانی كرده است! تمام مدتی را كه او صحبت میكرد دندانهایم از ترس به هم میخوردند و چیزی نمانده بود، كه به اصطلاح بعدها، قالب تهی كنم. اما مطمئن هستم كه شلوارم را خیس كرده بودم. چون دشمن پشت در بود و ما اگر كوچكترین غفلتی میكردیم، او میپرید به رویمان و خفهمان میكرد! چارۀ كار این بود ما بچههایِ خوب تمرین نظامی بكنیم و همواره مشتی گرهخورده داشته باشیم، تا پشت دشمن از شنیدن اسم ما بلرزد.
بعد، نمیدانم همان روز یا روز بعد، لباس نظامی آبی رنگی، مثل لباس نظامیان نیروهای هوایی، به تن ما كردند و نفری هم یك تفنگ چوبی دادند، كه بیشتر یك چوب دستی بود تا تفنگ. موقع ترك كمیته لباس نظامی را، كه به تن هیچكداممان اندازه نبود، میكندیم و تحویل میدادیم. ضمن آموزش نظامی، سرودهای هراسانگیزی را هم از حفظ میكردیم، كه با بانگ كودكانۀ خود سرمیدادیم. یك خط از این سرودها را هنوز هم به یاد دارم:
گولهلَر یاغسادا گویدَه هر یاننان
ستارخان اِلییك قورخماریخ قاننان!
(گلوله از هر سوی آسمان كه ببارد
نوادۀ ستارخانیم و از خون نمیترسیم)!
حاصل اینكه همان یكی دو روز اول آموختم كه از سایه هم بترسم. دشمن پشت هر در و دار و ستونی كمین كرده بود كه مرا غافلگیر كند. اعتراف میكنم كه هنوز هم میترسم.
لابد كه آموزگاران نظامی سال 1325 میانه شیوۀ خود را خود اختراع نكرده بودند و از ابتكارهای دیگر مدنیتهای جهانِ مدنی الگو گرفته بودند، كه به كودكان باید آموخت كه برای رویارویی با دشمنِ كمینكرده مشتهایی گرهخورده داشت و به هنگام نیایش صبحگاهی در مدرسه، كه از زیباترین لحظههای زندگی هر انسان است، مقداری هم دشنام داد و آموخت كه یكی از ابزارهای رویاروی و یا گفتوگو با دیگر مدنیتها دشنام است. كیفیت این دشنامها، در روزهای سرد زمستان، با آمیختن واژهها با بخار سرد دهان بچهها، ناگهان دنیا را به شكلی مینمایاند كه انگاری هنوز دنیا در آغاز راه خود است.
خاطرۀ دوم:
در زنگ اول یكی از روزهای شنبۀ مهرماه 1332، چند روزی از كلاس دوم را در دبیرستان جوینی قوچان، كه در گوشۀ جنوب غربی شهر قرار داشت، پشت سر نگذاشته بودم، كه معلم تودهایِ هنوز دستگیرنشدۀ درس تاریخمان آقای رحمتی، كه خدا رحمتش كند، با كیفدستی چرمی و سیاه و كتك خوردهاش وارد كلاس شد و بیدرنگ در پشت میز كارش نشست. این كیفدستی پرابهت، در همان چند روزی كه از آغاز تحصیلی گذشته بود، با قاطعیت ثابت كرده بود كه اسرار زیادی را در خود جای داده است. آقای رحمتی عادت داشت كه پیش از شروع درس، برای ایجادِ فضایی صمیمی حال بچهها را بپرسد، كه ما هنوز به آن عادت نكرده بودیم و فكر میكردیم كه لابد قرار بوده است كه حالمان بد باشد.
آن روز آقای رحمتی، به جای احوالپرسی، كیف خود را در برابر چشمهای بهتزدۀ ما روی میز خالی كرد و بعد آنرا طبق معمول روی زمین به پایۀ میز تكیه داد. محتوای كیف عبارت بود از حدود 40 شیشۀ باشكوه پنیسیلین كه تا به گلو با مادۀ سیاه رنگی پر بودند. آن روزها شیشۀ خالی پنیسیلین برای ما بچهها خیلی باشكوه بود. من خودم همیشه فكر میكردم كه اگر بالاخره روزی یكی از آنها نصیبم شود، یك چیزی تویش خواهم ریخت!
آقای رحمتی اول شیشهها را با نظم خاصی روی میز چید و بعد خیلی زود توضیح داد، كه گَرد درون شیشهها مخلوطی است از نمك و خاكۀ زغال، كه او روز جمعه برای ما الك كرده است و بعد همینطور كه شیشهها را میان بچهها تقسیم میكرد، توضیح داد كه ما میتوانیم روزی دو یا سه بار، پس از خیس كردن انگشت سبابهمان و آغشتهكردن آن به گرد درون شیشه، دندانهایمان را بشوییم. در آن روزگار هنوز برای ما مسواك و خمیردندان پدیدهای غیرقابل دسترس و نایاب و گران بود. آقای رحمتی بعد شیوۀ ساختن این گرد جادویی را به ما آموخت و بعد هم شروع كرد به دادن درس تاریخ.
چند روز بعد آقای رحمتی دیگر به دبیرستان نیامد. او را با دیگر معلمهای تودهای دستگیر كرده و گویا به مركز فرستاده بودند. ما تنها با شایعاتی كه وجود داشت میدانستیم كه آقای رحمتی تودهای است و هیچوقت سرِ درس یا زنگ تفریح چیزی از او نشنیده بودیم، كه خارج از برنامه، نشان دهندۀ افكار او باشد.
خاطرۀ سوم
همین روزها، چند شب پیش پسرم را همراه با چند همكلاسی او به شهر بازی برده بودم تا با شبی پرنشاط و بهدور از درسهای جدی شبهایِ امتحان، به به پایانرسیدن سال تحصیلی رسمیت بدهم. شبِ واقعاً گرمی بود و از در و دیوار و دستگاههای فلزی عجقوجق گرما میزد بیرون. من در حالی كه به شدت عرق میریختم، پشیمان از برنامهای كه گذاشته بودم، جایی نامرغوب برای نشستن و فكركردن به مقولۀ گفتوگوی تمدنها دستوپا كرده بودم و بچهها هم با لبخندی نامرغوب مشغول تجربهكردن آخرین شادیهای كودكانه خود بودند، كه باید اول خود به كمك شگردهای صنعتِ خودكفایی ملی فراهم میآوردند.
قیلوقال و هنگامۀ عجیبی كه با بخار عرق تن صدها كودك و جوان و میانسال گلاویز بود، فضایی به وجود آورده بود كه كوچكترین شباهتی به فضاهای قیلوقال كودكانۀ متعارف نداشت. به وضوح پیدا بود كه همۀ حاضران از كوچك و بزرگ خوشحال خواهند بود كه سرانجام این برنامه را هم در پشت سر داشته باشند. و به وضوح پیدا بود كه كسی به فكر كسی نیست و هركس باید خود متولی نشاط خود باشد. در این میان تنها بلندگوهای پرهیبت شهر بازی بودند كه هر از گاهی به اطلاع مردم مبهوت میرساندند كه حاجآقا...، كه در جلو نمازخانۀ شهر بازی استقرار یافتهاند، آمادۀ پاسخدادن به پرسشهای شرعی علاقمندان هستند!
دنباله دارد
دوستان گرامی این کتاب ، کتاب بسیار خوبی در مورد تاریخ و فرهنگ ایران است . از این رو ازشما می خواهم که آن را بخوانید . مطالب این کتاب را به مرور در این جستار قرار خواهم داد ...
Borna66
09-09-2009, 08:50 PM
ترازوی هزاركفه2
نوشته : پرویز رجبی
سالهاست كه جوانان ما مشتاق آن هستند كه با علل پیشرفتها و عقبماندگیهای جامعۀ ما آشنا شوند و بدانند كه بزنگاههای حساس تاریخ ما كدامها هستند. الحق كه از سال 1357 گامهای زیادی در راه شناخت تاریخ برداشته شده است، اما دانستنیها بسیارند. آنقدر بسیار كه هرچه بنویسی كم نوشتهای.
^اگر این نظر عمومی درست باشد كه فلات ایران پل پیوند شرق به غرب است، باید بپذیریم كه سرزمین ما ایرانیان پرسرگذشتترین نقطۀ جهان است. ما همۀ آن چیزهایی را تجربه كردهایم كه همۀ بشریت در طول تاریخ بشری در سطح جهان به خود دیده است! ما در سر راه تاریخ با همۀ هیجانهای گوناگون و كوچك و بزرگ تاریخ زیستهایم و خود نیز بارها هیجان آفریدهایم. با این همه این طور پیداست كه آشنایی ما با تاریخ بسیار اندك است.
شاید هم كثرت تكرار تاریخ در این سرزمین بالاخره كار خود را كرده است و تاریخ و هیجان را از چشم ما انداخته است. ما تاریخ را بیشتر میانگاریم و با انگارههای خود تمایل غریبی داریم، كه بگوییم كه ما تاریخ را بیشتر میشناسیم.
به همان اندازه كه یافتن تعریفی متعارف و فراگیر برای فرهنگ و تمدن بسیار دشوار است، گفتگوی فرهنگها و تمدنهایِ هزارتو با یكدیگر نیز حتماً با دشواریهایی همراه خواهد بود. اجزأ تشكیلدهندۀ مدنیتها سرسامآور هستند. تازه هركدام از این اجزأ با عوامل گوناگون، مانند زمان، مكان و موقعیت جغرافیایی، دین، آداب و سنن، اقتصاد، آب و هوا، ساختار و غنای طبیعی كشور، نژاد، عمر مدنیت، سرگذشت تاریخی و دهها عامل پیدا و پنهان دیگر و گاهی مرموز در تعامل است.
برای نمونه ساختار مدنی منطقۀ اسكیمونشین قطب شمال را هرگز نمیتوان با ساختار مدنی یكی از كشورهای پیرامون خط استوا، مثلاً تانزانیا سنجید. یا ساختار فرهنگی كشوری اسلامی را در قلب جهان اسلام با ساختار فرهنگی مردم بومی یكی از صدها جزیرۀ دوردست استرالیای شرقی و اقیانوسیه در اقیانوس آرام مقایسه كرد و آنها را در یك گفتوگوی مدنی و فرهنگی به رعایت اصولی واحد ملزم كرد. حتی تعیین چهارچوبی واحد برای گفتوگوی اسكیموها و قطبنشینهای كانادا و آلاسكا با قطبنشینان سیبری كار چندان آسانی نیست.
از همین روی است كه به هنگام گفتوگو، برای سنجیدن معیارهای لازم، به یك ترازوی فرضی هزاركفه نیاز داریم! وجود این ترازو را تنها میتوان به تساهل و تسامح پذیرفت. هر یك از كفههای این ترازو، از زمانهای متغایر، بار معینی از مدنیتهای متنافر را، با كیفیت و كمیت متفاوت، بر دوش میكشند! مثالی بینهایت پیشپاافتاده، ساختار و كیفیت این ترازو را بهتر نشان میدهد: در یكی از كفههای این ترازو كباب كوبیده قرار دارد و در یكی دیگر همبرگر! هر دو غذا به مذاق ایرانی سازگار است. یكی بومی است و كهنسال و دیگری غریبه است و از اجنبی، كه هنوز عمری ندارد! مواد تشكیلدهندۀ هردو غذا تحقیقاً یكی است، اما هیچیك نمیتواند جای آندیگری را بگیرد!
بار كفهای هم میتواند این باشد كه چرا تا كنون دانشمندی نامدار از قطب شمال یا منطقۀ حاره بر نخاسته است. به تاریخ خودمان هم كه نگاهی بیندازیم، با كفههای شگفتانگیزی روبهرو میشویم كه اغلب به آنها توجهی نداریم: مثل نقش شاه بیخاصیت و خستهكنندهای مانند ناصرالدین شاه در سبك نگارش، كه تا حدود زیادی نثر فارسی را از چنگال ملالآور تكلف رهانید. یا نقش شاه مظلومی مانند شاه سلطان حسین صفوی، كه به گزارش دراماتیك محمد حزین، با شجاعت و خونسردی تاج از سر برداشت و گردن به تیغ سپرد، تا مگر از خونریزی جلوگیری كند. و شگفت انگیز است، كه نادرشاه، كه به خونریزی و ظلم و ستم مشهور است، زین اسب را پایتخت همیشگی خود میداند و لحظهای را در اندیشۀ كاخسازی و كاخداری و غنودن نیست. او در اندیشه است كه مبادا ازبكها و یا عثمانیها به فكر تجاوز بیفتند و مشتی از «نخودچی» معروف خود را به لهو و لعب و كاخنشینی ترجیح میدهد. پیداست كه در اینجا هدف از این اشاره تمجید نادر نیست، بلكه هدف پرداختن به رازهای سر به مهر مدنیت ایران است و اشاره به كفهای نادر، كه كمتر به آن توجه میشود!
^مردم مخصوصا در قرن بیستم اغلب از یكدیگر میپرسند كه گناه ناكامیهای مردم جهان از چیست و یا از كیست؟ هركس به فراخور توانایی خود پاسخی مییابد كه اغلب و بیدرنگ با آن مخالفت میشود. خود یابندۀ پاسخ نیز اغلب جوابی تازه برای معترضان خود را ندارد. این اواخر احساس میشود كه تمایل به ژنتیك دیدن مس ئ'لۀ مردم جهان غیر اروپایی رو به افزایش است!
^بدیهی است كه اگر به این شگرد تازۀ نژادپرستی امكان رشد داده شود، دیری نخواهد پایید كه علاوه بر یاس تازه و سختدرمانی كه به وجود میآید، رنجوران جهان تازیانۀ عقبماندگی ژنتیك خود را نیز خواهند خورد و بعید نیست كه به زودی جمعیتهایی مانند كوكلس كلانهای شهیر آمریكا، به گناه عقبماندگی ژنتیك، به شكار و آتشزدن شبانۀ رنجوران جوامع بشری بپردازند!
^كسانی كه با تاریخ آشنایی مختصری دارند، میدانند كه تاریخ باطل بودن این برداشت را، دهها قرن پیش از پیدایش آن ثابت كرده است. اشارۀ به تواناییهای نامحدود قومهای بینالنهرینی در گستردن قدرت خود، یادآوری امپراتوری جهانی هخامنشیان پارسی، پیدایش اسلام و توسعۀ برقآسای آن از آندلس تا اندونزی و حركت مشتی مغول از كویرهای برف مغولستان به سوی غرب و انقراض بغداد به دست اینان و اشارۀ به دهها شاهد دیگر از چهارگوشۀ جهان برای باطل بودنِ ژنتیك بودنِ مساله كفایت میكند. بنابراین به هنگام بررسی ناكامیها نخست باید این واقعیت را هم پذیرفت كه ذلت، قرنهایی طولانی مردم اروپای خوشگل را نیز در چنگال خود داشته است و خود را نباید با فكر متفاوت بودن انسانها مشغول داشت. حتماً زمانی كه اروپاییان و غیراروپاییان، از آسیای دور تا شمال آفریقا و تا جهان نو آمریكا، از دستان مردی هیتلرنام سیلی میخوردند، جهان با بحران ژنتیك روبهرو نبود. برعكس در این دوره با علمكردن نژاد و ژن توانست مدتی كوتاه خود را روی آب نگاه دارد. هیتلر، چون انسانیت و شعور و فضیلت را نمیتوانست با انگشت اشاره نشان دهد، سبابۀ خود را متوجه موهای طلایی هممیهنان خود كرد و متوجه مردمی كه به زعمی از داشتن چهرهای ملوس بیبهره بودند!
^هنگامی كه كریستف كلمب اسپانیایی قدم به قارۀ آمریكا میگذاشت، نمیتوانست بداند كه روزی فرزندان این قاره راهی را كه او با تحمل مشقت زیادی پشت سرگذاشته است، ظرف چند ساعت خواهند غرید و پیمود! و او نمیدانست كه از همین قاره هممیهنان او را در آمریكای لاتین شلاق خواهند زد تا شكر، موز و قهوهاش را غارت كنند.
^فرزندان چنگیز و هلاكوخان نیز، كه در سرزمینهای بیگانه به یك اشاره صراحی از دلبران و ساقیان غیر میطلبیدند، نمیتوانستند تصور كنند كه روزگاری هیچ كجایی از دنیا ویزایی راحت به آنها نخواهد داد تا برای اجارهدادن بازوان خود و بیلزدن و عرق ریختن خوشحالی كنند.
^یادم میآید كه در سال 1967 كه با اتوبوس از آلمان غربی به برلین غربی میرفتم، در مرز دو آلمان، كه همه جا، كران تا كران، غرق در نور چراغهای غوطهور در مه غلیظ بود تا كسی هوس بی احترامی به مرز را در سر نپروراند، هنگامی كه اتوبوس برای انجام آیین مرزبانان نفسش را در سینه حبس كرد و از حركت باز ایستاد، پلیسی اخمو و بسیار هم اخمو سوار اتوبوس شد و بیدرنگ، با صدایی كه معمولاً مسافران آن را دوست ندارند و دلشان را میشكند، گفت: «به استثنای خارجیهای محترم، همۀ آلمانی ها پیاده شوند و چمدانهایشان را برای بازرسی باز كنند. بیرون از اتوبوس، جایی برای بازكردن چمدانها فراهم نبود. زمین باران خورده و خیس بود و م ئ'موران در حصار مه سرد قیافههای وهمانگیزی داشتند. تنها من بودم كه در فضای گرم و دلنشین درون اتوبوس به صندلی فرورفته بودم و باید اعتراف كنم كه كمی هم مغرور بودم كه حرمتم بیشتر از دیگران است و میتوانم با خیالی آسوده سگهای هیجانزده و عصبی پلیسها را كه لحظهای زبان به دهان نمیگرفتند تماشا كنم و به یاد سگهای جلو نانوایی شهر زادگاهم بیفتم!
^و من امروز برای رفتن به آلمان باید كه ساعتها در خیابان فردوسی و جلو سفارت آلمان انتظار بكشم تا شاید بتوانم مثل كَرپَسَه به درون بخزم، اما از گرفتن ویزا مطمئن نباشم. شاید اگر داریوش میدانست كه روزگاری گرفتن ویزای یونان نیز برای هممیهنانش دشوار خواهد بود، برای آنان ویزایی دائمی صادر میكرد و مهر و امضای شخصی خود را در پای آن مینشاند تا امروز كسی قدرت نُطُق كشیدن نداشته باشد.
^اگر گاندی را اروپا در هندوستان كشت، منصور را در ایران خود ایرانیها بر سر دار كردند. ژاندارك را در فرانسه به هیمه سپردند و گالیله را در خانۀ خدای مسیحیان مستحق حرف نزدن دربارۀ دانش تشخیص دادند و در آمریكا به میان حرف مارتین لوتر كینگ پریدند و صدایش را بریدند و تنها چند سال پس از اینكه پاتریس لومومبا را در جنگلهای كنگو سوراخسوراخ كردند، كندی و برادرش را اجنه در آمریكا كشتند.
^قاتلان را تنها نباید در بیرون از مرزها جستوجو كرد! هنوز حجم كتابهایی كه در ایران طعمۀ لهیب آتش شدهاند، در برابر حجم كتابهایی كه تنها اروپای قرن بیستم سوزانده است بسیار و خیلی بسیار ناچیز است. هنگامی كه سخن از هجمۀ فرهنگی اروپا به میان میآوریم، به این حقیقت هم فكر كنیم كه اروپا این هجمه را با ذخیرۀ فرهنگی خود به انجام میرساند و ویروسهای این هجمه را در آزمایشگاههای پنهان فراهم نمیآورد.
^فاجعۀ شلمچه را هم نمیتوان با فاجعۀ هیروشیما و ناكازاكی مقایسه كرد. ترومن بسیار ذلیلتر از صدام بود! شاپور ذوالاكتاف هم ذلیلتر از محمود غزنوی و نادر شاه افشار بود. در این میان منصفانه خواهد بود كه به پنیسیلینسازان، سرمسازان و واكسنسازان هم بیندیشیم.
^حقیقت این است كه در پاسخ به علت وجود چهرۀ كریه رنج، باید كه از شتابِ ناشی از آزردگی پرهیز كرد و باید كه جهانیان را در كلیت مدنیت تاریخی آنان سنجید. پاسخهای سرگرمكننده، هرقدر هم كه پخته باشند، نمیتوانند پاسخگوی آن همه رنجی باشند كه بشر در طول تاریخ كشیده است و هنوز هم میكشد. شنونده با هر پاسخ بلافاصله آن را با ناكامیهای خود میسنجد و بلافاصله هم به ناكارآمد بودن آن پیمیبرد. بدیهی است كه محفلی چند ساعته و خلقالساعه نمیتواند برای رنجی كه تاریخ و سابقهای هزاران ساله دارد، پاسخی قانعكننده بیابد.
^جالب این است كه یابندۀ پاسخ، در نتیجهگیری و داوری كار ناروایی نمیكند. گرفتاری در این است كه او تنها به بخشی از پاسخ میرسد! از همین روی است كه مخاطب او تا مغز استخوان حس میكند كه به پاسخِ پرسش خود نرسیده است. علت این ناخشنودی روشن است: در هیچ پاسخی به همۀ كفههای ترازوی هزاركفه و یا كفههای تعیینكنندۀ آن توجه نمیشود. از سوی دیگر به همان اندازهای كه برای بیشتر جویندگان حقیقت، توجه به همۀ كفهها میسر نیست، درك آلام شخصی آسان است.
^آلام شخصی بسیار متفاوت هستند از درد زخمهای مردمی كه توی صف زندگی ایستادهاند. چشمهایی كه از شدت خنده و ریسه به اشك میافتند نیز بسیار متفاوت هستند از چشمانی كه حتی دیگر اشكی هم ندارند و رطوبت فراموششان شده است.
^چنین است كه گفتوگوهای محفلها اغلب به یاس تبدیل میشوند. به ویژه اینكه نمیتوان از همۀ مردم انتظار داشت كه با همۀ بزنگاههای حساس و تعیینكنندۀ تاریخ آشنا باشند. تاریخ حكایت رنجها و نگرانیهای پشت سر انسان است و هیچ كجایی از جهان را سراغ نداریم كه به تناوب روزگارانی را با رنج و نگرانی سپری نكرده باشد. همینجا یادآوری این نكته بسیار مهم است كه «اروپای خوشگل» بیشترین رنج و نگرانی را خود برای خود آفریده است! تنها در قرن بیستم چندبار سرنوشت اروپا از نخی به رنگِ سرخِ خون آویخته بوده است.
^بنابراین باید كه به هنگام گفتوگو حتی یك آن چشم از عقربۀ ترازوی هزاركفه برنگیریم، اگرچه این ترازو یك ترازوی فرضی است! نیندیشیدن به همۀ كفههای این ترازو است كه ما را در گفتوگویمان ناكام میگذارد و از یكدیگر میرنجاند و میانمان جدایی میاندازد. تازه در این میان باید كه به متفاوت بودن نگاهها هم اندیشید. اقامتگاه گاندی و بز او را نمیتوان با كمپ دیوید مقایسه كرد. گلولهای كه گاندی را از پای درآورد همان گلولهای نبود كه جان كندی را كشت. این گلوله از گلولههایی كه در جنگلهای كنگو بر جان پاتریس لومومبا نشستند نیز متفاوت بود.
^دیگر این اصطلاح وجاهت ندارد كه انسان انسان است! ما بیشتر آدمیانی هستیم آزمایشگاهی، تا طبیعی. و محصول شش میلیارد آزمایشگاه تك محصولی! در روستایی كویری، با تساهل و تسامح میتوان گفت كه انسان انسان است. اما در ابرشهرهای غولپیكر جنین ر ئگیی دور از خرد است. در ابرشهرها نیاز به ترازوی هزاركفه بیشتر است. در كویر بزرگ نمك در كنار آغلی به نام دمباریك در جنوب شاهرود از چوپانی تنهاتر از خدا عكس گرفتم و وقتی كه پیش از خداحافظی به او، كه بدون حیرت نگاهم میكرد، گفتم كه برایش عكس خواهم فرستاد، گفت كه لازم ندارد. ناگهان فكر كردم كه من به عكس او نیاز دارم و او خود از این عكس مستغنی است.
^امروز فكر میكنم، لابد هرقدر نیاز آدمی كمتر باشد، ترازوی هزاركفهاش نیز به كفههای كمتری نیاز دارد.
دنباله دارد
Borna66
09-09-2009, 08:51 PM
ترازوی هزارکفه 3
نوشته : پرویز رجبی
یك یادآوری دردناك
^پرداختن به همۀ تاریخ زیاد است، كافی است كه به پیرامون سدۀ بیستم نگاه كنیم تا دریابیم كه بشریت هنوز چیز چندانی از گذشتۀ خود نیاموخته است! بشریت در سدۀ بیستم نیز سخت گرفتار هوسهای امپراتوران بود و اسیر در چنگالِ معدودی فرمانروای گردنكلفت كه تعدادشان بیشتر از انگشتان دو دست است. و جالب است كه این امپراتوران خود را برگزیدۀ مردم میدانند.
^فرمانروایانِ مدنیتهای برتر یك قرنِ دیگر با جنگ و خونریزی، بیخانمانی و دربهدری و محرومیت آفریدند. در این قرن چاقو و قداره تقریباً منقرض شدند و در سایۀ انقلابِ دانشِ نوین، ابزار مدرنی كه حاصل فرمولهای دانشمندان دانشگاههای مدنیتهای بزرگ بودند، به بیدادگری هویت و بعدی تازه دادند. انقلاب علمی در كنار دستاوردهای حیرتانگیز و باشكوه خود، بازار دشنهسازان را از سكه انداخت. در نتیجه پیشهورانی كه حرفۀ چاقو و قدارهسازی را از پدران خود آموخته بودند، به جرگۀ كارگرانی پیوستند كه قرار بود در سایۀ خرد و دانش «علف شمشیر» كارخانههای قرن بیستم شوند.
در این قرن، كه ظاهراً به قرن مدنیت و عروج انسان شهرت یافته است، با اینكه انسان جدیتر از گذشته مطرح شده است، كشتارها و ویرانیها، زیر پرچم مدنیت و به بهانۀ دفاع از دموكراسی، ابعادی نجومی یافتهاند. بایگانیهای وزارتخانههای خارجه و سازمانهای امنیت ملی، با اسناد و مداركِ بسیار دلسوزانۀ خود دربارۀ ساختار و خلق و خوی مدنیتهای گوناگون، رقیبان پنهان و سری كتابخانههای دانشگاههای جهان شدهاند:
^ همۀ تاریخ زیاد است، كافی است كه به پیرامون سدۀ بیست نگاه كنیم، تا از تنهاییِ نگرانی بزرگی كه اندوهگین در آن غوطه میخوریم رهایی یابیم! زیرا این تنهانبودن با نیروی جادویی خود احساس مرغوبی را برای آدمیان فراهم میآورد. حتماً از خباثت نیست، كه اندوه نجاتیافتگان زلزلههای بسیار بزرگ به مراتب كمتر است از اندوه زلزلهای كه بیش یكی دو قربانی نداشته است!
^در قرن بیستمِ مدعیِ مدنیت و دموكراسی، سركوبیهای در پیوند با انقلابهای مردم مفلوك اروپای شرقی و انقلاب روسیه كه جانشان از وقاحت مشتی بلندپایه و ثروتمند به تنگ آمده بود، نخستین كشتار ورامیلیونی باروت در جنگ جهانی اول به بهانۀ كشته شدن یك شاهزادۀ اتریشی، ادامۀ غمانگیز تعقیب وقیحانۀ سیاهان و سرخپوستان در مدنیت آمریكا، كشتار جنگهای ژاپن و چین، كشتار جنگ جهانی دوم و كورههای آدمسوزی به بهانۀ اثبات برتری مدنی، در كنار این جنگ كشتار جنگهای اسپانیا و كشتار و ویرانیهای ناشی از خودكامگیهای موسولینی در ایتالیا، كشتارهای جنگ كره، جنگهای هندوچین و بعد جنگهای تخصصی ویتنام و كامبوج، جنگ هندوستان و پاكستان بر سر سزارین بنگلادش، انقلابها و جنگهای شمال آفریقا و كشتار پاریسیهای شیك در آنجا و در جنگهای الجزایر، جنگهای كنگو، آنگولا، نامیبیا، آفریقای جنوبی، رودزیا، چاد، حبشه و اریتره، اوگاندا، كشتار ارمنیان در شرق تركیه، انواع جنگهای فلسطین، و در جنوبِ دنیای جدید، كشتارها و فشارهایِ ناشی از نگرانی پاسداران مجسمۀ آزادی از انقلاب كوبا و شیلی و نیكاراگوئه و جنگهای آمریكای جنوبی، حكومت سرهنگها در یونان و جنگهای ریز و درشت و پربهانۀ یوگوسلاوی، و دهها انقلاب و جنگ رهایی بخش، جنگ ایران و آمریكا و اروپا در عراق و در پیِ آن جنگ نمایشی آمریكا و اروپا در عراق، جنگ كودكانۀ تركها با كردها، جنگهای چچن و قرهباغ، جنگهای تریاك در افغانستان، كشوری كه به قول محسن مخملباف مدرنترین چیزی كه دارد اسلحه است، برخوردهای كودكانه، غیر قابل توجیه و مبهوتكنندۀ ایرلندیهای كاتولیك و پروتستان با یكدیگر و دهها جنگ ریز و درشت و ملالآورِ 72 ملت و بازهم نبرد مردم فلسطین با مهمانان اروپایی خود، كه اروپا آنها را از خود رانده بود... و باز جنگ بوش و بِلِر در عراق، كه حتماً، به سبب نوآوری در تراشیدن بهانه، الگوی جنگهای دیگری خواهد شد، همه و همه در قرنی كه ما بخشهایی از آن را شخصاً تجربه كردهایم.
^هركدام از این جنگهای كوچك و بزرگ هزاران و میلیونها انسان شیفتۀ زندگی و عشق و بوی نان تازه را از زندگی و عشق و بوی نان تازه جدا كرده است و هزاران و میلیونها انسان بیگناه را به گریههایی تلخ انداخته است.
^در قرن بیستمِ افسرده و گریان كمتر خانوادهای را میتوان یافت كه از دندان تیز هیولای جنگ زخمی بر تن و روان نداشته و نگریسته باشد. در این قرنِ پرقشون همه ترسیدهاند. هیچكس را نمیتوان یافت كه صدای انفجار را نشنیده یاشد. جنگهای مدرن و برخوردار از دانش بشری و انقلاب صنعتی و علمیِ این قرن به اندازۀ همۀ عمر تاریخ حسرت آفریدهاند و نفرت پروراندهاند.
^خاطرات كودكان این قرن تلخترین خاطرات همۀ عمر دراز جهان اند. صنعت اسباببازی در این قرن ساخت انواع تفنگ و تانگ را در كنار برنامههای عروسكسازی خود قرار داده است. فكر میكنی كه هوای همۀ فضای پیرامون را مینگذاری كردهاند. صدای پای نیستی از جایی در نزدیكی به گوش میرسد.
^اینك چه كسی و یا بیرودربایستی كدام تافتۀ جدابافتهای این شهامت را دارد كه در دنیایی اینچنین آشوبزده، با صدها میلیون قربانی بیگناه، در احساس ترحم به خود اینقدر پیشرفت كند كه خود را قربانی بیچارۀ روزگارِ ناهنجارِ دیار خود بخواند و دست به دامن امامزاده فرانسیسكو شود؟ حاصل این منطق ذلیل و بیگداری ناشی از آن جز درماندگی و خستگی چیست؟
^و شگفتانگیز است كه در این قرن بیشتر از هر زمان دیگری چهرۀ مدنی جهان دگرگون شده است. بیشتر از هر قرن دیگری مدرسه و دانشگاه ساخته شده است و سخن زیبا و دلنشین رانده شده است. در این قرن بشریت خود را نصیحت كرده و خود را به زندگی مدنی خوانده است!
^این قرن پرآوازهترین قرن حیات بشری است. انقلاب علمی و صنعتی به بار نشسته است. علم و صنعت افسار گسیختهاند. دیگر هیچ مقولهای وجود ندارد كه زیر ذرهبین علم قرار نگیرد. دیگر در عصر كامپیوتر یكشبه ره صدساله رفتن تنها یك ضربالمثل نیست. اختراع كامپیوتر دارد با اختراع چرخ كوس برابری میزند. در این قرن صدها رنگ بدیع شناخته شدهاند و میلیونها تُن رنگ آهنگ آن را داشتهاند كه بر زیبایی طبیعی جهان بیفزایند. د.د.ت. و پنیسیلین در این قرن مدنی ساخته شدهاند و بیشتر از همۀ مرواریدهای جهان آبمروارید از عدسیهای چشمان جهانیان برداشته شده است. واكسن و سرم و چسپ زخم مال همین قرن است و صنعت عینكسازی در این قرن بیشترین امكان دید را برای بشریت فراهم آورده است. سمعكها به قدرت شنوایی مردمان كمك كردهاند و دندانها برای جویدن و خوردنِ آسان سهمی از سرب گلولهها را به خود اختصاص دادهاند.
^آدمی شگفتزده از خود میپرسد، پس چرا در این قرن پرآوازه، صنعتِ ستمكاری و تحقیر در هیچ محلهای از جهان از تولید هراس و وحشت بینیاز نبوده است. در این قرن، چرخهای صنعتِ كودتا هم از چرخش و تحرك چشمگیری برخوردار بودند. در برخی از كشورهای جنوب، كودتا بخشی از زندگی و دربهدری روزمرۀ مردم شد و مردم معتاد به كودتا گاهی خود دست به كودتا زدند و شكست خوردند!
^یكی از ویژگیهای جالب توجه جنگهای قرن بیستم، بیآن كه به ثبت تاریخی رسیده باشد، دوری كشورهای متخاصم از یكدیگر است، كه پس از اختراع كریستف كلمب و تمرینهایی كه در چند قرن گذشته انجام گرفت و منجر به بالابردن توان جنگجویی شد، در این قرن رسمیت یافت! كریستف كلمب مانند یكی از دانشمندان به نام جهان، مثلاً پاستور، با اختراع خود بنیانگذار مكتبی شد كه برای مدنیتهای بزرگ دلكندن از آن بسیار دشوار است. معمولاً به خطا كریستف كلمب را به نام كاشف میشناسند. در صورتی كه كاشفان معمولاً چیزی را كه وجود دارد كشف میكنند.
Borna66
09-09-2009, 08:51 PM
ترازوی هزارکفه 4
نوشته : پرویز رجبی
^من كریستف كلمب را مخترع میدانم. چون او، در قلمرو صنعت بهرهكشی و غارت و تصاحب هست و نیست اموال منقول و غیر منقول دیگران، پیشگام ساخت «ماشین مدنیت خُردكنی» است و به جا خواهد بود كه او را مخترع بخوانیم. سرخپوستان به معنای واقعی و علمی كلمه به صورت مواد خام به مصرف ماشین «مدنیت خُردكنی» رسیدند. از همین ماشین میخواستند برای مصرفكردن سیاهان نیز استفاده كنند، اما ظاهراً این ماشین نیاز به اندكی دستكاری در چرخدندهها داشت، كه به هنگام نیاز برای این كار مخترعی كارآمد برنخاست! البته دانشمندان كوكلِس كْلان به موفقیتهای چشمگیری دست یافتند و بسیاری از نقصهای ماشین «مدنیت خُردكنی» یا «آدم خُردكنی» را مشعل به دست از میان برداشتند.
^در جهان نو و مدنیت نو، شگردهای برخورد با مدنیتها هم تاریخ مصرف دارند و اتفاقاً در رعایت این تاریخ مصرف دقت زیادی به عمل میآید، تا شگردسازان و فتنهآفرینان از فسادِ شگردها و فتنههای خود در امان بمانند.
^اگر در هزاران سال گذشته رسم چنین بود كه مدنیتهای همسایه، به تناوب با یافتن بهانهای بر سر و كلۀ همدیگر بكوبند، اینك برای جنگ، همسایهبودن نه شرطی كافی است نه لازم. برای نمونه آمریكا با ویتنام هیچ نوع اختلاف مرزی نمیتوانست داشته باشد و اگر هزار بار هم ویتنام تضمین میداد كه هرگز به مرزهای ایالات متحدۀ آمریكا تجاوز نخواهد كرد، بازهم جنگ آمریكا و ویتنام اجتناب ناپذیر میبود. همۀ جنگهای بیشماری كه از این نوع میشناسیم مستقیماً جنگ میان مدنیتها نبودند، بلكه جنگهایی بودند برای دستیابی به منابع طبیعی و مواد خام نقاط دور و نزدیك جهان و تهیۀ خوراك ماشینهای انقلابیِ انقلاب صنعتی، كه از نیمۀ نخست قرن بیستم، با اعتراض مدنیتهای استثمار شده، هنجاری به ظاهر مدنی به خود گرفتهاند!
^قرن بیستم دربست در اختیار چاقوكشانِ مرئی و نامرئی بود و صنعتِ مدرن خوفآفرینی سرویسهای امنیتی، در جایجای جهان، با همۀ ظرفیت خود به تولید وحشت و ناامنی پرداخت و جهان با هرروز به استاندارد تازهای در شگردسازی برای تولید ناامنی دست یافت.
^اینك آمریكا، به بهانۀ پاسداری و پرچمداری از مدنیت و آزادی، بی توجه به بیلیاقتیها و ناتوانیهایی كه از خود در برخورد با مدنیت سیاهان و سرخپوستانِ یك قدمی خود نشان داده بود، از نظر شگردسازی به موقعیت خوبی. حاصل اینكه امروز در آنجا در یك «نشستِ سرپایی» تكلیف چند میلیون آدم را روشن میكنند و بعد هم مدعی میشوند كه این میلیونها عرضۀ زندگی كردن را ندارند. امروز كمتر محلهای از دنیا را سراغ داریم كه تفنگداران آمریكایی در آن حضور نداشته باشند. بگذریم از صنعتِ جانبیِ نوعِ آمریكاییِ فحشا و فراهمآوری عیاشی برای این تفنگداران.
^قرن بیستم از مفهوم كلاسیك «صلح» نیز فاصلهای بسیار بزرگ گرفته است. اینك دیگر صلح پیمانی نیست كه به سبب خستگی دو مدنیت از جنگ و یا رسیدن آنها به تفاهمی نسبی، با اندك جابهجایی مرزی، بسته میشود. بلكه اغلب چون دو طرف جنگ از نظر قدرت نابرابر هستند، بر تغییر استراتژی نیروی برتر نام صلح نهاده میشود. همچنین است اعطای استقلال پس از چند قرن استثمار! پیداست كه برقراری چنین صلحی از نظر مدنی و حقوقی عاری از وجاهت است.
^با عنایت به چنین فضایی است كه این رسالۀ كوچك نوشته میشود و میخواهد زمزمهای باشد در كنار مبحث «گفتوگوی تمدنها» كه آقای خاتمی پیشنهاد كردهاند و سازمان ناتوان ملل آن را تصویب كرده است. ت ئ‘كید بر این نكته ضروری است كه اگر هم این پیشنهاد، به سبب عدم نیاز به اعتنأ مدنیتهای به ظاهر بزرگ به مدنیتهای به ظاهر كوچك، چندان جدی گرفته نشود، همینكه مس ئ‘له مطرح شده است، گامی بلند برداشته شده است. همچنان كه همین سازمان مللِ بسیار ناتوان نیز بارها از بروز فاجعهای حتمی و جبران ناپذیر جلوگیری كرده است و با نهادهای جانبی خود، مانند یونسكو و یونیسف، گامهایی ولو كوچك برداشته است. به نقش پاسداران صلح سازمان ملل نیز میتوان ارج نهاد.
^اما این را هم نمیتوان انكار كرد كه این گفتگوها دست كم این فایده را خواهند داشت كه از مِهر بیشماری از هواداران و شیفتگان مدنیتهای به ظاهر بزرگ، كه خود از مدنیتهای به ظاهر كوچك هستند، خواهند كاست! مدنیتهای بزرگ بخش مهمی از تواناییهای نامرئی خود را از همین هواداران و شیفتگان خود دارند، كه در سراسر جهان سوم پراكندهاند!
^گفتوگوی تمدنها ما را با این حقیقتِ نهچندان آشكار نیز آشنا خواهد كرد، كه تمدنها از دیرباز، به رغم دشمنیِ سرسختانهای كه به سرپرستی فرمانروایان جوامع خود به یكدیگر نشان دادهاند، با كوشش اندیشمندان و هنرمندان خود میراث ارجمندی را نیز برای بشریت برجای گذاشته اند. این میراث، با اینكه به نسبت طول عمر بشر بسیار ناچیز است، بر بسیاری از زخمهای بشری مرهم نهاده است و مانع از آن شده است كه بشریت بهكلی از خود مایوس شود. بنابراین، مدنیت در كنار چهرۀ كریهی كه از زخمهای مكرر تاریخی یافته است، چهرۀ باشكوه و رعنایی نیز دارد كه هر نگاه به آن قلب آدمی را مالامال از عشق میكند:
زرتشت پندار نیك، گفتار نیك و كردار نیك را آموخته است و افلاتون، كم و زیاد برخوردار از این آموزه، دكترین آرمانشهری یا آرمانشهرداری خود را مطرح كرده است. هنرمندان به قدر توانایی و به مرور، با برهنهكردن زیباییها و جلوههای باشكوه جهان هستی، از مرگ لطافت روحیۀ شیفتگیِ انسان به عشق و زیبایی جلوگیری كردهاند و اندیشمندان و دانشمندان، با كشف اندكی از رازهای جهان هستی، نگذاشتهاند كه این جهان بیشتر از این بیمقدار شود و از چشم بیفتد. آلفرد نوبل نمونۀ ارزندهای است بر اینكه برای بیدار شدن وجدان آدمیان همیشه فرصت مهیا است. حتی دمِ مرگ.
ما در همین رسالۀ كوچك، جابهجا خواهیم دید كه تمدنها به هنگام برخورد با یكدیگر، به رغم زخمهای عمیقی كه بر پیكر یكدیگر فرود آوردهاند، بسیاری نیز از همدیگر آموختهاند. ما در همین رسالۀ كوچك درخواهیم یافت كه جنگهای طولانی صلیبی با كُند كردنِ تیغِ جنگجویانِ خود، چنان شمشیری برای دانش بشری آختند كه توانست، در سپیده دم رنسانس، به یك ضربت چنان شكافی میان دنیای تاریك گذشته و عصر جدید دراندازد كه هرگز نتوان آن را پركرد. گویی كه سقف فلك شكاف بر داشت و طرحی نو درانداخته شد!
^رنسانس، همانگونه كه از نامش پیداست، تولد دوبارۀ مدنیت بود، كه البته هنوز برای پرورش، به سبب زشتی دامنی كه در آن زاده شده بود، نیاز به تلاش فراوان دارد. نشانههای كوچكی از امكان موفقیت در طلایۀ راه سوسو میزنند و امید میآفرینند.
^در اوج نفرت سفیدان آمریكایی از سیاهان آفریقایی، موسیقی جاز از مادری اندوهگین زاده شده است و در دامنی تحقیر شده پروبال گشوده است و اندام گرفته است و از سنگِ دلِ سفیدانِ متكبر دنیای جدید، طراوت و نشاط تراشیده است و آنان را رقصانده است.
^گفتوگوی تمدنها در روزگاری كه ما حتی از گفتوگو با هموطنان عاجزیم، به هیچ كاری كه نیاید، ما را اقلاً به تعارف واخواهد داشت! ما اگر حتی به ریا به جلوههای باشكوه گذشتۀ مدنیتها نگاه بكنیم، از سرِ نیاز خواهیم آموخت كه دیگر صلاح نیست كه دنیا را با حذف ابنسینا یك ابنسینا فقیرتر بكنیم و یا به قدر یك ادیسون از منزلت دنیا بكاهیم. سرانجام، كشف بسیاری از حقایق ما را از ریا خسته خواهد كرد! این یك واقعیت است كه ریاكاری خستهكنندهتر از عشق است. و بشر هرگز به اندازۀ قرن بیستم با ریا سر و كار نداشته است.
^شاید این رساله بتواند در اوج نفرتِ حاكم بر انسانها، از سنگِ دلها تندیسی بتراشد، كه در كنار آن دیگر نتوان دشنام داد! یكی از كمبودهای اجتناب ناپذیر این رساله گذشتن از كنار برخوردهای تمدنها خواهد بود. این برخوردها به گونهای حیرتانگیز فراوانند و برنامۀ ما تدوین دائرۀالمعارف جنگ و یا تهیۀ فهرستی از جباران تاریخ و جباریتهای متنوع این جباران نیست. برای این كار غیرضروری و ملالآور كاری گروهی لازم است.
^برنامۀ ما هموار ساختن راهی است كه به سوی آشتی میرود! معمولاً هنگامی كه زمامداران اقدام به انجام كاری پرهیاهو میكنند، بازارچۀ روزی هم برای چاپلوسان گشوده میشود. اگر از سر عادت تاریخی بازهم چنین شود، چاپلوسی چون در راه آشتی است، باك چندانی از آن نیست. به ویژه اینكه گام گذاشتن در این راه برای چاپلوسان كار آسانی نیست!
^o
^در این یادداشت اشاره به این نكته نیز ضروری است كه در روزگار ما حساسیت مُدمانندی دربارۀ بزرگ خواندن و یا ستایشكردن از شخصیتهای تاریخی وجود دارد و این «آلرژی» به قدری زیاد است، كه گاهی اصل موضوع را از یاد میبرد و منطق را فدای مُد میكند. ما در این رساله اگر گاهی از فرمانروایی به نیكی و با صفت «بزرگ» یادمیكنیم، به صفت «بزرگ» با معیارهای تاریخِ محض نگاه میكنیم، نه با معیارهای اخلاقِ محض. نگارنده آگاه است، كه اخلاقِ مجرد از حقیقتهایِ تاریخی، اگر هم بررسی آن بدون پیمانۀ تاریخ بسیار دشوار است، تعریفی جداگانه دارد. شاید پیدا شود كسی كه بدون حقیقتهایِ دست و پاگیر تاریخی و بدون افتادن به دامِ جذاب آرمانشهری و آرمان شهرداری، تعریفی برای «اخلاق در پیمانۀ تاریخ» بیابد!
^در هر حال، هنگامیكه سخن از مدنیتی بزرگ میرود، مورخ هر از گاهی به شخصیتی برمیخورد كه در چهارچوب این مدنیت و در كاروان جباران و تاریخسازان و مقایسۀ آنها با یكدیگر، نقشی مثبت، بزرگ و متفاوت دارد! مانند كورش بزرگ. این حقیقت را نمیتوان از یاد برد كه جباران تاریخ در شكلگیری، تكامل و تغییر مسیر مدنیتها، حتی گاهی در فروپاشی آنها، سهیم هستند. جباران و فرمانروایان برخورد مدنیتها را سبب شدهاند و روزگاری اگر گفتوگوی تمدنها هم عملی شود، این گفتوگو بیحضور فرمانروایان میسر نخواهد بود!
^هیتلر را میتوان محاكمۀ غیابی كرد و به 55 میلیون بار اعدام محكوم كرد، اما در گفتوگویی جدی دربارۀ مدنیت، از حضور هیتلر نمیتوان صرف نظر كرد. باید خود او اعتراف به بداخلاقیهای وقت و بیوقت خود بكند. وگرنه پیدا خواهند شد كسانی كه یاد آن صحنهای بیفتند كه ابراهیم آهنگ قربانی كردن اسماعیل را داشت و مدعی شزند كه در كشتار هیتلری هم حكمتی بوده است واجب.
دنباله دارد
Borna66
09-09-2009, 08:51 PM
ترازوی هزارکفه 5
نوشته : پرویز رجبی
اشارهای متفاوت به نقش مردم
^البته به رغم نقش بیچون و چرای فرمانروایان در كیفیت مدنیتها، فراموشكردن خلق و خوی و روحیههای قومی و ملی نیز به دور از مصلحت است. مردم را نیز باید در امر بسترسازی و فراهم آوردن امكان گفتوگوی تمدنها، در حد توان سهیم و شریك شناخت. در همین رساله، با حجم كوچكی كه دارد، خواهیم دید كه نقش جنگجویانِ صلیبیِ «متعصب»، كه سواره و پیاده از شهرها و روستاهای اروپای قرون وسطایی به سوی اورشلیم روانه میشدند، در آموختن از مسلمانان بسیار دورانساز بود. صلیبیها بودند كه به مرور عصارۀ دانش و دستاوردهای مسلمانان را به اروپای غرق در جهل و به اصطلاح اروپای دورۀ جاهلیت بردند و بر روی هم انباشتند و زمینههای رنسانس و نهضت فرهنگی، مدنی، علمی و صنعتی اروپا را فراهم آوردند. یك پای رنسانس اروپا بر دوش جاهلان اروپایی و پای دیگرش بر گردۀ خردمندان مشرقی خودمان است.
^رنسانس اروپا، برخلاف وعدههای نخستینی كه به بشریت داد و به رغم گامهای بلندی كه برای رستگاری انسان برداشت، خیلی زود اروپا را شیفتۀ خود كرد و از سر این شیفتگی به قربانیكردن بقیۀ جهان پرداخت و این سوء تفاهم را به وجود آورد كه گویا رستگاری به كار دیگر قارههای جهان نمیآید!
^چنین شد كه استعمار و استثمار در دامن رنسانس نوزاده پرورش یافت تا آلامی را كه اروپاییان از قرون وسطا داشتند التیام بخشد! در این میان سودی كه از روحیۀ بیتفاوتی مشرقیان خسته حاصل شد، موفقیت اروپاییان را چندچندان كرد.
^اروپا پس از رنسانس هرآنچه را كه در دیگر قارههای جهان مفید حال خود یافت، خود را كاشف آن شناخت و در نهایت خونسردی آن را به نام خود و برای خود به ثبت تاریخی رساند. و چنین شد كه قارههای بزرگی به عظمت آمریكا و استرالیا از آن اروپاییان شدند. چنانكه گویی پیش از رنسانس این قارهها وجود خارجی نداشتهاند و یا مانند سوزن در جهان بیكرانه گم شده بودند و به وسیلۀ آهنربای جادویی اروپاییان پیداشدند! گاهی هم اروپاییان بر سر اینكه سرزمینی را چه كسی زودتر پیدا كرده بر سر و كلۀ هم كوبیدند مثلاً جنگهای انگیسیها با فرانسویها در آمریكا.
^برای این جنگها تندیسی برای سرباز گمنام هم بر پا شد. سرباز گمنام هم یكی از اختراعات شگفتانگیز اروپاییان است. اما با مزهتر از همه جنگهای استقلال آمریكا است، كه جای صحبتش در اینجا نیست. معلوم نیست اصطلاح مام میهن چه جایگاهی دارد؟ و سرخپوستان در كدام نقطۀ مام میهن ایستادهاند. شوخی بزرگی است كه در آلاباما، در جلو چشمان پنهان یك سرخپوست، مردانی غیرتمند از انگستان و فرانسه در راه مام میهن شكم یكدیگر را سوراخ میكنند...
^گویی اروپاییان، به رغم مه غلیظ پیرامون خود، به میدان دید و میدان تاخت و تاز گستردهتری نیاز دارند. ناصرخسرو نیز میتوانسته است بر سر راه پایتخت فاطمیان مصر، در شامات، بینالنهرین، فلسطین و شبه جزیرۀ سینا خطوط باستانی را ببیند، كه ندید و یا دید و به روی خود نیاورد. جالب این كه او پس از بازگشت به میهن خود گوشۀ یمگان گرفت و قطعۀ عقاب را سرود! لابد كه او از زبان عقاب سخن از دل بر نكشیده بود، كه این سخن هنوز پس از هزار سال بر دل ما ننشسته است، كه از ماست كه بر ماست! این یكی سخن، بیشتر سازگارمان است و از زبانمان نمیافتد، كه هفت شهر را عطار گشت و ما هنوز اندر خم یك كوچهایم! شیخِ بزرگوارمان سعدی میتوانست پس از 30 سال دربهدری، دست كم از بعلبك و دمشق خط میخی آشوری را بیاورد تا ما آن را برای جهانیان بخوانیم! همچنان كه اروپاییان خطهای باستانی ما را برای ما خواندند. بگذریم از این كه ما به این بازخوانیها با مهر زیادی ننگریستیم. سعدی حتی در بازگشت از سفر 30 سالۀ خود به شیراز، ستونهای برافراشتۀ تخت جمشید را بر سر راه خود ندید.
^كدام انگلیسی شیر پاك خوردهای 700 سال پیش بر سر زبانمان انداخت كه مكتب نرفته و خط ننوشته میتوانیم مس ئ‘لهآموز باشیم و خود را «هفتخط» هم بنامیم؟ با اینكه دانش بشری مرهون جرقههای اندیشۀ ماست، ما هیچگاه رغبت نكردهایم كه با درنگ در جرقههایمان آتش بهپا كنیم، در این سرزمین آتشبازان.
^درست در زمان و روزگاری كه ریچ، كنسول انگستان در بغداد، به سفری سخت در راههای مالرو، برای رسیدن از بغداد به شیراز تن داد و سرانجام در راه به دست آوردن رونبشتهایی از سنگنبشتههای تخت جمشید جان خود را باخت، عباس میرزا به پسر خود خسرومیرزا، كه برای عذرخواهی از قتل گریبایدوف، سفیر روسیه در تهران به پترزبورگ رفته بود، دو نامۀ چهار پنج سطری نوشت. در نامۀ نخست از او خواست تا به سبب علاقۀ فتحعلیشاه به ساعت، برای او ساعت بیاورد و در نامۀ دوم، كه صورت پیرو را داشت، یادآوری كرد كه سوقاتی خانبابا فراموش نشود! در این زمان پترزبورگ یكی از دیدنیترین شهرهای نوبنیان جهان بود و میتوانست برای تهران نوزاد الگوی خوبی باشد. اما دریغ از سفارش پدر به پسر! فراموش نكنیم كه عباس میرزا گل سرسبد بود!
^ما طعم تلخ استثمار را چشیدهایم، اما خود تنها به استثمار دانش بشری، كه با انقلاب صنعتی به آن خو گرفتهایم، قناعت میكنیم! شاید از سر غرور ملی، این تعبیر غریب كمی درشت و رنجاننده جلوه كند، ولی انكار این گونه از استثمار هم آسان نخواهد بود. با این همه میتوان برای این برداشت اصطلاح بهتری یافت. اصطلاح «مصرف كنندۀ صرف» نمیتواند جوابگو باشد! شاید جای این گله درست در همینجا باشد، به شرط اینكه پایِ «اما»، «ولی» و «اگر»های فراوانی به میان كشیده نشود!
^این را هم فراموش نكنیم كه برای آغاز گفتوگو دستهایمان بسیار خالی است. ما در قرنهای اخیر، مخصوصاً از دورۀ بیشكوه قاجارها به بعد، یعنی درست در عصر كتاب و مطبوعات ادواری و تخصصی، بسیار كمكاری كردهایم و كارهایی هم كه به اصطلاح «با خون دل و دود چراغ خوردن و كوششهای شبانهروزی» انجام گرفتهاند، اغلب نمایشی، فرمایشی و باشائبه و فرساینده بودهاند. از این روی بیشتر، پژوهشهای مدنی را، حتی دربارۀ فرهنگ و تمدن خودمان، به عهدۀ مغربیها گذاشتهایم. برای بومیترین و خصوصیترین مس ئ‘لهای كه در دنیا تنها میتواند مربوط به ما باشد، هنگامی كه گزارشی از یك یاردان قلی بیك خارجی است، از اعتبار بیشتری برخوردار است تا یك گزارش مام میهنی! ما، بیپردهپوشی، به خودمان اعتماد نداریم. همۀ ما به این باور ملی رسیدهایم كه ما در تهیۀ گزارش كمی شلخته هستیم. در نگهداری گزارشهای و اسناد ملی نیز شلخته هستیم.
^حتی هنوز بسیاری از نسخههای خطی مدنیت پرسابقۀ ما، به كوشش ناصرخسروها و سعدیهای مغربزمینی در كتابخانههای بزرگ مغربزمین نگهداری و پاسداری میشوند و در اختیار دانشمندان مغربزمین قرار دارند. و ما برای دسترسی به برخی از كتابهای كتابخانههای خودمان باید در مخیلهمان به دنبال دوست و آشنا و پارتی باشیم! تجربه نشان داده است، اینكه بگوییم غربیها ما را غارت كردهاند، شفا نمیدهد!
^با این همه بكوشیم تا به مبحث گفتوگوی تمدنها نگاهی جدی بیندازیم. این نگاه جدی دست كم ما را با پیرامون قضیه آشنا خواهد كرد. پیرامونِ همان یك كوچهای كه اندر خمش پرسه میزنیم و هو میكشیم و دشنام میدهیم، كه تُفو!
^مخاطبان اصلی این رساله جوانان خواهند بود. اگر بزرگان كه خود مس ئ‘لهآموزند، از سرِ تفنن این رساله را گشودند، از نخست بدانند كه چیز تازهای در آن نخواهند یافت، الاّ آنچه كه در زیر آسمان بوده است و بشریت به تناوب آن را تجربه كرده است! اما برای جوانان تشنه، جرعهای هم غنیمت است. به ویژه اینكه با این جوانان، بشریت نو با مدنیتی نو در حال شكل گرفتن است! جوانان با هر تشییعی كه از معاصران خستۀ خود به عمل میآورند، بخش ناچیزی از گذشته خود را نیز تشییع میكنند. گذشتۀ كمرنگ فراموش خواهد شد و گذشتۀ درخشان خواهد درخشید. ببالیم!
^شكلهای قدیم اشیأ و هنجارهای كهن رفتاری در شهر و روستا و در بیابان و جنگل، مانند تندیسهایی شمعی كه كمبنیهای كه در مسیر جریان هوای گرم قرار گرفته باشند، به سرعت در حال شكلباختن هستند. استخوانبندی كهن اجتماعی جانی دیگر گرفته است و منابع تازهای كه برای درآمد مردم فراهم آمدهاند، نیروهای كار را از بنیان دگرگون كردهاند. حتی كوچ هنجار قدیم خود را از دست داده است و كوچهای درون شهری، ریشهها را هنوز پا نگرفته از جای میكنند. روزگار روزگار كوچنشینهای مطبق است. برجها جای محلهها را و آسانسورها و راهپلهها جای گذرها را گرفتهاند. كوچههای عمودی دارند جای كوچههای افقی را میگیرند.
^و ناگزیر درون انسانها نه تنها از برداشتهای كهن فاصله گرفته است، بلكه با آنها به كلی بیگانه شده است. اینك خورجین سنتهای آبا و اجدادی خالی است. اكنون در كنار آوار كهن سنتی، تمدن مهاجم غربی هم امكان رشد یافته است و جهان تازه و پرهمهمهای از مسایل گوناگون پدید آمده است. اكنون میهن پرستی نیز با برداشتها و تمایلاتی تازه وارد میدان شده است و باید كه در فكر تعریفی تازه برای میهن باشیم. تعریفهای كهن دیگر جوابگوی نیازهای امروز نیستند.
^و اكنون به رغم میهنپرستی نوزاد، موجی بزرگ و منفی نیز روحیۀ كهن ایرانی را به كام مادهگراییِ نامعقول غربی میراند و كشور را تهدید میكند. ت ئ‘ثیر دست آوردهای غربی در زمینههای فراوانی به گونهای تكاندهنده و شكننده به چشم میخورد. مغربی میگوید، در نخستین برخورد كوتاه با ایرانیان متوجه غیبت بالندگی و برازندگی در سنتهای بومی میشود. سنتهایی كه روزگارانی به راستی سبب برتری ایرانیان بر غربیان شده بودند. با درهم ریختن نظام پدرشاهی، با سرعت هرچه تمامتر خصیصههای متعلق به دورههای پیش از تكنیك و ماشین، مانند حس احترام، حیثیت، آبرو و ادب نابود شدهاند. و میراثی كه بیرون از مرزهای ایران از ارزش زیادی برخوردار بود، اینك از سوی برخی از ایرانیان، برای پسنماندن از «تمدن مدرن»، علناً مورد حمله و استهزأ قرار میگیرد. برای نمونه، در این مدنیت نو، تعارفكردن و میهماننوازی هنجارهایی عقبافتاده و مردود هستند. هنجارهایی كه پیش از انقراض، نخست به رفتارهایی چاپلوسانه و غیر واقعی تبدیل شدهاند.
^در اینجا اغلب «سنتهای بومی» سد راه «پیشرفت» تلقی میشوند و برخی برای همۀ چیزهای مادی و معنوی خود در پی جانشین هستند. این حالت نیز كفۀ بزرگی از ترازوی هزاركفۀ ما را به خود اختصاص میدهد. و كفهای دیگر از آنِ ترس شدید از عقبماندگی است. ترس از عقب ماندگی یكی از خصلتهای نو ایرانیان است.
^گویی انبوه ترسویان را هیچ چیز نباید به یاد هنجاری بومی و خودی بیاندازد. در نتیجه هوا تنها انباشته از بوی بنزین است و اسانس و بوی آدامس. لباس بومی رخت بربسته است و هیچ معماری حتی هوس نمیكند كه برای كولر بیقواره، دستكم در بنایی پرهزینه، طرحی مانند بادگیرهای سنتی كویر دراندازد. طاقچه هم ریختی عقب افتاده دارد و از كاربرد كاهگل كه نگو!
دنباله دارد
Borna66
09-09-2009, 08:52 PM
ترازوی هزارکفه 6
نوشته : پرویز رجبی
^گفتوگویی مدنی در اعماق تاريخ
^حتماً در اعماق تاریخ و گذشتههای بسیار دور هم قومها و ملتهای متخاصم، پیش از این كه دست به اسلحه ببرند، گاهی شانس گفتوگو را میآزمودهاند. در كتاب تاریخ جنگ پلوپونزی، نوشتۀ توكیدیدِس، به گفتوگویی میان مردم جزیرۀ مِلوس و آتنیها در تابستان سال 416 پیش از میلاد برمیخوریم كه در اینجا آشناشدن بدون تفسیر با آن، كه حدود 2400 سال پیش انجام گرفته است، میتواند در مقام قدیمترین گفتوگویی كه میشناسیم، آموزنده باشد: ^آتنیها در كنار شهر مِلوس اردو زدند و پیش از آغاز جنگ نمایندگانی را برای گفتوگو به داخل شهر فرستادند. شهر مِلوس به این نمایندگان اجازه نداد كه در برابر مردم سخن بگویند و به آنها گفتند كه تنها با سران حكومت میتوانند رویاروی شوند. ^نمایندگان آتن گفتند: شما از این روی با حضور مردم مخالف هستید كه میترسید آنها شیفتۀ سخنان ما بشوند. پس دست كم خودتان به همۀ نكتهای حرفهای ما توجه كنید و اگر سخنی شما را خوش نیامد، بیدرنگ حرف ما را قطع نكنید. ^نمایندگان مِلوس: ما مخالف گفتوگو در فضایی آرام نیستیم. این رفتار جنگجویانۀ شماست كه با پیشنهادتان هماهنگ نیست. شما خود را قاضی گفتوگویی كه خواهیم داشت میدانید. بنابراین اگر حق با ما باشد، با ما خواهید جنگید و اگر تسلیم شویم ما را بندۀ خود خواهید پنداشت. ^نمایندگان آتن: شما باید بدون سوءظن همۀ توجه خود را صرف نجات شهرتان از ویرانی كنید. اگر بنای درك واقعیت را ندارید بهتر است كه در همین جا به گفتوگو پایان دهیم و اگر میل دارید كه به پیشنهاد ما عمل كنید، بگذارید به گفتوگو ادامه دهیم. ^نمایندگان مِلوس: طبیعی كه ما در وضعیتی كه قرار داریم، نگران باشیم. حق با شماست. اینك كه پای رهایی شهرمان در میان است، گفتوگو را به شیوهای كه شما پیشنهاد میكنید پیمیگیریم. ^نمایندگان آتن: ما بیآب و تاب سخن راندیم و نگفتیم كه چون سپاه ایران را شكست دادهایم، میخواهیم بر شما هم فرمان برانیم. بكوشید، تا به شیوۀ هر دو طرف، چیزی را از گقتوگو به دست آورید كه به دستآوردنش میسر است. ما و شما میدانیم كه در ارتباطهای آدمیان، از حق زمانی میشود حرف زد كه قدرتها برابر باشند. در غیر این صورت طرف قوی هركاری را كه بخواهد انجام میدهد و طرف ضعیف چارهای جز تحمل ندارد! ^نمایندگان مِلوس: چون مجبورمان میكنید كه از حق صرف نظر كنیم و تنها به نفع شما فكركنیم، پیشنهاد میكنیم كه به اصلی بیندیشیم كه به سود هردو طرف است و حق را پایمال نمیكند. این اصل این است كه طرفی كه به مخاطره افتاده است، امیدوار باشد كه به حكم انصاف میتواند از استدلالهایی هم كه فاقد دقت ریاضی هستند استفاده كند. ^نمایندگان آتن: اگر هم روزی قدرت ما از هم بپاشد، ما نگران آینده نخواهیم شد. چیرگی قومی بر قومی دیگر نمیتواند مایۀ وحشت باشد. وحشتناك این است كه زیردستان دولتی حاكم سر به طغیان بگذارند و دولت را از پای درآورند. امروز هدف ما از این گفتوگو این است كه بر شما روشن كنیم كه ما برای بزرگتر كردن قدرتمان نزد شما آمدهایم و هدف گفتوگوی امروز حفظ سلامت شهر شما است. این سلامت به سود هردو طرف است. وگرنه چیره شدن بر شما زحمتی ندارد! ^نمایندگان مِلوس: چگونه ممكن است كه ما بنده باشیم و شما خداوندگار و این حالت برای هردوی ما سودمند باشد؟ ^نمایندگان آتن: شما اگر تسلیم شوید، ما از نابودكردن شما چشم میپوشیم و این به سود شماست! ^نمایندگان مِلوس: پس آماده نیستید كه نه دوست باشیم و نه دشمن؟ ^نمایندگان آتن: دشمنی شما زیانی برای ما ندارد، اما دوستی با شما را شهرهای زیردست ما نشانۀ ضعف ما خواهد دانست. این شهرها كینۀ شما را نسبت به ما از نیرومندی ما خواهند دانست. ^نمایندگان مِلوس: پس شما جایگاهی را برای رفتاری عادلانه نمیشناسید؟ ^نمایندگان آتن: مردم ما فرقی را میان حق و ناحق نمیبینند. تسلط ما بر شما هم بر وسعت قدرت ما میافزاید و هم بر میزان امنیت ما. از این روی طبیعی است كه شما تسلیم ما شوید! ^نمایندگان مِلوس: فكر نمیكنید كه رفتار شما با ما دشمنی دیگر شهرهای منطقه را بر علیه شما خواهد انگیخت؟ ^نمایندگان آتن: ما نگران شهرهای قاره نیستیم، نگرانی ما مربوط میشود به جزیرههایی كه هنوز تبعیت از ما را نپذیرفتهاند. اینها ممكن است كه دست به كار نا سنجیدهای بزنند كه هم برای خودشان زیانآور باشد و هم برای ما. ^نمایندگان مِلوس: فكر نمیكنید كه ما در صورت تسلیمشدن به بزدلی متهم خواهیم شد؟ ^نمایندگان آتن: نه! مس ئ‘له شما این است كه یا باید با تسلیمشدن به دشمن نیرومند خود را رها سازید یا با او درآویزید. ^نمایندگان مِلوس: ما میدانیم كه اگر تسلیم شویم همۀ امید خود را از دست میدهیم، اما اگر بجنگیم این امید وجود دارد كه شاید از پای درنیاییم. ^نمایندگان آتن: البته امید تسلی میبخشد، اما امید صرف نوعی اسرافكاری است كه باعث تباهی میشود. ^نمایندگان مِلوس: باور كنید كه ما اینها را میدانیم، اما امیدواریم، كه چون پای حق در میان است، خدایان به كمك ما بیایند. ^نمایندگان آتن: شناختی كه ما از خدایان و آدمیان داریم ما را به این نتیجه رسانده است، كه به حكم قانون طبیعت، همیشه قوی بر ضعیف حكومت میكند. این قانون پیش از ما وجود داشته است و تا به ابد وجود خواهد داشت. ما ساده دلی شما را میستاییم، اما به ابلهی شما غبطه نمیخوریم. ^توكیدیدِس سپس ادامۀ گقتوگویی را میآورد كه بر سر امكان یاری رساندن اسپارتیان به مِلوسیها انجام میگیرد. سر انجام نمایندگان آتن در خطابهای طولانی میگویند: ^غرض شما از این گفتوگو این بود كه راهی برای رهایی بیابید، در حالی كه بیشترین تكیۀ شما بر امید بود! احساس شرف احساس فریبندهای است كه به هنگام خطر از پای میافكند. ^نمایندگان مِلوس: تصمیم ما همان است كه پیشتر بود. ^نمایندگان آتن گفتند: پیداست كه شما به آینده بیشتر دل میبندید تا به آنچه كه پیش چشم دارید و آیندۀ نامعلوم را چون مطابق آرزوی شماست واقعیت میپندارید! ^چون از این گفتوگوی مدنی نتیجهای گرفته نشد، كار به جنگ كشید و مِلوس از پای درآمد. به عبارت دیگر این همان شد كه سوفسطاییان یونان میگویند، كه در قانون طبیعت ماهیهای بزرك ماهیهای كوچك را میبلعند. در آن روزگاران، آتنیان نمیتوانستند بدانند كه در قرن بیستم حتی هیتلر و موسولینی به ماهی كوچك سویس نگاهی چپ نخواهند انداخت. ^در امان ماندن سویس نه از خوششانسی و از سر تصادف بود و نه ناشی از قراردادهای مدنی، بلكه حاصل مصلحت چنین بود. در بیشماری از خانههای جهان، عنصری زیبا بر لب طاقچه است. گاهی صاحبخانهای، كه از بتپرستی بیزار است، در حراست از بتی كه بر طاقچه دارد بسیار میكوشد. شاید سویس بتی باشد بر لب طاقچۀ مدنیت جهان!
دنباله دارد
Borna66
09-09-2009, 08:53 PM
ترازوی هزارکفه 7
نوشته : پرویز رجبی
استوانۀ كورش
یكی از نشانههای خوب مدیریت كورش بر مدنیتهای متنوعی كه به فرمان او درآمده بودند، لوح معروف او است، كه به سند یا منشور آزادی یا «نخستین اعلامیۀ حقوق بشر» شهرت یافته است. این استوانۀ 45 سطری در سال 1879 به دست آمد و امروز در موزۀ بریتانیا نگهداری میشود. به گمان، كورش پس از گشودن بابل، به سبب هرج و مرجی كه در نظام باورهای دینی مردم به وجود آمده بوده است، ناگزیر از نویساندن این لوح شده است. با یهودیان نیز همین رفتار شد و برای احیای آیینهای دینی آنان فرمانهای مشابهی صادر شد. ما از چگونگی باورهای دینی خود كورش كاملاً نا آگاهیم. معمولاً مورخان، تساهل و تسامح كورش را در رویارویی با باورهای مردم، به طور اغراقآمیزی، ستودهاند، اما به گمان بهتر است كه این نوع از رویارویی كورش را بیشتر ناشی از سیاست او بدانیم، تا تفاهم او. نباید از نظر دور داشت، كه متن استوانه از سوی یك فاتح دیكته شده است و به گفتههای هیچ فاتحی نباید بهایی بیش از درخور بخشید. به هر حال حملۀ به كشور دیگر خود به خود ناقض بسیاری از ادعاها است. استوانۀ كورش خود میتواند گویای حقیقتهای نهفتۀ در خود باشد: « ...او ]مردوك[ صمیمانه در پی یك فرمانروای دادگر بود، تا دست او را بگیرد. كورش، شاه انشان، را ندا داد و به فرمانروایی جهان فراخواند. سرزمین گوتی، همۀ اومانمَندَه را به پای او انداخت. دست سیاهان را به دستهای او رساند. او ]كورش[ با راستی و داد آنها را پذیرفت. مردوك، سرور بزرگ، نگهبان مردمان خویش، با شادی كارهای نیك و قلب دادگر او را دید و فرمان داد تا به شهر خود ]او[ بابل برود. او ]مردوك[ در حالی كه مانند یك دوست او را ]كورش را[ همراهی میكرد او را به بابل رساند. سپاهیان زیاد او، كه شمارشان مانند آب رودخانه بیحساب است، مسلح در كنار او بودند. مردوك، بی جنگ و نبرد او را به شهر خود بابل درآورد. او ]كورش[ بابل را از هجمه در امان نگاه داشت. نَبو-نید، شاه ]شاه بابل[، كه او را ]مردوك را[ نمیپرستید، او ]مردوك[ او را به دست او ]كورش[ انداخت. مردم بابل همگی، همۀ سومر و اكَّد، بزرگان و فرمانداران، نزد او سر تسلیم فرود آوردند، پاهایش را بوسیدند، از فرمانروایی او خشنود شدند و چهرههایشان شكوفا شد. آنان به ]به درگاه[ سرور ]مردوك[ كه به نیروی خود به مردهها زندگی بخشیده و همه را از نابودی و بلا در امان نگه داشته بود به خشنودی نیایش كرده و نامش را حفظ كردند. من كورش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه نیرومند، شاه بابل، شاه سومر و اكد، شاه چهار سوی جهان، پسر كمبوجیه، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، نوه كورش، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، نتیجۀ چیشپیش، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، خلف پایندۀ دودۀ شاهی، كه سلسلهاش بعل و نبو را دوست دارند و فرمانروایی آنها را برای شادی قلبهایشان آرزو میكردند. وقتی كه من با صلح و صفا وارد بابل شدم، با شادی و سرور در كاخ امیران رحل شاهی افكندم، مردوك، سرور بزرگ، قلب بزرگ بابلیها را متوجه من كرد و من هم هر روز در فكر نیایش او بودم. سپاهیان فراوان من در صلح و صفا در پیرامون بابل جای گرفتند. در تمام سومر و اكد به دشمن اجازه هیچ تحركی را ندادم. درون بابل و همۀ معبدها مرا با آغوش باز پذیرفتند. ساكنان بابل و ... را از یوغی كه برازندۀ آنان نبود ]رها ساختم[. جلو ویرانی خانههایشان را گرفته و جلو از هم پاشیدنشان را گرفتم. مردوك، سرور بزرگ، از كارهای نیك من خوشحال شد و به من، به كورش، شاه، كه حرمت او را دارد، به كمبوجیه، پسرِ تنیِ من، ]و[ به همۀ سپاهیان من با مهربانی رحمت عنایت فرمود و ما با میل و نشاط مقام الهی او را ستایش كردیم. همۀ شاهان اریكهدار و كاخنشین هر سوی جهان، از دریای شمال تا دریای جنوب، ... كه ... زندگی میكنند، همۀ شاهان كشورهای غرب ]تا كرانۀ مدیترانه[ كه در چادر به سر میبرند، همه باج سنگینی آوردند ]و[ در بابل پاهای مرا بوسیدند. از ... تا شهر آشور و شوش، اكد ]آگاده[، اِشنونَك، زَمبَن، مِهتورنو، دِری، با سرزمین گوتیوم، شهرهای ]آن سوی[ دجله كه آبادیهایشان از زمان كهن بنا شده بودند. خدایانی كه در آنها زندگی میكردند به جای خود بازگردانیدم و ]این امكان را فراهم آوردم[ تا آنها در خانهای جاودان جای بگیرند. همۀ مردم آنها را با یكدیگر متحد كردم و زیستگاه آنها را دوباره سامان بخشیدم. و خدایان سومر و اكد را، كه نبو-نید بر خلاف خواست سرور خدایان به بابل آورده بود، اجازه دادم تا به فرمان مردوك، سرور بزرگ، بیمزاحم در معبدهای خود به خانۀ نشاط قلبی نقل مكان دهند. باشد تا همۀ خدایانی كه من به محلهای خود بازگردانده بودم هر روز نزد بعل و نبو خواستار طول روزهای ]عمر[ من شوند، شفاعت مرا آرزو كنند و به مردوك، سرور من، بگویند: برای كورش، شاه، كه ترا میستاید و برای پسر او كمبوجیه... به خانۀ آرامی ]در جهان دیگر ؟[ نقل مكان ممكن شود (بقیۀ متن آسیب دیده و قابل خواندن نیست»). سخن، دربارۀ متن این استوانه، فراوان رفته است، اما تا كنون گفته نشده است، كه چه نیازی به این نبشته بوده است؟ اگر این اعلامیه در یكی از روزنامههای كثیرالانتشار صبح یا عصر متروپل بزرگ بابل منتشر میشد، حرفی نبود! ولی از نوشتن اعلامیهای بر استوانهای از گل و نهادن آن در جایی غیر قابل دسترس همگان چه حاصل؟ چه كسی میتوانسته است این «نخستین اعلامیۀ حقوق بشر» را بخواند و به «مشروطه» خود برسد و خوشحالی بكند؟ آیا نسخهای از متن این استوانه، همچون بخشنامهای دولتی، برای هر فرماندار و صاحب مقامی فرستاده شده بوده است؟ در هر صورت امروز تنها یك نسخه از این استوانه وجود دارد و اگر هم همچنان در گوشهای غیر قابل دسترس غنوده است، بیشماری از متن آن آگاهی یافتهاند و دربارۀ آن سخن راندهاند. آیا چنین نیست كه ما با روح زمان كورش بیگانهایم و دربارۀ پیوندهای اجتماعی و شیوههای مدنی پدیدآوردن رابطه با مدنیتهای این دوره چیزی نمیدانیم؟ امكان وجود این «خطر» زیاد است، كه مورخان برای نوشتن «تاریخ» از بسیاری از شرطهای كافی و لازم برخوردار نباشند!... باید بپذیریم، وقتی كه از دریافت واقعیتهای مربوط به یكی از مهمترین سندهای در پیوند با زندگی سیاسی و اجتماعی كورش، كه این همه دربارۀ برداشتهای مدنی او هیاهو راه انداخته است، ناتوانیم، حتماً ناتوانیهای پنهان دیگری نیز داریم، كه پژوهش در برخورد مدنیتها را بسیار دشوار میكند. با اینكه حدود 30 سال فرمانروایی كورش، در زمانی به گستردگی و بزرگی هزارههای گمشدۀ تاریخ ایران، كمتر از ناچیز است، به آسانی نمیتوان از سالهای گمشدۀ این 30 سال در گذشت! این 30 سال چگونه سپری شده است؟ چرا كورش پس از به دست گرفتن قدرت در فلات ایران و دست كم چرا پس از برانداختن حكومت ثروتمند لیدی و بازگشت به ایران، در پایتخت خود ننشسته است و با آسودگی فرمان نرانده است؟ پایههای حكومت او هنوز سست بودهاند، یا نوعی شیفتگی بر دستاندازی او را به سفر جنگی دیگری وامیدشته است و یا اینكه عشق به میهنی نیرومند و مردمی سرفراز، پرهیز از جنگ و خونریزی را اجتناب ناپذیر میكرده است؟! این پرسش برای بسیاری از دورههای تاریخی ایران، به ویژه در مورد بسیاری از بنیانگذاران خاندانهای سلطنتی ایران مطرح میشود. پس از اسلام نیز این امر خیلی بارز است. بسیاری از بنیانگذاران سلسلهها هرگز فرصت نیافتهاند مزۀ حكومت را بچشند. از آن میان یعقوب لیث، نادرشاه افشار و آغامحمد خان قاجار. نادرشاه بارزترین نمونۀ این نوع از فرمانروایان پس از اسلام است. اگر با تاریخ كه آشتی كنیم و به آن چشم دفتر خاطرات خانوادگی نگاه كنیم، افسوس خواهیم خورد كه چرا مردان پیشآهنگ بسیاری را هنوز نشناخته در پشت سر نهادهایم! یكی از زیانهای این بیتوجهی، ناتوانی در شناخت و ارزیابی تاریخ گذشته است. ما اگر تاریخ خودمان را نشناسیم، هرگز نمیتوانیم در زمینهای تاریخی گفتوگویی با دیگران و بیگانگان داشته باشیم. شناخت تاریخ نیز یكی دیگر از كفههای ترازوی هزار كفۀ ماست. پیداست كه تاریخ طولانی ایران مردان دورانساز بیشماری را به خود دیده است. یكی از این مردان بیشمار مانند داریوش پایۀ كانال سوئز را گذاشته است و یكی مانند امیركبیر خواب را بر حرامیان حرامتر كرده است. با این همه ندیدهام در جایی از این تاریخ بلندبالا كه كسی مستقیماً از تپیدن قلب خود برای ایران سخن رانده باشد. جز آن یكباری كه فردوسی اشاره میكند به سی سال رنجی كه برده است تا نفسی مسیحایی بر جان ایران از پای فتاده بدمد. بارها سرم را شگفتزده از صفحات تاریخ برگرفتهام، كه نادرشاه، كه به خونریزی و ظلم و ستم مشهور است، چگونه زین اسب را پایتخت همیشگی خود دانسته است و لحظهای را در اندیشۀ كاخسازی و كاخداری و غنودن نبوده است. او تنها در اندیشه است كه مبادا ازبكها و یا عثمانیها به فكر تجاوز بیفتند. او مشتی از «نخودچی» معروف خود را به لهو و لعب و كاخنشینی ترجیح میدهد. او پوستیندوزی است كه تنگۀ خیبر و نزدیكترین راه به دهلی را میشناسد. راهی كه لندن برای كمپانی هند شرقی خود از آن بیخبر بود و هیات هُنوِی را به پیرامون نادر فرستاد تا سر از این راه ناشناخته درآورد. او از پایتخت كوچك و زیناسبی خود با باب اعلی در استانبول به رقابت به خلافت میپردازد، تا مبادا كلاه از سر ایران بیفتد و از ش ئ'ن ایران ساییده شود. از خودت میپرسی در دنیای خاموش و بیرسانه و اگر بشود گفت بیسواد گذشته، مردان نامدار چگونه میشكفتند و پا به میدان تناوری مینهادند؟ منظور همین مردان ساده و به اصطلاح بیسواد تاریخ است كه امروز دانشجویی در دورۀ دكتری بیشتر از چهار سال در بارۀ هنجارها، شیوهها و شگردهای زندگی او پژوهش میكند تا شاید توانایی آن را بیابد كه دانشی را كه دربارۀ او یافته است در كفۀ ترازو بنهد و از درجۀ دكتری خود دفاع كند؟ من بارها با حوصله و دقت مردان تاریخی را با مردان پیرامون خودم سنجیدهام. هیچكدام از نامداران تاریخ معاصر جهان دستهای خالی یعقوب لیث را نداشتهاند. مردی كه میباید نقشۀ راهها را برایش در هوا ترسیم میكردند و مردی كه میدانست، كه در نقطهای بسیار دور، مردی عرب بر سریری گرانبها غنوده است و سرگرم عیش و نوش است و سروری است كه باید به سروری او پایان داده شود. مردی كه میدانست كه دستنشاندگان ایرانی این بیگانه را نیز باید از تخت برانداخت. مردی كه میدانست كه حق حكومت را به خلیفه فقط تیغ شمشیر داده است و لاغیر. و اگر قرار است كه شمشیر حكومت كند، او هم شمشیر دارد. یعقوب در نیشابور، در مجلسی تاریخی، به عالمان و فقیهان و بلندپایگان نشان داد كه دورۀ پذیرفتن امیرالمؤمنانی دروغین به سر آمده است. این حقیقت را نه ابومسلم دریافته بود و نه طاهر ذوالیمینین و برای پیروزی بابك زمانه هنوز از بلوع كافی برخوردار نبود. البته باید این را هم گفت كه مردم روزگار این سرداران هنوز فكر میكردهاند كه اگر به امیرالمؤمنین معاویه و یا یزید بگویند، كه ابرویی در بالای چشم دارند، هفت ستون آسمان خواهد لرزید. به گمان یعقوب نخستین فرمانروای ایرانی است كه پس از حملۀ عربها به ایران نام ایرانشهر را بر زبان رانده است. بنابراین مورخ با یكهای كه میخورد از خود میپرسد كه این یعقوب كیست؟ این كلمۀ ایرانشهر از كجا در گوش او جا خوش كرده بوده است؟ هنوز از شاهنامۀ فردوسی نیز خبری نبوده است. آیا این اصطلاح را نقالان تاریخ شفاهی به ار میبردهاند؟ تا جایی كه میدانیم در زمان ساسانیان برای نخستین بار ایران و انیران بر سر زبان شاپور اول میافتد. در هر حال جا دارد كه دربارۀ اندیشهها و جهانبینیهای مردان تاریخی خود تجدید نظر كنیم. ما چون به ندرت به برداشتهای مردان تاریخی خود نگاهی جدی افكندهایم، بسا كه ندانسته به بیراهه افتادهایم. در جای دیگری نیز گفتهام كه ما هنوز با نقش شاه مظلومی مانند شاه سلطان حسین صفوی، كه به گزارش دراماتیك محمد حزین، با شجاعت و خونسردی تاج از سر برداشت و گردن به تیغ سپرد، تا مگر از خونریزی جلوگیری كند بیگانهایم. هنوز انگشتشمار هستند عدۀ كسانی كه از نقش بسیار تعیینكنندۀ ناصرالدین شاه قاجار در دگرگونی نثر فارسی معاصر چیزی میدانند. برای دست یافتن به موقعیت سیاسی و اجتماعی و در نتیجه مدنی در آغاز دورۀ هخامنشی ناگزیر باید حركت را از صفر شروع كرد: ما كورش را نمیشناختیم و و در گذری سطحی از كنار تاریخ با او آشنا شدیم! او مادها را برانداخت، لیدی را تصرف كرد، قومهای گوناگون و دور و نزدیك ایرانی را آرام كرد و بینالنهرین و آسیای مقدم را مثل بره رام كرد! به چارگوشۀ جهان تاخت و خود را شاه چار سوی جهان خواند. اما كودكانه خواهد بود، كه بپنداریم، كه سنگهای پاسارگاد و آرامگاه كورش، آسانتر از فتح لیدی بر روی هم قرار گرفتهاند. ما هنگامی كه در تاریخ ایران و انیران، همۀ دستاندازان و فاتحان بزرگ تاریخ را نابغه مینامیم، یا از «گنج بادآوردۀ» خسرو پرویز و الماسهای درشت كوه نور و دریای نور نادری با آب و تاب سخن میرانیم، كم پیش میآید، كه این نابغهها را راهزن و برهمزنندگان آرامش مردمی بخوانیم، كه با نقشۀ جغرافیای سیاسی پیرامون خود بیگانه اند. و كمتر دلمان بار میدهد، كه حتی كورش را از این قاعدۀ كلی مستثنی ندانیم و او را «كبیر» نخوانیم. این تساهل و تسامح كودكانه را باید ناشی از نبود آگاهی از موقعیت اقتصادی، سیاسی و مدنی روزگاران گذشتۀ تاریخ دانست. تشخیص میهنپرستی، میهن دوستی و چپاول و كشورگشایی از یكدیگر آنچنان دشوار است، كه به گمان هرگز میسر نخواهد شد. بسا كه خودشیفتگی به آسانی و به طرز خطرناكی تبدیل به میهندوستی و آزادگی میشود. پیداست كه گر جای انتشار منشور آزادی حقوق بشر، به جای بابل در همدان میبود، تفاوت بسیار میبود. البته در اینجا، هنگامی كه تشخیص مرزها دشوار است، در هر حال، مفهوم جوانمردی نیز نقش تعیین كنندهای دارد و میتواند، تا یافتن پاسخی جوابگو، معیار خوبی باشد. ما هنگامی كه به تاریخ میپردازیم، هرگز نباید از صورت مسالههای تاریخی و مفروضهای آنها غافل شویم. آگاهی از این فرض، كه انسان به طور حیرت انگیزی چنین است كه بوده است، تا حدودی از آلام میكاهد! جای جستجوی فرضهای دیگر در سرگذشت اقفصادی، سیاسی و اجتماعی و سرگذشت مدنی دورههای تاریخی است. یعنی درست آنجایی كه آگاهیمان بسیار اندك است. البته در اینجا، افسانهها و خیالپردازیهای پیرامون دوره و شخصیتی خاص، كه تا حدودی بازتابهایی از افكار عمومی اند، بسیار سودمند هستند. دربارۀ دورههایی كه كورش، به خاطر لشكركشی، ناگزیر از ترك درون ایران بوده است، حتی افسانهای، كه حكایت از نا آرامی بكند، مانند داستان راست یا دروغ بردیا در زمان كمبوجیه، در دست نیست و در مجموع چنین پیداست كه كه «گنج بادآوردۀ» كرزوس، برای تاسیس ارتشی آمادۀ هجمه، میان مردان ایران تقسیم شده و اقتصاد را، به هر شكلی كه بوده، شكفته است. تبدیل یكشبۀ امپراتوری ثروتمند و كهنسال بابل به یك ساتراپنشین ایرانی نیز نمیتواند در رونق زندگی اقتصادی مردم زمان كورش بیتاثیر بوده باشد. نیازهای امپراتوریِ جهانی تازهتاسیس به سازمانهای حكومتی كارآمد و هماهنگ با وسعت شگفتانگیز امپراتوری و نیاز به وجود شبكهای گسترده، میان ساتراپیهای نوظهور و همچنین فعالیتهای ساختمانی نیز میتوانست سبب چنان رونقی بشود، كه تا عصر كورش در ایران سابقه نداشته است. در اینجا به نشانۀ شرمآوری از مزایای دستاندازی به دیگر مدنیتها برمیخوریم: شكوفایی اقتصادی! یكی از دستاوردهای دستاندازی به ذخیرههای مدنیتی بیگانه، شكوفایی اقتصاد خودی است. تقریباً همۀ ملتها فرمانروایانی را كه این شكوفایی را برایشان فراهم آوردهاند، ستودهاند. همه میدانیم كه هیتلر امروز برای مردم آلمان مردی منفور شده است. او تا زمانی كه پیشتاز بود و تا زمانی كه طنین چكمههای سپاهیان فاتح هیتلر در سرزمینهای همسایگان آلمان طنینانداز بود، تقریباً همۀ مردم آلمان او را میستودند و از سر و كونش میخوردند. امروز نمیتوان ادعا كرد كه هنگامی كه قطاری با دوهزار مسافر یهودی و كولی تا رسیدن به مقصد 700 كیلومتر را پشت سر میگذاشت، كسی از آن خبر نداشته است. از سوزنبانان راهآهن گرفته تا شهرداران شهرهای بر سر راه همه در جریان امر قرار داشتهاند و میدانستهاند كه محمولهای برای كورههای آدمسوزی از خوزۀ ماموریت آنها خواهد گذشت. حتی مردمی هم برای تماشای قطار وحشت در ایستگاههای راه آهن حس كنجكاوی خود را تغذیه میكردهاند.
دنباله دارد
Borna66
09-09-2009, 08:53 PM
ترازوی هزارکفه 8
نوشته : پرویز رجبی
^1. 7:
^قصیدهای كوتاه، به بلندی تاریخ
^هنگامی كه سرگرم نوشتن این پیشگفتار بودم، كتاب كوتاه، اما برندۀ محسن مخلباف، به نام «بودا در افغانستان تخریب نشد، از شرم فرو ریخت» به دستم رسید. مخلباف در این كتاب شعری را آورده است كه در دربار سلطان محمود غزنوی و در دوران باشكوه شعر فارسی سروده نشده است، بلكه آن را شاعری معاصر از افغانستان زمزمه كرده است. به مخملباف دسترسی نداشتم كه به او بگویم كه من اگر به جای او بودم، این كتاب آكنده از زشتیها را، «آخ!» مینامیدم، اما از آوردن شعر آن مرد غریب افغانی كه به ایران پناه آورده و به هنگام ترك ایران شعر خود را سروده است، صرف نظر نمیكنم. زیرا كه این شعر كوتاه نیمی از بار این رساله را از دوشم برمیدارد. ^دریغ كه نمیدانم، هنگامی كه كاروانی از شتر و با بار صله به شهر یا روستای شاعر درمیآید، او به گمنامی در كدام گورستان خواهد بود، تا بوتهای از خار از میهنش را برایش سفارش دهم! این دستهخار حتماً نباید از كنار مزارع تریاك چیده شود. دستهای از خار بیابانهای تایباد تا مسیلۀ میان تهران و ورامین هم كارساز است. ^پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت. ^همان غریبه كه قلك نداشت، خواهد رفت. ^و كودكی كه عروسك نداشت، خواهد رفت. ^طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد. ^و سفرهای كه تهی بود بسته خواهد شد. ^منم، تمام افق را به رنج گردیده. ^منم كه هركه مرا دیده، در گذر دیده. ^تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت. ^پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت. ^1. 8: ^خاطرهای از یك نوشته! ^واهمهای ندارم كه این خاطره، كه با خواندن نوشتۀ مخملباف به یاد آن افتادهام، نوعی بازیگوشی تلقی شود! چون این خاطره را كه 30 سال پیش نخست به آلمانی نوشتهام و سپس به فارسی چاپ كردهام، در پیوندی مستقیم میبینم با ترازوی هزار كفه. در هر حال این پیشگفتار كمتر شباهتی به دیگر پیشگفتارها دارد! ^سیپنج سال پیش كه دربارۀ كریمخان زند و زمان او مطالعه میكردم، به حقیقتی رسیدم كه در اینجا عیناً به نقل آن میپردازم: ^میگویند و مینویسند، كه چون نادرشاه افغانها را از ایران بیرون راند و موفق به فتوحات بزرگی شد، یكی از بزرگترین چهرههای مثبت ایران است. اینك یك بار دیگر، اما با دیدی تازه، نگاهی میاندازم به مس ئ‘له افغانها. اگر بخواهم مس ئ‘لۀ خراسان بزرگ را پیش بكشم و بخواهم دربارۀ شناسنامه و كارنامۀ افغانستان بحث كنم سخن به درازا میكشد و لازم میآید كه از سنگنبشتۀ بیستون داریوش تا كتابهای جغرافیدانهای بزرگ اسلامی، همه را مورد بررسی قرار دهم. ^در اینجا تنها میخواهم اشارهای داشته باشم به دو «عنوان» از دو فصلِ تقریباً همۀ كتابهایی كه دربارۀ ایران نوشته شدهاند: یكی عنوان «حملۀ افغانها به ایران»، آنجا كه حكومت صفویان به حد ضعف خود رسیده بود و دیگری كمی پایینتر، آنجا كه سخن از بیعرضگی قاجارها میرود، عنوان «جداشدن افغانستان از ایران». سپس در داخل كتاب فغان از اینكه افغانها آمدند و كشتند و سوختند و رفتند و چند صفحه آن طرفتر، قلمفرسایی و افسوس كه به سبب سیاست استعماری انگلستان و بی لیاقتی فلان شاه بیعرضۀ قاجار افغانستان عزیز از ایران جدا شد... و در سراسر كتاب هیچ معلوم نمیشود كه افغانها در كشور خود ایران، به غلط یا به درست، شورش كردند و یا از سرزمینی بیگانه به ایران تاختند. ^واقعیت این است كه خراسان بزرگ و افغانستان آبشخور بیشترین بخش فرهنگ، دین و زبان ایران باستان است. سودمند خواهد بود كه در نگاهمان، اگر نه به افغانستان، دست كم به افغانها تجدید نظر كنیم و دلمان هرگز بار ندهد كه آنها برای اجارهدادن بازوان خود، پیاده بیایند و پیاده بروند. این نگاه میتواند به گفتوگویی مدنی بیانجامد كه دربارۀ خودمان است. ^شاید بتوانیم به این نتیجه برسیم كه پس از گذشت حدود دو سده از تاریخی كه انگلیسیها شناسنامههای افغانها را پاره كردند، از سر تقصیر محمود افغان بگذریم، كه شاهسلطانحسین صفوی را گردن زد، و برای افغانیها شناسنامههای المثنی صادر كنیم. فراموش نكنیم كه غزنین روزگاری دربار شعر فارسی بود و هنگامی كه فردوسی شاهنامه را، با آهنگ زنده نگهداشتن عجم، در توس میسرود افغانها را هم در مد نظر داشت. فردوسی مردی نبود كه میان هممیهنان خود تفاوت نهد. ظاهراً استخوانهای قفسۀ سینۀ مهربان زرتشت نیز در خاك افغانستان گمشدهاند. فراموش نكنیم كه در تاریخ ایران، بدرست یا نادرست، گوشههای زیادی علیه حكومت مركزی شوریدهاند و اگر روزی همۀ گوشههای ایران هم كه بشورند، ایرانیان خود را از خود نخواهند راند. اگر چنین شود، بزرگترین غربت تاریخ آفریده خواهد شد! ^1. 9: ^سخن آخر از پیشگفتار ^و همانگونه كه در بالا اشاره كردم، در این رساله از آوردن منبع خودداری میكنم، تا این رساله به كار همگان بیاید. در اشارۀ گذرای به تاریخ هم خواهم كوشید تا بیشتر به آغاز و آبشخورها بپردازم تا مثلاً به جنگ چالدران یا انتفاضه، الاّ به ضرورت! بنا بر این خشم خواننده را خواهم انگیخت، كه اغلب مطلب دلخواه خود را نخواهد یافت. ^در پرداختن به نقش علوم اسلامی در مدنیت غربی، در كنار دیگر منابع قابل دسترس، به كتاب «بازرگانان و صلیبیها» نوشتۀ پروفسور عزیز عطیه تكیه كردهام، كه در سال 1962 از سوی دانشگاه ایندیانا منتشر شده است و از كتاب «فرهنگ ایرانی» دكتر محمد ملایری، از انتشارات توس در سال 1374، غافل نبودهام. همسرم لیلی هوشمندافشار، كه بندبند این رساله را همراه او اندیشیدهام، در اشارۀ به بسیاری از بزنگاههای تاریخ یاورم بوده است
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.