روزی از روزها ، پادشاه سالخورده که 2 پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود ، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند . پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه گیاهی داد و از آنها خواست ، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند . پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت ...