نابرابریهای طبقاتی و عوامل طبیعی
کسانی که نابرابریهای طبقاتی را در ارتباط با عوامل طبیعی یعنی عوامل زیستی و نژادی قرار میدهند غالباً با خود از پیروان مکتب جبر جغرافیائی بوده و یا از این مکتب الهام گرفتهاند.
جغرافیاگرایان سعی در این نمودهاند که رابطهای مستقیم بین زندگی اجتماعی و عوامل اقلیمی نشان دهند و به عبارت دیگر مکتب جبر جغرافیایی تاکید بر این نظریه دارد که رفتار فردی و اجتماعی انسان تابع محیط طبیعی است و بسیاری از پیروان این مکتب مثل فردیک راتزل , آندره , زیکفرید , میشله , هنتینگتون وسایرین در نوشتههای خود کوشش نمودهاند تا پیدایش , ترقی یا زوال تمدنها را در ارتباط با عوامل اقلیمی و جغرافیایی تبیین نماید . بعنوان مثال "راتزل" که از جغرافیاگرایان بنام است صاحب کتابی بنام جغرافیای ---------- است که در سال 1897 آنرا انتشار داده است . در این کتاب اهم نظریات وی مطرح شده است . وی میگوید: زمین یا خاک بعنوان عامل جغرافیایی است که افراد اجتماعی را به هم پیوند میدهد و در حقیقت ارتباط افراد از طریق هم محل بودن اولین رابطه محکمی است که جوامع یکجانشین را به وجود آورده است. راتزل سه ویژگی برای سرزمینها قائل است که عبارتند از :


  • موقع یا موقعیت زمین : بدین معنی که بعضی از سرزمینها باز هستند یعنی از خارج میتوان بدان هجوم آورد ,بعضی دیگر بسته هستند مثل سرزمین سوئیس


  • وسعت با محدودیت زمین : به عقیده وی زمینهای وسیع مثال بیابانها حس جاه طلبی و زیاده خواهی و بلند پروازی افراد را افزایش میدهد ولی بر عکس کوهستانها افرادی قانع و فاقد بلند پروازی و جاه طلبی ببار میآورد.


  • مرز یا سرحد : به عقیده وی مرزها که غالباً عوامل جغرافیایی هستند, مثل رودخانه و ستیغ کوه فرهنگ ملت ها را از یکدیگر جدا میسازند و مانع توسعه فرهنگی در سرزمین مجاور میشوند.

و بدین ترتیب , تفاوتهای نژادی با تفاوتهای اقلیمی و جغرافیایی در ارتباط قرار میدهند. این گروه اختلافات جوامع و گروههای انسانی را با ویژگیهای نژادی تعیین میکند.

در آثار متفکران باستانی توجه به این عامل به منظور تفاوت بین دستجات انسانی از اهمیت خاصی برخوردار بوده است . تاکید بر نژاد برتر و حفظ آن در نوشتههای فیلسوفانی چون ارسطو فراوان دیده میشود. اعتقاد به اینکه اختلاف نژادی بین فیالمثل بردگان و آزادان امری فطری است و اساساً عدهای از بدو امر برده زاده میشوند, نه تنها در آثار فلاسفه یونانی دیده میشود بلکه نزد فلاسفه سایر ملل باستانی نیز رایج بوده است . این طرز تفکر در سدههای میانه نیز ادامه یافت و بعدها در قرون معاصر , با اشاعه دارونیزم اجتماعی , بعضی از محققان نژاد گرا در صدد توجیه علمی نظریات خود برآمدند.

دارونیزم اجتماعی که ملهم از نظریات داروین در ارتباط با رده بندی حیوانات و گیاهان است وجود سلسله مراتب و قشر بندی اجتماعی را اصلی طبیعی تلقی کرده و آنرا تائید مینماید بنابراین نه تنها جنبشها و تحولات را نفی میکنند بلکه با آنها به مقابله نیز بر میخیزند.

مولف کتاب جامعه شناسی طبقات اجتماعی در این زمینه مینویسد: از نظر قشربندی اجتماعی , دارونیست های اجتماعی معتقدند که انسان مانند سایر حیوانات و نباتات باید رده بندی شود و در جریان انتخاب آنهائیکه در مرتبه بالاتری قرار میگیرند طبیعتاً بر دیگران ارجحیت دارند.

بنابراین کسانی که استعدادهای طبیعی دارند فرمانروا و آنانی که از استعدادهای طبیعی بی بهرهاند تودههای کارکن را تشکیل میدهند. از نمایندگان مشهور این طرز تفکر میتوان اسپنسر , باگهموت , کمپلوویج ,راتزنهوفر , فرانگلین وارد, وودبری اسمال و سامنر را نام برد . اصول و چهار چوب تفکرات و نظریات بعنوان مکاتب فرعی آن میتوان نام برد : یکی مکتب زیست سنجی است که بنیان گذار آن لاپوژ فرانسوی است .

به نظر گالتن چون انسانها از لحاظ خصوصیات فردی و صفاتی مثل رنگ پوست , نیروی فیزیکی ,و مشخصات روانی با یکدیگر تفاوت زیاد دارند بنابراین از لحاظ اجتماعی و طبقاتی نیز باهم برابر نیستند. گالتن این نابرابری را با عامل وراثت در ارتباط میداند. و دخالت عوامل اجتماعی را در آن موثر نمیداند.. وی استعدادهای انسان را بطور کلی نشأت گرفته از وراثت میداند و به همین دلیل گالتن عقیده داشت که محیط اجتماعی قادر نیست از افرادی بی استعداد افراد موفق و شاخص بسازد.

از جمله کسان دیگری که نابرابریهای اجتماعی را در ارتباط با عوامل طبیعی مورد بحث قرار داد است "مک دوگال " است که ویژگیهای زندگی اجتماعی را در ارتباط مستقیم با غرایز میداند. کارل پیرسن که یکی دیگر از پیروان مکتب زیست سنجی است , جملهای دارد که میتوان آنرا چکیده و بیانگر نظریات این گروه دانست وی چنین گفته است : بگذارید که نردبان ترقی از یک طبقه به طبقه دیگر و از یک گروه به گروه دیگر وجود داشته باشد اما نگذارید که صعود از این نردبان به سهولت انجام گیرد . آنها که دارای قابلیت تنها یک حادثه تاریخی نیست بله ناشی از گزینش مداوی است که از نظر اقتصادی جامعه را به طبقات متفاوتی که بطور کلی متناسب برای نوع کار به خصوصی هستند تقسیم مینماید . از این رو هر طبقه میبایست به تعلیم و تربیتی متناسب با استعداد و توانایی ذاتی افرادش به پردازد و آموزش همگانی و یکسان موجب هرج و مرج در امور طبیعی میگردد.

مکتب دومی که با تاکید بر نابرابریهای اجتماعی در رابطه با عوامل طبیعی در قرن نوزده بنیان گذاری گردیده است مکتب مردم سنجی است . لاپوژ فرانسوی بینان گذار این مکتب سعی در نشان دادن تمایزات نژاد اقوام نموده است و این تمایزات نژادی را حتی در درون یک ملت نیز صادق میداند بعنوان مثال وی نژاد سفید پوست اروپا را متشکل از سه نژاد فرعی میداند که عبارتند از : نژاد آریا ,نژاد آلپ و نژاد مدیترانهای وی این سه نژاد را بر اساس تفاوتهای جسمانی از هم متمایز میکند. مثلاً آریائیان قد بلند و سفید چهره و دارای جمجمه درازند در حالی که افراد نژاد مدیترانهای دارای قد کوتاه و چهره تیره رنگند و در این میان نژاد آلپ افرادی را در بر میگیرد که دارای قامتی متوسطند و..."لاپوژ" سعی نموده است تا هریک از نژادهای فوق را دارای نوع خاصی از استعداد, رفتار و ابتکار بداند و به همین دلیل اعتقاد راسخ دارد که طبقات بالای جامعه را همیشه افراد نژاد آریا تشکیل میدهند . به ویژگیهای فیزیکی این گروههای نژادی نیز اهمیت فراوانی میداد بطوریکه به نظر او طول جمجمه طبقات اشراف بلند از طول جمجمه طبقات پایین جامعه بوده است .

چنین توجیهات نژاد گرایانهای که در قرن هیجده و نوزده قبول عام یافته بود, با تحقیقاتی که بوسیله دانشمندان در رابطه با هوش و استعداد و خلاقیت انسانها انجام گرفت , بتدریج اعتبار خود را از دست داد بطوریکه در حال حاضر این نظریات و فرضیات به کلی باطل شده است , بعنوان مثال امروز مشخص شده است که هیچگونه ارتباطی بین اندازه جمجمه و رنگ پوست و استعداد خلاقیت انسانی وجود ندارد.