بالا
لامپ رشد گیاه

 دانلود نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور با پاسخنامه

 دانلود نمونه سوالات فراگیر پیام نور

 فروشگاه پایان نامه و مقاله


 تایپ متن و مقاله و پایان نامه





 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 از مجموع 39

موضوع: داستانها و مطالب کوتاه و پند آموز

  1. #1
    فریبا آواتار ها
    • 1,510

    عنوان کاربری
    مدیر سابق تالار پاتوق
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    جای خوبیه
    شغل , تخصص
    بیکار
    رشته تحصیلی
    مهندسی فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    1

    new12 داستانها و مطالب کوتاه و پند آموز

    مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
    آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد
    مشتري پرسيد چرا؟
    آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
    مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند!
    مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.
    مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
    آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
    مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند .براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد...
    غصه نخور دلم ... هر کسی جایگاهی داره که درکش برای همگان دشواره ...
    اگه تو رو شکستن ...چون میخواستن کوچیک بشی ...درست به قدر فهم و درک خودشون .

  2. #2
    فریبا آواتار ها
    • 1,510

    عنوان کاربری
    مدیر سابق تالار پاتوق
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    جای خوبیه
    شغل , تخصص
    بیکار
    رشته تحصیلی
    مهندسی فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    1

    پیش فرض

    خدا کجاست؟؟؟
    شب خواب دیدم.
    خواب یک فرشته...
    از او پرسیدم خدا کجاست؟
    پاسخی نداد.
    باز پرسیدم خدا کجاست؟
    جوابی نداد.
    گفتم فرشته با تو هستم ,خدا کجاست؟
    فرشته سکوت اختیار کرد.
    خسته شدم. سرم را پایین انداختم و رفتم.از دست فرشته ناراحت بودم.
    ناگهان از خواب بیدار شدم.................
    فردا شب فرشته دوباره به خوابم آمد.
    گفت: تمام دیروز را دنبال بهترین جواب برای سوالت بودم.
    آمده ام تا پاسخ بگویم.
    توخدا را می توانی
    در دستان گره خورده ی دو عاشق , درهنگام باران, زیر درخت نارون ببینی
    وآنگاه می فهمی خداوند در تمام زیبایی ها حضور دارد.

    غصه نخور دلم ... هر کسی جایگاهی داره که درکش برای همگان دشواره ...
    اگه تو رو شکستن ...چون میخواستن کوچیک بشی ...درست به قدر فهم و درک خودشون .

  3. #3
    فریبا آواتار ها
    • 1,510

    عنوان کاربری
    مدیر سابق تالار پاتوق
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    جای خوبیه
    شغل , تخصص
    بیکار
    رشته تحصیلی
    مهندسی فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    1

    پیش فرض

    گوسفند سیاه
    شهری بود که همه‌ی اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانه‌ی یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت به خانه‌ی خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

    روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود میکرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان.

    دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند.

    اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

    بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد. آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته‌است.

    در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که *** شده بود. ولی مشکلی این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه‌ی دیگری، وقتی صبح به خانه‌ی خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

    به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه‌ی مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند.

    به این ترتیب، آن عده‌ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته‌ی شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.

    به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که "چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... . اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر می‌شدند.

    عده‌ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره‌ی پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد.

    به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.

    تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.

    از کتاب : شاه گوش می کند
    غصه نخور دلم ... هر کسی جایگاهی داره که درکش برای همگان دشواره ...
    اگه تو رو شکستن ...چون میخواستن کوچیک بشی ...درست به قدر فهم و درک خودشون .

  4. #4
    فریبا آواتار ها
    • 1,510

    عنوان کاربری
    مدیر سابق تالار پاتوق
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    جای خوبیه
    شغل , تخصص
    بیکار
    رشته تحصیلی
    مهندسی فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    1

    پیش فرض

    دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود.موضوع درس درباره ی خدا بود.
    استاد پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟»
    کسی پاسخی نداد.
    استاد دوباره پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟»
    دوباره کسی پاسخی نداد.
    استاد برای سومین بار پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟»
    برای سومین بار هم کسی پاسخی نداد.
    سپس استاد با قاطعیت گفت:
    «با این وصف خدا وجود ندارد.»
    یک دانشجو که به هیچ وجه با استدالال استاد موافق نبود اجازه خواست تا صحبت کند.استاد پذیرفت.دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش سوال پرسید:
    «ایا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟»
    همه سکوت کردند.
    «ایا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟»
    همچنان کسی چیزی نگفت.
    «ایا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟»
    باز هم کسی پاسخ نداد.
    پس دانشجو چنین نتیجه گرفت:
    «استاد مغز ندارد!»
    غصه نخور دلم ... هر کسی جایگاهی داره که درکش برای همگان دشواره ...
    اگه تو رو شکستن ...چون میخواستن کوچیک بشی ...درست به قدر فهم و درک خودشون .

  5. #5
    فریبا آواتار ها
    • 1,510

    عنوان کاربری
    مدیر سابق تالار پاتوق
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    جای خوبیه
    شغل , تخصص
    بیکار
    رشته تحصیلی
    مهندسی فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    1

    پیش فرض

    هيچ وقت اولين شانس رو از دست نده

    مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد مي کنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، مي توني با دخترم ازدواج کني.

    مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد وگذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين مي کوبيد، خرخر مي کرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاواز مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
    براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک مي شد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..

    زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده است، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه مي ديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن.
    __________________
    غصه نخور دلم ... هر کسی جایگاهی داره که درکش برای همگان دشواره ...
    اگه تو رو شکستن ...چون میخواستن کوچیک بشی ...درست به قدر فهم و درک خودشون .

  6. #6
    فریبا آواتار ها
    • 1,510

    عنوان کاربری
    مدیر سابق تالار پاتوق
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    جای خوبیه
    شغل , تخصص
    بیکار
    رشته تحصیلی
    مهندسی فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    1

    پیش فرض

    بینش کشاورز کم درآمد

    کشاورز کم درآمد به جای تراکتور از اسب پیری برای شخم زدن استفاده می کرد. یک روز بعداز ظهر اسب در حین کار در مزرعه افتاد و مرد.
    همه روستاییان گفتند: « چه اتفاق وحشتناکی ».
    کشاورز با آرامش گفت: « خواهیم دید ».

    خونسردی و آرامش او باعث شد که همه افراد روستا گردهم بیایند، با او هم عقیده شوند و اسب جدیدی را به او اهدا کنند.
    حالا همه می گفتند: « چه مرد خوش شانسی ».
    کشاورز گفت: « خواهیم دید ».

    دو روز بعد اسب جدید از پرچین پرید و فرار کرد.
    همه گفتند، « چه مرد بدبختی ».
    کشاورز خندید و گفت: « خواهیم دید ».

    بالاخره، اسب راه خود را پیدا کرد و برگشت.
    همه گفتند: « چه مرد خوش شانسی ».
    کشاورز گفت: « و خواهیم دید ».

    پس از مدتی پسر جوانی با اسب به سواری رفت، افتاد و پایش شکست.
    همه گفتند: « چه بدشانس ».
    کشاورز گفت: « خواهیم دید ».

    دو روز بعد ارتش برای سربازگیری به روستا آمد، به دلیل شکستگی پای پسر، او را نپذیرفتند.
    همه گفتند: « چه پسر خوش شانسی ».
    کشاورز خندید و گفت: « خواهیم دید... »
    غصه نخور دلم ... هر کسی جایگاهی داره که درکش برای همگان دشواره ...
    اگه تو رو شکستن ...چون میخواستن کوچیک بشی ...درست به قدر فهم و درک خودشون .

  7. #7
    فریبا آواتار ها
    • 1,510

    عنوان کاربری
    مدیر سابق تالار پاتوق
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    جای خوبیه
    شغل , تخصص
    بیکار
    رشته تحصیلی
    مهندسی فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    1

    پیش فرض

    قلب تو کجاست؟

    رابرت داوینسنز، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود، در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با تضرّع و التماس از او خواست پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد، زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش میمیرد. قهرمان گلف درنگ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید.
    هفته بعد یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت که ای رابرت ساده لوح خبرهای جالبی برایت دارم، آن زنی که از تو پول خواست اصلاً بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده است او تو را فریب داده دوست من.
    رابرت با خوشحالی جواب داد: خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است. این که خیلی عالی است
    !
    غصه نخور دلم ... هر کسی جایگاهی داره که درکش برای همگان دشواره ...
    اگه تو رو شکستن ...چون میخواستن کوچیک بشی ...درست به قدر فهم و درک خودشون .

  8. #8
    فریبا آواتار ها
    • 1,510

    عنوان کاربری
    مدیر سابق تالار پاتوق
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    جای خوبیه
    شغل , تخصص
    بیکار
    رشته تحصیلی
    مهندسی فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    1

    پیش فرض

    سنگ تراش

    روزي سنگ تراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي كرد، از نزديكي خانه بازرگاني رد مي شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو كرد مانند بازرگان باشد.
    در يك لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدت ها فكر مي كرد كه از همه قدرتمند تر است. تا اين كه يك روز حاكم شهر ازآنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي گذارند حتي بازرگان، مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قوي تر مي شدم.
    در همان لحظه او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود همه مردم به او تعظيم مي كردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند.
    پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد.
    كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و ان طرف هل داد.
    اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت با خود گفت كه قوي ترين چيز در دنيا، صخره سنگ است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
    همان طور كه با غرور ايستاده بود. ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خرد مي شود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است.
    غصه نخور دلم ... هر کسی جایگاهی داره که درکش برای همگان دشواره ...
    اگه تو رو شکستن ...چون میخواستن کوچیک بشی ...درست به قدر فهم و درک خودشون .

  9. #9
    فریبا آواتار ها
    • 1,510

    عنوان کاربری
    مدیر سابق تالار پاتوق
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    جای خوبیه
    شغل , تخصص
    بیکار
    رشته تحصیلی
    مهندسی فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    1

    پیش فرض

    فرعون و ابلیس

    مي گويند ابليس، زماني نزد فرعون آمد در حاليكه فرعون خوشه اي انگور در دست داشت و مي خورد.

    ابليس به او گفت: آیا هيچكس مي تواند اين خوشه انگور را به مرواريد خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
    فرعون گفت: نه.
    ابليس با جادوگري و سحر، آن خوشه انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل كرد.
    فرعون تعجب كرد و گفت: آفرين بر تو كه استاد و ماهري.
    ابليس سيلي اي بر گردن او زد و گفت: مرا با اين استادي به بندگي قبول نكردند، تو با اين حماقت چگونه دعوي خدايي مي كني؟
    غصه نخور دلم ... هر کسی جایگاهی داره که درکش برای همگان دشواره ...
    اگه تو رو شکستن ...چون میخواستن کوچیک بشی ...درست به قدر فهم و درک خودشون .

  10. #10
    فریبا آواتار ها
    • 1,510

    عنوان کاربری
    مدیر سابق تالار پاتوق
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    محل تحصیل
    جای خوبیه
    شغل , تخصص
    بیکار
    رشته تحصیلی
    مهندسی فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    1

    پیش فرض

    كوله ‌پشتي‌

    كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت. نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود. مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند؟ پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست ‌وجو را نخواهد يافت و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد!
    مسافر رفت و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود...
    هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست...

    مسافر بازگشت. رنجور و نا اميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده بود! به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد، جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند! تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت وحالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي! درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست...
    غصه نخور دلم ... هر کسی جایگاهی داره که درکش برای همگان دشواره ...
    اگه تو رو شکستن ...چون میخواستن کوچیک بشی ...درست به قدر فهم و درک خودشون .

صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •