قباد آذرآیین:
روی تخت، زنی خوابیده است
دیرو سارا خانم سراغته می گرفت. کدوم سارا خانم؟! چطو نمی شناسیش؟ او کسی که نشناسش خُ خواجه حافظ شیرازه. بند کرده بود چه جور! سریش! مگه ول می کرد سگ مصب! یه بند آدمه سوال پیچ می کرد و می خواس از همه چیز سر دربیاره. بیخود نبود اسمشه نهاده بودن نمی دونم چی چی پرس. زنه می برید و شوهره می دوخت. اصلا خدائی زنه آفریده سی فضولی...سی نخود هر آش. با او شوهر قزمیتش... مفتّش شیش انگشتی! قربون خدا برم که چه جور در و تخته یه جور می کنه سی هم. دو تایی می خواستن هر جور شده حرف از دهن مو بکشن... مو؟! ... مو بندِ به او بدم؟! بچه ای! بعد ئی همه سال هنو مُنه نشناختی؟! مو صتا مثِ سارا خانم و شوهرشه می برم سر رودخونه تشنه بر می گردونم. چی خیال کردی! مأمور دولت حریف مو نشد. نتونس حرف از دهن مو بکشه. جریانشه نگفتم سیت؟ گفت تو کاظمی؟ گفتم ها فرمایشت؟ الا وایساده بود روبروم و گند نفسش داشت خفه ام می کرد. یه دستش به کمرش. انگاری دسته آفتابه. یه دستشم سر هف تیرش. صداشم انداخته بود ته گلوش خیالش مو جلدی جا می زنم و شلوارمه خیس می کنم. گفت تو ئی خونه چن نفر زندگی می کنن؟ گفتم یه نفر جناب سروان خودم تک و تنها. وقتی بش گفتم جناب سروان باد کرد چه جور! گفتم همی حال یه که بپکه. یه گوربان یه خطی خُ بیشتر نبود. گفت زنت کجان؟ گفتم چی؟! گفت خودته به کوچه علی چپ نزن بگو زنت کجان؟ گفتم زن؟! زنِ چی ، کشک چی تیمسار! مو گورم کجا بود که کفن داشته باشم؟! ئی دفه که بش گفتم تیمسار بم چش غره رفت! فهمیده بود گذاشتمش سر کار. گفت گزارش کردن پیش از بمباران تو ئی خونه یه زنی هم زندگی می کرده. گفتم خلاف به عرضتون رسوندن جناب سرهنگ هر کی بودن خواستن سر کارتون بذارن؟ ئی حرفه که زدم تش گرفت. گفت مونِ سر کار بذارن؟! مو خودم دنیایه می ذارم سر کار. خلاصه بعدش سر کشید تو اتاق و بو کشید. زدم تخت سینه ش و گفتم هوی عامو! سر خر کوتاه . به تو یاد ندادن ئو کله واموندته همه جا هل ندی داخل؟
دوباره بو کشید و گفت ئی بو چیه؟ گفتم هر خری می فهمه ئی بو گلابه خب. گفت کارخونه گلاب کشی راه انداختی؟ گفتم ، نه، دارم فضولامه می شمارم. گفت : ئی زبون تو آخر سرته به باد می ده. گفتم کا به جهندم! بعدش رفتم جلو زدم رو شونش و اشاره کردم به هف تیرش و گفتم ببین کا، مونِ از ئی تیرکمونت نترسون. مو خودم اینایه می سازم صادرمی کنم تگزاس. برو کا، برو خدا روزیته یه جا دیگه حواله کنه. برو تا ئو رو سگ مونِ بالا نیودری. مو اعصاب معصاب ندارم ها. قد موها سرت ترکش تو لاشمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ها. گفته باشم. مو احترام لباسته دارم... می دونستم خُ دردش چیه/ عبود گوشی یه داده بود دستم. دو تا هزاری سبز نهادم تو جیبش و گفتم سگ خور! زدم رو شونش و گفتم به سلامت کا. برو دیگه نبینمت ئی طرفا. سرشه انداخت پایین و رفت پی کارش. داشتم چی می گفتم که حرف تو حرف اومد؟ ها، نقل سارا خانم بود و شوهرش. شووره می گفت کاظم کا راستشه بگو چه بلایی سر مدینه خانم آوردی؟ یقه شه گرفتم گفتم چرا پرت و پلا می گی نامرد! مدینه خانم کیه؟ کاظم کدوم خریه؟ ئی اسمایی که تو می گی تا حالا به گوش مو هم نخورده. سارا خانم با پنجه دست زد به صورتش و گفت ووی ! ووی! پاک خل شده ئی مرد. شووره گفت غلط نکنم تو امرو یه چیزیت میشه کا! تو اصلا نمی دونی کاظم کیه ها؟ گفتم نع! گفت که تو تا حالا اسم مدینه خانم به گوشت نخورده؟ گفتم عمراً . گفت باشه کا باشه. قبول... بعدش تو گوش زنش یه چیزی گفت . زنه از تو کیف کوفتیش ـ گمونم مال دختریای سوفیا لوره بود ـ یه عکس درآورد. اگه گفتی عکس چی بود؟ عمراً بتونی بگی. خودُم می گُم ... عکس عروسیمون. ها عروسی مو و تو دیگه پَ عروسی بووام؟ تَش گرفتم. چنگ زدم عکسُ از دستش قاپیدم گفتم ئی عکس پیش تو چه می کنه مادر فولاد زره؟! دوتاییشون زدن زیر خنده. شووره گفت کاظم کا، ما خونه یکی بودیم با هم چطو یادت نمی آد؟ تو چرا ئی جور شدی کا؟ یادته چندی تو باشگاه با هم آبجو خوردیم؟ ئو شو که دعوت جاسم بودیم یادت میا؟ همو روزش جاسمُِ اخراج کرده بودن. جاسم می گفت با خارجیه دس به یقه شده بوده، لاف می اومده ... زنه گفت مدینه خانم حتی به غریبه ها احترام می گذاشت تا چه برسه به آشنا ها. محال مُنکنه جون به قالبش باشه و ئی جور خودشه قایم بکنه... خلاصه خوب که نصب عمرم کردن راشونِ کشیدن رفتن.

نقد داستان روی تخت زنی خوابیده است
آقای گودرزی:
اگر ما داستانی را بنویسیم با واژه های محاوره ایِ عامیانه¬ی محلی که در عین حال خوانندگان قومهای دیگر هم مثل تهرانی ها آنها را بفهمند، به نظرم هنر است، در این مورد کار آقای آذر آیین خوب بود. چون یک خواننده تهرانی ممکن است فقط یکی دو کلمه¬ی داستان را متوجه نشود. البته داستان واژه محور نیست و متن محور است یعنی متن در کلیت خود باید معناها را تعیین کند.
خانم دارا:
از داستان لذت بردم . زیبا بود. قلم تان زیباست. من لحظه خواندن احساس کردم یا خودتان جنوبی هستید یا این که بسیار در این مورد تحقیق کرده اید. که حالا متوجه شدم جنوبی هستید.
من فکر می کنم در داستان نشانه های بسیار خوبی گنجانده شده که نشان می دهد ما با شخصیتی رو به رو هستیم که این شخصیت روان رنجور است و این را از تعریفی که خود شخصیت در برخوردش با گروهبان دارد و در لا به لای جملاتی که به کار می برد کاملا برای ما روشن می کند اما همین طور که در داستان پیش می رویم متوجه این قضیه می شویم ، یعنی با نشانه های دیگری که در داستان گذاشته شده رو به رو می شویم که بهتر از نشانه ای قبل قضیه را برای ما روشن می کند و ما را متوجه این امر می کند که شخصیت ما نه تنها روان رنجور است بلکه دارد به سوی روانپریشی پیش می رود. روان پریشی شخصیت کاملا در گفتگویش با سارا خانم و شوهرش روشن می شود. مسأله ای که این جا اتفاق افتاده به نظر من این است که یک روند هماهنگ و موازی در پیش گرفته شده و در داستان بین این شخصیت روان پریش که کاظم باشد و صنعتِ به کار گرفته شده در داستان که صنعتِ گریز است . یعنی یک چیزی، مکانی، تفکری، خصوصیتی و یا یک شخص غایب را جوری به گونه ای مخاطب قرار بدهیم که گویا حاضر است و می فهمد. نمونه های وزین آن را ما در آثار مختلف داریم. از جمله می شود شکواییه معروف مارک آنتونی را نام بریم که قیصر را مخاطب خود قرار می دهد. با استفاده هماهنگ و موازی از این شخصیت با این صنعت، متن ما به گونه ای مناسب مبدل به یک متن منطقی و باورپذیر شده که شاید نقطه قوت و موفقیت متن هم در همین باشد. حالا چیز دیگری که می خواستم بگویم و در هر دو داستان دیدم و خیلی جالب بود کمک گرفتن از عنصر باد بود در دامن زدن به حال و هوای داستان که در اولی فکر می کنم به ایجاد آن در فضای رعب و وحشت ناشی از شنیدن خبر بسیار کمک کرده و درداستان دوم گویی می خواسته به آن بیچارگی و خانه خرابی و شکستن کمر شخصیت مستأصل و آسیب دیده که کاظم باشد دامن بزند. گویی نویسنده خواسته شخصیت های داستانش نه تنها با خودشان در کشمکش قرار بگیرند بلکه می خواسته با طبیعت و پیرامون خودشان هم در کشمکش باشند. وشاید بشود اشاره کرد که اصلا آغاز این مصیبت وارده به هر دوی اینها در دو داستان از همان بمباران نشأت گرفته و ما بمباران را در داستان به عنوان یک عامل پیرامونی داریم . چرا که از دنیای خارج بر شخصیت ما وارد شده که منجر به از دست دادن یکی از اعضای خانواده در این دو خانواده شده که در اصل شاید علت را و جرقه اولین این مصیبت ها همین بمباران باشد.
یعقوب زاده:
محوریت اصلی این داستان هم مثل داستان قبل جنگ است. در واقع عواقب پس از جنگ که در شخصیت راوی، خود را نشان می دهد. خود این فرد یک نماد و یک نشانه است از عواقب جنگ. حالا اشاره به این که خودش در جنگ حضور داشته یا مسأله بمباران یا حتی احتمال کشته شدن زن در بمباران که با اطلاعات روشن بیان نشده. راوی قاعدتا با توجه به صحبت هایی که می شود باید یک فرد روان رنجور باشد به همین دلیل هم ما نمی توانیم به راوی اعتماد کنیم. یعنی راوی قابل اعتماد نیست. حتی من می خواهم بگویم اسم داستان ضعف داستان است و نویسنده با این انتخاب شاید می خواسته چیزی را به مخاطب برساند، ولی با این وجود من می خواهم بگویم حتی حضور زن در این اتاق و روی تخت هم نمی شود بهش اعتماد کرد. ممکن است زاییده تخیلات این فرد باشد. و ضعفی که هست این است که این فرد روان رنجور دارد داستان را روایت می کند اما یک انسجامی در حیله گری دارد که برای چنین شخصیتی با چنین فضای روحی قابل قبول نیست. حالا فردی که به نوعی جنازه زنش را هنوز نگه داشته و با خیال زنش دارد صحبت می کند بعید است که دارای آن انسجام ذهنی باشد و در برابر آن زن و شوهر یا پلیس به نوعی حیله گرانه رفتار کند.
مسأله دیگر کنش پلیس است. خیلی منطقی به نظر نمی آید. حالا اگر بشود اعتماد کرد که یک پلیسی به این که زن این مرد ناپدید شده به او مشکوک بشود و به خانه او بیاید و با توجه به بوی گلاب زیاد که خوب اولین چیزی که به ذهن خواننده متبادر می کند این است که شاید می خواسته بوی نامطبوعی را بپوشاند و این شک هم برای پلیس ایجاد شود که شاید جسدی در این خانه باشد، با دو تا هزاری یا هر چقدر هم مبلغش باشد خیلی منطقی نیست که پلیس از پیگیری دست بکشد. و حتی همسایه هایی که زن این مرد را می شناختند راحت کنار آمدنشان با قضیه ناپدید شدن زن خیلی منطقی نیست. یعنی می باید عواقب بیشتری می داشت.
اشترانی:
من از این داستان خوشم آمد. چیزی که من برداشت کردم این بود که مرد زنش مرده و دارد جسدش را در خانه نگه داری می کند و آن گلاب را هم برای این استفاده می کند که بوی جسد بیرون نرود و یا در خانه پخش نشود. این داستان مرا یاد روانی اثر هیچکاک انداخت. این دقیقا همان درون مایه را داد. منتها از یک جهت نسبت به فرهنگی که ما داریم و مسأله جنگ که پشت سر گذاشته ایم حدس می زنم که زنش در جنگ مرده واین مسأله را برای ما خیلی ناراحت کننده تر می کند. که کسی آن قدر به زنی که در جنگ مرده وابسته باشد و نتواند جسدش را خاک کند. اما از جهتی دیگر برایم جای سوال بود که زمان روایت چه زمانی است. وقتی مرد دارد از این صحبت می کند که من تو بدنم یک عالمه ترکش دارم و سرحال است یعنی این ترکش ها و زخم ها التیام پیدا کرده و از جنگ فاصله گرفته است. ولی جسدی که هنوز بو می دهد و بهش می گوید گلابت داشت دیر می شد. آن یارو نمی رفت معلوم می شود که این اتفاق ازجنگ خیلی فاصله ندارد. خوب جسد اگر خاک هم نشود دو سه ماه بعد می پوسد و فقط اسکلت می ماند.
این مقداری برای من جای ابهام دارد. چون مرد زخمهای ترکشش التیام پیدا کرده و اگر ده سال گذشته باشد پس دیگر زن بو نمی دهد. فضا، فضای بعد از جنگ است. پس زن در این ماجرا باید تازه مرده باشد. ولی کل کانون روایت و جسدی که هنوز بو می دهد من را به این سمت می برد که زن تازه مرده. بعد از دو سه ماه جسد دیگر بو نمی دهد حتی اگر خاک نشود.
سیفی:
من در مورد بوی جسد می خواستم صحبت کنم. ایده شخصی من این است که فرد روان رنجور نیست. یک موقع یک واقعیت تبدیل به یک جنس زیرخاکی می شود و ما می گوییم فلان زمان، فلان هنرمند، فلان ادیب وجود داشته اما الان گفتمان غالب و فرهنگ غالب او را اصلا ادیب نمی داند . حالا اگر من بخواهم بر این تأکید کنم آن وقت همه می گویند تو دیوانه ای. به خصوص با توجه به فضای جنگ که فضایی کشف و شهودی است.
یک شخصی که از جنگ برگشته به قول معروف با زمان اعزامش به خط مقدم یک جور آدم نیست. یک فضای ذهنی خاصی پیدا می کند و تحت تأثیر آن جریان یک پختگی پیدا می کند که خودش می تواند معادل فوق لیسانس و دکترا باشد. دوران قابل توجهی است. پس نمی شود به راحتی قبول کرد که این فرد مشکل روانی دارد . شاید یک روحی است که در اجتماع دارد حرکت می کند و کسی او را می بیند. و ویژگی بارز این متن بازگو کردن تبعات وحشیانه جنگ است. یا چه طور بگویم؟ طنزترین بیان ممکن که خیلی جالب بود. این ادبیات یعنی نحوه پرداخت در باره جنگ باید جای این ادبیات مجازی کنونی را بگیرد. وقتی فرد چیزی را مطرح می کند که با جمع متفاوت است معمولا انگ روان رنجوری به او می زنند و این حرف روح را از این داستان می گیرد و این شخص خود به خود در معرض اتهام قرار می گیرد. فکر می کنیم جسد را نگه داشته و همه این ها می تواند با هم باشد. داستان این طور می گوید. مگر این که تأکید فراوان باعث شده باشد او مشاعرش را از دست داده باشد.
اسماعیلی:
تا حالا با مرده ای سر و کار نداشتم. ولی فکر می کنم بوی گوشت بدن آدمی که مرده آن قدر زیاد باشد که حتی بوی گلاب هم نتواند آن را بپوشاند. من راجع به این می خواستم صحبت کنم که می تواند جسد زن را به اصطلاح به صورت مرده نگه داشته باشد. حتی می تواند او را دفن کرده باشد در خانه و در کنار قبر زن می رود و پیش او دراز می کشد. فکر می کنم بوی لاشه آن قدر زیاد است که گلاب نمی تواند آن را محو کند. شاید به خاطر این که یک یا دو روز از زمان یک جسد هم بگذرد او را به سردخانه منتقل می کنند. و یاد این زن هست که باعث می شود آن قدر آشفتگی به وجود بیاید . برای مرد که از آن صحبتهایی که راجع به زن می کند می خواهد همه را مخفی کند. این مرد می خواهد زن را جوری محدود کند و یاد وخاطره اش را برای خودش نگه دارد. برای همین راجع به زن با کسی حرف نمی زند. تا لاشه یا خود واقعی زن از او گرفته نشود. عشق و زن در این داستان خیلی خوب کنار هم می نشینند . و آن نثر زیبایی که شما به کار بردید یک جوری از مزیت های داستان است و نثر بومی داستان هم خیلی ماندگار است.
طاهری:
در مورد مردن زن من احساس می کنم با فاصله ای که از جنگ اتفاق افتاده، چون اگر در جنگ کشته شده باشد و در بمبارانی کشته شده باشد در این محل دیگر نه می تواند جسد او را به دست آورد و اگر در خانه باشد که خانه هم ویران شده و اگر در جایی غیر از خانه هم باشد نمی تواند جسد را به خانه انتقال دهد. این اتفاق بعد از جنگ پیش آمده و فاصله ای بوده که پلیس هم آمده. آن زمان فکر می کنم پلیس خیلی مشکلات داشته ، به خصوص که منطقه جنوب هم هست و جایی است که درگیر جنگ است. من احساس می کنم مدت ها جسد را نگه داشته . زن می تواند به هر دلیلی مرده باشد ، خودش را کشته باشد و یا هر دلیل دیگری. یک چیز تازه است که حالا رو نشده، اگر هم بو باشد گلاب نمی تواند آن را از بین ببرد.
احمدی:
در ادامه همین بحث من راستش یک کم ترسیدم نظر خودم را بیان کنم. می گویم زن بر اثر جنگ نمرده. مرد طی آن حوادثی که در جنگ برایش پیش آمده احتمالا روان پریش است و خودش زن را کشته. من به این نتیجه رسیدم که خودش زن را کشته. بر اثر آن روان پریشی که دارد و از جنگ این حاصل شده و حالا نمی خواهد او را از دست بدهد. مسلما داستان بعد از جنگ است . مرد زن را در خانه نگه داشته و این که پلیس می آید همین را می خواهد ثابت کند. احتمالا ماجرا از جنگ گذشته بوده و زن بر اثر جنگ کشته نشده . چون اگر بر اثر جنگ بود زن را خاک می کردند نه این که به دست مرد بدهند.
آقای گودرزی: چه کسی می تواند با استناد به متن بگوید زن چگونه مرده؟ با اطلاعاتی که داریم به نظر من قبل از بمباران بوده است. البته این موضوع نکته انحرافی است ولی خیلی قطعی نیست.
روحانی:
من فکر می کنم این زن در بمباران کشته نشده چون اگر بمباران بود این خانه ای که مرد الان دارد تو آن زندگی می کند باید خراب می شد، پس الان که این مرد دارد تو این خانه زندگی می کند این را رد می کند. به علت همان روان پریشی زن را یا خودش از بین برده یا کشته شده است.
آقای گودرزی:
این صحبتی که آخر شد به معنای این نبود که زن به گفته دوستان در بمباران کشته شده ولی می خواهم بگویم زمان مرگ زن به جنگ نزدیک است . چون وقتی که پلیس می گوید قبل از بمباران زنی در این خانه بوده مثلا حالا چهار ماه، سه ماه، یک مدتی از این قضیه گذشته و تثبیتی قرار شده. مثلا پلیس آمده ولی خیلی سابقه نداشته و زمان نزدیک است چون وقتی پلیس می گوید قبل از بمباران ، حداکثر یک ماه، بنا بر این صحبت این که نزدیک به جنگ است. اما این که زن در بمباران کشته شده را کسی نمی گوید و در متن هم جایی اشاره نشده. در مورد این که مرگ زن چگونه است بعضی می گویند چون راوی روان پریش است ودر واقع زن را نگه داشته و احتمال دارد که او را کشته باشد، این به عنوان یک احتمال مطرح است . اگر این نباشد ما باید بگوییم مسأله داستان چیست؟ زن به هر دلیلی که مرده باشد باید بگوییم داستانی که الان وجود دارد چه چیزی را می خواهد بگوید. به غیبت این زن بیشتر مشکوکند چون سارا و شوهرش چیزهایی می گویند و فضولی می کنند و شاید همین همسایه ها رفته اند و گفته اند در این خانه زنی بوده و الان نیست. این به نظرم خیلی قطعی نیست. ولی مسأله داستان این نیست. پس چه بلایی سر زن آمده؟ خوب چون زن نیست و خبری هم از او نیست اولین فرض می گوید چه بلایی سرش آمده؟
یک زن اینجا غایب است، اینکه یک نفر غیبت کند دلایلی مختلفی برای غیبتش وجود دارد و طبیعتاً اولین چیزی که مطرح می شود این است که چه بلایی سرش آمده، البته به این معنا نیست که حتما کشته شده ولی باز یکی از امکانات می تواند کشته شدن زن باشد. پس احتمال هست که این شخصیت، زن خود را کشته باشد، در مورد اینکه این شخصیت روان رنجور یا روان پریش است بسیار صحبت کردند حالا من اصطلاح علمی و پزشکی را نمی خواهم به کار ببرم در این که از نظر روحی این شخصیت تعادل ندارد بدیهی است و دلیل آن همین نگه داری جنازه است و ممانعت از اجازۀ دفن او. اگر بپذیریم او را نکشته باشد چون من خیلی اعتقادم بر این نیست و حالا به دلیل علاقه ای که دارد بعد از مردن او نگهش داشته است. البته خیلی هم اصراری بر این نظر ندارم چون بخشی از کشته شدن زن توسط مرد می توانست در متن بیاید طی صحبت های او. که ما حداقل در این قضیه متوجه شویم که او را کشته یا نکشته. ولی دراینکه روان رنجور است همین نگه داری جسد کافی است و آخر داستان به کسی طوری که انگار دارد پاسخ می دهد می گوید: بکِش اون ورتر همه جا را گرفتی منم می خواهم دراز بکشم. پس این مرد صد در صد روان پریش است خوب نقد ادبی در این طور موارد می گوید راوی غیر قابل اعتماد است. من دلایل دیگری برای غیر قابل اعتماد بودنش می گویم البته تک گویی را خانم دارا گفتند و بعضی ها اسم این را می گویند تک گویی نمایشی. برای ساده تر کردن می گویم "راوی اول شخص، با مخاطبِ ساکت" است اما چون روانپریش است صداهایی را می شنود چون ما جمله هایی داریم که می گوید دیروز ساراخانم سراغت را می گرفت. کدام ساراخانم؟ چه طور نمی شناسیش؟ به هر حال همین که وارد گفتگو با یک جنازه می شود یک درجه ای باز این قضیه را نشان می دهد و آن آخر سر که می گوید بکش اونور.... در واقع اوج هست البته ما می توانیم بگوئیم که این بیمار روانی بر اثر جنگ این طور شده است یعنی ترکش که خورده هیچی، موجی هم شده و حرفهایی که دارد می زند خودش باور دارد ولی یک نکته که آقای یعقوب زاده گفت زاده تخیلات اوست به نظرم با توجه به حرفهای دیگری گفته می شود این زن یک زنی به اسم مدینه بوده این زن همسایه ها هم دیدند پلیس هم حالا آمده دنبالش. بالاخره زنی بوده دیگر درا ین که زادۀ تخیل او هست من اصلا تردید ندارم که زادۀ تخیلش نیست و وجود دارد، البته آن دوستانی که مثل آقای سیفی می گویند روان پریش نیست یکی از اشکالاتی است که دوستان دیگری هم اشاره کردند و گفتند راوی خیلی منسجم و منطقی استدلال می کند، چه برای پلیس چه برای دیگران این یک مقدار بحث روانپریشی را زیر سوال می برد ممکن است یک نفر بگوید من یک فامیلی دارم روانپریش است منسجم هم حرف می زند ولی ما استناد به واقعیت نمی کنیم.
نویسنده:
ببینید اشاره شده اگر این واقعا روان رنجور هست و به اصطلاح طبیعی نیست چه جور دفاع می کند. خیلی منسجم دارد دفاع می کند خوب ما دیدیم افرادی را که اولا این زن را عامل تعلق دانسته و خواسته بگوید که به اصطلاح از جنگ و تمام زندگی اش برایش مانده. با تمام وجودش نگهش داشته. این زن حتما نباید یک زن باشد. می تواند نماد تعلقی باشد از تمام آن چیزهایی که مرد از دست داده، و حالا یک عامل تعلقی را بدست آورده ، چه عینی چه ذهنی. این را به هیچ عنوان در هیچ شرایطی نمی خواهد از دست بدهد و موقعی که دارد دفاع می کند حتی آن قدر گرایش به این عامل و نماد قوی است که به صورت یک انسان عاقل و منطقی دفاع می کند وحتی می خواهد سر پلیس را کلاه بگذارد و بهش رشوه دهد. یعنی کاری که آدم معمولی انجام می دهد. بنا بر این آن میزان تعلقی که به این شخص دارد این عامل را باعث می شود. حتی آن روان رنجوری یا دیوانگی یا پریشانی را هم از آن حالت بیرون بیاورد و مثل یک انسان با چنگ و دندان دفاع کند تا او را از دست ندهد.
آقای گودرزی:
البته در مورد حرف شما باید بگویم این که وقتی ما بحث تعلق خاطر را مطرح می کنیم وارد حوزه معنا شده ایم. حالا بعضی ممکن است بگویند این عشق است یا تعلق یا وابستگی. او چیزی را از جنگ به عنوان یادگار نگه داشته من می گویم اگر شما می گویید عینی ـ ذهنی یعنی ممکن است زن باشد یا نباشد در این صورت ببخشیدها داستان ولنگ و واز می شود.
خیلی بهتر بود که مثلا یک چغندر را می آورد و می گفت ببین چغندر عزیز من می خواهم تو را نگه دارم. این روانپریشی خیلی قشنگ تر بود . یا بیل دسته شکسته اش را نگه می داشت. اینکه این شی بی ارزش را نگه دارد به عنوان این که جامعه همه چیزش را از او گرفته خیلی بهتر بود.
وقتی می گوییم یک زن، خیلی چیزهای دیگر مطرح می شود. یعنی فقط یک زن نیست. خیلی چیزها در یک زن هست و نماد است. چون در زن متجلی شده می تواند عشق را هم شامل شود و به نظر من این که بگوییم عینی ـ ذهنی اشتباه است. به نظر من داستان عینی است. ولی تأثیرش در ذهن شخص ذهنی است. یعنی به هر حال یک موجودی هست و به نظرم این حرف کمی مغلطه است.
خوب، این جا زنی بوده نمادی قرار می گیرد و در تمام متن جاهایی بوده نشانه هایی برای ما چنین چیزی را مطرح می کرده . به نظر من هم خوب است که از عین به ذهن برویم . به سمت نماد . راوی اول شخص با مخاطب است ولی روایت از نظر سبک با لحن گفتار محوری بیان شده. یعنی کسی دارد سخن می گوید و متن، نوشتار محور نیست. هر قدر این متن را شما بشنوید راحت تر و زیباتر است تا بخوانید. داستانهای گفتار محور در واقع چنین هستند. چه کسی حرف می زند؟ کاظم شخصیتی است که اگر بخواهیم در موردش اطلاعاتی کسب کنیم باید از متن دریافت کنیم. چون در روایت شناسی پرسشی مطرح می شود و آن این که چه کسی حرف می زند؟ چرا حرف می زند؟ درباره چه حرف می زند و الی آخر. چه کسی حرف می زند ؟ اسمش کاظم است . ترکش در بدنش زیاد است. خیلی حرف می زند و خالی بند است. این کلیت است . آن بیماری روحی اش هم به دلیل این رخداد یا این فاجعه در متن وجود دارد. خالی بند بودنش را در این حوزه می آورم که اصلا ربطی به روان پریشی ندارد. نحوه برخوردش با آن گروهبان خیلی بدیهی است . چون آقای یعقوب زاده گفت که با آن پلیس برخوردش منطقی نیست. شما درست می گویی چون اصلاً امکان ندارد آدمی که روان پریش است این طوری برخورد کند پس اگر بپذیریم که راوی قابل اعتماد نیست و این طور نباید با پلیس رفتار کرد بالاخره جور دیگری برخورد کرده، یعنی به هر حال پلیس را رد کرده. این جاست که می گوییم اگر راوی غیر قابل اعتماد است اتفاقاً زیباتر هم می شود چون در راوی های غیر قابل اعتماد ما یک چیزهایی را کشف می کنیم. به نظرم این که یک آدم روان رنجور تا سطر یکی مانده به آخر راحت پیش می آید و قسمت آخر یک دفعه می گوید تو برو اونور تر ... این قضیه را خیلی عمیق تر می کند یعنی وابستگی اش خیلی بیشتر است، بحران عمیق تر است اما چرا؟ خانم اشترانی مثال فیلم هیچکاک را زد که حالا شباهتهایی داشت من مثال گل سرخی برای امیلی را مطرح می کنم در داستان گل سرخی برای امیلی، شخصیت بیشتر روان پریش است تا این داستان.
گل سرخی برای امیلی داستان زنی است که معشوق خود را کشته و جنازه اش را سالها در رختخواب نگه داشته و خودش هم پیش او دراز می کشد. مدتی هم بو می داده و الان دیگر بو نمی دهد و گچ و آهک اطراف خانه می پاشیده و تمهیداتش یک مقدار شدیدتر بوده. در این جا ببینید چه قدر از نظر بن مایه ها به هم شبیه هستند. البته این معنا ایراد نیست. در آن داستان ممکن بود ما بگوییم میس امیلی معشوق خودش را با سم کشته و جنازه اش را روی تختخواب نگه داشته و سالهای سال کنارش دراز می کشیده، انگیزه اش چه بوده؟ ضعف داستان این است که انگیزه این داستان را من خیلی باور نکردم در مورد داستان امیلی کاملاً باور می کنیم که عاشق بود و بر اثر بی وفاییِ مرد، میس امیلی خیلی خانمانه عمل کرده او را کشته و جنازه اش را در رختخواب نگه داشته. البته آن مردی که در داستان می خواندیم حقش همین بود و ارزشی نداشته.
کاملاً مشخص است انگیزه امیلی عشق بوده . بعد از اینکه او را می کشد باز هم نمی تواند عشق او را از دست بدهد ولی در این داستان نمی توانیم خیلی باور کنیم مگر فقط به آن قضیه روانپریشی اشاره کنیم یعنی بگوییم او قاطی کرده درست است
در حوزه معنا و تاویل ما می دانیم نمادی از جنگ است یعنی در لایه دوم معنا می دهد. ما در بحث تاویل و نماد مثالی می زدیم. نماد این نیست که شما چیزی را مثلاً فرض کن شی را ببینی و بنویسی این نماد عشق است. شی اول باید در جای خودش باشد بعد نماد قرار بگیرد. گل سرخ اول باید گل باشد به رنگ سرخ بعد که آنرا به قیمتی می خرید و هدیه می دهید، در معنای دوم خود مثلاً نماد عشق معنی پیدا کند من معتقدم که اولش خیلی قوی نیست. یعنی اینکه ما بپذیریم باید دلایل بیشتری باشد که زن را نگه داشته اما می توانیم تو حوزه معنا همان طوری که آقای آذر آیین می گویند در حوزه معنا من هیچ تردید ی ندارم که به هر حال وابستگی و نماد از چیزی است که جامعه برای او باقی گذاشته این باید یک مقدار توی رخدادها، چینش و علت مندی داستانی سرجای خودش قرار گیرد مگر اینکه روانپریشی را ما بگوییم که یک روانپریش می تواند جنازه را در خانه نگه دارد خوب روان پرش است و فرقی هم نمی کند برایش ولی اگر عاشق باشد بحث دیگر پیش می آید و اراده فوق بشری در میس امیلی خیلی جالب است چون در متن یک دندگی و اراده قوی او را در بحث پرداخت مالیات و متنزع شدن شخصیت میس امیلی از زمان، مساله جالبی است. قصد قیاس ندارم می خواهم فقط این را بگویم انگیزه حفظ این جنازه غیر از حوزه تاویل یک مقدار غیر منطقی است به نظرم غیر از انگیزه عمل که ذهن مرا مشغول کرد بقیه داستان به نظرم خیلی جالب است. عنصر باد هم در دو داستان خوب است که یک مقدار ویژگی اقلیمی به داستان می دهد. چون در داستان های آمریکای لاتین هم باد خیلی کارکرد دارد. و در این جا به نظرم هویت جنوبی را دراین باد می توانیم ببینیم.
تقابل اصلی در این داستان، تقابل زندگی و مرگ است. چون کاظم زنده است و آن زن مرده است. ما تقابل زندگی و مرگ را در این داستان داریم. و ذهن ما را به خود مشغول می کند. اما این تقابل نخش در می رود و دیگر تقابلی نیست و دو وجه تقابل به هم آمیخته می شوند طوری که نمی توانی جدا کنی. در این جاها متوجه می شویم که اصلاً آن مرده زنده است و این زنده را فکر کنیم مرده و اصلاً روحی ندارد . اینجا تقابل بین زندگی و مرگ تو این متن از بین می رود. ما با جهانی سر و کار داریم که زندگی – مرگ به همدیگر آمیخته است.
یعنی شما دیگر نمی توانی بگویی این مرگ است چون هنوز روی اکنونیت راوی تاثیر دارد و روی رفتارهایش هم تاثیر دارد بنابراین درواقع مرده نیست.
و این آدم چون متنزع شده از جهان، پس در واقع مرده است و این به نظرم خیلی خوب درآمده و با آن بحث تقابل پساساختارگرایی هم صدق می کند.