بالا
لامپ رشد گیاه

 دانلود نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور با پاسخنامه

 دانلود نمونه سوالات فراگیر پیام نور

 فروشگاه پایان نامه و مقاله


 تایپ متن و مقاله و پایان نامه





 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 از مجموع 18

موضوع: روان و تلنگري بر آن ( جملات قصار )

  1. #1
    serrysam آواتار ها
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Apr 2009
    محل تحصیل
    دامغان
    شغل , تخصص
    مدير شبكه و گرافيست
    رشته تحصیلی
    مديريت
    راه های ارتباطی

    پیش فرض روان و تلنگري بر آن ( جملات قصار )

    سلام
    از كليه ي اعضايي كه تمايل دارند كه با نقش بستن جملات و حكايات قصار خود تلنگري هر چند كوچك بر روان خود و ديگران بزنند دعوت مي شود تا مطالب خودشون را در اين تاپيك قرار دهند .
    متشكرم

  2. #2
    serrysam آواتار ها
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Apr 2009
    محل تحصیل
    دامغان
    شغل , تخصص
    مدير شبكه و گرافيست
    رشته تحصیلی
    مديريت
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ديوارهاي شيشه اي

    روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.
    در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
    ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.
    او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…
    پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!
    در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت... ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت !!!

    ميدانيد چـــــرا ؟

    ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدوديت ! باوري به وجود ديواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتواني خويش

  3. #3
    yalda آواتار ها
    • 126

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Feb 2009
    محل تحصیل
    بجنورد
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    مرد کور
    روزی مرد کوری روز پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد : من کور هستم لطفا کمک کنید .
    روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و آن را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
    عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است . مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست او اگر همان کسی است که تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است ؟
    روزنامه نگار جواب داد : من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشته ام و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد .
    مرد کور هیچگاه نفهمید او چه نوشته است ولی روی تابلو او خوانده می شد :
    امروز بهار است اما من نمی توانم ببینم !!!!!!!!!
    شما از این داستان چه درسی گرفته اید ؟ حتما نظرتون رو به اطلاع من برسونین تا از جنبه های مختلف چیز های بیشتری یاد بگیریم !

  4. #4
    yalda آواتار ها
    • 126

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Feb 2009
    محل تحصیل
    بجنورد
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    طناب

    داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

    ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
    بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

    همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
    چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

    همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
    ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند

    خدایا کمکم کن

    ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
    چه می خواهی.
    -ای خدا نجاتم بده
    واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
    -البته که باور دارم
    اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

    یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
    گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

  5. #5
    yalda آواتار ها
    • 126

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Feb 2009
    محل تحصیل
    بجنورد
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل
    مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود :
    " هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد

  6. #6
    yalda آواتار ها
    • 126

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Feb 2009
    محل تحصیل
    بجنورد
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    قورباغه ها
    روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با
    هم مسابقه ی دو بدند.

    هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بودجمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...و مسابقه شروع شد....
    راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی
    بتوانند به نوک برج برسند.

    شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:
    Oh, WAY too difficult!!"
    "اوه,عجب کار مشکلی!!"

    "اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.""هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه!"قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...
    جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف
    ...ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....این یکی نمی خواست منصرف بشه!بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
    کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید! بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو
    انجام داده؟اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرد....و مشخص شد که...برنده ی مسابقه کر بوده!!!

    نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که:
    هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون
    اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که
    از ته دلتون آرزوشون رو دارید!
    هیشه به قدرت کلمات فکر کنید.
    چون هر چیزی که می خونید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره

    Always think:
    و هیشه باور داشته باشید:
    God and I can do this!
    من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم

  7. #7
    yalda آواتار ها
    • 126

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Feb 2009
    محل تحصیل
    بجنورد
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    دو روز مانده به پایان جهان. تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

    داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت:" عزیزم اما یک روز دیگر هم گذشت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقیست بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن"

    لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز چه کار می توان کرد؟

    خدا گفت :" آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته و آن که امروزش را درنمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید "

    و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و زندگی کن".

    او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید.اما می ترسید حرکت کند می ترسید راه برود می ترسید زندگی از لای دستانش بریزد .قدری ایستاد... پیش خودش گفت: وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم

    آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود .می تواند بال بزند می تواند پا روی خورشید بگذارد می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد زمینی را مالک نشد مقامی به دست نیاورد اما...

    اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

    او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او درگذشت کسی که هزار سال زیسته بود!

  8. #8
    yalda آواتار ها
    • 126

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Feb 2009
    محل تحصیل
    بجنورد
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    شیشه و آینه

    جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست . عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید : چه می بینی؟
    گفت : آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
    بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید : در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی ؟
    گفت : خودم را می بینم.
    ــ دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هردو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند ، شیشه . اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی .
    این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن . وقتی شیشه فقیر باشد ، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می شود ، تنها خودش را می بیند .
    تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشم هایت برداری ، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری

  9. #9
    yalda آواتار ها
    • 126

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Feb 2009
    محل تحصیل
    بجنورد
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    قلب جغد پیر شکست
    جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
    روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
    قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
    سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
    جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
    خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
    جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

  10. #10
    yalda آواتار ها
    • 126

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Feb 2009
    محل تحصیل
    بجنورد
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    تقدیم به اونهایی که زندگی را زیبا می بینند
    زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود.
    به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه
    زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو
    بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز
    شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از
    گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري باشه، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در
    پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و
    درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد.
    گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از
    مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه. براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان
    ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. در جاي
    مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
    زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش
    مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در
    آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه شانس هایت رو درياب!

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •