بالا
لامپ رشد گیاه

 دانلود نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور با پاسخنامه

 دانلود نمونه سوالات فراگیر پیام نور

 فروشگاه پایان نامه و مقاله


 تایپ متن و مقاله و پایان نامه





 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 از مجموع 8

موضوع: فرهنگ اصطلاحات و لغات تخصصی روانشناسی

  1. #1
    alamatesoall آواتار ها
    • 7,384

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    روانشناسی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    45

    Icon19 فرهنگ اصطلاحات و لغات تخصصی روانشناسی



    Abnormal psychology:
    شاخه‌اي از علم روان‌شناسي كه با رفتار غيرعادي سر و كار دارد.

    Absolute threshold: نقطه‌اي تعيين شده از نظر آماري در طول يك طيف محّرك كه در آن سطح انرژي فقط براي كشف وجود محّرك كافي است. اين نقطه را آستانه مطلق يا آستانه كشف مي‌نامند.

    Accommodation: تطابق- بطوركلي هر حركت يا سازگاري، خواه فيزيكي و خواه رواني كه به منظور آمادگي در مقابل محرك‌هاي ورودي صورت مي‌گيرد. غير از اين تعريف، كه مفهومي گسترده دارد، اصطلاح مزبور كاربردهاي خاصي نيز دارد. (1) در زمينه بينايي، به انطباق شكل عدسي چشم به منظور جبران فاصله شي (كانون) از شبكيه اطلاق مي‌شود، (2) در نظريه پياژه، تعديل طرح‌هاي دروني براي تطابق با شناخت در حال تغيير واقعيت Assimilation، (3) در جامعه‌شناسي و روان‌شناسي اجتماعي، فرآيند سازگاري اجتماعي كه براي حفظ هماهنگي درون گروهي، يا بين گروه‌هاي متناقص طرح‌ريزي شده است. در اينجا، اصطلاح تطابق در ارتباط با رفتار فردفرد اعضاء گروه، تمام گروه، حتي يك ملت بكار برده مي‌شود.

    Acquisition: بطوركلي، به معني كسب كردن، به دست‌ آوردن و نظاير آن‌ها است و از اين لحاظ معادل نارسايي براي اصطلاح يادگيري است. از اين نظر در اصطلاح عملياتي به عنوان تغيير در ميزان واكنش تعريف شده و بطور مشخص در اشاره به آن بخش از فرآيند يادگيري بكار مي‌رود كه ضمن آن افزايش قابل ملاحظه در ميزان پاسخدهي پيدا شده و تغيير بارزتر بوده است.

    Action Potential: پتانسيل عمل، ترادف منظم نوسانات الكتريكي كوچك همراه با فعاليت فيزيولوژيكي عضله يا عصب‌.

    Addiction: اعتياد- هرگونه وابستگي شديد رواني يا فيزيولوژيك ارگانيسم نسبت به يك دارو. اعتياد با پيدايش سندرم پرهيز يا محروميت (abstinence-syndrome) مشخص است كه هنگامي قطع ناگهاني دارو ظاهر مي‌گردد. به نظر مي‌رسد كه فرد معتاد وجود ماده اعتياد‌آور براي حفظ كاركرد طبيعي سلولي الزامي گرديده و قطع آن موجب دگرگوني فرآيند‌هاي فيزيولوژيك و در نتيجه علائم محروميت مي‌شود. به عبارت ديگر معتاد كسي است كه وابستگي جسمي و رواني نسبت به يك دارو پيدا كرده و ناگزير است مصرف مقادير مشخصي از آن را بطور مستمر ادامه دهد.

    Ageism: پيري گرايي. كليشه‌اي يا قالبي ساختن سالمندان فقط بر اساس سن آن‌ها، به گونه‌اي كه ايجاد انتظارات منفي از آنان بنمايد، آن‌ها را مورد تبعيض قرار دهد، و از مدارا با مسائل اجتماعي و فيزيولوژيك آن‌ها پرهيز نمايد.

    Aggression: پرخاشگري. اصطلاحي بسيار كلي براي انواع گوناگوني از اعمال همراه با حمله و خصومت و خشونت.

    Agoraphobia: ترس از فضاي باز، گذر هراسي. علامت اساسي اختلال گذر هراسي، ترس از حضور در مكان‌ها يا موقعيت‌هايي است كه ممكن است گريز از آن مشكل باشد يا در صورت وقوع حمله هراس امكان اخذ كمك نباشد.

    Aids: مخفف سندرم كمبود ايمني اكتسابي نوعي بيماري است كه بوسيله‌ يك رترو ويروس آهسته منتقل مي‌شود. اين ويروس بطور انتخابي برخي از لنفوسيت‌ها را منهدم ساخته و در نتيجه واكنش ايمني حاصله با وساطت سلولي را مختل نموده و امكان رشد عفونت‌هاي فرصت طلب و نئوپلاسم‌ها را فراهم مي‌كند.

    All-or-none law: قانون همه يا هيچ. (1) در نوروفيزيولوژي، اصلي كه طبق آن بدون رابطه با شدت محرك يك نورون يا ب حداكثر شدت واكنش نشان مي‌دهد يا اصلاً واكنش ظاهر نمي‌كند. (2) در يادگيري، اصلي كه طبق آن تداعي‌ها با آزمايشي واحد بطور كامل ساخته مي‌شوند يا اصلاً بوجود نمي‌آيند.

    Altruism: نوع‌دوستي. احترام به نيازها و خواست‌هاي ديگران.

    Amacrine Cells: سلول‌هايي در شبكيه كه نورون‌هاي دو قطبي را با نورون‌هاي رديف دوم مرتبط مي‌سازد.

    Ambiguity: ابهام. داشتن دو يا چند معني و يا تعبير. يكي از ويژگي‌هاي محرك، نظر يا موقعيتي كه امكان بيش از يك تعبير را فراهم مي‌كند.

    Amnesia: بطور كلي، هرگونه فقدان نسبي يا كامل حافظه، فراموشي.

    amygdala: آميگدال بخشي از مجموع هسته‌هاي قاعده‌اي. آميگدال ساختماني كوچك و بادامي شكل روي سقف شاخ تامپورال بطن‌حانبي در انتهاي تحتاني هسته‌ دم‌دار است.

    Analytic Psychology: روان‌شناسي تحليلي. سيستم روان‌شناسي يونگ، كه بر عكس روانكاوي فرويدي، نقش تمايلات جنسي را در اختلالات هيجاني به حداقل مي‌رساند. يونگ روان را چيزي بيشتر از حاصل تجربيات گذشته مي‌داند، براي او روان در عين حال تداركي براي آينده است، با اهداف و مقاصدي كه مي‌كوشد در اندرون خود آن‌ها را تجزيه و تحليل نمايد.

    Anorexia Nervosa: بي اشتهايي عصبي (رواني). بي اشتهايي عصبي يكي از اختلالات مصرف غذا است كه اول بار در سال 1868 توسط سيرويليام گال تحت عنوان hysterica‌‌Apepsia معرفي شد. اصطلاح بي‌اشتهايي عصبي در سال 1874 توسط همين محقق پيشنهاد گرديد. اين سندرم يا محدوديت‌هاي بخود تحميل شده در رژيم غذايي، الگوهاي غريب در مدارا با غذاها، كاهش قابل ملاحظه وزن، و ترس شديد از افزايش وزن و فربهي مشخص مي‌باشد.

    Anxiety: اضطراب. اضطراب يك احساس منتشر، بسيار ناخوشايند، و اغلب مبهم دل‌واپسي است كه با يك يا چند تا از احساس‌هاي جسمي همراه مي‌گردد. مثل احساس خالي شدن سر‌دل، تنگي قفسه سينه، طپش قلب، تعريق، سردرد، يا ميل جبري ناگهاني براي دفع ادرار، بيقرار و ميل براي حركت نيز از علائم شايع است.

    Anxiety Disorders: اختلال اضطرابي. حالات نابهنجاري هستند كه خصوصيات باليني آن‌ها علائم جسمي و رواني اضطراب بوده و ثانوي بر بيماري مغزي عضوي يا يك اختلال روان‌پزشكي ديگر نمي‌باشند.

    Apparent Motion: حركت ظاهري. اصطلاحي پوششي براي تعداد زيادي پديده‌هاي ادراكي كه در آن شخص اشياء ثابت را در حالت حركت "مي‌بيند".

    Archetype: آركي تايپ‌ها در زبان فارسي به "انواع قديمي"، "انواع كهن"، "كهن الگو"، " صورت ازلي" و مانند آن ترجمه شده‌اند. آركي تايپ‌ها عبارتند از عناصر سازنده‌ي ناخود‌آگاه. گاهي از آن به عنوان تصوير‌هاي اسطوره‌اي و الگوهاي جمعي نيز ياد شده است.

    Assimilation: معني اساسي اين اصطلاح عبارتست از فروبردن، جذب كردن يا جزئي از خود گردانيدن.

    Association Cortex: نواحي ارتباطي. مناطقي از مغز كه فرض مي‌شود "فرآيند‌هاي رواني عالي" مثل تفكر، استدلال، و نظاير آن‌ها در آن ناحيه روي مي‌دهد.

    Attachment: دل بستگي. بطور كلي، پيوند عاطفي بين مردم. مفهوم ضمني آن اين است كه چنين پيوندي يا وابستگي همراه است، مردم براي ارضاء عاطفي بر هم تكيه مي‌كنند.

    Attention: توجه، به توانايي حاضر‌الذهن بودن شخص نسبت به محركي خاص، بدون تحت تاثير واقع شدن توسط تحريكات جانبي و محيطي اطلاق مي‌شود.

    Attitude: نگرش.

    Attribution Theory: نظريه استاد يا انتساب. يك ديدگاه نظري كلي در روان‌‌شناسي اجتماعي كه با موضوع ادراك اجتماعي سر و كار دارد. در عمل اسناد يا انتساب، شخص خصوصيتي (صفت، هيجان، يا انگيزه) را به خود يا ديگري نسبت مي‌دهد.

    Auditory Nerve: عصب شنوايي. هشتمين زوج اعصاب جمجمه‌اي اين عصب دو شاخه اصلي، عصب حلزوني كه اطلاعات مربوط به صداها را منتقل مي‌كند و عصب دهليزي كه اطلاعات مربوط به تعادل جسمي را منتقل مي‌سازد تشكيل يافته است.

    Automatic Process: فرآيند خودكار. در روان‌شناسي شناختي، هر فرآيند بخوبي آموخته شده كه بدون تعمق عمدي و آگاهانه روي مي‌دهد. رانندگي "اتوماتيك" يك راننده مجرب مثال خوبي براي اين مورد است.

    Automatic Nerves System (ANS): دستگاه عصبي اتونوميك (خودكار). قسمت عمده‌اي از سلسله اعصاب، با دو بخش اساسي، سمپاتيك و پاراسمپاتيك. اين سيستم "اتونوميك" ناميده مي‌شود چون بسياري از اعمال تحت كنترل آن خودبخود تنظيم مي‌شوند يا بعبارتي "خودمختار" هستند.

  2. #2
    alamatesoall آواتار ها
    • 7,384

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    روانشناسی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    45

    Icon19



    Availability Heuristic: كاشف دسترس پذيري. تاثير قابليت وصول مواد مورد نياز براي استدلال، بر استدلال شخص.

    Aversion Therapy: درمان با ايجاد بيزاري. در اين روش، تقويت منفي براي كمك به بيمار در فرونشاني رفتار نامتناسب كه ميل به ترك آن را دارد، مورد استفاده قرار مي‌گيرد. در مورد استفاده از تقويت منفي دو مساله وجود دارد، يكي تكنيكي و ديگري اخلاقي. مساله تكنيكي اين است كه تاثير تقويت منفي بر رفتار معمولاً موقتي است. مساله اخلاقي اين است كه تقويت منفي مستلزم استفاده از محرك‌هايي است كه ناخوشايند يا اندكي دردناك است و عواملي شبيه آن در موارد ديگر به منظور تنبيه مورد استفاده قرار مي‌گيرد.

    Axon: آكسون. زائده‌اي از سلول عصبي كه تحريكات را از جسم سلول عصبي به ساير سلول‌ها منتقل مي‌كند.

    Basic Level: طبقه‌ي طبيعي. طبقه‌اي كه با ساختار طبيعي، بولوژيك و تشريحي ادراك كننده وجود دارد. مثلاً رنگ‌ها از اين نظر طبقات طبيعي هستند.

    Basilar Membrane: غشاء قاعده‌اي. غشاء ظريفي در حلزون گوش داخلي كه عضو كورتي روي آن قرار گرفته است.

    Behavior: رفتار. اصطلاح كلي و پوششي براي اعمال، فعاليت‌ها، بازتاب‌ها، حركات، فرآيندها، و بطور خلاصه هر واكنش قابل سنجش ارگانيسم.

    Behavior Therapy: رفتار درماني. روشي كه بر اصول فرضيه يادگيري متكي است و از شرطي سازي عامل استفاده مي‌كند. رفتار درماني به مسائل خاص معطوف است و در مواردي كه مسائل به وضوح مشخص شده و اهداف درماني روشن است نتايج بهتري دارد.

    Behavioral Rehearsal: تمرين رفتاري. تكنيك درمان رفتاري كه از طريق آن درمانجو در شرايط درماني رفتار تازه يا عمل سختي از تمرين و اجرا مي‌كند درمانگر غالباً مدل رفتار مي‌شود و درمانجو را در چگونگي انجام مناسب آن راهنمايي مي‌كند.

    Behaviorism: رفتارگرايي. نظريه‌اي در روان‌شناسي كه طبق آن تنها موضوع مناسب براي تحقيق روان‌شناختي علمي رفتار قابل مشاهده و قابل سنجش است. اين اصطلاح توسط واتسون در سال 1913 ابداع شد. رفتارگرايي مدعي است كه "ناخودآگاه" نه مفهومي قابل تعريف است و نه قابل استفاده.

    Between-Subject Design: طرح بين آزمودني‌ها. طرحي تجربي كه در آن آزمودني‌هاي مختلف تحت شرايط متفاوت مورد آزمايش قرار مي‌گيرند.

    Biofeedback: پسخوراند زيستي. در اين روش به بيمار ياد داده مي‌شود كه بر اعمال بدني خود، نظير فشار خون، كه بطور طبيعي كنترل بر آن‌ها ندارد، كنترل پيدا كند. اين روش بيشتر بر اعمال اتونوميك، و اكثراً در دستگاه قلب و عروق مورد استفاده قرار مي‌گيرد. براي كنترل فعاليت الكتروآنسفاوگرافيك نيز كوشش‌هايي به عمل آمده اما نتايج رضايت بخش نبوده است.

    Biomedical Therapies: درمان زيستي-طبي. اصطلاح پوششي براي درمان اختلالات رواني با داروها، الكتروشوك، جراحي رواني و روش‌هاي فيزيكي ديگر.

    Bipolar Cells: هر نوروني كه زائده‌هاي آن، آكسون و داندريت، در دو جهت مخالف از تنه سلولي جدا شده باشند. نمونه آن‌ها در شبكيه چشم يافت مي‌شود.

    Blocking: وقفه، انسداد. انسداد يا مهار فرآيند جاري تفكر يا تكلم. در اينجا قطار فكر ناگهان به حال توقف در آمده و "خلائي" به جا مي‌گذارد. سپس فكري كاملاً نو ممكن است آغاز گردد. در بيماراني كه كم و بيش بينش خود را حفظ كرده‌اند، اين حالت ممكن است تجربه وحشت انگيزي باشد و اين نشان مي‌دهد كه تجربه وحشت انگيزي باشد و اين نشان مي‌دهد كه انسداد فكر با تجربه‌اي كه افراد معمولي دارند و گاهي رشته افكار خود را، بخصوص وقتي مضطرب و خيلي خسته هستند، از دست مي‌دهند، متفاوت است. انسداد فكر وقتي به وضوح وجود داشته باشد تقريباً مشخص كننده اسكيزوفرني است. معهذا، بايد بخاطر داشت كه بيماران خسته مضطرب به آساني رشته كلام خود را گم مي‌كنند و به نظر مي‌رسد كه دچار انسداد تكلم هستند.

    Body Image: تصوير بدن. تصوير ذهني هر شخص از اندام خود، بخصوص از ديدگاه ديگران. عده‌اي اين اصطلاح را فقط در مورد ظاهر فيزيكي بكار مي‌برند، اما برخي آن را در مفهومي گسترده‌تر كه اعمال بدني، حركات و هماهنگي را نيز در بر مي‌گيرد مورد استفاده قرار مي‌دهند. تصوير بدن در خيلي از اختلالات نوروتيك مختل است، از جمله در بي‌اشتهايي عصبي.

    Brain Storm: ساقه مغز. قسمتي از مغز كه پس از برداشتن نيمكره‌هاي مخ و مخچه باقي مي‌ماند.

    Brightness: درخشندگي، به صورت يك اصطلاح غيرتكنيكي به هوش نسبتاً بالا نيز گفته مي‌شود.

    Broca's Area: ناحيه بروكا. ناحيه‌اي از قشر مغز كه در پردازش عمل تكلم موثر است. در افراد راست دست اين ناحيه در قسمت تحتاني شكنج پيشاني نيمكره چپ، نواحي 44 و 45 برودمن واقع شده است. نامگذاري اين ناحيه از گزارش پل بروكا مبني بر اين كه ضايعات اين ناحيه در بسياري از بيماران آفازيك مسئول اختلال است به عمل آمد.

    Bulimia Nervosa: پراشتهايي رواني. جوع يا پراشتهايي رواني به مصرف دوره‌اي، كنترل نشده، وسواس‌گونه، و سريع مقاديري زياد غذا در مدتي كوتاه اطلاق مي‌شود. ناراحتي جسمي، مثل درد شكم يا احساس تهوع پايان دوره پرخوري است و در پي آن احساس گناه، افسردگي يا بيزاري از خود ظاهر مي‌گردد.

    Bystander Intervention: پديده‌ي مداخله. اين پديده كه: به هنگام نياز به كمك هر چه عده حاضران بيشتر باشد احتمالاً اقدام به كمك از جانب تك‌تك آن‌ها كمتر است

    Case Study: شرح حال، شرح مفصل از يك فرد. اين روش بيشتر در جريان روان‌درماني بكار مي‌رود كه در آن اطلاعات هر چه كاملتر در مورد شخصي، از جمله سابقه شخصي، زمينه‌اي كه از آن برخاسته است، نتايج آزمون‌ها و مصاحبه‌ها جمع‌آوري مي‌گردد. در روان‌شناسي باليني و روان‌پزشكي، كه اوائل علوم غير تجربي به مي‌رفتند، اصول نظري كلي بر پايه‌ شرح حال گرفتن از تك‌تك بيماران پديد آمد.

    Catharsis: پالايش رواني، تصفيه رواني. رهايي دادن ايده‌ها و احساسات همراه بوسيله تداوي روحي در اصر مصاحبه با معالج، رها نمودن تجاربي كه به علل عاطفي سركوب يا فراموش شده، و به عرصه‌ وجدان آوردن آن‌ها.

    Central Nervous system (CNS): سلسله اعصاب مركزي. قسمتي از سلسله اعصاب كه تشكيل يافته است از مغز، نخاع و زائده‌هاي عصبي مربوط به آن‌ها.

    Centration: ميان گرايي. اصطلاح پياژه براي وابستگي غير ارادي طولاني يك دستگاه حسي به بخشي از ميدان دركي كه به پيدايش اشتباهات ادراكي و بزرگ‌نمايي و دگرگون منجر مي‌شود. رفتار، حركات مبتني بر ادراك (مثل رسم يا نقاشي) غالباً بطور ثانوي تحت تاثير قرار مي‌گيرد و به اين ترتيب مي‌تواند وجه تفكيك بين مسائل عصبي همراه با اختلال درك، و مشكلات روان همراه با اختلال تفكر قرار بگيرد.

    Cerebellum: مخچه. مخچه بخشي از سلسله اعصاب مركزي است كه در حفره خلفي قرار گرفته و بوسيله پايه‌هاي مخچه‌اي به بصل‌النخاع و پل دماغي متصل مي‌شود. سطح مخچه بواسطه وجود چين‌هاي موازي موجدار به نظر مي‌رسد. لايه‌اي از ماده خاكستري سطح مخچه را مي‌پوشاند و با ماده سفيد درون آن مربوط مي‌شود.

    Cerebral Cortex: قشر مخ. قشر مخ به اعتقاد بسياري از پژوهشگران جايگاه تمركز عقل و شعور و منطقه‌اي است كه مرحله‌ نهايي تجزيه و تحليل پديده‌هاي عصبي در آن صورت مي‌گيرد. قشر مخ حاوي 70 درصد نورون‌هاي سلسله اعصاب مركزي است، همچنين ناحيه‌اي از مغز است كه در انسان نسبت به حيوانات رشد بيشتري يافته است.

    Cerebral Hemisphere: نيمكره‌هاي مغزي. دو نيمكره قرينه مخ (حداقل از نظر ظاهر – چون از نظر بافت شناسي تفاوت‌هاي قابل تشخيصي دارند).

    Cerebrum: مخ. بزرگترين و بارزترين ساختمان مغز كه بوسيله‌ شيار طولي به دو نيمكره تقسيم شده است و در قسمت تحتاني بوسيله جسم پينه‌اي اين دو نيمكره به هم اتصال يافته‌اند.

    Chronic Stress: استرس مزمن.

  3. #3
    alamatesoall آواتار ها
    • 7,384

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    روانشناسی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    45

    پیش فرض



    Chronological Age: سن زماني. زماني كه شخص از روز تولد پيموده است. در بچه‌هاي كوچك، معمولاً تا سن 3 تا 4 سالگي، سن زماني به حساب ماه ذكر مي‌شود. پس از آن تا دوره بلوغ به حساب سال و ماه و بعد از آن معمولاً فقط به حساب سال محاسبه مي‌شود.

    Chunking: كنده‌ سازي. اصطلاحي كه اولين بار توسط جورج ميلر در ارتباط با فرآيند سازمان‌دهي، كه در آن "تكه‌هاي" كوچك اطلاعات مجزا از نظر ادراكي و شناختي جمع‌آوري شده و بشكل يك "كل" هماهنگ يا "كنده" در آورده مي‌شود پيشنهاد شد.

    Circadian Rhythm: چرخه‌هاي زيستي. اصطلاحي پوششي براي تمام انواع "دوره‌اي بودن" سيستم‌هاي زيست‌شناختي. آنچه بيش از همه مورد مطالعه قرار گرفته، ريتم‌هاي شبانه‌روزي است.

    Classical Conditioning: شرطي شدن كلاسيك. اين روش تجربي با نام ايوان پاولف دانشمند روسي مربوط است. رفلكس يك واكنش ذاتي خاص است كه با وقوع يك محرك خاص ظاهر مي‌گردد. اين‌ها را محرك و واكنش غير شرطي مي‌نامند.

    Client: درمانجو، موكل، مشتري، خريدار خدمات يا متاع. در زمينه‌هاي غير طبي به جاي اصطلاح بيمار به دريافت كننده خدمات بهداشت رواني اطلاق مي‌شود.

    Client-Centered Therapy: درمان متمركز بر درمانجو. نوعي روان‌درماني كه بوسيله كارل راجرز پايه‌ريزي شد. درمانگر از اندرز و ارائه طريق خودداري كرده و به تشويق و تصريح نكات بسنده مي‌كند. فرض اين است كه بيمار توانايي مدارا با مسائل شخصي را دارد و كار درمانگر اين است كه جوّي پذيرا و فاقد داوري پديد آورد تا درون آن مسائل تفتيش و حل شوند. گاهي روان‌درماني بي‌رهنمود هم ناميده مي‌شود، هرچند اصطلاح اخير ممكن است روش‌هايي را نيز كه اختصاصاً از ديدگاه راجري تبعيت نمي‌كنند در برگيرد.

    Clinical Psychologist: روان‌شناس باليني

    Closure: بستن. يكي از اصول مورد تاكيد روان‌شناسان گشتالت، و توصيف كننده فرآيندي كه بوسيله آن، ادراكات، خاطرات، اعمال و غيره كسب ثبات مي‌كنند. يعني بستن ذهني فاصله‌، يا تكميل فرم‌هاي ناقص، بطوري كه تشكيل "كل" را بدهند.

    Cochlea: حلزون گوش، مجراي مارپيچي كه شبيه ديواره داخلي حلزون است و در قسمت قدامي لابيرنت استخواني گوش قرار دارد.

    Cognition: شناخت. شناخت به فرآيند كسب، سازماندهي، و استفاده از معلومات ذهني اطلاق مي‌شود. فرضيه‌هاي شناختي يادگيري روي نقش فهميدن تكيه مي‌كنند اعمال رواني توسط شخص صورت گرفته، و اجزاء معلومات در حافظه ذخيره مي‌شود تا بعدها مجدداً به ذهن فراخوانده شود. شناخت، درك روابط بين علت و معلول، عمل و نتايج عمل را در برمي‌گيرد.

    Cognitive Appraisal: ارزيابي شناختي.

    Cognitive Behavior Modification: تغيير رفتار شناختي. سعي براي تغييردادن رفتار از طريق تعديل طرز تفكر شخص، چيزي كه قبلاً قانع‌سازي ناميده مي‌شد.

    Cognitive Development: رشد شناختي. رشد توانايي رفتار كودك بگونه‌اي هشيارانه.

    Cognitive Dissonance: ناهماهنگي شناختي. يك حالت هيجاني خاص در مواردي كه دو نگرش يا شناخت همزمان، بي‌ثبات است و يا بين باور و رفتار آشكار تناقص وجود دارد. حل شدن تعارض فرض مي‌شود كه به عنوان پايه تغيير در الگوهاي باورها عمل مي‌كند كه معمولاً تعديل يافته و با رفتار هماهنگ مي‌گردند. در نظريه خبر معادل Incongruity شمرده مي‌شود.

    Cognitive Map: نقشه شناختي. اصطلاح ابداعي تولمن براي توصيف تعبير نظري رفتار حيواني كه به يادگيري ماز مي‌پردازد. تولمن معتقد بود كه حيوان يك رشته روابط‌فضايي – "نقشه" شناختي- پيدا مي‌كند تا يادگيري محض يك سلسله پاسخ‌هاي آشكار.

    Cognitive Processes: پردازش شناختي.

    Cognitive Psychology: روان‌شناختي شناختي. روشي كلي در روان‌شناسي كه بر فرآيند‌هاي دروني، رواني تاكيد مي‌نمايد. براي روان‌شناسي شناختي، رفتار فقط بر اساس خصوصيات آشكار آن قابل مشخص كردن نيست، بلكه مستلزم توضيحاتي در سطح رخدادهاي رواني، نمايش‌هاي ذهني، باور‌ها، قصدها، و نظاير آن‌ها است.

    Cognitive Science: علم شناختي. بر چسبي تازه براي مجموعه رشته‌هاي علمي مطالعه كننده روان انسان. علم شناختي يك اصطلاح چتري براي در برگرفتن رشته‌هاي گوناگون از قبيل روان‌شناسي شناختي، معرفت شناسي، علوم كامپيوتري، هوش مصنوعي، رياضيات و روان‌شناسي عصبي است.

    Cognitive Therapy: شناخت درماني. شناخت درماني كه توسط آئرون بك ابداع شد نوعي روان‌درماني ساخت يافته كوتاه مدت است كه براي رسيدن به اهداف از مشاركت فعالانه بيمار و پزشك كمك مي‌گيرد. هر چند از روش‌هاي گروهي نيز استفاده مي‌شود. اين نوع روان‌درماني ممكن است همراه با داروها به عمل آيد.

    Collective Unconscious: ناخودآگاه جمعي. مفهوم ناخودآگاه جمعي يا اشتراكي يكي از مفاهيم ابتكاري و بحث‌انگيز تئوري شخصيت يونگ است. از نظر او ناخودآگاه جمعي قويترين و با نفوذترين سيستم روان است و در موارد بيماري، ايگو و ناخودآگاه شخصي را تحت‌الشعاع قرار مي‌دهد.

    Comorbidity: اختلال همراه.

    Complementary Colors: رنگ مكمل. دو رنگ كه مي‌توان آن‌ها را در آميخت تا خاكستري بيفام پديد آيد. از نظر شماتيك، فام‌هاي رنگ‌هاي مكمل را روي نقاط مقابل دايره رنگ‌ها مي‌توان يافت.

    Compliance: سازش يا اطاعت نسبت به خواست‌هاي آشكار يا تلويحي ديگران. در روان‌پزشكي باليني اين اصطلاح به حالت تسليم در ابعاد نوروتيك اطلاق مي‌شود. غالباً بصورتي جزئي از سيستم دفاعي شخصيتي وسواسي – جبري ديده مي‌شود.

    Concepts: مفهوم. مجموعه‌اي از اشياء كه تمام آن‌ها در برخي صفات يا خصوصيات مشترك هستند.

    Conditioned Reinforces: تقويت كننده شرطي.

    Conditioned Response (CR): پاسخ شرطي. هر پاسخي كه از طريق شرطي‌سازي آموخته شده يا تغيير يابد. در شرطي سازي كلاسيك CR پاسخي است كه تحت تاثير محركي كه قبلاً خنثي بوده است، برانگيخته مي‌شود.

    Conditioned Stimulus (CS): محرك شرطي. هر محركي كه، از طريق شرطي‌سازي، پاسخي شرطي بر مي‌انگيزد. CS محركي است كه قبلاً خنثي بوده و نيروي برانگيزنده خود را از طريق همراه شدن با محركي غيرشرطي بدست مي‌آورد.

    Conditioning: شرطي شدن، شرطي كردن. اصطلاحي كلي براي يك سري مفاهيم تجربي، خصوصاً مفاهيمي كه مشخص كننده شرايطي هستند كه تحت آن‌ها يادگيري ناشي از تداعي صورت مي‌گيرد.

    Cones: مخروط؛ جشسمي به شكل مخروط كه داراي قاعده دايره‌اي بوده و سطوح فضايي آن به نقطه‌اي در رأس مخروط منتهي مي‌شوند؛ اين شكل در اجسام مخروطي شكل شبكيه ديده مي‌شود.

    Conformity: سازشكاري، همنوا شدن با ديگران. بطور كلي يعني تمايل به اينكه شخص اجازه دهد افكار، گرايش‌ها، اعمال و ادراكات مسلط بر جامعه قرار بگيرد.

    Consciousness: هشياري. حالت وقوف و هشيار بودن. رايجترين كاربرد اين اصطلاح همين است، مثلاً وقتي گفته مي‌شود "او هشياري خود را از دست داد".

    Consensual Validation: اعتبار وفاقي. مشاهده گروه‌هاي مختلف در جريان روان‌درماني گروهي تعداي فرآيندهاي با ثبات نشان مي‌دهد كه يكي از آن‌ها اعتبار وفاقي است.

    Conservation: نگهداري، حفظ كردن. اصطلاح پياژه براي توانايي درك اين موضوع كه هر چند ممكن است شكل و فرم اشياء تغيير كند، شی هنوز هم ساير خصوصيات خود را حفظ مي‌كند.

  4. #4
    alamatesoall آواتار ها
    • 7,384

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    روانشناسی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    45

    پیش فرض



    Consistency Paradox: تضاد همساني. مشاهداتي است كه دسته بندي شخصيت در طول زمان را ميان مشاهدات مختلف بررسي شده، همسان ارزيابي كرده است. در صورتي كه دسته بندي رفتار در ميان موقعيت‌ها همسان نيست.

    Contact Comfort: آرامش تماس. اصطلاح هاري هارلو براي احساس رضايت بخش حاصل از تماس با اشياء نرم و راحت. اين پديده در بين بسياري از انواع مشترك بوده و خصوصاً در بين پستانداران شايع است.

    Contingency Management: كنترل وابستگي. اين روش درماني بر اين اصل متكي است كه دوام رفتار به علت تقويت شدن از جانب بعضي از نتايج آن است، و اگر اين نتايج تغيير يابد رفتار نيز ممكن است تغيير پيدا كند.

    Convergence: تقارب، همگرايي. بطوركلي، تمايل به نزديك شدن به نقطه‌اي خاص.

    Coping: مدارا مردن، كنار آمدن، برخورد موفقيت آميز.

    Corpus Callosum: جسم پينه‌اي. يكي از روابط‌هاي عمده پيوند دهنده در نيم‌كره‌ي مغز است.

    Correlation Coefficient: ضريب همبستگي. اصطلاحي كه به رابطه‌ي بين دو رشته سنجش‌هاي زوجي اطلاق مي‌شود.

    Counseling Psychologist: روان‌شناسي كه مراجعين را راهنمايي مي‌كند در زمينه‌هاي انتخاب شغل، همسر، مشكلات مدرسه و ... .

    Counter Conditioning: شرطي سازي تقابلي. روشي تجربي كه در آن يك پاسخ دوم ناهمساز براي يك محرك شرطي شده قبلي شرطي مي‌گردد.

    Counter transference: انتقال متقابل، ضد انتقال. انتقال متقابل را مي‌توان واكنش درمانگر نسبت به بيمار، به گونه‌اي كه انگار وي فر مهمي از گذشته او است، تعريف نمود.

    Creativity: خلاقيت. توانايي آفرينش چيزي بديع و تازه. به عقيده پياژه، تفكر كودك در شروع دوره نوجواني بيشتر انتزاعي، مفهومي، منطقي و آينده‌گرا است.

    Criterion Validity: اعتبار ملاكي. يكي از طبقات اعتبار، كه در آن نتايج يك وسيله تشخيصي با نتايج يك آزمون ديگر كه اعتبار آن قبلاً به ثبوت رسيده است مقايسه مي‌شود.

    Dark Adaptation: انطباق به تاريكي. فرآيند انطباق با شدت‌هاي پائينتر درخشندگي، تعويض از سيستم Photopic به سيستم Scoptic. انطباق به تاريكي كامل حداقل مستلزم وقت است. هرچند قسمت عمده فرآيند ظرف 30 دقيقه در چشمي كه قبلاً در معرض نور كافي بوده است پديد مي‌آيد. مخروط‌ها اول انطباق كامل پيدا مي‌كنند، و انطباق ميله‌ها تا 4 ساعت ادامه مي‌يابد. چشمي كه به تاريكي عادت كرده است بيش از يك ميليون مرتبه نسبت به چشمي كه در معرض نور معمولي بوده است حساستر است.

    Debriefing: افشاء اطلاعات براي آزمودني در جريان يك تجربه.

    Decision Aversion: بيزاري از تصميم. گرايش به فرار از تصميم‌گيري، سخت و دشوار تصميم گرفتن.

    Decision Making: تصميم‌گري. اصطلاحي پوششي براي: 1. فرآيند انتخاب. 2. يك رشته نظريه‌ها و پژوهش‌ها در زمينه‌ مسأْله انتخاب بين‌ راه‌هاي چاره بوسيله‌ي ارگانيسم.

    Declarative Memory: حافظه‌ي اخباري. حافظه‌اي براي اطلاعات از قبيل رويداد‌ها و وقايع.

    Deductive Reasoning: استدلال قياسي. يكي از شيوه‌هاي تفكر كه به مقايسه‌ي 2 يا بيش از 2 موقعيت و وضعيت مي‌پردازد.

    Delusions: هذيان. عقيده‌ باطلي است كه با منطق قابل اصلاح نبوده و اعضاء ديگر گروهي كه شخص متعلق به آن است، در آن عقيده شريك نيستند. هذيان‌ها مختص پسيكوزها هستند، بيشتر از همه در اسكيزوفرني مشاهده مي‌شوند، معهذا در ساير پسيكوزها، از جمله‌ سندرم‌هاي عضوي مغز، منيك – دپرسيو، پارانويا و پسيكوز پيري نيز نادر نيستند.

    Demand Characteristics: ويژگي‌هاي خواسته. 1. خصوصيات كه از يك زمينه تجربي كه از رفتار آزمودني به طريقي خاص جانبداري مي‌كند، و رفتارهاي خاصي را از آزمودني طلب مي‌كند. و رفتارهاي خاص را از آزموني طلب مي‌كند.

    Dendrites: انتهاي گيرنده يك نورون. دندريت معمولاً اولين قسمت نورون است كه تكانه‌هاي ارسال شده به تنه سلول را از ساير نورون‌ها يا گيرنده‌ها دريافت مي‌كند.

    Dependent Variable: متغير وابسته. متغيري كه تحت تاثير اندازه‌هاي مختلف متغير مستقل تغيير مي‌كند.

    Descriptive Statistics: آمار توصيفي. برچسبي كلي براي استفاده از روش‌هاي آماري براي توصيف، سازماندهي و خلاصه كردن نمونه‌هاي داده‌ها. اساساً، آماره توصيفي رقمي است كه وجهي از يك نمونه داده‌ها را نشان مي‌دهد. مقادير گرايش مركزي، پراكندگي، و همبستگي از رايجترين آماره‌هاي توصيفي هستند هر چند برخي از مولفين طبقه آخر را مقوله‌اي جدا مي‌شمارند.

    Determinism: جبر گرايي. مفهومي‌ است كه مي‌گويد، اولاً اعمال ما نمي‌تواند چيزي را در زندگي ما كه با روابط علّي بر قرار شده است تغيير دهد، و دوماً، انسان قادر به استفاده از اراده خود و انتخاب بين خوب و بد در اعمال خود نيست.

    Developmental Age: سن رشدي. 1. بطور كلي، هرگونه ارزيابي رشد برحسب هنجارهاي سني، 2. ارزيابي مركب رشد بر پايه‌ مجموعه‌اي از شاخص‌هاي رشد. اين اصطلاح را بعضي از مولفين فقط در مورد فرآيند‌هاي جسمي، حسي و حركتي بكار برده‌اند.

    Developmental Psychology: روان‌شناسي رشد. آن قسمت از روان‌شناسي كه با فرآيند تغيير در تمام طول عمر سروكار دارد، تغيير در اينجا به معني تغيير كمي و يا كيفي در ساختمان و عمل است: خزيدن تا راه رفتن، بغبغو كردن تا حرف زدن، استدلال غير منطقي تا منطقي، شيرخوارگي تا نوجواني، تا بزرگسالي و پيري، تولد تا مرگ. در سال‌هاي تغيير قرن وقتي روان‌شناسي رشد توسط هال معرفي شد، در واقع همين مطالعه "زگهواره تا گور" را در بر مي‌گرفت.

    Diathesis-Stress Hypothesis: فرضيه دياتز – استرس. مفهومي كلي مبني بر اينكه بسياري از الگوهاي رفتاري حاصل آسيب‌پذيري ارثي همراه با محيط استرس‌آميز و فقدان مهارت‌هاي كنار آمدن با استرس است.

    Diffusion of Responsibility: پخش مسئوليت. اين اصطلاح به پخش احساس مسؤليت شخص براي اقدام در موقعيتي خاص بدليل حضور كسان ديگري كه آنان نيز مسئول بالقوه براي اقدام شناخته مي‌شوند اطلاق مي‌شود.

    Discriminative Stimuli: محرك افتراقي. در مطالعات شرطي‌سازي عامل يادگيري افتراقي؛ هر محركي كه با حضور آن پاسخ‌ها تقويت مي‌شود و بدون حضور آن خير.

    Dissociative Disorder: اختلال تجزيه‌اي. اصطلاحي است كه جاي واكنش تجزيه‌اي و بعدها هيستري تجزيه‌اي، را در طبقه‌بندي‌هاي جديد گرفته است. طبق DSM-III-R، اختلال تجزيه‌اي مركب از گروهي سندرم‌ها است كه با تغييرات ناگهاني و موقتي در اعمال طبيعتاً منسجم هشياري، هويت، يا رفتار حركتي مشخص مي‌گردد، بطوري كه قسمتي از اين اعمال از بين مي‌رود.

    Distal Stimulus: محرك دوربرد. محركي كه دور از گيرنده‌اي كه بر آن تاثير مي‌كند اعمال مي‌شود. در مطالعه ادراكات بين (a) محرك‌هايي كه مستقيماً بر گيرنده حسي اثر مي‌كنند، مثل نور كه بر شبكيه اثر مي‌كند، و (b) مجرك‌هايي كه در محيط خارج هستند، مثل ميز كه امواج نور از آن منعكس مي‌گردد، تفكيك صورت مي‌گيرد.

    Double Blind: وابستگي مضاعف. اصطلاحي از گريگوري بيتسون براي موقعيتي كه شخص در آن پيام‌هاي متضاد از يك شخص صاحب قدرت ديگر دريافت مي‌دارد.

    Dream Analysis: تحليل رويا. روشي كه در اصل در روانكاوي مورد استفاده قرار گرفت و در آن محتوي روياها از نظر انگيزه‌هاي نامكشوف، معاني سمبوليك يا قرائن بازنمايي‌هاي سمبوليك مورد تحليل قرار مي‌گيرد.

  5. #5
    alamatesoall آواتار ها
    • 7,384

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    روانشناسی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    45

    پیش فرض



    Dream Work: عمل رويا. فرويد مكانيسمي را كه محتوي باطني بطور ناخود‌آگاه به محتوي ظاهري تبديل مي‌شود عمل رويا ناميد.

    Drive: سائق. اصطلاحي با كاربردهاي فراوان، برخي كاملاً دقيق و برخي فاقد دقت.

    Echoic Memory: حافظه‌ي پژواكي. حافظه حسي كه زماني كوتاه (2 تا 3 ثانيه) پس از يك محرك شنوايي مختصر دوام مي‌يابد.

    Ego: خود، منف ايگو. فرويد در سال 1923 مدل ساختاري دستگاه رواني را با ايد و ايگو معرفي نمودو از نقطه نشر ساختاري، دستگاه رواني به سه حوزه تقسيم مي‌شود: ايد، ايگو، سوپرايگو، كه با اعمال متفاوت خود مشخص هستند.

    Ego Defense Mechanisms: مكانيسم دفاعي ايگو. الگوهاي رفتار محافظتي ارگانيسم كه براي دفاع در مقابل آگاهي از آنچه اضطراب برانگيز است طرحريزي شده است.

    Elaboration: بسط، تفصيل، پرداخت ماهرانه. در شناخت، هر فرآيندي كه بوسيله‌ي آن خاطره‌اي بخصوص براي يك محرك تعبير مي‌شود، گسترش مي‌يابد، و با ساير محرك‌‌ها ارتباط داده مي‌شود.

    Elaboration Rehearsal: مرور ذهني تفصيلي.

    Electroconvulsive Therapy (ECT): الكتروشوك، درمان با تشنج الكتريكي. الكتروشوك يكي از موثرترين روش‌هاي درماني در روان‌پزشكي است. معهذا، اين روش درماني از ابتدا مورد بحث و جدل بوده است. در آوريل 1938 يوگوسرلتي و لوسيويي ني اولين تشنج درماني را به انجام رساندند.

    Electroencephalogram (EEG): الكترو‌آنسفالوگرام، الكتروآنسفالوگرافي. EEG در مطالعه بيماران مبتلا به صرع و مشكوك به اختلال تشنجي اهميت اساسي دارد. در ارزيابي آثار مغزي بيماريهاي سمي و متابوليك و در مطالعات اختلالات خواب نيز كمك كننده است.

    Emotion: هيجان. از نظر تاريخي اين اصطلاح تعريف نا‌پذيري سماجت آميز خود را حفظ كرده است، در واقع هيچ اصطلاحي در روان‌پزشكي و روان‌شناسي نيست كه وسعت كاربرد و تعريف‌ ناپذيري آن اين چنين هماهنگ باشد.

    Emotional Intelligence: هوش هيجاني.

    Encoding: رمز گرداني. در نظريه اطلاعات، ارائه داده‌ها براي انتقال يا ذخيره سازي. در فن محاسبه، مرحله نهايي در تهيه مساله‌اي براي كامپيوتر.

    Engram: ردّ . اين اصطلاح اول بار توسط لشلي (leshley) مورد استفاده قرار گرفت. منظور از ردّ عصبي تغيير پايدار يا نيمه پايدار در نسج عصبي است كه در نتيجه تحريك پديد مي آيد. هنوز روشن نيست از نظر بيوشيميايي مفهوم اين تغيير چيست.

    Episodic Memories: حافظه دوره‌اي. نوعي حافظه كه در آن اطلاعات با " بر چسب رواني " در مورد مكان ، زمان و چگونگي ثبت اطلاعات ذخيره مي شود؛ يعني مطالب در حافظه به دوره هاي مشخصي مربوط مي گردند. مقايسه كنيد با semantic –memory.

    EQ: مخفف educational quotient به معني بهرآموزشي . نسبت به سن زماني ضربدر 100.

    Equity Theory:نظريه تساوي حقوق(عدالت). بر چسبي كلي براي طبقه اي وسيع از نظريه هاي روانشناختي اجتماعي كه رفتار را با توجه به مفهوم تساوي حقوق و رعايت عدالت توجيه مي كند ، يعني شرايطي كه در آنها پاداش افراد در يك گروه متناسب با مشاركت آنها و ميزان تلاششان به نفع گروه تقسيم مي شود. حرف عمده طرفداران اين نظريه اين است كه پديده هاي گوناگوني مثل فداكاري ،قدرت ، پرخاشگري،همكاري و نظاير آنها را با تحليل عدالت /بي عدالتي مي توان طبقه بندي كرد.

    Erogenous Zones: نواحي شهوت زا. قسمت هائي از بدن كه تحريك آنها احساس هاي جنسي يا ها احساس هاي جنسي يا EROTIC به وجود مي آورد. گاهي EROTOGENIC ZONES ناميده مي شود.

    Estrogen: استروژن. بر چسبي كلي براي گروهي هورمونهاي استروئيد وابسته كه بطور عمده توسط تخمدانها، و به مقدار كم قشر غده فوق كليوي توليد مي شوند. بيضه ها نيز به مقدار جزيي استروژن ترشح مي كنند. از انواع استروژن ESTRONE- ESTRADIOL و متابوليت آنها ESTRIOL است . استروژن ها مسئول رشد اكثر صفات جنسي ثانوي- رشد پستانها و آلت تناسلي و ذخيره شدن چربي – است، اما رويش موي زهار و زير بغل تحت تاثير آندروژن است. تغييرات دوره اي رحم نيز كه به عادت ماهانه مي انجامد تحت تاثير استروژن است.

    Etiology: سبب شناسي. شاخه اي از علم طب مربوط به مطالعه علل بيماري.

    Expectancy Theory: نظريه انتظار . يكي از چندين نام اطلاق شده به روانشناسي غايت نگر اي. سي . تولمن . فرض اساسي در اينجا اين است كه آنچه آموخته مي شود عبارتست از آمادگي براي رفتار در مقابل اشياء محرك به گونه اي كه انگار آنها نشانه هائي براي اشياء يا رويدادهاي ديگري هستند كه وقوعشان مشروط به رفتار مناسب است.

    Extinction: خاموشي. خاموش سازي . اين اصطلاح به از بين رفتن نهايي يك واكنش شرطي بدون همراهي محرك غير شرطي مرتبا" تكرار مي شود . خاموش معادل تخريب كامل واكنش شرطي نيست، اگر حيوان شرطي شده پس از خاموشي مدتي استراحت كنند، واكنش شرطي باز خواهد گشت اما ضعيفتر از پيش ، پديده اي كه به بازيافت نسبي مشهور است.

    FACE VALIDITY: اعتبار صوري . ميزاني كه بر اساس ادراك مستقيم به نظر مي رسد آزمودني آنچه را بايد بسنجد مي سنجد.

    FEAR: ترس. حالت هيجاني در حضور يا پيش بيني محرك مضر و خطرناك. تجربه ذهني از دلواپسي خفيف و احساس ناراحتي تا هول شديد فرق مي كند.

    FIGHT- FLIGHT REACTION: واكنش ستيز – گريز. اصطلاح كانن براي واكنش دستگاه اتونوميك نسبت به يك فوريت ، كه ارگانيسم را براي مبارزه يا فرار آماده مي سازد.

    FIGURE: شكل ، رقم، در بين معاني گوناگون اين اصطلاح ، دو تا از آن ها با روانشناسي ارتباط ارتباط نزديك دارد: (1) نوعي تجربه ادراكي پيوسته و واحد ، اشكال از اين نظر با نماي كراني، ساخت ، پيوستگي و انسجام مشخص هستند.

    FIXATION: تثبيت. به طور كلي ، فرآيندي كه به وسيله آن چيزي سفت و محكم و انعطاف نا پذير مي گردد.

    FLOODING: غرقه سازي، درمان سيل‌آسا. غرقه سازي بر اين فرض متكي است كه فرار از يك تجربه اضطراب انگيز از طريق شرطي ساز ي موجب تقويت حافظه مي گردد.

    FOVEA: گودي (مركزي) بر روي شبكيه. ناحيه كوچكي در وسط لكه كه تقريبا" 2 درجه از زاويه بينايي را شامل مي گردد.

    FRAME: چهار چوب ، تنه در هوش مصنوعي ، يك سري عناصر ثابت تعيين كننده موقعيت.

    Free Association: تداعي آزاد.

    Frequency Distribution: توزيع بسامد. هر توزيع مبتني بر فهرست بس‌آمد وقوع نمرات مطابق طبقات و مقولات. هر سري از طبقات با شماره‌اي جفت مي‌شود كه نشان دهنده بسامد مشاهده شده آن است.

    Frontal Lobe: لوب يا قطعه پيشاني. قسمتي از مغز كه تقريباً جلو شكنج‌پره سانترال قرار گرفته است.

    Frustration – Aggression Hypothesis: فرضيه ناكامي – پرخاشگري. اين فرضيه كه بوسيله جان دالر بيان شده، در فرم ابتدايي خود حاكي بود كه: 1- ناكامي هميشه منجر به پرخاشگري مي‌گردد، و 2- پرخاشگري هميشه ناشي از ناكامي است.

    Functional Fixedness: تثبيت كاركردي. يك آمايه مفهومي كه در آن اشياء مورد استفاده براي كاركردي خاص فقط براي آن كاركرد مفيد شناخته مي‌شوند هر چند در ساير زمينه‌ها هم قابل استفاده باشند.

    Fundamentalism: كاركرد گرايي. در روان‌شناسي: 1- ديدگاهي كلي كه بر تحليل روان و رفتار بر حسب كاركرد و سودمندي آن‌ها تاكيد مي‌كند تا بر محتوي آن‌ها. 2- مكتب فكري خاصي كه بطور رسمي در دهه اول و دوم قرن بيستم در دانشگاه شيكاگو بوسيله آنجل و كار پديد آمد

    G: علامت اختصاري براي General factor در نظريه هال قسمت كسري واكنش هدف خرده پاسخ انتظار هدف fractional antedional goal response))



    Ganglion cells: سلولهاي عقدهاي سلولهايي در شبكه كه آكسون‌هايي آن‌ها در پاپي عصب ناصره را بوجود مي آورند



    Gate-control theory: نظريه كنترل دروازه- نظريه وال در مورد درد كه اساسأ بر اين فرض متكي است كه در نتيجه شليك الياف عصبي حسي بزرگ پيام‌هاي درد در الياف كوچك ممكن است در سطح نخاع وقفه يافته و به مغز نرسد.

    Gender identity: هويت جنسي. اين اصطلاح به احساس مردانگي يا زنانگي هر فرد از خود اطلاق مي شود. تا سن 2 تا 3 سالگي، تقريبأ هر بچه اي مي تواند با قاطعيت بگو يد من يك پسرم يا من يك دخترم. حتي در صورت رشد طبيعي نيرنگي و مادينگي باز هم هر كسي تكليف انطباقي پيدا كردن احساس مردانگي يا زنانگي را دارد.

  6. #6
    alamatesoall آواتار ها
    • 7,384

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    روانشناسی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    45

    پیش فرض



    gender role: نقش جنسي. رفتار نقش جنسي مربوط به (و تا حدودي) مشتق از هويت جنسي. اين مفهوم را جان ماني با اين كلمات توصيف كرد«هر آنچه يك فرد براي شناساندن خود به عنوان يك پسر يا يك مرد، و يا يك دختر يا يك زن مي‌گويد يا مي كند...نقش جنسي هنگام تولد بر قرار نمي گردد، بلكه به تدريج از طريق دستورات و تلقينات آشكار، و از طريق روي هم گذاشتن دو و دو براي بوجود آوردن چهار، و گاهي هم اشتباهأ پنج، بدست ميآيد." حاصل استاندارد و سالم، هماهنگي هويت جنسي و نقش جنسي است. هر چند صفات بيولوژيك حائز اهميت است، عامل عمده در كسب نقش مناسب با جنس ياد گيري است.



    General adaptation syndrome (gas): سندرم سازش عمومي. سليه محقق كانادايي، يك سندرم سازش با استرس هاي غير اختصاصي را شرح مي دهد كه خود از آن به عنوان سندرم سازش عمومي نام برد. اين سندرم سه مرحله دارد(1) واكنش آژير كه خود داراي دو مرحله شوك و ضد شوك است، (2) مرحله مقاومت و (3) مرحله ضعف و نا تواني.



    Generativity: زايندگي. تكانه توليد مثل كه در نژاد انسان عمو ميت دارد.« زايندگي در درجه اول علاقه به بر قراري و هدايت نسل بيدي، ويا هر آنچه در مورد خاص بصورت هدف جذب كننده مسئوليت پدرانه يا مادرانه در مي آيد، مي باشد» (اريك اريكسون، كودكي و جامعه، نيويورك،1950 صفحه 231)



    Genetics: علم وراثت، علم النسل. شاخهاي از زيست شناسي كه با موضوع ارث در هر يك از جنبه هاي آن سرو كار دارد. اين اصطلاح رابينسون براي توصيف شباهت‌ها و تفاوت‌هاي ارگانيسم‌هايي كه رابطه ارثي با هم دارند بكار برد. علم وراثت در اوايل قرن بيستم شروع شده جزييات اعمال كروموزوم شناخته شده و وقتي قوانين مندل شهرت يافت چندين محقق در يافتند كه ژن‌ها بايد روي كروموزمها قرار گرفته باشند.



    Genotype: ژنوتيپ، سنخ ارثي. (1) سرشت ژنتيك هر ارگانيسم، ژنوتيپ شامل عوامل ارثي است كه ممكن است بدون تظاهر در فنوتيپ فرد به نسل هاي بعدي منتقل شود. اين كاربرد، خصوصأ در مطالعه روانشناسي رشد، بطور تيپيك بر اين مفهوم كه ژنوتيپ مجموعه عوامل ارثي است كه بر رشد شخص تأثير مي گذارد، تاكيد مي نمايد. (2) در نظريه شخصيتي لوين، مجموعه علل مسئول يك پديده رفتاري. اين كاربرد به دليل عدم محدوديت آن امروز كمتر مورد استفاده است.



    Gestalt therapy: گشتالت درماني. شكلي از درمان است كه بر اصول روانشناسي ادراك و پديده شناسي استوار است. بنابراين، گشتالت درماني بر دنياي نمودي فرد و بر افكار و احساسات او، آنطور كه در مكان و زمان بلا فصل او تجربه مي شوند، تمركز دارد و به تاريخچه توجه اي ندارد. از اين رو، در اين شيوه درماني به مسايلي نظير اين كه فرد چگونه بدان حالت در آمده است، يا دليل انجام كار‌هايش چه بوده است و يا فردا چه خواهد كرد و چه پيش خواهد آمد، توجهي نمي شود و مشكلات آگاهي و كل نفس در ارتباط خلاق با محيط مورد تأكيد است. معمولأ گشتالت درماني به «تمركز درماني» هم مشهور است. زيرا هدفش آن است كه به فرد كمك كند كه به تجربه‌اش از طريق آگهيش بيفزايد و به تجارب و تلاشهاي ناكام كننده اي كه اين آگاهي را سد و متوقف مي‌كنند واقف شوند.



    Glia: گليا. نوروگلي يا سلولهاي گليال اصطلاحات معادل براي طبقه اي از سلولهاي غير نوروني در سلسله اعصاب هستند. در سلسله اعصاب مركزي چهار نوع سلول گليال وجود دارد كه عبارتند از آستروسيت‌ها، اوليگوداندروسيت‌ها، اپانديما و ميگروگلي. در سلسله اعصاب محيطي نيز دو نوع سلول گليال وجود دارد كه عبارتند از سلول هاي شوان و سلوس‌هاي قمري.



    Ground: (1) زمينه، آنچه در يك تصوير شكل يا موضوع بر آن مسلط است. تكليف معيوب شكل- زمينه در بيماران مبتلا به اختلال عضوي مغز شايع است، و در مقابل يك شكل- زمينه معمولي همان سر در گمي را پيدا ميكند كه افراد بهنجار در وضعيت هاي دو پهلو گرفتار آن مي گردند. (2) پايه اقدام به عمل، توجيهي براي باور كردن.



    Group dynamics: پويش گروهي. پويايي گروهي. كورت لوين گروه را يك تماميت ساختمان يافته اي مي شناسد كه مختصات آن با مجموع اجزاء تشكيل دهنده متفاوت است. به نظر او گروه و پيرامون آن«ميدان» پويا و تحريكي را تشكيل مي دهد كه ثبات و تغييرات آن با توسل به بازي نيروهاي رواني-اجتماعي درگير، مانند فشار هنجارها و مقاومت موانع و تعقيب هدف هاي معيين و جز آن قابل تبين است. اين نيرو ها را مي توان بصورت علائم نموداري كه ظرفيت تبديل به فرمول هاي رياضي را دارد نشان داد.

    Hallucination: توهم. بلولر توهم را «درك بدون توهم از دنياي خارج»توصيف نمود. تعريف اوليه اسكيرول(1938)از توهم به عنوان«درك بدون شي»از مزيت ايجاز و بجا بودن برخوردار است، اما توهم فونكسيونل را بطور كامل در بر نمي گيرد. ياسپرز براي پوشاندن اين نقطه و مستثني نمودن روياها تعريف زير را پيشنهاد كرد:«درك اشتباهي، كه دگرگوني حسي يا سوء تعبير نيست، اما در عين حال مثل ادراكات واقعي پديد مي ايد.»



    Heredity: وراثت. اين اصطلاح در علم طب به انتقال صفات و خصوصيات از والدين به فرزندان اطلاق مي شود. تمام موجودات زنده- اعم از انسان، حيوان، و گياه- صفات خود را از نسلي به نسل ديگر انتقال ميدهند. هر تخم بارور حاوي دستورات خاصي است كه چگونگي رشد آن را تعيين مي كند. بهمين دليل تخم انسان هرگز به موجودي غير انساني تبديل نخواهد شد. حتي در بين موجودات انساني اين دستورات از نظر جزئيات با هم فرق مي كنند، فقط در مورد دو قلوهاي يك تخمكي اين دستورات كاملأ مشابه است.



    Heuristic: اكتشافي. روشي براي كشف، راهي براي مشكل گشايي، روشي كه به عنوان وسيله فرمول بندي ابتكاري از آن استفاده مي شود. اساسأ، روش اكتشافي روشي است كه محدوده راه حل هاي ممكن براي يك مشكل يا تعداد پاسخ هاي ممكن براي يك سئوال را كاهش ميدهد.



    Hippocampus: هيپوكامپ. يك ساختمان گرد و شبيه اسب دريايي است كه بطور عمده از ماده خاكستري ساخته شده است. هيپوكامپ در كف شاخ تامپورال بطن جانبي واقع شده است. اين ساختمان مغزي بخشي از سيستم ليمبيك را تشكيل مي دهد و در كنترل هيجانات، توجه و نيز يادگيري نقش مهمي دارد.



    Homeostasis:تعادل حياتي. يك نوع ابتدائي از اصل تعادل حياتي،در سال1877 بوسيله فردريك اينگونه بيان شد: بدن موجود زنده كيفيتي دارد كه هر عامل مزاحم به خودي خود فعاليت جبراني را در آن براي خنثي سازي يا ترميم اختلال فرا مي خواند. اصل درد و لذت كه توسط فرويد بيان شد مطالب مشابهي است.اين واكنش كه در مواردي انطباقي است براي يك انسان گرفتار در ميان طوفان وسرما ،جايي كه براي بقاُلازم است شخص بالاترين سطح فعاليت خود را حفظ كرده و به توليد حرارت بپردازد،ممكن است مهلك باشد.



    Horizontal cells: سلولهاي افقي. سلولهائي كه در شبكيه مهره داراني كه ديد رنگي دارند. اين سلولها داندريت هائي دارند كه با تعداد كثيري از مخروطها قلاب ميگردد و معلوم گرديده است كخ به گونه اي متضاد به تحريك با طول موج هاي متفاوت واكنش نشان ميدهند .اين ويژگي منجر به اين فرض شده است كه سلول هاي h تشكيل دهنده بخشي از مكانيسم نورولوژيك فرضي در نظر فرايند مخالف مي باشند.



    Hormones: هورمون يك ماده شيميايي كه 1-توسط ياخته هاي خاصي مستقيماً به داخل خون ترشح مي شود 2-ترشح آن بوسيله محرك خاصي انجام ميشود 3-ميزان ترشح آن بستگي به قدرت تحريكي محرك خاصي دارد 4- با غلظت هاي بسيار كم در خون گردش مي كند 5-برروي سلولهاي هدف تاثير مي‌گذارد، 6- واكنش‌هاي سلول‌هاي هدف را تنظيم مي‌كند.



    Hue: فام . بعدي از احساس بينايي كه بطور عمده با طول موج نور مطابقت مي كند اين اصطلاح به طور عمده با رنگ (color) معادل است و در واقع فام‌ها با نامهايي مثل آبي،سبز،قرمز،زرد و غيره مشخص مي گردند. بايد توجه نمود كه فام‌ها در عين حال بطور ثانوي با دانه امواج نور هم ارتباط دارند. چون فام درك شده تا حدودي با شدت نور تغيير مي‌يابد.



    Human-potential movement: نهضت توان انساني اصطلاحي كلي در بر گيرنده طيف وسيعي از روشهاي درماني مثل گروه هاي رويارويي ،حساسيت آموزي، آموزش جرات و اظهار وجود و نظاير آنها ست.

  7. #7
    alamatesoall آواتار ها
    • 7,384

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    روانشناسی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    45

    پیش فرض



    Hypnosis: هيپنوتيزم . يك پديده رواني پيچيده است كه آنرا حالت افزايش تمركز موضعي و حساسيت و پذيرايي نسبت به تلقينات يك شخص ديگر تعريف كرده‌اند، هيپنوتيزم را حالت تغيير يافته هشياري، حالت تجزيه اي، و مرحله‌اي از وا پس زدن ناميده‌اند.

    Hypothalamus: هيپ.تالاموس. هيپوتالاموس و هيپوفيز مجموعاً غدد درونريز ارشد را بوجود آورده و سيستم مكمل و برونده تمام سلسله اعصاب مركزي شناخته مي‌شوند. هيپوتالاموس علاوه بر نقش خود در تنظيم آندوكريني، غالباً جزئي از سيستم ليمبيك نيز شمرده شده و در تنظيم اشتها و ميل جنسي نيز دخيل است.



    Hypothesis: فرضيه. از ريشه يوناني در معناي "فرض" و "حدس" گرفته شده است. "فرضيه" عبارت از فرضي است در مورد قضيه‌اي مورد نظر كه در حال حاضر با اثبات نرسيده ولي در زمينه آن شرح و استدلال صورت گرفته باشد

    Id: ايد، نهاد. فرويد روان را به سه سيستم پويايي: نهاد، خود، و فراخود تقسيم نمود. فرويد نهاد را يك منبع انرژي كاملاً بي‌سازمان ابتدايي فرض مي‌كرد كه از غرايز مشتق شده و تحت سلطه‌ فرآيند‌ اوليه است.

    Identification: همانند سازي، شناسايي. 1) يك عمل رواني كه بوسيله آن شخص، خودآگاه يا ناخود‌آگاه، خصوصيات فرد يا گروهي ديگر را بخود نسبت مي‌دهد. در اينجا مفهوم انتقال اهميت اساسي دارد.

    Illusion: خطاي حسي، ايلوزيون. يكي از اختلالات درك است كه در آن اشياء يا پديده‌هاي واقعي بصورت متفاوت و تغيير يافته درك مي‌شوند. ايليوزين لزوماً دليل پسيكوپاتولوژي نيست و در افراد بهنجار كه نقصي در اعضاء حسي دارند، همچنين بر طبق قوانين فيزيكي (مثل شكست نور) نيز ديده مي‌شود. مثال كلاسيكي از خطاي حسي بصري شكسته و خميده به نظر رسيدن قاشق در ليوان پر از آب است. دكارت در اين مورد گفته است "چشم من آن را شكست و عقل من آن را ساخت".

    Implicit: نا‌آشكار، چيزي كه مستقيماً مشهود نيست. واتسون اين اصطلاح را در ارتباط با پاسخ‌هاي عضلاني و غددهاي پنهاني كه به نظر او مسئول فرآيند‌هاي آگاهانه هستند بكار برد. به اين ترتيب، از ديدگاه او، تفكر نوعي تكلم نا‌آشكار و بيصدا است. در روان‌شناسي شناختي معاصر اين اصطلاح تقريباً به عنوان معادل Covert و Tacit و ندرتاً ناخودآگاه بكار مي‌رود.

    Implosion Therapy: درمان با غرقه‌سازي تجسمي. اين روش يكي از معادل‌هاي غرقه‌سازي (Flooding) است كه در آن بيمار را متقاعد مي‌كنند كه صحنه‌هاي بي‌نهايت وحشتناكي را مجسم كند. غرقه‌سازي و غرقه‌سازي تجسمي هر دو تا حدودي ايجاد ناراحتي براي بيمار مي‌كنند و ثابت نشده است كه نتيجي بهتر از حساسيت‌زدايي تدريجي داشته باشند.

    Imprinting: نقش ‌پذيري. اين اصطلاح به يادگيري زودرس، سريع، اختصاصي و مستمري اطلاق مي‌شود، كه خصوصاً در پرندگان ديده مي‌شود، و بوسيله‌ آن حيوان نوزاد به مادر خود، و به طور كلي، به همنوعان خود وابستگي پيدا مي‌كند. اين پديده در سال 1935 بوسيله كنراد لورنتس توصيف شد، زماني كه وي مشاهده نمود جوجه‌ غاز‌ها پس از بيرون آمدن از تخم، وقتي او را قبل از والدين خود مشاهده كردند، نسبت به او واكنشي نظير واكنش بچه به مادرش نشان دادند. لورنتس نتيجه گيري نمود كه شناخت انواع در نخستين مرحله رويارويي، پس از بيرون آمدن از تخم در سلسله اعصاب نقش مي‌بندد.

    Independent Variable: متغير مستقل. متغيري كه در اصل مقدار آن مستقل از تغييرات مقدار در ساير متغيرها است. در آزمايشات متغيري كه دستكاري مي‌شود تا آثار آن بر متغيرهاي وابسته مشاهده شود. متغير تجربي، متغير كنترل شده و متغير تدبيري ناميده مي‌شود.

    Induced Motion: حركت القايي. درك حركت در يك شيء محرّك ثابت در نتيجه حركت يك شيء محرك ديگر.

    Inference: استنباط، استنتاج. قضاوت منطقي متكي بر نمونه قرائن، قضاوت‌هاي پيشين، نتيجه گيري‌هاي قبلي، تا مشاهدات مستقيم. فرآيند شناختي كه بوسيله آن چنين قضاوتي صورت مي‌گيرد.

    Inferential Statistics: آمار استنباطي. استفاده از روش‌هاي آماري براي استنتاج و استنباط. اساساً، در اين روش‌ها از نظريه احتمالات براي استنباط يا ايجاد تعميم در مورد جمعيت‌ها از داده‌هاي نمونه استفاده مي‌شود.

    Insanity: جنون. "متاسفانه اين واژه معني تكنيكي در قانون و طب ندارد و توسط دادگاه‌ها و قانون‌گذارها بدون تبعيض براي يكي از دو منظور زير مورد استفاده قرار مي‌گيرد. هر نوع يا درجه از نقص عقلاني يا بيماري روان. نقص عقلاني يا بيماري رواني به درجه‌اي كه مستلزم پي‌آمد‌هاي قانوني باشد.

    جنون را اختلال رواني بعلت بيماري، مشخص با گسستگي كم و بيش طولاني از سبك تفكر، احساس و عمل معمول شخص.

    Insomnia: بي‌خوابي. اين اصطلاح به اختلال شروع يا دوام خواب اطلاق مي‌شود. بيخوابي ممكن است گذرا يا مستمر باشد. در بي‌خوابي مستمر طبق DSM-III-R، اختلال حداقل هفته‌اي 3 شب بمدت اقلاً يك ماه روي داده موجب خستگي قابل توجه روزانه يا اختلال عملكرد اجتماعي يا شغلي مي‌گردد.

    Instincts: غريزه. از ريشه لاتين Instinctus به معني برانگيختن و وادار ساختن، با اين مفهوم ضمني كه چنين تكانه‌هايي طبيعي و ذاتي هستند. اين اصطلاح چهار معني كلي و قابل تفكيك دارد: 1- پاسخي نا‌آموخته مشخصه اعضاء گونه‌هاي خاص. 2- تمايل يا استعداد براي پاسخ بگونه‌اي مشخص در گونه‌هاي خاص. 3- مجموعه‌اي هماهنگ و مركب از اعمال كه بطور عام يا تقريباً عام در گونه‌هاي معين يافت مي‌شود و تحت شرايط محرك خاص، شرايط سائق خاص، و حالات خاص مربوط به رشد ظاهر مي‌گردد. اين معني بيشتر در كردارشناسي مورد استفاده قرار مي‌گيرد. 4- هر يك از تمايلات نا‌آموخته ارثي كه فرض مي‌شود به عنوان نيروهاي برانگيزنده رفتارهاي پيچيده انسان عمل مي‌كنند. اين مفهوم در روان‌كاوي كلاسيك مورد نظر است.

    Instrumental Aggression: پرخاشگري وسيله‌اي. 1- اعمال پرخاشگرانه كه از تجارب آموخته شده ناشي مي‌گردد، پرخاشگري آموخته شده ناشي مي‌گردد، پرخاشگري آموخته شده از طريق واكنش تقويت شده. 2- رفتاري پرخاشگرانه كه وسيله‌اي براي هدفي ديگر است، مثلاً تفهيم به فردي ديگر كه فوراً اطلاق را ترك كند.

    Intelligence Quotient (IQ): هوشبهر، بهره هوش. هوشبهر عبارتست از نسبت سن عقلي به سن زماني ضربدر 100 (براي اين‌كه رقم حاصل اعشاري نباشد).

    Intelligence: هوش. هوش را مي‌توان توانايي شخص براي تفكر و عملكرد منطقي و معقول نمود. در كار باليني، هوش با آزمون‌هاي توانايي براي حل مسائل و ساختن مفاهيم با استفاده از كلمات، ارقام، ساير نمادها، الگو و ابراز غير كلامي سنجيده مي‌شود.

    Interference: تداخل. 1- بطور كلي، هر فرآيندي كه در آن دو عمل تعارضي وجود دارد بطوري كه موجب كاهش عملكرد مي‌گردد. در اصطلاح عوام كارها سد را هم مي‌گردند. 2- در نورشناسي و صداشناسي، كاهش دامنه يك موجب مركب وقتي در يا چند الگوي موجي بهم مي‌رسند. 3- در روان‌شناسي اجتماعي، تعارض بين هيجانات، انگيزه‌ها، و ارزش‌هاي رقيب.

    Internal Consistency: همساني دروني. 1- ميزاني كه قسمت‌هاي مختلف يك آزمون يا وسيله‌ تشخيصي ديگر متغير‌هاي واحد را اندازه‌گيري مي‌كنند، معني ميزاني كه مي‌توان گفت آزموني از نظر "دروني همسان" است. 2- ندرتاً، به ميزان همساني رفتار فرد از موقعيتي به موقعيتي ديگر اطلاق مي‌شود. در اينجا اصطلاح ارجح Self-Consistency است.

    Internalization: دروني ساختن. 1- پذيرش و برداشت باورها، ارزش، نگرش‌ها، آداب، معيارها و غيره براي خود. در نظريه روان‌كاوي سنتي چنين فرض مي‌شود كه فراخود از طريق فرآيند دروني‌سازي معيارها و ارزش‌هاي والدين رشد مي‌كند. در طرق برخورد سنتي روان‌شناسي اجتماعي و مطالعه شخصيت يكي از مطالب مهم جدي است كه شخص رفتار خود را به اين نوع سائق‌هاي دروني شده نسبت مي‌دهد.

    Interneuron: نورون روابط، نوروني كه بين نورون‌هاي حسي (آوران) و حركتي (وابران) قرار گرفته است. Internuncial Neuron نيز ناميده مي‌شود.

    Job Analysis: تحليل شغلي. اصطلاحي فاقد دقت براي مطالعه جنبه‌هاي مختلف مشاغل خاص. اين جنبه‌ها از تكاليف و وظائف گرفته، تا امتحان كيفيات مطلوب كارمند، شرايط استخدامي از جمله حقوق و مزايا، امكانات ارتقاء، مرخصي و غيره را در بر مي‌گيرد.

    Judgment: قضاوت. اين اصطلاح به توانايي ارزيابي درست يك موقعيت و اقدام متناسب در آن موقعيت اطلاق مي‌شود.

    Just Noticeable Difference (JND): كمترين تفاوت محسوس. تفاوت بين دو محرك، كه تخت شرايط تجربي بخوبي كنترل شده، به سختي محسوس است. با توجه به تغيير‌پذيري نظام حسي انسان مقدار ثابتي نمي‌توان براي اين تفاوت پيدا كرد. بلكه ‌jnd تفاوت ثابتي بين دو محرم شمرده مي‌شود كه به همان‌اندازه كه كشف مي‌شود نامكشوف هم مي‌ماند.



    Magnetic resonance imaging(MRI): تصوير‌سازي رزونانس مغناطيسي. در اين روش تصوير سازي، كه سابقاً رزونانس مغناطيسي هسته‌اي NMR)) ناميده مي‌شود. براي تصوير‌سازي به جاي استفاده از اشعه X از مغناطيس و امواج راديويي استفاده مي‌شود. MRI وسيله‌‌ي بسيار خوبي براي مطالعه‌ي ضايعات فضا گير مغز است و در مقايسه با CT كاربرد احتمالي بيشتري دارد.

    Major depressive disorder: اختلال افسردگي اساسي. دوره‌هاي افسردگي حاد، اما كوتاه مدت را شامل مي‌شود.

    Manic Episode: دوره‌ي منيك. دوره‌اي مشخص كه در آن علائم ماني بر شكل باليني مسلط است.

    Manifest content: محتواي آشكار. اين اصطلاح از روان‌شناسي عمقي مشتق شده‌اند و براي تفكيك بين جنبه‌‌هايي از پيام ‌كه آشكار هستند و آگاهانه ابراز مي‌شوند و وجوهي كه نا‌خود‌‌‌آگاه ابراز مي‌شوند و فرض مي‌شود در پس محتوي آشكار نهفته‌اند مورد استفاده قرار مي‌گيرند. پيام ممكن است در رويا، روايت، مكتوب و غيره باشد، هر چند محتوي خواب بيشتر مورد نظر ماست.

    Maturasion: باليدگي. معني هسته‌اي اين اصطلاح صريح و همان است كه در كاربرد معمولي مورد نظر مي‌باشد: فرايند مربوط به رشد كه به حالت پختگي مي‌انجامد.

    Mean: ميانگين (!) يك معيار آماري، مشتق از مجموع يك رشته نمرات تقسيم بر تعداد آنها. (2) قصد، منظور. (3) معني دادن.

  8. #8
    alamatesoall آواتار ها
    • 7,384

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    روانشناسی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    45

    پیش فرض



    Measure of central tendency: ميزان گرايش مركزي. مقدار مركزي در يك توزيع كه ساير مقادير در پيرامون آن پخش مي‌شوند. سه ميزان گرايش مركزي عبارتند از: ميانگين، ميانه، نمونه.

    Measures of variability: ميزان‌هاي تغييرپذيري.

    Median: ميانه. مقدار ميانه در يك سلسله اندازه‌گيري. مثلاً در رشته نمرات 2، 3، 5، 11، 21 شماره‌ي 5 مقدار ميانه است. به عنوان معيار گرايش مركزي، ميانه نسبت به ميانگين كمتر به كار مي رود.

    Meditation: مراقبه. از روش‌هاي درماني شرق كه در غرب نيز جايي براي خود باز كرده و گزارش شده است كه در رفع تنش و اضطراب موثر است. در سالهاي اخير تعدادي از روش‌هاي مراقبه توجه عموم را جلب كرده و برخي از آنها براي درمان نوروزها به كار رفته‌اند.

    Medulla: به طور كلي، مركز يا هسته‌ي دروني يك ساختار يا عضو.

    Memory: حافظه. اين اصطلاح مفهومي كلي دارد و به آن گروه از جريانات رواني كه فرد را به ذخيره كردن تجارب و ادراكات و يادآوري مجدد آنها قادر مي‌سازد، اطلاق مي‌شود. از نظر باليني حافظه بر اساس فاصله‌ي زماني بين تحريك و يادآوري به سه نوع تقسيم مي‌شود. اصطلاحات حافظه‌ي فوري، حافظه‌ي نزديك و حافظه‌ي دور براي تعريف اين سه نوع مورد استفاده قرار مي‌گيرند.

    Menarche: نخستين دوره‌ي قاعدگي.

    Mental age: سن عقلي. اين اصطلاح را آلفرد بينه معرفي كرد، كه به سطح هوشي متوسط در يك سن خاص اطلاق مي‌شود. بهره‌ي هوشي از تقسيم سن عقلي به سن زماني ضربدر 100 بدست مي‌آيد. وقتي سن عقلي و سن زماني برابر باشد بهره‌ي هوشي 100، يعني متوسط است.

    Mental retardation: عقب ماندگي ذهني. اين اختلال يك سندرم رفتاري است كه علت، مكانيسم، سير و پيش آگهي واحدي ندارد. طبق تعريف "انجمن امريكايي نقيصه عقلي" (AAMD) ، عقب ماندگي ذهني به عملكرد هوشي كلي كه به طور قابل ملاحظه پايين‌تر از حد طبيعي است و موجب اختلال همزمان در رفتار انطباقي شده يا با آن همراه مي‌گردد اطلاق مي‌شود كه خود را در دوره‌ي رشد ظاهر مي‌سازد.

    Meta- analysis: متاآناليز. روشي براي مقايسه‌ي نتايج مطالعات مختلف در زمينه اختلالات رواني. اثر درمان بر حسب واحدهاي انحراف معيار سنجيده مي‌شود. با استفاده از اين روش مي‌توان آثار كلي تعداد زيادي از متغير‌ها نظير نوع درمان، طول مدت آموزش درمان‌گر، تعداد ساعات صرف شده براي درمان و غيره را ارزيابي نمود.

    Metamemory: فراياد. وقوف به فرآيند‌هاي حافظه. مثلاً آگاهي از اين موضوع كه ممكن است شخص چيزي را فراموش كند و لازم است يادداشتي تهيه نمايد.

    Mnemonics device: ابزار ياديار، اصطلاحي چتري براي هر روشي كه براي تقويت حافظه و ياد‌سپاري مورد استفاده قرار مي‌گيرد، اين روش‌ها سابقه‌ي طولاني دارند و ردپاي آنها به ناطقين يونان و روم مي‌رسد كه به دليل حرفه‌شان، حافظه‌ي قوي برايشان اهميت فوق‌العاده داشت.

    Mode: (1) نماد. در آمار، مقداري كه در يك سلسله سنجش‌ها بيش از همه ظاهر مي‌گردد. (2) مد، سبك و رسم مقبول. (3) دستگاه حسي.

    Mood disorders: اختلالات خلقي، اصطلاحي كه در سال‌هاي اخير جاي اختلالات عاطفي را گرفته است و به توالي دوره‌هاي خلقي اطلاق مي‌شود.

    Morality: اخلاق. اخلاق را سازش با موازين، حقوق و وظايف مشترك تعريف كرده‌اند. معهذا، امكان تضاد بين دو استاندارد اجتماعي مقبول وجود دارد، و شخص ياد مي‌گيرد بر پايه‌ي وجدان فردي خود در چنين مواردي قضاوت كند.

    Motivation: انگيزش. انگيزش حالتي است كه تمايل به انجام عملي خاص را در فرد به وجود مي‌آورد. چنين حالتي ممكن است، حالت محروميت باشد (مثل گرسنگي)، يا يك سيستم ارزشي يا يك اعتقاد عميق (مثلاً مذهبي). در جريان يادگيري و درك، مكانيسم‌هاي بيولوژيك نقش مهم در انگيزش رفتار دارند.

    Motor cortex: نواحي حركتي. به طور كلي مناطقي از سلسله اعصاب مركزي كه روابط نزولي مستقيم با نورون‌‌هاي محركه دارد. دو ناحيه‌ي حركتي وجود دارد. ناحيه‌ي حركتي اوليه در شكنج پره سانترال و ناحيه‌ي حركتي مكمل كه در ديواره‌ي قشر مخ زير ناحيه‌ي حركتي اوليه قرار دارد. از نظر تكنيكي اين نواحي حركتي شمرده نمي شوند چون رابطه‌ي مستقيم با نخاع و نورون‌هاي محركه جمجمه ندارند.

    Motor neurons: نورون‌هاي محركه. هر سلول عصبي كه اندامي مجري را تحريك مي‌نمايد.

    Narcolepsy: ناركولپسي. ناركولپسي سندرمي است مركب از خواب آلودگي شديد ضمن روز و تظاهرات نابهنجار خوابREM. اختلال اخير مشتمل است بر وجود دوره‌ها REM آغاز خواب، كه ممكن است از نظر ذهني توهمات هيپناكوژيك تجربه شود، و فرآيند‌هاي مهاري تجزيه‌اي خواب REM كاتاپلسكي و فلج خواب. ظاهر شدن خواب REM ضمن 10 دقيقه پس از شروع خواب قرينه‌اي براي ناركولپسي شمرده مي‌شود.

    Natural selection: انتخاب طبيعي. نظريه‌ي دارويني مبني بر اين كه دوام يا از بين رفتن انواع، يا زير گروه‌هاي انواع توابع ميزان انطباق آنان براي بقا در محيطشان است.

    Natural- nurture controversy: مناقشه‌ي وراثت- محيط. اين اصطلاح به بحث "سرنوشت- تربيت" يا مقالات فلسفي، مناقشه‌ي "فطري نگري- تجربي نگري" نيز مشهور است. بحث پر‌سابقه‌اي است در مورد سهم نسبي تجربه (تربيت، محيط، يادگيري) و وراثت (سرشت، استعداد ارثي) در ساختمان ارگانيسم، به خصوص ارگانيسم انساني.

    Need for achievement: نياز پيشرفت. ميل به رقابت با معياري برتر. نياز پيشرفت دو جزء بسيار مهم دارد: يك رشته معيارهاي دروني شده كه بازنمايي پيشرفت و كاميابي شخصي است، و يك وضعيت نظري كه شخص را براي رسيدن به اين معيار‌ها بر مي‌انگيزد.

    Negative reinforcement: تقويت منفي. (1) هر روش آموزشي كه در آن از تقويت كننده‌ي منفي استفاده شود. (2) هر رويداد، رفتار يا محركي كه، وقتي حذف آن مشروط به پاسخي معين گردد، بسامد احتمال وقوع آن بالا مي‌رود.

    Neurotic disorders: اختلال نوروتيك. اصطلاحي امروزي كه جاي نوروز را گرفته است.

    Neurotransmitters: ناقل‌هاي عصبي، نوروترانسميتر‌ها. ناقل‌هاي عصبي پيام رسان‌هاي عصبي كلاسيك هستند كه به سرعت توسط نورون پيش سيناپسي آزاد مي‌شوند، در شكاف سيناپسي پخش مي‌شوند، و روي نورون پس سيناپسي تاثير تحريكي يا مهاري دارند. ناقل‌هاي عصبي به سه دسته تقسيم مي‌شوند: آمين‌هاي بيوژنيك، اسيد آمينه‌ها، و پپتيد‌ها. طبق قانون ديل يك ناقل عصبي با تمامي فرآيند‌هاي يك نورون واحد آزاد مي‌شود. اين قانون اكنون اين واقعيت را نيز در بر مي‌گيرد كه يك نورون واحد مي‌تواند بيش لز يك ناقل عصبي داشته باشد. اين وضعيت را هم‌زيستي ناقل‌هاي عصبي ناميده‌اند. مثلاً ممكن است يك نورون هم حاوي يك ناقل عصبي بيوژنيك آمين و هم ناقل عصبي پپتيد بوده باشد.

    Nonconscious: ناهشيار. اين اصطلاح براي (a) آن چه بي‌جان است و فاقد هشياري است، و (b) اجزائي از عملكرد رواني در موجودات واجد شناخت كه بخشي از آگاهي نيست، به كار مي‌رود. در مفهوم (b) اصطلاح در واقع معادل "ضمني" و "نا‌آشكار" است و بايد از unconscious تفريق شود.

    Non-REM (NREM) sleep: از نظر يافته‌هاي پلي سو منو گرافيك خواب از دو قسمت REM (كه با حركات سريع كره‌ي چشم مشخص مي‌شود) و NREM (كه در آن حركت سريع كره‌ي چشم وجود ندارد) مشخص است. خواب NREM تركيب يافته است از مراحل 1 تا 4. در مقايسه با حالت بيداري اكثر اعمال فيزيولوژيك به طور قابل ملاحظه‌اي در ضمن خواب NREM كاهش نشان مي‌دهد. ضربان قلب بين 5 تا10 ضربه در دقيقه كاهش مي‌يابد و بسيار منظم است. تنفس نيز آرام‌تر مي‌گردد. فشار خون روي‌هم رفته پايين‌تر از حالت بيداري است. در خواب REM حركات دوره‌اي و غير ارادي در بدن مشاهده مي‌شود. جريان خون به بافت‌هاي بدن از جمله مغز نيز اندكي كاهش مي‌يابد. خواب NREM از نظر عمق بر اساس معيار‌هاي آستانه‌اي بيداري و فعاليت الكتروآنسفالوگرافي تنظيم مي‌شود، مرحله‌ي يك سطحي‌‌ترين و مرحله‌ي 4 عميق‌ترين مرحله‌ي خواب است.

    Normal curve: توزيع بهنجار. توزيع احتمال مورد انتظار از لحاظ نظري، وقتي نمونه‌ها از جمعيتي نا‌‌محدود گرفته مي‌شوند كه احتمال وقوع تمام رويدادها در آن برابر است.

    Normative influence: نفوذ هنجاري. سازگاري با هنجار‌هاي گروه به منظور پذيرفته شدن در آن.

    Norms: هنجار‌ها.(1) از نظر آماري، رقم، مقدار يا سطح (يا دامنه‌ي چنين ارقام، مقادير يا سطوح) كه نماينده‌ي يك گروه است و مي‌توان از آن در موارد منفرد به عنوان معيار مقايسه استفاده نمود. (2) هر الگوي رفتاري يا عملكرد كه "تيپيك" يا "نماينده" يك گروه يا جامعه است. (3) ندرتاً به عنوان معادل standard هم به كار مي‌رود، معهذا توصيه مي‌شود مورد استفاده قرار نگيرد.(4) در روان آزمايي، كم و كيف يك صفت يا استعداد كه در جمعيت "متوسط" شمرده مي‌شود. (5) در ادراك، نقطه‌ي مرجع براي يك بعد، مثلاً عمودي يا افقي براي انحراف، و خط مستقيم براي ميزان انحناء. آستانه‌هاي افتراقي براي محرك‌هايي كه هنجار هستند معمولاً پايين‌تر از محرك‌هاي ديگر روي يك بعد است.



    Object permanence: پايداري شي. وجه مهمي از رشد كودك، كه پياژه آن را مفهوم شي ناميد، موضوع پايداري آن است. مخصوصاً در اينجا اشاره به دوام شي فيزيكي است، اين كه هر چند رابطه‌ي كودك با آن مي‌گسلد، همچنان باقي مي‌ماند.

    Object relation theory: نظريه‌ي روابط شي. يك نظريه‌ي روان‌كاوي كه به وسيله‌ي ملاني كلاين بيان شد و مدعي است كه شخص بر خلاف نظر فرويد براي اقناع غرايز خود با ديگري در نمي‌آميزد، بلكه براي رشد و تفكيك خود از ديگران دست به اين كار مي‌زند. اين نظريه‌ي بر تاثير روابط اجتماعي روي شخص تاكيد مي‌ورزد و نفوذ قابل توجهي در روان‌درماني خانواده داشته است.

    Observational learning: يادگيري با مشاهده. اصطلاحي كلي كه توسط باندورا براي مشخص كردن يادگيري در نتيجه‌ي واداشتن يادگيرنده به مشاهده انجام پاسخي كه بايد آموخته شود، توسط يك فرد ديگر تحقق مي‌يابد، به كار رفت. اين پديده براي نظريه‌پردازان يادگيري حائز اهميت است چون نشان مي‌دهد كه پاسخ‌هاي تازه را مي‌توان بدون روش‌هاي رفتاري استاندارد شكل‌دهي (Shaping ) شرطي سازي ((Modelling آموخت.

    Obsessive-compulsive disorder (OCD): اختلال وسواسي جبري. وسواس فكري يك رويداد ذهني مزاحم و تكرار شونده است كه مي‌تواند به صورت يك فكر، احساس يا عقيده درآيد. وسواس عملي يك رفتار تكرار شونده، ميزان شده و آگاهانه نظير شمارش، امتحان يا اجتناب است. ويژگي اساسي اين اختلال، وجود وسواس‌ها و اجبارهايي است كه شدت آنها براي ايجاد ناراحتي، صرف وقت، و تداخل قابل ملاحظه در زندگي روزمره، عملكرد شغلي يا فعاليت‌هاي اجتماعي عادي و روابط با ديگران كافي است. بيمار مبتلا به اختلال وسواسي جبري به غير‌منطقي بودن وسواس خود واقف بوده و وسواس و اجبار خود را بيگانه با ايگو تجربه مي‌‌كند. بيمار مبتلا به اختلال وسواسي- جبري ممكن است فقط وسواس فكري، وسواس عملي، يا هر دو را با هم داشته باشد .هر چند عمل وسواسي ممكن است به منظور كاستن از اضطراب مربوط به وسواس صورت بگيرد، معهذا نتيجه هميشه اين طور نيست. عمل وسواسي نه تنها ممكن است اضطراب بيمار را كم نكند، بلكه موجب تشديد آن نيز مي‌شود.

    Occipital lobe: لوب پس‌سري. يكي از چهار لوب عمده‌ي قشر مغز كه در قسمت خلقي مغز قرار گرفته و به طور عمده با بينايي رابطه دارد. لوب پس‌سري نواحي شماره 17، 19 برودمن را تشكيل مي‌دهد.

    Olfactory bulb: پياز بويايي. ساختماني پيازي شكل در سطح تحتاني هر لوب پيشاني كه بخشي از مغز بويايي را به وجود مي‌آورد.

    Operant: عامل، كنش‌گر. (1) هر رفتاري كه ارگانيسم ابراز مي‌كند و بر چسب آثارش بر محيط قابل تشخيص است. توجه كنيد كه ويژگي اساسي در اين تعريف مفهوم تغيير يا اثر است كه پاسخ بر محيط دارد؛ بنابر اين "عامل" عملاً طبقه‌اي از پاسخ‌هاست كه همه‌ي آن‌ها در يك اثر خاص مشترك هستند. مثلاً ، موش در جعبه‌ي اسكينر ممكن است ميله‌اي را با هر يك پنجه‌ها يا به كمك پوزه‌ي خود بفشارد، و همه‌ي اين رفتارها را مي‌توان كنش‌گر تلقي نمود- فشار بر ميله. كنش‌گر‌ها بر خلاف پاسخ‌گر‌ها بدون شرايط تحريكي پيشايند خاص پديد مي‌آيند. وقتي يك كنش‌گر تحت كنترل محرك افتراقي در‌آمد، شرطي سازي عامل روي داده است. (2) مربوط به، يا مشخص كننده‌ي پاسخي كه اين خصوصيات را نشان مي‌دهد.

    Operant conditioning: شرطي‌سازي عامل. اسكينر نظريه‌اي براي يادگيري و رفتار بيان نمود كه به شرطي‌سازي عامل يا وسيله‌اي مشهور است. در شرطي‌سازي كلاسيك، حيوان منفعل يا مهار شده است. ولي در شرطي‌سازي عامل، حيوان فعال است و به طريقي رفتار مي‌كند كه پاداشي در پي دارد. مثلاً، ميموني كه به طور اتفاقي اهرم‌هاي متفاوتي را فشار مي‌دهد، به اهرمي شرطي خواهد شد كه پس از فشار دادن آن پاداش به صورت غذا دريافت نمايد .براي دريافت پاداش بايد پاسخي ابراز شود و رفتار ارگانيسم كنترل كننده‌ي اين تقويت است. شرطي‌سازي عامل به يادگيري آزمايش و خطا مربوط است كه به وسيله‌ي روان‌شناس امريكايي ادوارد تورندايك شرح داده شده است. در يادگيري آزمايش و خطا ارگانيسم سعي مي‌كند مشكل را با امتحان كردن رفتار‌هاي گوناگون، كه بالاخره يكي از آن‌ها با موفقيت روبه رو مي‌شود، حل كند- يك ارگانيسم كه آزادي حركت دارد به طريقي رفتار مي‌كند كه وسيله‌اي براي حصول پاداش است. چهار نوع شرطي‌سازي عامل يا وسيله‌اي وجود دارد: شرطي‌سازي اوليه‌، شرطي‌سازي فرار، شرطي‌سازي اجتناب، و شرطي‌سازي پاداش ثانوي.

    Operational definition: تعريف عملياتي. تعريف يك عبارت (معمولاً نظري) بر حسب عمليات و مشاهدات مربوطه.

    Opponent- process theory: نظريه‌ي فرآيند مخالف. به طور كلي يك مكانيسم متعادل پيچيده كه در آن كاركرد يك وجه از سيستم به طور همزمان كاركرد وجهي ديگر را مهار مي‌كند و بالعكس.

    Optic nerve: عصب بينايي. دومين زوج از اعصاب مغزي است كه الياف آن از سلول‌هاي حسي كه در شبكيه قرار دارند شروع شده به طرف پايين مي‌روند. اين قسمت سه ميليمتر در داخل و يك ميليمتر در زير قطب خلفي كره‌ي چشم قرار گرفته است. اين الياف از كوروئيد و صلبيه مي‌گذرند و عصب باصره را تشكيل مي‌دهند كه از حفره‌ي كاسه‌ي چشم و كانال اپتيك گذشته و داخل كاسه‌ي سر به كياسما ختم مي‌شوند. عصب باصره در داخل كاسه چشم داراي دو انحنا بوده و با عروق و اعصاب چشم مجاور است.

    Organismic variable: متغير ارگانيسمي. متغيري در درون ارگانيسم؛ فرآيند يا عملي كه در درون روي مي‌دهد اما فرض مي‌شود كه نقش سببي در تعيين پاسخ آشكار در ارگانيسم بازي مي‌كند.

    Organizational psychology: روان‌شناسي صنعتي و سازماني، شاخه‌اي از روان‌شناسي كاربردي. در واقع اصطلاحي چتري براي پوشش روان‌شناسي سازماني، نظامي، اقتصادي و استخدامي و شامل زمينه‌هايي نظير آزمون و سنجش‌ها، مطالعه‌ي سازمان و رفتار سازماني، امور استخدامي، مهندسي انساني، عوامل انساني، آثار كار، خستگي، مزد، و كارآيي، زمينه‌يابي مصرف كننده، بازار‌يابي و غيره. در سال‌هاي اخير با رشد اين زمينه‌ي كاربردي، تمايل به تغيير نام اين رشته هم پديد آمده است. بسياري از پژوهشگران معاصر فرم مختصر روان شناسي سازماني را ترجيح مي‌دهند، از اين نظر كه مطالعه‌ي رفتار سازماني گسترده‌تر از صنعتي است چون با ساختار‌هاي اجتماعي مبدا از صنعت، نظير بيمارستان‌ها، زندان‌ها، دانشگاه‌ها، بنياد‌هاي خدمات اجتماعي نيز سرو كار دارد.

    Out groups: برون گروهي. گروه مركب از كساني كه درون گروه نيستند. ندرتاً they- group هم گفته مي‌شود

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •